بدون دیدگاه

رمان همکارم میشی پارت 6

4.8
(9)

 

ـ من و شما دیگه هیچ نسبتی با هم نداریم سرگرد الــهی!

یا جدِ سادات حمــال. یعنی بدبخت شدم برای یه لحظه امِ.

تلفن و قطع کرد. چند لحظه ای با خودش کلنجا رفت و بعد رو به من گفت:

ـ ببخشید عزیزم تو رو هم ناراحت کردم. بلند شو بیا با هم یه چیز بخوریم داره میاد اینجا. کوفتم جلوش نمی ذارم.

ـ وای تو ورخدا اینبار و ببخشیدش من دیگه حوصله ندارم باهاش برم باغ!

ـ چـــی؟ کدوم باغ؟ مگه باغم داره؟!

ـ بله! باغای فاتح.

دستش و با حالتی کلافه به سرش گرفت و گفت:

ـ پلیسِ مملکت یه آدمِ بیشعور باشه از بقیه چه انتظاری می ره؟! وااای فرزااام…

استرسم بیشتر شد. بابا مگه می ریم باغ چه می کنیم؟ چرا ناراحت شد؟

ـ شوما اینکارا رو می کنید فرکِ بد می کنه فرک می کنه ما حرفی زدیم. نکنید اینکارو با ما به جانِ یه دونه بچه ام اعصاب معصاب نداره.

ـ مگه تو بچه داری؟!

ـ نه بابا خواهر هنوز خرش و پیدا نکردم تا کره خرِش!

خندید و با حالتی با نمک گفت:

ـ تو خیلی با نمکی دختر. بلند شو چیزی بخوریم.

همون موقع زنگ و زدن. چشم غره ای به آیفونِ تصویری رفت و رو به من گفت:

ـ من که باز نمی کنم. پسرِ خجالتم نمی کشه!

ای خدا عجب غلطی کردم خواستم حالش و بیگیرما.

ـ ببینید فرانک خانم ما بریم اونجا آش و لاش بر می گردیم. اونوخ دیگه ماموریت بی ماموریت پس برو که هوا ابریِ.

بدونِ اینکه آیفون و برداره در و باز کرد و درِ ورودی هم باز کرد و منتظر موند. نگاهی به اطرافِ خونه انداختم. شیطونِ می گفت یه پا داری یکی دیگه هم قرض کن الفرار اما اخه از کجا فرار؟

مثِ چی پس کله ام و می گیره و می برتم که اینبار با گرگی مسابقه غذا خوری بدم. وقتی صدایِ تیکِ اسانسور بلند شد منم نا خودآگاه بلند شدم.

فرزام اومد تو و رو سرِ عمه اش خم شد و همدیگه و بوسیدن:

ـ چشمم روشن. تو ماموریت؟ می دونی چقدر بهاش سنگینِ؟ اگه بفهمن از ترفیع و اینا خبری نیستــا!

فرزام نیم نگاهی به من انداخت و اومد سمتم:

ـ بابا این حرفا کدومِ؟! تو که خودت من و می شناسی؟

نگاهِ پر تهدیدی بهم انداخت و گفت:

ـ خـــــــوب چطوری خانم؟!

این و درست وقتی رو به رو ایستاده بود گفت. پررو پررو تو روش نگاه کردم و گفتم:

ـ ما خوبیم. شوما چطورید آقا؟!

بازوم و محکم گرفت تو دستش و کمی سرش و کج کرد، چشمای ریز شده اش و تو چشمام دوخت و گفت:

ـ مثلِ اینکه بدت نمیاد مادرِ بچه هام شی؟!

سرم و بردم سمتِ راست و یه فوت بلند کردم و دوباره برگردوندم سمتِ چپ یه فوت هم اونور فرستادم و با صدای بلند گفتم:

ـ توبــَه توبَه… این حرفا کدومِ؟ فاصله رو رعایت کن برادر.

بازوم و بیشتر فشار داد. انقدر که حس کردم اون قسمت از دستم تو دستش مثل یه کاغذ مچاله شده. اما نه صورتم جمع شد و نه اخم کردم. چشم سفید تر از همیشه زل زدم تو چشمش.

بلاخره دستم و محکم ول کرد بدونِ اینکه چشم ازم بگیره گفت:

ـ فرانک، ایشون همین خزبعلات و تحویلِ بابا هم دادن. نبودی ببینی بابا چطور با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و گفت: ” چشمِ سرهنگ روشن! ”

با چشم های گرد شده گفتم:

ـ فری جلبک پدرِ شوماست؟!

اخم کرد:

ـ ببین به کجا رسیدیم سرهنگ الهی کسی که الان باید سپهبد می بود اما خودش و کشید کنار شده فری جلبک!

با قایفه ای حق به جانب گفتم:

ـ اوشون خودشون گفتن.

بعد مظلوم گفتم:

ـ حالا مگه چیه. جلبک… جلبکِ سبزِ دریا…

فرانک رفت سمتِ آشپزخونه و در همون حال با حالتی که انگار مچ گرفته گفت:

ـ حالا اینارو بعداً هم میشه راجع بهش بحث کرد. فرزام جان شنیدم باغ داری؟!

فرزام چپ چپ نگاهم کرد. منم شونه ای بالا انداختم و گفتم:

ـ چیه نکنه فرک کردی کارِ ماست؟ یا خدایی نکرده ما دهنمون گشادِ همه چی ازش در میاد؟

ابروهاش و انداخت بالا و گفت:

ـ نه بابا این حرفا چیه؟! دور از جونِ گشاد!

و آرومتذ ادامه داد:

ـ صبر کن بعد از جشن. تنبیهِت محفوظِ.

رفت سمتِ آشپزخونه و گفت:

ـ بردمش باغِ سپاه با گرگی مسابقه بده!

با تعجب نگاهی به فرزام انداخت و بعد از چند لحظه با صدای بلند گفت:

ـ خیلــی بدجنســی پس حق داشت اونهمه دروغ پشتِ سرت ببافه.

ـ ما هیچ وقت دروغ نمی گیم. مثلا از اون شکلات مشروبیا خورده بود. یکم بش رو می دادیم حتما می گفت بعد از مشروب سیگار می چسبه و می کشید. بعد ترم مست و پاتیل ما رو می برد باغ. پس من خیلی هم راستگو هستم.

ـ بیا بشین دختر. انقدر بلبلی نکن.

همگی نشستیم پشتِ میز. آرنجم و گذاشتم رو میز و مشغولِ خوردنِ تیکه گوشتی که من و یادِ اون تیکه گوشتِ تو کارتونِ موش و گربه که همه سرش دعوا می کردن انداخت، شدم. مشغول بودم که فرزام گفت:

ـ ببین ساتی. واسه مهمونیِ فردا باید کمی عادتهات و عوض کنی. مثلا برای شروع لطفا مثلِ من بشین.

یه نگاه بهش کردم و گفتم:

ـ ما عمراً مثل شوما بشینیم. انگار عصا قورت دادین. یه قوس و انحنایی چیزی.

ـ جایی که میریم تمومیِ رفتارهات کنترل میشه. آرنجت هم از روی میز بردار. دقیقاً مثل خودشون بشین.

ـ ما بلت نیستیم تظاهر کنیم.

کمی خم شد رو میز و بهم نگاه کرد و جدی گفت:

ـ نکنه فکر کردی اونا همه با کلاسن؟ یا خدایی نکرده با فرهنگ؟! نه عزیزِ من همه اشون که نه اما بیشترشون تازه به دوران رسیده های متظاهرن. تو فقط برای اینکه کسی بهت شک نکنه همه چیز و رعایت می کنی ساتی، باشه؟

ـ باشه

ـ ببین چاقو رو بگیر تو دستِ چپت. چنگالم تو دستِ راست. اینایی که می گم برای تمامیِ غذاهاست. اونا برنج سرو نمی کنن.

همزمان باهاش همینکارایی هم که می گفت انجام میدادم:

ـ به انداز? دهنت با چاقو می بری. می زنی به چنگال.

بعد چشم از غذات می گیری…

کمی به شخصِ رو به روت نگاه می کنی… حتی اگه کسی نبود…

آروم و با حوصله چنگال و به دهنت نزدیک می کنی و تیکه استیکت و تو دهنت می ذاری…

خیلی آروم می جوی… جوری که حرکتِ لبات قشنگ و آروم و پر از حوصله باشه…

من به چشمای اون نگاه می کردم و چشمای اون محوِ حرکت لبای من شده بود. من آروم می جویدم. و اون این آروم جویدن و دنبال می کرد.

قبل اینکه شروع کنم به جویدن، درست تو لحظه اخر که می خواستم چنگال و بذارم تو دهنم کمی استیک رو لبم کشیده شده بود. آروم بلند شد و با دستمالش کشید گوش? لبم و دوباره بدونِ اینکه چشم از من که نه اما از لبام برداره نشست.

فرانک تک سرفه ای کرد و با طعنه گفت:

ـ البته نه برای منظورِ خاصی یـــــا مـــم جلبِ توجــــــه!

اینطور ثابت می کنی که این مدل خوردن تو خونِتِ. چون تو هیچکدوم از حرکاتت عجله ای نیست . آخه حتی اگه یکی از اینا که تند انجام شه بقیه و خراب می کنه. مگه نه فـــرزام؟!

فرزام چشم ازم گرفت و گفت:

ـ آره بدجور خراب می کنه!

و مشغولِ خوردن شد.

همینجور که به شیشه تکیه داده بودم و چرت می زدم به مهمونیِ فرداشبم فرک می کردم. قرارِ چی بشه و چه اتفاقایی بیفته؟ من چطور می تونم خودم و به اتاق برسونم و یه دفتر و به همراه اون کلید بردارم؟

حما… البته فرزام چون باید عادت کنم که یه وقت سوتی ندم. وقتی پرسیدم چرا از اسمِ خودش استفاده می کنه گفت راحت ترِ و تو کارتِ شناسائیِ جعلیش فامیلیش به سهیلی منش که یکی از کارخونه دارای بزرگِ و یه مامورِ مخفی و دقیقاً یه پسرِ نشناخته هم داره و کسی خیلی دقیق نمی شناستش تغییر پیدا کرده.

فردا شب من هم با اسمِ موردِ علاق? خودم و فامیلیِ جعلیم تو اون جمع حاضر می شم. خیلی استرس دارم. چون می دونم که می خوام جایی حاضر شم که همرنگشون نیستم که نه صحبت کردنم بهشون می خوره و نه می تونم همپایِ صحبت هاشون باشم. از همه بدتر من هیچوقت نخواستم و نتونستم که بازی کنم. اونم با پول و پولدارها.

ـ بهتره انقدر فکر نکنی اگه سخت می گیرم به خاطرِ خودتِ.

بدونِ اینکه بهش نگاه کنم گفتم:

ـ ببین تا وقتی حواسم باشه خوب نقش بازی می کنم. اما می ترسم یهویی اون وسط مسطا یادم بره سوتی بدم.

دستم و تو دستش گرفت:

ـ چقدر سردی؟

ـ ما دستامون همیشه یخِ.

خواستیم دستمون و بکشیم از دستش بیرون که محکم تر گرفت و گفت:

ـ حواسم بهت هست. مطمئن باش.

و بعد دستمون و بیخیال شد.

ـ می گن عمل نکردن به وصیتِ مرده گناهِ بزرگیِ. خیلی بزرگ!

سرش و تکون داد:

ـ اگه یه روزی تو این ماموریت مشکلی برای من پیش اومد خیلی مراقبِ خواهرم باشید.

کوتاه و آروم خندید:

ـ تو قرار نیست بمیری این و من می گم!

حالا انگار استغفرالله خداست.

ـ من: در هر صورت…

نذاشت ادامه بدم و خودش اینکار و کرد:

ـ در هر صورت حتی اگه خارجِ این ماموریت مشکلی برات پیش بیاد من خواهرت و تو اون محل و کنارِ عمو و دایی تنها نمی ذارم این و بهت قول می دم.

ـ معمولاً ادمایی که قول میدن همه حرفاشون و خالیِ. البته من به این باور رسیدم.

ـ من حرف می زنم و عمل می کنم.

برگشت و نگاهم کرد:

ـ مثلاً می گم اگه فردا خرابکاری کنی گردنت و می شکنم. و همین کار و هم می کنم.

چشم غره ای بهش رفتم:

ـ خوبه والا زوری زوری ما رو اوردید تو کار. تهدید هم می کنید.

ـ هیچ زوری در کار نیست. بزنم کنار پیاده می شی؟

لبخندِ مسخره ای زدم و گفتم:

پام که از این ماشین برسه بیرون رو زمین فرود نمیاد. می شم بچه های گم شده ای که همکارات خیلی راحت به خانواده هاشون می گن ما خبری نداریم و خیلی راحت تر اسمشون میره تو لیست مفقوالاثر ها!

ـ خیلی بدبینی.

ـ زیادی بد دیدم.

ریموت و زد و گفت:

ـ بیشتر از اینکه بد ببینی، بد شنیدی. ببین من برای دولتم کار نمی کنم. من برای منافعِ کسی خودم و جونم و به خطر نمی ندازم. من فقط و فقط برای ایرانم قدم بر میدارم.

این وظیفه منِ، وظیفه تو و خیلی های دیگه… که غیرت و از وجودشون برداشتن جاش سیب زمینی گذاشتن. در ضمن شعار هم نمی دم. شاید روزی به یه خطی رسیدیم که برای من شد آخرش. می بینی حتی آخر خط هم به خاطرِ هدفم تسلیم نمی شم. مطمئن باش.

من تو این ماموریت بهت نیاز دارم وگرنه مطمئن باش هیچوقت سدِ راهت نمی شدم تا به زور بیارم تو راهی که بخواد زندگیِ فردات رو به خطر بندازه. تو قبلاً توسطِ امیر علی اومدی تو راه من فقط دارم اگاهت می کنم و ازت برای پیشبردِ ماموریت کمک می گیرم. در عوض…

انگشتِ اشاره و کناریش رو به سمتِ چشماش گرفت و با جدیت گفت:

ـ حواسم بهت هست…

به خواهرت به زندگیت و به امنیتتون. همه اش و تضمین می کنم. البته خودت و نه… واسه همین دارم می کنمت یکی از ما… یکی که اگه این بین مشکلی برات پیش اومد بی انصافی در حقت نشده باشه و بلد باشی مثل ما رفتار کنی.

البته به نفعِ خودم هیچ کاری نکردم من خودم اومدم تو این راه من یه تربیت دیده نیستم که فرستادنش برای نقش بازی کردن من به زحمت تونستم رضایتِ بالا رو برای این ماموریت بگیرم. منم می تونستم بشینم و از بالا تماشا کنم که نیرویی که روش کار کردم چطور داره خودی نشون میده.

همراهِ هم رفتیم بالا. خوب مثلِ بابا جونش که هنوزم فرک می کنم سرکارم گذاشتن و فقط یه دندونپزشکِ و بس آدم و آروم و قانع می کنه. امروز فهمیدم که پدر و مادرِ فرزام همکار هستن اما به خاطرِ طرز فکرهای متفاوت چند سالی هست که از هم جدا زندگی می کنن. درست ده سالِ پیش هم که پدرِ فرزام برای رشت? دندون پزشکی شرکت کرد و قبول شد. اختلاف ها هم به اوج رسید و بعد بدونِ طلاق از هم جدا شدن.

وقتی واردِ خونه شدیم رو به من گفت:

ـ خوب قبل از اینکه تمرینامون و شروع کنیم یه موضوعی هست که باید باهات راجع بهش حرف بزنم. البته قبلش لباسِ راحت بپوش. تو کشوی اول پاتختی می تونی چیزی برداری و بپوشی.

وقتی بهترین و مناسبترین لباسا و پیدا کردم پوشیدم و رفتم بیرون. فرزام نشسته بود و با گوشیِ موبایلش که خیلی هم بزرگ بود سر و کله می زد و با انگشت روش می زد.

وقتی متوجه حضورِ من شد. به رو به روش اشاره کرد و مثل هیمشه بی مقدمه شروع کرد:

ـ خوب می دونی که ما مسلمونیم. مقام های بالا به هیچ عنوان قبول نمی کنن و من و تو غریبه و بدونِ هیچ محرمیتی کنارِ هم بمونیم.

و شونه ای بالا انداخت و رو به من گفت:

ـ کاری که تا الان انجام دادیم.

همه می دونن ما با حضورِ فرانک و پدر صیغه خوندیم. البته پدر خودش اطلاع نداره. ببین ساتی من به صیغه هیچ اعتقادی ندارم و این کار رو توهین به طرفین می دونم. مخصوصاً به دختر برای همین هم تا حالا راجع بهش حرف نزدم. اما از بالا چندین بار تذکر اومده که ما باید صیغه نامه داشته باشیم و این صیغه نامه تو پرونده بمونه چون بعد ها دردسر ساز میشه.

خودم و جمع و جور کردم و گفتم:

ـ مام به صیغه اعتقاد نداریم. اما شوما خیلی زودتر باس به ما می گفتید.

ـ می دونم، می دونم. اما تا حالا خیلی جدی نبود تا اینکه تصمیم گرفتم تو، تو این مهمونی کمکم باشی. می دونی این اصلاٌ ربطی به ماموریتِ تو نداره. شاید یه سری رابط ها از متین و امیر و خیلی های دیگه باشن اما اصلاً ربطی به اونا نداره.

شکار شدم و با عصبانیت گفتم:

ـ چی؟ پس چون ربطی نداره می خوای گردنِ ما رو بشکونی؟ آره؟ عجب رویی داره به مولا.

ـ تو می تونی کمکم کنی و می تونی همین الان پاشی بری خونه ات.

ـ الان که نه اما صبح حتماً میرم حالا واستا ببین زن نیستم اگه نرم. نه ببخشید دختر نیستم اگه نرم. به جدم سادات قسم اگه پلیس نبودی الان یه شلاقی حرومت می کردم. شایدم یدونه از این ” گِدا ” ها که عمه ات امروز بهمون یاد داده.

خیلی جدی بلند شد و گفت:

ـ باشه. هر جور راحتی، خوش اومدی. همین الان برو و مزاحم کارم نشو.

و بعد رفت سمتِ اتاقش. یعنی چی؟ عجب آدم بیشعوریِ. بدجور ناراحت شدم. یه نیم نگاه به شیرینیای روی میز انداختم. یدونه انداختم بالا و بلند شدم و دستم که خورده شیرینی بهش چِسبیده بود و مالیدم به مبل و رفتم سمتِ اتاق. زودی لباسام و عوض کردم و خواستم بزنم بیرون که یادم افتاد هی وایِ من، من نه چشم دارم نه انگشت.

پوفی کشیدم و چشم غره ای به درِ عجیب و غریبشون رفتم و عقب گرد کردم. کور خونده اگه فرک کرده می رم ازش چشم و انگشت قرض بیگیرم. تو پذیرایی چند تا پنجره بود و یه در. یه در که می رفتی رو تراس.

از تراس پایین و نگاه کردم. اگه تارزان بازی در می آوردم و تراس به تراس می رفتم پایین همه چی حل بود. ای بابا ای کاش یه بدلکار داشتیما.

چشمام و برای خودم لوچ کردم. خوب اونجوری هم بدلکارِ می رفت پایین نه ما.

یهو یکی از پشت گردنم و گرفت و کشیدم تو خونه. خوب تنها شخصی که مثلِ کرگردن قدرت داره و مثل یابو علفی رفتار می کنه اما قدِ یه نصفه جلبک هم عقل نداره همین فرزامِ دیگه.

ـ نکنه قرارِ از تراس بپری پایین؟!

این و گفت و من و برد سمتِ در. چشمش و گرفت سمتی درو با انگشت اون جای مخصوص و لمس کرد.

در آروم باز شد.

ـ دست به سینه به دیوار تکیه داد و گفت:

ـ خوش گذشت. شب بخیر.

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:

ـ سرگرمیِ خوبی بودی. خدافظی…

و تو دلم غش غش بهش خندیدم. چیزی نگفت. هنوز یه پام تو خونه بود انگار پشیمون شده بودم. خوب چی می شد می رفتم. من که تا دو دقیقه پیش فرک می کردم حقِ انتخابی ندارم. برگشتم تو.. اما نه دوباره رفتم بیرون… اه عجبا. چرا اینجوری شدم… دوست ندارم نیمه راه ولش کنم… می دونم که غرورِ سگیش نذاشت خواهش کنه…

سرم و از لای در کردم تو و گفتم:

ـ سگ خورد… میام…

و رفتم تو خونه… در و محکم بست و گفت:

ـ بلاخره زبونت و کوتاه می کنم. بیا برو لباسِ فرداشبت و بپوش باید یه چیزایی و مثل سلام و احوالپرسی، دست دادن، و از همه مهمتر رقصیدن و که میدونم بلد نیستی کار کنیم.

ـ دِکی خبر نداری. ما انواعِ رقصا رو بلتیم.

خودشم پشتِ سرم اومد. به لباسی که تو اتاق خوابش بود اشاره کرد و گفت:

ـ لباسِ فرداشبت همچین طرحی داره. هنوز کارِ لباست تموم نشده. یکم باز بود درخواست دادم پوشیده تر باشه که راحت باشی.

تو دلم یه بوسِ محکم از لپش گرفتم که اینبار مثلِ یه جلبکِ به بلوغ رسیده و کامل رفتار کرد و گفتم:

ـ باشه پس شوما برید بیرون تا ما بپوشیم.

وقتی رفت بیرون لباس و پوشیدم و برعکسش کردم و زیپپش و بستم دوباره برش گردوندم و دستم و از بنداش هم رد کردم. یه پیراهن به رنگِ بنفشِ تیره که یه شالم داشت. اگه بگم اولین بارمِ که از این پیراهن گرونا می پوشم دروغ نگفتم. یه کفشای پاشنه بلندی هم بود که وقتی پوشیدم چند دور عقب و جلو شدم تا نیفتم.

ـ بابا همون گالشای خودمون که بهتره. تازه پیراهن میفته روش معلوم نمی شه.

ـ باید تمرین کنی ساتی. با همین کفش لباسی مشابه همین. بیا زودتر. باید زود بخوابی که فردا آرایش رو صورتت بشینه گریما ضایع نشه!

با این حرفش شال و گرفتم دورم و رفتم بیرون.

دست به سینه به اپن تکیه زده بود. سرش کمی به سمتِ راست کج شده بود و به زمین نگاه می کرد. وقتی متوجه حضورم شد. نگاهش و از پایینِ پایینِ دامن گرفت و اومد بالا.

اونقدر آروم نگاهش و هل می داد و می اومد بالا که هر کی ندونه فرک می کنه تو سربالایی به هِن هِن افتاده. من شالم و سفت ترکردم. یکمی لرزش داشتم. شاید چون هیچوقت از این لباسا نپوشیدم فرک می کردم بهم نمیاد.

وقتی به صورتم رسید لبخندِ محوی هم رو لباش داشت لبخندی که زود پاک شد و به دنبالش فرزام تکیه اش و از اپن گرفت. همینطور که میومد سمتم گفتم:

ـ نکنه فکر کردی می شه تو مهمونی اینطور خودت و مخفی کنی خــانوم؟!

با این حرف دو طرفِ شال و گرفت و از سرم برداشت و من هم که کلاِ بی حس بودم هیچ مخالفتی نکردم. البته دهنم باز شد که بگم شالم و پس بده اما قبلِ اینکه حرفی بزنم گفت:

ـ ببین ما صبح برای خوندنِ صیغه میریم. فکر کنم اینجوری حداقل تو خیالت راحت ترِ.

نگاهی به سرشونه های لختم انداخت که باعث شد خودم و جمع کنم. حس می کردم بازوهام داره یخ می زنه. انقدر ترکِ موتورِ این و اون نشستم که اگه بگم تا حالا به مردِ غریبه نخوردم دروغ گفتم، اما تا حالا تن و بدنم با هیچ نگاهی برخورد نکرده بود. اولین بارِ که اینجور یه نفر انقدر بهم نزدیکِ و من حس می کنم گاهی سردمِ و گاهی دارم ذوب می شم.

با وجودِ بی تفاوتیِ فرزام و نگاهش که بهم اطمینان می ده و می گه که چشمِ بد نداره من سرد و گرم می شم.

ـ خوب ببین ساتی من تو رو با هر لفظِ صمیمانه ای صدا کردم واکنش نشون نده. این طبیعیِ که من و تو وقتی به عنوانِ زن و شوهر وارد جمع می شیم به شدت صمیمی باشیم. هر کسی دستش و آورد جلو به هیچ عنوان ضایعش نکن. می دونم با دست دادن مشکلی نداری اما می دونم که عادت به ضایع کردن داری و خوشت میاد!

سرم و تکون دادم. گرفتم چی شد. باید با همه دست می دادیم.

ـ البته تو برای دست دادن پیشقدم نشو و وقتی یکی دستش و سمتت گرفت تو هوا دستش و نقاپ!

نیم نگاهی به دستش بنداز. لبخندی بزن و تو چشماش نگاه کن و دستت و تو دستش بذار. فقط یادت باشه قبل اینکه نگاهش کنی اون لبخند و بزن.

سعی کن جای اینکه مثل مردها دستِ طرفت رو فشار بدی، چهار انگشتت رو چهار انگشتش قرار بگیره و با شصتت ضرب? خیلی نامحسوسی به پشتِ انگشت هاش بزنی. تو این حالت کمی هم سرت و متمایل کن به سمتِ راست یا چپِ بدنت… تاکید می کنم خیلی کم… و چشم هات و آروم روی هم بزار و باز کن. و در اخر به همین آرومی و لطافت دستت و بکش عقب.

ازم خواست امتحان کنیم تا ایرادام و بگه. بعد از اینکه چند بار تمرین کردیم گفت:

ـ ببین با شصتت نزن پشتِ انگشتایِ طرف!

ـ چرا؟!

رفت سمتِ اپن و کنترلِ لوستر و برداشت و نور و کم و کمتر کرد و گفت:

ـ خوشم نیومد!

وا. مگه قرارِ این خوشش بیاد؟!

ـ خوب گفتی رقص بلدی؟ چه رقصایی؟ کدوم و از همه بهتر می رقصی؟ تانگو؟! در حقیقت همین و می خوام.

ـ چی چی گو؟ نه بابا ما تو جواتی رقصیدن استادیم…

آهنگ و که گذاشت فهمیدم چه خبره. از این آهنگ فیلمیاست. اخمی کردم و نشستم رو مبل.

شالمم کشیدم رو سرم:

ـ ما اگه بمیریم، صیغه که هیچ عقدمونم کنن، همین الان زندانیم کنن، اصن یه شوور خوشگلم پیدا کننا پایِ این یکی نیستیم. من هیچ نیازی نمی بینم رقص تمرین کنم.

ـ اما زوج های اونجا باید کامل باشن.

ـ هیچ باسی وجود نداره. می تونی بگی خانومم مریضِ. یا هر چی.

ـ همینم مونده خودم و مسخره کنم و اونا فکر کنن تاریخِ مریضیِ خانومم هم تونستن بفهمن!

سرم و انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم. و با خجالت ادامه دادم:

ـ حالا ما منظورمون اون مریضی نبود! خیرِ سرمون مثلاً سرما خوردیم. من نه رقص بلدم و ن هیچ تلاشی برای یاد گرفتنش می کنم.

ـ این کار و سخت می کنه. یه جورایی جلبِ توجه هم می کنه.

ـ من به شوما قول می دم فردا بعد از مهمونی دفتر و کلید دستتون باشه. شومام سعی کنید جوری با ما باشید که ما پس فردا به خاطرِ این ماموریت شرمنده شوورمون نشیم. بلاخره اونم به هزار امید میاد ما رو عقد کنه. بگم دست دادم، ترکِ موتور نشستم ماموریت رفتم و حالا یه چیزایی هم شده. اما دیگه نگم عاشقونه با یکی دیگه رقصیدیم زشته خوبیت نداره.

چه چرت پرتایی گفتم خوب دیگه دست زده بهمون دیگه یه ذره دو ذره نداره که . اما باشه حداقل ما همیشه آرزو داشتیم با پدرِ بچه هامون اونجوری برقصیم بعد ما رو ببره تو اتاق. این که پدر بچه هامون نی.

اون نشسته بود و سرش و به مبل تکیه داده بود و چشماش هم بسته بود. بلند شدم و رفتم تو اتاق لباسم و عوض کردم و پیراهن و تو جاش گذاشتمو بعد از مرتب کردنِ شالم رفتم تو اتاقِ خودم. کاش می شد برگردم خونه اما نمی شه چون صبح باس برم برای اول صیغه و بعد گریم.

تقه ای به درِ اتاق خورد و بعدش فرزام همراهِ یه کیف دستیِ کوچیک اومد تو:

ـ قبل از خواب می خوام یه چیزی و بهت بگم بعدم که شب بخیر!

منتظر نگاهش کردم.

بسته ای از کیفش در آورد که یه قرص توش بود. قرص و گرفت رو به روم و خیلی جدی گفت:

ـ اگه گیر بفتی با دستای خودت خلاص شی خیلی بهتره تا اینکه اونا ذره ذره جسم و جونت و به بازی بگیرن.

و بسته کوچیکِ قرص و کفِ دستم انداخت و رفت بیرون. مات و مبهوت همونطور که دستم تو هوا مونده بود و با دهنِ باز به درِ بست? اتاقم نگاه می کردم. هیچوقت فرکشم نمی کردم پلیسا انقدر عذاب بکشن.

چون اینکه قرار باشه خودت خودت و بکشی یه عذابِ واقعیِ. عذابی که باعث شد تا خودِ صبح از کابوس های جور و واجور نخوابم و بلرزم.

****

یه پییراهنِ مشکلیِ بلند که یه جور جنسِ لخت داره. یه طرفش آستین می خوره طرفِ دیگه اش متاسفانه لختِ و کاریش نمی شه کرد. از روی سینه اش تا روی شکمم چینِ سوزنی می خوره و همه اش به پهلو جمع میشه و با یه مدل چیزِ براقِ نقره ای جمع می شه. تقریباً می شه گفت لباسِ رویی جلوش کاملا بازِ که با یه آستر که زیرِ لباس خورده درست میشه. اون آستر هم یه چاک داشت تا روی رونم که من اعتراض کردم و همونجا برام درستش کردن.

موهام و ساده و معمولی ریختن فقط پاییناش و کمی فر دادن و برای آرایش سعی کردن بیشتر سبکِ صورتم و تغییر بدن. مثلاً چشم های تیره ام با لنز به رنگِ طوسی در اومده یا لبِ بالام کمی کلفت شده و حالا با لبِ پایینم ترکیبِ با نمکی و درست کردن. ابروهام و متاسفانه هر کار کردم آرایشگرِ کارِ خودش و کرد و شیطونیشون کرد. رژم قرمزِ که با پوستِ سفیدم و پیراهنِ مشکیم همخونیِ جالبی و درست کردن و لاک هام با رنگِ رژم ست شده.

ـ به چی فکر می کنی؟!

چشم از بیرون و تماشای بارون که تند تند می بارید گرفتم و و به حلق? طلا سفیدی که ستش تو دستِ فرزام هم بود دوختم و گفتم:

ـ این صیغه ای که صبح خوندیم، این و اگه شوورِ آینده ام تحقیق کنه می فهمه؟!

از رو فرمون دست به یه دکمه ای زد که نمی دونم چی بود و دور زد و خیلی آروم گفت:

ـ نه! اما شما که انقدر معتقدی خوب نیست بهش دروغ بگی!

حالا که خاستگاری ندارم! یعنی جای فرزام بودم انقدر که از صبح بعد از خوندنِ صیغه این سوال و ازش پرسیدم و شوور شوور کردم حتما این حرف و می زدم. خوبه بدبخت به روم نمی زنه که یه خاستگارم ندارم!

بر عکسِ تصوراتم که فرک می کردم فرزام کت و شلوار می پوشه اون یه شلوارِ جینِ میکشی با یه کفشِ مردونه مات پوشیده. یه پیراهنِ سفید که یقه اش تا کجا بازِ اما جای پلاک فروَهرش یه صلیب انداخته که تو صلیب یه حلقه هستش. و یه بارونی بلند هم هست که فوق العاده بهش میاد و فوق العاده قشنگِ. همیشه آرزو داشتم خدا یه برادر بهم بده براش از این کت ها بخرم!

یه باورنیِ بلند تنم بود که کلاه داشت. وقتی رسیدیم فرزام جوری کلاهش و رو سرم مرتب کرد که یه وقت موهام بهم نریزه. کیف دستیِ کوچیکم و باز کردم و کارتِ دعوت رو دادم به فرزام. فرزام ماشین و سپرد دستِ راننده و کیفم و ازم گرفت و دوباره کارت و گذاشت داخلش.

ـ هر وقت ازت درخواستِ کارت کردن از کیفت درش بیار، باز تو عجله کردی… عزیزم؟!

این و گفت بر گشت سمتم وقتی قیافه من و دید گفت:

ـ می دونم تو عزیزِ کسی نیستی اما متاسفانه یه امشب و هر دومون باید تحمل کنیم خانمِ همکارِ وفادار.

و با زدنِ چشمکی دستِ حلقه شده اش رو آورد جلو تا من دستم و بندازم دورِش. همینجور که می رفتیم گفتم:

ـ چه خونه بزرگیِ. بنظرت چند اتاق خواب داره؟

ـ حداقل هشت اتاق خواب و سه حمام باید تو این خونه باشه!

ـ ببخشید اونوقت حداکثرش چی؟! با حموم چی کار دارم. اتاق خوابها مهمِ.

ـ البته هر اتاق خواب سرویسِ مخصوص به خودش رو داره. اون سه حموم که می گم صد در صد بیرون از اتاق خواب هاست خواستم یادآوری کنم که وقتت و برای هر دری تلف نکنی. طبقه بالا، دو تا دراخر. یکی از اینا باید اتاقِ مورد نظر باشه.

دیگه رسیده بودیم جلویِ یه در خیلی بزرگ. مرد که دستکشِ سفید و کت و شلوارِ مشکی داشت تا کمر خم شد و گفت:

ـ روزتون بخیر، خیلی خوش اومدید.

خواستم لبخند بزنم که با دیدنِ اخم های فرزام فهمیدم در مقابلِ مرد باید جدی باشم. وقتی کارت دعوتمون و دادیم توسطِ کامپیوتر چک شد و بعد هم در باز شد و رفتیم داخل. آخیش چه گرم بود.

قبل از ورود به سالنِ اصلی بارونیِ من و فرزام و به همراهِ کیف من گرفتن و بعد بهمون گفتن که کجا می تونیم برای چک کردنِ خودمون بریم. خدا رو شکر اتاقِ من طبقه بالا بود.

همینکه وارد شدیم با ذوق گفتم:

ـ جـــــــون چقدر کیفِ پولِ اماده واسه زدن هست!

آنچنان دستم و فشار داد که از حرفم پشیمون شدم. خوب هست دیگه. دروغ که نگفتم!

اطرافِ سالن پر از میز و صندلی بود و زن و مرد ها یا نشسته بودن و یا سر پا داشتن حرف می زدن و یا در حالِ رقصیدن بودن. در گوشش گفتم:

ـ ای آدمِ زرنـــگ! اینجوری می خواستی ما هم تو هم بلولیم؟ نگاه کن زنِ مثلِ مارِ کبری دورِ مردِ میره و بر می گرده! خوب شد رقص و بیخیال شدیم.

لبخندی زد وگفت:

ـ امیدورام این بیخیالی برات دردسر نشه عزیزم.

می خواستم جوابش و بدم که یه پسر یا شایدم یه مردِ حدوداً سی پنج ساله درست به خوشتیپیِ هاویار و فرزام اومد سمتمون.

ـ به به فرزام جان. خیلی خوش اومدید. الان که داشتم مهمون های جدید و چک می کردم تا برای خوش آمد گویی خدمت برسم وقتی دیدمت باورم نمی شد تا این حد شبیهِ پدر باشی.

با هم مردونه دست دادن و لبخندی به هم زدن و فرزام با لحنِ صمیمی گفت:

ـ افشیـــن! باورم نمیشه تو همون پسر کوچولویی باشی که موش به جونش انداختم! اصلاً شبیه بچگی هات نیستی.

و مردونه خندید. با اینکه رگه هایی از کینه تو نگاهِ افشین زنده شد اما اون هم سرخوش خندید و گفت:

ـ متاسفانه زود از ایران رفتی و نشد با انداختنِ تمساح به جونت جبران کنم!

یا جدِ سادات چه خبر؟! چرا تمساح؟ مگه جنگِ؟! ترجیح دادم کاری کنم که این مبارزه لفظی تموم شه برای همین با لحنی که از قبل هم کلی کار کرده بودم تا لاتی نباشه گفتم:

ـ اوه! پس بهتره من برم تا دایناسور به جونم ننداختید!

افشین خندید و به من نگاه کرد. انگار منتظر بود که بهم معرفی شیم. فرزام دستش و انداخت دورِ کمرم و گفت:

ـ معرفی می کنم نامزدم ساتیا.. ساتیا مهر افروز.

افشین وقتی فامیلیم و شنید جا خورد. نمی دونم چرا. چون هیچ توضیحی راجع به این فامیل از فرزام نگرفته بودم. طبقِ پیش بینیِ فرزام دستش و آورد جلو و من یکی یکی درس هایی که گرفته بودم و انجام دادم. وقتی افشین جلوتر رفت تا ما رو به بقیه معرفی کنه رو به فرزام گفتم:

ـ عزیزم من سردمِ!

و واقعا هم سردم بود. به معنایِ واقعیِ کلمه یخ کرده بودم.

با این حرفم فرزام من و کشید سمتِ خودش و دستش و دورِ بازوم حلقه کرد. خدا رو شکر همون سمتی بود که آستین داشت. افشین برگشت سمتمون و همین که حالتِ ما رو دید گفت:

ـ همین الان دستور میدم اسپریت ها کنترل شه!

و با گفتنِ این حرف موبایلش و در آورد و شماره ای گرفت و مشغولِ حرف زدن شد.

فرزام کنارِ گوشم گفت:

ـ بهتره فکر کنه این سرما از ترس نیست.

با حرص جوابش و دادم:

ـ معلومه که نیست!

همون موقع مردی اومد سمتِ ما وشروع کرد با فرزام خوش و بش کردن. انقدر صمیمی بودن که خودمم باورم شد فرزام پسرِ همون مرد باشه که این آقا اینطور باحال از خاطراتشون می گه. یا اینکه واقعا شبیه هستن. اما فرزام گفت هیچ کس اطلاع دقیق راجع به چهر? اون نداره. مرد رو به من کرد و گفت:

ـ اوه ساتی توام هستی؟! دخترِ شیطون.

و با دست چند بار به بازوم ضربه زد.

ـ شوما چطورید؟ خوبید؟!

ـ خوبم. اگه یکی از این دخترای جوون و تر و تازه هم برام جور کنی خوبترم میشم.

اخمِ شیرینی کردم و با صمیمیتی خاص در مقابلِ مردی که تا حالا تو عمرم ندیده بودمش گفتم:

ـ دست بردارین! شیطونی موقوف!

خندید و بعد از کمی خوش و بش کردن رفت سمتِ دیگه ای. افشین هم که خیلی وقت بود منتظر ما بود و تماسش تموم شده بود رو به فرزام گفت:

ـ خوب انقدر زیادیم که لازم نیست با همه آشنات کنم. مخصوصا که هر کسی هم نمی شناسی. بقیه باشه برای بعد. بهتره بیای و با حریفِ امشبِ من آشنا بشی.

و ما رو به سمتِ میز گردی که دو صندلی براش گذاشته بودن برد. اونجا یه پسرِ بذله گو نشسته بود و با چند تا دختر سرگرم بود یکی رو پاش نشسته بود و با بقیه می گفت و می خندید و اون دختری که رو پاش بود با یه دستش با موهاش ور می رفت و با دستِ دیگه موهای سین? پسره رو می کند! بیشعورِ بی تربیت. این همه صندلی جا قحطیِ؟! زیرِ لب گفتم:

ـ کثافتِ نجس.

فرزام مردونه خندید:

ـ بابا شاید زنش باشه!

آروم جواب دادم:

ـ بدم میاد از این جور شوهرا! یه نفر تو بغل صد نفر تو صف! پس شوهرش نی.

دیگه رسیده بودیم به میز:

ـ اَفشین: خب، خب، خب. اینم از فرزام کوچولوی شیطون…

یه دختری ادامه داد:

ـ که حالا بزرگ و خواستنی شده

و بقیه خندیدن. اخمی کردم که این اخم از چشمِ افشین دور نموند. لابد فرک می کنه غیرتی شدم. اما ما از دخترای آویزون بدمون میاد.افشین فوری به خودش اومد و گفت:

ـ سهند خواهر زاد? آقای توکلی هستن! حالا کم کم با هم آشنا می شید.

و رو به سهند گفت:

ـ حتما فرزام و می شناسی و نیازی به آشنایی نیست. ایشون هم نامزدنشون ” ساتیا ” هستن.

پسرِ خواس بلند شه که با دست مانعش شدمو گفتم:

ـ خواهش می کنم شوما بارتون سنگینِ!

همه خندیدن و دختری که بغلش بود چشم غره ای بهم رفت. خوب مگه دروغ گفتم؟!

ـ سهند جان دلم می خوام کم کم بازی و شروع کنیم.

و رو به فرزام و من گفت:

ـ البته همه کنارِ میزِ ما نیستن اما من دلم می خواد شما هم همراهمون باشید.

فرزام دستش و از دورِ من برداشت و رو سینه اش حلقه کرد:

ـ با کمالِ میل.

یکی از دخترا اومد اونطرفِ فرزام.

چند تا صندلی آوردن و نشستن. انقدر از فرزام که اونجوری جوابِ دخترا رو می داد حرص می خوردم که چشم غره ای به در و دیوارِ سالن که اصلاً معلوم نبود رفتم و بعدش هم از فرزام فاصله گرفتم و درست پشتِ صندلیِ سهند که لحظه ای خالی شد و در شُرف پر شدن بود ایستادم و دستام و به صندلی تکیه دادم.

افشین که داشت پاستورها رو از یه جعب? چوبی روی میز بر می داشت نگاهی به من انداخت و بعد هم به فرزام. دوباره سرش برگشت سمتِ من. نگاهی بهش کردم و نفسم و سخت دادم بیرون. چشمکی نثارم کرد و پاستور ها رو سمت سهند گرفت و گفت:

ـ با تو!

کی می خواد کنارِ یه پرادو تو شرطِ ما بازی کنه.

این حرفی بود که سهند به دخترای طرفِ خودش و طرفِ افشین زد. من که فرک کردم مثلا از پرادو چیزی هم به ما می ماسه با ذوق گفتم:

ـ من می خوام!

همه با تعجب نگاهم کردن. افشین با چشم های گرد شده و یه ابرویِ بالا رفته به فرزام خیره شده بود. فرزام اومد سمتم من و از پشت بغل کرد و رو به بقیه گفت:

ـ ساتیا از وقتی اومده ایران اولین بارشِ که تو این مهمونیا شرکت می کنه! منظورتون و نفهمید!

وقتی بقیه بیخیال شدن آروم درِ گوشم گفت:

ـ تو قبول نکردی یه دور رقص با من تمرین کنی اونوقت می خوای امشب تا صبح تو…

حرفش و قطع کرد و دوباره گفت:

ـ ساتی خواهش می کنم به حرفایی که می زنن خوب گوش کن. انقدر سرسری نگیر.

یا جدِ سادات تازه فهمیدم چی شد. با انزجار به سهند نگاه کردم. از اون پسرای هفت خطِ. سعی کردم فکرم و منحرف کنم و به بازیشون فرک کنم.

بدجوری اعصابم ریخته بود بهم. چون دخترا یه جوری به قد و بالام نگاه می کردن. دلم می خواست یه مشت تو صورتِ هر کدوم بشونم.

فرک کنم اسمِ بازی بیست و یک بود. شایدم بیست و دوم. نمی دونم اما مطمئنم که یه بیست توش داشت. من پشتِ صندلیِ سهند ایستاده بودم. هر کی می دید فرک می کرد من طرفِ سهندم. اما این طور نبود. من از خدا می خواستم که برنده افشین باشه.

راستی یه چیزی هم فهمیدم یکی از همینا یعنی افشین یا سهند پلیسِ!

این و فرزام آروم بهم رسوند اما چون می ترسید ضایع کنم نگفت کدومشونِ! خودم می تونستم حدس بزنم کدوم پلیسِ. افشین پلیس بود. مطمئن بودم. هم به تیپ و قیافه اش میومد و هم به هیکلش و همینطور اخلاقش که جدی تر می زد.

دختری که رو پای سهند بود بلند شده و درست کنارِ من ایستاده. و از وقتی بازی شروع شده متاسفانه این پنجمین باریِ که آینه کوچیکی جلوش گرفته و رژش رو تجدید می کنه و از من هم می پرسه، خوبـــه؟! و تا خرخره بهم نزدیک می شه.

منم برای اینکه از شرِ قیاف? جادوگریش راحت شم می گم خیلی عالیه و بهمش می گم که لبای خوردنی داره و خیلی خوب شد که اون در کنارِ پرادو انتخاب شده و قراره با برنده بره طبقه بالا!

توبَه توبَه.. شبیهِ نامادریِ سیندرلا می مونه. با صدای یکی از دخترا که افشین و کشدار صدا کرد برگشتم سمتِ میز.

مثل اینکه خبرایی بود. اه خدایا سهند داشت می برد. اصلا دلم نمی خواست اینطور شه. دختری که کنارم بود دستش و می برد تو گردنِ سهند و مثلاً ماساژش می داد و تند تند می گفت:

ـ عزیزم.. تو می تونی… عزیزم.

درد و مرضِ یه ساعته. حالا انگار داره با دهن لاستیکِ ماشین باد می کنه که می گه تو می تونی. چشم چرخوندم. فرزام اونورتر داشت به حرفایِ درگوشیِ یه دختر گوش می داد و مطمئن بودم حرفاش انقدر مهم هست که مثلِ چند دقیقه پیش هر چند ثانیه به من نگاه نمی کنه و کلاحواسش از جمع پرتِ. من باید یه کاری می کردم. یه کاری که این پسرِ برنده نشه!

با ناخنام رو لب? صندلی آروم ضربه می زدم که این نشونِ عصبانیتم بود. انگار این تکونِ انگشتا تو دیدِ افشین بود که سرش و آورد بالا وقتی دیدم بهم نگاه می کنه آروم و سریع گفتم:

ـ تو می تونی.

اما اون با اینکه سعی داشت غرورش و حفظ کنه تو چشماش معلوم بود که خبری نیست و داره می بازه!

نگاهی به ورقای تو دستِ سهند انداختم. یه شاه و یه آس. من چیزی از این بازی بلد نبودم اما میدونستم دیدنِ برگه ها بهش کمک می کنه.

دوباره چشم چرخوندم. اون دختر? چندش طبقِ معمول در حالِ تجدیدِ رژِ لب بود. وقتی نگاهم و دید با لبخند گفت:

ـ وای آرایشگرم گفت انقدر خوشگل شدم که حتی دخترا هم ازم چشم نمی گیرن ها! انگار راست می گفت.

لبخندِ پر حرصی زدم و گفتم:

ـ عزیزم می شه من هم از این آینه و رژ استفاده کنم؟!

لبخندی زد و گفت:

ـ حتما .

و بعد سپردنِ آینه و رژ به دستم دوباره دستش و کرد تو گردنِ سهند! بعد از اینکه رژم و مثلا تجدید کردم. آروم دستم و آوردم پایین.

ضربانِ قلبم بالای بالا بود و سردیِ دستام چند برابر شده بود. طوری که از سرمایِ زیاد مویرگای زیرِ دستم بدجوری خودنمایی می کردن. می دونستم که افتِ بی موقع فشار کار دستم داده و حتماً رنگم هم باختم.

بهتر بود که آروم باشم من کاری نمی خواستم بکنم. یه تقلبِ ساده!

همونجو که دستم پایین بود آینه و برگردوندم. یعنی درست جوری گرفتم که اگه دستم و می آوردم بالا افشین می تونست خودش و تو آینه کوچیک ببینه. اما هدفِ من این نبود.

دوباره چشم چرخوندم. فرانک و دیدم که داشت چند جام و پر می کرد اما چی نمی دونم! فرزام هنوز داشت به حرفای اون دختر که تند تند می گفت گوش میداد. حدس می زنم که فاطی اونم از نوعِ کماندوش باشه. دخترا هم هیچکدوم حواسشون به من نبود.

آینه و آوردم بالا. دوباره با دستم ضرب گرفتم رو صندلی وقتی افشن گذری نگاهم کرد نفهمید چه خبره. اما یهو با چشم برگشت سمتم. با دیدنِ آینه تقریبا جا خورد. البته اینا همه تو چند ثانیه اتفاق افتاد. افشین دوباره سرشو انداخت پایین. منم آینه و جابه جا کردم و گرفتم رو ورقه ها. حالا راحت می تونست ببینه. وقتی که به قیافه ام نگاه کرد چشمکی براش زدم و با ابرو به آینه اشاره کردم.

سهند نگاهی به ساعتش انداخت. البته نگاهش کمی طولانی شد. اما بعد دوباره سرگرمِ بازی شدن منم مطمئن بودم افشین ورقه ها رو دیده و می دونه چی کار کنه. رژ و به اون دختر برگردوندم و منتظر شدم تا بازی تموم شه!

وقتی افشین با خوشحالی رو به سهند گفت ریز میبینمت و بگو بزرگترت بیاد فهمیدم که بدفرم قشنگ کمکش کردم! و این کمک به شدت لذت می بردم و حالی به حولی می شدم.

افشین با قدر دانی نگاهم می کرد وقتی مستقیم زل زدم بهش با چشم های شیطون و قدر دانش باعث شد از این کمک لذتِ بیشتری ببرم. ازش خوشم می اومد. هم پیس بود هم مهربون.

به فرزام نگاه کردم. مثلِ فرزام نبود که هم پلیس باشه هم گند. اینش و دوست داشتم که لبخند می زد و می خندید.

البته شاید اگه به فرزام هم همین کمک و کنم من و ببره خونه اش و اندفعه برای قدر دانی دماغم و سولاخ کنه و با جدیت و صدای بم و نازش بگه:

ـ این اخیراً مـُد شده!

و من از دردش بنالم و چشمام پر از اشک بشه و اون با کرم انگشت شصتش و بکنه تو دماغم و انگشتِ اشاره اش هم کنارِ پر? بینیم نگه داره و مشغولِ مالیدن باشه.

از فکرش هم دردم گرفت حالا جا کم اومده این بیاد دماغِ مارو سولاخ کنه؟ اه فرک کن اون لحظه دماغمونم چیزی توش باشه با شصتش بزنه بیرون.

ای این فرک قیافم جمع شد و با خودم فرک کردم که من کثافت و نجس تر از سهند هستم.

اولین نفری که دست زد و خوشحالی کرد خودم بودم و با ذوق رفتم سمتِ فرزام. بدجوری گرفته بود اما سعی می کرد لبخند بزنه. و در کنارِ من با هم دیگه به افشین تبریک گفتیم.

متوجه نگاهِ پر حرصِ فرزام و رو سهند شدم اما سهند بیخیال داشت دختری که تا چند لحظه پیش رو پاش جولون می داد و پیشکشِ افشین می کرد. آروم درِ گوشِ فرزام گفم:

ـ دیدی؟! دیدی؟ اگه زنش بود که اولاً شرط نمی بستن سرش دما نمی فرستادش تو اتاق واسه کارهای خاک دو عالم بر سری!

پر حرص کنارِ گوشم گفت:

ـ ما اینجا کارهایی مهم تر از تعیینِ نسبت ها داریم!

 

شونه ای بالا انداختم و به بقیه نگاه کردم. دختری که تا الان پیشِ فرزام بود و تند تند براش حرف می زد و من حدس می زدم از همکارانِ زحمت کشِ پلیسِ کمی اونورتربا مردی خوش و بش می کرد و به حرف های مرد گوش می داد.

فرزام دستش دورِ کمرم حلقه کرد و در حالی که از جمع فاصله می گرفت نوشیدنیِ تو دستش و مزه کرد. وقتی به اندازه کافی دور شدیم گفت:

ـ بالا دوربین داره. سعی کردن از کار بندازنش یا به صورتی قطع بشن اما تا حالا که موفق نبودن. اتاق ها چک شده هیچکدوم مجهز به دوربین نیست یا اگه هست اصلا و ابدا دیده نشده. نباید ورودت به اتاقا شک بر انگیز باشه. یه جورایی وارد هر اتاقی شدی باید منطقی باشه. در ضمن ساتی..

این و گفت و دستشو از دور کمرم آزاد کرد و مقابلم قرار گرفت. دستاش و دورِ گردنم حلقه کرد و خم شد روم و پیشونیش و رو پیشونیم گذاشت. اخمی کرد و گفت:

ـ انقدر خوشمزه بازی در میاری که با اینکه می دونه نامزدمی بازم چشمش دنبالِ تو می چرخه.

منم اخمی کردم و گفتم:

ـ از بس هیز و دله تشریف دارن این سهند خان.

لبخند مشکوکی زد و گفت:

ـ خوب داشتم می گفتم تا چند لحظه پیش تو برای خودت یه محافظ داشتی یکی که مثل تو خیلی عادی وارد یکی از اتاق های بالا می شد اما متاسفانه ناک اوت شد و از گود انداختنش بیرون. نمی دونم چطور شد همه چیز برنامه ریزی شده بود. اما…

نفسش و سخت داد بیرون:

ـ اون بالا تویی و تو… اگه هر اتفاقی پیش بیاد، اگه خدایی نکرده گیر بیفتی بدون اول و آخر مردنِ پس خودت، خودت و خلاص کن و نذار به بازی بگیرنت.

ـ اگه گیر بیفتم چی کار می کنی؟!

بیخیال پیشونیش و از پیشونیم جدا کرد و سرم و به سینه اش چسبوند و گفت:

ـ خودم و برای یه مراسمِ بی صدا و آبرومند آماده می کنم!

کمی سرم و بردم بالا و چپ چپ نگاهش کردم. بی غل و غش خندید و گفت:

ـ باور کن اگه منم گیر بیفتم تو باید همین کار و بکنی!

لبخندی زدم که توش هم می شد ترس دید هم غم و همی امید و نا امیدی با هم. مادرم همیشه می گفت تو آدمیزاد نیستی ها با وجودِ اینهمه احساس می فهمم که حس هامم به آدم ها نبرده.

روم خم شد و آروم و گذرا لبم و بوسید. تقریبا چشمام گرد شده بود. اخمِ ریزی رو پیشونیم نشست و تا خواستم حرفی بزنم فوری کنارِ گوشم گفت:

ـ ششش! باور کن بیشتر از همه من و تو تحتِ نظریم از بس که تو خشکی و مثلِ زوج های عادی برخورد نکردی.

عجب بدبختیِ ها! خوب این و که راس می گفت اما ما خوشمون نمیومد از این نجس بازیا یعنی که چی؟ این که شوورِ ما نبود. ما فقط با شوورمون از این کارا می کنیم. اما سعی کردم طبیعی باشم و نشون بدم از این بوسه خوشحالم! لبخندی زدم و سعی کردم منم برای طبیعی بودن یه حرکتی بزنم!

کفِ دستم و گذاشتم تقریبا رو شکمِ عضله ایش و برای اینکه اونم طبیعی باشه و مثل من الان گیر پاچ نکنه و برای اینکه بتونم لبخندی رو لبش بشونم سرم و همونجور که به سینه اش تکیه داده بودم آوردم بالا و همونطور که از پایین تو چشماش نگاه می کردم لبخندی زدم و گفتم:

ـ یادتِ دستم و تا مچ کردم تو نافت؟!

لبخندِ پر حرصی زد و گفت:

ـ دیگه اونقدام نافم گشاد نیست! فقط نوکِ انگشتت رفت تو.

ـ آره اما بلاخره که رفت تو!

به دنبالِ این حرفم کفِ دستم و آروم حرکت دادم و آوردم بالا چشمش و به حرکتِ دستم دوخت. کم کم می تونستم اخمِ ریزی و رو صورتش ببینم. دستم و از رو سینه اش رد کردم و رو شونه اش ثابت موندم.

چشم از دستم گرفت و به لبام دوخت. با زبون ترشون کردم و گفت:

ـ وقتشه!

رو پنجه پا ایستادم. با وجودِ کفش های پاشنه بلندم بازم ازش کوتاه تر بودم. آروم و گذرا گوشه لبش و بوسیدم و همونجا نفسم و سخت دادم بیرون.

منم این کارارو می کردم چون زیرِ نگاهِ خیره و عصبیِ سهند که معلوم بود یه خلافکارِ خبره هست مجبور بودم نقش بازی کنم تا شک نکنه.

ازش جدا شدم. کمی فاصله گرفتم و دستام و تو هم قفل کردم:

ـ عزیزم چند لحظه ای و تنهات می ذارم. هم برم روکشم و بردارم و هم گوشیم و چک کنم. می دونی که اگه جوابِ بابا و ندم نگران میشه.

فرزام سری به نشونه تایید تکون داد و من چند قدمی و عقب عقب رفتم. وقتی که چشماش و بست و روش و ازم گرفت و برگشت به سمتِ دیگه.

وقتی که بیخیال شد و راحت کمی از نوشیدنیِ تو دستش خورد. بهم فهموند که سه برو. منم فهمیدم که حتما باید برم و کمی از امیدم برای اینکه مانع از این رفتن بشه هم از بین رفت.

خوب هیچ کس نمی تونست حالِ من و درک کنه. من یه دخترِ معمولی و ساده داشتم کاری و انجام می دادم سخت تر از وظیفه یه سرگرد.

حتی سروانِ مملکت هم به عنوانِ پیش خدمت حاضر شده بود و من نمی فهمیدم فرزام چی تو من می بینه که فرک می کنه بهتر از عم? سروانش از پسِ این مسئولیتِ سنگین و ترسناک بر میام.

روم و ازش گرفتم و بدونِ توجه به کسی چشمام و بستم تا کمی جرات برای خودم بخرم و بعد از باز کردنِ چشمم خیلی راحت به سمتِ طبقه بالا رفتم. انگار نه انگار که قرارِ برم بالا و دزدی کنم. انگار واقعا داشتم برای چک کردنی گوشیم می رفتم.

قدمِ اول و که رو پله های گوش? سالن که از جنسِ چوب بودن گذاشتم. صدای خنده های برام پررنگ تر شد. نکنه داشتن به ریشِ ما می خندیدن؟ اما آخه ما که ریش نداریم. سرم و تکون دادم و سعی کردم تند تر از پله ها برم بالا. فقط استرس باعث شده بود که صدا ها برام کمرنگ و پررنگ شه.

یه سالنِ تقریبا بزرگ و رد کردم تا به قسمتی که فرزام گفته بود رسیدم. درست همونطور که گفته بود. وسطش یه گلخونه خیلی قشنگ بود یکی دو دست کاناپه راحتی اطراف گذاشته بود و درها تقریبا دورش با فاصله زیادی قرار داشتن.

نگاهم به دو درِ آخری که شرکتی بودن و کمی متفاوت تراز بقیه درها ثابت موند. اون چرم هایی که رو چوبِ در کار شده بود می تونست نشانگر مهم بودنِ اتاق ها باشه. یا شاید من اینجور حس می کردم.

تقریباً بیشتر درها رو رد کرده بود و داشتم به اون دو در نزدیک می شدم که…

اول دو نفسه شدن و بعد هم سنگین شدنِ جو بهم فهموند که کسی پشتِ سرم. کسی که حالا سایه اش تقریبا رو جسمِ من سایه انداخته بود.

از حرکت ایستادم…

دست به سینه شدم و دستام و تو هم قفل کردم…

سایه نزدیکتر شده بود…

دستایِ منم سردتر از همیشه بود…

نفسم تو گلوم خفه شده بود… سعی کردم یه هوایی و بگیرم و یه باز دمی و پس بدم تا نمردم. این کار برای من حتی از کیف قاپی هم سخت تر بود.

اه عجب جوِ گند و گوهی بود. مطمئن بودم شخصِ پشتِ سرم هر کسی می تونه باشه جز فرزام چون می دونستم اگه بمیرم هم این بالا حاضر نمی شه و میره که خرمای مجلسم و تهیه کنه! چشمام و بستم و لب باز کردم:

چشمام و بستم و لب باز کردم:

ـ ای بابا…

نفسم و سخت فوت کردم بیرون. بایدجوری رفتار می کردم که انگار دارم با خودم حرف می زنم.

ـ آخه من از کجا بدونم الان کیفم و وسیله ام کجاست؟! ای کاش با فرزام میومدم. چقدر در اینجا هست. خدا بده برکت.

ـ نه تو روخدا کمتر شه بیشتر نشه! خودمم گاهی گیج می شم!

با تظاهر به اینکه متوجه شخصی پستِ سرم نشدم و ترسیدم هیــــمی کشیدم و دستم و رو دهنم گذاشتم و برگشتم پشت. لبخندِ رو لبش و تا حدِ ممکن محو کرد و اومد نزدیکتر:

ـ نمی خواستم بترسونمت!

نه نمی تونست باشه. این نمی تونست باشه! فرزام گفته بود هیچ پلیسی این بالا نیست که مراقبم باشه! گفته بود یکی ناک اوت شده! اما حالا… همونطور که مثلاً هنوز چشمام گرد بود گفتم:

ـ ولی اینکار و کردی.

مثل پسر بچه های سرتق گفت:

ـ اما نمی خواستم!

و لحظه ای بعد ادامه داد:

ـ حالا اینجا چی می خوای؟ چیو نمی تونی پیدا کنی، عزیزم؟!

بدونِ اینکه چهره ام در برابرِ ” عزیزمِ ” معنی دارش تغییر کنه نگاهی به در های بسته کردم و کلافه دستی تو هوا تکون دادم و گفتم:

ـ نمی دونم کیفم تو کدوم یکی از اتاقاست.

رو پا چرخید و به اولین در اتاق اشاره کرد. یعنی خیلی دور تر از جایی که ایستاده بودم. درس همون اولا. همون دری که پایین موقعی که کتم و می گرفتن بهم گفته بودن.

همه چیز خراب شد. فرک کنم اشتباه فرک می کردم که پلیس باشه! یعنی سهند؟! نه این امکان نداره.خوبه مچم و تو اتاق نگرفت.

لبخندی زدم و گفتم:

ـ وااای مـــرسی افشین! اگه نبودی مجبور بودم تک تکِ اتاقا رو باز کنم و این اصلاً خوب نبود!

ـ چرا نبود؟!

ـ اولاً که شوما شاید دلت نخواسته باشه من همه اتاقاتون و ببینم. دوماً ممکنِ تو یکی از اتاق ها مسائلی رخ بده خوب زشته من وسطِ کار مزاحم شم!

مردونه خندید و اومد نزدکتر.در حالی که دستش و رو گودیِ کمرم گذاشته بود و سمتِ یکی از همون اتاق مشکوکا می برد گفت:

ـ لهج? فوق العاده ای داری ساتیــا! بهت جذابیتِ صد چندانی می بخشه موقع حرف زدن. بیا کمی تو اتاقم حرف بزنیم. یا بهتر بگم چند دقیقه ای و کنارِ هم باشیم!

با خودم گفتم: ” احتمالاً تو تختِ خوابش!” من به کیف نیاز داشتم حتما باید اول کیفم و بر میداشتم. رو بهش گفتم:

ـ اجازه بده اول کیفم و پیدا کنم. و اینکه حتما فرزام از دیر کردنم نگران میشه!

مسیرش و به سمتِ اتاقایی که کیفم توش بود کج کرد و گفت:

ـ الان می گم به فرزام اطلاع بدن بالا پیشِ خانوم ها نشستی!

ـ اما من که پیشِ توام!

ـ اوه دختر یعنی بهش بگم که تو، نامزدش کنارِ منِ؟ تو اتاقم؟!

ـ خوب معلومه هانی! من و فرزام قول دادیم به هم دروغ نگیم!

اینجوری بهش فهموندم که من تو باغ نیستم و یعنی مثلا نمی دونم قرارِ من و تو اتاق خواب خفت کنی! البته اگه بتونه و عمرش قد بده!

اما اگه پلیس باشه چی؟! خدایا من چطور بفهمم پلیس هست یا نه؟ لرز هم به همه حالت هام اضافه شده بود. به معنایِ واقعیِ کلمه ترسیده بودم. من خراب کرده بودم. اگه سهند پلیس می بود و افشین خلاف کار… پس یعنی من با کمک به افشین هم از امنیتِ خودم کم کردم هم بزرگترین چراغ سبزِ زندگیم و به یه مرد نشون دادم. الان فرک می کنه چه خبرِ که من بهش کمک کردم.

بهش نگاه کردم. یعنی از این ادم بد ها هست؟ اما آخه. من فرک می کنم خیلی ازش خوشم اومده. تازه مگه آدم بدها نمی تونن شوورِ خوبی باشن؟

برگشت نگاهم کرد. هُل شده ناشیانه نگاهم و ازش گرفتم. با دستش ضربه ای به گودیِ کمرم زد و گفت:

ـ دخترِ ملوس و زیبایی هستی!

لبخندی زدم و یکم رفتم نزدکترش و گفتم:

ـ چشمای جذابتون زیبا می بینه!

اوهو! چی شد… ساتی مراقب باش داری کار دست خودت می دی. نصیحتِ فرزام یادت نره. جلف باش اما یه جوری رفتار کن که کسی حتی به خودش اجازه نده بهت دست بزنه!

خوب خدا رو شکر تا حالا انقدر خوب پیش رفتم که یارو سایزِ دورِ کمر که هیچ دورِ نشیمن گاهم در آورد! همینجوری به نصیحتِ فرزام گوش بدم دوتایی میریم سه تایی بر می گردیم.

نفسِ عمیقی کشیدم. و در اتاق و باز کرد. انقدر کیف زیاد بود که فرک کردم تا صبحم کیفم و پیدا نمی کنم اما انقدر شیک و مجلسی چینده بودن که راحت پیداش کردم و باهاش همقدم شدم برای رفتن به اتاق خوابی که می دونستم من و مستقیم به هدفم می رسونه. راست می گن اگه می خوای مردا رو تو مشتت بگیری یا از راه شکم وارد شو یا یه چیز دیگه که الان نمی شه گفت!

هنوز به درِ اتاق نرسیده بودم که موبایلش زنگ خورد. همینکه ایستادم تا مثلاً جواب بده برای اینکه مانعم بشه دستش و کمی به گودیِ کرم فشار داد و با اون دستش در اتاق و باز کرد و تعارف کرد برم تو. یعنی نمی خواست جواب بده؟

اما همینکه من و فرستاد تو پشتِ سرم وارد شد و تلفنش هم جواب داد. خیلی جدی به شخصِ پشت خط گفت:

ـ بگو…

ـ …

همه چیز خوب پیش میره چیزی نیاز ندارید؟!

برای اینکه هم این راحت صحبت کنه و هم من چیزی دستگیرم شه آروم گفتم:

ـ دست به آب؟!

با گیجی سر تکون داد. اوه خدایا گند زدم. فرزام گفته بود چی بگم؟! آها… دوباره رو بهش گفتم:

ـ wc ؟!

با دست به یه در تو اتاق اشاره کرد. همونطور که با کیفم می رفتم تو دستشویی به اونجاهایی که تو دیدم هم بود نگاه انداختم. هیچ چیزِ به درد بخوری جز یه بارِ کوچیکِ مشروب و کمی اونورترش یه تختِ خوابِ چوبی سلطنتی که روش پر از نازبالشت بود ندیدم. در وباز کردم و رفتم تو

ـ حالا بگو.

هر چی گشتم که شیرِ روشویی و باز کنم تا فرک کنه مشغولم پیدا نمی کردم. حالا داشت با صدای آرومتری حرف می زد:

ـ بعد از مهمونی. اونم اینجا نه!

همچنان دنبالِ چیزی می گشتم که بشه باهاش آب و باز کرد!

ـم تین که خیلی وقتِ اومده!

با چشمایی گرد شده بیشتر گوش سپردم.

ـ آره جزء مهمونایی اولیه امون بود.

صداش آروم شده بود شایدم اومده بود پشتِ د. رو شیرِ آب کوبیدم و بی هوا دستم از زیرش رد شد. یهو آب ازش اومد بیرون. هیمی کشیدم و یه متر رفتم عقب. یا خدا. جل الشیر! توبــَه توبــَه…

دوباره دستم و گرفتم زیرِ شیر. حالا با آبی که از روشویی می اومد می تونست به این فرک کنه که من همچنان مشغولم!

ـ ببین امیر تو همون تهِ باغ بمون. نیای اینجاها!من یه کارِ چند دقیقه ای با یکی دارم! اگه بدونی بعد از چند سال می خوام از فرزام انتقام بگیرم باورت نمیشه! یه فرشته شده واسطه تا من بتونم جوابِ اون ستمگری هاش و بدم!

آب دهنمو سخت قورت دادم. خدای من سهند پلیس بود! اصلا به افشین نمیاد که خلافکار باشه!

بیخیالِ ترسم شدم. دلم می خواست همین الان قرصی و که تو لنز دوربینِ گوشیم جاسازی شده و دربیارم و بخورم و خودم و خلاص کنم!

من چیزایی و می دونستم که الان به دردِ فرزام می خورد. نه بعد از مهمونی. رفتم تو دستشویی و درِ مخصوصش و بستم و فورزی شماره فرزام و گرفتم. هنوز دو بوق نخورده جواب داد.

ـ سلام پدر!

ـ گوش کن جلبک! متین اینجاست! خیلی وقته جزء مهمون های اول بوده! در ضمن قراره با من یه تسویه حساب شخصی شه خاک تو سرِ جلبکت که موش انداختی تو تنبونِ این! اوه راستی خارج از اینجا، بعد از مهمونی، یه خبرایی هست! اوه یه چیزِ دیگه! تو آلاچیقِ تهِ باغ شخصی به نامِ امیر هست باید تا یک ساعت دیگه خیلی طبیعی کشته بشه! توسطِ افرادِ خودشون، خارج از اینجا و در حالِ فرار، در حالِ فرار و به ظاهر همراه با کلید و همینطور اون دفتر! بدونِ چون و چرا کشته بشه!

ـ مرسی پدر! اتفا…

گوشی و قطع کردم و تماسم و پاک کردم! تنم از اینهمه رئیس بازی می لرزید و حتی تو لبام هم لرزشی داشتم. بشکنی زدم و یه دور جواتی رقصیدم چه حالی داد!

اهمی کردم و از دستشویی اومدم بیرون. در حالی که لبخندی به لب داشتم به افشین که رو یه مبلِ تک نفره راحتی که وقتی بهش تکیه می دادی انگار دراز کشیدی نشسته بود نگاه کردم و خرامان به سمتش رفتم! البته با این کفش ها خرامان رفتن هم یه نعمتی بود.

نزدیکش که شدم گفتم:

ـ معلومه سرت شلوغه!

کتش و در آورده بود. دستم و به رونِ پاش رد. می دونستم یعنی چی. خدایا کاش حداقل فرزام بود رو پا که سهله رو سرش می نشستم.

چیزی نگفتم. رو رونِ پاش نشستم. سرش و تو گودیِ گلوم فرو برد و گفت:

ـ خسته ام ساتیا! خیلی!

ـ هــانی! می خوای کمی استراحت کنی؟!

سرش و از گودیِ گردنم بیرون آورد و با لحنِ آرومی گفت:

ـ باید دیوونه باشم! الان وقتِ خاموشی نیست وقتِ شلوغی و شیطونیِ!

چشمام و شیطون کردم و با لحنی که خودم شک کردم از من باشه گفتم:

ـ منم که شیطون!

بوسه ای رو دستم نشوند و گفت:

ـ منم عــاشقِ شیطنت.

درِ کیفم و باز کردم و رژ لبم و از داخلش در آوردم! رژ قرمز و هوس انگیزی بود! جوری که خودم هوس می کردم از تو آینه خودم و ماچ کنم!

جلوش چشمای تیزش که حالا تیزتر هم شده بود و صحنه ها رو تو هوا می گرفت درش و باز کردم و رژ و چرخوندم و آوردمش بالا.

ـ آینه کجاست؟

تکونی به خودم دادم که بیام پایین.فوری گوشیش و گرفت سمتم و گفت:

ـ بیا شیشه اش مثلِ آینه می مونه! لطفاً همینجا بزن..

چشماش کمی خمار بود. رژ و خیلی آروم و ریلکس زدم. خدا پدر و مادرِ فرانک و بیامرزه که این نجس بازیارو به من یاد داد. وگرنه الان انقدر به این یارو، جلبک و شنقل گفته بودم و انقدر جیغ جیغ کرده بودم که از پنجره با کش اعدامم می کرد.

وقتی رژ و زدم درش و آروم بستم و داخلِ کیفم گذاشتم. بهش نگاه کردم. آروم جفت لبام و به هم زدم انگار می خوام چیزی بگم و منصرف شدم. صدایی تو گوشم پیچید انگار همین الان بود که فرانک و فرزام برام توضیح می دادن. می دونستم چی کار کنم.

کمی اومد جلوتر و آبِ دهنش و سخت قورت داد. آروم گفتم:

ـ گرمتِ؟!

از درون می لرزیدم. یه استسرسی به جونم افتاده بود که فرک می کردم همین الان می خوام بیارم بالا. چشماش و روی هم گذاشت. دست و بردم سمتِ کراواتش و کمی شلش کردم. دستم شل دورِ کراوات حلقه بود. حلقه دستم و آوردم پایین تر و بعد سفت تر کراوات و گرفتم و کشیدمش سمتِ خودم. با کمالِ میل اومد.

من از این کارا نه بلت بودم و نه خوشم میومد. من رقص و رد کرده بودم و حالا اینجا! میدونم که حداقل تو اسلامِ مت همچین چیزی و برای یه ماموریت درست نمی دونن اما من، حالا، اینجا… واقعا چی کار می کنم؟

پوزخندی تو دلم زدم… خوب معلومه اینجا به نفعشون نبوده که از خطِ قرمزها استفاده کنن.

خیلی به انتظار ننشستم. صبرش تموم شد ومن و از رو پاش هل داد پایین تر. حالا بینِ دو پاش تو فضای خالی مبل نشسته بودم. دستش و از کناره های گوشم رد کرد و به پشتِ سرم رسوند. منم که به گوشام حســـاس بی اختیار نفسم و آروم و عمیق بیرون فرستادم که انگار تو حالِ خرابِ اون موثر بود!

وقتی زبونش روی لبام که نه اما رژِ لبام کشیده شد. استرس من هم بیشتر شد. چنگی به بازوهاش زدم و یه چیزی تو دلم فرو ریخت. من اهلش نبودم. اهلِ این مدل نشستن اهلِ این مدل نگاه کردن. من آدمش نبودم. خدایا تمومش کن. تا قرص و تو دهنِ این حل نکردم و گند نزدم به این ماموریت تمومش کن. تا تو دهنش نیاوردم بالا تمومش کن! دستای سردم و از بازوش برداشتم و به کناره های مبل گرفتم.

بلندم کرد و تلو تلو خوران در حالی که دستش دورِ گردنم حلقه بود رفت سمتِ تخت. آبِ دهنم و سخت قورت دادم. دیگه تموم شد. بی عفت شدی ساتی. فرزام سرت و گول مالید. از اولم جلبک بود و از ده تا چاقویی که می ساخت یکیش دسته نداشت…

لحظه های سختی بود… هر دو با هم افتادیم روی تخت… من اول و اون رویِ من… هر دو نفسامون تند شده بود… من از ترس و اون از…

از هر چیزی غیر از ترس!

ترسی که من تو وجودم داشتم از نخوابیدنش بود از سوالی که مثلِ خوره تو مغز نداشته ام افتاده بود. نکنه نخوابه؟!

من، ساتی، دختری علی شیره ای اینجا چی می خوام و چی کار می کنم؟ اگه از اینجا سالم بیرون نرم بقیه چی می گن؟ می گن از دختر علی بیشتر از این توقع نمی رفت. می گن که می دونستن اخرم خراب می شم. اونوقت دیگه سخندون نمی تونه دکتر شه. اونوقت همه چیز خراب می شه. اگه من می رفتم زندان و سخندون می رفت بهزیستی بهتر بود یا من بمونم بیرون و…

آبِ دهنم و سخت قورت دادم. نباید ترس و تو چهره ام می خوند. یادِ حرفِ فرانک افتادم: ” اگه ترسی تو چشمات یا تو حالتات ببینه کارت تمومِ. انقدر طبیعی باش که به هیچ چیز شک نکنه. مخصوصاً بعد از خواب که همه چیز براش سوال می شه. ”

به پهلو شدم و نگاهش کردم. اونم به پهلو شد و نگاهِ خمارشده اش و از پاهام کشید بالا و رو چشام ثابت نگه داشت.

نه مست بود و نه خوابش میومد. فقط و فقط بینِ حدودِ صد و ده تا دویست پی پی ام ” تربانطین ” تو رژلب کمی خوابالوش کرده بود…

فرانک می گفت تربانطین بیش از صد پی پی امش خطرناکِ. لبخندی زدم. همین خطرناک بودنش خیالم و راحت می کرد.

هنوزم نگاهش از چشمام سر می خورد رو برجستگی های تنم، و بر می گشت رو چشمام و ثابت می موند. دستش و دراز کرد سمتم. قبل از اینکه دستش بخواد جایی بر خلافِ میلم فرود بیاد دستش و گرفتم. دستم و لمس کنه بهتر از اینه که سایزِ جایِ دیگه دستش بیاد!

اما با صدای چیزی فوری دستش و آزاد کرد و چیزی شبیهِ بی سیم از جیبش در آورد. با دیدنِ بی سیم دوباره شک کردم که اینم پلیسِ با تعجب گفتم:

ـ شما هم بی سیم داری؟ عینِ پلیسا!

با شک گفت:

ـ مگه دیگه دستی کی بی سیم دیدی؟ پلیس ها؟ فقط کسایی که اینجا و تو این خونه کار می کنن بی سیم دارن که من مطمئنم جلوی کسی درش نمی آرن.

اینا رو با شک می گفت. خدایا عجب گهی خوردما. با ترس لبخندی زدم و گفتم:

ـ منم دستِ یکی از خدمتکارا دیدم.خودش و کشید سمتم.

اخمی کرد و گفت:

ـ کدوم یکی از خدمتکارا؟!

فهمیدم قطعاً باس خرابکاری کرده باشم. واس همین مشخصاتِ دختری خلافِ فرانک و دادم و در آخر تاکید کردم چشمای آبی داشت. و واقعاً همین همچین دختری و دیده بودم. اما هیچ بی سیمی دستش نبود.

با گوشیش چیزی سند کرد و انداختش اون طرف. چند لحظه ای به چیزی فرک کرد. حواسم اومد که بهتره حواسش و به خودم جلب کنم. و بعد وقتی با دستم گونه اش و نوازش کردم اومد تو باغ و با لبخند گفت:

ـ عروسکِ تو بغلیم بیا ببینم.

این و گفت و خواست محکم بغلم کنه که بی اراده خودش و ول کرد و دستش و از زیرِ سرش آزاد کرد. شادی ئی از پهن شدنش رو تخت تو وجودم نشست که می تونستم همونجا بلند شم بندری بزنم اما خودم و کنترل کردم و لبخندِ ژکوندی زدم و رفتم نزدیکتر.

ـ چرا انقدر خوابالویی؟! اوه هانــی نگو می خوای بخوابی. اونم الــــان؟!

مثل کسی که خواب و بیدارِ و کامل هوشایر نیست گفت:

ـ مـــــــــم… گلوم می سوزه. سرما داشتی؟ فکر کنم سرمات و خوردم؟

ـ چه زود خوردی! اما آخه اون که لبام بود!!

اینارو معصومانه ادا کردم. با انگشت روی مژهام و چشم هام و لمس کرد.

ـ کوچولوی ملوسک. به انتخابِ فرزام حسودیم شد.

واقعاً ملوسک بودم یا داشت بازی می کرد؟ سعی کردم خیلی به این چیزا فرک نکنم. دوست نداشتم هی ناز و نوازشم کنه. کاش فقط با حرفاش اعتماد به نفسم و می برد بالاتر. خودم و تکون دادم و رفتم نزدیکتر. خوب طبیعی بود سوزش گلوش به خاطر اینه که بیش از حدِ مجاز طربانتین وارد بدنش شده بود.

ـ عزیزم…

با این عزیزم صداش کردم تا مطمئن شم خوابه یاد بیدارِ؟ اما خوابِ خواب بود. همونجور که دستم رو صورتِ صاف و شش تیغه اش بود دور تا دورِ اتاق و اونجور که باید از نظرگذروندم.

فرزام راست می گفت زرنگ تر از اونه که بخواد برای اتاقِ شخصیش و اتاقی که هزار مدرک از توش در میاد دوربین بذاره. اما احتمالا امنیتش بالاست.

نگاهش کردم دیگه چشماش کاملاً بسته بود. دستی به لبم کشیدم. فرانک و فرزام نگران بودن که نتونم خودم و کنترل کنم و به لبم زبون بزنم اما بدیش این بود که ممکن بود به غیر از زبون زدن هم از طریقِ بینیم وارد شه. اما نه به این شدت. چون الان تو هوا پخش شده.

اگه سوزشِ چشم هام زیاد شد باید از اینجا بزنم بیرون بدونِ کلید و بدونِ دفتر… این حرفِ فرزام بود. این تنها کاری بود که بعداً افشین اگه آزمایش هم انجام می داد متوجه نمی شد خوابیدنش طبیعی نبوده واسه همین این و انتخاب کرده بودن.

بلند شدم و فوری با دستمالِ مرطوبِ مخصوصی که بهم داده بودن اول دهنِ خودم و کامل پاک کردم و با دستمالِ دیگه دهنِ افشین رو. فوری رژِ سالمم و زدم. کفِ دستم و بوس کردم. به کفِ دستم که جای لبم و رو خودش داشت نگاه کردم و بعد گذاشتم رو یقه لباس افشین و بعد هم رو صورتش.

به جای مشکوکِ اتاق که از اول هم تو چشم بود نگاه کردم. رفتم سمتِ کتباخونه. از همون اولم شکافِ به ظاهر مخفیِ کنار کتابخونه نظرم و جلب کرده بود. شاید یادش رفته کتابخونه و بیاره اینورتر.

اما شاید دیگه زیادی از توصی? فرزام استفاده می کردم و زیادی به همه چیز بدبین بودم. اما آخه… مگه میشه دیوار انقدر صاف شکاف بخوره؟! اینم شکافی که باعث نشده لبه های دیوار تیز باشه؟!

رفتم سمتِ کتابخونه. باید هلش می دادم انورتر شاید پشتِ کتاب خونه چیزی داشته باشه که به این شکاف مربوط اگر هم نه که باید دوباره کلِ اتاق و از نظر بگذرونم.

بعد از نگاهی دوباره به افشین همه قدرتم و جمع کردم و کتابخونه و کمی هل دادم که جا به جا شه. اما تکونی نخورد.

بار دوم که هل دادم یهو انگار که زیرِ کتابخونه چرخ داشته باشه آروم انگار رو ریبل داره حرکت می کنه رفت جلو. همزمان با رفتنِ کتابخونه اون شکاف بزرگ و بزرگ تر شد. جوری که دو طرفِ دیوار از هم فاصله گرفتن و حالا من یه در جلوم می دیدم. با چشم های گرد شده به صحنه رو به روم نگاه می کردم. چه گه خوری. به افشین نمیومد از این غلط کاریا کنه. دیوارشون گاو صندقم میشه. به حقِ دیوارهای ندیده.

خوشحال از اینکه حداقل جاش و پیدا کردم با چشم های گرد شده و پر از هیجان یه قدم به کمدِ داخلِ دیوار نزدیک شدم. روی کمد یه دفتر بود. یادِ حرفِ افشین افتادم که به امیر می گفت آماده است. یعنی این همون دفترِ؟!

درش و باز کردم و نگاهی بهش انداختم. یه زبونِ خرچنگ قورباغه ای بود که هیچی ازش نمی فهمیدم. مثل نوشته های روی آثار باستانی ها بود. حالا این و کجا بذارم؟ صد در صد همینه که انقدر مشکوکِ دیگه. نگاهی به دور و برم انداختم و خیلی شیک پیراهنم و زدم بالا و دفتر و نصفش کردم تو لباس زیرم و نصفشم که رو ناف و شکمم و گرفت. خیلی تیزیِ دفتر تو ذوق نمی زدو مخصوصاً هم که کهنه بود و لبه هاش تیزیِ خودشون از دست داده بودن.

به دنبالِ کلیت اول به گاو صندوق نگاه کردم و بعد به کمد. خوب بهتر بود اول گاو صندوق و باز کنم صد در صد نمی آد کلیت و بذاره تو کمد. اما خوب اون این دفتر و گذاشته جلوی دست امکانش هست که برای دسترسی زودتر اون کلیت هم همینجا باشه؟ دوباره رو کمد و نگاه کردم چیزی نبود. کمد و زودتر می تونستم باز کنم. اما برای گاو صندوق… نیاز به حداقل نیم ساعت زمانِ بدونِ استرس و یه گوشی داشتم.

افشین تکونی خورد. نفسِ سختی کشیدم و سرِ جا می خکوب شدم و با چشم هایی که چیزی به بیرون اومدنِ مردمک های نمونده بود به افشین خیره شدم.

چشماش و باز نکرد اما با نفسایی که یکم خر خر می کرد و خیلی طولانی کشیده می شد داشت سکته ام می داد.

با هر دمش انگار نفسِ من و می گرفت و با هر بازدمش که نمی دونم چرا پر صدا بود انگار داشت جونم و می گرفت. خدایا نکنه زیاده روی کردن؟ زیادیش باعثِ مرگ میشه ها. شوخی هم که نداره.

آب دهنم و سخت قورت دادم. آه بیا قاتلم شدیم. وقتی دوبارن نفساش آروم شد. به خودم اومدم. خیلی وقت نداشتم راستی چی اگه بیدار شه چی؟ نه به من اطمینان دادن که نمی شه. و اگه کسی بیاد تو چی؟

اما همون اول که وارد شدیم افشین در و قفل کرده بود. نگاه کردم. هنوز حس می کردم داره به سختی نفس می کشه. انگار منم خوابم گرفته بود. ناخودآگاه چشمام و بستم و حس کردم که چشم هام می سوزه. اصلاً یادم رفته بود که دارو داره کم کم تاثیر می کنه و من وقت ندارم.

دوباره به کمد نگاه کردم. دست کشیدم به پشت گردنم و چند تا دونه سنجاقی که زیرِ موهای باز و آزادم محصِ احتیاط بود و برداشتم و شروع کردم با قفل ور رفتن.

رو پیشونیم عرق نشسته بود…

حس می کردم نفس های خودمم سنگین شده بود…

دستام کمی بی حس تر از همیشه کار می کردن…

چشمام گاهی روی هم می افتاد…

انگار بعد از هر پلک زدن چند ثانیه ای هموطور می موندم…

به خودم تشر زدم: ” جلبک آخه الان وقتِ خواب؟! بیدار شه مجبور بی عفتی هم به مشکلات دیگه ات اضافه کنی هــا! ”

وقتی قفل باز شد. نفس راحتی کشیدم و در و باز کردم. اما با دیدنِ داخلش نیشم تا گوشم باز شد. یعنــی من باید این یه دسته کلیت و که بیش از صد تا کلیت بهش چسبیده ببرم برای فرزام؟!

نفسم و سخت دادم بیرون و فوری دسته کلیت ها به اضافه کلیتِ قهوه ای رنگی که تک افتاده بود و گذاشتم تو کیفم. به ظاهر کارم تموم شده بود. کیفم به خاطرِ اون همه کلیت سنگین شده بود. قفلِ باز شده و با پایینِ پیراهنم پاک کردم و گذاشتمش رو کمد. کلا همه چیزی که بهشون دست زده بودم با پایینی پیراهنم که کمی هم تو دستشویی نمدارش کرده بودم پاک کردم.

کاغذ و خودکاری از رو میز برداشتم و براش نوشتم:

ـ ” مثل اینکه خسته بودید. متاسفانه دوستتون وقتی دید خوابید من و از اتاق بیرون کرد. گفت که تازه باهاتون حرف زده و بودنِ من تو اتاق مشکوکِ برای همین بیرونم کرد. منم رفتم بیرون و اون در قفل کرد و گفت خودش می مونه مراقبِ شما.

این شماره منه خواستی باهام تماس بگیر. بدم نمیاد رفت و آمد داشته باشیم. به فرزام هم می گم. …091216868 “.

شماره ای بود که فرزام گفته بود تو این مهمونی اگه کسی درخواست کردبهش بدم. اینا رو نوشتم و در اتاق و قفل کردم و کلیتش و به کلیت های دیگه ام اضافه کردم. اس ام اسی برای فرزام نوشتم و فوری ارسالش کردم:

ـ زودتر بیا بریم حالم داره بد میشه!

پالتوم و کیفم رو ساعد دستم گرفته بودم و جلوی شکمم بود و دفتر نمی تونست جلبِ توجه کنه. از پله ها اومدم پایین. نگاهم و دور تا دورِ سالن چرخوندم. هیچ خبری نبود. پس فرزام کجاست؟ همونطور که می گشتم. نگاهِ خمصانه سهند و رو خودم حس کردم.

پر غرور لبخندی براش زدم و دستی تکون دادم. چشم غره ای بهم رفت و حواسش و داد به دختری که رو پاش نشسته بود. خوبه به بهونه ماموریت چه کارا که نمی کنه. کثافتِ نجس.

فرزام اومد نزدکم. با نگاهِ خیره چند تا از مهمونا سعی کردم لبخند بزنم. خودمم می تونستم بفهمم چقدر طلبکار زل زدم بهش. از چشماش آتیش می بارید. چرا؟ چی شده بود؟!

نمی دونم چی شد که وقتی اومد نزدیکم همونطور که رو پله اول ایستاده بودم دست انداختم دور گردنش و پیبشونیم و ملیدم به گردنش. با تعجب نگاهی بهم کرد و بوسه ای گذرا رو لبم نشوند. آروم و زیرِ لب گفتم:

ـ فرصت طلب!

و آرومتر ادامه دادم:

ـ طوری وانمود کن که خبر نداری افشین کجاست و مجبوری که بریم. امیر چی شد؟!

ـ همون که می خواستی!

با تعجب و بهت و ترس پرسیدم:

ـ کشتیش؟!

به اطرافش نگاهی کرد و گفت:

ـ شش ببند عزیزم!

چشم غره ای بهش رفتم. اظهار علاقه اش هم مثلِ خودش یه وریِ .

بعد از خداحافظی با چند نفر از در اصلی زدیم بیرون و راننده ای ماشین و برامون آورد بیرون. سوار شد و منم بدونی هی حرفی پشت سرش سوار شدم. وقتی که راه افتاد آب دهنم و قورت دادم و سعی کردم جلوی بسته شدنِ پلکام و بگیرم و آروم گفتم:

ـ اون موقع که گفتم جو من و گرفته بود!

با عصبانیت نیم نگاهی بهم انداخت اما با لحنی که سعی داشت مهربون باشه گفت:

ـ عزیزم خیلی طولش دادی تا از دستشویی بیای. نگرانت شده بود…

خند? کوتاهی کرد و گفت:

ـ و البته دلتنگ!

و بعد دستش و به نشونه هیس روی بینیش گذاشت.

با تعجب به اطرافم نگاه می کردم.

ـ این دیوونه شده؟!

وقتی کنارِ خیابون پارک کرد و اشاره کرد که پیاده شم اومدم پایین. ماشینی کنارمون نگه داشت. فرزام آروم گفت:

ـ بی سر و صدا چکش کنید. نفهمن که ما تو ماشین نبودیم. اینم ضبط سوت صداها.

و بعد ما سوارِ ماشینِ جدیدمون شدیم و راه افتادیم. با تعجب پرسیدم:

ـ چی شد؟!

ـ پسر شد! دستِ خودت نیست. خــنگ!

دهنم و براش کج کردم. خنگ خودتی. بی تــــربیت. خواستم وسیله ها رو در بیارم که انگار متوجه شد و گفت:

ـ اینجا نه! به وقتش بهت می گم!

بی ذوق. نتونستم بیشتر از این چیزی بهش بگم چون حرفی که همون اول داشتم تو ماشین می زدم و ادامه داد…

ـ گفتی جو گرفتت که مثلاً اونجوری دستور می دادی افشین و بکشیم؟! پس جو گرفته بودتت آینه به دست شدی آره؟!

و سکوتِ من و که دید بلند تر تکرار کرد:

ـ آررره؟!

پس فهمیده بودن. گاوم زاییده. آخه از کجا!؟ واسه همین سهند خمصانه نگاهم می کرد؟

ـ منظورت و نمی فهمم؟!

آنچنان چپ چپ نگاهم کرد که نگاهِ خیره ام و با احتیاط ازش گرفتم و به بیرون دوختم. سرم و تکیه دادم به صندلی و مشغولِ تماشای مغازه ها شدم.

تو یه کوچه خلوت نگه داشت. به در تکیه داد و همونطور که نگاهِ خیره اش و روی خودم حس می کردم صداش و شنیدم.

ـ ریز به ریز از وقتی رفتی بالا و برام تعریف کن. همچنین از هدفت برای اینکه گفتی امیر باید کشته بشه!

وقتی دید جوابش و نمی دهم تکونم داد فرک کنم خودِ ظالمشم می دونست که دیگه جون تو تنم نیست و خوابم میاد. اما وقتی ضبطِ صوتی تو دستش و دیدم فهمیدم باید حرف بزنم و اون صدام و ضبط کنه و بارها بهش گوش بده. مثل همیشه!

ریز به ریز گفتم. از تو دستشویی رفتنم از اسمایی که شنیدم از حرفایی که زدم و زد همه و همه رو گفتم. فقط نگفتم دفتر و کجام قایم کردم چون صدا داشت ضبط می شد و اسلام به خطر می افتاد! البته یه چیز دیگه هم نگفتم . اونم به خطر انداختنِ فرانک بود، همون قضیه بی سیم!

کمی نگاهم کرد و دکمه ضبطِ سوت و زد. و گذاشتش تو جیبش و گفت:

ـ خوب حالا قضیه بی سیم و اینا چی بود؟!

میخ سرِ جام نشستم. خاک به گورم لو رفتم. حالا چی بگم؟! آروم و با ترس توضیح دادم:

ـ من هنوزم شک داشتم اون سهندِ دله بتونه پلیس باشه می خواستم یه جوری مطمئن شم. می دونی این قضیه یه درسی هم برای تو داشت اینکه یاد بگیری برای من کامل توضیح بدی.

پوزخندی زد و نگاهی به صورتم انداخت و گفت:

ـ تو عادت داری گند بزنی به همه چیز.

با انزجار و تنفر نگاهش کردم. صورتِ جذابی داشت. اما زبونِ تند و تیزش تـِـر میزد به صورتِ قشنگش. ادامه داد:

ـ کلا عادته. فرانک هیچ. فوری تونستیم فرانک و نیستش کنیم. آخه بگو بازی به تو چه ربطی داشت؟ سهند خیلی خودشو کنترل کرد وقتی از بندِ ساعتش داشت آینه تو دستت و تماشا می کرد نزد تو گوشت.

بهم بر خورد. آیا حقِ من این بود؟ منی که قرار بود با کمکِ سهند وسائلی و بیارم و تنهایی از پسش بر اومده بودم حقم بود؟ به خواسته فرزام فعلا کلیت و دفتر و نباید در می آوردم وگرنه پرت می کردم تو صورتش و می رفتم بیرون.

چقدر دلم می خواست جا بزنم و بزنم زیرِ همه چیز. اما نمی شد. می دونستم که نمی شد. این آخرین دردسریِ که برای خودم می خرم. فقط چون می دونم جونِ خودم در خطرِ و همینطور سخندون. زیرِ لب زمزمه کردم:

ـ آخرین و بزرگترین.

نگاهم و از نگاهِ پر از سرزنشِ فرزام گرفتم و به بیرون نگاه کردم. یه سوال تو ذهنم بود یعنی فرزام هم وقتی بهش ماموریتی می دن اگه اشتباه کنه اینجوری سرزنشش می کنن؟ کارِ خوبش و ندید می گیرن و اینجوری از زندگی نا امیدش می کنن؟

همونطور که چشمام بسته بود گفتم:

ـ مگه سهند برای مراقبت از من قرار نبود بیاد بالا؟

چند ثانیه ای بعد کوتاه جواب داد:

ـ همینطوره!

با صدایی که می لرزید ادامه دادم:

ـ خوب پس حالا که من بدونِ اونم کارم و انجام دادم دیگه مشکل کجاست؟! حداقلش اینه که آخرِ کار مجبور نشدم قرصِ تو لنزِ دوربینم وبخورم. هــا؟ مگه کلیت و دفتر و نمی خواستین؟ بنظرت حقمِ اینجوری باهام رفتار شه؟ چرا؟؟ کی همچین حقی بهتون داده؟

قطره اشکی ناخواسته از چشمم اومد. اما دیگه هیچی نفهمیدم. انگار هوشیاریم و از دست داده بودم. چیزی که شک دارم تا اون موقع هم تو وجودم بوده باشه.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x