رمان شیطان یاغی پارت172

4.4
(105)

 

 

 

افسون انگار در خواب و بیداری بود که با شنیدن صدای پاشا چنان از جا پرید که مرد شوکه نگاهش کرد.

 

-پاشا…؟!

 

لبخند زد.

-جون پاشا…؟!

 

 

دخترک بغض کرد.

باورش نمی شد که پاشا را می بیند.

-تو واقعی هستی یا دارم خواب می بینم…؟!

 

 

پاشا پشت دستش را بوسید.

-من واقعی ترین چیزی هستم که می بینی…!!!

 

 

افسون با تردید نگاهش کرد و دست جلو برد و روی صورتش گذاشت…

جای جای صورتش را دست کشید که پاشا سرشار از لذت چشم بست…

اما افسون هنوز باور نداشت…

 

-باورم نمیشه تو توی خوابامم همینطوری بودی… می ترسم واقعی نباشی…؟!

 

 

سپس در یک حرکت کاملا عیر ارادی دست توی موهایش برد و محکم کشید که داد پاشا هوا رفت…

 

-آخ… چیکار می کنی بچه…؟

 

 

اشک از چشمان افسون سرازیر شد و بی توجه به چهره دردالود پاشا خندید و خودش را توی آغوشش پرت کرد…

– تو واقعی هستی…؟!

 

 

پاشا حیرت زده خندید.

دلتنگ بود و این حرکت بچگانه افسون با آنکه موهایش را محکم کشیده بود اما به دلش نشست…

 

 

گونه افسون را بوسید.

-گفتم که واقعیم اما شما خنگ تشریف داری باید به جای کشیدن موهای من، موهای خودت رو می کشیدی که با درد گرفتنت بفهمی بیداری….!!!

 

#پست۵۴۴

 

 

 

افسون خجالت زده سر توی سینه اش فرو برد…

-ببخشید، یه لحظه هل کردم…!

 

 

پاشا با درد خودش را بالا کشید که با جمع شدن صورتش افسون پی به حالش برد.

 

 

خود را عقب کشید و با بغض گفت: ببخشید… یادم رفت که زخمی بودی…! درد داری…؟!

 

 

پاشا کمی توی جایش تکان خورد تا راحت لم بدهد.

-خوبم موفرفری… خوبم خوشگله…!!!

 

 

افسون کمی سمتش رفت.

-می خوای برات قهوه بیارم…؟!

 

 

عاشق قهوه و کیک های شکلاتی افسون بود.

-اگه همراه کیک شکلاتی باشه، استقبال می کنم…!

 

 

دخترک به پهنای صورت خندید…

-باشه تا تو بری بالا منم قهوه رو دم که کشید میارم اتاقمون… باید استراحت کنی…!

 

 

پاشا پرحرارت نگاهش کرد.

-من خوبم…!

 

 

افسون طاقت نیاورد و گونه اش را بوسید…

سپس دست پاشا را گرفت و روی شکمش گذاشت.

-باید خوبتر بشی تا از من و فندقمون مراقبت کنی…!

 

-مراقبتونم…!

 

 

افسون دلبرانه چشم و ابرویی آمد.

-می دونم ولی من دلم می خواد تو رو سالم و سرحال ببینم که داری توی باغ سر محافظای بدبخت عربده می کشی و به مرگ تهدیدشون می کنی رو ببینم چون می دونم تو اونقدر قوی هستی که از هیچی نترسم…!!!

 

 

پاشا خیره و طولانی سرشار از حس خوشی که دخترک بهش منتقل کرده بود نگاهش کرد و تاب نیاورد…

 

دست پشت گردن افسون انداخت و او را سمت خود کشید و قبل از آنکه او را ببوسد، لب زد.

-می دونستی تو عمر و نفس پاشایی مو فرفری…؟!

 

#پست۵۴۵

 

 

 

-پس چرا این تکون نمی خوره…؟!

 

افسون نگاه متعجبی به بهار کرد.

-مگه الان تکون می خوره…؟!  هنوز چند ماه مونده…!!!

 

 

تارا سری به تاسف تکان داد.

-خنگی دیگه بهار،  نمی دونی حداقل برو تحقیق کن…! فقط آبروی آدم رو میبره…!

 

 

سپس سمت افسون برگشت و با لبخند دندان نمایی گفت:  خب حالا بچه دختره یا پسر…؟!

 

 

چشمان افسون گرد شدند.

-جنسیت از ماه چهارم به بعده…!

 

 

بهار زیر خنده زد.

-بیا تو هم که مث من خنگ از آب درومدی… بلد نیستی زر نزن…!

 

افسون خنده اش گرفت.

 

تارا انگشت وسطش را به نشانه فاک بالا آورد.

-به تو چه…؟!

 

افسون میانه را گرفت…

-خیلی خب طبیعیه آدم ندونه ولی تو رو خدا اینقدر صداتون رو تو سرتون نندازین… تارا تو هم اون انگشت صاب مردت و بیار پایین آذرخانوم بیاد بیینه پاک آبروم میره…!

 

 

تارا ابرو بالا انداخت.

-وا… مگه برای اون گرفتم…؟!

 

 

افسون چشم در حدقه جرخاند.

-چرا شما دوتا اینقدر زبون نفهمین…؟!

 

 

بهار بی خیال تکیه داد.

-افسون داری مامان میشی، لطفا فاز این مامان مثبتا رو درنیاریا… تو بخوای نهایت تربیت رو روش پیاده کنی من و تارا سه سوته می رینیم رو زحمت هات… حالا دیگه خود دانی، تلاش بیهوده مکن ای دوست…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 105

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x