رمان خان پارت 24

4.8
(11)

افراخان

صبح از پایین صبحونه گرفتم و اوردم بالا گلاب بیدار شده بود خیلی تو هم بود مثل اینکه تازه متوجه عمق ماجرا شده بود بهم یه نگاه معنی دار کرد و گفت

برگردیم ارسلان.. برگردیم.. باید این ماجرا روشن بشه…

ارسلان: خیل خب… پس بپوش بریم..

گلاب: اره خب.. باهاشون حرف بزنیم بهتره.. اینجوری تو یه طرفه به قاضی رفتی و بابای بیچاره منو مقصر کردی…

یه نگاه غضبناک بهش کردم و تو یه لحظه اون افرای خشن از درونم اومد بیرون و سینی صبحونه که دستم بود با شتاب پرتاب کردم خورد به دیوار و نقش زمین شد و کل اتاق شیشه شد…
داد زدم

منظورت اینه نعنا ادم بی ابروییه.. گلاب بار اخرت بود..

گلاب با وحشت نگاهم کرد تمنا از صدای به هم خوردن شیشه ها و داد من بیدار شده بود و داشت گریه میکرد گلاب لباسشو پوشید به سرعت تمنا رو بغل کرد و بدون هیچ حرفی رفت پایین.. چند تا نفس عمیق کشیدم و وقتی یه کم به خودم اومدم وسایلو برداشتم و پول اتاق و خسارت وسایلشو دادم و رفتم سمت ماشین.. ولی گلاب اونجا نبود فکر کردم دم ماشین ایستاده… ترسیدم مستاصل چند قدم جلوتر رفتم دیدم لب خیابون ایستاده تا یه ماشینی چیزی رد بشه.. رفتم جلو دستشو کشیدم و گفتم

بیا تو ماشین بچه بازی در نیار..

گلاب: هر موقع فهمیدی با من چه جچوری باید حرف بزنی میام.. خیال نکن با گردنکشی و داد و بیداد میتونی باهام حرف بزنی..

ارسلان: سوار شو..

گلاب: نشنیدی چی گفتم؟

ارسلان: گفتم سوار شو.. یالا..

گلاب دستشو کشید منم جلوشو گرفتم و برای اینکه قائله ختم بشه گفتم

گلاب.. هر دو تا اعصابمون داغونه.. بیا… بیا سوار شو بریم زودتر.. کلافم نکن..

گلاب با بی میلی و بدون هیچ حرفی سوار شد.. تمنا هم اروم شده بود اما گرسنه بود گلاب براش شیر درست کرده بود و زیر چشمی منو نگاه میکرد منم فقط گازشو گرفته بودم که زودتر برسیم

***
در عمارتو باز کردم همه جا سوت و کور بود ترسیدم نکنه نعنا رفته باشه خونه اون یارو رفتم تو و صدا زدم

نعنا.. نعنااااا

اکرم خانوم از تو آشپزخونه پرید بیرون و دستپاچه گفت

آقااا نعنا خانوم.. نیست…

افراخان

دلم هری ریخت هزار تا فکر اومد تو ذهنم گلاب تمنا رو برد داخل تا رفت تو داد زدم

کجااااست…کجا رفته؟

اکرم: راستش…گفت میره… از همونجا که اومده…میره همونجا دیگه تو روتون نمیتونه نگاه کنه… آقا ، نعنا خانوم خیلی ناراحت بود… با چشم گریون رفت هرکاری کردم نتونستم جلوشو بگیرم

ارسلان: اون مرتیکه کجاست؟ کجا رفت؟

اکرم: آقا من… نمیدونم…

ارسلان: اکرم حرف بزن وگرنه همین جا چالت میکنم…

تو دلم گفتم افرا درست فکر کردی صد درصد باهم رفتن و فرصتو غنیمت شمردن…

اکرم: آقا اون روز …یعنی ..شما که رفتین خانوم انداختنشون بیرون… دعواشون شد..خانومم ساکشو جمع کرد و گفت برای همیشه میره دنبال بخت سیاه خودش…

ارسلان: برگشته…رفته کلبه ..اخ نعنا ..نعنا از دست تو..

گلاب اومد پایین تمنارو گذاشته بود بالا

گلاب: اکرم برو بالا مراقب بچه باش… ارسلان بابام کجا رفته؟

ارسلان: من از کجا بدونم؟!.. مادر من که آواره این خیابون اون خیابون شد از شرمندگی…برو پیش بابات مراقب بچه هم باش من باید برم دنبال نعنا….

گلاب: واسا ارسلان ..کجا رفته ؟ بزار منم با تو بیام

ارسلان : لازم نکرده برو دنبال بابات.. ببین چی میگه ..تو نگران همین بودی دیگه برو حرفاشو بشنو ..برو ببین تقصیر کی بوده

گازشو گرفتم به سمت روستا یک ساعت مونده بود برسم که یه پارچه مثل شال انداخته بودم رو سر و صورتم..می ترسیدم تو اون مسیر کسی منو بشناسه..ماشینو یه جا پارک کردم و مسیر جنگلی رو پیش گرفتم ..آفتاب غروب کرده بود و دود از دودکش کلبه نعنا بیرون میومد … درست حدس زده بودم …اومده بود اینجا.. به در کوبیدم نعنا با ترس گفت

کیه!؟…

باز کن نعنا

نعنا درو باز کرد و نشست…

چرا اومدی ارسلان…برو پسرم ..برو دنبال زندگیت…

ارسلان: نعناااااااا… دیوونم نکن …واسه چی اومدی اینجا؟ نمی گی کسی تورو ببینه …نمی گی منو برمیگردونی اینجا دیوونم میکنی؟
نعناااا اخه تو با اون مرتیکه…اخه نعنا چرااااا بهم بگو چرا همچین کاری کردی…؟!!!

نعنا سکوت کرده بود و سرشو انداخته بود پایین مکثی کرد و گفت

نعنا:ارسلان…یه دختر بچه بودم که با پدرت ازدواج کردم…چه می فهمیدم ازدواج چیه… اولین اشتباهی که کردم شکستن یه گلدون بود…تازه عروس بودم که پدرت بار اول کتکم زد..طردم کرد ،روی خوش ندیدم ،طعم عشق نچشیدم بارها خودش و خانواده به اصطلاح خان و خانزادش تحقیرم کردن… کتکم زدن…تورو حامله بودم فکر میکردم همه چیز بهتر میشه که پدرت…

مکث کرد و چیزی نگفت …اشکاش جاری شد …

ارسلان: پدرم چی!؟؟

افراخان

مکثی کردم و به چشمای پر اشک نعنا خیره شدم نعنا اجازه داد اشکاش تو سکوت بریزه.. یه کم سکوت بینمون حکم فرما شد بعد نعنا با حسرت سری تکون داد و گفت

پدرت میدونست از زندگی باهاش خسته ام اونقدر خودش و خانوادش اذیتم کرده بودن که به حد مرگ ازشون متنفر بودم فقط به خاطر تو تحمل میکردم.. به خاطر بچم.. پدرت مرد مریضی بود وقتی دید دیگه با کتک و تهدید بهش محل نمیزارم شروع کرد جلوی چشم من با زن های مختلف رابطه داشتن..

با تعجب داد زدم

ارسلان: چییی؟

نعنا: چیه؟ تعجب کردی؟ فکر کردی چرا سال ها تنها تو جنگل موندن و اوارگی کشیدن و دور موندن از بچمو تحمل کردم و به زندگی با اون هیولا ترجیح دادم.. برای اینکه اون هر کاری ازش بر میومد.. هرکاری هم کردااا کارای وحشتناک.. میفرستاد از شهر براش روسپی بیارن.. هر مدل زنی.. زشت زیبا.. چاق لاغر.. هر شب یه زن.. میومد با لگد میکوبید تو در اتاقم تا در باز باشه گاهی حتی جلو چشم من شروع میکردن و ادامه میدادن.. از عمد.. از عمددد که فقط من خرد بشم و زجر بکشم.. بغض میکردم اما مثل یه زن جلوی خرد شدنمو میگرفتم.. بغضمو نگه میداشتم واسه وقتایی که خونه نبود.. زار میزدم و به بخت بدم لعنت میفرستادم…

نشستم گوشه کلبه رو زمین و سرمو گرفتم تو دستم.. از این که همچین پدری داشتم متنفر بودم.. پس بگو.. این خوی وحشی گری رو از کی به ارث برده بودم نمیدونم چه قدر سکوت کردیم نعنا یه لیوان چای گذاشت جلوم و گفت

تو فقط شنیدی و اینقدر داغون شدی.. فکر کن ببین من چی کشیدم.. ارسلان من روی خوش زندگیو ندیدم.. همیشه تنها بودم.. تا به حال هیچ مردی دست نوازش به سرم نکشیده.. هیچ مردی دوستم نداشته.. حاج آقا…

ارسلان: اسم بابای گلابو نیار نعنا.. حاج اقااا.. چه حاج اقایییی.. فقط خواسته گولت بزنه مامان بس کن.. مرتیکه ی هیز دوزاری خیلی پیرپاتاله.. تو اگه دردت اینه.. من میفرستمت خونه تهران… همونی که گفتیم خونه قبلیمونه.. میگردم یه مرد برات پیدا میکنم نعنا.. ازدواج کن باشه.. گور بابای مردم.. اصلا کی اونجا مارو میشناسه… اما تهران.. نه تو شیراز.. با یه مرد دیگه.. نه بابای گلاب..

گلناز

امیر دستمو گرفته بود و بهم خیره شده بود.. سرمو انداختم پایین

امیر: خراب کردم.. شب اول عروسیمون.. چی فکر میکردم چی شد…

گلناز: عیب نداره.. ببین من خوشحالم.. از این که اتفاق بدتری نیوفتاد واقعا خوشحالم لازم نیست خودتو سرزنش کنی…

امیر: جبران میکنم.. قول میدم امشب همه چیو فراموش کنی.. تلافی دیشب و اتفاقای بدش..

گلناز: نگران نباش.. از این به بعد همه چی خوب میشه میدونم…

امیر نمیدونست تمام زندگی من به استرس گذشته و این اتفاق رو هم عین بقیه اتفاقا میزارم به حساب بد اقبالی خودم..

به اصرار امیر رفتم تو اتاقم که استراحت کنم.. خسته نبودم.. خوابم نمیبرد … از بیرون صدای پا میومد.. نمیدونم کی در رفت و امد بود.. دلم بیشتر از این گرفت که نیومده سراغم و اصلا میلی بهم نداشته.. از ذهنم هزار تا فکر گذشت.. لباس خوابی که برای شب عروسیم خریده بودمو از کمد در اوردم و جلوی اینه جلوی خودم گرفتم و نگاهش کردم.. ساتن و تور صورتی… تقه ای به در خورد هول شدم و لباسو پرت کردم تو کمد.. فکر کردم امیره اما صدیقه خانوم بود

صدیقه خانوم: خوبی گلناز خانوم؟ رنگت چرا پریده؟ اومدم خبر بدم من و علی و اقا و خانوم داریم میریم..

با تعجب گفتم

گلناز: کجا؟ کجا میخواین برین؟ حال خانوم که هنوز خوب نشده..

صدیقه خانوم: اعصاب خانوم از این اتفاقا به هم ریخته.. داریم میریم اب گرم.. دو سه روز دیگه برمیگردیم.. خانوم تاکید کرد برای خداحافظی پایین نیاین

چشمام بیشتر گرد شد و گفتم

گلناز: اخه اینجوری که بد میشه…

صدیقه: خانوم اینجوری خواستن.. خداحافظ

رفت و وقتی داشت میرفت زیر لب گفت خداشانس بده… کلا صدیقه خانوم از اولشم راضی به ازدواج ما نبود.. البته اهمیتی نداشت اما تک و توک زیر لب تیکه مینداخت..
از پنجره پایین رو نگاه کردم داشتن با چمدون میرفتن سمت ماشین.. چند دقیقه ای طول کشید اما بلاخره وسایل و جا به جا کردن و رفتن.. بلافاصله رفتم سر و گوشی اب بدم.. میخواستم ببینم امیر کجاست.. چون شب شده بود تمام چراغای خونه و حیاط روشن بود.. تو خونه صدا کردم امیر..

صدای امیر از طبقه ی بالا اومد که گفت

امیر: بیا بالا من بالا ام..

از پله ها رفتم بالا.. تو این مدت با این که خیلی صمیمی شده بودیم همیشه امیر اومده بود دم اتاقم اما من هیچ وقت طبقه بالاتر از اتاق خودم نرفته بودم.. از پله ها بالا رفتم در اتاقش باز بود.. وقتی پامو تو اتاق گذاشتم اشک تو چشمام جمع شد.. کلی برام گل و تور زده بود به دیوارا.. تخت دو نفره ی بزگ و رو تختی حریر و شمع های روشن.. به عمرم همچین چیزی ندیده بودم…

گلناز

بلافاصله اشک تو چشمام جمع شد و گفتم

گلناز: امیر.. خیلییی قشنگه

امیر: خوشت اومد؟ کجاشو دیدی زندگی زیبا می شود… بیا

اشاره کرد به بغلش.. رفتم جلو و بغلش کردم امیر تو چشمام خیره شد و گفت

یه چیزی میخوام بهت بگم.. قبل اینکه اولین بار مال هم بشیم باید اینو بدونی..

گلناز: چی؟ بگو بهم..

امیر: من همون بار اولی که دیدمت.. همون جا تو جاده.. تو اون شرایط بعد اون چشمای مشکی.. اون لپای گلی اون لبای قرمز.. جذبم کرد گلناز…

جواب حرفشو فقط با لبخند دادم

صورتشو به صورتم نزدیک کرد و لباشو روی لبای خیس از اشک شوقم گذاشت.. اروم لبمو میبوسید موهامو نوازش میکرد یهو بلند شد و رفت سمت کمد

گلناز: چیشد؟

امیر: یه چیزی رو یادم رفت..

بعد با یه جعبه ی کوچیک اومد کنارم نشست.. جعبه رو باز کردم یه زنجیر بلند با یه نگین درشت فیروزه قشنگ

گلناز: این خیلییی قشنگه.. وای امیر این واقعا..

نتونستم چیزی بگم.. این اولین هدیه ای بود که از یه مرد که واقعا عاشقم بود گرفته بودم افرا برام کلی طلا خریده بود اما هیچ کدومو دوست نداشتم.. به دلم نمینشست.. بهش گفتم

گلناز: صبر کن منم یه دلبری دارم ..

بدو بدو رفتم و لباس ساتن و تور صورتی که برای شب حجله خریده بودم پوشیدم اومدم تو اتاق دهنش باز مونده بود..

امیر: این مال شب عروسیمون بود؟ خیلی خوشگلهههه دختر بیا اینجا ببینم..

محکم بغلم کرد اروم گفتم

گلناز : اتفاقای بد و فراموش کن .. شب عروسیمون امشبه..

با لبش با گوشم بازی میکرد و میگفت

امیر: گلناز باورم نمیشه کنارمی.. تو منو به خودم اوردی.. عطرت دیوونم میکنه..

محکم بغلش کرده بودم چه قدر امن بود.. چه قدر مردونه و محکم بود.. بند لباسو از سر شونم اورد پایین

امیر: بلوری هستی.. یه بلوری چشم و ابرو مشکی..

تنم تو تنش گم شد.. صدای نفس هامون تو سکوت عمارت میپیچید این اولین بار بود.. واقعا اولین بار بود که از نوازش دستای یه مرد.. از زنانگی خودم و از مردونگی مردم لذت میبردم.. خودمو به دستش سپرده بودم و از لحظه هام لذت میبردم .. کاش دخترونگیم کنار اون زنونگی شده بود.. کاش کنار اون اولین بار عشقبازی کرده بودم اما تو لحظه تمام گذشته رو ریختم دور و کنارش اروم گرفتم

افراخان

نعنا ساکت بود.. منم ساکت تر از اون.. هر دو غرق فکر خودمون بودیم تو جواب اینکه گفته بودم به جای بابای گلاب کس دیگه رو انتخاب کن چیزی نگفته بود تو دلم به خودم میگفتم تو این سن و سال نمیخواد بگه که عاشق شدم…
تو این فکرا بودم که نعنا به حرف اومد و حرف دلمو زد

نعنا: خب نمیخوام بگم که عاشق شدم.. ازم سنی گذشته پسرم.. ولی واسه ادمی که رنگ محبت ندیده یه دست نوازش حکم دنیارو داره.. من با این سنم یعنی دست هوس و از دست نوازش تشخیص نمیدم؟

دستمو کردم تو موهام؛ قیافه ی بابای گلاب از جلوی چشمم دور نمیشد

ارسلان: نعنا این فقط در یه صورت شدنیه.. من از گلاب جدا میشم… بعد تو هر کاری میخوای بکنی بکن..

نعنا با چشمای گرد شده نگاهم کرد و گفت

نعنا: دیگه نگیا.. وارشو انداختی تیمارستان.. گلنازو ول کردی.. ارسلان شدی چیزی نگفتم.. اما اگه گلابو از دست بدی نه من نه تو..

ارسلان: نعنا چه از دست دادنی؟ مگه چاره ی دیگه ای جز این دار؟ روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم.. به نعل و به میخ بهم فهموند اگه مادرت نمیخواست همچین اتفاقی نمیوفتاد..

نعنا: خب تو بچگی کردی.. ادم هر چیزیو به زنش نمیگه که… چرا اخه مادر گذاشتی کف دستش..

ارسلان: حالا من بدهکارم شدم؟ دست از سرم بردار نعنا.. نمیتونستم قایم کنم.. اعصابم داغون بود.. حالا چیکار کنم بگو..

نعنا: کاری نمیخواد کنی مادر… داری میبینی که من اومدم اینجا..دست از سر شما هم برداشتم برین به زندگیتون برسین

ارسلان: حرف اینجارو که اصلا نزن.. یالا وسایلتو جمع کن میریم.. فکر اینجا موندنو از سرت بیرون کن.. بر میگردیم.. قشنگ عین ادم من و تو و گلاب حرف میزنیم.. تو میگی بابای گلاب مقصر بوده.. از این به بعدم گلاب اگه خواست پدرشو ببینه خودش میره میبینه.. روابط قطع تمام.. مشکل هم حل میشه..

نعنا: نمیشه که.. مگه گلاب بچه؟تازه اینجوری همه تقصیرا میوفته گردن حاجی..

ارسلان: نعنا دیوونم نکن.. همین که گفتم.. یالا وسایلتو جمع کن

جمله اخرو با لحن تحکم و با صدای بلند گفتم این شد که حساب کار دست نعنا اومد می دونست تا همین جا هم خیلی خودمو کنترل کردم و بهش احترام گذاشتم برای همین وسایلشو بی سر و صدا جمع کرد و نشست تو ماشین و حرکت کردیم سمت شیراز.. وقتی رسیدیم هوا گرگ و میش بود اما به محض اینکه درو باز کردیم گلاب از بالکن بالا مارو دید و دوون دوون اومد تو حیاط عمارت…

افراخان

گلاب: وای خدارو شکر اونجوری که رفتی دلم هزار راه رفت هر چی جون به جون این اکرم موش مرده کردم چسبیده تو آشپزخونه نمیگفت شما کجا رفتین مادر جون..

نعنا: نگران نباش عروس.. اون طفلی هم تقصیر نداره.. چمیدونست من کجام.. خبر نداشت اونم

نعنا صداشو آورد پایین و جوری که مثلا من نشنوم گفت

نعنا: با حاجی حرف زدی؟

گلاب یه نگاهی به من کرد و سری تکون داد و چیزی نگفت

گلاب: تمنا خوابه بالا.. منم برم که تنها نباشه..

ارسلان: نعنا برو تو اتاقت استراحت کن.. فردا حرف میزنیم..

منم دنبال گلاب رفتم تو اتاق درو بستم و با چشمای پر از سوال نگاهش کردم.. گلاب من من کرد نمیدونست حرفشو چه طور بزنه بلاخره دل به دریا زد و گفت

ارسلان من با پدرم حرف زدم.. خیلی عصبانی بودم اما همین که دیدمش اروم شدم.. از خجالت رنگش پریده بود و سرشو بالا نمی اورد..

تو دلم گفتم پیرمرد مظلوم نما.. چه حرفا.. اون با چشماش مارو درسته قورت میده حالا شرمنده شده.. امکان نداشت.. گلاب ادامه داد

خودش شرمنده بود.. ارسلان نمیشه ما هم یه کم کوتاه بیایم؟ این بنده های خدا هر دو تنهان.. حالا اتفاقیه که شده.. کار بدی هم که نکردن صیغه..

نذاشتم حرفشو کامل کنه و داد زدم

ارسلان: چیییی؟ صیغه؟

گلاب هول شد و دستپاچه گفت

گلاب: تو رو خدا اروم باش.. بابا بچه خوابیده.. رابطه یواشکی داشته باشن خوبه؟ خب خواستن حلال باشه .. الانم من و تو ندید بگیریم.. بابا بزار با هم خوب و خوش باشن.. مادر من و پدر تو هر دو به رحمت خدا رفتن.. تو خیال نکن من از این اتفاق خوشحالم اما کاریه که کردن. فقط میگم بیش از این شرمندشون نکنیم.. همین..

سرمو گرفتم تو دستم.. سرم واقعا داشت میترکید.. اما چاره ای نداشتم جز حرف نزدن.. واقعا تو موقعیتی نبودم که تصمیم بگیرم..

گلاب خواست بیاد نزدیکم و بغلم کنه اما خودمو کنار کشیدم و گفتم

دو شبه درست نخوابیدم گلاب.. فقط بخوابم.. فقط بخوابم گلاب..

اینو گفتم و پشتم و کردم تخت تمنا کنار تخت ما بود از بین نرده های تختش صورت کوچولوشو نگاه کردم که بینهایت شبیه گلناز بود.. ته دلم خوش حال شدم که من دارمش و گلناز تو حسرتش میسوزه.. انگار افرای درونم هنوز دنبال انتقام از گلنازی بود که ترکش کرد و رفت..

***

دو هفته از همه ی ماجراها گذشته بود اروم تر شده بودم تو این دوهفته نعنا پاشو از خونه بیرون نذاشته بود. احتمالا منتظر بود من کوتاه بیام یا بلاخره یه جوری تکلیفو روشن کنم.. من تصمیممو گرفته بودم برای همینم اون روز صبح قبل سرکشی به حجره ها گلابو نعنا رو صدا کردم میخواستم نتیجه ی فکر کردنمو بهشون بگم..
نعنا سر به زیر نشسته بود گلابم کنارش شروع کردم

ارسلان: نعنا من خیلی فکر کردم.. حق با گلابه.. منم بهت سخت گرفته بودم.. باید کوتاه میومدم که اومدم.. اما یه شرط دارم..

گلاب به جای نعنا پرسید

گلاب: چه شرطی؟ تو رو خدا ارسلان چیزی نگو که بعدا پشیمون بشی..

💚
💙💚
💚💙💚
💙💚💙💚

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x