نفس عمیقی کشیدم و بلند گفتم: خاتون وسایل پذیراییو آماده کن.
صداش از توی آشپزخونه بلند شد.
– چشم آقا.
از ساختمون بیرون اومدم و بالای پلهها وایسادم.
از استرس مدام قدم میزدم.
نمیدونم چرا اینقدر دیر کردند یا شایدم من اینطور فکر میکردم.
با دیدنشون که این دفعه دو زن و یه مرد دیگه هم همراهشون بودند سرجام وایسادم و سریع دو دکمهی بالایی پیرهنمو بستم و مرتبش کردم.
قلبم یه لحظه هم آروم نمیشد.
حوضو دور زدند که چهرههاشون مشخصتر شد.
با دیدن چهرهی مامان برای بار دوم سردرگمی سراغم اومد.
چهرش بیش از حد برام آشناست، چرا بچگیمو یادم نمیاد؟
نگاهم به مرد کنارش خورد که ماتم برد.
اونم آشناست!
یه جوریه انگار سالهاست میشناسمشون.
نزدیکتر که شدند خودم زودتر پایین رفتم و سعی کردم خونسرد باشم.
اول با بابای نفس دست دادم.
– سلام.
خیلی سرو سنگین جوابمو داد.
با بقیهی مردا هم دست دادم و سلامی به خانما که یکیشونم حامله بود کردم.
از عمد آخرین نفر سراغ مامان رفتم.
کمی خیره نگاهش کردم و خیلی خیلی سعی کردم اشک توی چشمهام حلقه نزنه.
نمیدونم چرا اونم یه جوری نگاهم میکرد.
به خودم اومدم و سریع گفتم: سلام، خوش اومدید، فکر کنم زن عموی نفسید درسته؟
– سلام، بله.
کمی مایل شدم و به بالا اشاره کردم.
– بفرمائید.
بالا رفتند و شوهر مامان بعد از اینکه نگاه گذرایی بهم انداخت پشت سرشون رفت.
وارد خونه شدیم و به سمت مبلای سلطنتی راهنماییشون کردم.
بلند گفتم: خاتون؟
مثل همیشه تو این شرایط خودش گرفت چی میخوام بگم.
– چشم آقا.
روی یه تک نفره نشستم و انگشتهامو توی هم قفل کردم.
– واقعا نمیخوام دلخوریای بینمون باشه، واسه همین به نفس گفتم بیاین داخل.
بابای نفس پا روی پا انداخت و گفت: خیلی دلم میخواد بدونم دلیل اینکه میخواستید نفسو نگه دارید چی بود؟
سکوت کردم و نگاهی به نفس انداختم.
از چشمهاش استرس میبارید.
لبخند محوی بهش زدم و نگاهمو به سمت باباش سوق دادم.
– وقتی نفس اینجا بود اتفاقای زیادی افتاد، نفس اولین نفریه که تونست تو روم وایسه و با اینکه ازم میترسید دست از لج بازیش برنداره.
صدای خندهی آرومشو شنیدم که سعی کردم نخندم.
– نمیدونم چی شد اما این اواخر فهمیدم که نباشه یه چیز کم دارم.
بابا و مامانش نگاه کوتاهی به هم انداختند.
چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
نمیدونستم باید راز توی دلمو بگم یا نه.
با تصمیمی که گرفتم چشمهامو باز کردم.
– به هر حال، قضیه دیگه گذشته، لطفا بیاین از بحث خارج بشیم و درمورد چیزای دیگه صحبت کنیم.
نگاهم به خدمتکارا خورد که با سینی چایی و شیرینی به این سمت میان.
به نفس نگاه کردم.
میدونم که دلش میخواست بگم که دوسش دارم.
سعی کردم با نگاهم و تکون دادن سرم بهش بفهمونم الا وقت گفتنش نیست.
نمیدونم فهمید یا نه اما سرشو پایین انداخت و با گوشهی لباسش بازی کرد.
– جناب شاهرخی؟
با صدای مامان نفس تو سینم حبس شد و سریع بهش نگاه کردم.
– ب…
سریع خودمو جمع کردم.
– بله؟
– میگند مامان و باباتون تو آتش سوزی مردند.
شوهرشو دیدم که با آرنج به پهلوش زد اما توجهی نکرد و ادامه داد: چند سالتون بود؟ البته نمیخوام ناراحتتون کنم.
خدمتکارا مشغول تعارف شدند.
کمی رو مبل جا به جا شدم.
– دو سالم بود.
– تو ایران این اتفاق افتاد؟
– بله.
سکوت کرد و نگاه دقیقی به صورتم انداخت.
اینقدر نگاههاش نافذ بودند که حس میکردی داره افکارتو میخونه.
اما نمیتونستم چشم ازش بردارم.
تا حالا حس مادر داشتنو تجربه نکردم و بودنش اینجا خیلی برام شیرینه.
نمیدونم چقدر نگاههامون طولانی شد که صدای بابای نفس رشتهی نگاهمونو قطع کرد.
– برده خرید و فروشی میکنید؟
– نه.
ابروهاشو بالا انداخت.
– اما چطور چهارتا برده داشتید؟
– همون فرهادی که پلیسا گرفتنش برای پیشکش واسم میاوردشون.
با صدای پلیسه بهش نگاه کردم.
– پیشکش واسه چی؟
– واسه اینکه بعضی قراردادهای کاریو واسش جوش بدم، همین، کار غیر قانونی هم نمیکردم.
هنوز از نگاهش شک میبارید که جدی تو چشمهاش زل زدم.
– من هیچوقت خلاف نکردم و نخواهمم کرد، منو قاطی این کثافت کاریا فرض کردن درست مثل فحش میمونه برام.
– چند سالتونه؟
بازم صدای مامان نفسو تو سینم حبس کرد.
صدامو صاف کردم و گفتم: بیست و دو.
– هیچوقت فکر کردید شاید اونی که بزرگتون کرده داره دروغ میگه یا یه چیزی…
اما صدای شوهرش ساکتش کرد.
– مطهره! این سوالا چیه آخه؟ اون چیزی که توی فکرته درست نیست پس اینقدر به خودت امید واهی نده.
نگاهی بهش انداخت که دلمو کباب کرد.
کاش میتونستم بهت بگم که داری درست فکر میکنی.
نگاه ازش گرفت و سرشو پایین انداخت.
– راست میگی.
بهم نگاه کرد و لبخند تلخی زد.
– بخاطر سوالام ببخشید.
لبخند کم رنگی زدم.
– نیاز به ببخشش گفتن نیست ولی میتونم بپرسم چرا اینا رو میپرسید؟
نگاه کوتاهی به شوهرش انداخت و بعد رو کرد بهم.
– یه پسر دارم هم سن شما، بیست سال پیش شوهر سابقم ازم دزدیدتش و تا الان خبری ازش ندارم.
پس بابا درست میگفت، فکر میکنه اون دزدیدتش.
– از کجا میدونید شوهر سابقتون دزدیدتش؟ شاید مثلا کار یکی از دشمناش باشه.
پوزخندی زد.
– خودش از هر دشمنی دشمنتره، پسرمو دزدیده تا منو برگردونه اما کور خونده.
دلم هری ریخت.
کاش زودتر حقیقتو بفهمی.
- یعنی نمیخواین پسرتونو ببینید؟
– بیشتر از هر چیزی توی این دنیا میخوام اما نه به قیمت تن به خواستهی شوم اون دادن، میگردم تا خودم پسرمو پیدا کنم.
ضربان قلبم نمیدونم چرا بالا رفته بود.
اینطور که مامان حرف میزنه حتی یه درصدم نمیخواد با بابا برگرده!
شوهر مامان با اخم ریزی روی پیشونیش گفت: این بحثو ببندیم، وقتشه دیگه بریم.
– اول چایهاتونو میل کنید.
مخالفتی نکردند.
به مامان زل زدم و دستمو مشت کردم.
تو باید برگردی با بابا، باید، من بعد از سالها یه خانوادهی واقعی میخوام.
#نفس
امروز حس میکردم یه چیزیو داره ازم پنهان میکنه، شایدم من اینطور فکر میکردم.
اما یه چیز رو نمیفهمم، آرمین چطوری راضی شد منو آزاد کنه؟
پوزخند محوی روی لبم نشست.
حتما دلشو زدم، فقط یه احساس زودگذر مسخره بوده.
خوشحالم که وا ندادم.
بهتر که بیخیالم شده دیگه حوصلهی دردسر ندارم.
همه دم در وایساده بودند و منم جلوی آسانسور منتظر اومدنش بودم.
گفت میره بالا و زود برمیگرده، اما چرا؟ نمیدونم.
با بیرون اومدنش چند قدم به جلو رفتم.
یه جعبهی چوبی با نقش و نگارای فوق العاده خوشگلی دستش بود.
کنجکاوی وجودمو پر کرد.
بهم که رسید بیمقدمه مچمو گرفت و جعبه رو توی دستم گذاشت.
– یادگاری من.
حسابی ذوق کردم.
تند درشو باز کردم که با دیدن یه گل سر آهنی اونم در عین سادگی خیلی شیک گفتم: وای خیلی خوشگله! ممنون.
درشو بستم و بهش نگاه کردم.
جعبه رو توی بغلم گرفتم.
– هیچوقت از خودم جداش نمیکنم.
لبخندی زد و بدون اینکه براش اهمیت داشته باشه مامان و بابام اینجان بازوهامو گرفت.
– چند سال پیش ازش خوشم اومد با اینکه کسی توی زندگیم نبود همینطوری خریدمش، هیچوقت فکرشو نمیکردم قراره یه روزی به یکی بدمش.
چونمو گرفت و خم شد که از استرس اینکه بخواد جلوی اونا لبمو ببوسه تند گفتم: مامان و بابام رایان!
اما برخلاف تصورم گونمو بوسید که صدای اهم بابا بلند شد.
از خجالت لبمو گزیدم.
رایان انگار نه انگار که اونا اینجان رفتار میکرد!
عقب کشید که فکر کنم بخاطر حالت چهرم کوتاه خندید.
نیم نگاهی به بقیه انداختم.
با تصمیمی که گرفتم گردنبندمو باز کردم.
مچشو گرفتم و توی دستش گذاشتم که ابروهاش بالا پریدند.
– اینم یادگاری من.
– اما گفتی برات با ارزشه.
– خب تو هم برام با ارزشی، چیزای با ارزش به کسای با ارزش میرسه.
لبخند جذابی روی لبش نشست و گردنبند رو توی مشتش گرفت.
– از خودم جداش نمیکنم.
لبخندی روی لبم نقش بست.
– وقتشه بریم.
با حرف مامان بازم حقیقت تلخی که قراره ازش دور بشم آزارم داد.
از ساختمون بیرون اومدیم.
نگهبانها ماشینها رو تا اینجا آورده بودند.
عقب عقب رفتم.
نمیتونستم ازش دل بکنم، اصلا نمیشد.
غمو ته نگاه خودشم میدیدم.
اشک نگاهمو پر کرد.
چرخیدم که برم اما نتونستم و برگشتم.
– نمیتونم.
اینبار غم نگاهش کاملا واضح شد.
دستهاشو از هم باز کرد که دویدم و خودمو تو بغلش انداختم.
بین بازوهاش محکم حبسم کرد.
– منم نمیتونم اما باید بری.
بغضم گرفت.
– زود بیا ایران، باشه؟ میدونی که نبینمت دیوونه میشم.
– تو هم میدونی که تموم تلاش خودمو میکنم.
مامان: نفس، مامانم دیرمون شد.
بوسهای به موهام زد و از خودش جدام کرد.
- اول اشک توی چشمهاتو پاک کن بعد برو.
خواستشو انجام دادم که لبخندی زد.
– یه شماره از خودت به نگهبان بده.
به حالت گوشی انگشتهاشو به گوشش نزدیک کرد.
چشمکی زد.
– باهات درتماسم.
کوتاه و آروم خندیدم.
– باشه.
– حالا برو.
نفس عمیقی کشیدم و عقب عقب رفتم.
جعبه رو توی بغلم گرفتم.
تا ماشین فقط بهش نگاه کردم.
با کمی مکث نشستم اما نگاهمو از روش برنداشتم.
– خداحافظ.
دستشو بالا گرفت.
– خداحافظ، یادت نره به نگهبان دم در شمارتو بدی.
سری تکون دادم.
همه که به راه افتادند شیشه رو پایین کشیدم و سرمو بیرون آوردم.
مامان: اونجایی که ماشینا رو ازش کرایه گرفتید دوره؟ یه وقت دیرمون نشه.
بابا: نه نزدیک فرودگاهه.
عزممو جمع کردم و بلند گفتم: دوست دارم.
مامانو دیدم که چجوری با شتاب چرخید.
دیگه داشتم از حرف زدن رایان ناامید میشدم که یه دفعه داد زد: منم دوست دارم.
از حس خوبش لبخند عمیقی روی لبم نشست.
شیرینترین جملهای بود که شنیدم.
با کشیده شدن لباسم درست نشستم.
مامان با اخمهای درهم گفت: این سبک بازیها رو انجام نده، اگه بهت جواب نمیداد میدونستی چقدر کوچیک میشدی؟
– هه هه، دیدی که جواب داد، دیدی که اونم دوسم داره.
چپ چپ نگاهم کرد.
– چه غلطا!
با خندیدن بابا تعجب کردم.
– اینقدر حرص نخور محدثه، بچمون عاشق شده، پسره بچهی قابل احترامیه خوشم اومد ازش، مرد بود و بخاطر کارش معذرت خواهی کرد.
اینبار دیگه کلا هنگ کردم.
با همون حالت سرمو وسطشون آوردم و نگاهی به بابا انداختم.
بابای خودمه دیگه؟ نه؟
#آرمین
مهمونا کم کم داشتند میرفتند.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم.
یک نصف شب بود.
نگاهم به آرام خورد که به طور ناخودآگاه توجهم به دستم جلب شد.
شانس آوردین کسی به دادتون رسید وگرنه تا حالا جفتتون مرده بودید.
ولی فعلا بیخیالتون شدم اما اگه ببینم نقشهای واسم دارید اونوقت دیگه ساکت نمیشینم.
– من نمیذارم هیچ ارثی به رادمان برسه بابا.
حرف الیور توجهمو بهش جلب کرد.
اخمهای بابا به هم گره خورده بودند.
– اون بچهی خواهرمه الیور!
پوزخندی زد.
– بچهی نیما هم هست؛ دشمنتون.
بابا انگشتشو به قفسهی سینهش زد.
– تو هیچ کاری نمیکنی الیور، فهمیدی؟ بابابزرگت بخاطر مرگ عمت سالیان ساله که داره خودخوری میکنه، حالا که بچشو پیدا کرده میخواد از عذاب وجدانش کم کنه، اون بابای منه و نمیخوام بیشتر از این عذاب بکشه.
الیور نفس عصبی کشید.
– قربان؟
با صدای امیر، محافظ شخصیم، بهش نگاه کردم.
– بگو.
– خبر رسیده پنج دقیقهی پیش هواپیمای نفس بلند شده.
سری تکون دادم.
از الیور و بابا دور شدم و به سمت پلهها رفتم.
لبخندی کنج لبم نشست.
خوبه، خیلی هم خوبه.
حالا که رفتی ایران به دست آوردنت خیلی راحتتره، بازم لج بازی کنی میگم بچهها بدزدنت بیارنت اینجا، مهم نیست خواستت چیه، مهم اینه که پیشم باشی.
آره، من خودخواهم همیشه اینطور بوده، هر چیزی که بخوامو به دستش میارم که این شامل تو هم میشه.
اگه از مامان و بابات دورت کنم شاید بخاطر زجر نکشیدنشون و راحت دیدنشون قبولم کنی.
#آرام
بالشتهایی که نزدیک هم گذاشته بودند رو از هم دور کردم.
– تو اونور میخوابی، منم اینور.
ابروهاشو کوتاه بالا انداخت.
– نمیشه، به هر دلیلی ممکنه یکی بیاد توی اتاق ما رو اینجوری ببینه.
با لج بازی گفتم: من کنار تو نمیخوابم، در رو قفل کن.
– کلیدی میبینی تو؟
– پیدا میکنم.
بعدم شروع کردم به باز و بسته کردن کشوها، اونم دست به سینه به دیوار تکیه داد و بهم زل زد.
توی کشوها کلیدی پیدا نکردم که با حرص به سمت کمدا رفتم.
در یکیشو باز کردم و تا کمر فرو رفتم توی لباسا تا شاید کلیدی ته کمد پیدا بشه.
یه دفعه دستی دور شکمم پیچید و بلندم کرد که از ترس جیغی کشیدم.
به سمت تخت بردم که تقلا کردم و جیغ زدم: ولم کن، من کنارت نمی…
با دستش که محکم روی دهنم نشست علاوه بر خفه شدن لبمم درد گرفت.
روی تخت انداختم.
تا اومدم بلند بشم زود کنارم خوابید و پاهامو با پاهاش حبس کرد.
– اینقدر جیغ جیغ نکن همه خوابند.
داد زدم: به در…
پوفی کشید و باز دستشو روی دهنم گذاشت.
بالشتها رو به هم نزدیک کرد و سرمو به زور روش گذاشت.
با تقلا به دستهاش زدم.
چراغ خوابو روشن کرد و کلید برق که درست کنار تخت بود رو زد که اتاق تقرییا تو تاریکی فرو رفت.
با بازوهاشم حبسم کرد و سرشو روی بالشت گذاشت.
– بخواب و تکون نخور.
با حرص سیلیای به صورتش زدم که از جا پرید و چشم بسته دندونهاشو روی هم فشار داد.
– خفه شدم ولم کن، همین که کنارت بخوابم کافیه، لازم نیست بغلم کنی.
چشم باز کرد.
حتی تو اون تاریکی هم حرص توی نگاهش مشهود بود.
– بخواب آرام، نذار قاطی کنما.
– ولم کن میخوابم.
تو صورتم خم شد که بیشتر سرمو تو بالشت فرو بردم.
– دارم میگم بخواب، یه امشب همهی داییهام اینجاند، پس آدم باش و فردا شب هرکار میخوای بکن.
کمی سکوت کردم و درآخر گفتم: قبوله.
بعدم دست به سینه چشمهامو بستم.
نفسشو به بیرون فرستاد و باز سرشو روی بالشت گذاشت.
چرخوندم و سرمو به سینهش تکیه داد.
تا اومدم عقب بکشم دست پشت سرم گذاشت و سرمو به قفسهی سینهش فشار داد.
– بخواب.
نفس پر حرصی کشیدم.
– لااقل دستتو از زیر سرم بردار درد گرفت، دست خودتم تا صبح چوب میشه.
مخالفتی نکرد و دستشو بیرون کشید که با قرار گرفتن سرم روی بالشت نرم آخیشی زیر لب گفتم.
نشست و پتو رو رومون کشید و باز خوابید.
دستشو دور کمرم انداخت، انگشتهای اون یکیشم تو انگشتهام قفل کرد و پشت دستمو روی سینهش گذاشت که لبخند محوی روی لبم نشست.
************
با حس نوازش دستی توی موهام بیدار شدم اما نای چشم باز کردن نداشتم و تنها تکونی به خودم دادم.
بوسهی گرمی به گونم زده شد که با صدای ضعیفی زمزمه کردم: نکن.
خندهی آرومشو شنیدم.
اینبار کنار لبمو بوسید که نچی گفتم و با دست صورتشو عقب بردم.
خوابآلود چرخیدم و پشت بهش خوابیدم.
دستشو دور شکمم انداخت و از پشت تو بغلش کشیدم.
آروم لب زود: بلند شو، خدمتکار اومد گفت صبحونه حاضره.
بیخیال پتو رو توی بغلم گرفتم.
موهامو پشت گوشم برد.
– بلندشو خواب آلود.
چیزی نگفتم.
هرم نفسهاش که به گردنم خورد سریع عکس العمل نشون دادم و شونمو به سرم چسبوندم.
با صدای خشداری گفتم: برو عقب خوابم میاد.
دستشو روی بازوم گذاشت.
با کشیده شدن زبونش روی گونم با حرص تمیزش کردم و سرمو تو بالشت فرو بردم.
آروم خندید.
از پشت فشارشو روم انداخت و نزدیک گوشم گفت: بلند شو خانمم، بلند شو.
دستمو روی گوشم گذاشتم و تو بالشت لب زدم: اذیت نکن رادمان میخوام بخوابم.
– باشه.
و پس بندش فشارش از روم برداشته شد که نفس راحتی کشیدم.
کنار صورتمو به بالشت گذاشتم و دستمو زیرش بردم.
از روی تخت بلند شد.
کم کم داشت بازم خوابم میبرد و بین خواب و بیداری بودم که یه دفعه با هلی که بهم داد روی تخت درازکش شدم اما تا اومدم چشم باز کنم و بهش فحش بدم آبی تو صورتم ریخت که از سردی و ناگهانی بودنش جیغ بلندی کشیدم و با شتاب نشستم.
نفس زنان درحالی که آب از صورتم میچکید به بطری آب به دست بودنش نگاه کردم.
یعنی کارد میزدی خونم درنمیومد.
در بطریو بست و روی میز پرتش کرد.
به سمت کمد رفت و گفت: زود آماده شو باید بریم پایین.
پتو رو کنار زدم و دندونهامو روی هم فشار دادم…
بزرگا توی آلاچیق دور آتیش نشسته بودند و حرف میزدند.
بیشترین بحثشونم کارشون بود اونم خلاف!
خانوادگی کلا عوضیند.
من و رادمانم با پسر داییهاش داشتیم والیبال بازی میکردیم، البته به غیر از الیور و آرمین که عین بوق نشسته بودند.
یه دفعه یکیشون یه آبشار زد که سریع عکس العمل نشون دادم و توپو تو زمینشون برگردوندم اما نتونستند جواب بدند که یه امتیاز واسمون ثبتوو شد.
رادمان کف دستهاشو جلو آورد که با سر خوشی به دستش زدم.
با خنده بلند گفتم: دارید میبازید، یه تکونی به خودتون بدید.
اکثریتشون چشم غرهای بهم رفتند که باز خندیدم.
نگاهم به آرمین افتاد که لب خندونم زود جمع شد و جاشو به پوزخند محو گوشهی لبم داد.
با دقت خاصی داشت روبیکا بازی میکرد.
نگاهم به دستش افتاد.
دلم خنک میشه اگه یه کم درد بکشه.
یکیمون تو جایگاه سرویس وایساد و شروع کرد.
هر لحظه منتظر بودم توپ دست من بیوفته.
خیلی نگذشت که انتظارم سر اومد و با تموم توانم از عمد یه آبشار از گوشهی دستم زدم که توپ اول یه صندلیو به شدت انداخت و بعد محکم به دست آرمین خورد که صدای فریادش بلند شد.
یه قدم به عقب رفتم و صورتمو جمع کردم.
اوه!
مچشو محکم گرفت و چشمهاشو روی هم فشار داد.
الیور با نگرانی سریع مشغول باز کردن باندش شد.
خواست دستشو پس بکشه اما الیور محکم مچشو گرفت و نگران و با تحکم گفت: بذار ببینم بخیت باز نشده باشه.
انگار گونی گونی یخ توی دلم میریختند.
دستی که بخواد رو من اسلحه بکشه رو باید قطع کرد.
همه دورشون حلقه زده بودند و داییها هم از دور داشتند به این سمت میدویدند.
نگاهم به رادمان افتاد.
دست به کمر با یه ابروی بالا رفته نگاهم میکرد.
لبخندی از خنک شدن دلم بهش زدم و با حرکت لب گفتم: حقش بود.
سرشو به جپ و راست تکون داد و بین جمعیت رفت.
داییها بهشون رسیدند و صدای نگران جاستین بلند شد.
- چی شده؟
آروم به سمت رادمان رفتم.
با اینکه دلم خنک شده بود اما استرسم داشتم.
آرمین با صدایی که درد توش موج میزد گفت: چیزی نیست، حالم خوبه.
کنار رادمان وایسادم.
خوب بهش چسبیدم و پوست لبمو به بازی گرفتم.
صدای زیر لبیشو شنیدم.
– از دست تو و کارات آرام!
الیور باز باند رو دور دستش پیچوند و عصبی گفت: کار کی بود؟
عدهای نگاهی بهم انداختند.
سعی کردم قیافهی شرمندهها رو به خودم بگیرم.
کمی جلو رفتم و گفتم: واقعا متاسفم، از دستم در رفت.
آرمین با چشمهای به خون نشسته نگاهم کرد.
– از قصد نبود آقا آرمین فقط دستم…
سایمون: مهم اینه که اتفاق خاصی نیوفتاده… دایی جون تو هم وقتی دستت داغونه نیا نزدیک زمین بشین.
آرمین چشمهاشو بست و نفسهای عمیقی کشید.
– بازم میگم، واقعا متاسفم.
جاستین: بازیه دیگه، اتفاقی بود.
بعد نفسشو به بیرون فرستاد و به سمت آلاچیق رفت.
داییها هم رفتند و پسرا هم توی زمین برگشتند.
نگاهم تو نگاه عصبی الیور گره خورد که نیشخندی زدم.
– امیدوارم زودتر دست برادرتون خوب بشه بتونه اسلحه دست بگیره، مشخصه اینطوری خیلی سختشونه.
دندونهاشو روی هم فشار داد و آروم غرید: مواظب کارات باش دخترجون.
مچم توسط رادمان گرفته شد.
– بریم یه چیزی بخوریم.
بعدم بدون مکث به سمت میز خوراکیها کشوندم.
کلافه دستی به ته ریشش کشید و بالاخره به حرف اومد.
– مگه نگفتم دعوا راه ننداز؟
خونسرد گفتم: اینکه دعوا نبود!
– دیگه اینجور کارا رو نکن آرام، نمیخوام اون دوتا برادر بازم وحشی بشند.
با خنده پوزخندی زدم.
– دیگه ازشون میترسی؟
نگاه تند و تیزی نثارم کرد که سریع رومو چرخوندم.
– من از کسی نمیترسم، فقط به فکر امنیت توی احمقم، نمیخوام اینجا دردسری واست درست بشه، اوکی؟
با کمی مکث نگاهش کردم.
– خب باشه دیگه اینکار رو نمیکنم، تو هم اینطوری نگام نکن.
روشو ازم گرفت و پوفی کشید.
از کنار دختر داییش که سرش توی کتاب بود رد شدیم اما نمیدونم یه دفعه چی شد که هینی کشید و هم زمان باهاش رادمان مچمو ول کرد و کمر اونو گرفت ولی تعادلشونو نتونستند حفظ کنند و هر دو روی زمین افتادند.
قفل کرده به اتفاقی که فقط تو چند ثانیهی کم رخ داد نگاه کردم.
رادمان روی دختره افتاده بود و دستشو کنار سرش گذاشته بود تا کاملا روش نیوفته، دختره هم لباس رادمانو تو مشتش گرفته بود.
فکر کردم رادمان سریع بلند میشه اما با دیدن اینکه هردوشون قفلی زدن رو هم حرص و حسادت بند بند وجودمو پر کرد.
نگاهی به اطراف انداختم.
همه نگاهشون رو ما زوم بود.
محکم به شونهی رادمان زدم و با لحن پر حرصی گفتم: بهتره بلند بشی رادمان جون.
رادمان یقهی دختره رو درست کرد که انگار دود از سر و کلم بلند شد.
– بیشتر مواظب باش.
دختره خیلی میخواست نشون بده خجالتزده شده اما هر کیو میخواست گول بزنه منو نمیتونست.
از نگاهش میبارید که خوشش اومده.
– ببخشید.
رادمان بلند شد و کمکش کرد که بلند بشه.
تا اومدم لباسشو که بالا رفته پایین بکشم دختره زودتر اینکار رو کرد.
دستم محکم مشت شد جوری که ناخونهام بد پوستمو سوزوندند.
همین که دست رادمان به سمت موهای دختره رفت تا از روی صورتش کنار بزنه اینبار تحمل نکردم و به شدت دستشو پایین آوردم.
– دیگه بسه، بریم.
نمیدونم چی تو نگاهم دید که ابروهاش بالا پریدند.
– باشه میریم.
تا وقتی که از جاش جم نخورد کنارش وایسادم.
همین که رفت اول نگاه تند و تیزی به دختره انداختم و بعد پشت سرش رفتم.
به میز که رسیدیم دستهامو روش گذاشتم و چشم بسته نفسهای عمیق کشیدم.
تو اون سرما انگار داشتم آتیش میگرفتم.
درآخر طاقت نیاوردم و چشم باز کردم.
رو به رادمانی که خونسرد داشت قهوهای میریخت گفتم: اون کارات چی بود؟
نیم نگاهی بهم انداخت.
– کدوم کار؟
– همون یقهشو درست کردن و موهاشو کنار زدن.
فنجونشو روی میز گذاشت و به سمت شکر خم شد.
– فقط کمک بود.
غریدم: غلط کردی!
سریع بهم نگاه کرد و اشاره به خودش با تعجب گفت: با منی؟
نگاه ازش گرفتم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
بهم نزدیکتر شد و کنار گوشم لب زد: چیه؟ داغ کردی!
چشمهامو بستم و نفس عصبی کشیدم.
– میترسی چشمم بگیرتش؟
محکم به عقب هلش دادم اما دریغ از یه تکون!
با فکی قفل شده گفتم: جرئت داری دور و ور اون دختره بپلک تا ببینی چه بلایی به سرش میارم.
ابروهاش بالا پریدند.
– خشن شدی خانمم!
همون نگاهمو روش ثابت نگه داشتم و سکوت کردم.
به میز دست گرفت و تو صورتم خم شد.
واسه لحظهای کوتاه نگاهش لبمو شکار کرد.
– من به دختری نیاز ندارم.
– حتی من؟
– اون که بحثش جداست، منظورم به غیر از توعه.
چونمو گرفت و نزدیکتر شد جوری که نفسهاش توی صورتم پخش شدند.
– همه چی با تو، حتی توی تختمم با تو.
به قفسهی سینهش کوبیدم.
– اوی درست صحبت کنا! منو هر جایی بتونی ببینی توی تختت نمیتونی ببینی.
آروم خندید.
– خواهیم دید عشقم.
نیشخندی زدم.
– خواهیم داد.
سرشو کمی کج کرد و سرمو بالاتر برد.
خواست لبمو ببوسه اما صدای بلند یه زن مانعش شد.
– سلام به همگی.
نفسشو به بیرون فرستاد و عقب کشید که با یه زن چمدون به دست رو به رو شدم.
زودتر از همه اون داییه سایمون به سمتش رفت.
– ببین کی برگشته!
زنه لبخندی زد و چمدونشو ول کرد.
صدای بابا بزرگه بلند شد.
– سلام عروس.
زنه دستشو بالا برد.
– سلام.
سایمون که بهش رسید محکم بغلش کرد.
– دلم برات تنگ شده بود خانمم.
ابروهام بالا پریدند.
– کیه رادمان؟
همونطور که نگاهشون میکرد گفت: فکر کنم زن داییه.
زنه با تک تک نوهها دست داد.
جاستین تکیه داده به آلاچیق گفت: چه خبر از دبی لادن جان؟
– همه چی مرتبه.
بعد همونطور که دست سایمون دور کمرش حلقه بود چمدون به دست به سمت بزرگا رفت اما وسط راه انگار ما توجهشو جلب کردیم.
با ابروهای بالا رفته یه چیزی به سایمون گفت که سری تکون داد.
سایمون ولش کرد و چمدونشو گرفت که به این سمت اومد.
سریع وضعمو مرتب کردم.
اخم ریزی روی پیشونیم نشست.
یه نمه آشنا میزنه، انگار یه جایی دیدمش!
بهمون رسید و دستشو رو به رادمان دراز کرد.
– سلام، از دیدنت خوشحالم.
رادمان باهاش دست داد.
– سلام، منم همینطور، شما باید زن دایی باشید، درسته؟
لبخندش یه کوچولو کم رنگتر شد.
– درسته.
دست همو ول کردند.
نگاهشو به سمتم سوق داد و دستشو دراز کرد اما اونقدر تو خیال اینکه کجا دیدمش بودم که حواسم نبود دست بدم.
– سلام خانم جوان.
با آرنجی که به پهلوم خورد به خودم اومدم و زود باهاش دست دادم.
– سلام، آرام هستم نامزد رادمان.
دستمو ول نکرد و موشکافانه نگاهی به صورتم انداخت.
– چقدر شبیه یه نفری!
ابروهام بالا پریدند.
– شبیه کی؟
فشار دستش بیشتر شد که اخم ریزی روی پیشونیم نشست.
اینبار صمیمیت توی نگاهش از بین رفت و انگار دریایی از نفرت چشمهاشو پر کرد.
– منفورترین آدمی که میشناسم، یکی که مردنش آرزومه.
با تعجب نگاهش کردم.
انگار اصلا حواسش نبود چی میگه که یه دفعه به خودش اومد و تند دستمو ول کرد.
خندید.
– شوخی کردم، به دل نگیر.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
عالی بود ولی نسبت ب دفعات قبل خیلی کمتر بود😐☹️
چه حس خوبی یک ثانیه پیش ☺☺☺
روبیکا اپه
روبیک بازی
نویسنده جان دل بندم 😂😐
فکر کردم فردا میزاری ممنون ادمین
هر وقت پارت به اندازه کافی بیاد میزارم
ممنون بهترین رمانی که میخونم
مرسی ادمین عزیز🌷
پارت بعدی رو کی میزارین؟
ممنونم ازنویسنده بابت نوشتن این رمان💐💕💐
سه روز دیگه
اول که هر روز بود بعد شد دو روز حالا شده سه روز؟؟؟
ادمین خلاصمون کن به نویسنده بگو هفته ای بزاره دیگه/:
یه سوال من کامل جلد دو رو نخوندم …. اگر کسی میدونه میشه بگه آیا لادن از مهرداد بچه دار شد؟ اگر آره اسمش چیه و کدوم شخصیته؟
نه گلم لادن و مهرداد ربطی بهم ندارن که بخوان بچه دار شده باشن…تو فصل اول رمانم لادن با نیما تو رابطه بود که با اومدن مطهره بهم خورد.
نه بچه دار نشده ، تو جلد اول نامزد مهرداد بود ، خو جدا میشن ، بعد با نیما هم کارى میکنه تا مطهره رو از مهرداد دور کنه ، اون یعنى رایان رو بزرگ کرده که ظاهرا با این دایى رادمان ازدواج کرده الان !!! کلا خر تو خره
این پارتو کی گذاشتید.مگه شنبه اخرین پارت نبود😓😓😓
نه لادن چسبندگی رحم داشت نمیتونست بچه دار بشه
خوب و جالب بود مرسی😘 اما کاشکی این مطهره و مهرداد به جای ۱بچه صاحب۳بچه میشودن(حالا فرق نمیکنه دختر یا پسر) که این نیما بعدن منفجر💣بشه ما یکم دلمون خنک بشه😉😀😁😃😂
حالم از لادن لعنتی لهم میخوره زیااااد😐
دقیقا
لادن.زنه جاستینه؟؟؟یعنی بچشون ارمینه؟؟؟؟؟😧😧😧
نه گفت شوهرش سایمون
ببخشید مطمئنی این پارت رو دو روز پیش گذاشتی یا من گیج میزنم😁🖤😏😹
امروز پارت میزارین دیگه؟؟