همین که به هم رسیدیم بیمقدمه همو بغل کردیم که صدای هق هق هردومون بلند شد.
محکم به کمرش زدم و با گریه گفتم: عوضی دلم برات تنگ شده بود، مردشورتو نبر که اینجوری اون شب از خونه زدی بیرون.
متقابلا به کمرم زد.
– خفه شو! منم دلم برات تنگ شده بود.
محکمتر بغلش کردم تا شاید از دلتنگیم کمتر بشه.
انگار گریهی هیچ کدوممون قصد تمومی نداشت.
رادمان: اینجا چه خبره؟
یکی سعی کرد نفسو ازم جدا کنه که چشمهامو باز کردم و با دیدن پسره سریع دستشو پس زدم و نفسو پشت سرم بردم.
تند اشکهامو پاک کردم و با صدایی که هنوزم بغض داشت گفتم: همون پسرست؟
اخمهای پسره به هم گره خوردند.
نفس بینیشو بالا کشید و با صدای گرفتهای گفت: یعنی چی اون پسرهست؟
نیم نگاهی به عقب انداختم.
– همونی که پیششی؟
– آره.
سعی کردم خودمو قوی نشون بدم.
– من دیگه نفسو بهت نمیدم، مگه شهر هرته که میخوای پیش خودت نگهش داری؟
انگار که دارم جک تعریف میکنم دست داخل جیب برد و خندید.
– چی میگی دخترجون؟
رادمان با جدیت کنار پسره وایساد.
– میشه بگی اینجا چه خبره آرام؟
پسره با اخم به نفس نگاه کرد.
– بیا اینجا.
بیچاره خواهرم، خوبه با اخمهای این غول بیشاخ و دم سکته نکرده!
دست نفسو محکمتر گرفتم.
– حالا که پیداش کردم به هیچ احدی نمیدمش، واسه پیدا کردنش دست به چه کارایی که نزدم.
صدای متعجب نفس بلند شد.
– مگه چیکار کردی دیوونه؟
رادمان سوالی نگاهم کرد.
– نکنه این همون دختر عموته؟
سر تکون دادم.
ابروهای پسره بالا پریدند.
نفس دستشو با ملایمت از توی دستم بیرون کشید و جلو اومد که سریع جلوشو گرفتم و با اخم گفتم: نمیذارم بری، بسته هر چقدر کنارش زجر کشیدی.
دستمو تو هردو دستش گرفت.
– اذیتم نمیکنه آرام.
شدید جا خوردم.
– چی؟
لبخند کم رنگی زد و کوتاه به پسره نگاه کرد.
– رایان خوبه، به قول خودش من اولین بردشم که تونستم باهاش تو تو حرف بزنم و از رو نرم.
صدای خندهی آروم پسره رو شنیدم.
از تعجبم یه مقدارم کم نمیشد.
- واقعا؟
سرشو تکون داد.
مشکوک به هردوشون نگاهی انداختم.
– قضیه داره جالب میشه.
دستمو ول کرد و اونم نگاهشو بین من و رادمان چرخوند.
– همینطوره آرام خانم.
دست به سینه به پسره نگاه کردم.
– شانس آوردی نفس ازت طرفداری کرد.
با تمسخر خندید که با حرص نگاهش کردم.
صدای خندهی نفس بلند شد و به کمرم زد.
– حالا که دیدمت کلی باهات حرف دارم.
رو به پسره گفت: بمونیم باهاشون؟
کمی خیره نگاهش کرد و درآخر دستشو جلوی رادمان گرفت.
– رایان.
با شنیدن اسمش یاد حرف مامان افتادم و خیره بهش چشم دوختم.
امکان نداره که برادرم باشه، چون من اینقدر شانس ندارم، اونم تو این مورد.
رادمان محکم باهاش دست داد.
– رادمان.
نگاه موشکافانهی نفسو رو هردوشون دیدم که آروم تو پهلوم زدم.
– پیس.
دستمو پس زد و نگاهشو نگه داشت که ابروهام بالا پریدند.
اون دوتا کامل به سمتمون چرخیدند که این دفعه نفس به حرف اومد.
– دارم به این پی میبرم که حالت چشمهاتون خیلی شبیه همه، مخصوصا لباتون.
هردوشون با تعجب نگاهش کردند که خندیدم و دست دور گردنش انداختم.
– اینو ولش کنید کلا توهمیه.
زودتر از همه رایانه خندید و حرفمو تائید کرد که نفس دندونهاشو روی هم فشار داد.
– یعنی خاک تو سرت! به جای طرفداریته؟
از لحنش هنگ کردم.
واقعا یه ارباب و برده اینطوری باهم حرف میزنند؟
وقتی تعجبم بیشتر شد که پسره به این سمت اومد، دو طرف صورت نفسو گرفت و گونهشو محکم بوسید.
– حرص نخور.
با همون حالت به رادمان نگاه کردم که دیدم اونم تعجب کرده.
– اینجا چه خبره؟
گوش نفسو گرفتم.
– تعریف میکنی یا خودم ازت بیرون بکشم؟
رایان نچ نچی گرفت.
– این چه طرز حرف زدنه؟
گوش نفسو ول کردم و یه تای ابرومو بالا دادم.
– شما منحرفی!
شستشو به لبش کشید تا نخنده.
رادمان خنده کنان کنار رایان وایساد و به شونهش زد.
– قرار بود کجا ببریش اینقدر جیغ میزد؟
نگاه رایان بد شیطون شد که نفس بدبخت بازومو گرفت و بهم چسبید.
به طرفی اشاره کرد که با دیدن نوع بازیش خودمم دست نفسو گرفتم و با استرس آروم گفتم: یا خدا! الان رادمانم مثل اون میشه.
زمزمه کرد: بیا فرار کنیم از دستشون.
نگاه هردوشون به سمتمون چرخید و طبق حدسم رادمان با یه لبخند مرموزی گفت: نمیترسی که؟
با استرس خندیدم.
– پولت الکی حروم میشه.
هردوشون نگاهی به هم انداختند که دیگه فاتحهی خودمونو خوندم.
خودت کم بودی حالا یه نفر دیگه هم شبیه خودت افتاده باهات!
زیر لب گفتم: خدا رحم کنه بهمون، نفس، یک دو سه میگم فرار میکنیم خب؟
– باشه باشه.
همین که یه قدم به سمتمون برداشتند بلند گفتم: یک دو سه.
و د فرار که صدای خندهی هردوشون بلند شد.
همونطور که دست همو گرفته بودیم فقط میدویدیم.
– بیا یه جایی پنهان بشیم.
دستمو به طرفی کشید که همراهش دویدم.
خودمونو قاطی یه مشت آدم کردیم که داشتند شعبده بازیه یه پسر جوونیو میدیدند.
– میگما نفس؟
همونطور که نگاهشو میچرخوند گفت: هوم؟
– یه سوالی بپرسم؟
بهم نگاه کرد.
– بپرس.
اول نگاهمو اطراف چرخوندم تا ببینم اینورا نباشند بعدم بیمقدمه گفتم: این رایانه که بهت دست نزده؟ نیاز به دکتر زنان نداری؟
با قیافهی آویزون گفت: مردشور حرف زدنتو نبر! نخیر خداروشکر.
از ته دل نفس آسودهای کشیدم.
– پس بچهی خوبیه.
خندید.
– کی؟ این؟ یه رو اعصابیهها!
با خنده گفتم: نه که اونوقت داشتی ازش طرفداری میکردی!
– دوست داشتم.
چونشو گرفتم و با زیرکی تو صورتش خم شدم.
– بگو ببینم، خبر مبریه؟
دستمو پس زد.
– برو کنار بذار باد بیاد بچه!
مرموزانه یه ابرومو چند بار بالا انداختم که چپ چپ نگاهم کرد، بعدم دستمو گرفت و به زور از بین مردم ردمون کرد و جلو وایساد که صدای اعتراضشون بلند شد.
دست به سینه گفت: یه کم ببینیم.
مثل خودش دست به سینه شدم.
– حله.
چیزی نگذشت که باز سکوت بینمونو شکست.
اینبار لحنش پر از غم بود.
– مامان و بابام خوبن؟
کوتاه نگاهش کردم.
– تا وقتی برنگردی پیششون حالشون چندان تعریفی نداره.
با سنگینی نگاهش بهش نگاه کردم که اشک توی چشمهاش قلبمو آتیش زد.
– من میخوام بیام، رایان نمیذاره، هر سه تای بردههاشو داره آزاد میکنه اما منو نه.
اخمهام به هم گره خوردند.
– چرا؟
کمی خیره نگاهم کرد و درآخر روشو ازم گرفت.
– کاش میگفت.
– دوست داره؟ نه؟
شونهای بالا انداخت.
دستمو روی شونهش گذاشتم و فشار خفیفی بهش دادم.
– عمو حمید کارشو بلده، نگران نباش.
بازم بینمون سکوت حاکم شد.
چندان زمانی نگذشت که یه دفعه دستی دورم پیچید و از زمین کنده شدم که از ته دل جیغی کشیدم و جیغ نفسم همراه من بلند شد.
با دیدن رادمان که روی دوشش انداختم شروع کردم به تقلا کردن و داد زدم: جرئت داری منو ببر او سمت رادمان.
تا وقتی که از بین مردم بیرون بیایم صدای داد و بیداد من و نفس و صدای خندههای روی اعصاب اون دوتا همه رو به سمتمون میچرخوند.
مشتهای هیچ کدوممون روشون اثر نداشت.
با فکری که به ذهنم رسید داد زدم: نفس؟
دست از تقلا برداشت و نگاهم کرد که به گردن رادمان اشاره کردم.
کم کم لبخند مرموزی روی لبش نشست.
– چی شد؟ تسلیم شدی؟
همونطور که با انگشتهام یک دو سه رو نشون میدادم گفتم: آره عزیزم اونم چه تسلیمی.
و تو یه حرکت هردومون گردنشونو چنان گاز گرفتیم که صدای دادشون گوشمو کر کرد و هم زمان روی زمین انداختنمون.
از درد پشتم آخی گفتم.
هردوشون دست به گردن با چشمهای به خون نشسته نگاهمون کردند که خنده کنان سریع بلند شدیم و کنار هم اومدیم.
با پیروزی دستهامونو به هم کوبیدم.
**********
هردوشونو مجبور کرده بودیم که واسمون سیب زمینی بخرند، به خودشونم نمیدادیم اما اونا هم بیخیال گرم حرف زدن باهم بودند، انگار که خیلی وقته همو میشناسند!
با شرمندگی گفت: بخاطر احمق بازیه من کلی تو دردسر افتادی، جبران میکنم بخدا.
با لبخند زدم پس کلهش.
– دیوونه! من بخاطر تو جونمم میدم.
لبخند عمیقی زد.
با نفرت پنهونی گفتم: پس بردهی آرمینم هستی؟
سر تکون داد.
– میبینی چقدر خوش شانسم؟ یعنی شانسو از رو من ساختن.
– غصه نخور، از دستش راحت میشی.
نگاه ازش گرفتم و زیر لب گفتم: کثافت قاتل.
بشکنی رو به روم زد.
– چی میگی؟
بهش نگاه کردم.
– تا میتونی ازش دوری کن، یه عوضی به تمام معناست.
با تعجب گفت: مگه میشناسیش؟
– آره، دشمن رادمانه، مواظب خودت باش.
اخمهاشو توی هم کشید.
– عه! نگو اینجوری میترسم!
– من جدیم نفس.
نفسشو به بیرون فرستاد.
– واسه این استرس نداشتم که حالا پیدا کردم، حالا منو بیخیال، امشب بابات تو رو میکشه؟
با استرس دستمو به چپ و راست تکون دادم.
– نگو نگو.
– اما این قضیهها یه خوبی هم داشت، هردومون بزرگ شدیم، متوجه کارای اشتباهمون شدیم، بگو ببینم تو هنوزم میخوای بری پارتی؟
با حالت انزجار سر بالا انداختم.
- عمرا!
خندید.
– منم همینطور، دیگه ازش متنفرم، ببین وقتی برگشتم پیشتون دوتایی مثل کارگاه میوفتیم به جون قضیهی ارتباط خانوادمون با بزرگترین باند ایران.
سیبیو خوردم و به تائید حرفش بهش اشاره کردم.
با دهن پر گفت: پس بگو مامانت اینکارا رو از کجا یاد گرفته.
با خنده ادامه داد: فکر کنم دیگه از زن عمو بترسم.
خندیدم.
قضیهی حملهی آرمینو بهش نگفتم چون دوست نداشتم ضعف خودمو رادمانو واسش بگم.
– راستی نفس؟
– هوم؟
با تن صدای پایینتری گفتم: این رایانه خلافکاره؟
– باور میکنی خودمم هنوز نمیدونم دقیقا چیکارهست؟
پوکر فیس نگاش کردم.
- خسته نباشی!
سر تکون داد.
– سلامت باشی.
کوتاه خندیدم.
به پسرا نگاه کردم، خودمو کشیدم و از زیر میز لگدی به پای رادمان زدم که بدبخت از جا پرید و با حرص نگاهم کرد.
با خنده گفتم: بعد بگید زنا زیاد حرف میزنند.
چشم غرهای بهم رفت که خندیدم.
رایان به ساعت مچیش نگاهی انداخت.
– نمیخواین بریم شام بخوریم؟
رادمان: اگه میذاری من حساب کنم حله.
رایان: عمرا!
هردومون دست زیر چونه زدیم و خندون بحثشونو تماشا کردیم.
آخرشم هیچ کدوم باهم کنار نیومدند و قرار شد هر کی دونگ خودشو حساب کنه.
بعضی از اخلاقاشون عجیب شبیه همها!
**********
درحالی که هنوزم نتونسته بودم از نفس دل بکنم توی ماشین نشستم.
به محض نشستن رادمان و افشین راننده به راه افتاد.
– آرام؟
با صدای رادمان نگاهمو از جاده گرفتم و به سمتش سوق دادم.
– جونم؟
– امشبو بیا خونهی من، فردا برو.
چشمهام گرد شدند و تند گفتم: چی چیو فردا برم؟ همین الانشم بابام به اندازهی کافی عصبی شده! ندیدی مامانم چندبار بهت زنگ زد؟
دستهامو گرفت و با مظلومیت گفت: لطفا آرام!
مصمم گفتم: نه رادمان، نه عزیزمن، نمیشه.
پوفی کشید و دستهامو ول کرد.
– باشه.
نفسمو به بیرون فرستادم.
یه کم موقعیتو درک کن دیگه.
کنسول عقبو درآورد و از توش یه بطری که محتواش آبی رنگ بود رو برداشت.
به سمتم گرفت.
– خودم درستش کردم ببین خوبه؟
ابروهام بالا پریدند و با خنده ازش گرفتم.
-نه بابا! باریکلا!
خندید و کنسولو به داخل صندلی برگردوند.
در بطریو باز کردم و یه کم ازش خوردم که از بو و مزهی خوبش حیرتزده گفتم: خیلی خوبه! خیلی خوشم اومد.
لبخندی زد.
– میتونی همشو بخوری.
ذوق کرده گفتم: همشو که الان نمیتونم ولی اضافهشو میتونم ببرم خونه؟
خندید.
– مال خودت.
بعدم دستشو باز کرد.
-اما اولش بیا تو بغلم.
لبخند ذوقزدهای زدم و خودمو تو بغلش جا کردم که دستشو دورم انداخت و مشغول نوازش موهام شد.
– میدونی، برگردی ایران دلم برات تنگ میشه.
از شربت خوردم.
– دل منم تنگ میشه اما قرار شده وقتی نفس برگشت پیشمون و رفتیم ایران حداقل یه ماه بعدش همه رو راضی کنیم یه خونه توی دبی واسمون بگیرند بیایم اینجا، اونوقت توهم راحت…
خمیازهای کشیدم و ادامه دادم: میتونی بهم سر بزنی.
بازم ازش خوردم و اینبار با پر شدن دلم از آب درشو بستم و روی پام گذاشتمش.
پلکهام هر لحظه سنگینتر میشدند و تو بغلش بدجور خوابم گرفته بود.
چشمهامو بستم و بازم خمیازهای کشیدم.
با صدای آرومی لب زدم: یه کم خوابم میاد، وقتی رسیدیم بیدارم کن.
بوسهای به موهام زد و قبل از اینکه کاملا خواب برم نزدیک گوشم نجوا کرد: خواب باشی بهتره، پس با آرامش بخواب.
*************
#رادمان
روی تخت گذاشتمش و مشغول عوض کردن لباسهام شدم.
لباسای خودشم با یه تاپ و شلوارک تعویض کردم و کنارش نشستم.
موهای ریخته شده توی صورتشو کنار زدم.
– میخوان دورت کنند؟
نیشخندی زدم.
– اما من رادمان شاهرخیم، هر چی من بخوام همون میشه.
دستمو کنارش گذاشتم و به سمتش خم شدم.
– میخوام ببرمت نیویورک، جایی که دست هیچ کسی بهت نرسه، اونجا خیلی خیلی کارا باهات دارم.
بیشتر خم شدم و بوسهای به گردنش زدم.
کمی بلند شدم و گوشیمو از روی میز برداشتم.
با کمی مکث به شخص مورد نظرم زنگ زدم که با هفتمین بوق صداش توی گوشم پیچید.
– سلام رادمان خان، زنگ زدی وضعیت هواپیما رو بپرسی؟
– سلام آره.
– خیالت راحت، داره میاد، فردا میبینمت خواهرزادهی عزیزم، بابا شدید مشتاق دیدنته.
پوزخند محوی زدم.
– میبینمتون، از طرف من یه سلام مخصوصی به بابابزرگ برسون، فعلا تا بعد.
و بلافاصله تماسو قطع کردم و گوشیو روی میز انداختم.
به صورت غرق درخوابش خیره شدم و با قلبی پر از کینه گفتم: قراره یه انتقام کوچولو بگیرم که تو رو کنارم لازم دارم.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
خیلی قشگگگ بود مرسیی ادمین و نویسنده عزیزم
.
الان رادمان فهمیده که اتیش سوزی خونه پدرش و سوختن مادرش کار پدربزرگش بوده؟؟که میگه انتقام کوچولو!!!!
یه وقت به خاطر دروغ ارام نخواد ادب مدبش کنه؟!!
ولی داداشااا رایان و رادمان 😍😍😍😍😍😍
ولی ع این پدر بزرگه بعید نیست که تقصیرا رو انداخته باشه گردن یه نفر دیگه ها:/
و با این کاری که رادمان کرد که فکر کنم مهرداد جنازه ارامم رو دوش رادمان نمیدازه.___.
هرچند که معلومه اخرش به هم میرسن-،-
وااااااااااااای خیلی بود دستت خوش نویسنده
وااااای چرا اینجور شده رادمان
انتقام چیی؟؟•__•😳
ممنون .
ولی خواهشا زود به زود پارت بزارین
مرسی ادمین جان ولی باتاخیر بوداا💋
انتقام از کی میخواد بگیره😐
<>
شما ایدی اینستا یا کانال تلگرام ندارید؟
انگار رادمانم رفت جاده خاکی😐😐😐😐 کاش این وسط رایان از این کارا نکنه
عه وا اینم که بد از آب دراومد 😬😬😬
یعنی من موندم این همه برا هم خودکشی می کنند چطور بعد میشن اجل معلق دنبال انتقامن جلل خالق خداوندا بی نوبت نویسندگان عزیز را شفا بفرما😂😂😂😂
چرا سایت رمان وان باز نمیشه؟؟
چک کردم کار میکنه
اما برای من ارور میده میزنه
Access denied
Access to the web page was blocked. Show URL
The web page is on the list of websites with potentially dangerous content.
چیکارش کنم تا بیاد ):
اننی ویروس دارید نود ۳۲ برا همین نمیزاره
تو گوگل سرچ کن نحوی در اوردن سایت از بلاک لیست نود ۳۲
🤤🤤🤤انتقام از چی از کی 😭😭
نویسنده تو رو خدا به همین روند عاشقانه بین رادمان و ارام و رایان و نفس ادامه بده .. خواهشا نرو تو جو انتقام و این حرفا ما طاقت نداریم جداییشون رو ببینیم 😢
Mishe begid har chand roz yekbar parte jadid mizarid
۳ یا ۴ روز در میون
Kheyli dir be dire ☹️😔
جدا نمیشن که گلم
اینجور مواقع پسره آخراش میفته به گوه خوردن.وزندگی به خوبی وخوشی ادامه دارد
بچه ها الان رادمان نمیخواد از ارام انتقام بگیره که
فقط داره ارام رو با خودش میبره
احتمالا میخواد از پدربزرگش (پدر سارا / مادرش) انتقام بگیره
چون چندین بار گفته که سالهاست دنبال اون فردی هست که باعث اتش سوزی خونه و کشته شدن مادرش شد ، هست
خب اون فرد هم اگه یادتون باشه پدربزرگش بود چون فکر میکرد سارا رفته خارج فکر کنم درحالی که پرواز تاخیر خورده بود و برگشت پدربزرگه هم میخواست با اتش سوزی نیما رو بکشه که خیر و خوبی و نیما جووون هنوز زنده است:)))
سلام بچه ها احتمالا فهمیده کار پدربزرگشه که مادرش مرده احتمالا اونجوری میخواد انتقام بگیره
اینم میشه البته امیدوارم
وای این رادمانم که داره نشون می ده خون نیما تو رگاشه اخه این چه کاریه که کرد (میخوان دورت کنن ولی من رادمان شاهرخیم هر چی من میگم همون میشه )اخه یعنی نمی تونه چند روز بره منت مهرداد و بکشه بگه من دخترتونو میخوام
ولی رمان خیلی خیلییییی خوب و زیبا پیش میره و من ممنون نویسنده و ادمینم
آدمین جون لطفا زود به زود پارت بگذارین
توروخدا تو رو جون کسی که دوست داری ما امتحانمون شروع شده فقط بخاطر این رمانه گوشیمو از خانوادم میگرم لطفا زود به زود پارت بزارین خواهش میکنم🙂☺️💕