بدون دیدگاه

رمان عشق با اعمال شاقه پارت 17

4.3
(3)

-حالت خوبه نارگل؟؟؟از خستگی غش کردی دختر!!

این یعنی بلند شو مسلط باش!!این یعنی ضعف و بذار بعدا الان وقتش نیست ،این یعنی صدای من و میبینی میلرزه؟؟؟سردی دستای من و رو شونت حس میکنی؟؟؟بلندش شو نارگل،بلند شو من بیشتر از تو ترسیدم!!

لبخند زورکی به عمه زدم و از جام بلند شدم ، عمه سرپا شد لاله با نگرانی زیر بغل عمه رو گرفت و تو ایستادن کمکش کرد.

خاتون با لبخند و ظاهر مریض احوالی پشت سر دنیا که دختر بچه ی اون روزی تو استخر و بغل زده بود ایستاده بود.

بدون کوچکترین توجهی به دنیا از کنارش رد شدم اخمی ظریفی از بی توجهیم رو صورتش نشست که سریع محو شد .به طرف جای نشستنش می رفت که صدا ی دختر بچه دستم و برای دست دادن به خاتون تو هوا خشک کرد:

-نارگل بی ادب باید بگی ببخشید!!

شوکه برگشتم سمتش، ابروهای دوقلو ها همزمان باهم بالا پریدن از ترس تقاطع نگاهم با مرد ویلچر نشین که با ابهت و صلابت و اخم کوچیکی مثل شاهی روی ویلچر نشسته بود و مستقیم و با دقت نگاهم می کرد .

نگاهم و با اخم به چشمای آبی دخترک دادم.

تا خواستم بتوپم بهش که حورا پیشدستی کرد و سریع گفت:

-هانا عزیزم این چه حرفیه!!

دخترکی که تا چند ثانیه قبلش با جسارت تو چشمام خیره شده بود، چشماش اشکی شد ، مظلومانه رو به حورا گفت:

-آخه خاله پام درد گرفت!!

با چشمای از حدقه دراومده به موذی بازی این بشر با دهن باز نگاه میکردم .آرش خم شد پاش و ببینیه که صدای جیغش کوبنده به عقب پسش زد:

-دست به من نزن آرش!!

آرش؟؟؟این بچه کی بود؟؟دست گرمی رو شونه م حواسمو از باقی لوس بازی های این پدر و دختر که به سختی سعی در راضی کردن دختر برای دیر اومدنش داشت گرفتم و به خاتون دادم:

-حالتون خوبه خاتون جون بدنباشه!!؟

سری تکون داد و دستاش و باز کرد و نزدیکم شد بغلم کرد و آروم زیر گوشم گفت:

-یهویی شد از قصد نبود دخترم!!

گونه مو بوسید و بلند تر گفت:

-خدا بد نمیده عزیزم ..قلبم یه خرده اذیت میکنه که بهترم خدارو شکر!

با لبخند خجولی سر از بغلش در اوردم و سری تکون دادم و رو بهش گفتم:

-خداروشکر خوبید .بفرمایید سرپا بده براتون ، من خستم اگه اشکال نداره رفع زحمت میکنم دیگه!!

حورا هم جلو اومد و تایید کرد امید و امین همزمان با گفتن “میرسونمتون” لبخند به لب خاتون اوردن..باید هم میخندید پسرای دسته گلش ، گنداشونو زده بودن حالا وقت خودشیرینی بود.

صدام خشک خشن وسرد هر دو رو خفه کرد :

-لیلا یه زنگ بزن آژانس..مزاحم آقازاده ها نیمشیم!!

طعنه ی حرفم لبخند عماد و پررنگ تر کرد از جاش بلند شد و با نگاه کردن به ساعت گفت:

-راست میگن ایشون آقا امین هم که تازه اومده شام نخورده …زوم کرد تو چشمام…اگه اجازه بدین من میرسونمتون کرایه مو هم میگرم!!

آرش با اخم های مخصوص به خودش خطاب به برادرش گفت:

-ماشین تو شاسی بلنده،برای عمه سخته سوار شدن!

کرمم گرفته بود؟؟عجیب عماد و میدیدم کرمم میگرفت آرش و اذیت کنم!!

با صدای به ظاهر متعجبی گفتم:

-شاسی بلند مال شماست؟؟؟

سری تکون داد و تو چشمام خیره شد:

-ناقابله!!

حورا معذب تکونی خورد و عقب تر رفت کنار عمه که با اخم بهم نگاه می کرد ایستاد.

-مبارک صاحبش فقط خواستم بگم خوشکه!!

نگاه لوسم و از عماد گرفتم و جدی به لیلا که هنوز نشسته بود و با اخم به مناظره من و عماد نگاه میکرد رو کردم و گفتم:

-خانم خسروی میشه خواهش کنم زنگ بزنید آژانس!!

تکونی خورد و از جاش بلند شد و از نشیمن بیرون رفت .

پوفی کشیدم و به آقایون ضایع شده ی جمع پشت کردم و از کنار اخمای امین رد شدم و براش با ابروهام اشاره دادم حال کردی؟؟؟

-خب من برم دیگه خاتون جون!!

خاتون با محبت دستم و فشرد و مادرانه برای تغذیه م سفارش کرد .گونه شو بوسیدم و بدون کوچکترین سلام یا خداحافظی به جمع کیان از در خونه بیرون رفتم کج شدم کفشام و بردارم که صدای لرزون حورا آروم و مودب خداحافظ میکرد و برای جمع شب خوبی رو امیدوار بود شنیدم.

به حالش غبطه میخورم ، به قلب بزرگش که درد میکشید اما محبت میکرد،زخم میخورد اما محبت میکرد،لب به دندون میگزید اما محبت میکرد.

پله هارو پایین رفتم پشت ماشین عماد ایستادم و با کنجکاوی پشتشو نگاه میکردم که مدلشو پیدا کنم دست خودم نوبد از ماشینهای شاسی بلند خوشم میومد که صداش و از پشت سرم شنیدم :

“-Lexus-2013”

آهانی گفتم و به سمتش چرخیدم با رضایت نگاهم میکرد ،یه نگاه بدون حاشیه، یه نگاه دمت گرم همینو ازت انتظار داشتم،..

برعکس قُل بدقِلقِلش خوندن نگاهش کار آسونی بود.لبخندی بهش زدم و به پشت ماشین تکیه دادم.با نگاه کردن به در کنارم ایستاد و گفت:

-اسمت باید نارگل باشه درسته؟؟

جالب بود صدای این دوتا برادر تقریبا مثل هم بود اما صدا ی آرش بدجور دلم و میلرزوند!

سر تکون دادم وگفتم:

-عماد..

خندید گفت :

-حالا فهمیدم چرا وقتی اون روز تو بیمارستان منو دیدی ترسیده بودی!!

باقی حرفش و با خندش خورد .چشمامو ریز کردم و گفتم:

-چطور؟؟

آروم گفت:

-آخه اونروز هم برادرم و ناکار کرده بودی!!

به سختی خندم و کنترل کردم و خودم و زدم به اون راه.

-متوجه منظورتون نیمشم!!

ایستاد روبروم زل زد تو چشمام و با خنده گفت:

-یه چشمه شو که با چشمای خودم دیدم برادرم تا دو سه روز زندگی رو یه کم سخت کرده بودی براش!!

الان وقت قهقهه بود ، خیلی خانومی به خرج دادم که با لبخندی خودمو کنترل کردم.صدای حورا و لاله و تعارفات معمول برای موندن و نرفتن و تیکه پاره می کردن تکونی خوردم که از تو جیبش کارتی جلوم گرفت:

-این کارت منه..خوشحال میشم داشته باشیش!!

کارت و با دو انگشتم از لای دستش بیرون کشیدم و بدون حرف با لبخند منحرف کننده ای به طرف در رفتم و بازش کردم سمند زردی ، دم در منتظر بود .

صدای عماد و خطاب به دخترا میشنیدم:

-عمه خانم..خوش اومیدن حیف نشد در رکاب باشیم!

عمه سری تکون داد .

-لاله خانم خوشحال شدم از آشناییتون!

لاله-ممنون همچنین

-حاج خانوم سعادتی بود خدمت باشیم!

حورا-…

صدای ضعیفش و در جواب نمی شنیدم ذهنم خسته بود در جلو ماشین و باز کردم و نشستم چشمام و بستم و تا خونه چشم باز نکردم!.

***

به محض رسیدن تو خونه ، کیفمو کنار در رها کردم و برای دوش گرفتن به سمت حموم رفتم.حورا آروم و بدون حرف پشت سرم اومد و مسکوت به در تکیه داد .

آب سرد و باز کردم و با لباس زیرش ایستادم، لرز کردم ولی از حرارت دروم کم نشد، از بغض فشرده توی گلوم کم نشد، حسادت مثل خوره داشت وجودمو میخورد با بدجنسی خاطرات گذشته رو یادآوری میکرد ، تا عذابم بده ..حسادت و بدجور تو رگ و پی م حس میکردم.

حورا آروم زمزمه کرد:

-گوشیت خاموش بود هرچی اس دادم نیای!

عقب گرد کرد و در و پشت سرش بست ، پاهام لرزید ، بغضم شکست با زانو کف سرامیک حمام زمین خوردم و با تمام وجودم زار زدم…

حسادت بدجوری از پا درم اورده بود!!!

اواخر آبان ماه بود برای سرکار رفتن هیچ انگیزه ای نداشتم ،تنها منبع سرگرمیم تو خونه عمه بود که این روزها ساکت تر شده بود و مانی که صبح ها مدرسه بود و بعد از ظهرا همش با دختر آرش سرگرم بود.همبازی پیدا کرده بود و دیگه نیازی به کشتی گرفتن با من نداشت..

بازم حسادت دست گذاشت بیخ گلوم،این خانواده به خوشی های کوچیکم هم رحم نمیکردن!!

حورا رستوران بود .رفتم پایین عمه بانگاه پرسگرش کلافه م میکرد.چرا همه میخواستن داد بزنم از حسادت دارم میمیرم!!

لباس پوشیدم زنگ زدم آژانس و رفتم مرکز یک هفته ای میشد که مفنگی بستری بود و طبق روال مرکز دارو با دز کم بهشتزریق میکردن تا آروم آروم بدنش سم زدایی بشه!!

در اتاقشو باز کردم دستاش به تخت بسته شده بود و از درد چشماشو رو هم فشار می داد.نزدیکترش ایستادم آروم زدم به تختش لای چشماشو باز کرد و با دیدنم زهرخندی تحویلم داد.

-س..س..لام خا..ن..م رن..ج..ر!!

پوزخندی زدم به حالش و گفتم:

-چطوری لُته؟!

چشماش و رو هم فشار داد و آروم گفت:

-درد …مکث کرد …دارم!!

با تلخی و بدون هر نوع شوخی گفتم:

-مقصری!! بزار بهت دارو بدن ، خواب باشی بهتر درد کشیدنته!!

خندید چشمای سبز تیره شو دوخت به چشمای مشکیم و گفت:

-نمیخوام..می..گن اونجوری روند سَ…م ز…ُدا…یی طول…انی…تر..

وسط حرفش پریدم و با اوقات تلخی گفتم:

خیلیه خب جون بکن… چیکارت دارم!!

با امیدواری نگاه کرد تو چشمام سوالش و میتونستم از تو چشماش بخونم:

-نه خبری نشده..دوستم حلال احمر پیگیرشه….پیداشون میکنن!!

چشماش و بست و زیر خب “خدا کنه” ای گفت.ابروهاش تو هم رفت دستش به ملافه رو تختی مشت شد.

بیخیال این سوسول بازی هاش رفتم بیرون و پرستارش و صدا کردم.

آستینشو بالا زدم اثآر باقی مونده از کبودی های تزریق های سابقش رو دستش ته دلم و خالی کرد.دستش وبرای تزریق آماده میکردم خواست غر بزنه که با دیدنم چشماش و بست با دیدن اخمم خودش خوب میدونست به شکل های دیگه ای وادار به تزریقش میکنم.

بعد از اینکه خوابش برد با پرستار از اتق بیرون رفتم کنرام ایستاد و با احتیاط پرسید:

-نسبتی باهم دارین؟؟

-نه..

-آخه رو حرف شما حرف نمیزنه!!

-چون یه بار مثل سگ زدمش از ترسشه!!

پرستار با چشم های گرد شده “ببخشیدی” گفت و تو یکی از اتاق ها گم و گور شد، لبخندی زدم و از در مرکز بیرون میرفتم که صدایی سرمچمو گرفت:

-سلام نارگل !!

با لبخند برگشتم سمتش:

-سلام پری جون!!

چشماش و ریز کرد و اشاره داد برم اتاقش.در و پشت سرم بستم و رو صندلی نشستم.جلوی خودم لیوان تمیز و با حرص چندبار آب کشی کرد و برام چایی ریخت و جلوم گذاشت و روبروم نشست.

-چه خبر؟؟

-سلامتی گیر کار و زندگی!!

اخمی کرد و بهم خیره شد:

-جون پری الان سه چهار ماهی میشه طرف چیزی نرفتم ..

-جون خودت ورپریده..تو بگی الان روزه من شک میکنم به خورشید وسط آسمون!!

-دس شوما دُرُست یعنی میخوای بگی من دروغگوام؟؟

-نه میخوام بگم فریبکاری دخترجون..ولی دستت خودت نیست چشمات لوت میدن!!!

خم شدم به سمتمش و با جدیت پرسیدم :

-الان دقیقا بگو چشمام دارن چه گهی میخورن!؟

-خندید و سری تکون داد:

-نارگل جدی باش..تو یک از خیرین مرکزی، نباید همچین موردی داشته باشی؟؟

-من نخواستم اسمی ازم برده بش..خودت اسم زدی!!

-مگه فاتحه نمیخواستی هر پدر مادری که بچه شو از در این مرکز سالم برده بیرون پدر مادر همه ی عوامل و دعای خیر کرده دخترجان!!

-بیخیال این حرفا ..کی عروس میشی بَلا!؟

قند دستشو پرت کرد طرفم ، گرفتمش و با صدا خندیدم.یکی از پزشک های مجموعه که ازش دو سه سالی کوچیکتر بود خواستگاری کرده بود و من هم فرصت دستمی میومد دستش مینداختم و تفریح میکردم!

درخونه رو باز کردم بادیدن هانا و مانی وسط حیاط هنگ کردم.مانی با شیطنت توپش و شوت کرد طرفم ، حواسم نبود خورد به شکمم از درد خم شدم.

صدای جیغ هانا ، لیلا و لاله و دنیا رو به حیاط کشوند .همونجور که دستم رو شکمم بود در حیاط و بستم و بدون کلامی حرف از وسطشون رد شدم و به طرف پله ها می رفتم که معدم پیچ خورد .

از ترس عق زدن دست گذاشتم جلو دهنم و پله های باقی مونده رو برداشتم.

در خونه رو باز کردم خواستم ببندم که بسته نشد لاله وارد شد و در و بست .

-خوبی نارگل؟؟

سرم و تکون دادم و به طرف یخچال رفتم.

-بچه ها میگن توپ خورد شکمت ..نارگل خوبی واقعا؟؟

-خوبم لاله !!

کمی مکث کرد از جواب های سربالام فهمید که از بودنشون تو خونه ناراحتم وگرنه مثل همیشه مستقیم به طرف خونه ی عمه میرفتم.

-خاتون جون و دنیا خانم یه نیم ساعتی قبل از تو اومدن…

-…(سکوت)

-نارگل منم دوست ندارم اینجا باشن!!

-…(سکوت)

-میشه یه حرفی بزنی بدونم خوبی؟؟

-برو گم شو از خونه م بیرون تنهام بذار!!

تهش یه لبخند پسر کش هم تحویلش دادم.

لباش خندید اما چشماش غمگین بود برگشت بره که منصرف شد و زل زد تو صورتم:

-دیروز یه خانمی زنگ زد گفت برای پسرش میان خواستگاری؟؟

-واسه من؟؟

چپ چپی نگام کرد و هیچ نگفت

-واسه تو؟!؟

سری تکون داد و با بغض بهم خیره شد.

لاله قسمم داده بود در مورد علاقه ش چیزی به امین نگم!!ولی امین که قولی ازم نگرفته بود…

باید میگفتم؟؟یا سکوت میکردم.صدای جیغای خودم تو گوشم اکو شد .

من شوهر دارم ترو خدا بذارین برم!!

فاحشه ناموس من نصف شب زیر ماشین نمیخوابه!!!

پشتمو کردم بهش.نباید چشم هاش دلم و نرم میکرد باید سکوت میکردم..حالا که فرصت تلافی بهم داده شده بود.

-مبارک باشه از اول هم اشتباه کردی به پای امین موندی!!

سرش و زیر انداخت .

-لاله ؟؟!

سرشو بالا اورد دو تا چشمای عسلی رنگش پراز اشک بودن.دلم سوخت،ته معده م سوخت گلوم از بغض سوخت..

-متاسفم ولی من میدونم امین یکی دیگه رو دوست داره!!!

اشکاش رو گونه هاش میچکیدن صورتش اول پر از بهت شد ، فکش لرزید با دستاش صورتش و پاک کرد بعد مات و تو خالی تو صورتم گفت:

-نهار میای پایین یا بیارم برات بالا ؟!

این خاصیت لاله بود غرورشو بیشتر از عشقش دوست داشت پس باید ضربه شو میخورد.

“اشکات واز من پنهون میکنی دختر عمه صدای لرزونت و چیکار میکنی!!؟؟”

-خوابم میاد میخوابم بعد میام پایین میخورم !

سری تکون داد و بدون کوچکترین اصراری رفت.

به محض خروجش محتویات معده م به حلقم هجوم اورد.

خواب بودم گوشیم زنگ خورد ، برای اولین بار رو پاتختی و نزدیک خودم بود جوابش دادم.صدای ناباور امین بود:

-نارگل بگو دروغه!؟!؟

تو جام نشستم ساعت نزدیک هشت شب بود.دستی تو موهام کشیدم و با گیجی پرسیدم:

-چی دروغه؟؟؟؟

-مامان سر ظهر گفت قراره برا لاله خواستگار بیاد؟؟

-لاله خانم،این یادت بمونه…بعدشم آره…

-نارگل !!

-هان؟؟

-بهش می گفتی ، می گفتی دوسش دارم ، تروخدا نارگل، تو قول دادی!!

-چه قولی امین؟؟؟ من هفت سال پیش به تو قول دادم لاله تو این سالا تغییر کرده…

-میدونم برام مهم نیست، من دوسش دارم نارگل، بخدای احد و واحد دوسش دارم..همه چیش و اخماش و بداخلاقی هاش و زبون تلخ ش و، نارگل خواهری، من میمیرم مال یکی دیگه بشه!!

-خب به من چه…من غیرمستقیم اشاره کردم که به تو..وقتی از شنیدن اسمت اخم میکنه ، حالش بد میشه میخوای چی بگم!!برات التماس کنم؟؟

-بهش بگو تروخدا بهش بگو!!

-باور نمیکنه کی باور میکنه جلو آدم و عالم تو مستی از من اسم بردی !!

-خدا لعنت کنه بهرام و بخدا حرفم ادامه داشت نارگل ، میخواستم بگم نارگل تو بهش بگو که اون (….) جلو دهنم و گرفت..از همون شب زندگیم بهم ریخت…

-تو هر کاری گفتی من برات میکنم!!

-…(سکوت)

-امین؟؟

ته دلم باز به هم خورد سرم و بالا گرفتم..طاقت بیار نارگل طاقت بیار..اگه امین زودتر گفته بود لاله رو میخواد تو حداقل جایی داشتی بموندی…مجبور نبودی از خود گذشتگی کنی، برای عشق دختر عمه ایی که همیشه پشتت بود و یه عمر مادرش و باهات تقسیم کرده بود بری!!

یادت بیاد اون سه شب و یادت بیاد اگه حورا نبود الان کجا ممکن بود باشی؟؟یادت بیاد نارگل نذار یادت بره!!

– متاسفم امین ، لاله یکی دیگه رو دوست داره!!!

بغضش شکست طاقت شنیدن گریه های تنها مرد زندگی مو نداشتم، قطع کردم معده م میسوخت، حالت تهوع داشتم با عجله پریدم تو روشویی و عق زدم انقدر عق زدم تا قطرات خون تو کاسه ی سفید روشویی ریخت.

نشستم رو زمین دست گذاشتم جلو دهنم نباید گریه میکردم الان وقت خنده بود اما عجیب چشمام بدون اختیار از عقلم اشک میریختن!

***

رو لبه ی پشت بوم، نشسته بودم و به افق خیره شده بودم، چیزی رو شونه م گذاشته شد برگشتم عقب امید بدون حرف کنارم نشست.

-مانی خیلی عذاب وجدان داره بابت باتوپ زدنت!!

-..(سکوت)

-نمیدونه چطور باید معذرت خواهی کنه!؟؟!

-…(سکوت)

از سکوتم معذب شد چند دقیقه سکوت کرد و آروم گفت:

-من هم به عنوان پدرش بلد نیستم که یادش بدم!!

آهی کشید و گفت:

-اگه بلد بودم زندگیم انقدر بهم نمیریخت، عشقی که میرفت اوج بگیره تو بهترین شرایط زمین نمیخورد…

آهی کشید و ادامه داد:

-بهش گفتم همین که تو عذاب وجدان ، کاری که کردی هستی..شاید تاوان اشتباهت باشه.پرسید تاکی تا فردا؟؟

مستقیم به نیم رخم نگاه کرد و گفت:

-نمیدونستم باید چی بهش میگفتم نارگل!!!

تو بگو عذاب وجدان شبانه روز برای یه آدمی که اشتباه کرده تاوان اشتباهش نیست؟؟زندگی عاشقانه ی مردی که بعد از یه عمر سگ دو زدن و جون کندن واسه جورکردن آرامش خانوادش ، خرج زندگیشون و جهیزه ی خواهراش با خون دل با پادویی با شاگردی تازه بعد از سالها داشت کنار کسی که دوسش داشت به آرامش میرسید یهو ورق زندگیش برگرده یه بدشانسی خوشبختی شو ازش بگیره یه ندونم کاری فرصت جبران اشتباهش و ازش بگیره کافی نیست؟؟یعنی تا پای طلاق رفتنش،هرروز شکستن عشقش ، تحمل سردی زنش ،فاصله گرفتن های زنش تنبیه حساب نمیشه؟؟؟ کافیش نیست؟؟

برگشتم طرفش چشماش برق میزد از اشک، اما خودش و کنترل کرده بود.این امید همیشه محکم بود،این جلوه یی که از غرور میشناختم بود که اینجوری به گل نشسته بود.

تمام سعی خودم واسه نلرزیدن صدام به کار بستم:

-دردم گرفت امید…خیلی دردم گرفت…خسته بودم…ناامید بودم دلم میخواست با بودنش سرحالم کنه با حضورش مرهم زخما و تنهایی هام باشه مرد کوچیک خونه اما با توپ برای خودشیرینی جلوی عشقش محکم زد تو دلم…دردم گرفت امید بهش بگو دردم گرفت …

مکث کردم چشماش و بست هیچی نگفت.از کنارش بلندشدم .نزدیک در پشت بوم ایستادم ، لیلا روی پله نشسته بود و با دست جلوی دهنش و گرفته بود ، نگاهش بین من و شوهرش در حرکت بود .

تو چشمای خیس و امیدوار لیلا خیره شدم صدام و کمی بالا بردم و خطاب به امید شمرده شمرده باقی حرفمو زدم:

– اما معذرت خواهی شو می پذیرم!!

چشمای لیلا پر از قدرشناسی شد از کنارش رد شدم ، وقت آشتی بود شال رو شونه شو کشیدم ، یقه ی باز لباسش واسه بدست اوردن دل شوهرش بعد از این همه سال بداخلاقی بعد از شنیدن درد و دل و گله های شوهرش و پشیمونی تو چشمای خود لیلا به اندازه ی کافی بود.

چشمکی بهش زدم و پله ها رو آروم پایین رفتم دستم به دستگیره درخونه م نرسیده صدای بستن در پشت بوم به لبم خنده نشوند.

**

حورا به در تقه ای زد و داخل شد.رو صندلی نشست و آروم گفت:

-رضا زنگ زد!!

نگاهش کردم

-برا عروسیش دعوتمون کرد!!

-…(سکوت)

دستاشو با اضطراب تو هم گره زد و آروم گفت:

-بهش گفتم من میمونم پیش عمه ی نارگل که حرفی نباشه ، نارگل شرکت میکنه!!

نگاهش کردم.سرش و تکون داد و گفت:

-اینجور نگام نکن اگه صداش انقدر نمیلرزید میرفتم،اگر مطمئن بودم باعث تحریک احساساتش نمیشم میرفتم!!

نفس عمیقی کشیدم زنگ در صدا کرد، حورا با تعجب از اتاق بیرون رفت.

بعد از چنددقیقه حضور کسی رو حس کردم چشمامو باز کردم بادیدن دنیا رو تخت نشستم!

حورا سینی به دست یه لیوان آب بهش تعارف کرد.دنیا لیوان و برداشت و یه قلپ خورد وسط اتاقم ایستاد و گفت:

–یکی از پسرعمه های امیر ارسلان فوت کرده. هانا نمیخواد بیاد به مانی عادت کرده،میخواد اینجا بمونه!!

متعجب سرمو بالا گرفتم:

-من به زور خودت و تحمل میکنم دنیا، بهتره نوه تو دم دستم نذاری!!

اخمی کرد و خواست حرفی بزنه که حورا گفت:

-تقصیر من شد ..بخاطر من میخواد بمونه…متاسفانه هانا رو به فامیل نمی شناختم عمه وگرنه…

دنیا قدمی سمت برادرزادش برداشت و با لحن آرومی گفت:

-میدونم عزیزم…روی صحبت من با این خانمه..نمیخوام با اون سابقه ی خصومتش با خانوادم بلایی سر نوه م بیاره!!

نیش خندی زدم و گفتم:

-آدم عاقل گوشت و دست گربه نمیده!!

حورا- نارگـل !!

از جام بلندشدم تاپ شلوارک تنم بود یقه ی تاپی بندی هم ، اونقدر باز بود که چیزی برای قایم کردن نداشته باشم بدون ذره ای خجالت تو صورت دنیا ایستادم چندسانتی ازم قدبلند تر بود:

-من حرفمو زدم…فعلا گیر عمم..وگرنه نمیذاشتم بچه هات راست راست تو خونه زندگیم برن و بیان و به ریشم بخندن!!

از بینشون رد شدم برم که صدای کوبنده ی دنیا وسط راه نگهمداشت:

-کدوم خنده ؟؟؟اون که فعلا داره به همه میخنده تویی دختر خانم!!

خندم گرفت بلند خندیدم برگشتم سمتش:

-من یه زنـم دنیا..یه زن بدون اسم و رسم شوهر..اینو هیچوقت فراموش نکن…شاید یادت بیاره من کدوم ور خطم!!

پشت سرم اومد تو آشپزخونه دنیای همیشه خونسرد با لحن عصبی گفت:

-خودت نخواستی…اگه مثل آدم پای گندکاریت مونده بودی ، پسر من اونقدر مرد هست پای هرکاری کرده وایسه!!

پوزخندم دهنم و تلخ کرد:

-آره خیلی مرده..اونقدر که با داشتن زن یه زن دیگه رو عقد کنه!!

داد کشید:

-من تو زندگیتون نبودم ولی خودت تعریف کردی آرش بارها بهت حالی کرد بهش دل نبندی..خودت و بهش تحمیل کردی نگو نه!!

حورا-عمـه!!

دنیا-بس کن حورا یه نفر باید واقعیت و تو صورت خودخواهش بکوبه ، من با کمال میل این کار و میکنم…

صدای تلخم باقی حرفش و نصفه گذاشت:

-ای کاش همینقدر که واسه من از واقعیت و منطق حرف میزدی، بچه هات و بخاطر مرگ طبیعی تنها خواهرشون تفهیم میکردی که با انتقام گرفتن از حورا زندگی من و به خاک سیاه نشونن ،دنیاخانم خودخواه!!

فکش لرزید ،خندیدم …پلکش عصبی پرید ، بلند تر خندیدم ….اشکی از چشمش چکید، قهقهه زدم.

با دستی که می لرزید انگشت اشاره شو به سمتم گفت و بریده بریده گفت:

-تو ..تو …بی شرم ترین کسی هستی که تو عمرم دیدم!!

دستش و از دست حورا بیرون کشید و از خونه خارج شد .حورا عقب رفت به دیوار تکیه داد و کنار دیوار سُر خورد و سرشو رو پاهاش گذاشت .

بی توجه به دردی که میدونستم از جرو بحث های من و عمه ش به سینه میکشه، ازش گذشتم و با برداشتن پاکت سیگارم به تراس رفتم!!

***

از کنار کفش های مهمان ها در خونه عمه گذشتم. شب خواستگاری لاله بود و از سرکار برمیگشتم.ناخودآگاه گوشی مو از جیبم دراوردم و شماره امین و گرفتم:

“مشترک مورد نظر خاموش میباشد”

نفس عمیقی کشیدم و از پله ها بالا رفتم به محض زدن رمز در خونه ، با هجوم سرو صدا و جیغ خشکم زد.

در و بستم و به طرف منبع صدا راه افتادم دراتاق حورا رو باز کردم. حورا ،مانی،هانا در حال بالشت بازی بودن با باز شدن در متوجه من شدن و هرسه در سکوت بالشت به دست بهم خیره شدن.

هانا یه قدم جلو اومد و دست کوچولوش و به سمتم دراز کرد:

-سلام نارگل !!

دستام جون مشت شدن نداشتن ، یخ زده بودن از افت فشار یهوییم ، بدون توجهی به هانا برگشتم از اتاق برم بیرون که مانی از پشت پاهام و بغل کرد:

-خاله ببخشید با توپ زدمت ..

برگشتم به طرفش یه قدم عقب رفت ولی هنوز با سر زیر ناخناش و میجویید.حورا با اخم به دست افتاده ی هانا زل زده بود .

نفس عمیقی کشیدم دست بردم چونه مانی رو بالا گرفتم.با چشمای قهوه ای تیره ش توچشمام نگاه میکرد.سعی کردم دلم نسوزه براش میخواستم مثل پدرش با عزت نفس بار بیاد.

-تا با توپ نزنمت نمیبخشمت!!

چشماش گرد شد حورا تشر رفت”

-نارگل !!!!

-چیه نورا جون ؟؟؟

خودش خوب میدونست اینجور جون گفتن، یعنی کارت بخاطر خنگ زدنت سر هانا گیر منه ،فضولی زیادی موقوف!!

عصبی چشم گردوند به سمت هانا سری از روی ناچاری تکون دادم و گفتم:

-تو هم دخترخانم، باید بخاطر زبون درازیهات ادب بشی..اگه قراره تو خونه من بمونی!؟

سرش و بالا اورد تو جلد همون دختر جسور همیشگیش رفت:

-قرار نیست بمونم آرش میاد دنبالم!!

عصبی خندیدم :

-جدی؟؟؟؟بابات چرا کل روز نمیبرت پیش خودش!!

اخم کرد:

-خب کار داره..بابام آدمارو خوب میکنه!!!

-بابات یا آرش؟؟؟؟

با اخم نگام کرد:

-فرقی نمیکنه…بابام واسه من آرشه ، برا بقیه ….

ذهنش گیر کرد تازه فهمید چی گفته!!

تحکمی به صدام دادم و گفتم:

-قانون اول ؛ اسامی بزرگترات و با احترام میاری!!نارگل نشنوم ازت!!! نارگل خانم….

ابروهای حورا بالا پریدن به سختی خندشو خورد و گفت:

-زیادیت نشه هندونه ها…

تو روش خندیدم و گفتم:

-سرت به کار خودت باشه نورا جون!

عقب گرد کردم برم اتاقم که صدای مظلومانه ی مانی بلندشد :

-خاله پس من چی؟؟

برگشتم طرفش انگشتم و متفکر به دندونم گرفتم و گفتم:

-خب..فردا میریم تو حیاط فوتبال بازی می کنیم بعد من هرچی زدمت نباید دردت بیاد!!

هانا دو دوتا چارتایی کرد و گفت:قبول نیست دردش میاد!!

تو چشمای کپی برابر اصل پدرش خیره شدم؛ تنها تفاوتش این بود که چشماش آبی یکدست بود مثل دریا و برعکس پدرش عین آفتاب پرست رنگ عوض نمیکرد.

-بیاد..به تو چه!

-نارگل !!!

-نورا میذاری کارم و بکنم یا نه!؟هانا خانم قانون دوم، تو کار من فضولی چی؟؟

هانا شکل بامزه ای کله شو تکون داد ، سرشو مثل من کج کرد بامعصومیت گفت: فضولی چی؟؟

-اه چقد خنگی تو بابا موقوف دیگه!!

اخماش تو هم رفت صورتش از حرص سرخ شد با کنجکاوی زل زدم تو صورتش ، نگاهشو به حورا داد و با بغض گفت:

-خاله زنگ میزنی بابام!!

حورا خم شد بغلش کرد ، بغضش تو بغل حورا شکست و آروم آروم شروع کرد بی صدا گریه کردن ، حورا دلداریش میداد و نگاهم نمیکرد ، نایستادم باقی نمایش شونو ببینم از مانی که با بدبینی نگاهم میکرد گذشتم و به طرف حموم رفتم و با لباس زیر دوش اب سرد ایستادم و زیر لب با گفتم:

“گیم آن (Game on) ، آقا آرش!!!!”

**

دلم برات گرفته ، چرا صدات گرفته

نکنه گریه کردی بازم اسیر دردی

برای درد دلهات دنبال من میگردی

دلم گم کرده دستات و نگام گم کرده چشمات و …هنوزم زنده م با تو نمیگیره کسی جات و..

موزیک قطع شد و گوشیم زنگ خورد از دیدن شماره ی ناشناس اون ساعت شب ، تعجب کردم.باتردید جواب دادم:

-بله؟؟

-سلام…

این صدارو خوب میشناختم…خیلی خوب

-سلام .ببخشید شما؟؟

مکث کرد طولانی نفسشو پرت کرد بیرون و گفت:

-آرش کیانم!

-اوه آقای کیان حالتون چطوره؟؟؟

-شبت بخیر. ببخشید مزاحم شدم این وقت شب..

-تازه خوابم برده بود ولی اشکال نداره میفرمودین!!

صدای خنده ی خفه ش گوشم و مور مور کرد .

-غرض از مزاحمت امشب شیفت من طول میکشه .. هانا خونه ی شماست.تماس گرفتم نورا خانم گفتن ، شما شب ها نمیخوابید هرزمان بیام میتونم ازتون بگیرمش!

-البته استثنا هم میشه یه شب زود بخوابم،ولی دختر خانم شما دست من نیست که از من تحویلش بگیرینش!!

-قرار بود بیاد بالا شب پیش نورا خانم باشه!!

-خب حتما دیده رفیق فابش نیس نیومده بالا!!

این بار با صدا خندید و گفت:

-رفیق فاب؟؟؟!!از دست تو…یه بچه این سن و سال کمی محبت میخواد با همه سریع اخت میشه

صدای آهنگی حرفشو قطع کرد:

قرار نبود چشمای من خیس بشه..قرار نبود هرچی قرار…

صدا در جا خفه شد.عذرخواهی کوتاهی کرد سکوتی بینمون نشست.

حرص و حسادت نحفته ی وجودم باز داشت به شدت تحریک می شد .نفس عمیقی کشیدم و با لحن سردی گفتم:

-تا قبل از اینکه نورا بیاد تحویل دادنش با من ، بعد از اومدنش به من مربوطی نیست ..هرقولی بهتون داده بابتش بیدار میمونه تا بهش عمل کنه.شب خوش

گوشی رو قطع کردم و خط و آفلاین کردم به آهنگ گوش دادنم ادامه دادم:

“همه دردای دنیار و رو شونم میشه دید امشب

چه آسون یاد تو من رو به سمت غم کشید امشب

دوباره اشکای چشمام دارن میبوسن عکسات و

نمیشه باورم از من یه دنیا فاصله ست با تو!!

گفته بود هانا میاد بالا ؟؟چطوری؟؟دستش به زنگ میرسه؟؟صداش که به من نمیرسه هدست تو گوشمه!!؟؟رمز خونه رو بلده؟؟؟؟؟

هدست و از گوشم دراوردم و کناری گذاشتم ، بلند شدم و چیزی انداختم رو شونه میخواستم در و باز بذارم ، هروقت خواست بیاد بالا به مشکل بر نخوره.

در و نیمه باز کردم و خواستم برگردم که حسی مجبورم کرد بیرون سرکی بکشم، خواستم برگردم داخل که با دیدن جسم کوچولوی مچاله شده ایی رو راه پله قلبم از حرکت ایستاد.

پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود و سرشو به دیوار تکیه داده بود و با دستاش از سرما خودشو بغل کرده بود .

اوایل آذر بود هوا به نسبت سرد بود باز بودن پنجره راه پله با تاپ حلقه ای که پوشیده بود حسابی سردش شده بود. صدایی تو وجودم داد کشید و حرف خودم و تکرار کرد:”گیم آن ، آرش کیان!!”

به سختی از بی فکری حورا که بیخبر از این بازی ، اطلاعی به من نداده بود جلو رفتم با احتیاط کنارش نشستم .

پوست سفید تنش از سرما دون دون شده بود. انگار سیلی به صورتم خورده باشه.دست بردم زیر زانوهاش و با یه حرکت بغلش کردم.

بدنش یخ بود ، قلبم محکم میزد ، از جا بلندشدم و آروم خورد و خمیده وارد خونه شدم و به طرف اتاق خودم بردمش!!

بدون توجه به شلوار قرمز کبریتی خاکیش رو تختم گذاشتمش لعنت به من که زیر پتوی گرم بودم و بچه ی به این کوچیکی بیرون از سرما خودش و بغل کرده بود تکونی خورد و لای چشماش و باز کرد و خواب آلود گفت:

-هرچی در زدم هیچ کس در و باز نکرد،خونه نبودی نارگل خانم!!؟؟

-فضولی چی هانا خانم؟؟

لای چشماشو بست و آروم گفت :موقوف!!

پتومو کشیدم روش تو جاش تکونی خورد و با بدقلقی تو جاش نشست چشماشو مالید و گفت:من بابا مو میخوام ..من سردمه!

بغض صداش میرفت که شکسته بشه که با لحن پوزش خواهانه ای گفتم:

-شیر داغ میخوری؟؟

سرشو بالا انداخت و اولین قطره ی اشک از چشمش پایین چکید ،نمیدونستم باید با دختر بچه های نق نقو چیکار بکنم!!

آروم گفتم:

-بریم کاکائو بخور با شیر خوشمزست..بخوری گرم میشی!!

-من با…بام و می….خوام!!

صدای گریه ش بلند شد .اشک هاش روی صورتش میریخت و با دهن باز گریه میکرد صورتش سرخ و خیس از اشک شده بود .حدس میزدم ترسیده باشه با احتیاط کنارش نستم و با دستایی که می لرزید به سختی بغلش کردم ، تو بغلم دست و پا زد و یه ریز از من باباش و میخواست.

از من باباش و میخواست از من نَدار تر پیدا نکرده بود؟؟؟ چرا از مامانش باباشو نمیخواست؟؟

مگه باباش تمام و کمال برای اون نبود،سهم اون نبود؟؟

از پدرش برای من جز نفرت وحرص و حسرت چی مونده بود.

به یاد عمه و لالا لالا خوندن هاش، بیاد حسرت شنیدن لالالالایی که هرگز از مادر نداشتم نشنیده بودم و خرواز خروار درد و حسرت به سینه م فشار می ورد با صدایی که به سختی لرزشش و مخفی کرده بود شروع کردم به خوندن لالایی مورد علاقه ی بچگی هام:

لالا لالا لالایی لالا لالا لالایی

لالایی

لالایی

لالا لایی

ببـــــ ــــار ای نم نم بـــ ـــاران ،ببار ای نم نم باران

زمین خشک را تر کن ،سرود زندگی سر کن

دلم تنگه دلم تنگه

سرود زندگی سر کن دلم تنگه دلم تنگه

گریه ش بند اومده بود ولی هنوز بریده بریده گریه میکرد ولی داشت آروم میشد .

لالا لالا لالایی لالا لالا لالایی

لالایی

لالایی

لالا لایی

بخـــواب بخـــواب ای دُخت….برای خوندن باقیش مکث کردم “دختر من؟؟؟”

سرشو به سینه م تکیه داد قلبم زیر سرش با شدت دست و پا میزد. حسی از حسادت فریاد میکشید ،حسی از حسرت و محبت بیشتر به خودش میفشردش.

….به روی سینه ی بازم

که همچون سینه ی سازم همش سنگه همش سنگه

خوابش برده بود هنوز میخوندم این بچه دست گذاشته بود رو حسرت های نحفته و خفته ی وجودم و با تمام قوا با ریتم تند تند قلبش به آتیششون میکشید.

نفرت از پدرش ،حسرت های دست نخورده ی گوشه ی دلم ، این بچه بدجوری داشت با احساسم بازی میکرد.صدام لرزید بغضم شکست باقیش و با اشک هایی که نمیتونستم کنترل کنم با گریه خوندم:

لالایی کن مرغک من دنیا فسانه ست

هر ناله ی شبگیر این گیتار محزون

اشک هزاران مرغک بی آشیانه ست..

سرو صدا از بیرون میومد هنوز رو دستم خواب بود، دلم نمیومد زمینش بذارم دلم میخواست با معصومیت و بی گناهیش باز سروصدای اعتراض آمیز قلبم و که سالها بود سکوت کرده بود دربیاره!!

خواستگارهای لاله رفته بودند گذاشتمش رو تختم کنارش دراز کشیدم ، بجز چشماش هیچیش به پدرش نرفته بود.

باید در اولین فرصت بهش میگفتم خدا بهش رحم کرده شبیه اون آفتاب پرست بد ذات نشده!!

گوشی مو از پاتختی برداشتم خطمو دردسترس قرار دادم رو شماره ش اس دادم:

-دخترت اینجاست..خوابیده ..منم سرم درد میکنه میخوام بخوابم…فردا بیا ببرش…تمام!!!

خط و خاموش کردم و تاپ تنم و از حرارت بالای بدنم دراوردم و آروم کنار دختر کسی که آرزوهام و نابود کرده بود ، دراز کشیدم و چشمامو بستم نفهمیدم کی خوابم برد!!

***

احساس کردم بینی م میخاره ، دست بردم بینی مو خاروندم ،چند ثانیه بعد گوشم خارید ، عصبی دست برد خاروندمش کنار لبم چیزی حرکت کرد کلافه چشمامو باز کرد.

یه جفت چشم آبی خندون با سرحالی داشت اذیتم میکرد.این خصوصیتش به پدرش رفته بود همش رو اعصاب آدم بود.

چشماش برقی زد و با لبخندی که بیشتر شبیه عموش بود تا پدر بدعنقش ، گفت:

-سلام نارگل خانم!!

پلکی زدم، هانا تو رختخواب من چیکار میکرد؟؟؟

دوباره پلک زدم دیشب یادم اومد اخمی به صورتم نشست تو جام نشستم و پتورو کنار زدم به محض بلند شدن از جام صدای جیغش از جا پروندم:

با بغض گفت:

-یه چیزی پشت کمرته نارگل خانم!!!

چی؟؟ پشت کمرم؟؟از کجا پشت کمر منو میدید ؟؟جلو آینه رفتم بادیدن لباس زیر سرخابی رنگ گردنیم ، خنده ی عصبی تحویلش دادم و با بدقلقی گفتم:

-قرار بود فضولی چی؟؟؟

سرشو با تردید خم کرد و با مظلومیت گفت:

-اگه درد میکنه بابای من میتونه درش بیارها!!

-بابا جونت بابای منو هم دراورده ،شکی تو توانایی هاش نیست !!

ربدوشامبر نازک نخی و قرمزم مو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.صدا زدم:

-حـــورا؟؟؟

-حورا نه!!!نورا، نارگل خانم !!

از بی دقتیم جلو یه الف بچه حرصم گرفت برگشتم طرفش که دستاش ومثل خطاکارا پشتش گذاشت و برای عوض کردن بحث گفت:

-من گشنمه!!

پوفی کشیدم در اتاق حورا رو باز کردم رو تختیش مرتب بود؟؟یعنی اومده و رفته؟؟؟چه سرعت عملی!!

به طرف آشپزخونه می رفتم و نطق میکردم:

-ببین بسکوییت کرم دار،ویفر هم هست کدومش ؟؟

مکثی کرد و گفت:

-پفیلا کاکائوی با شیر میخورم ..ندارین؟؟

قبل از اینکه در یخچال و باز کنم دست به کمر گفتم:

-فکر کردی اینجا سوپر مارکته بچه جان!!ببینم اگه شیر بود بیا بخور!!

بااخم و دندون قروچه گفت:

-خاله نورا بود بهم میداد!!

با بی حوصگی گفتم:

-خاله نورات بیکاره..من نیستم!!

در یخچال و باز کردم ،با تعجب دوباره بستمش .با بهت دوباره بازش کردم،یه بار دیگه بستمش دوباره بازش کردم و برگشتم سمت هانا که با چشمای خندون و از خود متشکر نگام میکرد.

دست برد در یخچال و باز کرد و گفت:

-دیدی گفتم خاله نورا برام میخره!!

سه طبقه از یخچال خوردنی بود از کره و عسل و پنیر و تخم مرغ و تخم مرغ محلی و بسته های سه گوش شیر با نی های جداگونه انواع پفیلا وکیک و گلوچه و با ذوق پرید بسته پفیلا دراورد و یه پاک شیر برداشت نگاهش به من داد و با سر بالا گرفته و راضی گفت:

-تو چیزی نمیخوای نارگل خانم!!؟؟

-نخیر!!

در یخچال و بستم پشت میز نشست و گفت:

-من بشقاب میخوام!!

-این قرو فرهارو بریز دور همینجوری بخور دیگه!!

-نمیخوام دوست دارم شیر بریزم توش..آرش همیشه میریزه برام!!

زیر لب فحشی به آرش جونش دادم و براش بشقاب و قاشق گذاشتم.مشغول خوردن شد من هم از فرصت استفاده کردم شماره حورا رو گرفتم:

-سلام

-سلام حورا معلوم هست کجایی؟؟

-کجا باید باشم رستورانم دیگه!!

-دیشب و میگم باهوش!!!

خندید و گفت:

-خونه بودم چطور؟؟

-اومدی چرا صدام نکردی

مکثی کرد و آروم گفت:

-غرق خواب بودی دلم نیومد.. هانا بیداره؟؟

-آره داره صبحانه میخوره!!

-باباش احتمالا عصر بیاد دنبالش..ساکش تو اتاق منه..اگه به چیزی احتیاج داشتی!

-عصـــــر!!!! ؟ ؟؟فک کرده من “بیبی سیتر” بچه شم از خوابش بزنه صبح بیاد!!

-آخه زنگ زد به من انگار هنوز بیمارستان بود!!

هرکاری کردم بخندم نتونستم لبام کج وکوله شد :

-میبینم که ارتباط آنلاینه دیگه!!

عصبی شد:

-بس کن نارگل ..

-خب مگه چی گفتم؟؟

-فقط خفه شو و ادامه نده!

اوپس این حورا بود که برای اولین بار فحش میداد؟؟

-ببخشید خواستم شوخی کنم!!

-هیچوقت…هیچوقت…دیگه همچین شوخی نکن…!!

-باشه میگم حور…الو…الو…الو حورا؟؟؟

قطع کرده بود؟؟؟!!!!عجب ، من که چیزی نگفتم!!!

“مرسی خوشمزه بود!”

برگشتم طرف صدا ، هانا با لبخند نگاهم میکرد .موهاش به هم ریخته بود و سرو وضع لباسش مثل شلخته ها بود.دستی زدم به چونه م:

-خب …حالا باید چیکار کنیم؟؟

سرش و کج کرد وگفت:

-بریم بازی کامپیوتری؟!

سرمو کج کردم به نفی.

یه خرده فکر کرد:

-بریم مانی رو بیدار کنیم بریم حیاط توپه بازی؟؟؟

-نچ…

-بریم نقاشی بکشیم؟؟

-نخیر!!

با مظلومیت نگام کرد و گفت:خب من اینارو دوست دارم!!

-من تحمل یه دقیقه دیگه این شکلی دیدن تورو ندارم ، داره حالم بهم میخوره دختر این همه شلخته!؟

سرش و زیر انداخت و دستی کشید به موهاش:

-خب دیشب یادم رفت لباس عروسکیمو بپوشم!!

– حموم میکنی لباس تمیز میپوشی!!

چشماش گرد شد از واژه ی حموم کردن:

-نمیشه اخه من فقط مامان دنیا بلده حمومم بده!!

رفتم تو حموم آب و تو وان باز کردم با تردید در حموم ایستاد:

-نارگل خانم من نمیام حموم ها گفته باشم!!

چشماش برق میزد ، از آب میترسید این و قبلا از حورا شنیده بودم !!

لبخند بدجنسی زدم و خیز برداشتم سمتش ،جیغ کشید و فرار کرد دور میز تو آشپزخونه خواتسم بگیرمش ، از زیر میز آشپزخونه در رفت.

همچنان دنبالش بودم تا پاش گیر کرد به قالیچه و تا خواست بیوفته گرفتمش.تو بغلم دست و پا میزد و جیغ میکشید.

لذت میبردم از اذیت کردنش از شنیدن صدای جیغاش عمیقا لذت میبرم!!

در حموم و پشت سرم بستم:

-نـــه!!!!!من!!!!اصنش میخوام برم خونمون….بــــــابــــا!!

با لباس انداختمش تو وان تا بخواد تکونی بخوره بادست زیر آب نگهش داشتمبه شدت دست و و پا میزد و آب تو وان و به سر و صورتم میریخت.

یاد دست وپا زدنم تو بغل اون مزاحم خیابونی افتادم…

التماس کردن هاش ، یاد التماس کردن هام به پدرش مینداختم!!

بغض کردن هاش ، عجیب یاد بغض کردن هام تو اون مدت اجباری زندگی با اعمال شاقه مینداختم..

این بچه منو یاد خودم مینداخت..عجیب من و یاد خودم مینداخت!!یاد خودی که بخاطر پدرش مجبور شدم با دستای خودم بکشمش!!

رهاش کردم و کف حموم نشستم و مات و خالی به سرامیک خیره شدم. سرفه کنان از زیر آب بالا اومد ، چشماش سرخ بود و به سختی نفس میکشید.

با بغض و نفرت نگاهم میکرد.از سرفه افتاد سرپا تو وان ایستاد و با اشکهایی که تو خیسی صورتش گم م شد، جیغ کشید:

– مانی راست میگه، من و بخاطر بابام اذیت میکنی!!!دوست ندارم نارگل خانم ازت بدم میاد!!!

لرزون با دستاش خودشو بغل کرد و از آب بیرون زد و به طرف در حموم با گریه راه افتاد، دستش به دستگیره در رسید برای باز کردن در کلنجار میرفت و گریه می کرد، از جام بلند شدم بدون کوچکترین توجهی با لباس تو وان دراز کشید سرم و زیر آب نگه داشتم.

چشمام و بسته بودم و می شمردم سی ثانیه،شصت ثانیه ، یک دقیقه و پانزده ثانیه دستای کوچیکی زیر آب اومد یقه لباسمو تو آب گرفت و سعی می کرد بالام بکشه،خندم گرفت این بچه میخواست منو نجات بده !!

منی که سالها غرق شده بودم!!

سرمو از آب بیرون اوردم، نفس نفس میزدم با چشمایی که خیس گریه بود بهم مسکوت و آزرده بهم خیره شده بود ، دستش هنوز به یقه ی لباسم بود دست بردم از کمر گرفتمش و تو وان روبروی خودم گذاشتمش کوچکترین اعتارضی نکرد، صورتم جلو صورش بود .سعی کردم صدام نلرزه :

-اولین قانون شنا یاد گرفتن ، آشتی کردن با آبه..اگه ازش بترسی..غرقت میکنه!!

با صدای بغض آلود و بچگونه ش با اخم جواب داد:

-من از آب نمی ترسم!!

-میترسی وگرنه کلاس هات و ادامه میدادی، نصفه ولشون نمیکردی!!

-من فقط..

در باز شد لیلا با تعجب به ما دوتا تو وان با لباس و خیس آب نگاه کرد و با تعجب سلام کرد:

-سلام خاله لیلا!!

-سلام خوشکل خانم،دیشب کی رفتی من نفهمیدم!!

-خاله داشتی باتلفن حرف میزدی!!

همین!!!نمیخواست بگه پشت در مونده بود ..سرم و بااحتیاط بالا اوردم با لخند آرامش بخشی نگام میکرد رنگ چشماش یه آرامش آشنایی داشت..رنگ محبتی که سالها پیش خامش شده بودم!!

-لیلا درو بببند یخ کردم!!

-آهان باشه نارگل بیان اونور،مانی از خواب بیدار نشده سراغ هانا رو میگیره..تو هم بیا کارت دارم!!

-باشه درو ببند!!

در و بست چند ثانیه مکث کردم تا صدای در بیرون هم صداش به گوشم رسید.

از جام بلند شدم و ربدوشامبر خیسی که به تنم چسبیده بود و دراوردم .پشت به وان سرپا ایستاده بودم که دست سردی بین دو کتفم نشست،به محض برگشتنم از ترس رو لبه ی صاف وان تعادلشو از دست داد ،زیر پای خیسش لیزش برد و با سر به دیوار خورد و تو وان افتاد.

خون تو رگ هام منجمد شد، شاید چند ثانیه هم طول نکشید اما مغزم یه لحظه از تکرارش دست بر نمیداشت.

***

دست بردم از زیر آب بغلش زدم و از آب خارجش کردم.

کف حموم خوابوندمش و سرمو و با ترس رو سینه ش گذاشتم صدای محکم زدن قلبم نمیذاشت صدای قلبشو بشنوم :

-هانا !!!!هانا!!!!هانا عزیزم.. صدای من و میشنوی ؟؟جواب بده ..جواب بده لعنتی !!

ریتم معمولی ضربان قلبم بالا رفته بود ، دستام به شدت میلرزید، از جا بلندشدم رو زمین سُر و زمین خوردم باز بلند شدم به سرعت دویدم، سمت اتاقم هول هولی مانتویی رو بدن نیمه برهنه م انداختم بدون بستن دکمه هاش با شالی که برعکس پوشیدمش و با برداشتن یه پتو مسافرتی و به طرف حموم دویدم هنوز بی حرکت کف حموم افتاده بود.

ازکف حموم بلندش کردم ، با سرعت و اضطراب از در خونه بیرون زدم و از پله ها سرازیر شدم اشکام یه لحظه بند نمیومد .

ناخودآگاه اسم “خدا” تو سرم اکو شد با گریه تکرارش کردم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x