– کجا میخوابیم؟
– کمی از ساختمون دوره.
– همه میان اونجا؟
سری تکون داد که زیرلب گفتم: اوه!
با نگرانی به پلهها نگاه کردم و بعد از ساختمون بیرون اومدم.
اینطوری نمیشه، باید یه کاری بکنم.
از سردی هوا لرزی تو بدنم افتاد که خودمو بغل کردم.
– زمستونا چیکار میکنید؟! این همه راه رو تو برف و بارون میان؟
نفس عمیقی کشید.
– چارهی دیگهای هست؟ واسه درآوردن خرج شکممون باید سختیو تحمل کنیم.
غم وجودمو پر کرد.
خدایا غلط کردم؛ یعنی وقتی برگردم ایران دیگه با خدمتکارامون بد رفتاری نمیکنم.
وارد یه ساختمون کوچیکی شدیم که چندتا تخت توش بود.
عدهای مثل وحشیها روی تختا پریدند که غلغلهای تو این ساختمون کوچیک به پا شد که با تعجب نگاهشون کردم.
خاتون پوفی کشید.
– باز شروع شد!
با تعجب بهشون اشاره کردم.
– چشونه اینا؟
– تختها کمه، هرشب واسه اینکه رو زمین نخوابند دعواشون میشه.
اخمی کردم و یه دفعه داد زدم: بسه!
یعنی جوری صداها خوابید که کلا به صدام امیدوار شدم.
دست به سینه با جذبه گفتم: اینکارتون خیلی بچگونهست! اگه میخواین هرشب این اوضاعو نداشته باشید یه راه حل دارم، اسم مینویسیم، هربار عدهای روی تختها میخوابند و بعد اسمشون میره ته لیست، اینجوری هی به ترتیب همه میخوابید.
همه به هم دیگه نگاه کردند و در آخر گفتند: بدم نمیگه!
لبخند پر ابهتی زدم.
یه دفعه صدای یه نگهبان پشت سرم باعث شد از جا بپرم.
– نفس؟
با اخم به سمتش چرخیدم و بهش توپیدم: یه هایی! یه هویی!
با اخم گفت: بیا بیرون.
ابروهام بالا پریدند.
– چرا؟
– جای تو اینجا نیست، بردهها اتاقشون جداست.
انگار بعضیها تازه متوجه برده بودنم شدند که پچ پچهاشون به راه افتاد.
نفس پر حرصی کشیدم.
– اما من میخوام همینجا باشم.
تهدیدوار نگاهم کرد.
– برم اربابو صدا کنم؟
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– بیا بیرون.
خاتون: برو نفس.
نفسمو به بیرون فوت کردم و بیرون اومدم.
همونطور که دمپاییهامو میپوشیدم گفتم: به پیشنهادم فکر کنید.
نگهبانه در رو بست.
بازم به سمت عمارت برگشتیم.
از سرما آستینهامو تا انگشتهام کشیدم و خودمو بغل کردم.
درست کنار ساختمون یه اتاقک بود که پردههای قرمزش از پشت شیشه مشخص بود.
بدون در زدن یه راست در رو باز کرد که یه دفعه صدای جیغ یه دختر و پس بندش دادش بلند شد: صدبار بهت گفتم اینجوری در رو باز نکن سامان!
با خنده به در تکیه داد.
– حالا نمیخوای خودتو جمع کنی عسلم؟
ابروهام بالا پریدند.
صدای دختره پر از عشوه شد: تو میخوای خودمو…
با اخم و کنجکاوی وارد شدم که با دیدن وضعیت دختره چشمهاش چهارتا شد.
کلا یه شورت و سوتین تنش بود!
همون طور هنگ کرده داشتم نگاهش میکردم که اخمی کرد و از روی یه تخت یه لباس بلند بدون دکمهی قرمزو برداشت و پوشید.
یه دختر دیگه که گوشهی اتاق مشغول لوسیون کشیدن پاش بود گفت: نگفته بودی مهمون داریم.
سامان: بردهی جدیده.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
برده!
ابروهای اون دخترهی اولی بالا پرید و دخترهی دومی سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد.
– که اینطور! حالا هم گمشو بیرون.
اون یکی دختره معترضانه گفت: عه! صحرا!
سامان خندید و گفت: شب بخیر.
دختره موهاشو دور انگشتش پیچوند و با ناز گفت: قراره فردا شب که سر جاشه عزیزم؟ نه؟
یعنی ابروهام بالاتر از این نمیرفت.
سامان چشمکی زد.
– چرا که نه.
دختره دستی براش تکون داد که سامان با یه لبخند عمیقی از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
خدایا منو دقیقا وسط کیا انداختی؟!
نگاهمو دور تا دور اتاق چرخوندم.
حداقل اینجا کمی شیکتر از اتاق خدمتکارا بود، حتی تلوزیونم داشت!
صحرا: نمیشینی؟
– کدوم تخت مال منه؟
– دوتاش خالیه، کنار من واسه سوگله.
نگاهم به تخت کنار پنجره افتاد.
ماه از بیرون انگار بهم چشمک میزد.
لبخند تلخ محوی زدم.
چقدر من و آرام توی بالکن میشستیم و ماهو تماشا میکردیم و چرت و پرت میگفتیم.
چقدر دلم برای همه تنگ شده.
نفس پر غمی کشیدم.
سرنوشت تو قراره با من چیکار کنی؟
به سمت تخت رفتم و نشستم.
روکشش سفید بود و بالشت و پتوش قرمز.
انگار صحرا کارش تموم شد که بلند شد و یه در شیشهایو باز کرد.
انگار حموم بود.
– اسمت چیه؟
به اون دختره نگاه کردم.
– نفس، تو چی؟
به دیوار تکیه داد و پاهاشو دراز کرد.
– آرمیتا، چجوری اومدی اینجا؟
نفرت بازم تو وجودم شعله کشید.
تا بخوام حرفی بزنم صحرا بیرون اومد و گفت: بذار حدس بزنم، فرهاد.
ابروهام بالا پریدند.
– پس میشناسیش!
پوزخندی زد و روی تخت نشست.
– تموم دختر پولدارایی که برده میشند رو اون گول زده، اول یه پولی بالا میکشه و بعد دختره رو میدزده.
وجودم پر از درد شد.
– واسه منم دقیقا همینطوری بود!
آرمیتا روی تخت دراز کشید.
– بقیهی حرفهاتون باشه واسهی فردا، من خوابم میاد.
صحرا: لباسهاتو عوض کن.
بعد به یه کمد سفید اشاره کرد.
از جام بلند شدم.
– میدونی چرا فرهاد دنبال دخترای پولدار میره؟
– تا اونجایی که من میدونم و از خودش فهمیدم بخاطر اینه که دختر پولدارا بیشتر به بدنشون میرسند و کلی پول خرج بدناشون میکنند، واسهی همین خریدار بیشتری دارند.
پوزخندی زدم و در کمد رو باز کردم.
کلا لباسهای بازی داخلش بود.
اخم ریزی کردم.
– اینکه همشون بازند!
آرمیتا: ناز نکن بپوش، اینجا کسی نمیاد.
پوفی کشیدم و یه تاپ و شلوارک برداشتم.
وارد حموم شدم.
لباسهای خدمتکاریمو که یه پیرهن دکمهدار سفید و شلوار مشکی بود رو گوشهای گذاشتم تا آخر کار بشورمشون.
***********
آروم از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم.
عمارت تنها با چراغهای ایستاده روشن میشد که تاریکیش رعشه به تنم مینداخت.
با بالاترین سرعتی که از خودم میشناختم به سمت ساختمون دویدم و سعی کردم اصلا به اطراف توجه نکنم که سکته کنم.
یه کم دیگه تحمل کن سوگل، دارم میام.
در سفید بزرگ چوبی شیشهایه سالنو کمی باز کردم و زود خودمو داخلش انداختم.
خداروشکر کمی چراغها باز بودند.
دستمو روی قلبم که حسابی تند میزد گذاشتم.
خدا کنه سوتی ندم.
یه قدم برداشتم اما با پیچیده شدن صدای سیلیای سرجام میخکوب شدم.
صدای کشدار نحسش تا اینجا هم به گوش رسید.
– به دیوار میچسبی و صداتم درنمیاد، فهمیدی؟
لباسمو تو مشتم گرفتم.
یه دفعه صدایی درست مثل صدای برخورد کمربند به تن لخت بلند شد که از جا پریدم.
جوری ترسیده بودم که انگار من جای سوگلم.
آروم به سمت گلدون رفتم.
بازم صدا بلند شد که لبمو گزیدم.
بازم و بازم که درآخر صدای سوگل بلند شد: آخ ارباب…
چشم سبزه با صدایی که انگار لذت توش موج میزد گفت: چیه؟ درد داره بردهی خوشگلم؟
و بازم صدای کمربند و یا شلاق بلند شدم که خفیف لرزیدم.
بخدا این دیوونهست!
گلدونو گرفتم.
خدایا به امید خودت.
عزممو جمع کردم و یه دفعه گلدونو به پایین پرت کردم که صداش به طور بدی توی سالن پیچید.
سریع چشمهامو نیمه باز گذاشتم و آروم قدم برداشتم.
از عمد دستمو به تلفن زدم که روی زمین پرت شد و بازم صدا توی عمارت پیچید.
صدای دادش که انگار توی راهرو بود بلند شد: چه خبره اون پایین؟
آب دهنمو با استرس قورت دادم.
– کی هستی؟ اینجا چه غلطی میکنی؟
پشتم بهش بود که سریع چشمهامو بستم و وانمود کردم دارم تو خواب راه میرم.
خداروشکر کل سالنو تجزیه و تحلیل کرده بودم و میدونستم راه آزادش کجاست که به جایی نخورم.
انگار از پلهها پایین اومد.
– با توعم، کری؟
از طرفی خندم گرفته بود و از طرفی هم مثل سگ ترسیده بودم.
خودمو روی مبل انداختم و دراز کشیدم.
گرمای حضورشو که حس کردم نفس تو سینهم حبس شد.
صدای عصبیش بلند شد.
– اینجا چه غلطی میکنی نفس؟
اما جوابی بهش ندادم.
تموم استرسمو سر سفت گرفتن پاهام خالی میکردم.
با خشونت تکونم داد.
– کر شدی؟ یا مردی؟
بازم چیزی نگفتم.
نفس پر حرصشو شنیدم.
کنارم نشست که دلم هری ریخت.
با حرص گفت: این دیگه نوبرشه! فرهاد کثافت این دختر بود که واسم فرستادی؟
خواستم بلند بشم و بهش بتوپم “مگه چمه؟” اما جلوی خودمو گرفتم.
بازم تکونم داد.
– نفس؟
اینبار مثلا بیدار شدم که آروم چشمهامو باز کردم.
بالا تنهش لخت بود و اون عضلههای لعنتیش بدجور تو چشم میزد.
با چشمهای ریز شده گفتم: بله؟
اما انگار تازه به خودم اومدم که از جا پریدم و جیغی کشیدم که چشمهاشو ریز کرد و با حرص به قفسهی سینهم زد که روی مبل پرت شدم.
گوششو ماساژ داد.
– لال شی!
با ترس گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟
دندونهاشو روی هم فشار دادم.
– تو اینجا چه غلطی میکنی؟ تو عمارت اومدی که چی بشه؟
روی مبل نیم خیز شدم و متعجب به اطرافم نگاه کردم.
– راست میگی! من اینجا چه غلطی میکنم؟
نفس عصبیای کشید.
به پیشونیم زدم و باز دراز کشیدم.
- بازم راه رفتن توی خوابم فعال شده!
صدای قروچ دندونهاشو شنیدم.
– بردهی معلول ذهنی نداشتم که الان دارم!
حرص وجودمو پر کرد.
محکم به بازوم زد که اخمهام درهم رفت و دستمو روش گذاشتم.
– بلند شو برو تو اتاقت بکپ حسو حالمو پروندی!
نشستم و نزدیک به صورتش با حرص گفتم: تو بلد نیستی مودب حرف بزنی؟
نگاهش به سمت لبم کشیده شد که آب دهنمو به زور قورت دادم.
– حقته الان کلی کتک بخوری اما شانس آوردی که خوابم گرفته.
نزدیک بود نیشم باز بشه.
پس یعنی اینکه کارش با سوگل تمومه.
یه دفعه تو صورتم داد زد: سوگل؟ کارم باهات تمومه، برو.
از دادش چشمهامو روی هم فشار دادم.
هرم نفسهاش که تو صورتم پخش شد سریع چشمهامو باز کردم و هل گفتم: با اجازه منم میرم بخوابم.
خواستم بلند بشم اما روی مبل انداختم و روم خم شد که با استرس نگاهش کردم.
دستشو به دسته تکیه داد و تو صورتم خم شد.
– فقط دو روزه اومدی و عمارتو بردی رو هوا! کارای صبحت به گوشم رسیده، فهمیدم رئیساتو عاصی کردی.
با حرص گفتم: حقشونه اصلا توجه ندارن که من به کار کردن عادت ندارم، اونوقت عوضیا…
با تو دهنیای که آروم به لبم زد صورتم جمع شد.
– حق نداری ازشون سر پیجی کنی، ما فوق توعن و مجبوری بهشون بگی چشم.
زیرلب گفتم: نه که به رئیس اصلیشون میگم!
صدای قدمهایی بلند شد و پس بندش صدای سوگل بلند شد.
– شبتون بخیر ارباب.
سرمو بالا آوردم که سوگل با تعجب بهم نگاه کرد.
دستش به کمرش بود و معلوم بود داره کمی درد میکشه.
نامحسوس چشمکی بهش زدم که بیشتر تعجب کرد.
چشم سبز با صدای خشکی گفت: واینسا برو.
سوگل زود چشمی گفت و رفت.
بهش نگاه کردم.
– منم برم شما هم برو بخواب خوابت میاد.
با فکی قفل شده گفت: نفس! داری بد میری رو اعصابم!
با تعجب گفتم: وا! چرا؟ خب بد میگم برو بخواب خودت میگی خوابم…
دستشو محکم روی دهنم گذاشت، چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
روانیهها!
با همون حالت گفت: میگی نه، میگید، خوابت میاد نه، خوابتون میاد.
دستشو به زور پایین کشیدم که لبم درد گرفت.
– چرا باید از دوم شخص جمع استفاده کنم؟ بهش عادت ندارم، کلا با همه از دوم شخص مفرد استفاده میکنم.
نگاه پر حرصی بهم انداخت.
– شانس آوردی آخر شبی حال کلکل کردن باهاتو ندارم وگرنه خوب بلد بودم حالتو بگیرم، گمشو از عمارت بیرون.
پوکر فیس به بدنش نگاه کردم.
– وقتی کلا رومی چجوری بلند بشم؟
یعنی حسابی ترسیده بودم اما ذاتم نمیذاشت آدم باشم.
– حسابی هم که هیکل رو هم…
متوجه نگاه خشنش شدم که آب دهنمو به زور قورت دادم و ادامه دادم: کردی.
به صورتم نزدیکتر شد که سرمو تو مبل فرو کردم.
– هیکلم که چیزی نیست، تو اصلیو باید ببینی تا بفهمی.
لبمو گزیدم.
بیتربیت بیشرم!
محکم به رونم زد که اوف بلندی گفتم.
از روم بلند شد که از ته دل نفس راحتی کشیدم.
چنگی به موهاش زد و به سمتی جز پلهها رفت.
نگاه ازش گرفتم.
دستمو روی رونم که حسابی جز جز میکرد گذاشتم و زیر لب گفتم: وحشی!
با حس اینکه داره برمیگرده سریع بهش نگاه کردم و از جا پریدم.
بهم که رسید یکی محکم خوابوند پس سرم که صورتم از درد جمع شد.
باز راه اومدنشو برگشت.
دستمو روش گذاشتم و با حرص داد زدم: چرا میزنی؟
با حرص زیاد توی صداش داد زد: اگه نمیزدم حرصم خالی نمیشد، دخترهی حرص آور بیریخت.
یعنی کارد میزدی خونم درنمیومد.
به سمتش رفتم و جیغ زدم: به من گفتی بیریخت؟
وایساد و یه دفعه مجسمهی کوچیک خرسو برداشت و به سمتم پرت کرد که جیغی کشیدم و نشستم و سرمو گرفتم.
مجسمههه اونورترم روی زمین پرت شد و با صدای بدی شکست.
وقتی وضعیت امن شد سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم که دیدم با دستهای مشت شده نفس زنان بهم نگاه میکنه.
انگشت اشارهشو به سمتم گرفت.
– فردا دارم برات… بیریخت.
از طرفی استرسم گرفت و از طرفی هم بدجور حرصی شدم.
چنگی به موهاش زد و باز به راهش ادامه داد.
دندونهامو روی هم فشار دادم و از جام بلند شدم.
– بیاعصاب روانی!
سرمو که هنوزم درد میکرد ماساژ دادم و به سمت در رفتم.
با دیدن اینکه در یه آسانسور رو باز کرد تعجب کردم.
اینجا آسانسور داشت و کسی به من نگفت؟!
عجب آشغالایی! اونوقت کل روز رو مجبور شدم هی پلهها رو برم بالا، هیبیام پایین!
با حرص از ساختمون بیرون اومدم و در رو محکم بستم.
با دیدن تاریکی جیغی کشیدم و تا تونستم فقط دویدم.
همین که به در اتاق رسیدم بازش کردم و خودمو داخلش انداختم.
با دیدن سه جفت چشمی که منو میپاییدن بیاراده از جا پریدم و جیغی کشیدم.
هر سه تاشون گوشهاشونو گرفتن و آرمیتا با حرص گفت: مرگ!
دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس زنان به در تکیه دادم.
سوگل با نگرانی بلند شد.
– خوبی؟
نفسمو به بیرون فوت کردم و به سمت تختم رفتم.
– آره.
سرمو ماساژ دادم.
– البته اگه درد سرمو فاکتور بگیرم، الهی دستت بشکنه.
روی تخت نشستم.
صحرا دقیق بهم نگاه کرد.
– تو عمارت چیکار میکردی؟ ارباب باهات کاری کرد؟
– رفتم سوگلو نجات بدم.
همشون تعجب کردند.
سوگل: چی؟ منو؟
رونمو ماساژ دادم.
– آره، گفتم چیکار کنم چیکار نکنم؟ اومدم توی سالن و گلدونشو زدم شیکوندم، بعد که اومد پایین خودمو به خواب زدم یعنی اینکه دارم تو خواب راه میرم، بعد رو مبل خوابیدم که مثل عزرائیل اومد بالای سرم، چندبار تکونم داد و البته ناگفته نماند که حسابی هم فحشم داد.
تموم مدت با تعجب نگاهم میکردند.
– آخرشم اینقدر حرصش دادم که یه پس سری محکم بهم زد و رفت اما بازم یه مجسمه رو به سمتم پرت کرد ولی خداروشکر بهم نخورد وگرنه یا مرده بودم یا درحال مردن بودم.
آرمیتا لب تخت نشست و باناباوری گفت: یعنی تنبیهت نکرد؟ یا حتی یه خط ننداخت رو بدنت؟
– خوابش میومد وگرنه تا حالا دخلمو آورده بود.
سوگل یه روغنو از توی کشوش برداشت.
– هروقت رابطهش نصفه نیمه میمونه خوابش میگیره.
دستشو به کمرش گرفت و از جاش بلند شد.
– کمکت کنم؟
– نه ممنون، نسبت به دفعهی پیش وضعیتم بهتره.
نفس عمیقی کشید.
– ممنون نفس، اولش رسیدی.
با تعجب گفتم: هنوز اولش بود؟ ولی خیلی وقت بود رفته بودی!
آرمیتا پوزخندی زد و با حسادت آشکار گفت: ارباب واسه ایشون بهتره چرا؟ چون سوگل خانم بیشتر مقاومت داره و دیرتر صدای آخ و اوخش درمیاد و اعصابشو به هم میریزه، واسه همینم ارباب همیشه اولش کلی باهاش معاشقه میکنه بعد خشن بازیاش شروع میشه.
سوگل پشت چشمی براش نازک کرد.
– تا کور شود هر کس که نتواند دید! تو برو بچسب به سامان جونت که بیشتر شبا زیرشی.
با تعجب نگاهشون کردم.
آرمیتا با حرص گفت: کمتر تیکه بنداز! وقتی ارباب فقط وحشی بازی سرم میاره منم مجبور میشم از یه جا دیگه خودمو تامین کنم.
یه دفعه صدای در بلند شد که همگی از جا پریدیم و هینی کشیدیم.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
امروز پارت نداریم؟؟؟؟
نه نداریم
پارت ۷ رو کی میزاری ادمین؟؟؟
اماده باشه فردا
کی پارت میذاری؟؟
مثل اینکه اماده نیست هنوز نه؟
مثل اینکه اماده نیست هنوز نه؟
فردا پارت داریم ادمین؟؟
بله داریم
امشب هم پارت نداریم؟؟
بازم پارت نداریم