بدون دیدگاه

رمان عشق و احساس من پارت 3

3.7
(29)

از اتاق رفت بیرون..
نگام کرد واشاره کرد بشینم رو صندلی..
با قدم های لرزون رفتم جلو ونشستم..سرمو انداخته بودم پایین..وقتی نگام به دستبندی که به دستم زده بودن افتاد بغضم گرفت..
بهار کارت به نیروی انتظامی و پلیس کشیده نشده بود که اینم برات جور شد..
دیگه بدبختی از اینم بالاتر؟..
با شنیدن صدای سرگرد سرمو بلند کردمو نگاهش کردم..
–این فرم رو پر کن..
یه خودکار و کاغذ گرفت جلوم..دستمو دراز کردم تا خودکارو ازش بگیرم ولی دستبند به دستم بود..
دوباره با دیدن اون دستبند لعنتی غم عالم ریخت تو دلم..اخمامو کردم توی هم و سکوت کردم..
خودش فهمید دردم چیه..کشوی میزش رو باز کرد و کلید رو در اورد..از پشت میزش بلند شد.. به طرفم اومد..
سرمو انداختم پایین..
با صدای محکم و جدی گفت :بلند شو..
اروم سرمو بلند کردم و نگاهمو از پوتینای براقش تا چشمای مشکی و نافذش بالا اوردم..
با جدیت تمام نگاهم می کرد..اروم از جام بلند شدم..
–دستتو بیارجلو..
بردم جلو ..نگاهش نمی کردم..زل زده بودم به دستبند اهنی که به دستم بود..حس بدی داشتم..
کلید دستبند رو اورد جلو و قفلشو باز کرد..همین که دستبند از دستم کنده شد لبخند کمرنگی روی لبام نشست..
موچ دستمو مالیدم..
دوباره برگشت سرجاش ..من هم روی صندلی نشستم..
–حالا پرش کن..
سرمو تکون دادم و با دستای لرزونم خودکار رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن مشخصاتم..
بعد از پر کردنش برگه رو گذاشتم رو میز..برداشتش و نگاه دقیقی بهش انداخت..اخماش تو هم رفت..
–نام پدر؟..
سرمو انداختم پایین..
–نشنیدی چی گفتم؟..نام پدر؟..
نگاهش کردم وبا لحن ارومی گفتم :سامان سالاری..
سکوت کرد ..و دقیق تر به برگه ی مشخصاتم نگاه کرد..
با صدای بلندی صدا زد :ستوان حیدری..
در اتاق باز شد .. یه مامور زن اومد تو وسلام نظامی داد : بله جناب سرگرد..
همونطور که روی برگه یه چیزایی می نوشت به من اشاره کرد وگفت :ببرش اتاق بازجویی..
–اطاعت..
با ترس اب دهانمو قورت دادم..اتاق بازجویی دیگه کجاست؟..
مامور زن به طرفم اومد و خواست به دستم دستبند بزنه که سرگرد گفت :نمی خواد..ببریدش..
–بله قربان..
بازومو گرفت و بلندم کرد..از زور ترس روی پا بند نبودم..رمقی نداشتم که دنبالش برم..فقط منو می کشید و با خودش می برد..
از پله ها بالارفت ..محکم بازومو چسبیده بود..چندبار نزدیک بود از پله ها بیافتم..چشمام سیاهی می رفت و گلوم خشک شده بود..خیلی می ترسیدم..خیلی..
جلوی یکی از اتاق ها ایستاد..به تابلوی بالای در نگاهی انداختم “اتاق بازجویی”..خدایا چی در انتظارمه؟..
منو برد تو.. یه میز و دوتا صندلی تو اتاق بود..دیگه هیچی..اتاق خالی بود..
من رو نشوند رو یکی از صندلی ها و گفت : همینجا بشین تا جناب سرگرد بیاد..
بعد هم از اتاق بیرون رفت..
احساس می کردم سرم داره گیج میره..اخه من چقدر بدبختم..
سرمو گذاشتم رو میز..بغض کرده بودم ولی نمی شکست..داشت خفه م می کرد..حالا چی میشه؟..
با شنیدن صدای باز شدن در ترسیدم و سراسیمه از جام بلند شدم..با وحشت نگاهش کردم..جلوی در ایستاده بود و نگام می کرد..سرد و جدی..هیچ مهربونی تو نگاهش نبود که بتونم امیدوار باشم..
توی دلم نالیدم :بهار بدبخت شدی رفت..
درو بست وبه طرفم اومد..گلوم خشک شده بود ..به سختی اب دهانمو قورت دادم..همینطور سرجام خشک شده بودم ..یه پوشه تو دستاش بود..
گذاشت رو میز و اروم گفت: بشین..
ننشستم..خشک شده بودم..
تشر زد :بهت گفتم بشین..
بی رمق نشستم و وحشت زده نگاهش کردم..تمومه تنم می لرزید..دستای یخ زده م رو تو هم قفل کردمو گذاشتم رو پام..خودمو جمع کرده بودم..می ترسیدم..
رو به روم نشست..از توی پوشه یه برگه دراورد ..به خودکار هم گرفت دستش..
نیم نگاهی بهم انداخت .. همونطور که روی برگه یه چیزایی می نوشت گفت :ترسیدی؟..
با صدای لرزونی گفتم :ن..نه..
خودکارو گذاشت رو برگه و دستاشو تو هم قفل کرد وبهم زل زد :خب کاملا مشخصه..
با ترس گفتم :جناب سرگرد اون مواد مال من نیست..اصلا نمی دونم چطوری رفته تو کیفم..من ک..
با صدای پر از غیظی داد زد :حرف نباشه..
خفه شدم..حرف تو دهانم موند..با ترس خودمو جمع کردمو نگاهش کردم..
–هر وقت ازت سوال کردم جواب میدی فهمیدی؟..
با وحشت سرمو تکون دادم..
–خب بگو ببینم اون مواد رو از چه کسی گرفته بودی ؟ می خواستی به کی تحویلش بدی؟..
چونه م از زور بغض می لرزید..با صدایی که خودم هم به زور شنیدم گفتم :به خدا قسم نمی دونم..من از هیچی خبر ندارم..
پوزخند زد ونگاه تندی بهم انداخت :که نمی دونی اره؟..خانم محترم خود من اون بسته ی حاوی شیشه رو از توی کیفت بیرون اوردم..به ما گزارش دادن که داری مواد پخش می کنی ما هم وقتی گرفتیمت مواد همراهت بود..اون هم به مقدار زیادی..می دونی ته تهش چکارت می کنن و عاقبتت چی میشه؟..
دهان باز کردم تا حرفی بزنم ولی بغضم شکست و زدم زیر گریه..
صورتمو تو دستام گرفتم و سرمو تکون دادم :نه..اونا مال من نیست..
نگاهش کردم و با عجز و ناله گفتم :به پیر به پیغمبر من بی گناهم..چرا باور نمی کنید؟..به خدا من بی گناهم..
هق هق می کردم و زجه می زدم..
–چرا الکی قسم می خوری؟..جواب منو بده..
– چه جوابی؟..من روحم هم از اون مواد خبر نداشته..توروخدا حرفامو باور کنید..
سکوت کرده بود..نگاه پر از اشکمو دوختم توی چشماش ولی اون نگاهش رو ازم گرفت و از جاش بلند شد..
صدای هق هقم توی اتاق می پیچید و سکوت اونجا رو بر هم می زد..
پشتش به من بود..یه دفعه برگشت و محکم کوبید رو میز و داد زد :ساکت شو..انقدر برای من فیلم بازی نکن..
وحشت زده دستمو گرفتم جلوی دهانم وخودمو کشیدم عقب و نگاهش کردم..چشمام از زور ترس گشاد شده بود..
نگاهش پر از خشم بود..
–بهتره با ما همکاری کنی..وگرنه می فرستمت دادگاه از اونطرف هم زندان..کمه کم حکمت یا حبس ابده یا اعدام..
همین که گفت اعدام دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد..
با تمام توانم زجه زدم :نهههههه نهههههههه..اعدام نه..خدایا نه..من چرا انقدر بدبختم؟..من بی گناهم ..خدایا خودت که بهتر می دونی؟..اون موادای لعنتی مال من نیست..چرا با من اینکارو می کنید؟..چرا؟..
صدام رفته رفته اروم تر می شد تا اینکه دیگه رمقی توی تنم نموند و از حال رفتم..
*******
اریا با تعجب نگاهش کرد..بهار بیهوش روی صندلی افتاده بود..سریع حیدری را صدا زد..او و یک مامور دیگر کمک کردند و بهار را از اتاق بیرون بردند..
کمی اب قند به او خوراندند تا اینکه حالش بهتر شد و چشمانش را باز کرد..
اریا توی دفترش بود و کنار پنجره ایستاده بود ..فکرش حسابی درگیر این پرونده شده بود..
نگاه پر از اشک و التماس بهار لحظه ای از جلوی دیدگانش دور نمی شد ولی او مرد قانون بود..تقریبا هر روز با امثال بهار سروکار داشت..شغلش این چنین بود که به کسی اطمینان نکند مگر با مدرک..
ولی احساس می کرد این دختر با دیگر مجرمانی که پرونده شان را در دست داشت فرق می کند..نگاهش جور خاصی بود..زجه هایش ..حرف هایش.. ان نگاه سبز و وحشت زده ش گویای خیلی حرفها بود..
کلافه دستی بین موهای خوش حالتش کشید و به طرف میزش رفت..بار دیگر پرونده ی بهار را باز کرد..نگاهی به مشخصات او انداخت.. نگاهش روی نام پدر ثابت ماند ” سامان سالاری “..
تقه ای به در اتاق خورد..پرونده را بست..
–بفرمایید..
حیدری وارد اتاق شد و سلام نظامی داد..
اریا از پشت میزش بلند شد وگفت :بهوش اومد؟..
–بله قربان..می خواد شما رو ببینه..چی دستور می فرمایید..
نفس عمیقی کشید و روی صندلیش نشست :ببریدش بازداشتگاه..تا بعد..
-بله قربان..
حیدری از اتاق بیرون رفت..اریا دستاش را روی میز گذاشت و به روبه رو خیره شد..
تقریبا 10 دقیقه گذشته بود که طاقت نیاورد و حیدری را صدا زد..
-بله قربان..
–بهار سالاری رو بیارش دفترم..
-اطاعت..
*******
وارد اتاق شدم..حالم به هیچ وجه خوب نبود..نشستم رو صندلی اون هم سرجاش نشسته بود و سخت و جدی نگام می کرد..مثل بید به خودم می لرزیدم..
از جاش بلند شد و به طرفم اومد.. روبه روم وایساد..
صدای سردش توی گوشم پیچید :چرا با خودت اینجوری می کنی؟..ارزشش رو داره؟..اگر همکاری کنی قول میدم برات تخفیف قائل بشم..
سرمو گرفتم بالا .. با التماس نگاهش کردم و به سختی زمزمه کردم :مادرم..به مادرم خبر بدید..
به میزش تکیه داد و نگام کرد..وقتی نگاه پر از التماسمو دید فکر کنم دلش به رحم اومد..
چون سرشو تکون داد و گفت :بسیار خب..خودت بهش میگی یا ما خبرش کنیم؟..
-خودتون بهش بگید..فقط تورو خدا یه جوری بگین حالش بد نشه..اون مریضه..
–برای همین می خواستی منو ببینی؟..
-بله..
پوزخند زد وگفت :هه..منو بگو فکر کردم می خوای اعتراف بکنی..
-اعتراف به چی؟..به کار نکرده؟..
نگاه تندی بهم انداخت وگفت :چرا نکرده؟..یادت رفته خودم مواد رو از تو کیفت بیرون اوردم؟..
با لحن پر از غمی گفتم :نه یادم نرفته و هیچ وقت هم از یادم نمیره..ولی تورخدا حرفامو باور کنید..من بی گناهم..
با خشم نگام کرد وگفت :نه مثل اینکه تو نمی خوای با ما همکاری کنی..خیلی خب یک راست دادگاه..تمام..
نه خدایا ..نه..
از جام بلند شدم و با التماس گفتم :تورو خدا با من اینکارو نکنید..خواهش می کنم..جناب سرگرد مادر من مریضه اگر پیشش نباشم تنهاست کسی نیست داروهاشو بهش بده..ما هیچ کسی رو نداریم..تورو خدا بذارید من برم..
رفت پشت میزش نشست و با اخم نگام کرد..با صدای گرفته ای گفت :انقدر منو قسم نده..تو اگر به فکر مادرت بودی اینکارو نمی کردی..حالا هم اگر ذره ای به مادرت فکر می کنی با ما همکاری کن..گفتم که قول میدم برات تخفیف بگیرم..
ای وااااااااااای هر چی من یه چیز میگم این حرف خودشو می زنه..چطوری حالیش کنم که بی گناهم؟..چرا باور نمی کنه؟..
-اخه وقتی من از هیچی خبر ندارم چطور می تونم باهاتون همکاری کنم؟..
چند لحظه زل زد تو چشمام..نگاهش خیلی گیرا بود..نافذ و پر از جذبه..خوش قیافه بود..صورت جدی که توی این لباس واقعا بهش می اومد..ولی حیف که زیادی خشن بود..
سرشو انداخت پایین و گفت :این حرف اخرته؟..اعتراف نمی کنی؟..
-اعترافی ندارم که بکنم..
–بسیار خب..ستوان حیدری..
در اتاق باز شد و ستوان حیدری اومد تو..
–ببرش بازداشتگاه..
–اطاعت قربان..
با ترس نگاهش کردم و گفتم :نه..جناب سرگرد تورو خدا..من که حقیقتو گفتم پس دیگه چرا منو می برید بازداشتگاه؟..
ستوان حیدری بازومو گرفت..
سرگرد نگام کرد وگفت :فردا توی دادگاه معلوم میشه..ببرش..
ستوان به دستم دستبند زد..سرتاپام می لرزید..خدایا بدبختیای من کی تموم میشه؟..
از اتاق بیرون رفتیم..
*******
دستانش را روی میز گذاشت..پیشانی مردانه ش را روی ان گذاشت و چشمانش را بست..حتی پشت پلک های بسته ش هم نمی توانست ان چشمان سبز و پر از غم را فراموش کند..دلش می گفت ان دختر بی گناه است و این هم مثل خیلی های دیگه طعمه ی کثافتکاری های کیارش شده است..ولی عقلش می گفت او هم همدستش است و جرمش کمتر از کیارش نیست..
بین دوراهی گیر کرده بود..از طرفی نفرتش از کیارش و از ان طرف هم این دختر که وارد این بازی شده بود..
زمزمه کرد :مقصر کیه؟..مطمئنم این دختره داره راستشو میگه..باید پیداش کنم..کلید حل این معما دست کیارشه اونو که دستگیر کنم تمومه..شک ندارم این دختر بی گناهه ولی قانون اینو نمیگه..اونم طعمه شده و ناخواسته به این چاه کشیده شده..
سرش را بلند کرد..پرونده ی بهار را باز کرد..برگه ی مشخصاتش را برداشت..
شماره تلفن منزلشان را پیدا کردو نگاهی به ان انداخت..گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت..
*******
مادر بهار سراسیمه خودش را به انجا رساند..اریا توی راهرو ایستاده بود و با یکی از همکارانش مشغول صحبت کردن بود که صدای زنی را شنید ..
گریه می کرد و بهار را صدا می زد..
به طرفش رفت و گفت :شما مادر بهار سالاری هستید؟..
مادر بهار با چشمان اشک الودش نگاهش کرد وگفت :بله جناب سرگرد..چرا بچه م رو اوردید اینجا؟..اون بی گناهه..بهاره من از گل هم پاک تره..
اریا با دست به اتاقش اشاره کرد وگفت :بفرمایید دفتر من..اونجا با هم حرف می زنیم..
خانم سالاری سرش را تکان داد و با او همراه شد..روی صندلی نشست..
اریا پشت میزش قرار گرفت ونگاه ارامی به او انداخت وگفت :خانم سالاری خواهش می کنم اروم باشید..
با گریه گفت :چطور اروم باشم جناب سرگرد؟..بهاره من تقصیری نداره..به من میگین تو کیفش شیشه پیدا کردین..ولی اون حتی نمی دونه شیشه چیه..اینا همه ش تهمته..
–ما هم می خوایم بهش کمک کنیم..منم مطمئنم که اون بی گناهه مادرجان ولی قانون اینو نمیگه چون مدرکی نداریم که اینو ثابت کنیم..از شما می خوام هر چیزی که به دخترتون مربوط میشه رو بهم بگید..لطفا با ما همکاری کنید..
خانم سالاری سرش را تکان داد و گفت :باشه هر چی شما بگین من همون کارو می کنم..می تونم ببینمش؟..
اریا چند لحظه نگاهش کرد..لبخند کمرنگی زد وگفت :بسیار خب..همین جا منتظر باشید..
–باشه چشم..
اریا از اتاق بیرون امد..به طرف بازداشتگاه رفت ..نگهبان با دیدنش سلام نظامی داد..
اریا گفت :بیارش بیرون..
-اطاعت قربان..
در بازداشتگاه را باز کرد و بهار را صدا زد..بهار از ان اتاقک نیمه تاریک بیرون امد و با دیدن جناب سرگرد ترسید..
اریا به خوبی متوجه شده بود که بهار از او می ترسد ..دلش برای او سوخت ولی ظاهرش به هیچ عنوان این را نشان نمی داد..سخت و جدی برعکس ان چیزی که توی دلش بود..
–دستاتو بیار جلو..
بهار دستان لرزانش را جلو برد..اریا قفل دستبند را باز کرد..در همین بین که داشت حلقه ی دستبند را از دور دستانش باز می کرد ناخداگاه دستش با دست سرد و یخ زده ی بهار تماس پیدا کرد..
از سردی دستانش با همان تماس کوتاه و سطحی بدنش مورمور شد..با تعجب نگاهش کرد..
در دل گفت :چرا دستاش انقدر سرده؟..
هنوز هم نگاهش می کرد..بهار هم با چشمان سبز و زیبایش به او خیره شده بود..ولی در نگاه اریا تعجب بود و در نگاه بهار غم..
اریا به خودش امد و با لحن ارومی گفت :همراه من بیا..
بهار جلو می رفت و اریا پشت سرش بود..
نگاه متعجب نگهبان به اون دو بود..از اینکه اریا خودش شخصا به انجا امده بود تا ان دختر را همراه خود ببرد تعجب کرده بود..از همه مهمتر انکه دستبندش را هم باز کرده بود..
ولی هیچ کس نمی دانست که اریا اینکار را کرد تا مادر بهار با دیدن دستان دستبند زده ی دخترش بیتاب تر نشود..وگرنه از همانجا که پشت میزش نشسته بود می توانست دستور دهد تا بهار را به دفترش بیاورند..
هیچ وقت برای هیچ کدام از مجرمین چنین کاری را انجام نداده بود..اصلا چنین وظیفه ای نداشت.. ولی حس می کرد این دختر با بقیه فرق می کند..
خودش هم فرقش را نمی دانست..
*******
وارد اتاق شدیم..با دیدن مامان چشمام گرد شد..وای اون اینجا چکار می کنه؟..با دیدن من که جلوی در خشکم زده بود از جاش بلند شد و با قدم های بلند به طرفم اومد..
ولی من قدرت هیچ حرکتی رو نداشتم..بغلم کرد..گریه می کرد و منو سفت به خودش فشار می داد..
کم کم به خودم اومدم و سرمو تو سینه ی گرم و مادرانه ش فرو کردم و زدم زیرگریه..
احساس تنهایی می کردم..بی کسی..غربت و بی پناهی..ولی الان که تو اغوش مادرم بودم دیگه اون حس های مزاحم رو نداشتم..امن ترین جای دنیا برام اغوش مادرم بود..
نه پدر داشتم نه یه کسی که دوستم داشته باشه..فقط مادرمو داشتم..اون برام همه کس بود..بدون اون بی کس وتنها می شدم..تنهای تنها..
منو از خودش جدا کرد و اشکامو پاک کرد :دخترم با خودت چکار کردی؟..اینا چی دارن میگن؟..
با گریه گفتم :نمی دونم مامان..به خدا من از هیچی خبر ندارم..
–می دونم عزیزم..من خودم بزرگت کردم..می شناسمت..دختر خودمی..می دونم بهار من حتی اگر محتاج هم باشه دست به چنین کاری نمی زنه..بهار من پاکه..
همین که گفت ( بهار من پاکه )گریه م شدیدتر شد..من که دیگه پاک نبود..من که دختر نبودم.
بدبختیام که یکی دوتا نبود..
–گریه نکن عزیزم..همه چیز درست میشه..به خدا توکل کن..
اروم اشکامو پاک کرد..صورت خودش هم غرق اشک بود..نگاه مهربونشو دوخته بود به صورتم و لبخند می زد..لبخندی که می خواست ترغیبم بکنه به امیدواری..
-ولی مامان شما چی؟..شما تنهایی..
–نگران من نباش دخترم..مواظب خودت باش..
با بغض سرمو تکون دادم..نگرانش بودم..ولی چکار می تونستم بکنم؟..
سرگرد تک سرفه ای کرد..به خودمون اومدیم و نگاهش کردیم..
پشت میزش نشسته بود .. به صندلیش تکیه داده بود و به ما نگاه می کرد..انگار داره فیلم سینمایی می بینه..
از بس جدی بود جرات نمی کردم یک کلمه باهاش حرف بزنم..چه برسه بخوام نگاهش کنم..
نمی دونم چرا انقدر ازش حساب می بردم..
*******
بهار به اتاقک بازداشتگاه برگشت و مادر بهار همه چیز را برای اریا تعریف کرد..
خیلی التماس کرد که بهار را ازاد کنند ولی اریا نمی توانست چنین کاری را بکند..
بهار از نظر قانون مجرم بود که جرمش هم خیلی سنگین بود..اریا هم مرد قانون بود و به هیچ عنوان نمی توانست چنین کاری را انجام دهد..
به دادگاه نامه داد و منتظر جوابش شد..بدون شک فردا باید بهار را به انجا می برد ..
سرش پایین بود و داشت پرونده ی یکی از مجرمان را نگاه می کرد که تقه ای به در اتاقش خورد..
همانطور که مشغول خواندن پرونده بود گفت :بفرمایید..
درباز شد و بعد از چند لحظه بسته شد..صدای کوبیده شدن پایش به زمین نشان می داد که یکی از ماموران است..
–بگو..
–عرض کنم به خدمت شریفتون که ما یه پسر خاله ی بی معرفت داریم ..از وقتی اومده تهرون بی وفا شده به کل یادش رفته تو ولایت خودش یه خانواده ای هم داره که چشم انتظارشن..اومدم ازش شکایت کنم جناب سرگرد..بی زحمت یه شکایت نامه ی تپل برام تنظیم کن که دلم بدجور ازش پره..
اریا بهت زده سرش را بلند کرد ..
با دیدن نوید هیجان زده از پشت میزش بلند شد و گفت :نوید..تو اینجا چکار می کنی پسر؟..
نوید با لبخند جلو رفت و گفت :با اجازتون اومدم تهرون پیک نیک..شما هم افتخار بدی با خودمون می بریمت..
اریا با لبخند جلو رفت و بغلش کرد..
نوید هم او را در اغوش کشید و گفت :مارو نمی بینی خوشی؟..
اریا خودش را کنار کشید و در حالی که هنوز از دیدن نوید متعجب بود گفت :این چه حرفیه..بشین..
اریا پشت میزش برگشت و نوید هم روبه رویش روی صندلی نشست..
دستانش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد وبا لبخند گفت :خب تعریف کن..بابام چه کار می کنه؟ خوبه؟..از مامان و خاله چه خبر؟..
نوید نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت :همه خوبن..خیلی وقت بود یه تماس نگرفته بودی..از طریق ستاد در جریان کارات بودم ولی خاله که این چیزا ارومش نمی کرد..همه نگرانت بودن که چرا یه زنگ نمی زنی واز خودت خبری نمیدی..مامان و خاله هم افتادن به جونم که چرا نشستی؟..برو ببین بچه م چیزیش نشده باشه..
خاله هر شب اخبارو نگاه می کرد می گفت شاید چیزی شده من بی خبرم..می گفتم د اخه خاله ی من ..عزیزه من.. تو اخبار که نمیاد از پسر یکی یه دونه ت خبر بده و بگه در چه حاله..اونم خبرای تهران رو..ما شمال اونجا تهران خب فرق می کنه..ولی کو گوشه شنوا..مادره دیگه..
اریا لبخند زد وگفت :دلم خیلی براش تنگ شده..برای همین اومدی تهران؟..
نوید چند لحظه در سکوت نگاهش کرد وبدون اینکه جواب سوالش را بدهد گفت :راستی اقا بزرگ هم سلام رسوند..
اریا با تعجب نگاهش کرد..روی صندلیش جابه جا شد و با تک سرفه ای گفت :خب..خب سلامت باشن..جواب منو ندادی..واسه ی اینکه از سلامتیم مطمئن بشی اومدی تهران؟..
–جوابتو دادم دیگه..
-چه جوابی؟..
–اقا بزرگ سلام رسوند..
-این جواب من بود؟..
-نبود؟..
اریا کلافه نگاهش کرد وگفت :نوید با من کل کل نکن..بگو واسه ی چی اومدی تهران؟..مطمئنم دلیلت دیدن من نبوده..
نوید نگاهش را اطراف اتاق چرخاند و گفت :خب هم اومدم ببینمت و یه خبری ازت بگیرم..هم اینکه..
-هم اینکه چی؟..
–هم اینکه ..
-چرا ادامه نمیدی؟..بگو دیگه..
نوید نگاهش کرد وگفت :چون مطمئنم از ادامه ش خوشت نمیاد..
-خیلی خب هر چی که هست بگو..
-بگم؟..
با حرص گفت :اره بگو..
-میگما..
با خشم از جایش بلند شد و محکم روی میز کوبید ..انقدر غیرمنتظره و خشمگین این کار را کرد که نوید با ترس از جایش پرید ..
اریا تقریبا داد زد: د بگو دیگه..چرا هی پیچ و تابش می دیدی؟..بهت میگم بگو..
نوید اب دهانش را قورت داد و گفت :خیلی خب..میگم..چرا اینجوری می کنی؟…سکته کردم که..
اریا نفس عمیقی کشید و روی صندلیش نشست..
با اخم نگاهش کرد وگفت : بگو..
نوید روی صندلی جابه جا شد وگفت :خب..اومدم بهت کارت عروسی بدم..واسه 2 هفته ی دیگه..
اخم های اریا از هم باز شد ..به روی لبانش لبخند نشست..نوید هم با دیدن لبخند او ارام شد و لبخند زد..
اریا با هیجان گفت :خب اینو زودتر می گفتی..بابا دمت گرم..پس بالاخره داری میری قاطی مرغا ؟..
نوید با همان لبخند گفت :من که نه..تو داری میری قاطی مرغا..
نگاه اریا روی او ثابت ماند..لبخندش رفته رفته محو شد..بعد از چند لحظه که حرف نوید برایش جا افتاد نگاه تندی به او انداخت و از جایش بلند شد.. به طرفش رفت…
نوید که این حرکت اریا را به خوبی پیش بینی کرده بود ارام از جایش بلند شد و گفت :اریا اروم باش..ببین چی میگم بعد هرکار خواستی بکن..
اریا با همان نگاه خشمگین به او زل زده بود و ارام ارام به طرفش رفت..
نوید در حالی که عقب عقب می رفت تند تند گفت :ببین من کاملا درکت می کنم..باور کن من طرف تو هستم..اقابزرگ پشت همه ی قضایاست..چند شب پیش یه دفعه از سفر برگشت..باور کن همه غافلگیر شدیم..اخه گفته بود 1 ماه دیرتر میاد..
پشتش با دیوار برخورد کرد..ایستاد..اریا همچنان سکوت کرده بود و حالت چهره ش نشان می داد که بیش از اندازه عصبانی است..
نوید ادامه داد :همون شبی که خاله بهت زنگ زد وگفت اقا بزرگ باهات کارداره تو جواب ندادی..اقا بزرگ خیلی خیلی عصبانی شد..هیچ کس جرات نداشت نطق بکشه..هم ما بودیم و هم ..هم بهنوش ومادرش ..اونا هم جرات نداشتن حرف بزنن..گرچه براشون بد هم نمی شد..
اون شب اقابزرگ منتظر بود تو بهش زنگ بزنی ولی نزدی..یه قشقرقی به پا کرد که همون بهتر نبودی ببینی..گفت :تا 20 روز دیگه اریا و بهنوش باید به عقد هم در بیان وگرنه اون باغ رو از اریا می گیرم..
طاقتش تمام شد..بلند داد زد :به چه حقی چنین حرفی رو زده؟..اون باغ تنها یادگاری که من از خانم جون دارم..همه ی دوران بچگیم رو توی اون باغ گذروندم..حاضر نیستم بدمش به اقا بزرگ تا اونم بده دسته یه مشت ادم تازه به دوران رسیده تا مثلا جاش برج بسازن..که چی بشه؟..من هیچ وقت حاضر نمیشم با بهنوش ازدواج کنم..هیچ وقت..اینو بهش بگو نوید..
اریا با حرص به طرف صندلی رفت و نشست..کلافه بود..از زور خشم به خودش می پیچید..
— من درکت می کنم اریا..کاملا می فهمم که چی میگی..ولی اون باغ به نام اقا بزرگه..اونم گفته تنها وقتی اون باغ به نام اریا میشه که با بهنوش ازدواج کنه..
داد زد :اخه چرا؟..دلیلش چیه؟..
–خودت که بهتر می دونی..میگه اریا و بهنوش از بچگی نشون کرده ی هم بودن..میگه این یه رسمه که از خاندان ما به جای مونده..تنها پسر بزرگ خانواده باید با اون کسی که پدربزرگ انتخاب میکنه ازدواج کنه..و اگر این کارو نکنه از خانواده طرد میشه..
اریا از روی صندلی بلند شد و به تندی گفت :ولی من فقط اون باغ رو می خوام..هرچی ثروت داره بده به بچه هاش یا هر کس دیگه ای که دوست داره..ولی اون باغ ماله منه..بارها اینو بهش گفتم که من اون باغ رو می خوام..بارها خواستم ازش بخرم..خودت که شاهد بودی..حتی پول رو بیشتر از قیمتش گذاشتم رو میز و گفتم بریم این باغ رو بزن به نامم.. ولی اینکارو که نکرد هیچ باهام معامله کرد..چون نقطه ضعفم دستش اومده بود..گفت باید با بهنوش ازدواج کنم تا اون باغ رو بهم بده..ولی فکر کرده..من بمیرم هم با بهنوش ازدواج نمی کنم..
احساس می کرد سرش در حال منفجر شدن است..از زور خشم سرخ شده بود..سرش را در دست فشرد..
نوید که از دیدن او در چنین وضعیتی ناراحت شده بود..کنارش ایستاد و دستش را روی شانه ی او گذاشت..
–اروم باش پسر..اون باغ ماله خودته..براش زحمت کشیدی..یادم نرفته هر وقت دیوارش خراب می شد یا یه جاییش ریزش می کرد خودت تنهایی می رفتی و ترمیمش می کردی..اون باغ به خاطر توست که الان پر از درخت میوه و گله..وقتی میری توش انگار یه تیکه از بهشته..باور کن حیفه که بهت نرسه..ولی اینو بدون من پشتتم و تنهات نمیذارم..هر تصمیمی هم که بگیری من تاییدش می کنم..
اریا سرش را بلند کرد و نیم نگاهی به او انداخت..
لبخند ماتی زد و گفت :ولی چطوری باهاش مقابله کنیم..اقابزرگ رو که می شناسی؟..تا حالا نشده به اون چیزی که می خواد نرسه..شده هر کار بتونه می کنه ولی به هدفش می رسه..
–درسته..راه سختی در پیش داری..باید با برنامه بریم جلو..باید بفهمیم نقطه ضعفش چیه..
اریا پوزخند و گفت :خودت خوب می دونی اون هیچ نقطه ضعفی نداره..
نوید لبخند خاصی زد و نگاهش کرد :شاید هم داره و ما ازش بی خبریم..
اریا مشکوک نگاهش کرد وگفت :چی می خوای بگی؟..
–هنوز هیچی..ولی اقابزرگ خیلی زرنگه..بیخودی اتو دست کسی نمیده..خیر سرمون سروان و سرگرد این مملکتیم..به یه دردی باید بخوریم یا نه؟..گره از حل همه ی معماها باز می کنیم و مجرم رو دستگیر می کنیم..حالا نمی تونیم از پس اقا بزرگ بربیایم؟..ولی خودمونیم..هیتلریه واسه خودشا..
اریا لبخند زد وسرش را تکان داد :باهات موافقم..باید با برنامه بریم جلو..گفتی تاریخ دقیق عقد کیه؟..
نوید پاکتی را از جیبش بیرون اورد و به دست اریا داد..اریا بازش کرد..کارت عروسی خودش بود..گوشه ی کارت اسم اریا و بهنوش خودنمایی می کرد..
با خشم کارت را در دست فشرد و زیر لب گفت :خوابشو ببینی..من به هیچ وجه تن به این ازدواجه زوری نمیدم..
–همینه..ولی اریا می خوای چکار کنی ؟..
-باید روش فکر کنم..تا الان فکر می کردم یه حرفی زده و ازش گذشته ولی نمی دونستم بدون اینکه منو در جریان قرار بده برام کارت عروسی هم صادر می کنه..این عروسی سر نمی گیره نوید..بهت قول میدم..
نوید نگاهش کرد..اریا مصمم و جدی بود..
اگر بگم اون شب تا صبح هزار بار مرگ رو به چشمم دیدم دروغ نگفتم..
سرمو به دیوار بازداشتگاه تکیه داده بودم و از ته دلم زجه می زدم..صدای هق هقم توی اتاق می پیچید و سکوت اونجا رو بر هم می زد..
همه ش به این فکر می کردم که بستم نیست؟..دیگه چقدر؟..چقدر باید عذاب بکشم؟..تا کی باید این همه غم و ناراحتی رو تحمل بکنم؟..یعنی خوشبختی نمی تونه سهم منم باشه؟..خدایا فقط یه ذره..یه کم بهم ارامش بده..چرا من انقدر بدبختم؟..
از طرفی هم گیج شده بودم..هر چی فکر می کردم که اخه اون مواد لعنتی چطور سر از کیف من در اورده به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم..
برعکس ..بیشتر سردرگم می شدم..
*******
فردا صبحش یه سینی گذاشتن جلوم که توش یه مقداری نون و پنیر بود..هیچی از گلوم پایین نمی رفت..ولی برای اینکه دوباره سرگیجه نگیرم 2 تا لقمه خوردم..فقط همین..این 2تا لقمه هم تو گلوم گیر می کرد وپایین نمی رفت..به زور اب می دادمش پایین..
اشکم دقیقه ای بند نمی اومد..هر وقت یاد بدبختیام می افتادم خود به خود اشکام جاری می شد..نمی دونستم ساعت چنده..از نگهبان پرسیدم گفت 8..
چند دقیقه گذشته بود که در بازداشتگاه باز شد و نگهبان صدام زد..سریع رفتم بیرون..نور بازداشتگاه خیلی کم بود وقتی اومدم بیرون نور چشمم رو زد..کمی چشمامو ماساژ دادم تا به نورش عادت کردم..
همون زن..ستوان حیدری دستامو گرفت و جلو نگه داشت..باز اون دستبند لعنتی رو زد به دستام..نمی دونم چه حسی بود ولی همین که این دستبند به دستام زده می شد انگار مرگ رو جلوی چشمام می اوردن..ازش متنفر بود..از سردی دستبند اهنی مورمورم شد..تنم می لرزید..یعنی منو کجا می برن؟..
جلوی اتاق جناب سرگرد ایستاد..همون موقع در اتاق باز شد و سرگرد اومد بیرون..لباس سبز نظامی تنش بود و کلاه نیروی پلیس هم رو سرش بود..نگاهش پر از جذبه بود..نیم نگاهی بهم انداخت ..با ترس نگاهش می کردم..نمی دونم چه سری بود همین که نگام می کرد یخ می کردم..
ازش حساب می بردم؟..می ترسیدم؟..خودم هم نمی دونم.. ولی اولین بار بود اینجوری می شدم..یه ترس خاصی داشتم..شاید به خاطر جذبه و نگاه خشک و جدیش بود..
رو به حیدری گفت :بیارش تو ماشین..
–اطاعت قربان..
دستبند که به دستم بود بازوم رو هم محکم چسبید و دنبال خودش کشید..میگم کشید چون اصلا رمقی نداشتم دنبالش برم..
جناب سرگرد جلو می رفت ما هم پشت سرش بودیم..منو نشوندن تو ماشین حیدری هم کنارم نشست..
سرگرد هم جلو نشست و دستور حرکت داد..راننده اطاعت کرد و ماشین رو به حرکت در اورد..
ای کاش لااقل بهم می گفتن منو کجا می برن..نمی تونستم چیزی نگم..
با صدای لرزونی رو به حیدری اروم گفتم :منو کجا می برین؟..
جوابمو نداد و سکوت کرد..حرصم گرفت..چرا جوابمو نمیده؟..
ترسیدم از سرگرد بپرسم ولی خب این برام مهم بود که بدونم و نمی تونستم ازش بگذرم..
تمام توانمو جمع کردم ورو به سرگرد گفتم :منو کجا می برین؟..
برگشت و نیم نگاهی بهم انداخت..دوباره به حالت اولش برگشت و با صدای خشکی گفت :دادگاه..
با بغض گفتم :به مادرم هم گفتید؟..
–نه..لازم نبود..
-چرا؟..
سکوت کرد..
دیگه چیزی نگفتم..بازم خوبه جوابمو داد..دادگاه؟!..وای خدا نکنه بعدش منو بفرستن زندان؟..اگر اینجوری بشه بی خیاله گناه حتما خودمو می کشم..خفت وخاری تا چه حد؟..منم ادم بودم..تا یه حدی طاقت داشتم ..دیگه نمی تونم..
ماشین متوقف شد..حیدری رفت بیرون و منو هم اورد بیرون..هر کس از کنارم رد می شد نگاه بدی بهم می انداخت..از زور شرم سرمو انداخته بودم پایین و سرخ شده بودم..بغض نشسته بود تو گلوم..منتظر بود بشکنه و بدبختیمو نشون بده..ولی نمی خواستم اینطور بشه..اینجا جاش نبود..ولی داشت خفه م می کرد..
خدایا هیچ کس رو اینجوری بی گناه خار و خفیف نکن..حس خیلی بدیه ..اینکه بی گناه بگیرنت جلوی مردم اینطور سرافکنده بشی واقعا بده..
توی راهروی دادگاه ایستادیم..سرگرد رفت تو اتاق..یه مامور روبه روم و یکی هم که همون ستوان حیدری بود درست کنارم ایستاده بود..
یکی از حلقه ی دستبندا رو باز کرد وبست به موچ خودش..کنارم ایستاد..
تمام مدت سرم پایین بود..ولی سنگینیه نگاه مردم رو به خوبی حس می کردم..
توی اون لحظه اگر بهم می گفتن ارزوت چیه؟..می گفتم ای کاش زمین دهان باز می کرد و منو می کشید تو خودش..
از زور شرم داشتم اب می شدم..خدایا منوببین..بدبختیامو نگاه کن..عذاب کشیدنمو ببین..منم بنده ت هستم خدا..منم یه بدبختم..یه دختر بیچاره که تو این سن کم اینطور داره نابود میشه..نذار بیش از این خار بشم..یا جونمو بگیر یا نجاتم بده..
دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم..همونطور که سرم پایین بود اشک از چشمام جاری شد..قطره قطره می چکید جلوی پام..نگاهم به زمین بود..از بس سرمو خم کرده بودم که حس می کردم گردنم دیگه صاف نمیشه..
خشک شده بودم..از شرم بود..از این نگاه های مزاحم..
خدایا خودت نجاتم بده..
من دیگه طاقتشو ندارم..
*******
سرگرد داخل رفت و نامه ی دادگاه را به منشی داد..بعد از بررسی ان گفت که باید صبر کنید..
اریا از اتاق بیرون امد..بهار و حیدری کنار دیوار ایستاده بودند و ان یکی مامور هم روبه رویشان کنار دیوار ایستاده بود..
سر بهار پایین بود..اریا صورتش را ندید..حدس می زد از نگاه های مردم شرمسار است..
اخم هایش بیش از پیش درهم رفت..در دل گفت :یکی نیست بهشون بگه بدبختیه مردم هم دیدین داره؟..
زیبایی بهار همه را تحت تاثیر قرار داده بود..همه انگشت به دهان مانده بودند که این دختر زیبا به چه جرمی دستگیر شده؟..عده ای هم کناری تجمع کرده بودند و او را نگاه می کردند..
اریا صبرش تمام شد..با جدیت تمام به طرفشان رفت و با صدای بلندی گفت :به چی نگاه می کنید..برین رد کارتون..اومدید دادگاه کارتونو انجام بدید یا وایسید اینجا مزاحمت ایجاد کنید؟..برین..سریع..
مردم با دیدن اریا و لحن خشک وجدیش ترسیدند و هر کدام به سمتی رفتند..
دوتا مرد جوون همچنان به بهار خیره شده بودند..اریا با خشم غرید :مگه با شماها نبودم؟..برین رد کارتون..
ان دو با ترس نگاهش کردن و سریع ازانجا دور شدند..
بهار سرش را بلند کرد و به اریا نگاه کرد..نگاهش قدرشناسانه بود..نگاهی دردکشیده ..نگاهی اشک الود و پر از غم..غمی که از طراوت سبزی چشمانش کاسته بود ..ولی همچنان زیبا بود..
نگاه اریا در چشمان غمگین بهار گره خورد..ولی سریع نگاهش را برگفت..اما هنوز هم ان چشم ها جلوی دیدگانش بود..
مگر می شد انها را فراموش کند؟..کنار دریا..زمانی که او را از مرگ نجات داده بود..جلوی ویلای کیارش صداقت وقتی بهار با جدیت تمام جواب اریا را می داد..چشمانش وحشی بود..یک سبز زیبا و وحشی..نگاهی گستاخ..ان مهمانی..زمانی که از پشت نقاب با او حرف زده بود..زمانی که بهار گفت لب به محتویات ان لیوان نمی زند رنگ نگاهش پر از صداقت بود..نگاهش شاداب بود..شاهد خنده های او بود..زمانی که به مهمان ها نگاه می کرد ومی خندید..ان نگاه..ان سبزی چشم ها شاداب بود..پر از طراوت.. زندگی..ولی الان..این نگاه..به ان چشمان سبز شباهتی نداشت..بی فروغ بود..پر از غم بود.. ولی همچنان زیبا بود..
در دل گفت :واقعا حیف..حیف همچین دختری که کیارش اینطور ازش سواستفاده کرد..مطمئن نیستم ..شاید هم برای کیارش مواد جابه جا می کرده..ولی نگاهش و کلامش یه چیز دیگه میگه..توی مدت خدمتم با مجرمین زیادی برخورد داشتم و می دونم کی دروغ میگه و کی حرفاش راسته..ولی این دختر..
امروز چند بار خواست به مادر بهار زنگ بزند و بگوید امروز دادگاهی می شود.. ولی نتوانست..مادر بهار بیمار بود..دیدن دخترش در چنین وضعیتی درست نبود..وظیفه ش حکم می کرد خبر دهد ولی این حس باعث شد زنگ نزند..
با خود گفت که بعد از نتیجه ی دادگاه به او خبر می دهد و نتیجه را اعلام می کند..از نظر خودش اینطور بهتر بود..
از گوشه ی چشم نگاهش کرد..سرش پایین بود..
در اتاق باز شد و منشی صدایشان زد..
سرگرد رو به مامور گفت :تو همینجا باش..
–اطاعت قربان..
حیدری و بهار..همراه سرگرد وارد اتاق شدند..روی صندلی نشستند..منتظر قاضی بودند که او هم بعد از چند دقیقه امد..
همگی به احترامش از جای خود بلند شدند..
*******
نگاهم به قاضی ..پر از وحشت بود..یه نفر کنارش نشسته بود و روی برگه یه چیزایی می نوشت..
محیط بدی بود..خشک و ترسناک..
قاضی پرونده ای که روی میزش بود رو باز کرد ونگاهش کرد..
بعد از چند لحظه گفت :بهار سالاری..فرزند سامان..
از پشت عینکش نگاهم کرد وگفت :درسته؟..
صدام می لرزید :ب..بله اقای قاضی..درسته..
–متهم به جایگاه بیاد..
حیدری از جاش بلند شد و دستبند دور دستش رو باز کرد وبه اون یکی دستم زد..منو برد به جایگاه متهم و خودش کنار ایستاد..
به هیچ کس جز قاضی نگاه نمی کردم..خیلی می ترسیدم..تازه می فهمم عذابی بالاتر از اونی که من می کشیدم هم هست..این عذاب از عذاب فقر وبیچارگی بالاتره..
این حسی که الان داشتم درست مثل این بود که عزرائیل داره اروم اروم جونتو می گیره..زجراور بود..مرگ تدریجی..
صدای سرد و خشک قاضی توی اتاق پیچید :چه موادی همراه داشتی؟..چقدر؟..از کی گرفته بودی؟..قرار بود به کی تحولش بدی؟..
وقتی این سوالا رو شنیدم دلم می خواست همونجا بزنم تو سر خودمو بگم بابا به پیر به پیغمبر من خبر ندارم..چرا هی اینارو از من می پرسید؟..
نالیدم : من از هیچی خبر ندارم اقای قاضی..نمی دونم اون مواد چطوری سر از کیف من در اورده..من بی گناهم..
–خانم محترم..طبق این گزارش جناب سرگرد اریا رادمنش..100 گرم شیشه از تو کیف شما پیدا کرده..در هر صورت مواد تو کیفتون بوده..کسی هم از نیروهای پلیس قصد نداره به شما تهمت بزنه..
سکوت کوتاهی کرد وبعد از چند لحظه گفت :معتادی؟..
وای خدا اینا چی میگن؟..چشمام از زور تعجب گرد شد..
تند تند گفتم :نه اقای قاضی ..این چه حرفیه؟..اگر شک دارید خب ازمایش میدم..توروخدا اینو نگین..
زدم زیر گریه..دستمو گرفتم جلوی دهانم..اشکام دیگه راه خودشونو به خوبی یاد گرفته بودن..ناتوان شده بودم..
–بسیار خب..به قیافه ت هم نمیاد معتاد باشی..ولی باید ازمایش بدی.. فقط فروشنده بودی؟..
دیگه نمی تونستم حرف بزنم..ولی باید هرطور شده از خودم دفاع کنم..سکوت من فایده ای نداره..
با صدایی که خودم هم به سختی شنیدم گفتم :نه..به خدایی که بالای سرمونه قسم..به قران قسم من از هیچی خبر نداشتم..من بی گناهم..باور کنید..تورخدا حرفامو باورکنید..
هق هق می کردم و اینارو می گفتم..
قاضی با لحن خشکی گفت :دختر جون چرا قسم می خوری؟..ازت سوال می کنم جواب بده..اگر یک باردیگه قسم بخوری از همینجا یک راست می فرستمت زندان..فهمیدی؟..
اروم اشکامو پاک کردم و سرمو تکون دادم..
به سرگرد نگاه کردم..سرشو انداخته بود پایین..انگار سنگینی نگاهمو حس کرد..چون سرشو بلند کرد و نگاهشو دوخت تو چشمام..ولی خیلی زود مسیر نگاهشو تغییر داد..
— یک بار دیگه ازت سوال می کنم..درست جواب منو بده..اون مواد رو از کی گرفته بودی و قرار بود به چه کسی تحویل بدی؟..
با گریه گفتم :نمی دونم..من هیچی نمی دونم..نمی دونم..
انگار این حرفم قاضی رو عصبانی کرد ..چون گفت :خیلی خب..پس نمی خوای اعتراف بکنی درسته؟..
-به چی؟..به کار نکرده؟..به چی اعتراف کنم؟..من حرفی ندارم که بزنم اقای قاضی..
–بسیار خب..می فرستمت ستاد مبارزه با مواد مخدر..اونجا ازت بازجویی می کنند اگر اعتراف کردی و حاضر به همکاری با پلیس شدی که دوباره میای دادگاه و حکمت صادر میشه..وگرنه..منتقل میشی زندان..ختم جلسه..
همه از جاشون بلند شدن..داشتم می افتادم که حیدری اومد جلو و بازومو گرفت..همونجا نشستم..چشمام سیاهی می رفت..
سردی اب و بعد هم مزه ی شیرینی رو توی دهانم حس کردم..
بعد از اینکه چند تا قلوپ خوردم حالم بهتر شد..
ولی بدبختیام تازه شروع شده بود..
فصل هفتم
سرمو به دیوار زندان تکیه دادم ..اورده بودنم ستاد مبارزه با مواد مخدر تا ازم بازجویی کنند..اینجا زندان موقت بود..
3 تا دختر هم همراه من توی اتاق بودن..یکیشون قیافه ی نسبتا خوبی داشت..موهای رنگ کرده و ناخن های لاک زده..بهش می خورد 20 – 21 سالش باشه..
نگاهم روی نفر دوم چرخید..ظاهر معمولی داشت..رنگش پریده بود و چشماش هم خمار بود..تابلو بود معتاده چون وقتی حرف می زد کلمات رو می کشید و هر از گاهی هم چرت می زد..
نفر سوم هم اون طرف اتاق نشسته بود..درست روبه روی من..به ظاهرسنش از همه ی ما بیشتر بود..بهش می خورد 27 یا 28 سالش باشه..ابروهای نازک..صورت کشیده..موهای رنگ کرده..سر و وضعش هم بد نبود ولی اینم قیافه ش داد می زد معتاده..هم از حالت چهره ش و هم از طرز بیانش به راحتی می شد این رو فهمید..
وقتی دید دارم نگاهش می کنم..اخماشو کشید تو هم و داد زد :هوی جوجه..به چی نیگا می کنی؟..
با اخم صورتمو برگردوندم و جوابشو ندادم..
انگارخیلی دوست داشت بحث راه بندازه..چون با همون لحنه ضایع و کش دارش گفت :واس من فیس میای؟..بزنم لهت کنم؟..
راستش یه کوچولو ترسیده بودم..واسه ی همین فقط سکوت کرده بودم و سرمو انداخته بودم پایین..
اون یکی دختره که قیافه ش مثل همین بود گفت :اشی خفه شو دیگه..نمبینی تو چرتم؟..
هه..حتی نمی تونستن کلمات رو درست تلفظ کنن..خدایا کارم به کجاها رسیده..با چه کسایی دمخورم کردی..یکی از یکی داغون تر..
زیر لب به اون یکی که کنارم نشسته بود گفتم :تو هم معتادی؟..
نگاه تندی بهم انداخت و گفت :معتاد نه..مریضم..اعتیاد یه نوع بیماریه..
زیر لب طوری که نشنوه گفتم :اره خب..اینو نگی چی بگی؟..خوبه این اسم بیماری رو انداختن تو دهناتون تا لااقل اینجور مواقع حرف واسه گفتن داشته باشین..
داد زد :چی بلغور می کنی؟..راس میگی بلند بگو..
از گوشه ی چشم نگاهش کردم و گفتم :بیماری؟..هه..لابد ویروسش هم خودت وارد بدن خودت کردی اره؟..درست برعکس بقیه ی بیماری ها که ویروس ناخواسته وارد بدن میشه و ادمو مریض می کنه..خودت خواستی که به این روز افتادی دیگه..
یه دفعه مثل یه گرگ وحشی به طرفم حمله کرد ویقه مو چسبید..چشمام گرد شده بود..
با اون صدای نکره ش داد زد :خفه میشی یا خفه ت کنم نفله؟..واس من کلاس میذاری؟..من مریضم شنیدی چی گفتم؟..اینکه چطور اینجوری شدم به توی بچه سوسول ربط نداره..شیرفهم شدی؟..
با ترس نگاهش کردم..اروم سرمو تکون دادم..
یقمو ول کرد و رفت کنار اون یکی که اسمش اشی بود نشست..
هر 3 تاشون مثل گرگ گرسنه نگاهم می کردن..
–می کشی؟..
با تعجب به اشی نگاه کردم:چی؟..
–خجالت..
هر 3تاشون زدن زیر خنده..
توی دلم گفتم :زهر مار..مفنگیا..
وقتی خوب به چرتی که اشی گفت خندیدن خودش ادامه داد :موادو میگم بچه مثبت..چی می کشی؟..
با خشم نگاهش کردم وگفتم :حرف دهنتو بفهم..من هیچی نمی کشم..
چند لحظه نگام کردم..باز زدن زیر خنده..از کاراشون حرصم گرفته بود..ولی اونا 3 نفر بودن و من 1 نفر..زورم بهشون نمی رسید..
–پس واسه هیچی افتادی هلفتونی؟..چی ازت گرفتن؟..
سرمو انداختم پایین..سکوت کرده بودم..
–چرا خفه خون گرفتی؟..بنال ..
زمزمه کردم :شیشه..ولی واسه من نبود..نمی دونم کدوم از خدا بی خبری گذاشته بودش تو کیفم..
هر 3تاشون با تعجب گفتن :شیشه؟..
اشی گفت :دمت گرم..چقدی بود؟..
سرمو بلند کردم و بهشون نگاه کردم :فکر کنم..100 گرم..توی دادگاه فهمیدم..
هر 3تاشون سوت بلندی کشیدن و اون یکی که چند دقیقه پیش یقه مو چسبیده بود گفت :ایول..بابا کارت درسته..100 گرم شیشه؟..کارت ساخته ست..اعدامی هستی بچه..
با ترس اب دهانمو قورت دادم و گفتم :اعدام؟..
–یعنی نمی دونی؟..کارت در اومده..تازه پره پرش اگر همه چیزو لو بدی شاید حبس ابدی باشی..
با وحشت نگاهشون کردم..نه..خدایا نمی خوام اینجوری بشه..
از حرفا و نگاهشون ترسیده بودم..
سریع از جام بلند شدم و به طرف در دویدم..سرتاپام می لرزید..با مشت می کوبیدم به درو داد می زدم..
-توروخدا منو از اینجا بیارید بیرون..جناب سرگرد..کسی صدای منو نمی شنوه؟..توروخدا..
صورتم از اشک خیس شده بود..هق هق می کردم و با دست و پا به در می کوبیدم..
پنجره ی کوچیکی که روی در بود کنار رفت..صورت نگهبان رو دیدم..
با اخم سرم داد زد :چته ؟..برو بشین سرجات..
با هق هق گفتم :اقا توروخدا منو بیار بیرون..بذار با جناب سرگرد حرف بزنم..می خوام ببینمش..
–گفتم بشین سرجات ..حرف هم نباشه..وگرنه میری انفرادی..
پنجره رو بست..زانوهام خم شد..کنار در سرخوردم و افتادم زمین..شونه هام از زور گریه می لرزید..اروم به در می زدم و ناله می کردم..زیر لب کمک می خواستم..
صداشون رو شنیدم..هر کدوم یه چیزی می گفتن..
–بیخودی ابغوره نگیر..کارت در اومده ..دیگه واس چی کمک می خوای؟..
–اشی راس میگه..دخلت اومده..
–بی خیال بچه ها..اون خودش از ترس داره نفله میشه..ولش کنین..
اشی گفت :تورو هم اون سرگرد خوشگله گرفته؟..جیگریه لامصب..نه بچه ها؟..
–اره خداییش با اینکه دل خوشی ازش ندارم ولی نامروت عجب تیکه ایه..
— ولی اخلاق مخلاق نداره ..همچین نیگات می کنه نمی دونی کدوم ور در بری..
اونا داشتن واسه خودشون چرت و پرت می گفتن..
منم به درد بی درمونه خودم گریه می کردم..
*******
اون شب تا صبح همه ش کابوس می دیدم..تو خواب می دیدم که اشی و اون 2 تای دیگه بالا سرم وایسادن و قهقهه می زنن..
سرگرد داره ازم بازجویی می کنه..من دارم با گریه التماس می کنم..قاضی میگه حکمه متهم بهار سالاری.. اعدام..
از خواب می پریدم و می دیدم توی زندان هستم و خبری نیست..
ولی همین که چشم رو هم می ذاشتم دوباره همون کابوس ها رو می دیدم..
*******
نوید وارد اتاق شد..اریا با تلفن حرف می زد..به نوید اشاره کرد روی صندلی بنشیند..
همین که مکالمه ش تمام شد..نفسش را فوت کرد .. دستی بین موهایش کشید..حالتش کلافه بود..
نوید مشکوک نگاهش کرد وگفت:اریا..
نگاهش کرد..
نوید :چته؟..انگار زیاد رو به راه نیستی..
-خوبم..فقط پرونده ی بهار سالاری بدجور درگیرم کرده..الان داشتم با مادرش حرف می زدم..همه چیزو بهش گفتم..بیچاره خیلی ناراحت شد..همه ش گریه می کرد والتماس می کرد..گفت میاد اینجا که بهش گفتم دخترتون رو بردن ستاد مبارزه با مواد مخدر و نمیذارن ببینیدش..
-بهارسالاری؟..همون نامزد کیارش؟..
-نامزد کیارش بود..نامزدیشون بهم خورده..
-چرا؟..
-مادرش می گفت با هم تفاهم نداشتن..ولی من می دونم دلیلش چی بوده..
-چی؟..
اریا نگاهش کرد وگفت :بعد بهت میگم..قضیه ش طولانیه..
-باشه..جرمش چیه؟..
-مواد داشته..شیشه..100 گرم همراهش بود که خودم پیدا کردم ودستگیرش کردم..
نوید با تعجب گفت :100 گرم شیشه؟..اینکه جرمش خیلی سنگینه..اعتراف هم کرده؟..
-نه..مشکل همینجاست که چیزی نمیگه..
-درمورد کیارش ازش چیزی پرسیدی؟..
-نه..
-چرا؟..
نگاهش کرد وگفت :می خوام خودش به حرف بیاد..نمی خوام بفهمه که ما دنبال کیارشیم..اصلا نمی خوام بدونه که ما کیارش رو می شناسم..به هر حال باید موارد امنیتی رو رعایت کنیم..
-درسته..منم باهات موافقم..پس حربه ت چیه؟..چطوری می خوای به حرفش بیاری؟..
اریا نفس عمیقی کشید وگفت :اون بی گناهه نوید..
نوید با تعجب نگاهش کرد وگفت :از کجا می دونی که بی گناهه..مگه نمیگی خودت مواد رو از تو کیفش پیدا کردی؟..
-درسته..ولی 2 تا دلیل واسه ی بی گناهیش دارم..یکی اینکه این مورد با موردای قبلی مو نمی زنه..کیارش اینو هم طعمه قرار داده ..دلیل دومم هم همون تجربه ی کاریه منه..من مجرمین زیادی رو دستگیر کردم و ازشون بازجویی کردم ولی این یه مورد با بقیه فرق می کنه..تو نگاه و گفتارش صداقت موج می زنه..با مادرش حرف زدم..از درو همسایه شون تحقیق کردم..البته نگفتم که پلیسم..فقط به ظاهر گفتم برای امر خیره که هیچ کس هم پشت سرشون چیز بدی نگفت..همه از پاک دامنی این دختر و از نجابش تعریف کردن..از مادرش و اینکه زن زحمت کشیه..هیچ مورد منفی نشنیدم..گفته ی اون..گفته های مادرش..شهادت همسایه ها..اینکه هیچ گونه سابقه ی کیفری نداشته..همه و همه بهم می فهمونه که اون دختر بی گناهه..مطمئنم کیارش برای به هم خوردن نامزدیشون خواسته ازش انتقام بگیره..از نظر قانون بهار سالاری مجرمه ولی از نظر من بی گناهه..برای همین.. می خوام بهش کمک کنم..
نوید تمام مدت با دقت به حرف های اریا گوش می داد ..گفت :می خوای چکار کنی؟..
اریا به پشتی صندلیش تکیه داد وبا لحن جدی گفت :همه چیز به خودش بستگی داره..اینکه با من همکاری می کنه یا نه؟..
نوید نگاهش کرد و سرش را به نشانه ی تایید حرف های او تکان داد..
به طرف حیاط رفت..روی تخت نشست..دلش طاقت نیاورد..رفت داخل..وضو گرفت و به طرف اتاقش رفت..چادر نمازش را سر کرد ..سجاده ش را پهن کرد..2 رکعت نماز حاجات خواند..بعد از نماز روی همان سجاده نشست و سرش را رو به اسمان بلند کرد..
در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود گفت :خدایا تورو به بزرگیت قسم..تورو به ابروی فاطمه زهرا قسم میدم..دخترمو نجات بده..خدایا نذار بی ابرو بشیم..دخترم بی گناهه..ما دوتا به غیر از هم کسی رو توی این دنیا نداریم..خدایا تنهامون نذار..دخترمو نجات بده..کمکش کن خدا..کمکش کن..
پیشانیش را روی مهر گذاشت و از ته دل زار شد..ضجه می زد و خدارا صدا می زد..از او طلب کمک می کرد..
مادر بود..دلش نا ارام بود..طاقت نداشت ببیند جیگر گوشه ش به ناحق پشت میله های زندان افتاده..
کاری از دستش ساخته نبود..تنها خدا را صدا می زد..خدایی که با مهربانیش همیشه و همه جا نگهدار بندگانش بود..
*******
صبح شده بود که سینی صبحانه رو بهمون دادن..اون 3 تا مثل نخورده ها افتاده بودن رو سینی ..
یه لقمه بیشتر نتونستم بخورم..همون هم تو گلوم گیر کرد و به زور دادمش پایین..
توی این موقعیت چی از گلوم پایین می رفت؟..همه ش کابوس هایی که دیشب دیده بودم می اومد جلوی چشمم و اذیتم می کرد..
احساس پوچی می کردم..از همه چیز تهی شده بودم..مثل یه مرده ی متحرک..
فکر می کنم تقریبا 1 ساعت گذشته بود که در سلول باز شد..
نگهبان :بهار سالاری..
سریع از جام بلند شدم و رفتم جلو..
-بله..
–بیا بیرون..
رفتم بیرون..یه زن دستبند به دست جلوم وایساده بود..دستمو کشید جلو و دستبند اهنی رو زد به دستم..همراهش رفتم..نا نداشتم راه برم..همه ش احساس می کردم الانه که بیافتم و نقش زمین بشم..ولی باید طاقت می اوردم..
منو برد تو یه اتاق که فقط یه میز توش بود و دوتا صندلی..
نشوندم رو صندلی و خودش کنار ایستاد..
فکر می کردم همون سرگرد اخمو..یا بهتر بگم جناب سرگرد رادمنش میاد تا ازم بازجویی کنه..تصمیم گرفته بودم همه چیزو بگم..تا کی سکوت کنم و اینا بهم تهمت بزنن؟..بالاخره همه چیزو میگم.. لااقل خیالم راحته سکوت نکردم..
در اتاق باز شد..برگشتم و نگاهش کردم..ولی..ولی اینکه سرگرد رادمنش نیست..
یه مرد تقریبا 40 ساله..با نگاهی سرد وخشن ..همچین نگام کرد انگار قاتلم..خدایا رحم کن..
با قدم های محکمی اومد جلو..چهارستون بدنم شروع به لرزیدن کرد..نمی دونم چرا ولی توی دلم ارزو می کردم که ای کاش همون سرگرد اخمو جای این می اومد..انگار اون قابل تحمل تر بود..
از سرگرد حساب می بردم ولی با دیدن این رسما داشتم سنکوپ می کردم..
یه پرونده تو دستاش بود..گذاشت رو میز وبازش کرد.. بی معطلی شروع کرد..
همون سوالا..همون جوابا..همون تهمت ها..همون التماس ها..از اون اصرار از من انکار..از اون تهدید از من ترس و وحشت…سکوت..سکوت..
حتی اجازه نمی داد توضیح بدم..هر وقت لب باز می کردم تا حرفمو بزنم می گفت: ساکت شو..فقط جواب سوال منو بده..حرف زیادی نزن..
من هم مجبور به سکوت می شدم..نه ..نمی تونستم ساکت باشم..باید با یکی حرف بزنم..باید به یکی توضیح بدم..
به این که نمی شد..اصلا گوش نمی کرد..اخرش هم باورش نمی شد و این وسط من بودم که بی گناه محکوم می شدم..نباید سکوت کنم..
ساکت بود و داشت توی اون پرونده یه چیزایی می نوشت..
-میخوام سرگرد رادمنش رو ببینم..
با تعجب سرشو بلند کرد و نگام کرد..
–چطور؟!..
-من هیچی نمیگم مگر اینکه ایشون اینجا باشن..میخوام باهاشون حرف بزنم..فقط به اون توضیح میدم..
با عصبانیت از جاش بلند شد و محکم کوبید رو میز .. داد زد :حرف نزن..به من دستور میدی که چکار کنم چکار نکنم؟..یا همین الان میگی اون مواد رو از کی گرفتی ومی خواستی به چه کسی تحویل بدی یا یه جور دیگه باهات برخورد می کنم؟..
این بار نترسیدم..یعنی ازتو مثل بید می لرزیدم ولی ظاهرمو حفظ کردم ..
منم جدی نگاهش کردم و گفتم :فقط سرگرد رادمنش..من همه چیزو به اون میگم..مگه نمی خواین ازم اعتراف بگیرین؟..خیلی خب ..من اعتراف می کنم ولی فقط به اون..
چند لحظه با خشم توی چشمام زل زد..انتظار چنین جوابی رو نداشت..فکر می کرد الان از زور ترس دهان باز می کنم و همه چیزو میگم..
ولی من همه ی حرفامو فقط به سرگرد میگم..اگر می خواستم واسه ی اینا حرف بزنم انگار دارم اب تو هاونگ می کوبم..هیچ فایده ای نداشت..
نمی دونم چرا اینجوری فکر می کردم..درصورتی که سرگرد رادمنش هم درست مثل همینا باهام برخورد کرده بود و حرفامو باور نداشت..
ولی یه حسی بهم می گفت اون به حرفام گوش میده..مثل اینا دنبال اعتراف دروغ نیست..شاید هم من اشتباه فکر می کردم..ولی تنها راهی بود که به ذهنم رسید تا از دستشون خلاص بشم..
پرونده رو بست..با لحن خشکی رو به اون مامور زن گفت :ببرش..
–اطاعت قربان..
از اتاق بیرون رفت..اون مامور هم منو بلند کرد و همراه خودش برد..
دوباره اون زندان لعنتی..
دوباره اون 3 نفر..
خدایا پس کی خلاص میشم؟..
*******
-به اقابزرگ زنگ زدی؟..
نوید از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت :نه..
اریا نگاه تندی به او انداخت :مگه بهت نگفتم زنگ بزن بگو اریا تا پایان ماموریتش پاشو هم شمال نمیذاره؟..
–ای بابا..اریا مگه از جونم سیر شدم؟..چرا خودت زنگ نمی زنی؟..
-چون دوست ندارم باهاش حرف بزنم..همین که صدامو بشنوه شروع می کنه و تا کلافه م نکنه دست بر نمی داره..
–پس من چی بگم؟..منو که از همون پشت تلفن تیکه تیکه می کنه..البته اگر دستش بهم برسه که خداروشکر نمی رسه..
-من این چیزا حالیم نیست..خودت درستش کن..
نوید دهان باز کرد تا جوابش را بدهد که تقه ای به در خورد..
اریا تک سرفه ای کرد وگفت :بفرمایید..
در اتاق باز شد..شکوری وارد اتاق شد و سلام نظامی داد..
–جناب سرگرد مادر بهار سالاری اومدن اینجا می خوان شما رو ببینن..
اریا با تعجب نگاهش کرد وگفت :الان اینجاست؟..
–بله قربان..
نفس عمیقی کشید و گفت :خیلی خب..بگو بیاد تو..
–اطاعت قربان..
شکوری از اتاق بیرون رفت..هنوز چند ثانیه نگذشته بود که در اتاق توسط مادر بهار باز شد و سراسیمه وارد اتاق شد..
با بی قراری سلام کرد وگفت :جناب سرگرد تورو خدا کمکمون کن..بچه مو نجات بده..بهار من بی گناهه..دیشب خوابشو دیدم..بچه م داره نابود میشه..تورو به ابروی فاطمه زهرا کمکمون کن..
گوشه ی چادرش را به چشمانش کشید و اشک هایش را پاک کرد..
نوید با تعجب نگاهش می کرد..
اریا که از دیدن ان زن زنج کشیده در ان وضعیت ناراحت شده بود با صدای گرفته ای گفت :بنشین مادر جان..
مادر بهار اشک هایش را پاک کرد و روی صندلی نشست..
-چی شده؟..چرا اومدید اینجا؟..گفتم که دخترتونو بردن ستاد مبارزه با مواد مخدر..دارن ازش بازجویی می کنن..شما هم نمی تونید ببینیدش..
با التماش گفت :پسرم یه کاری کن بهارمو ببینم..نگرانشم..دیشب تا صبح چشم رو هم نذاشتم..2 ساعت خوابم برد که تو خواب دیدم بهارم تو یه بیابون بی اب و علف گیر افتاده و کمک می خواد..همه ش خدا رو صدا می زد و طلب کمک می کرد..پسرم کمکمون کن..یه کاری کن بتونم ببینمش..نگرانشم..
رنگش پریده بود..دستانش می لرزید..اریا به خوبی می دانست او بیمار است و این نگرانی برایش خوب نیست..
نیم نگاهی به نوید انداخت..نوید ارام سرش را تکان داد..او هم ناراحت شده بود..
اریا دستانش را روی میز گذاشت..چند لحظه به انها خیره شد..
با یک حرکت از جایش بلند شد و کلاهش را برداشت..
نوید و مادر بهار هم از جایشان بلند شدند و به او نگاه کردند..
اریا :میریم ستاد..
رو به نوید گفت :تو هم با ما میای؟..
نوید سرش را تکان داد وگفت :اره..
-بسیار خب..بریم..
مادر بهار با خوشحالی نگاهش کرد وگفت :الهی خیر از جوونیت ببینی پسرم..
اریا لبخند کمرنگی زد وبه طرف در حرکت کرد..
-احمدوند..
احمدوند جلو امد و سلام نظامی داد..
-بله قربان..
–سریعا ماشین رو حاضر کن..میریم ستاد مبارزه با مواد مخدر..
-اطاعت قربان..
*******
سرهنگ کمالی با دیدن اریا از جایش بلند شد..اریا و نوید سلام نظامی دادند..
-سلام جناب سرهنگ..سرگرد رادمنش هستم..ایشون هم سروان محبی ..
با هم دست دادند..
سرهنگ لبخند زد وگفت :از اشنایی باهاتون خوشبختم..بنشینین..
هر دو تشکرکردند و نشستند..
اریا با لحن جدی که همیشه در محیط کارش انرا به کار می برد گفت:من مسئول پرونده ی بهار سالاری هستم..طبق حکمی که دادگاه صادر کرده ایشون برای بازجویی و تحقیق بیشتر در این زمینه به اینجا منتقل شدند..
سرهنگ سرش را تکان داد وگفت :بله درسته..در جریان هستم..بهار سالاری هم در مورد شما به ما گفته..
اریا و نوید با تعجب نگاهش کردند..
سرهنگ که نگاه ان دو را دید لبخند کمرنگی زد و گفت :ما ازش بازجویی کردیم..ولی اون به هیچ یک از سوالات ما جواب نداد و حاضر به اعتراف نشد..فقط ازمون یه درخواست کرد..
-چه درخواستی؟..
–اون میخواد با شما حرف بزنه..ما هر کاری کردیم که حرفی بزنه..اون روی این خواسته ش پافشاری کرد..گفت به هیچ کس اعتراف نمی کنه جز سرگرد رادمنش..اتفاقا امروز قصدم این بود با شما تماس بگیرم تا بیاین اینجا و ازش بازجویی کنید..به هر حال خود شما دستگیرش کردید و تحت نظارت شما بازداشت بوده..و من بهتون این حق رو میدم..
اریا چند لحظه سکوت کرد..
-مادرش بیرون منتظره..می خواستم ازتون درخواست کنم..تحت نظارت من اونها همدیگرو ملاقات کنند..
سرهنگ سکوت کرد..بعد از چند لحظه گفت :جناب سرگرد این خلاف قوانینه..شما که خودتون باید اینو بهتر بدونید..
-درسته..ولی مادرش بیماره..خیلی بی تابی می کنه و من نمی خوام اتفاقی براشون بیافته..
سرهنگ با شک نگاهش کرد وگفت :ایشون از اقوامتون هستن؟..
اریا سکوت کوتاهی کرد و گفت :خیر..
سرهنگ نگاهش را به پرونده ی روی میز دوخت..
–بسیار خب..فقط 5 دقیقه اون هم تحت نظارت و با مسئولت خود شما..
اریا لبخند زد :حتما..ازتون ممنونم..
سرهنگ از جایش بلند شد و گفت :همراه من بیاید..
هردو همراه سرهنگ از اتاق خارج شدند..مادر بهار هم همراهشان بود..
سرهنگ جلوی در سلولی که بهار در ان بود ایستاد و رو به نگهبان گفت :بهار سالاری رو صدا بزن..
–اطاعت قربان..
نگهبان در زندان را باز کرد..
–بهار سالاری..
به در سلول نگاه کردم..نگهبان داشت صدام می کرد..
اشی :پاشو برو باز اومدن دنبالت..چه مهم بودی و ما نمی دونستیم..از وقتی اومدی یه ریز می برنت بیرون..
3 تاییشون زدن زیر خنده..یکی نبود بهشون بگه اخه کجاش خنده داشت؟..
با بی حالی از جام بلند شدم و رفتم بیرون..نور چشممو زد..دستمو گرفتم جلوی چشمام..کمی مالیدمشون ..چشمامو باز کردم..مات سرجام مونده بودم..
زیر لب زمزمه کردم :م..مامان..
مامان که چشماش غرق اشک بود اومد جلو و بغلم کرد..
بغضی که تو گلوم بود شکست..سرمو رو شونه ش گذاشتم و زدم زیر گریه..هر دو توی بغل هم زار می زدیم..
–دخترم..الهی مادر به قربونت بره..چرا انقدر لاغر و ضعیف شدی؟..
منو از خودش جدا کرد..با دستای مهربونش اشکامو پاک کرد و نگام کرد..پیشونیمو بوسید..هیچی نمی گفتم..فقط نگاهش می کردم..احساس می کردم سالها ازش دوربودم..
لب باز کردم و در حالی که چونه م بر اثر بغض می لرزید گفتم :مامان..دلم خیلی برات تنگ شده بود..خوبی؟..
رنگش پریده بود..معلوم بود حال خوشی نداره..زیر چشماش گود افتاده بود..دستاش سرد بود..
دستاشو گذاشت دو طرف صورتمو گفت :خوبم مادر..تو خوب باشی منم خوبم..ولی از اینکه ایجا گیر افتادی و داری عذاب می کشی ناراحتم دخترم..تموم فکرم پیش توست..دخترم به خدا توکل کن..خدا خیلی بزرگه..مطمئنم کمکت می کنه..من و تو که کسی رو جز اون نداریم..پس همه چیزو بسپر بهش..خودش پشت و پناهته..
اروم سرمو خم کرد و پیشونیمو بوسید..
با غم نگاهش کردم..نگاهمو به پشت سرش دوختم..سرگرد و یه مرد جوونه دیگه همراه جناب سرهنگ اونجا ایستاده بودن..
سرگرد رو به مامان گفت :خانم سالاری..دیگه باید برین..
مامان تو سکوت سرشو تکون داد و نگاهم کرد..نگاهش پر از درد و غم بود..انقدر زیاد که از بیانش عاجزم..
صورتمو غرق بوسه کرد..خواست منو از خودش جدا کنه که ولش نکردم و رفتم تو بغلش..
با این کارم بغضش ترکید و سرشو به سرم چسبوند و گریه کرد..
–عزیزدل مادر..مواظب خودت باش..بی قراری نکن..قوی باش دخترم..قوی باش..
به چادرش چنگ زدم و با هق هق گفتم :می ترسم مامان..خیلی می ترسم..
سرمو نوازش کرد و با صدای گرفته ای گفت :نترس دخترم..از خدا می خوام همیشه و همه جا نگهدارت باشه..حتی اگر زنده نموندم ..
نذاشتم ادامه بده..نگاهش کردم وگفتم :مامان مواظب خودت باش..به خاطر من..باشه؟..
چند لحظه نگام کرد..لبخند ارامش بخشی زد وگفت :باشه دخترم..
سرگرد :خانم سالاری..من باید با دخترتون حرف بزنم..وقت ملاقات تموم شده..
مامان نگام کرد وگفت :خداحافظ دخترم..یادت نره چی بهت گفتم..شجاع باش و به خدا توکل کن..
در حالی که اشک می ریختم سرمو تکون دادم وگفتم :باشه مامان..مراقب خودتون باشید..خداحافظ..
دستمو ول کرد و روشو برگردوند و با قدم های ارومی ازم دور شد..نگاه خیس از اشکم به مامان بود..با بی حالی قدم بر می داشت..
سرگرد تو گوش اون مرد جوون یه چیزی گفت که اونم سرشو تکون داد و پشت سر مامان رفت..
سرهنگ رو به سرگرد گفت :همراه من بیاید..باید برین اتاق بازجویی..
مامور زن جلو اومد و به دستم دستبند زد..سرگرد جلو رفت من و اون مامور هم پشت سرش حرکت کردیم..
پس بالاخره قرار شد باهاش حرف بزنم؟..از این بابت خوشحال بودم..که یکی هست حرفامو بشنوه..
شاید فایده ای داشت شاید هم نه..
ولی باید شانسمو امتحان کنم..
همین یه راهو داشتم..
*******
رو به روی من نشسته بود..یه ضبط صوت گذاشته بود رو میز..فقط من و اون تو اتاق بودیم..
نگاه جدی بهم انداخت وگفت :ظاهرا می خواستی منو ببینی ..مثل اینکه یه حرفایی برای گفتن داری..بسیار خب..من اینجام تا حرفاتو بشنوم..این ضبط صوت هم تمومه حرفاتو ضبط می کنه..اماده ای؟..
-بله..
–شروع کن..
دکمه ی ضبط رو فشار داد..دستاشو گذاشت روی میز و زل زد تو صورتم..نگاهش خیلی جدی بود..اینجوری که نمی تونستم حرف بزنم..
–پس چرا چیزی نمیگی؟..
-میشه اینجوری نگام نکنید؟..
با تعجب گفت :چجوری؟..
به صورتش اشاره کردم و گفتم :انقدر جدی ..
–تو به نگاه من چکار داری؟..حرفتو بزن..
-اخه..اخه..
نفسشو داد بیرون و گفت :خیلی خب..
به دستاش خیره شد :حالا می تونی حرف بزنی؟..
-بله..
–خب بگو دیگه..
نفس عمیق کشیدم و گفتم :من و مادرم همیشه تنها بودیم..وقتی خیلی بچه بودم پدرم فوت کرد..من هیچ وقت پدرمو ندیدم..مادرم هم هیچی در موردش بهم نمی گفت..هر وقت هم ازش سوال می کردم می گفت به موقعش می فهمی..حالا موقعش کی بود..خودم هم نمی دونم..
مادرم منو به سختی بزرگ کرد..اون اوایل خونه ی این و اون کار می کرد..وقتی بزرگتر شدم ازش خواستم دیگه این کارو نکنه..اونم قبول کرد .. شروع کرد به خیاطی کردن و بافتنی بافتن..من هم تابستونا کمکش می کردم..وقتی می دیدم برای اسایش من این همه سختی می کشه ناراحت می شدم..دوست داشتم یه جوری جبران کنم..کاری که از دستم بر نمی اومد برای همین فقط تابستونا می تونستم یه کم کمکش کنم..وقتی درسم تموم شد و دیپلمم رو گرفتم رفتم دنبال کار..حالا نوبت من بود که به مامانم کمک کنم و نذارم اینقدر سختی بکشه..تو یه شرکت به عنوان منشی مشغول به کار شدم..تا اینکه..
زیر چشمی نگاهش کردم..داشت نگام می کرد..همین که نگاه منو روی خودش دید به دستاش خیره شد و سرشو تکون داد..
از کارش خنده م گرفت ولی به روی خودم نیاوردم..واسه ی اینکه من حرف بزنم نگام نمی کرد..
-پسر رییس شرکت کیارش صداقت برام مزاحمت ایجاد می کرد..مرتب می خواست یه جوری بهم نزدیک بشه..فکر می کرد منم از اون دخترایی هستم که باهاشون دوسته..تا اینکه متوجه شدم مادرم بیماره..خودش نمی دونست..منم چیزی بهش نگفتم..هر چی پس انداز داشتم برای داروهاش می دادم..دیگه پولم داشت تموم می شد..
کیارش اومد خواستگاریم..قبول نکردم..پدرش و خواهرش بهمون توهین کردن و مال و ثروتشونو به رخمون کشیدن ..ولی بازم دست بر نداشتن و اومدن..ولی اینبار فرق می کرد..
یه شب حال مادرم بد شد..مقدار کمی از داروهاش مونده بود..داشت درد می کشید قرصشو بهش دادم کمی بهتر شد..همون شب با دیدن وضعیت مامانم یه تصمیم اشتباه گرفتم..اینکه به درخواست ازدواج کیارش جواب مثبت بدم..به خدا قسم برای ثروتش دندون تیز نکرده بودم..فقط به خاطر مادرم..به خاطر اینکه بتونم از پس مخارج داروهاش بر بیام..من دختری نبودم که خودفروشی کنم..دزدی کنم یا مواد بفروشم..نمی خواستم از این راه داروهای مادرمو تهیه کنم..ولی از طرفی هم از کیارش متنفر بودم..ازش خوشم نمی اومد..حس خوبی نسبت بهش نداشتم..ولی مجبور شدم درخواست ازدواجشو قبول کنم..نامزد کردیم..مادرم برامون صیغه ی محرمیت خوند..کیارش انگشتر دستم کرد..
گفت باید همگی با هم بریم مسافرت شمال..گفتم مادرم هم باید باهامون بیاد اونم مجبور شد قبول کنه..نمی خواستم باهاش برم ولی اون مادرمو راضی کرد..
رفتیم شمال مسافرتی که از روز اول تا روز اخرش برام عذاب اور بود..روز اول که نزدیک بود تو دریا غرق بشم..که هنوزم نمی دونم چطور نجات پیدا کردم..بعدش هم تب شدیدی کردم..بعد ازاون هم یه شب..
سرمو بلند کردمو نگاهش کردم..سریع نگاهشو دزدید..اخم کرده بود..ناخواسته لبخند زدم..
-یه شب کیارش مست اومد خونه..می خواستم برم تو باغ که تو حالت مستی منو گرفت و خواست..خواست..
سکوت کوتاهی کردم و ادامه دادم :منو برد ته باغ تو یه اتاقک..وقتی به هدف شومش نرسید..از بس مست کرده بود بیهوش روی تخت افتاد..خواستم از اتاق بیام بیرون که توجهم به پرده ی وسط اتاق جلب شد..
–پرده ؟..
-بله..پرده رو که زدم کنار چندتا کارتون و جعبه رو دیدم که تا طاق روی هم چیده شده بودن..ترسیدم کیارش بیدار بشه برای همین بی خیالش شدم و اومدم بیرون..خیلی پررو بود..فرداش به روی خودش هم نیاورد..
برگشتیم تهران..3 ماه گذشت و توی این مدت خیلی کم می دیدمش..اصلا نمیذاشتم حتی دستمو بگیره می فهمیدم که اینجوری عصبانیش می کنم ولی خب ازش بدم می اومد و این نفرت روز به روز بیشتر می شد..
یه روز اومد گفت 2 تا خواسته ازت دارم یکی اینکه تا هفته ی دیگه ازدواج کنیم..یکی هم اینکه با من به مهمونی دوستم بیای..از مادرم خواست صیغه رو باطل کنه..من خودم هم نفهمیدم چرا؟..دلیل اورد که پدرش اینطور خواسته ولی قانع کننده نبود..مادرم تو رودروایستی قبول کرد..مادرم زن ارومی بود..هیچ وقت اهل سوال پیچ کردن کسی نبود..برای همین چیزی از کیارش نپرسید ولی از حالت صورتش به خوبی می فهمیدم که از این موضوع ناراحته..
نه دوست داشتم باهاش ازدواج کنم..نه اینکه همراهش به اون مهمونی برم ..گفتم نمیام..اونم تهدیدم کرد که اگر نرم به مادرم درمورد بیماریش میگه..می ترسیدم مادرم بفهمه ..نگرانی براش سم بود..اینکه ندونه خیلی بهتر بود..مجبور شدم قبول کنم ..
با یاداوری اون شب بغضم گرفت..قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید روی صورتم..
-اسمش مهمونی بود وگرنه به معنای واقعی کلمه..یه جنگل پر از حیوانات وحشی..یه مشت حیوون ادم نما ریخته بودن اونجا و همدیگرو می دریدن..اولش به نظرم بامزه اومد..کاراشون خنده دار بود..
ولی به حال اون ادما باید گریه می کردم نه خنده..
دوست نداشتم بهش بگم اون شب بهم تجاوز شد..هم جراتشو نداشتم..هم خجالت می کشیدم..می ترسیدم حرفمو باور نکنه و فکر بدی درموردم بکنه اون وقت این هم به جرمم اضافه بشه..بی گناه که بودم..مهر بدکاره بودن هم بخوره رو پیشونیم دیگه هیچی..بنابراین این یه قلم رو فاکتور گرفتم و چیزی نگفتم..
منتظر چشم به من دوخته بود..دیگه نگاهشو نمی دزدید..منم چیزی نگفتم..اروم شده بودم..
-به خاطر اینکه منو به اونجا برده بود و با اون ادما رابطه داشت..و کارهایی که اون شب ازش دیدم..تصمیم گرفتم قبل از اینکه این ازدواج سر بگیره نامزدیمونو به هم بزنم..ما هر کدوم به دو دنیای متفاوت تعلق داشتیم..به هیچ وجه با هم تفاهم نداشتیم..الان که اینجور بود وای به حال اینکه باهاش ازدواج می کردم و زندگی مشترکمو باهاش شروع می کردم..بدون شک اون موقع وضع بدتر بود..
تا یه مدت بعد از اون مهمونی ندیدمش..یه روز تو خیابون با ماشین جلومو گرفت..انگار نه انگار..ازم خواست سواربشم..قبول نکردم..به زور منو نشوند..بهم توهین کرد..به بدبختیام خندید..مسخره م کرد..منم گریه می کردم..دیگه طاقتم تموم شد و با کیفم زدم تو صورتش..بعدش هم از ماشینش پیاده شدم و سوار تاکسی شدم و رفتم..
نگاهش کردم و گفتم :تو خیابون بودم که شما منو دستگیر کردید و از تو کیفم مواد پیدا کردید..ولی من از وجود اون مواد توی کیفم بی اطلاع بودم..
اروم سرشو تکون داد و زل زد تو صورتم :می دونم..
چشمام از زور تعجب گرد شد :چی؟..
–می دونم بی گناهی..می دونم اون مواد برای تو نبوده..چون تمام مدت مامورای ما تعقیبت می کردن..دیدیم که سوار ماشین کیارش شدی و بعد هم با عصبانیت پیاده شدی و سوار تاکسی شدی..مطمئنم اون موادا رو کیارش تو کیفت گذاشته..
-اما چجوری؟..اصلا شما که می دونی من بی گناهم چرا ازادم نمی کنید؟..
–چون من از بی گناهیت مطمئنم ولی قانون اینو نمیگه..قانون زمانی حرفت رو باور می کنه که مدرک نشونش بدی..2 راه بیشتر برامون نمی مونه..
-چه راهی؟..
کمی به جلو خم شد و گفت :تو گفتی که توی شمال .. اون شب.. دیده بودی توی اون اتاق یه سری کارتون و جعبه روی هم چیده شده درسته؟..
-بله..درسته..
–بدون شک اونا مواد بودن..باید اونا رو پیدا کنیم..این می تونه مدرک خوبی برای ما باشه..هم معلوم میشه تو راست گفتی..هم اینکه ما می تونیم کیارش رو متهم کنیم و دستگیرش کنیم..و راه دوم..که برای ازدی توست..
منتظر نگاهش کردم..
– اگر تونستیم اون موادا رو از توی ویلا پیدا کنیم چون تو کمکمون کردی ..جرمت سبک تر میشه..اون موقع من می تونم یه کاری بکنم که..تو اون کارو انجام بدی..
–کدوم کار؟..
بی مقدمه گفت :قبول می کنی بری تو گروه کیارش؟..
چشمام گشاد شد..بهت زده گفتم :چی دارین میگین؟..منظورتون چیه که برم تو گروه کیارش؟..
-ببین کیارش تو کار قاچاق انسان و مواد مخدره..دخترای ایرانی رو می فرسته دبی برای شیخ های پولدار و پول کلانی هم دریافت می کنه..تو کار قاچاق مواد مخدر هم هست..ما می خوایم که تو به هر نحوی که شده وارد اون گروه بشی و ازشون اطلاعات دریافت کنی ..باندشون خیلی گسترده ست و ما میخوایم این موقعیت جوری برامون فراهم بشه که بتونیم تموم اعضای اون گروه رو دستگیر کنیم..کیارش یه طرف قضیه ست..پدرش و چندتا ادم دم کلفت دیگه هم پشتشن..حالا چی میگی؟..قبول می کنی؟..
هنگ کرده بودم..گیج و منگ بودم و به کل قاطی کرده بودم..
با لحن ارومی پرسیدم :ی..یعنی من..تموم این مدت نامزد یه قاچاقچی بودم؟..
سرشو تکون داد وگفت :قاچاقچی که یکیشه..اون خیلی راحت می تونه ادم بکشه..جونه ادما براش پشیزی ارزش نداره..
هنوز تو شوک بودم..مات و مبهوت نگاهش می کردم :پس..پس چرا اومد سراغ من؟..من که چیزی نداشتم..یه دختر ساده بودم ..چرا من؟..
-شاید به 2 دلیل..یکی اینکه تا به حال نشده چیزی رو بخواد و بهش نرسه..حالا به هر طریقی..و دلیل دومش هم می تونه این باشه که تو هم طعمه بودی..
-طعمه ؟!..
-درسته..تو می تونستی طعمه ی خوبی براش باشی..هم ظاهرت عالی بوده و هم اینکه بهش محتاج بودی..اگر اتفاقی هم برات می افتاد هیچ کس جز مادرت نبوده که بخواد کاری بکنه..مادرت هم توانایی مقابله با اونو نداشته..این وسط می تونسته از زیباییه تو به سود خودش استفاده کنه..از تو جلوی شیخ های عرب استفاده می کنه..تو رو میاره توی گروهش و وادارت می کنه خیلی کارها براش انجام بدی..با اینکه کیارش سن کمی داره ولی از همون نوجوونی وارد اینکار شد..زیر دست پدرش تعلیم دید..به ظاهر جذاب و ارومش نگاه نکن..پشت این نقاب اروم یه افعی مخفی شده حتی از اونم بدتر..
با ترس اب دهانمو قورت دادم..خدایا چی می شنوم؟..یعنی..این کیارشی که یه مدت نامزدم بود..می خواستم باهاش ازدواج بکنم..یه ادم خلافکار بوده..یه ادمی که فقط اسمش ادم بود ولی از یه حیوون وحشی هم پست تر و رذل تره..
نگاهش کردم..اخماش تو هم بود و به دستاش نگاه می کرد..
-شما این همه اطلاعات رو در مورد کیارش از کجا به دست اوردید؟..منظورم اینه می دونم پلیس هستید و به راحتی می تونید همه چیزو در موردش بفهمید ولی شما یه جوری از گذشته ی کیارش حرف می زنید انگار تماما شاهد کارهاش بودید..
نفسشو داد بیرون و نگام کرد..نگاهش کلافه بود..
–به خاطر اینکه واقعا شاهد کارهاش بودم..
-واقعا؟..اخه چطوری؟..
–الان نمی تونم چیزی بهت بگم..هر وقت تصمیمت رو گرفتی اون موقع همه چیزو میگم..
-ولی من..
تردید داشتم..ترس بدی نشسته بود تو دلم..
–ولی چی؟..
-ولی من نمی تونم این پیشنهادتون رو قبول کنم..یه جور ریسکه..با زندگیم..
–درسته..ریسکش هم خیلی بالاست..چون باید پیه خیلی چیزا رو به تنت بمالی..البته نه هر چیز..اینو هم فراموش نکن که اگر قبول کردی باید اموزش ببینی..باید بتونی جلوشون بایستی..نه اینکه بری باهاشون درگیر بشی..اموزش هایی که باید ببینی رزمی نیست..این اموزش با دیگر اموزش های ما فرق می کنه..که اگر قبول کنی متوجه میشی..
-اگر الان قبول کنم..چی میشه؟..
–هیچی..ما فعلا وارد عمل میشیم..باید بتونیم اون موادا رو پیدا کنیم..البته زمان زیادی گذشته..شک دارم که هنوز اونجا باشن..ولی خب نمیشه امیدمون رو از دست بدیم..اگر تونستیم اون موادا رو پیدا کنیم..این برای تو هم خوب میشه..اگر یکی از دارودسته ی کیارش که با گذاشتن مواد توی کیفت در ارتباط باشه رو دستگیر کنیم و بتونیم ازش اعتراف بگیریم..ازاد میشی..اون موقع ست که کار ما با تو تازه شروع میشه..اون هم همکاری با ماست..اون موقع حاضری بیای تو گروه ما؟..
با تردید نگاهش کردم.. گفتم :خب…من باید فکر کنم..شاید نتونستید کاری بکنید..ولی بازم امیدوارم بتونید..
از جاش بلند شد و ضبط رو خاموش کرد..دستاشو گذاشت رو میز وبه جلو خم شد..
–مطمئن باش که ما از پسش بر میایم..پس خوب فکراتو بکن..
چیزی نگفتم و سرمو انداختم پایین..
به طرف در رفت..ایستاد..
–خانم سالاری..
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..
-بله..
زل زد به من و گفت :اگر سختی هایی که به خاطر کیارش تحمل کردید .. همین طور توهین هایی که ازش شنیدید ومشکلاتی که براتون به وجود اورده که یکیش همین بی گناهیتونه رو در نظر بگیرید و بهشون فکر کنید..به نظرم تصمیم گیری براتون اسون تر میشه..
درو باز کرد و رفت بیرون..داشتم به حرفاش فکر می کردم..
تو دلم گفتم :هه ..تو به اینایی که من برات تعریف کردم میگی مشکل و دردسر؟..پس اگر بدونی اون پست فطرت باعث شد پاکیمو..دختریمو از دست بدم چی میگی؟..انگیزه از اینم بالاتر؟..
*******
سرمو به دیوار سلول تکیه داده بودم و به حرف های سرگرد فکر می کردم..
از اینکه به حرفام گوش کرده بود و باور کرده بود که من واقعا بی گناه هستم یه جورایی خوشحال بودم..حداقل یکی اینجا می دونست و باور داشت که من بی گناهم و این جای امیدواری داشت..
تو دلم براش دعا کردم تا موفق بشه ..اینده و سرنوشت من به اون کارتن های مواد بستگی داشت..
نیم نگاهی به اون 3 نفر انداختم..هر کدوم کنار دیوار کز کرده بودن و خوابیده بودن..دلم برای اینا هم می سوخت..حتما از زور بدبختی به این روز افتادن..
تو دلم خندیدم و گفتم :هه..خب ادم خوشبخت که سمت مواد نمیره که تهش به این روز بیافته..
اه کشیدم و همونجا دراز کشیدم..به مادرم فکر کردم که در نبود من چه بلایی به سرش میاد؟..اینکه الان داره چکار می کنه؟..
اونم تنهاست..مثل من..هیچ کس رو نداریم..ولی چرا..خدا رو داریم..اون برای ما همه چیز و همه کسه..
ما خدا رو داشتیم..پس هنوزم امیدی هست..
خدایا امیدمو نا امید نکن..
کمکم کن..
*******
نوید :پس که اینطور..می خوای بفرستیش پیش کیارش؟..ولی کار سختیه..
-می دونم سخته ولی نگران این موضوع نباش..یه چیزایی تو سرمه که اگر عملیش کنیم نقشه ی بی نقصی میشه..
— پس یه باره بگو خدا اخرو عاقبتمونو بخیر کنه دیگه..ازاون نقشه خفناست؟..
اریا با لبخند نگاهش کرد وگفت:از اونم خفن تر..
–بسم الله..خدایا خودمو به تو سپردم..منو از شر هر چی ادم پست و رذل و عوضیه در امان بدار..الهی امین..
-برای من هم دعا نمی کنی؟..
–نه..
-چرا؟!..
— انقدر هستن که برات دعا کنن..از مامانت گرفته تا در و همسایه..من بدبخت فقط مامانم برام دعا می کنه..
-بستت نیست؟..
–الهی قربونش برم..نوکرش هم هستم..
اریا خندید و گوشی موبایلش را به طرف نوید گرفت..
-بگیر..
نوید با تعجب نگاهش کرد وگفت :چکارش کنم؟..
-بگیر تا بهت بگم..
گوشی را گرفت و منتظر چشم به اریا دوخت..
-دفترچه تلفنش رو بیار..
نوید همان کار را کرد..
–خب..
-تو جستجوش الف رو بزن و سرچ کن..
–خب..زدم..
-برو رو ششمین اسم..
-رفتم..
نگاهی به اسم انداخت ..با چشم های گشاد شده گفت : چی؟..اقابزرگ؟..
-دکمه ی سبز رو بزن تماس برقرار بشه..
–عمرا..بیا بگیر گوشیتو..دستت درد نکنه..این همه وقت منو مچل کردی؟..
-زنگ بزن..
-نمی زنم..گفتم که خودت باهاش حرف بزن دور منم یه خط پررنگ قرمز بکش..
همان موقع که نوید خواست گوشی را روی میز بگذارد زنگ خورد..به صفحه ش نگاه کرد..
–ای جان..
اریا چشمانش را ریز کرد وگفت :کیه؟..
–صبر کن..
جواب داد :الو..سلاااااااام خوبین؟..الهی قربونتون بشم..منم خوبم ..اریا هم خوبه سلام می رسونه..فدای شما..ای جانم..
اریا متعجب نگاهش کرد..فکر کرد مادرش است که نوید اینطور قربان صدقه ش می رود..
با لبخند دستش را دراز کرد وگفت :نوید گوشی رو بده من..
–چکار داری؟..
-یعنی چی؟..خب می خوام سلام علیک کنم..دلم براش تنگ شده..بده گوشی رو..
نوید با شیطنت ابرو بالا انداخت و گفت :واقعا؟..
توی گوشی گفت :اریا میگه دلش براتون حسابی تنگ شده..باشه چشم..
گوشی را به طرف اریا گرفت و گفت :بیا بگیر..می خواد از دل تنگی درت بیاره..
اریا با لبخند گوشی را گرفت و کنار گوشش نگه داشت..
-الو..سلام مامان جان..الهی قربونتون بشم..
–مامان جان و زهر مار پسره ی گستاخ..حالا دیگه رو حرف من حرف می زنی اره؟..
اریا به سرعت از روی صندلیش بلند شد ..چشمانش گرد شده بود .. با خشم به نوید نگاه کرد..اما نوید نیشش باز بود..
نوید :گفتم که می خواد از دلتنگی درت بیاره..این شما و اینم اقابزرگ جونت که دنبال اسمش می گشتی..با اجازه..
سریع از اتاق بیرون رفت..
اریا جلوی گوشی را گرفت و صدایش زد :نوید..نوید..مگه اینکه دستم بهت نرسه..
چاره ای نداشت..باید با او حرف می زد..
تک سرفه ای کرد و گوشی را کنار گوشش گرفت..
با لحن جدی گفت :سلام اقابزرگ..خ..
–اقا بزرگ و زهر مار..جواب منو بده..چرا به تلفن های من جواب نمیدی؟..چرا نمیای شمال؟..
-چون من الان تو ماموریت هستم و نمی تونم برگردم..به مامان هم گفتم تا پایان ماموریتم شمال بیا نیستم..
–تو خیلی بیخود می کنی..رو حرف من حرف می زنی؟..فرداشب بهنوش و خانواده ش رو دعوت کردم شام اینجان..قراره صحبتامونو بکنیم و همون فرداشب نامزد کنید..شنیدی چی گفتم؟..
از زور خشم می لرزید..هیچ وقت حاضر به شنیدن حرف زور نبود..
-اقابزرگ احترامتون واجبه و من هم هیچ وقت رو حرفتون حرف نزدم..ولی همینجا میگم که من از بهنوش خوشم نمیاد و باهاش هم ازدواج نمی کنم..این حرف اخرمه..والسلام..
داد زد :ساکت شو..حالا دیگه تو روی من وایمیستی؟..اگر تا فرداشب اومدی که هیچ..وگرنه خواب اون باغ رو ببینی..
تماس قطع شد..با حرص گوشیش را پرت کرد روی میز و روی صندلیش نشست..سرش را در دست گرفت و فشرد..
از این همه زورگویی بیزار بود..از اینکه همه باید به دستور اقابزرگ عمل می کردند..همیشه حرف حرفه او بود و هیچ کس جرات مخالفت نداشت..از همه ی اینها متنفر بود..
در اتاق باز شد..نوید اومد داخل..اریا سرش را بلند کرد..ولی دوباره سرش را در دستانش پنهان کرد..نوید روی صندلی نشست..حالش را درک می کرد..
–دوباره باهاش بحثت شد؟..
نگاهش کرد..صدایش گرفته بود..
-تو که می دونی چرا می پرسی؟..پدرمو در اورده..هی من میگم نمی خوام میگه باید بیای بگیریش..یکی نیست بگه شوهر قحطه واسه ی این دختره؟..هیچ جوری هم کنار نمی کشه ..
–لابد قحطه دیگه..حالا می خوای چکار کنی؟..
-چه می دونم..میگه فرداشب اونجا مهمونیه..تهدیدم کرد برم ..
–میخوای بری؟..
-رفتن رو که باید برم..ویلای کیارش رو یادت رفته؟..فردا صبح اول وقت میرم دنبال حکم تفتیشش..مجبورم برگردم شمال ولی فقط 2 روز..بعد از عملیات بر می گردم تهران..
–اگر نتونستی چی؟..
با تعجب نگاهش کرد :یعنی چی؟..
–خب شاید رفتی و اقابزرگ دستتو گذاشت تو حنا و شدی شاه دوماد..اونوقت می خوای چکار کنی؟..
-همچین اتفاقی هیچ وقت نمی افته..
–اومدیمو افتاد..
-گفتم نه..دیگه هم هیچی نگو..
لحنش انقدر محکم و جدی بود که نوید ترجیح داد سکوت کند..اریا به فکر فرو رفت..ذهنش بدجور درگیر این ماجرا شده بود..از این طرف مشکل خودش با اقابزرگ..و از طرفی هم بهار سالاری و کیارش..
*******
نگاهی به پلاستیک داروهایش انداخت..چندتا از قرص هایش تمام شده بود..
با شنیدن صدای درچادرش را روی سر انداخت و به طرف در حیاط رفت..
-کیه؟..
-باز کنید..
در را باز کرد..با دیدن سرگرد رادمنش لبخند کمرنگی زد ..
اریا با لبخند سلام کرد..او هم جوابش را داد..در را باز گذاشت..اریا وارد حیاط شد.
برای اینکه بین همسایه ها جلب توجه نکند..لباس شخصی به تن داشت…
مریم که مادر بهار بود به او خوش امد گفت و او را راهنمایی کرد..اریا نگاهی به اطرافش انداخت..
روی همان تختی که توی حیاط بود نشست..
–اوا اینجا که بده جناب سرگرد..بفرمایید تو..
-نه همین جا خوبه..مزاحمتون نمیشم..فقط چند دقیقه وقتتون رو می گیرم..
–اختیار دارید..پس صبر کنید یه چایی چیزی بیارم گلوتونو تازه کنید..الان میام خدمتتون..
رفت داخل..اریا نیم نگاهی به اطرافش انداخت..نگاهش روی پاکت داروها ثابت ماند..ان را برداشت..داروها را بیرون اورد..به تک تکشان نگاه کرد..2 تا از قوطی های قرص خالی شده بود..
اسامیه همه ی انها را درگوشیش ذخیره کرد..پاکت را به حالت اولیه برگرداند..
مریم خانم با سینی چای از در بیرون امد..سینی را روی تخت گذاشت خودش هم همان جا روی تخت نشست..
اریا با لبخند گفت :حیاط با صفایی دارید مادرجان..
مریم خانم نگاهی به باغچه ی کوچکشان انداخت و گفت :همه ی باصفاییش به خاطر بهاره..عاشق این باغچه ست..خیلی بهش میرسه..این چند روز که نیست انگار این درختا و گلا هم شادابیشونو از دست دادن..با وجود بهارهمیشه با طراوت بودن..
اریا در حالی که نگاهش را به باغچه ی کوچک وسرسبز انها دوخته بود در دل گفت :با این اوصاف اسمش هم خیلی بهش میاد..بهار..
به او نگاه کرد..نگاهه پر از غمش به درخت ها و گل ها بود..قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید..با گوشه ی چادرش پاک کرد..
–بفرمایید توروخدا..قابل تعارف نیست..
-ممنونم..میشه یه سوال ازتون بپرسم؟..
–البته..بفرمایید..
-می خواستم از پدر بهار سالاری..سامان سالاری برام بگید..اینکه کی بوده و شغلش چی بوده..
مریم خانم با تعجب نگاهش کرد..اما اریا جدی بود..مصمم بود بداند سامان سالاری کیست؟..
نگاهش را که دید صورتش را برگرداند وگفت :برای چی می خواین بدونید؟..مگه دونستنش می تونه به بهار کمک کنه؟..
-نه..فقط یه سوال شخصی بود..کنجکاو بودم بدونم..اگر ناراحتتون کردم معذرت می خوام..
–نه پسرم ناراحت نشدم..خب..پدر بهار شغلش ازاد بود..مغازه داشت..مستاجر بودیم..مرد خوبی بود..خوب که نه..فوق العاده بود..با علاقه ازدواج کردیم..بهار خیلی کوچیک بود که تو یه تصادف سامان مرد و من رو با یه بچه ی کوچیک و یه عالمه بدبختی تنها گذاشت..مجبور شدم مغازه رو بفروشم و این خونه رو بخرم..هیچ درامدی نداشتیم..خونه ی این و اون کار می کردم..الان هم با خیاطی و بافتنی خرجمونو در میارم..ولی خب..چه میشه کرد..
-خانواده ی خودتون چی؟..هیچ فامیل و اشنایی نداشتید؟..شوهرتون چی؟..
–خانواده هامون؟..نه پسرم ما هر دو تنها بودیم..تنها تر از ما توی دنیا پیدا نمی شد..فقط ما بودیم و خدای بالا سرمون..تنها و بی کس..
قطره اشکی از گوشه ی چشمش روی گونه ش چکید..با نوک انگشتانش پاک کرد..
-اگر ناراحتتون کردم معذرت می خوام..ولی من باید یه چیزایی رو برای شما بگم..
–چه چیزایی؟..
اریا یک پاکت از توی جیبش بیرون اورد و به طرف او گرفت..
با تعجب به پاکت نگاه کرد..ان را گرفت..درش را باز کرد..
بهت زده به ان خیره شد..
*******
اریا ماشینش را سر کوچه نگه داشت..نگاهی به اطرافش انداخت..یک پسر تقریبا 12 13 ساله از کنار دیوار رد می شد..
اریا صدایش زد..
-اقا پسر..
پسر برگشت و نگاهش کرد..
–بله..
-چند لحظه بیا..
جلو رفت و روبه رویش ایستاد..
اریا بسته ای را به طرفش گرفت وگفت :مال این کوچه ای؟..
–بله..
-خانم سالاری رو می شناسی؟..
پسر با شک نگاهش کرد وگفت :بله می شناسم..شما کیشون میشی؟..
-یکی از اشناهاشونم..این بسته رو ببر بده بهشون..
بسته را گرفت..
–باشه..بگم کی داده؟..
-هیچی نمی خواد بگی..فقط اینو بده بهشون..
-باشه..چشم..
-ممنونم..
به طرف خانه ی انها رفت..اریا سریع سوار ماشینش شد و دور زد .. از انجا درو شد..
زنگ در را زد..
– کیه؟..
–مریم خانم..منم محمد..
در را باز کرد..
–سلام..
-سلام پسرم..خوبی؟..مادرت خوبه؟..
–سلامت باشین..مریم خانم یه اقایی این بسته رو داد که بدمش به شما..
با تعجب به بسته نگاه کرد..
ان را گرفت وگفت :به من؟..کی بود؟..
–خودشو معرفی نکرد..فقط گفت بدمش به شما..
-باشه پسرم..دستت درد نکنه..
–خواهش می کنم..خداحافظ..
-به مادرت سلام برسون..خدا نگهدارت..
در را بست..نگاهی به بسته انداخت..روی تخت نشست و ان را باز کرد..
بهت زده به داخلش نگاه کرد..10 تا قوطی قرص..هر کدام از داروهایی که مصرف می کرد داخلش بود..حتی انهایی که به تازگی تمام کرده بود..
یکی از انها را در دست گرفت و نگاه کرد..هنوز متعجب بود..
زیر لب زمزمه کرد:یعنی کاره کیه؟..محمد گفت یه مرد بوده..کی می تونه باشه؟..کسی نمی دونه من چه داروهایی استفاده می کنم..ولی..
چند صحنه مانند فیلم از جلوی دیدگانش گذشت..
داشت چای می اورد از پشت پنجره ی اشپزخانه نگاهش به اریا افتاده بود که پاکت داروهایش را برداشته بود و نگاه می کرد..بعد هم با گوشیش ور رفته بود..
هیچ کس جز خودش و بهار از نوع داروهایش خبر نداشت..احتمال داد کار سرگرد باشد..ان هم یک احتمال بود..
-ولی اخه چرا باید اینکارو بکنه؟..ما که دینی به گردنش نداریم..
نگاهی دیگر به بسته ی داروها انداخت..یک پاکت سفید زیر انها بود..ان را برداشت..لحظه به لحظه بیشتر تعجب می کرد..
پشت پاک را خواند..
مات و مبهوت سرجایش خشک شد..
باورش نمی شد..
*******
– به زور سرهنگ رو راضی کردم..گفت همین که عملیات تموم شد باید برگردم..
— فقط خدا کنه بتونی از دست اقابزرگ خلاص بشی..من که بعید می دونم..
-میشه ساکت شی؟..اگر برنگردم تهران اسمم اریا نیست..
-پس چیه؟..
اریا نگاه تندی به او انداخت..نوید با لبخند ابرویش را بالا انداخت و سکوت کرد..
توی مسیر تا شمال هزار جور نقشه کشیدند تا به کمک ان بتوانند با اقابزرگ مقابله کنند..ولی هر بار به در بسته می خوردند..
اقابزرگ نقطه ضعفی نداشت..یا اگر هم داشت انها از ان بی اطلاع بودند..
–کی عملیات شروع میشه؟..
-فردا..امروز برم ستاد گزارش کنم..طول می کشه..
–امیدوارم به نتیجه ای هم برسیم..
-منم امیدوارم..
-چرا متوجه نیستید من چی میگم؟..
–کاملا هم متوجه حرفات هستم.. دست از لجبازی با من بردار اریا..
پوزخند زد وگفت :د اخه مگه من با شما لجبازی می کنم؟..مگه بچه م؟..اقا بزرگ من یه مردم..می تونم برای خودم تصمیم بگیرم..اصلا از کارای شما سر در نمیارم..
عصایش را با عصبانیت به زمین کوبید و گفت :سر در میاری خوبم سر در میاری..فقط خودتو زدی به نفهمی..هه..مگه من میگم نامردی؟..همه توی فامیل می دونند اسم تو روی بهنوشه..ما ابرو داریم..چرا میخوای با ابروی چندین وچند ساله ی من بازی کنی؟..امشب اونا میان تو هم با بهنوش نامزد می کنی..داییت بس نبود که حالا تو داری پا جا پای اون میذاری؟..کاری نکن با تو هم همون کاری رو بکنم که با داییت کردم..
اریا با حرص از روی صندلی بلند شد..همه ناظر جر و بحث اریا و اقابزرگ بودند ولی کسی جرات نداشت حرفی بزند..
در این خانواده تنها اریا بود که جرات داشت و روی حرف اقابزرگ حرف می زد..هیچ وقت کوتاه نمی امد..
اریا در حالی که صورتش از عصبانیت سرخ شده بود گفت :اسم دایی منو به زبونتون نیارید..اون مرد با اینکه مرده ولی حرمت داره..من به وجودش می بالم..از اینکه بخوام مثل اون بشم به خودم هم افتخارمی کنم ..درضمن من امشب خونه نیستم..اگر هم اونا بیان برام مهم نیست..
این جملاته اریا اقابزرگ را بیش از پیش عصبانی می کرد..باورش نمی شد اریا این چنین درمورد داییش صحبت کند..همیشه نسبت به او بی تفاوت بود..ولی حالا ..از او حمایت می کرد..
–تو چی گفتی؟..ازش حمایت هم می کنی؟..بله دیگه..اینجاست که میگن بچه ی حلال زاده به داییش میره..ولی اگر عاقل باشی نمیذاری به سرنوشت داییت دچار بشی..برای من ابرو مهمتر از هر چیزه..
در چشمان اقا بزرگ خیره شد..با لحن جدی گفت :ولی من عاقل هستم..برای همین هم راهی که اون رفت رو میرم..ولی اینبار من مثل دایی شکست نمی خورم..نمیذارم شما با زورگویی و خودخواهیت زندگیمو نابود کنید..
با قدم های بلند از سالن خارج شد..سوار ماشینش شد و حرکت کرد..با سرعت زیادی می راند..به خودش امد ..کنار ساحل توقف کرد..از ماشینش پیاده شد..به طرف دریا دوید..روی شن ها زانو زد..دستانش را از شن و ماسه پر کرد و در هوا پخش کرد..کمی از شن ها ی نرم ساحل روی موهای مشکیش نشست..
کلافه بود..عصبانی بود..از این همه زورگویی بیزار بود..خسته شده بود..تا کی می خواست احترام ها را زیر پای بگذارد؟..هیچ دوست نداشت اینطور شود ولی مجبور بود..برای رسیدن به هدفش باید این کار را می کرد..
بهنوش دختری سبک و جلف بود..هر وقت مهمانی می دادند او تنها دختر مجلس بود که با لباس باز و زننده ای ظاهر می شد..با اریا صمیمی رفتار می کرد..ولی اریا از او و خصوصیات اخلاقیش به هیچ عنوان خوشش نمی امد..خودش هم نمی دانست اقابزرگ در این دختر چه دیده که اینطور سنگ او را به سینه می زند..
ولی اریا مرد قانون بود..مرد روزهای سخت..به واسطه ی شغلش این چنین بود..سخت و جدی..همراه با اراده ای قوی..
هیچ کس در خانواده به جز اقابزرگ حق این را نداشت که چیزی را به او تحمیل کند..ولی اقابزرگ با این درخواسته نابه جایش زندگی ارام اریا را مختل کرده بود..
ذهنش اشفته بود..از طرفی هم فکر انتقام از کیارش ارامش نمی گذاشت..هنوز انتقام دوستانش را نگرفته بود..برای کیارش و دارو دسته ش برنامه ها داشت..نباید بی گدار به اب می زد..
نگاهش را به دریا دوخت..
کم کم افتاب داشت غروب می کرد..
صحنه ی زیبایی بود..
*******
-همگی مستقر شدند؟..
–بله قربان..
-خوبه..اماده باشید..با دستورمن شروع می کنیم..
–اطاعت جناب سرگرد..
نوید کنارش ایستاده بود..
–حالا چکار کنیم؟..
اریا نگاهش کرد..با اخم گفت :تو هر دفعه تو هر عملیاتی باید اینو از من بپرسی؟..
–خب مگه چیه؟..سوال کردم دیگه..
-جوابتو دادم..با دستور شماره ی1 بچه ها دور تا دور ویلا رو محاصره می کنند..تک تیر اندازا اماده میشن..با دستور شماره ی 2من و تو که لباس شخصی تنمونه میریم جلوی در و زنگ می زنیم..هر کس درو باز کرد..بی معطلی وارد خونه میشیم..چند نفر وارد حیاط میشن..بقیه هم از پشت باغ وارد میشن..هیچ کجا از ویلا نباید از دیدمون مخفی بمونه..همه جا رو باید بگردیم..حالا فهمیدی یا بازم توضیح بدم؟..
–نه دیگه گرفتم چی شد..حالا کی دستور میدی؟..
اریا با حرص نگاهش کرد..نوید خندید ..
–خب دیشب از زیر مهمونی در رفتیا..نبودی قیافه ی بهنوش رو ببینی..همه ش در حال حرص خوردن بود..
اریا سکوت کرد..نمی خواست توی ماموریتش ذهنش را با مسائل شخصی درگیر کند….
بی سیم را برداشت..
— از حمزه ی 2 به تمامی واحد ها..دستور شماره ی 1 رو اجرا کنید..
همه ی نیروها اطاعت کردند.. دور تا دور ویلا را محاصره کردند..تک تیرانداز ها اماده شدند..
–دستور شماره ی 2 رو اجرا می کنیم..
رو به نوید گفت :بپر پایین..
–اطاعت قربان..
هر دو پیاده شدند..به طرف در ویلا رفتند..اریا زنگ در را فشرد..کناری ایستاد..نوید سمت چپ..اریا سمت راست ایستاده بود..
هر دو اسلحه شان را در اوردند..به محض اینکه در باز شد..نوید نشانه گرفت و اریا وارد شد..ان مرد که حدودا 30 و چند ساله بود..متعجب چشم به انها دوخت..
اریا او را گرفت و با بی سیم دستور حمله داد..همه ی نیروه ها وارد باغ شدند و همه جا را محاصره کردند..عده ای هم وارد ساختمان شدند..
ان مرد رنگش حسابی پریده بود و با چشمان گرد شده به انها نگاه می کرد..
اریا با صدای بلندی گفت :رییست کجاست؟..
–م..من نمی دونم از چی دارید حرف می زنید..
-که نمی دونی اره؟..بسیار خب..
-ستوان یاسری..ستوان کیانی..
— بله قربان..
–بله قربان..
– نگهش دارید..
–اطاعت ..
هر کدام یکی ازدستانش را گرفتند..اریا شروع به بازرسی بدنی کرد..یک بسته ی کوچک از جیب شلوارش..و یک بسته ی دیگر هم از داخل جورابش پیدا کرد..
پوزخند زد و انها را کف دستش نگه داشت..رو به ان مرد که از ترس به خود می لرزید داد زد :پس اینا چیه؟..
با التماس گفت :به خدا من بی تقصیرم..اینا ..
داد زد:ساکت شو..ببریدش..
–اطاعت ..
او را از در بیرون بردند ..
از داخل ویلا صدای جیغ و داد می امد..اریا به نوید اشاره کرد..او هم به طرف ساختمان رفت..
خودش به همراه چند نفر به طرف قسمت انتهایی باغ رفت..درست همانجایی که بهار گفته بود..
نوید وارد ویلا شد..3 تا زن و 10 تا مرد کف ویلا نشسته بودند و دستهایشان روی سرشان بود..
سروان کورشی با اسلحه بالای سرشان ایستاده بود..
با دیدن نوید گفت :یه بسته ی بزرگ مواد و 10 تا شیشه مشروب پیدا کردیم.. تو حالت زننده ای بودند که سر رسیدیم..
-بسیار خب..همه رو ببرین تو ماشین..
–اطاعت..
به دستانشان دستبند زدند و انها را از ویلا خارج کردند..
-کیارش تو ویلا نبود؟..
–نه قربان..کل ویلا رو کشتیم..کس دیگه ای اینجا نیست..
سرش را تکان داد..چند نفر داخل ماندند و بقیه از در خارج شدند..
اریا در اتاقک را باز کرد..با تعجب به اطرافش نگاه کرد..اتاق خالیه خالی بود..هیچ کارتنی انجا نبود..
–قربان اینجا که خالیه..
-احتمالا اونا رو به جای دیگه انتقال دادند..
— چه دستور می فرمایید؟..
-همه جارو گشتید؟..
خواست جواب بدهد که نوید وارد اتاقک شد..
رو به اریا گفت :جناب سرگرد چند لحظه بیاید..
اریا و بقیه از اتاق خارج شدند..نوید رفت پشت ویلا..انها هم دنبالش رفتند..ایستاد..هیچ چیز انجا نبود..
اریا نگاهش کرد وگفت :خب..اینجا که چیزی نیست؟..
نوید لبخند زد و با پایش علف های روی زمین را کنار زد..یک در اهنی روی زمین بود..
اریا با تعجب به ان در نگاه کرد..روی زمین نشست..به در قفل زده بودند..همگی کنار ایستادند..از جایش بلند شد..نشانه گرفت..با یک شلیک قفل در شکست..
نوید و اریا هر دو دستگیره ی ان را گرفتند و کشیدند..در باز شد..داخلش تاریک بود..
-چراغ قوه..
سروان کورشی چراغ قوه را به طرفش گرفت..نور چراغ را به داخل زیر زمین انداخت..از همانجا هم کارتن ها مشخص بودند..با لبخند نگاهشان کرد..
-اینجا جاسازشون کردند..چند نفر از افراد رو بیارید تا اینا رو بیارن بیرون..
-اطاعت قربان..
زیر زمین به کمک افراد پلیس پاکسازی شد..همه ی کارتون ها را خارج کردند..
نوید نگاهش کرد وگفت :من شمردم 50 تا کارتون بود..
در یکی از انها را باز کرد..در چند لایه بسته بندی شده بودند..پلاستیک روکش ان را پاره کرد..مقداری از ان را بیرون اورد..
نوید : هروئین؟..
اریا سرش را تکان داد :اره..
هر دو نگاهی به کارتن های مواد انداختند..
*******
برگشتند ستاد..عملیاتشان با موفقیت انجام شده بود..بعد از جلسه ای که با سرهنگ داشتند هر دو به دفتر اریا برگشتند..
اریا :برای دستگیریه کیارش هیچ کاری نمی کنیم..
نوید با تعجب نگاهش کرد :چرا؟..مگه همینو نمی خواستی؟..الان که برای دستگیریش مدرک هم داریم..
-می دونم..ولی موقعیت تغییر کرده..ما اگر اونو بگیریم چیزی به دست نمیاریم..فقط اونو می گیریم و پدرش رو..ولی اگر وارد تشکیلاتشون بشیم..می تونیم کل این باند رو دستگیر کنیم..
–که لابد این وسط هم از بهار سالاری می خوای کمک بگیری اره؟..
– مگه به غیر از اون شخص دیگه ای رو سراغ داری؟..اون با کیارش اشناست..تنها کسیه که برای انتقام گرفتن از کیارش هدف داره..بهار سالاری از جانب اون ضربه دیده برای همین بهتر می تونه با ما همکاری کنه..
–از جانب اون مطمئنی؟..می دونی خلافشو عمل نمی کنه و نمیره تو دارو دسته ی کیارش..
-صد درصد مطمئنم..اون هیچ وقت اینکارو نمی کنه..
–با اینایی که دستگیر کردیم می خوای چکار کنی؟..
-از تک تکشون بازجویی می کنم..از سرهنگ 2 روز دیگه وقت گرفتم اینجا باشم..
-می دونی 3 روز دیگه بهار سالاری حکمش صادر میشه؟..
اریا نگاهش کرد..ارام سرش را تکان داد وگفت :اره..می دونم..
–پس اگر می خوای کاری بکنی باید تا قبل از دادگاهی شدنش باشه..وگرنه دستمون به جایی بند نیست..
-درسته..
*******
از تک تکشان بازجویی کرد..حتی بهشان گفت که حکمشان می تواند اعدام باشد..ولی هیچ کدام حرفی از اینکه بهار بی گناه است نزدند..
یکی از انها حرفهایش با هم نمی خواند..چند جا اریا ماهرانه او را در تنگنا گذاشت وهر بار هم شکش نسبت به او بیشتر شد..
ولی ان زن هیچ حرفی درمورد بی گناهی بهار نزد..
-الو..
-سلام جناب سرهنگ..سرگرد رادمنش هستم..
–سلام جناب سرگرد..همه چیز رو به راهه؟..
-بله قربان..
–عالیه..کاری از دست من بر میاد؟..
-یه سوال داشتم..
–بپرسید..
-بعد از بازجویی که من از بهار سالاری کردم .. اون به شما چیز دیگه ای نگفت..
–سروان کامیاب دوباره ازش بازجویی کرد..همونایی که شما برای ما گفتی و صدای ضبط شده ش رو در اختیارمون گذاشتی..چیز دیگه ای نگفت..
اریا نفسش را بیرون داد ..کلافه دستی بین موهایش کشید..
-اون قسمت اخر از حرفاش..که گفت از ماشین کیارش پیاده شده و سوار تاکسی شده رو یادتونه؟..
–اره یادمه..چطور؟..
-تو بازجویی هایی که شما ازش کردید چیزی در اون مورد ..اتفاقات تو تاکسی نگفت؟..
–چند لحظه صبر کنید..
سکوت و اضطراب..کلافه ترش کرده بود..
–الو..
-بله قربان..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x