#آرام
آستینهام پر از خون بودند اما بوی گند خون چه اهمیتی داره وقتی تنها داداشم توی اتاق عمله؟
مامان بیچارمم اونقدر گریه کرد که آخرش نفس تنگی و افت فشار کار دستش داد و بیهوش شده افتاد روی تخت بیمارستان.
عشق بیچارهی منم، هم داره واسه باباش زجر میکشه و هم برادرش، دکتر میگه حال نیما حسابی وخیمه.
بخاطر رادمان و رایانم که شده نمیخواستم بمیره.
نفس مدام راه میرفت و تسبیح عمو حمید هم گرفته بود و هی ذکر میگفت، نفس و تسبیح؟ باور نکردنیه!
بیطاقت از جام بلند شدم و به سمت رادمانی که چشم بسته کاملا به دیوار تکیه داده بود و دست به سینه پاشو به زمین میکوبید رفتم.
بهش که رسیدم فهمیدم یه چیز داره زیرلب زمزمه میکنه.
دستهاشو گرفتم که چشمهاشو باز کرد.
نگاهش درمونده بود و چشمهاش سرخ و خسته.
دستهاشو توی بغلم گرفتم و سرمو به سینش تکیه دادم.
دلم گرمای آغوششو میخواست تا شاید یه کم از سرمای تنم کم بشه.
دستهاشو از دستم بیرون کشید و حریصانه بغلم کرد.
صدای قلبشو شنیدم که چقدر تند میزد و بیقرار بود.
نفسهاش میلرزیدند.
– همه چیز خوب تموم میشه مگه نه؟
آروم زمزمه کرد: نمیدونم.
این مقدار ناامیدی ازش بعید بود.
سرمو بالا گرفتم که بهم نگاه کرد.
دو طرف صورتشو گرفتم و با کمی مکث گوشهی چشمشو بوسیدم.
– اینطور نگام نکن قلبم تیکه تیکه میشه.
چشمهاشو بسته نگه داشت.
– قلبم درد میکنه آرام.
اشک چشمهامو به سوزش درآورد.
– دیگه تحمل این همه درد رو ندارم، حاضرم تموم ثروتمو بدم اما بدون تنش زندگی کنم.
باز سرمو به سینش تکیه دادم.
– تموم میشه، بهت قول میدم، همه چیز خوب میشه، همه برمیگردیم ایران، تو و رایانم میاین پیشمون زندگی میکنید؛ باباتم دیگه بیخیال طوفان انداختن توی زندگی مامانم میشه، بابام با تو خوب میشه.
آروم خندیدم.
– دیگه هروقت کنارت میشینم بلندم نمیکنه.
آروم و پر بغض خندید.
هم زمان نفس عمیقی کشیدیم.
با صدای باز شدن در سریع از هم جدا شدیم و چرخیدم.
با بیرون اومدن دکتر همه به سمتش رفتیم.
نفس فینی کشید و گفت: چی شد آقای دکتر؟ حال رایان خوبه؟
با لبخند زدنش امید وجودمو پر کرد.
– خوبه، خطر از بیخ گوشش رد شده، به محض به هوش اومدن منتقلش میکنیم بخش.
لباسمو توی مشتم گرفتم و رو به سقف گفتم: آخ خدایا شکرت.
رادمان: بابام چی؟
– فکر کنم هنوز تو بخش عمله خبری ازش ندارم.
دستمو روی بازوی رادمان گذاشتم.
– مطمئن باش باباتم خوبه.
دستی به ته ریشش کشید و دست به کمر چرخید و یه کم به جلو رفت.
دکتر از کنارمون گذشت که تو همین لحظه یه برانکارد بیرون اومد.
رایان بود، داداشی خودم بود.
نفس تختشو سفت چسبید و همونطور که میبردنش با بغض گفت: بیشعور نمیگی من میمیرمو زنده میشم؟ بذار به هوش بیای دارم برات.
محکم زدم به کمرش و با بغضی که از سر خوشحالی بود گفتم: تو غلط میکنی داداش منو اذیت کنی.
یه تنه بهم زد و گمشو بابایی نثارم کرد.
لبخندی به صورت غرق در خوابش انداختم.
– مامان بفهمه داری خوب میشی حالش خیلی خوب میشه داداشی.
با کمی مکث ازش دل کندم و از نفس و برانکارد دور شدم.
به سمت رادمانی که نشسته بود و درحالی که دستهاشو توی موهاش فرو کرده بود با پاش ضرب میگرفت رفتم.
حرف دکتر یه بار سنگینیو از روی دوشم برداشته بود.
کنارش نشستم و دستمو دور شونش انداختم.
– اصلا نگران نباش چون ترکش خورده عملش سختتره واسه همینه که طولانی شده.
چیزی نگفت منم دیگه حرفی نزدم.
سرمو روی کمرش گذاشتم و با پشت دست ته ریششو نوازشش کردم.
نمیدونم چقدر تو سکوت گذشت که از بالا و پایین رفتن کمرش و گرمای تنش بخاطر هم بیخوابی و هم راحت شدن خیالم بابت رایان داشت چشمهام گرم میشدند که یه دفعه صدای در بلند شد.
تند سر بلند کردم و رادمان بلافاصله بلند شد و به سمت برانکاردی که این دفعه زودتر از دکتر بیرون اومد رفت.
بلند شدم و به سمتشون رفتم.
رادمان بالا سر نیما وایساد و دهن باز کرد چیزی بگه اما با بیرون اومدن دکتر گذاشت نیما رو ببرند و به دکتر نزدیک شد.
با صدایی که استرس توش بیداد میکرد گفت: حال بابام چطوره؟
بازم قلب آروم شدم بیتاب شده بود.
دکتر کوتاه نگاهشو بینمون چرخوند و درآخر روی رادمان متمرکز شد.
– عمل با موفقیت انجام شد.
نفس آسودهای کشیدم.
– اما پدرتون باید اول به هوش بیاد تا همه چیز مشخص بشه.
رادمان روی پا بند نبود و مدام کمی جا به جا میشد.
– خب… خب کی به هوش میاد؟
– مشخص نیست.
دلم هری ریخت.
– یعنی میگید شاید به هوش نیاد؟
نگاه پر ترس رادمان کوتاه به سمتم چرخید.
– بیاین امیدوار باشیم بچهها ولی اگه هم به هوش بیاد به احتمال زیاد فلج میشه.
رادمان دستهاشو روی صورتش کشید و کمی چرخید.
با صدای تحلیل رفتهای گفتم: ممنون جناب دکتر.
سری تکون داد و رفت.
– رادمان؟
دست لرزونشو بالا آورد و گفت: هیچی نگو، هیچی نگو.
باز دو دستشو توی صورتش کشید.
یه دفعه با قدمهای تند ازم دور شد که پشت سرش دویدم.
– رادمان؟
اما جوابمو نداد.
سرعتمو بیشتر کردم و جلوش وایسادم ولی واینساد که تند تند عقب رفتم.
– کجا میری؟
– میخوام برم هوا بخورم.
– پس منم میام.
وایساد و دستی به چشمهاش کشید.
– برو کنار میخوام تنها باشم.
با تحکم گفتم: نه منم باهات میام نمیتونم تو این حال ولت کنم.
دستشو به ته ریشش گذاشت و بیحرف نگاهم کرد.
میترسیدم تنهاش بذارم بره یه بلایی سر خودش بیاره.
یه دفعه مچمو گرفت و همراه خودش کشوندم.
– پس هرکار خواستم بکنم هر جایی خواستم برم نه نمیاری.
با اینکه از لحنش استرسم گرفت اما بازم گفتم: باشه.
**********
#رایان
روم افتاد و بغلم کرد که از درد آخی گفتم.
تند ازم جدا شد و سریع دستی به چشمهاش کشید.
– معذرت میخوام معذرت میخوام.
پیکی از بازوم گرفت که اوفی گفتم و با صورت درهم دستشو پس زدم.
– باز وحشی شدی؟
– خیلی الاغی!
معلوم بود بغض داره.
آروم یه دستمو از هم باز کردم.
– بیا.
همین که تو بغلم اومد و دستمو دور شونش انداختم صدای گریهی آرومش بلند شد و لباسمو تو مشتش گرفت.
دستمو توی موهاش فرو بردم و با اینکه کمرم تیری کشید بوسهای به موهاش زدم.
– گریه نکن خانمم.
آروم و با گریه لب زد: دلم واسه صدات تنگ شده بود، دلم واسه چشمهات تنگ شده بود، حتی دلم واسه زورگوییهاتم تنگ شده بود.
آروم خندیدم.
– مگه یه هفته بیهوش بودم؟ هوم؟
فینی کشید.
– حرف نزن.
یه کم سرمو جا به جا کردم و بازم خندیدم.
کمی ازم جدا شد و بعد از اینکه بوسهای به لبم زد باز خوابید.
– وروجک دلبری میکنی! میخوای نازتو بکشم؟
باز یه کم ازم جدا شد و یه دستشو زیر چشمهاش کشید.
– تو بلد نیستی ناز بکشی.
ابروهامو بالا انداختم.
– واقعا؟
سری تکون داد.
دستمو بالا بردم و روی گونش گذاشتم که از درد کمرم لبمو گزیدم.
انگار خودش متوجه درد کشیدنم شد که دستشو کنار سرم گذاشت و بیشتر خم شد.
با انگشت شستم اشکهاشو پاک کردم و موهای هنوز خاکیشو پشت گوشش بردم.
پشت سرشو گرفتم و سرشو نزدیک آوردم.
بوسهی کوتاهی به لبش زدم و خیره به لبش آروم زمزمه کردم: راست میگی ناز کشیدن بلد نیستم، من مرد عملم.
اینو گفتم و قبل از حرف زدنش لبشو شکار کردم و طعم شیرین لبشو با تموم وجودم چشیدم.
دلم میخواستش، بیش از حدم میخواستش.
از همه نظر میخواستمش اما از یه نظر دلم آره اما عقلم نه.
میترسیدم همون بلاهاییو سرش بیارم که از انجامشون لذت میبردم.
یه خراش برداره که میمیرمو زنده میشم.
اون دستم کمی دور کمرش حلقه شد و بیاراده پایینتر رفت که مثل برق گرفتهها تند ازم جدا شد و با چشمهای گرد شده گفت: چیکار میکنی؟
برای اولین بار شرم زده شدم از کاری که کردم.
با لبخندی از سر مصلحت نفس مردونمو پس زدم و بحثو عوض کردم.
– همه که صحیح و سالمند نه؟
خودشم دیگه بحثو پیش نکشید.
– خوبند.
اینو گفت و نگاهشو ازم گرفت.
– همه خوبند؟
– خوبند.
اخم ریزی روی پیشونیم افتاد.
– چیو داری پنهان میکنی؟
بهم نگاه کرد.
– چیزه، مامانت خیلی خوبه، آرامم خوبه، رادمانم خوبه، باور کن دارم راست میگم.
دقیق به چشمهاش زل زدم.
– پس چرا اینجا نیستند؟
– رادمان حالش خوب نبود خواست بره هوا بخوره آرامم رفت پیشش، مامانتم وقتی فهمید پسرشی و تو این حالی اینقدر گریه کرد که بیهوش شد.
قلبم فشرده شد.
– بابام چی؟
لبخند مسخرهای زد.
– بابات؟
با چشمهای کمی ریز شده گفتم: آره بابام.
مشتشو جلوی دهنش گرفت و سرفهای کرد.
دست دست کردنش نگرانم میکرد.
– بابات…
کشیده ادامه داد: خوبه، یعنی، بهترم میشه.
بیطاقت گفتم: د درس حرف بزن نفس، بابام کجاست؟
– تو بیمارستان.
معترض نگاهش کردم.
– خودت پرسیدی دیگه.
– منظورم اینه که حالش خوبه؟
لبشو جوید.
چنگی به پیرهنش زدم.
– نف…
اما حرفم با صدای تقی که به در خورد قطع شد و نفس هل کرده صاف وایساد.
نگاهم که به در خورد با دیدن مامان قلبم فرو ریخت و خیره بهش سکوت کردم.
شوهرشم پشت سرش بود؛ متوجه نگاه سرزنشگری که به نفس انداخت شدم.
مامان آروم جلو اومد.
از همین فاصله هم اشک توی چشمهاشو میدیدم.
کمی خودمو بالا کشیدم و سعی کردم درد کشیدنم تو چهرم مشخص نباشه.
چندبار دهن باز کردم تا صداش بزنم اما نتونستم.
اونم حرفی نمیزد و تنها زل زده بهم جلو میومد.
حالا میفهمم چقدر شبیهشم!
اشک چشمهامو تر کرد و بالاخره گفتم: سلام مامان.
با بغض خندید و تندتر بهم نزدیک شد.
– سلام قربونت برم، سلام پسر کوچولوی مامان.
یکی از شیرینترین جملههایی بود که توی عمرم شنیدم.
بالای سرم وایساد.
قطرهای اشک که روی گونش چکید انگار جگرمو سوزوندند.
دستشو گرفتم تا ببوسم اما نذاشت و خودش پیشونیمو بوسید که با بغض چشمهامو بستم و حس خوبشو با تموم وجود احساس کردم.
#آرام
رفتیم هتل لباسهامونو عوض کردیم، الانم هر چی میپرسم کجا داریم میریم یه کلام حرف نمیزنه جوری که حسابی کفریم کرده.
حتی وقتی فهمید داداشمونم به هوش اومده برنگشت، خدا به خیر کنه، نکنه باز زده باشه به سرش!
– خوردیم تموم شدم.
با صداش اخمهامو توی هم کشیدم و نگاه ازش گرفتم.
– نمیخوای بگی کجا میریم؟
یه بریدگیو دور زد و باز سکوت کرد که دندون روی دندون ساییدم.
با پارک کردن نزدیک یه بیمارستان سوالی نگاهش کردم.
در رو باز کرد.
– پیاده شو.
تا خواست پیاده بشه یقشو گرفتم و کشیدمش داخل و در رو بستم.
– دو ساعت راهو تا اینجا اومدیم اونوقت واسهی چی؟
یقشو جدا کرد.
– جاوید داره میمیره.
– اینکه بهم گفتی، ادامش.
به بیمارستان اشاره کرد.
– اینجاست.
ابروهام بالا پریدند.
– اومدی ملاقاتیش؟
پوزخندی زد و دستگیره رو گرفت.
– نه اومدم عزرائیلو زودتر صدا بزنم.
خواست در رو باز کنه که با چشمهای گرد شده لباسشو گرفتم.
– چی داری میگی؟
تو صورتم خم شد.
– واضحه، به جای اینکه دو روز دیگه بمیره امروز میمیره اونم با یه سرنگ هوا.
اینو گفت و درمقابل چشمهای بهت زدم در رو باز کرد و پیاده شد.
با دور شدنش به خودم اومدم و با عجله پیاده شدم.
روانی… روانی…روانی!
در رو بستم و داد زدم: صبر کن رادمان.
صدای قفل شدن ماشین توی گوشم پیچید.
تا تونستم به سمتش دویدم تا اینکه توی بیمارستان بهش رسیدم و جلوشو گرفتم.
– احمق بازی درنیاریا.
به خودش اشاره کرد.
– بابای من داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه.
به پشت سرم اشاره زد.
– اون جاوید عوضی باید تقاص پس بده.
به شدت کنارم زد که به سختی تعادلمو حفظ کردم.
در آسانسور باز بود که وارد شد.
قبل از اینکه کاملا بسته بشه خودمو بهش رسوندم و خودمو داخلش پرت کردم که تو سینش فرو رفتم و از درد بینیم صورتم جمع شد.
عقب کشیدم و محکم دستمو به سینش کوبیدم.
– تو خیلی خری!
با اخم نگاهم کرد.
اشارمو بالا آوردم.
– ببین چی میگم، همچین کاری بکنی دیگه منو نمیبینی.
نیشخند محوی روی لبش نشست.
چونمو گرفت و تو صورتم خم شد.
– واقعا؟
دستشو پس زدم ولی مچمو گرفت.
– آره.
– اوه خانمم پس هنوز منو نشناختی، من کار خودمو میکنم تو هم نمیتونی با همچین چیزی منو تهدید کنی.
عصبی گفتم: پس میرم به پلیسهای محافظش میگم که میخوای چیکار کنی اونوقت نمیذارند.
چندبار آروم به گونم زد و خندید.
– باشه عزیزم.
خون خونمو میخورد و اگه کارد میزدی خونم درنمیومد.
خم شد و از پشت سرم دکمهی هم کفو زد.
تموم مدت مشکوک و با اخم نگاهش میکردم.
– هی؟
نگاهم کرد.
– چی تو سرته؟
از همون لبخندای مرموز مختص خودشو زد.
آسانسور وایساد و در باز شد.
تهدیدوار گفتم: میرم میگم.
چرخیدم و اومدم از آسانسور بیرون برم اما از پشت محکم تو بغلش کشیدم و باز همون دکمه رو زد.
با حرصی که ازش داشتم مشتمو به دستش زدم.
– چیکار میکنی؟
– جرم کردم خواستم عشقمو بغل کنم؟
در بسته شد و آسانسور پایین رفت.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– خودتو سیاه کن حرف بزن، وقتی اینجوری میشی باید قرنطینت کنم چون خیلی خل و خر میشی.
کنار گوشم لب زد: خودت بهتر میدونی که خیلی وقته منتظر انتقام گرفتن از جاویدم، امروز وقتش رسیده.
هم عصبی شده بودم و هم نگران.
در که باز شد گونمو بوسید و گفت: پیش ماشین میبینمت.
اینو گفت و قبل از اینکه بذاره حرفشو تحلیل کنم از آسانسور بیرونم کشید و به سمتی رفت.
تقلا کردم و گفتم: رادمان دارم ازت میترسم بخدا، میخوای چه غلطی بکنی؟
به دم در رسید و بیرون از بیمارستان پرتم کرد که سریع به سمتش چرخیدم.
کارتیو بیرون آورد و تا اومدم حرفی بزنم رو به نگهبانی که داشت بهمون نگاه میکرد نشونش داد و به انگلیسی گفت: بهتره نذارید بیاد داخل مست کرده خطرناکه.
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
به سمتش دویدم که بازم وارد ساختمون شد و نگهبانه سریع گرفتم.
همونطور که تقلا میکردم داد زدم: رادمان؟ اینکار رو نکن.
اما بیتوجه بهم از زاویهی دیدم خارج شد.
به شدت از نگهبانه جدا شدم و غریدم: باید بذاری برم داخل.
سوالی نگاهم کرد که تازه یادم افتاد اینجا ایران نیست.
با یه نفس عصبی به انگلیسی گفتم: باید برم داخل اون میخواد یکی از مجرمهای بستریو بکشه.
اما تنها دست به سینه با یه ابروی بالا رفته نگاهم کرد.
لعنت بهت که نگی مست کردم.
لگد محکمی به نگهبانه زدم اما به جای اینکه اون دردش بیاد من دردم اومد.
– بذار… برم… داخل، حالا.
دستشو به معنای اینکه برم تکون داد.
دستهامو به کمرم زدم و خیره به زمین دندونهامو روی هم فشار دادم.
اگه بمیرمم نمیذارم قاتل بشی.
به نگهبانه نگاه کردم و لبخند عصبی زدم.
– باشه، هرجور راحتی.
اینو گفتم و یه مشت محکم به زیر چونش زدم که با سر روی زمین رفت و آخش بلند شد.
سریع از کنارش رد شدم و به محض باز شدن در به راخل رفتم که داد کشید: به نفعته وایسی.
اما تندتر دویدم و دستمو روی شالم گذاشتم تا بالا نیاد.
پا روی پلهها که گذاشتم بازم داد زد: وایسا.
چند تا پله بالا اومدم و با اینکه کم کم پام داشت حسابی خسته میشد تند بالا اومدم.
با نفسهای عمیق سعی میکردم نفس بگیرم.
همین که به طبقهی سوم رسیدم با سه تا راهروی پهن مواجه شدم.
هراسون نگاهمو چرخوندم اما با چیزی که دیدم ماتم برد و تموم ترسم فروکش شد.
ماریا اینجاست!
رادمانو بغل کرده بود و داشت گریه میکرد.
جاستینم دستبند به دست کنارشون وایساده بود و دوتا پلیس هم دو طرفش بودند.
با صدای پایی که بهم نزدیک میشد سریع سرمو چرخوندم.
با دیدن نگهبانه از ناگهانی بودنش بیاراده جیغی کشیدم و به سمت رادمان دویدم.
نگاه همه به سمتم چرخید.
رادمان از ماریا جدا شد و سریع چرخید که با دیدنم ابروهاش بالا پریدند.
سریع پشت سرش پنهان شدم و رو به نگهبانه که نفس زنان نزدیک بهمون وایساده بود گفتم: من با اینام.
محکم رادمانو زدم و با حرص گفتم: بگو بره تا نگفتم.
نگاه تند و تیزی نثارم کرد و رو به نگهبانه گفت: برید خودم حواسم بهش هست.
نگهبانه نفس زنان به چشم خودش و خودم اشاره کرد که با مسخرگی نگاهش کردم.
همین که چرخید و رفت با لبخند عمیقی ماریا رو بغل کردم.
– سلام.
خندید و بغلم کرد و با صدای گرفتهای گفت: سلام دختر، چطوری؟
– خوب.
ازش جدا شدم و رو به رادمان منظوردار گفتم: مادربزرگته.
از روی تمسخر خندید.
– میدونم.
یه طور خاصی نگاهش کردم و سعی کردم منظورمو بهش بفهمونم.
– مادربزرگت و داییت اینجان.
این دفعه فهمید که حرص نگاهشو پر کرد.
نیشخندی بهش زدم و رو به جاستین گفتم: انشالله که آرمینو گرفتند نه؟
اخم عمیقی روی پیشونیش نشست.
– اگه همبندی شدین بهش بگید دیگه دست از سر نفس برداره؛ زندان بهتون خوش بگذره.
آرنج رادمان به پهلوم خورد که از درد اخمهام در هم رفت.
پوزخندی زد.
– نترس بد نمیگذره، زود خودمونو میکشیم بیرون.
ماریا دست چروکیدشو روی بازوی ورزیدهی جاستین گذاشت.
– کاری نکنی که بد برات تموم بشه پسرم.
لبخند کم رنگی زد.
– نگران نباش مامان، میدونم چیکار میکنم.
رک و راست گفتم: پلیس اینجا وایساده.
نیم نگاهی به رادمان انداخت.
– خوب میدونم منم حرف نا به جایی نزدم.
کامل بهش نگاه کرد.
– یه روز بیا ملاقاتیم باهات حرف دارم.
رادمان خونسرد سر انگشتهاشو داخل جیبشهاش برد.
– میام.
معلومه همشون از اینکه از رادمان رو دست خوردند دارند آتیش میگیرند.
بازوشو گرفتم و با لبخند مصنوعی گفتم: خب رادمان جون، مامان و بابا بزرگتو که دیدی، داییتم دیدی، وقتشه…
به کنار هلش دادم.
– بریم.
پر حرص نگاهم کرد.
ماریا: اما رادمان هنوز جاوید رو ندیده.
لبخند مرموزی روی لب رادمان نشست و به ماریا اشاره کرد.
– دیدی که مامان بزرگم چی گفت؟
دندونهامو روی هم فشار دادم.
ماریا: اگه میخوای برو پسرم…
آرومتر ادامه داد: شاید بخاطر تو به هوش بیاد یا شایدم دیگه فرصت پیدا نکنی باهاش حرف بزنی.
کمی نگاهش کرد و بعد سری تکون داد.
نگران و پر ترس بهش زل زدم.
کوتاه بهم نگاه کرد و از کنارم گذشت که قلبم فرو ریخت.
واسه ورود به اتاق که آماده شد مچشو گرفتم و با التماس توی چشمهام نگاهش کردم که بیحرف خیرم شد.
اشک نگاهمو پر کرد.
خواست بره که مچشو محکمتر گرفتم و درمونده گفتم: نکن اینکار رو،… بخاطر من، بخدا میفهمند میگیرنت، آیندمونو خراب نکن؛ ما دوتا باید کنار هم باشیم نه اینکه تو پشت میلهی زندون بپوسی.
نگاه ازم گرفت و آرومتر از من گفت: باشه.
– قول بده.
باز نگاهم کرد و با کمی مکث دو طرف صورتمو گرفت و پیشونیمو بوسید.
به محض باز کردن چشمهام گفت: چشمهاتو پر از اشک نکن قول میدم، فقط میرم دل پرمو خالی کنم، حرف میزنم و برمیگردم.
دلم آروم شد که سری تکون دادم و بالاخره مچشو ول کردم.
وارد اتاق شد و در رو بست که کنار در به دیوار تکیه دادم و واسه برگردوندن کامل انرژیم نشستم.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
مرسی.ولی یه کوچولو کم بود
ممنون ادمین
ادمین این یارو توی رمان ترمیم چی میگه خسته شدم .همشون تا به اوجش میرسه میان میگن دیگه نذار
نمیشه باهاشون صحبت کنی ادمین من فقط رمان ترمیم رو دوست دارم یکاریش بکن😯😯😯😟
راستی رمان دونی هنوز همون طوریه
ببخشید ولی یه سئوال دارم چرا هر کاری می کنم پارت ۲۱ نمیاره واقعا چرا