چقدر بیحواس شده بود.
یاسین که متوجه ناراحتیش شد، سریع گفت:
– نمیخواد شوخی کردم، نه که وظیفهی شما باشه، دیدم خیلی وقته تو آشپزخونهای، گفتم حتماً چیزی داریم.
آهو همیشه دختر قویای بود یا به عبارتی تلاش زیادی برای قوی بودن میکرد ولی الان در چنان شرایط بدی قرار گرفته بود که کاملاً اعتماد به نفسش را از دست داده بود.
یاسین در برابر او زیادی همهچیز تمام بود و همین باعث شده بود آهو با خود تصور کند وظیفهاش است درعوض اینجا ماندن، کارهای خانه را انجام دهد. چیزی که خاتون هم چندان اجازهاش را به او نمیداد، چون معتقد بود هیچکس جز خودش نمیتواند جایی را تمیز کند، ولی مرغ آهو هم یک پا داشت و کوتاه بیا نبود.
دستپاچه گفت:
– نه نه… باید درست میکردم، ببخشید. یکم بیشتر صبر کنید. دیر هم شده، نهایت یه املت بدم بهتون.
لبخند کوچکی روی صورت همیشه جدی مرد نشست و نگاهش از دستان ظریفی که از استرس یکدیگر را فشار میدادند گذر کرد.
– هرچه از دوست رسد نیکوست. شما سنگم بذاری جلوم، بی هیچ حرفی من میخورم آهو خانوم.
آهو خانمش را با چشم و ابرو گفت. میخواست یخش را باز کند که دخترک امان نداد و فرار را بر قرار ترجیح داد. الحق که راست میگفتند تمام مردان زبان بازند.
یاسین با نگاه او را دنبال کرد و درنهایت نفسش را کلافه بیرون داد و دست به موهای پرپشتش کشید.
از قرار معلوم بلای جانش شده بود؛ نبودش بیدردسری بود و بودنش هم آرامشی برای ذهن درگیر یاسین.
حرفهایش را برای دیدن شرمندگی او نزده بود.
دلش میخواست آهو در این خانه راحت باشد. حداقل مادامی که همسر اوست، یک زندگی آسوده داشته باشد، بعد از آن هم خدا کریم بود.
🤍🤍🤍🤍
– ای لعنت بر اون کسی که میگه دختر ریزه و قد کوتاه خوبه!
روی نوک پا ایستاده بود و زیر لب غر میزد.
دستش را برای آوردن شیشهی پونه در کابینت بالا بیشتر کش آورد ولی جز لمس نوک انگشتان، چیزی نصیبش نشد.
انقدر از قد نهچندان بلدنش ناراضی و خشمگین بود که همچنان سعی داشت از صندلی کمک نگیرد و خودش تنهایی شیشه را بردارد.
– آخه خداجون، چرا از دو متر قدی که به مردم دادی، ۱۰ سانتش رو به من بدبخت ندادی؟! همهش بدبختی… از قد هم شانس نیاوردم!
– ناشکری کاری خوبی نیست آهو خانوم. دخترِ زیاد قد بلندم خوب نیست، خودکفا میشه و دیگه واسه پرده وصل کردن دم عیدی، مردای خونه رو کچل نمیکنه، اونوقت کل مزهی خونهتکونی میپره!
دستی که از پشتش دراز شد و داغی نفسی که به پشت گردنش خورد، باعث شد تعادلش به هم بخورد و از پشت محکم به سینهی یاسین که دقیقاً پشت سرش بود برخورد کرد.
– هییییینننن…
با هول چرخید. یاسین از واکنشش یک قدم عقب رفت. با چشمهایی گرد نگاهش کرد.
– از کی اینجایید؟
شیشه را دستش داد و با آرامش پشت میز چوبی دور زد و نشست.
– از وقتی که داشتی غر به جون خودت میزدی. آهو خانوم غذا آمادهست یا نون خالی بمکیم؟
آهو خانوم گفتنش انگار تکه کلام شده بود و اگر نمیگفت جملهاش ناقص میماند.
سر تکان داد و در شیشه را باز کرد.
– بله آمادهست. یکم پونه بریزم روی ماست سردیش رو بگیره، الان میارم.
🤍🤍🤍🤍
” آهو ”
پیشدستی کوچکِ پیاز و فلفلهای باریک سبز را روی میز گذاشتم و یک قدم عقب رفتم. غذای سادهام سفرهی رنگینی تحویل نداده بود ولی بهترین چیزی بود که در زمان خیلی کوتاه
از دستم بر میآمد.
– امیدوارم خوب شده باشد.
در این همه سال آشپزی کردن و پختن غذاهای مختلف خوب فهمیده بودم اگر بهترین آشپز دنیا هم باشی، دل به پخت یک نیمروی ساده ندهی، طعم نمیگیرد و رنگ و لعاب میبازد…
دقیقاً ارتباطی دوسویه مانند عاشق و معشوق؛ عاشقی مثل آشپز که بیحوصلگی و دل و دماغ نداشتنش، معشوق را که غذاست به تباهی میبرد.
– چرا نمیشینی؟ آهو خانوم؟
صدای مردانهاش من را از افکاری که شاید اگر به زبان میآوردم به مسخره گرفته میشدم، بیرون آورد.
آهو خانوم! انگار باید عادت میکردم به جملهای که هربار نیاز به گفتنش نبود و او مصر استفادهاش میکرد.
پشت میز نشستم که بوی خوش املت ضعف به دلم انداخت. صبحمان با حال بدی شروع شده بود و فرصت خوردن چیزی را پیدا نکرده بودم.
لقمهی کوچکی در دهان گذاشتم. باید با او صحبت میکردم. همش بخور و بخواب… تهش چی؟ حس بد دیگر بس بود. وقتی بیکار بودم مثل آدمی مریض، پر از خستگی و بیحسی میشدم.
زیرچشمی نگاهش کردم. تمام حرکاتش پر از آرامش بود. جدیت و آرامشش در مقابلم باعث میشد گاهی احساس کنم در برابرش دختر بچهای بیش نیستم.
بیخیال بود. با تمام افکار مذهبی و اعتقادات حساسش، همان چند خط جملهی عربی چنان دلش را آرام کرده بود که در برابر من راحت باشد. درست برعکس منی که برخوردم با سینهاش، تپش قلبم را بالا ببرد.
🤍🤍🤍🤍
انگار واقعاً حکمی به اسم همسر برایش نداشتم و به قول خودش اگر برایش قباحت نداشت، همان همشیرهی روزهای اول صدایم میکرد.
– ببخشید… آقا یاسین.
مستقیم نگاهم کرد و ثانیهای مکث کرد تا غذایش را قورت دهد.
این مرد پر بود از اخلاقهای خاص. رفتارش ناخودآگاه وادارم میکرد به مقایسه… مقایسه با غیاثی که حتی از آداب غذا خوردن سر سوزنی چیزی را رعایت نمیکرد.
پر سروصدا غذا خوردن و با دهن پر حرف زدن که کار عادیاش بود، حالا دو دانه برنج هم از دهانش بیرون میپاشید چیزی نبود!
– بله!
– راستش میخواستم برگردم سرکار. البته اگه راهم بدید دوباره و مشکلی نداشته باشید.
اینکه مجبور باشم برای کار کردنم از مردی اجازه بگیرم، بدترین چیزی بود که هیچ زمان نمیخواستمش ولی الان بحث احترام بود. طرف مقابلم را آدمی زباننفهم ندیده بودم که لایق احترام هرچند ظاهریام نباشد.
حرف زور هیچوقت در کتم نمیرفت. همین که صاحب کارت شوهرت باشد، به اندازه کافی کار را سخت کرده بود. اگر برای مخالفت احتمالیاش به کارگاهش راهم نمیداد، گمان نکنم کاری از دستم برمیآمد.
دست از غذا خوردن کشید، جدی نگاهم کرد و بعد از مکثی کوتاه گفت:
– یعنی اگه الان من بگم دوست ندارم بری سر کار به حرفم گوش میدی؟
لبم را زیر دندان کشیدم و تا ته حرفش را خواندم.
حتی جرات مستقیم نگاه کردن به او را هم نداشتم چون بیشک چشمانم حرف دلم را لو میداد.
یعنی او هم میخواست مانند تمام مردان زندگیام سلطه و قدرتش را نشان دهد؟
ممنون قاصدک جان مفت بر رو هم بذار اگر امکانش هست
مرسی قاصدکی کلی منتظرش بودی ممنونم🥰😍😍😍😍