#مهرداد
به ساعت مچیم نگاه کردم.
آخه چقدر حرف میزنه؟
به در نگاه کردم و با انگشتهام روی میز ضرب گرفتم.
با حرص گفتم: این زنا انگار هیچوقت حرفهاشون تموم نمیشه، چقدر زر…
محدثه پرید وسط حرفم: اوی! درست صحبت کنا!
با یه ابروی بالا رفته نگاهش کردم که چشم غرهای بهم رفت.
ماهان خندید و گفت: خلقت زناست دیگه!
نگاهم به حمید خورد.
همونطور که دست خانم حاملشو گرفته بود از دستشویی بیرون اومد.
– یکی بگه زن بیچارت سی و هشت سالش شده بچه تو این سن چی میگه؟!
ماهان با خنده گفت: فکر کنم از دستش در رفته.
خندون نگاهش کردم و محدثه یه پس گردنی بهش زد.
بهمون که رسیدند سعی کردیم دیگه نخندیم.
حمید صندلیو واسش بیرون کشید که نشست.
– بخاطر ما اینجا نمون، برگرد ایران، خانمت داره اذیت میشه.
نشست اما قبل از اینکه حرف بزنه مهدیه خانم با لبخند گفت: نه اشکال نداره، منم واسم مهمه که نفس هر چه زودتر پیدا بشه، مطمئنم هردومون تو ایران دلمون هزار راه میره و طاقت نمیاریم.
محدثه که کنارش نشسته بود دستشو گرفت و با لبخند گفت: ازت ممنونم که تو این وضعیت بازم به فکر مایی.
لبخندش پررنگتر شد.
– دیگه ماها دوستیم، مگه نه؟
رو به حمید گفتم: محسن و علیرضا دیر کردن، کجا موندند؟
به ساعتش نگاه کرد و با اخم گفت: نمیدونم، بهشون زنگ میزنم.
سرمو بالا و پایین کردم و از جام بلند شدم که ماهان سوالی بهم نگاه کرد.
– میرم ببینم این خانم ما این همه وقت داره چیکار میکنه!
بعد از کنارشون رد شدم و به سمت در رفتم.
جا داره حسابی قلقلکت بدم تا نفست بالا نیاد، نمیگی این شوهر بیچارت تک و تنها و سینگل توی رستوران دلش میگیره؟
به در که رسیدم تا اومدم بازش کنم نگاهم به محسن و علیرضا خورد که با دو به این سمت میومدند.
بیرون اومدم و گفتم: معلوم هست کجایید؟
بهم رسیدند اما از حالت نگاه و چهرهشون نمیدونم چرا یه لحظه تو دلم آشوب شد.
– چیزی شده؟
نفس زنان به هم نگاه کردند.
بیطاقت گفتم: میگم چیزی شده؟
محسن: داشتیم میومدیم…
آب دهنشو قورت داد.
– اونور خیابون بودیم که اتفاقی دیدیم یکی مطهره رو روی کولش انداخته و سریع توی یه ون رفت.
انگار نفسم دیگه بالا نیومد و واسه یه لحظه حس کردم الانه که عزرائیلو ببینم.
نزدیک بود از سستی پاهام بیوفتم که علیرضا سریع گرفتم.
زبونم بند اومده بود و تنها با ترس نگاهشون میکردم.
تو عرض فقط چند ثانیه ضربان قلبم روی هزار رفته بود.
حضور کسیو کنارم حس کردم و صدای حمید رو شنیدم.
– چیزی شده؟
بهش نگاه کردم که نمیدونم چی تو چهرهم دید که ترس نگاهشو پر کرد و رو به اون دوتا گفت: چی شده؟
محسن همونطور که یه کاریو داخل گوشیش انجام میداد گفت: یکی مطهره رو دزدیده.
اولین نفر ذهنم به سمت یه نفر کشیده شد، اونم نیمای ناموس دزد کثافت.
وجودم از عصبانیت کورهی آتیش شد.
به سختی لب باز کردم و گفتم: کار نیماعه، کار خودشه.
دست علیرضا رو پس زدم و غریدم: اینبار ببینمش میکشمش.
خواستم از کنارشون رد بشم که حمید سریع بازومو گرفت.
– کجا؟ از کجا مطمئنی که کار اونه؟
با فکی قفل شده گفتم: جز اون لاشخور کی با زن من کار داره؟ هان؟
– الکی زود یکیو متهم نکن، میرم ببینم نیما پاشو توی دبی گذاشته یا نه.
به محسن نگاه کرد.
– تا اونوقت مواظب این دیوونه باش، چون روانیه.
بعد به سمت محسن پرتم کرد و رفت که سریع تعادلمو حفظ کردم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
میکشمت نیما، میدونم که کار خودته اما ایندفعه دیگه نمیذارم مطهره رو ازم بدزدی، دیگه نه.
– شماره پلاک ونه رو برداشتین؟
محسن گوشیشو روی گوشش گذاشت و علیرضا جواب داد: سریع رفت نتونستیم.
به موهام چنگی زدم و لعنتیای زیر لب گفتم.
نه دمای بدنم نرمال بود و نه ضربان قلبم.
#نفس
بازوشو گرفتم و با ناباوری گفتم: اما هنوز یه روز دیگه باید پیشت باشم!
بازوشو آزاد کرد و با اخم گفت: شاید دلم خواسته که زودتر بفرستمت بری، باید بهت جواب پس بدم؟
گیج و متعجب به نگاههایی که درست مثل روزای اول شده بود چشم دوختم.
باورم نمیشه که بعد از اتفاق دیشب اینجوری بهم نگاه کنه!
دستهاشو داخل جیبهاش برد و با نگاه سرد و سنگی رو به آرمین گفت: کامل فروختمش به تو، قیمتی که قرار بود بهم بدیو بده.
با بهت نگاهش کردم و به ثانیه نکشیده چشمهام لبریز از اشکهایی شدند که همراهش قلبمم تو آتیششون سوخت.
آرمین با لحنی که رضایت توش موج میزد گفت: حله، کی میای قرارداد رو امضا کنی؟
رایان: وقتم که آزاد شد همراه وکیلم میام، بهت زنگ میزنم.
اونا حرف میزدند و ندیدند که وسطشون چجوری شکستم.
شکه شده بودم و حتی نمیتونستم نگاهمو از روی صورت سرد و بیمحبتش بردارم.
آرمین بازومو گرفت.
– نفس؟ بیا بریم.
اما تنها با چشمهای لبریز از اشک به رایان چشم دوختم.
کوتاه بهم نگاه کرد و بعد بیتفاوت چرخید و به سمت پلهها رفت.
بغض گلومو تیکه تیکه کرد.
بازومو آزاد کردم و بدون توجه به نفس گفتن آرمین و دردی که توی کمرم میپیچید و نفسو ازم میگرفت لنگون به سمت رایان دویدم.
نذاشتم پاش روی پلهی اولی بره و بازوشو با قدرت گرفتم.
بیاراده یه قطره اشک روی گونم سر خورد و با بغض گفتم: چرا؟
حتی بهم نگاه نکرد.
خواست بازوشو آزاد کنه اما بازوشو تو بغلم گرفتم و اشکهام پایین اومدند.
– چرا رایان؟
بازم نگاهم نکرد.
– برو، برو از اینجا.
با گریه سرمو به چپ و راست تکون دادم.
- نه، نمیرم، تا دلیلتو بهم نگی نمیرم.
سرشو برخلاف جایی که وایساده بودم چرخوند.
با عجز و هق هق گفتم: چرا؟ چرا داری منو از خودت دور میکنی؟ مگه بهم قول ندادی اونایی که زدنمو پیدا میکنی و نمیذاری تهدیدشونو عملی کنند؟
یه دفعه بازوم توسط آرمین گرفته شد و از رایان جدام کرد که درد بدی توی بدنم پیچید اما لجباز تر از این حرفا درحالی که درد امونمو میبرید با گریه و تقلا داد زدم: ولم کن.
اما توجهی نکرد و به زور به سمت ماشین کشوندم که با تقلا به رایانی که هنوز همونجا پشت بهم وایساده بود نگاه کردم و از ته دل داد زدم: چرا؟ بهم بگو، بخدا اگه اینطوری برم دق میکنم.
جوری داد و بیداد کرده بودم که همهی خدمتکارا توی محوطه جمع شده بودند.
یه دفعه آرمین بازوهامو گرفت و با عصبانیت داد زد: بسه!
ساکت شدم و با گریه بهش نگاه کردم.
– بسه لعنتی، اون دلش از سنگه، بهش دل بستی؟ به اونی که هیچی از رحم نمیدونه و فقط خودشو میبینه؟
شدت اشکهایی که پایین میومدند بیشتر شد.
تو نگاهش عصبانیت و غم موج میزد.
– بس کن و همراهم بیا، خودم اونایی که زدنتو پیدا میکنم و قول میدم کارایی واست بکنم که حتی یادت بره رایانی وجود داشته.
دستهاشو پس زدم و با هق هق و قلب زخمیم داد زدم: همتون مثل همید، الکی به من قول نده!
یه دفعه یکی بازومو گرفت و وحشیانه دنبال خودش کشیدم که با دیدن رایان دلم هری ریخت.
هنوز قدمی برنداشته بودیم که آرمین مچ دستی که بازومو گرفته بود رو گرفت و نذاشت ادامه بده.
با تندی گفت: ولش کن، زودتر میبرمش.
اشکهام هیچ جوری بند نمیومدند.
رایان تو صورتش خم شد و عصبی گفت: بکش دستتو، باهاش حرف دارم، بعد هر قبرستونی که خواستی ببریش ببرش.
با اینکه از این رایان ترسیده بودم گفتم: بذار باهاش حرف بزنم.
بهم نگاه کرد و با کمی مکث مچ رایانو ول کرد که دوباره کشوندم و از پلهها بالا اومد که از درد چشمهامو روی هم فشار دادم و کمی خم شدم اما دم نزدم.
صدای بلند و عصبی آرمین بلند شد: یه خط روش بیوفته دمار از روزگارت درمیارم رایان.
خودشو به نشنیدن زد و در رو باز کرد اما قبل از اینکه بره داخل چرخید و رو به خدمتکارا جوری داد زد که از ترس به بالا پریدم و دست لرزونمو روی قلبم گذاشتم.
– هیچ کدومتونو داخل نبینم.
بعد جلوتر از خودش به داخل پرتم کرد و اومد تو که سریع به سمتش چرخیدم و با ترس و اشکهایی که خودشون بیاجازه پایین میومدند نگاهش کردم.
در رو بست و با اخم و نگاهی ترسناک به سمتم اومد که بیاراده به عقب رفتم.
– فقط بهم بگو چرا، چرا رایان؟
– چرا؟
سرمو بالا و پایین کردم.
دندونهاشو روی هم فشار داد و گفت: چون تو درست مثل یه سمی!
وایسادم و با اشک گفتم: یعنی چی آخه؟
همونطور که بهم نزدیک میشد گفت: یه سمی که اگه هر چه زودتر نکشمت بیرون و از خودم دورت نکنم زهرت کل وجودمو میگیره و از پا درم میاره.
رو به روم وایساد.
– باید از اینجا بری، دیگه نمیخوام نگاهم تو نگاهت بیوفته.
نیم قدم بهش نزدیک شدم و با گریه به قفسهی سینهش کوبیدم.
– نکن اینکار رو با من، نکن اینکار رو با خودت، تو اگه…
انگشتهاشو روی لبم گذاشت.
– هیس! دیگه هیچی نگو، حالا هم مثل یه بردهی خوب و گوش به حرف کن بدون هیچ مخالفتی از کنارم رد شو، از عمارت برو بیرون و همراه آرمین برو دیگه هم به پشت سرت نگاه نکن.
صدای خرد شدن احساسمو به وضوح میشنیدم.
دستشو گرفتم و با التماس گفتم: نه، رایان لطفا، من هیچ ضرری واست ندارم، این احساسی که داره تو وجودت به وجود میاد هم هیچ ضرری…
به عقب پرتم کرد و داد زد: من به تو هیچ حسی ندارم، حالیت شد؟ پس الکی به دلت صابون نزن، فهمیدی؟ اگه نگرانت بودم فقط واسه این بود که نمیری و یه جنازه روی دستم نمونه وگرنه خودت یه مثقالم واسم ارزش نداری که الکی خیالبافی میکنی!
دستی که توی هوا خشک شده مونده بود به پایین افتاد و مرگ خودمو دقیق با چشمهام دیدم.
از رو به روم رد شد و با قدمهای بلند به سمت آسانسور رفت.
نگاهم میخ جای خالیش موند و دیگه نتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم.
تک تک کلماتش بوی مرگو داد، تک تکشون چاقویی شدند و جوری قلبمو که هیچ، وجودمو پاره کردند که حس کردم امروز آخرین روز زندگیمه!
#مطهره
با حس فشاری که به مچهام وارد میشد پلکهامو آروم باز کردم و از خشکی گلوم سرفهای کردم.
بخاطر نور لامپی که بد به چشمم میخورد و عادت نداشتم خواستم دستمو جلوش بگیرم اما نتونستم تکونش بدم که دیدم هردوتاش با طناب به هر دو طرف تخت دونفریای که روشم بسته شده.
تازه مغزم موقعیتمو تحلیل کرد که دلم هری ریخت و ترس وجودمو پر کرد.
– دیر ویندوزت بالا میادا!
با شنیدن صدای منفورش روح از تنم جدا شد و به سرعت بهش که روی کاناپه لم داده بود نگاه کردم.
تکیهشو گرفت و لب کاناپه نشست.
– چطوری خانمم؟ سرگیجه که نداری؟
انگار که عزرائیلو داشتم جلوی چشمهام میدیدم و زبونم بند اومده بود.
تنها صدای قلبم بود که سریعتر از صدای حلقم توی گوشم پیچید.
خندید.
– موش زبونتو خورده عزیزدلم؟
دستهامو مشت کردم و با لرزونترین صدای ممکن گفتم: وا… واسه چی… منو…
حرفمو قطع کرد.
– دلم برات تنگ شده بود، میخواستم ببینمت، باهات حرف بزنم.
مچهامو تکون دادم و با لحنی که رگهی عصبانیت هم داشت گفتم: اینجوری؟
از جاش بلند شد و به سمتم قدم برداشت که نگاه ازش گرفتم و چشمهامو روی هم فشار دادم.
– به لطف آموزشهای من خیلی خفنی، نمیشه آزادت گذاشت، به دل نگیر.
تند نفس میکشیدم.
تو این اتاق به این بزرگی انگار هوا کم بود و نمیتونستم نفس بکشم.
از پایین رفتن تخت فهمیدم که نشسته.
– ترسیدی؟
ناخونهامو بیشتر تو پوستم فرو کردم که سوزش بدی کف دستم پیچید.
خندید.
– نترس، اون مدتی که پیشم بودی باید شناخته باشیم که من به ملکم صدمه نمیزنم.
سعی کردم جسارتمو جمع کنم.
چشمهامو باز کردم و رو بهش با لحنی که سعی میکردم نلرزه گفتم: ولم کن، من علاقهای به موندن کنارت ندارم.
به رو به روش نگاه کرد و خندید.
نگاهم به سمت چند تاری از موهاش که سفید شده بود کشیده شد.
عوضی معلومه اصلا زندان بهش سخت نگذشته که زیاد پیر نشده.
واسه حرص دادنش پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم: زندان خوش گذشت؟
بهم نگاه کرد و اونم از رو نرفت.
– خوب بود اونجا هم رئیسی میکردم.
نیشخندی زدم.
– پس اگه میدونستم بهت خوش میگذره زودتر لوت میدادم.
لبش جمع شد و حالت پیروزی توی چهرهش از بین رفت.
ابروهامو بالا دادم.
– چی شد نیما جون؟… آخ یادم نبود چه زخم بزرگی از کسی که دوسش داشتی خوردی و نباید به روت میاوردم!
نگاهش رنگ جدیت گرفت.
اخم کردم.
– این طنابای مزخرفو از مچهام باز کن دستهام درد گرفتند، میخوام برم.
پوزخندی زد و از جاش بلند شد.
قدم برداشت و رو به روی تخت انگشت شست به جیب رو به روم وایساد.
– مار خوش خط و خالی هستی!
نیشخندی زدم.
– استادم خودت بودی!
سکوت کرد و خیره به چشمهام پوزخند محوی کنج لبش نشوند.
مچهامو تکون دادم و عصبی گفتم: تو حق اینو نداری که منو بدزدی، بذار یادت بیارم که من ازت طلاق گرفتم و تو دیگه هیچ ربطی بهم نداری، مثل یه غریبهای برام.
با نگاه مرموزی به اونطرف تخت قدم برداشت.
– نه، اشتباه میکنی، من تا آخر عمرت بهت ربط دارم.
با اخم و سوالی نگاهش کردم.
وایساد و با لبخندی که چه بخواد و چه نخواد مرموز میشد گفت: من بابای پسرتم، رایان.
اخمهام از هم باز شدند و بازم حس مادری وادارم کرد که غرورمو زیر پام بذارم.
– بچهم کجاست؟ خواهش میکنم بگو.
با همون لبخند شونهای بالا انداخت.
نالیدم: بگو نیما، رایانم کجاست؟
روی تخت نشست و دستی به طناب کشید.
– شرطمو بهت گفتم.
سرمو به تاج تخت تکیه دادم و با عجز نگاهش کردم.
– نیما؟ لطفا!
لبخندی زد و بهم نزدیکتر شد.
– اسممو قشنگ میگی.
یه بار پامو به تشکی که حسابی فنری بود کوبیدم و با چشمهای پر از اشک گفتم: اذیتم نکن، این همه سال زجر کشیدن دیگه بسمه، بذار بچمو ببینم.
بازم بهم نزدیکتر شد، جوری که دقیقا کنارم نشست.
دیدن اون چشمهای آبیش اونم تو این فاصلهی کم واقعا دلهرهآور بود.
– دوری تموم میشه، بچتو میبینی.
امید وجودمو پر کرد.
– راس…
پرید وسط حرفم: اما… به شرطی که مهرداد رو بیخیال بشی و باهام بیای پاریس.
تموم بادم خالی شد، فکر به اینکه بازم گذشته تکرار بشه قلبمو فشرد و تو وجودم آشوبی به پا شد.
نگاه ازش گرفتم و آروم لب زدم: این غیر ممکنه!
به سمتم خم شد و مثل خودم گفت: پس دیدن رایانم غیر ممکنه.
اشک توی چشمهام جوشید.
چقدر نامرد و خودخواهه!
دستشو اون طرف پام گذاشت و سرشو جلوی صورتم آورد.
- غیر ممکنه خانمم.
با بغض و نفرت نگاهش کردم.
– چرا نمیفهمی که دوست ندارم و نمیخوام کنارت باشم؟
– چون واسم مهم نیست.
با التماس گفتم: فقط یه بار بذار ببینمش، اونم از راه دور.
با هر التماسی که میکردم و غرورمو میشکوندم وجودم از درد تیکه تیکه میشد اما بخاطر بچهم حاضر نبودم دست بردارم.
– به اینم راضیم.
سرشو به چپ و راست تکون داد.
– نمیشه.
بیتاب دستهامو به تشک کوبیدم.
– فقط یه بار.
خونسرد گفت: شرطمو بهت گفتم خانمم.
بغضم بزرگتر شد و بلند گفتم: د لعنتی شرطت قابل اجرا نیست چرا نمیفهمی؟
مصمم گفت: یا عشقت یا بچهت، یکیشو باید انتخاب کنی.
از دریای توی چشمهام قطرهای بیاجازه روی گونهم سر خورد.
– چرا اینقدر خودخواهی؟ چرا میخوای عذابم بدی؟ من عاشق مهردادم نمیتونم ازش بگذرم!
نگاهش رگهی عصبانیت پیدا کرد و تو صورتم خم شد که سریع سرمو عقب کشیدم و به تاج چسبوندم.
– وقتی فراموشی داشتی عاشق من بودی، اگه هم حافظت برنمیگشت عاشقم میموندی، حتی مهردادم آدم حساب نمیکردی.
با دلی پر گفتم: چون اونوقت از منم مثل خودت یه هیولا ساخته بودی.
لبخند مرموزی زد.
– بیرحم و قوی بودی، نه مثل الان ضعیف که از شوهر سابقت بترسی.
نگاهش که به مثل لبم رفت نفسمو بند آورد و استرس مثل خوره تو وجودم افتاد.
– چه شبایی بود که زیرم ناله میکردی، یادت رفته؟
خجالت و شرمو با تک تک سلولهام حس کردم.
عصبی و با استرس غریدم: ببند دهنتو!
آروم خندید و نزدیکتر شد که استرسمو سر فشار دادن روکش روی تخت توی مشتم خالی کردم.
سرشو کمی به سمتم خم کرد و نفس عمیقی کشید.
– هنوزم همون عطر رو میزنی.
نفس بریده گفتم: برو عقب.
اما برعکس پایینتر رفت و گوششو به قفسهی سینهم نزدیک کرد.
با بدجنسی گفت: اوه! چقدر داره تند میزنه! یه وقت فشارت خیلی نیوفته؟
نفس عصبی کشیدم و با پام سعی کردم به عقب ببرمش.
– گمشو عقب.
پامو گرفت و زانومو خم کرد.
– دلم واسه لمس کردنت تنگ شده.
آب دهنمو به سختی قورت دادم.
از استرس داشتم دیوونه میشدم.
– این چرت و پرتا رو بذار کنار نیما، بیا بشینیم منطقی باهم حرف بزنیم شاید به یه نتیجهای رسیدیم.
– منطق من فقط یه کلامه، قبول کردن شرطم مساویه با دیدن رایان، یک هفته بهت فرصت میدم، قبول کردی که کردی، اما اگه نکردی دیگه با پسرت خداحافظی کن، حتی اگه بعدشم بیای و بگی که قبوله دیگه خیلی دیر شده و هرگز رایانو نمیبینی.
چشمهامو با درد وجودم بستم و جوشش اشکو پشت پلکهای بستهم حس کردم.
از روی تخت بلند شد.
– حرفهام تمومه میگم بچهها برسوننت.
با بغض و عصبانیت نگاهش کردم.
– تو حتی اگه جهنمم بریو برگردی بازم همون کثافتی که قبلا بودی میمونی.
بیتفاوت گفت: من با اینطوری بودن حال میکنم، قرار نیست عوض بشم اما تو رو عوض میکنم و از مهرداد میگیرم.
حتی فکر بهشم کاری میکنه که بخوام از ته دل زار بزنم.
سرمو به چپ و راست تکون دادم و با نفرت و بغض گفتم: نه، دیگه نه، دیگه نمیتونی.
لبخند مرموزی زد.
– خواهیم دید… ملکهی من!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
واااااااای خیلییییی باحال شد😍😍😍😍
هوووف بلاخره اومد مرسی مطهره خوش قلم و ادمین خوش خبر
میگما این پارت همچین هیجانی و غیرمنتظره بوداا
منتظر پارت های بعدی هر چه زودتر هستیم
تموم این پارت هایی که توی این دوهفته عقب افتاده رو میزاری ادمین جان؟؟؟
نت نویسنده امروز وصل شده فک نکنم ایشون هم نوشته باشن
وای خدا عالیه عالی دیگه نمیتونم تحمل کنم
خاک تو سر نویسنده گو کنم مثن مطهره ۴۰ و خرده ای سالشه مثه دخترای ۱۴ ساله رفتار میکنه
بعدشم این داستان نباید به مطهره ربط داشته باشه اون مال فصل اول بود
سلاااااااااام👋👋👋💖💖💖💖 آدمییییییین جوووووووووونمممممممم چقد خوشحالم ک نت وصل شده هورررررراااااا از نویسنده هم ممنونم چقد دلم برا سایتاتون تنگ شده بود آدمین جون خدا ایشالا شما رو از ما نگیره 💙💙💙
واى عالى کاش مطهره همیشه پیش نیما باشه😍😍😍نه مهرداد ازش بدم میاد😒😒
خدایی نویسنده دیگه این مطهره رو ولش کنه اون ماله فصل قبل بود قضیش ک تموم شد و رفت 😬
میگم یه سوال فنی
تو چن تا پارت قبل نوشته بود مطهره قراره یواشکی بره مهمونی الیور از اونور رادمان و آرام هم قرار بود تو اون مهمونی حضور داشته باشن ولی نویسنده دیگع کلا اسمی از اون مهمونی نبرد
اگه اون مهمونی باشه مطهره و آرام همدیگرو میبینن و این خیلیییییی هیجانیه
بچه ها و ادمین جااان
شما ی رمان باحال سراغ ندارین حوصلم سر رفت هر رمانی ک میخونم دیر به دیر پارت میزارن
تو رو خدا اگه رمان کامل دارین بگید برم بخونم
تو سایت این همه رمان کامل و قلم قوی گذاشتم ندیدی ؟
ادمین جون میشه یه چن تا رمان پیشنهاد بدی ؟
ممنون
همه رمان های که تو سایت میزارم همشون پر طرفدار هستن برا همین تو سایت میزارم شانسی گذاشته نشده
خوندددم
دلارام عزیز عروس استاد ، معشوقه فراری استاد، شروع تلخ
۳ تا رمانای قشنگی ان که تموم شدن بنظرم هر سه عالین میتونی تو همین چهار تا سایت پیداشون کنی
مریم جون و ادمین عزیز تمام این رمان ها رو خوندم من حدود ۱۰۰ تا رمان تا الان خوندم ک این ها هم جزوش بودند مثل گناهکار رابطه ی اجباری معشوقه ی فراری استاد در همسایگی گودزیلا پایان یک دختر قرار نبود وحشی اما دلبر و…
همه ی این ها رو خوندم و این هایی هم ک شما گفتید هم خوندم اما خب حوصلم سر میره چی کار کنم دیگ😅
در هر حال ممنون
به نظر من این مرد امشب میمیرد فوق العاده هس
چرا پارت جدید نداریم ؟؟؟
دلارام عزیز رمان های عابر بی سایه. دون جوانی. تب. تمام رمان های خانم نیلوفر قائمی فر از جمله قشاع تب داغ. شهدگس. زندگی به وقت اقلیما. دفتر خاطرات نازگل. دالیت .چشم ها. رابطه .زحل. …بازم هست تقاص .بلو اسطوره بخون اگه خوندی که هیچی ولی اگه نخوندی بدون معرکه ان
بچه ها دست تون درد نکنه به خدا خوندم
غلط کردم اصلا بیخیال بابا ما ی حرفی زدیم شما کوتاه بیایین
😍😍😍😘😘😘😘😘😘🤩🖤🖤🖤🖤🖤☻