طاها بازوی ترانه را گرفت و به از ما جدایش کرد نگاهم را با التماس به آرش دوختم که دست به سینه و با اخم به کانتر تکیه زده بود.
بازوی ترانه هنوز میان پنجههای طاها بود. او را تکان داد و با عصبانیت و صدایی که سعی داشت از یک حدی بالاتر نرود پرسید:
–پرسیدم کدوم گوری بودی ترانه؟! داشتم سکته میکردم لعنتی! تا این وقت شب بیرون چه غلطی میکردی؟! اون گوشی سگ مصبتو چرا جواب نمیدادی؟!
اشکهای ترانه دوباره روان شد و سکوتش باعث شد این بار محکمتر تکانش بدهد:
–چرا لال شدی؟! به جای گریه کردن جواب منو بده!
من این روی طاها را ندیده بودم؛ میترسیدم جلو بروم ترکشهایش به من هم اصابت کند اما دل را به دریا زدم و جلو رفتم و با لحن آرامی گفتم:
–الان ترانه حالش خوب نیست توام عصبانی هستی بیا بشین من میگم کجا بوده و چی شده.
طاها نگاهم کرد و من با اشاره به دستش گفتم:
–بازوشو خرد کردی لطفا ولش کن.
بازوی ترانه را به آرامی رها کرد و دستی به موهای آشفتهاش کشید و با حرص گفت:
–فقط میخوام بدونم تا این ساعت کجا بوده؟
–جای بدی نبوده، برو بشین حرف میزنیم.
ترانه تمام حرفهایی که به من زده بود را برای برادرش هم گفت. طاها هم بعد از کمی توپ و تشر و غضب آرامتر شد. در میان حرفهایمان پی بردم که او هم از دست مادرش شکار است و حتی به این فکر افتاده که خانهای مستقل بگیرد و جدا زندگی کند. زنعمو با رفتارهای عجیب و غریبش کاری کرده بود که بچههایش از حریم امن خانه فرار کنند و آرامش را در جایی غیر از چهاردیواری خانهشان جستجو کنند. این فاجعه بود که فرزندی تنهایی و دوری از خانواده سبب آرامشش باشد. یکی مثل ما که نه مادر داشتیم و نه پدر اما با تمام توانمان سعی میکردیم همدیگر را حفظ کنیم و سالها در حسرت خانواده بودیم و یکی مثل طاها و ترانه که از خانواده فراری بودند. در این میان به یاد کمیل افتادم، از هامون شنیده بودم او هم تنها و به دور از خانواده زندگی میکند؛ اما نه من به خودم اجازه دادم که بپرسم و نه هامون حرفی زد؛ ولی کنجکاو بودم دلیل این دوری و تنهایی را بدانم. او از دست چه کسی فرار کرده و تنهایی را انتخاب کرده بود؟
طاها و ترانه شب به اصرار من و آرش، در خانهی ما ماندند. گرچه میدانستم این کار اصلا به مذاق زنعمو خوش نمیآید و من باز هم به عناوینی چون “مار خوش خط و خال” ، “شیطان خوش سیما” و “جادوگر” نائل خواهم شد اما از آنجایی که مطمئن بودم با مسائل پیش آمده اگر به خانه بروند جنگ اعصاب خواهند داشت و از طرفی باید از این سر شهر به آن سر شهر میرفتند و هر دو خسته و خواب آلود بودند؛ ترجیح دادم تمام خشم زنعمو را به جان بخرم، برای همین اصرار کردم که بمانند.
ساعت شش و نیم صبح از خواب بیدار شدم و بعد از دوش گرفتن در حمام اتاق بابا، صبحانه را در بی سر و صداترین حالت ممکن آماده کردم.
صبحانه خوردم و آماده شدم و یادداشتی برای آیه روی یخچال نوشتم: “من میرم کافه، چون شب دیر خوابیدیم بیدارتون نکردم” پایین یادداشت شکل ایموجی که بوسهای همراه قلب میفرستاد کشیدم و به در یخچال چسباندم.
از خانه بیرون رفتم و منتظر شدم اسنپی که خبر کردهام برسد. به خاطر بیخوابی دیشب خسته و کسل بودم؛ ساعت چهار صبح بحث و گفتمانمان تمام شد و من سر جمع دو ساعت و نیم خوابیده بودم. دلم میخواست امروز را در خانه بمانم و تا لنگ ظهر بخوابم اما چون آخر هفته را هم نرفته بودم نمیشد امروز هم نروم. ماشین که رسید سوار شدم و برای شروع یک روز خوب آیهالکرسی را زیر لب زمزمه کردم
هنوز به مدرسه نمیرفتم که حاج بابا گفته بود هر کس آیهالکرسی را حفظ کند جایزه خوبی به او میدهد. به خاطر جایزه حاج بابا حفظش کردم اما خواندنش آن هم اول صبح، یک حس خوشایندی را به رگهایم تزریق میکرد؛ یک جور سرخوشی به آدم میداد مثل مصرف قرص یا نوشیدنی انرژیزا.
* * * *
نگاهی به ساعت روی دیوار کرد که نه و بیست دقیقه را نشان میداد. امروز کارخانه را به حامد سپرده و خودش از صبح به کافه رستوران آمده بود؛ هامون به اصرار دایی صابر چند روزی به تبریز رفته بود تا کمی در کارهای شعبهی تبریز کمک دست پدرش باشد. به همین خاطر او مجبور بود جور هامون را هم بکشد و به کارهای هامون هم رسیدگی کند.
امروز باید به جای هامون بیشتر وقتش را در کافه میگذراند و به سبحان کمک میکرد.
بلند شد و گوشیاش را داخل جیبش انداخت و از اتاق بیرون رفت.
به جای آسانسور ترجیح داد از پلهها بالا برود. دستانش را در جیبش فرو کرد و با قدمهایی آرام و شمرده از پلهها را یکی یکی پشت سر گذاشت.
به پاگرد که رسید نگاهی در کافه چرخاند، تعداد کمی از میز و صندلیها اشغال شده بود. اول هفته بود و قبل از ظهر، برای همین کافه، در خلوترین حالت ممکن نفس میکشید. بوی قهوه و نسکافه مشامش را پر کرد.
جلو رفت و به سبحان سلام کرد. با هم دست دادند و او پشت پیشخوان بار رفت و کنار سبحان ایستاد. سبحان نگاهی به سر تا پای او کرد و با خندهی شیطنت آمیزی گفت:
–میگم تو برو تو همون اتاقت بشین، من خودم همه چیو ردیف میکنم.
اخم کرد و پرسید:
–چرا اونوقت؟!
–چون صندلی دور پیشخون کمه.
اخمش غلیظتر شد و با استفهام به سبحان نگاه کرد. سبحان با دستمال قطرههای قهوه را از روی میز پاک کرد و گفت:
–فکر کردی تو با این سر و ریخت این پشت باشی دخترا میرن پشت میز میشینن؟! نه داداش دور تا دور پیشخون دخیل میبندن تا شاید حاجت روا بشن.
نگاهی به لباسهایش کرد. امروز هم تیپ اسپرت زده بود؛ تیشرت سفید یقهدار که روی سینه سه دکمه داشت به همراه شلوار کتان مشکی با کتونیهای سفید تکمیل کننده تیپش بود.
خندید و گفت:
– برو بابا! سر و ریختم در معمولیترین و دختر فراری بده ترین حالت ممکن قرار داره.
سبحان بلند خندید و با اشاره به موهای کمیل گفت:
–زلف پریشان را چه کنم؟
مشتی حوالهی بازوی کمیل کرد:
–اینا خودش کلی شهید میده
کمی دورتر ایستاد:
–امروزم هر چی میتونی دورتر از من وایسا، خوش ندارم قد بلندتو با قد کوتاه من به رخ بکشی برو با هم قد و قوارهی خودت که نایابن کَل بنداز.
نیشخندی زد و با تخسی گفت:
–ماشاا… از دهنت نیافته.
از پشت پیشخوان بیرون آمد و به سمت تراس کافه قدم برداشت. چند قدمی جلو رفته بود که با صدای باز شدن در آسانسور، سرش روی شانه به عقب برگشت و با دیدن آمال که امروز متفاوتتر از همیشه بود ایستاد. شومیز زیتونی رنگی با دامن پیلیسهی مشکی به تن داشت که کمر دامن را روی شومیز انداخته و بلندی دامن که تا قوزک پایش میرسید قدش را کشیدهتر نشان میداد. مثل همیشه یک روسری قواره بزرگ که تمام قسمت پشت تا زیر سینههایش را پوشانده و رنگش روشنتر از رنگ شومیزش بود، به سر داشت.
به سمت او برگشت، آمال هنوز متوجه حضور او نشده بود. با سلام رسایی اعلام حضور کرد. آمال به سمتش چرخید و با لبخند جواب سلامش را داد و گفت:
–صبحتون بخیر، خوبین؟
یکی دو قدم فاصله بینشان را جبران کرد و روبروی آمال ایستاد:
–ممنونم؛ شما خوبین؟ خوش گذشت؟ از شهر من چه خبر؟
لبهای آمال بیشتر کش آمد و ردیف دندانهای بالاییاش پدیدار شد و او خیره به دهان دختر مقابلش، به اکتشافات تازهتری میرسید. ردیف دندانهای بالاییاش بزرگ و سفید و یکدست بودند و دهانش زیادی کوچک جمع و جور بود.
–بله خوب بود، شهر شما هم در امنترین و آرامترین حالت ممکن قرار داشت مثل همیشه.
لبخند او هم کش آمد و گوشهی چشمانش را خط کشید:
–چه تعبیر قشنگی!
–حقیقت بود؛ من شهر کاشانرو دوست دارم.
دلش میخواست شیطنت کند و بگوید: “کسی که اهل کاشان باشه چطور؟” اما چنین شوخی با دختری که هنوز شناخت زیادی از او نداشت، اول از همه شخصیت خودش را زیر سوال میبرد.
جای خوبی نایستاده بودند و اگرنه بدش نمیآمد تا فردا صبح حرف توی حرف بیاورد و او را سوال پیچ کند. یقین داشت آمال کوچکترین اعتراضی نخواهد کرد. دختری که سی و دو دانشآموز پسر را توی مشتش بودند و از صبح تا شب هامون را بیخ گوشش تحمل میکرد به حتم صبر و حوصلهی زیادی داشت و میتوانست همصحبت خوبی باشد.
خواست حرفی بزند اما با بیرون آمدن دو مشتری از آسانسور، آمال کمی عقب رفت و با دور شدن مشتریها مؤدبانه گفت:
–با اجازهاتون من برم به کارم برسم.
چند تار مویی که روی پیشانیاش رها شده را کنار زد؛ باید در اولین فرصت فکری به حال موهایش میکرد. با گفتن: “خواهش میکنم.” همانجا منتظر ایستاد و با نگاهش آمال را تا ورود به آشپزخانه دنبال کرد. طوری با احتیاط و شمرده و در عین حال محکم قدم برمیداشت که محال بود حتی قسمت ناچیزی از پاهایش دیده شود.
کنار سبحان و پست به پیشخوان ایستاده و مشغول درست کردن شیک شکلاتی بود. کمکم به تعداد مشتریها افزوده میشد.
مخلوط کن را که خاموش کرد با شنیدن صدای مرضیه و سبحان سرش را روی شانه به سمت آنها چرخید. مرضیه با لبخند به او سلام کرد و گفت:
–آمال جون گفتن فعلا اینارو داشته باشین تا بقیهرو آماده کنه.
در جواب مرضیه سری تکان داد و رو به سبحان گفت:
–آمادهاس لیوانارو بیار بریز بده ببرن.
به سمت سینی که روی میز وسط بار بود رفت و نگاهی به محتویات آن کرد. از همان کاپهایی بود که چند وقت پیش آمال در حضور او و هامون از آنها رونمایی کرده و هامون در کمال پررویی دخلش را آورده بود. یکی از کاپها را برداشت و داخل یکی از بشقابهایی که روی میز چیده شده بود گذاشت. یک چنگال هم برداشت تا خودش اولین کسی باشد که اول هفتهاش را با این کاپهای خوشمزه شروع میکند. این کاپها را بیشتر از کاپهای دیگر دوست داشت چون او دیوانهی شکلات بود و خوردن آتشفشان شکلاتی این کاپها لذت دیگری داشت. کمرش را به یکی از کابینتهای پایینی تکیه داد و بشقابش را کنار دستش گذاشت. تکهای از کاپ را در دهانش گذاشت، طمعمش عالی بود.
سبحان لیستی را که پیشخدمت به دستش داده بود نگاه کرد و با خنده گفت:
–نتونستی جلوی شکمتو بگیری؟
خندید:
–به جان تو خیلی سعی کردم اما نشد، خیلی خوشمزهاس.
–باهات موافقم؛ زود تموم کن بیا، تو دو فراپه شکلات درست کن منم اسپرسو آماده کنم واسه آفوگاتو.
آخرین تکهی کاپش را هم خورد و بشقابش را در جای مخصوصی که گوشهی بار برای ظرفهای کثیف تعبیه شده بود قرار داد.
–این اسمارو میشنوم خندهام میگیره حالا هر کی ندونه فکر میکنه فراپه و آفوگاتو چی هست! همش مخلوط بستنی با یه چیز متفاوته، اونوقت اسما همه عجیب غریب و سخت!
سبحان ظرف بستنی وانیلی، شیر و خامه را روی میز گذاشت، چشمکی زد و گفت:
–هر چی که عجیب غریبتر و سختتر همونقدر دوستداشتنیتر و پرطرفدارتر و با کلاستر.
نگاهی به دستمال سری که سبحان، اکثر اوقات مثل دستمال قدرت داداش کایکو به پیشانیاش میبست کرد و با تمسخر گفت:
–عجب! لابد مثل تو!
سبحان همیشه لباسهای عجیب و غریب میپوشید شلوارهایی که یا خشتکشان تا زانوها آویزان شده یا انقدر پاره پوره بود که انگار همین چند دقیقهی پیش گرگ او را دریده است. تیشرتها و پیراهنهایش هم که گفتن نداشت؛ یا عکس حیوان و زامبی روی آن هک شده بود یا به قول هامون دفتر خاطرات یک دیوانه بود که در اوج بیکاری جملات بی معنی و مفهوم انگلیسی روی آن نوشته بود.
سبحان کنار دستگاه اسپرسو ساز ایستاد و بلند خندید:
–فعلا که مجبورم این لباس نافرمو تنم کنم اما خوشم میآد گوهر شناسی.
منظورش از لباس نافرم، لباس مخصوص باریستا بود که به اندام ورزیدهاش میآمد!
مشتی به شکم سفت سبحان زد:
–این لباس نافرم خیلی برازندهتر از لباسای عجق وجق خودته گوهر جان!
سبحان خندید و با گفتن: “تو روحت” مشغول کارش شد.
سبحان و روزبه که او هم یکی از باریستاهای حرفهای کافه بود، دوستان صمیمی و هم دانشگاهیهای هامون بودند. از طریق هامون با آنها آشنا شده بود که خیلی زود این آشنایی منجر به دوستی عمیق و ریشهدار شد.
ظهر بود و کافه در خلوترین ساعات خود به سر میبرد. همهی بچهها برای خوردن ناهار و کمی استراحت به گوشهای خزیده بودند و فقط او و سبحان در کافه حضور داشتند.
سرش را بالا آورد تا نگاهی به ساعت کند که با دیدن آمال، نگاهش به دنبال او کشیده شد. در حالی که با گوشیاش صحبت میکرد به سمت یکی از میزهایی که در تراس قرار داشت رفت. به آرامی صندلی عقب کشید و نشست. آرنج دست آزادش را روی میز گذاشت و با انگشتانش پیشانیاش را ماساژ داد. نیم رخش به سمت کمیل بود. خیره به او تمام حرکاتش را زیر نظر داشت؛ خسته و گرفته به نظر میرسید.
خیره به آمال پشت پیشخوان ایستاده بود. چند دقیقهای میشد که مکالمهاش به پایان رسیده و دستش را زیر چانه زده و سرش را رو به حیاط چرخانده بود.
با خود درگیر بود که جلو برود و کنار او بنشیند یا او را به حال خود بگذارد. دست آخر تردید و دودلی را کنار گذاشت و از پشت پیشخوان بیرون آمد و با قدمهایی آهسته به سمت آمال قدم برداشت.
نزدیک میز رسیده بود که سر آمال به طرفش چرخید و با دیدن او سلام کرد و خواست بلند شود که کمیل با بالا آوردن دستش و گفتن: “بلند نشید لطفا” مانع شد.
در این مدتی که او را شناخته متوجه شده بود اگر روزی هزار بار هم کسی را ببیند اول سلام میدهد. خندهای که تا پشت لبهایش آمده بود را با لبخند کمرنگی مهار کرد:
–اجازه هست بشینم؟
آمال لبخند هول هولکی زد:
–بله حتما بفرمایید!
صندلی روبرویی آمال را بیرون کشید و نشست. به چهرهی خسته و گرفتهی او نگاه کرد و گفت:
–گرفتهاین مشکلی پیش اومده؟
آمال لبخند شیرینی زد:
–یکم خستهام فقط؛ راستی آقا هامون چرا نیستن؟ پنجشنبه هم ندیدمشون.
کوتاه جواب داده و زیرکانه مسیر بحث را عوض کرده بود تا سوال دیگری نپرسد.
به صندلیاش تکیه داد و گفت:
–هامون رفته شهر شما.
لبهای آمال کش آمد:
–چه خوب؛ شما چی، تا به حال رفتین؟
تکیهاش را از صندلی گرفت و آرنجهایش را روی میز گذاشت، دستانش را در هم گره زد:
–بله دو سه باری با هامون رفتم.
–چطور بود؟
با لحنی که کمی چاشنی شیطنت داشت گفت:
–شهری پر از جاذبه و زیبایی.
ابروهای آمال بالا پرید و لبخندش عمق گرفت:
–چه تعبیری! مفید و مختصر.
خواست چیزی بگوید که با آمدن علی به سر میزشان سکوت کرد.
علی دفترچهاش را بالا آورد و با ژشت با مزهای پرسید:
–چی بیارم براتون؟
آمال دستش را جلوی دهانش گذاشت و تو گلویی خندید.
منتظر بود اول آمال سفارش دهد. آمال یک فنجان دمنوش بِه سفارش داد اما او دلش یک نوشیدنی خنک میخواست برای همین شربت گلاب و زعفران سفارش داد.
علی که رفت رو به آمال کرد و پرسید:
–تبریز واقعا قشنگه؛ مخصوصا آب و هواش، شما سالی چند بار تشریف میبرید؟
آمال نگاهش را به میز دوخت و بعد از مکث نسبتا طولانی دوباره نگاهش را به او داد گفت:
–من تقریبا نه ساله تبریز نرفتم.
با تعجب پرسید:
–ببخشید! اما میشه بپرسم چرا؟!
مکث کوتاهی کرد و افزود:
–اگه دوست ندارین جواب ندین.
با تاخیر جواب او را شنید:
–یه چیزایی تو اون شهر اذیتم میکرد ترجیح دادم دور باشم؛ اما چند وقتیه واقعا دوست دارم برم دلم برای پدربزرگ و مادربزرگم تنگ شده.
جالب بود پس آمال هم مثل او از شهرش فرار کرده بود با این تفاوت که او نتوانسته بود از تعلقاتی که داشت برای همیشه دل بکند. ذهنش پر از علامت سوال شد؛ چه چیز در آن شهر زیبا انقدر آزار دهنده بوده که باعث شده نه سال خودش را از دیدن آن محروم کند؟! حدس میزد موضوع خانوادگی و شخصی باشد.
نگاهش را به گره دستانش داد:
–منم اگه مادرم و خواهر و برادرم کاشان نبودن ده سال یه بارم نمیرفتم.
منتظر بود آمال هم مثل خودش بپرسد چرا؛ اما او سکوت کرده بود. سرش را بالا آورد و به آرامش و سکون او خیره شد. آمال لبخندی زد و گفت:
–چراشو نمیپرسم چون من خودم دوست ندارم کسی ازم بپرسه پس در نتیجه این حقو به خودمم نمیدم که بپرسم.
به صندلیاش تکیه زد و با تحسین به او نگاه کرد. دختر جالبی بود. مثل یک سیارهی ناشناخته که پر جاذبه مینمود؛ باید او را کشف میکرد. لبخندی یک وری زد و گفت:
–چه خوبه که جزو اون دسته از آدما نیستی که هر چی برای خودشون نمیپسندنرو برای دیگران به شدت میپسندن.
لبخند شیرین آمال، دوباره نگاهش را مسخ لب و دهان او کرد.
–سخته اما غیر ممکن نیست.
با نزدیک شدن علی سکوت میانشان چادر زد. علی سفارش هر کدام را جلوی دستش گذاشت. هر دو از علی تشکر کردند و او لبخند زد و با گفتن: “خواهش میشه” لبخند را مهمان لبهای آن دو کرد و دور شد.
شربتش را هم زد و با شیطنت گفت:
–خب بحثو عوض کنیم، بریم سراغ بحث مورد علاقهی شما.
ابروهای آمال به حالت استفهام به هم نزدیک شد و او با نیشخند ادامه داد:
–کیک و شیرینی و دسر و تزئینات میوه.
آمال خندید و با شیطنت گفت:
–بهبه چه بحث شیرینی! سر رشتهای هم دارین؟
دستی به موهایش کشید و پشت سرش را خاراند و گفت:
–یه چیزایی بلدم مثلا با تخم مرغ میتونم سه نوع غذا درست کنم، از بقیهی چیزا فقط در خوردنش سر رشته دارم.
آمال دوباره دستش را جلوی دهانش گذاشت و خندید طوری که شانههایش تکان میخورد و گونههایش گل انداخته بود.
تمام حواسش به گونههای گل انداخته و لبان خندان او بود. قطعا این دختر نمیدانست که چقدر قشنگ لبخند میزند و میخندد که اینطور ولخرجی میکرد.
جرعه ای از شربتش نوشید و پرسید:
–تو خونه هم سفارش میگیرین؟
آمال شاخهی نبات را درون فنجان چرخی داد و گفت:
–قبلا زیاد میگرفتم اما از وقتی اینجا مشغول شدم دیگه وقت نمیکنم.
–چیزایی که تا الان اینجا درست کردین همه عالی بوده، من همهرو امتحان نکردم اما هامون میگفت مشتریها واقعا راضیان، من پیچتونم دیدم واقعا هنرمندین.
آمال لبخند محجوبانهای زد:
–ممنون شما لطف دارین اما هنوز خیلی چیزا هست که یاد نگرفتم.
با شیطنت افزود:
–میخوام به حرف چارلز گوش کنم تا دستهام و ذهنم حروم نشه.
–چارلز؟!
باز هم خندید و او تمام حواسش رفت پی آن دو توپ گرد که شبیه سیب سرخ وسوسه انگیز، روی گونههایش دلبری میکرد.
–شما رمان عامه پسند چارلز بوکوفسکیرو نخوندین؟
چانهاش را در مشتش گرفت و گفت:
–نه متاسفانه.
آمال دستانش را روی میز و جلوتر از فنجانش در هم گره زد و گفت:
–تو این رمان یه جایی هست که میگه من با استعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دستهایم نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی شوم یا یک چیز دیگر؛ ولی دستهایم چه کار کردهاند؟ یک جایم را خاراندهاند، چک نوشتهاند، بند کفشم را بستهاند، سیفون کشیدهاند و غیره. من دستهایم را حرام کردهام، همین طور ذهنم را.
حرفش که تمام شد با شگفتی به او نگاه کرد. او واقعا تحسین برانگیز بود. زنی که میتوانستی ساعتها با او همصحبت شوی بدون اینکه ذرهای این مصاحبت تو را خسته کند و یا کسالت آور باشد. از ادا و اطوارهای ساختگی و ناز و غمزههای عمدی دخترانه که فقط و فقط برای دلبری کردن است خبری نبود.
–چه خوب حفظش کردی و یادت مونده.
آمال فنجانش را از لبانش جدا کرد و کنار صورتش نگه داشت:
–این یه عادته از بچگی که هر کتابی بخونم مطالبی که خیلی به دلم بشینه تو یه دفترچهی کوچیک یادداشت میکنم و هر وقت بیکار بشم میخونم، همین نوشتن و خوندن باعث میشه یادم بمونه.
لبخند عمیقی زد:
–چه عادت قشنگی، اگه کتابرو دارین برام بیارین بخونم، از بوکوفسکی کتابی نخوندم از بین کتابایی که خوندم و دوست داشتم زیادن، تازگیا جای خالی سلوچ و شبانههارو خوندم.
آمال با ذوق گفت:
–وای… منم شبانههارو خوندم، عامه پسندم دارم براتون میآرم، چه خوبه که رمان میخونین، من نوشتههای بوکوفسکیرو دوست دارم.
اگر کتاب نمیخواند پس تنهاییش را با چه پر میکرد؟ مخصوصا شبهای طولانی زمستان را! چند سالی میشد که آموخته بود شبها روی تختش کتاب را جایگزین آدمها کند.
با شیطنت و بدجنسی گفت:
–آره بیارید بخونم شاید منم متحول شدم و از دستام و ذهنم استفادههای بهینه کردم، تیکهی سنگینی بارم کردین یادم میمونه.
چشمان آمال به اندازه دو توپ بزرگ و گرد باز شد:
–من؟! مگه چی گفتم؟!
تک خندهای زد:
–پرسیدین سر رشته دارم یا نه؟ منم گفتم من فقط خوردن بلدم بعدش شما از بوکوفسکی و حروم شدن دست و ذهن گفتین میشه تیکهی سنگین دیگه.
به صندلیاش تکیه داد و با لذت به دستپاچگی او نگاه کرد.
آمال لبش را با زبانش تر کرد و با لحن ناراحتی گفت:
–بخدا اصلا منظور من به شما نبود، شما گفتین هنرمندین و…
وسط حرف او پرید و با خنده و لحنی دلجویانه گفت:
–خانم رستگار حرفم محض شوخی بود.
آمال روسریاش را درست کرد:
–شما که احیانا از اون دسته آدما
نیستین که حرفای جدی و گلایههاشونو به شوخی میگن؟!
چشمانش را باز و بسته کرد و با اطمینان گفت:
–به هیچ وجه.
آمال لبخندی زد و با گفتن: “خوبه” مشغول نوشیدن دمنوشش شد که به حتم یخ کرده بود.
سکوت چند دقیقهای که میانشان حکم فرما شده بود را صدای زنگ گوشی آمال شکست. ناخواسته نگاهش به صفحهی گوشی که وسط میز زنگ میخورد افتاد که نام طاها به لاتین روی آن خودنمایی میکرد. نام برادرش را به خاطر داشت از فروغ و کاوه شنیده بود. یک علامت سوال دیگر! طاها که بود؟
آمال گوشی را برداشت و با گفتن: “ببخشید باید جواب بدم” تماس را وصل کرد و با خوشرویی با شخص پشت خط سلام و احوالپرسی کرد.
به ظاهر خودش را با گوشیاش سرگرم کرده بود اما گوشش به حرفهای آمال و لحن صحبتش بود.
–باشه مشکلی نیست بیا… منتظرتم… خداحافظ.
با شنیدن خداحافظی آمال سرش را بالا آورد و نگاهش را به او داد. آمال گوشی را روی میز گذاشت و با لبخند گفت:
–با اجازهاتون من عصر یکم زودتر میرم.
میخ نگاهش را در چشمان مشکی رنگ دختر مقابلش که گویی شبی تاریک و پر رمز و راز در آن خیمه زده بود فرو کرد و به این مسئله اندیشید که حتما، طاها فرد مهمی در زندگی اوست که میخواهد زودتر برود و با او باشد.
با خونسردی و لحنی جدی، آرام زمزمه کرد:
–مشکلی نیست.
آمال لبخند زد و با گفتن: “ممنون” گوشیاش را از روی میز برداشت و بلند شد:
–پس فعلا با اجازهاتون.
بلند شد و مقابل آمال ایستاد و با گفتن: “خواهش میکنم.” دست چپش را به سمت داخل کافه دراز کرد و منتظر ماند تا او جلوتر حرکت کند.
سبحان به همراه روزبه و اشکان، دو باریستای دیگر کافه، تند تند در حال آماده کردن سفارش مشتریان بودند.
نم نمک روشنی روز جای خود را به تاریکی شب میداد و آخرین روز از آخرین ماه بهار هم کوله باری از خاطرات تلخ و شیرین آدمها را با خود میبرد. طبق معمول هر روز تقریبا بیشتر صندلیهای کافه اشغال شده بود.
در حال رسیدگی به مشتریانی بود که دور پیشخوان روی صندلیهای پایه بلند نشسته بودند. او نه مثل هامون و سبحان حوصلهی زیاد حرف زدن و توضیح دادن به مشتری، در مورد خوراکیها و نوشیدنیهایی را داشت و نه مثل آنها همه را امتحان کرده بود که بتواند کسی را خوب راهنمایی کند؛ اما مجبور بود این چند روز را تحمل کند تا هامون برگردد. از طرفی هامون و سبحان اکثر مشتریها را میشناختند و با سلایقشان آشنا بودند، طوری که اکثر مشتریانی که وارد کافه میشدند، کافی بود خودی به آنها نشان دهند و بعد از نشستن سر میزشان سفارششان را، بدون اینکه چیزی گفته باشند دریافت کنند.
به عقب برگشت و لیوان نوشیدنی مشتری را روی پیشخوان گذاشت.
–ببخشید آقا!
به گردنش چرخشی داد. مرد جوانی که آنطرف پیشخوان ایستاده بود با خوشرویی سلام کرد و گفت:
–با خانم رستگار کار داشتم، میشه صداشون بزنید؟
نگاهش در چند ثانیه صورت اصلاح شده و خوش سیمای مرد را درنوردید. چشمان روشنش زیر نور لامپهای کافه میدرخشید. قد بلند بود و شانههای پهنش و هیکل ورزیدهاش با آن تیشرت یقه هفت آستین بلند، جذابیتش را دو برابر کرده بود.
با خونسردی جواب سلام او را داد و با گفتن: “یه لحظه تشریف داشته باشید.” به عقب برگشت و خطاب به علی که پشت سرش ایستاده بود گفت:
–علی جان برو به خانم رستگار بگو کارشون دارن.
علی پرسید:
–اگه پرسیدن کیه، چی بگم؟
قبل از اینکه او حرفی بزند مرد جوان گفت:
–بگین طاها.
علی با گفتن: “چشم” از بار بیرون آمده و به سمت آشپزخانه رفت.
رو به مرد جوان گفت:
–بفرمایید بشینید.
مرد جوان تشکر کرد و به پهلو به پیشخوان تکیه زد:
–ممنون منتظر میشم تا بیان.
با لحنی جدی و محترمانه پرسید:
–چیزی میل دارین؟
مرد جوان مؤدبانه جواب داد:
–یه لیوان آب لطفا، ممنون.
دوباره به عقب برگشت؛ همه مشغول بودند مجبور شد خودش برای مرد جوان آب بیاورد.
بشقابی که لیوان را درون آن گذاشته را روی پیشخوان گذاشت و صدای “بفرمایید”ش در صدای سلام آمال گم شد.
آمال با لبخند نیم نگاهی به او انداخت و دوباره سلام کرد، دلش میخواست بلند بخندد؛ چرا انقدر سلام میداد؟
با خندهی محوی جواب سلام او را داد و “با اجازه” ای گفت و از پیشخوان دور شد و آن دو را تنها گذاشت.
وارد حیاط شد و در را بست. صدای قدمهای فروغ که با دو به سمت او میآمد، روی سنگ ریزههای حیاط، سکوت و سکون خانه باغ را در هم میشکست. آرامش و سکوت دلنشین خانه، امشب با وجود فروغ به فنا رفته بود.
بعد از اتمام کارش قصد داشت یکراست به خانهی خودش برود؛ اما فروغ تماس گرفته و گفته بود امشب خانهی عزیز است و خواسته بود حتما شام را به آنجا برود. کاوه به یک سفر کاری رفته و فروغ قرار بود چند روزی را در خانهی عزیز بماند. خسته بود، دلش تنهایی و خلوت خانهی خودش را میخواست اما نتوانست به فروغ نه بگوید.
فروغ خودش را به او رساند و بعد از دادن سلام، بلافاصله از گردنش آویزان شد و مثل همیشه محکم گونههایش را بوسید.
سرش را عقب برد و با اخم روی گونهاش دست کشید.
فروغ با حرص مشت محکمی به شکم سفتش زد که بیشتر دست خودش درد گرفت تا شکم او:
–هیچی نداره وضو گرفتنی پاک کردم!
دستش را دور شانهی فروغ حلقه کرد و سرش را بوسید و او را با خود همقدم کرد و غرغرهایش را به جان خرید:
–خب سلام؛ یه بار نذاشتی با خیال راحت ماچت کنم گوشت بشه بچسبه به تنم، حالا خدا یه زنی نصیبت میکنه که کیلو کیلو رژ بزنه توام نتونی چیزی بگی، آی بخندم اون موقع آی بخندم به ریشت.
از بچگی از رژ و بوی لاک متنفر بود، حتی وقتی مادرش رژ میزد اجازه نمیداد او را ببوسد. دلیل این تنفر را خودش هم نمیدانست اما خوب به یاد داشت که چقدر سر همین موضوع با ریحانه درگیر بود؛ دختری که آنقدر محدود شده و از تجربهی خیلی چیزها محروم مانده بود که او را به شکل یک سکوی پرتاب به سوی رهایی و آزادیهایی که هیچ وقت در خانهی پدرش نداشت میدید.
نزدیک پلههای ایوان بودند، کمی از فروغ فاصله گرفت و روبروی فروغ ایستاد. از دو طرف بازوهای فروغ را در دست گرفت، کمی سرش را پایین آورد و با لبخند شیطنت آمیزی گفت:
–اولا گلگیهات به سرم ایشاا… عروسی پسرم، ثانیا دختری که طعم لبای خودشو زیر کیلو کیلو رژ مخفی کنه مفت نمیارزه.
چشمکی زد و افزود:
–ثالثا من همون اول کاری بهش میگم من همه چیرو بیواسطه دوست دارم.
بازوی فروغ را رها کرد و پلههای را دوتا یکی بالا رفت تا از خشم او در
امان بماند.
در اتاقی که برای مادرش بود و بعد از آمدنش به تهران مدتی در اختیار او قرار گرفته بود تنی به آب زد و لباسهایش را با یک تیشرت آزاد و شلوار راحتی عوض کرد. از همان بچگی عادت کرده بودند که همیشه دو سه دست لباس در خانهی عزیز داشته باشند؛ عادت خوبی بود چون هر وقت که هوس میکردند به خانهی عزیز بیایند نیاز به آوردن لباس و بستن ساک نبود، در هر زمان و مکانی که دلشان هوای عزیز و خانهاش را میکرد به قول هامون سر خرشان به سمت خانهی عزیز کج میشد.
عزیز به خاطر او قورمه سبزی پخته بود. هیچ کس نمیتوانست به خوبی و خوشمزگی عزیز قورمه سبزی بپزد حتی قورمهسبزهای مادرش که دستپختش عالی بود. لوبیا قرمز دوست نداشت و عزیز از بچگی همیشه به خاطر او لوبیا چیتی توی خورشت میریخت.
با لذت و اشتها، میان قربان صدقههای عزیز، شامش را خورد. این شام به حتم گوشت میشد و به تنش میچسبید.
آقاجون و عزیز هر دو برای خواب به اتاقشان رفته اما او و فروغ هنوز بیدار بودند.
روی کاناپه دراز کشیده و آرنجش را روی دستهی آن تکیه گاه سرش کرده بود. فروغ پایین پای او روی زمین نشسته و تلویزیون تماشا میکرد.
با گوشهی پایش ضربهی آرامی به سر فروغ زد اما او چنان محو تماشای فیلم شده بود که حرکتی نکرد. به خاطر عزیز و آقاجون صدای تلویزیون را کم کرده بودند. اینطور فیلم دیدن برای فروغی که عادت داشت، فیلم را با صدای بلند ببیند عین شکنجه بود.
حرکت قبلیاش را دوباره تکرار کرد، فروغ بدون اینکه حرکتی کند “هیس” پر حرصی زمزمه کرد. خندهاش گرفت؛ مگر حرفی زده بود که حالا به قول هامون “هیس” شود؟!
اینبار با روی پایش کمی محکمتر به پشت سر فروغ ضربه زد. فروغ چرخشی به سر و بدنش داد و با خشم مشتی روی ساق پای او کوبید:
–مریضی مگه بچه، موجودات موذی درونت انقلاب کردن نصفه شبی؟!
با خندهی کنترل شدهای گفت:
–غرق نشی! همچین رفتی تو بحرش که هر کی ندونه فکر میکنه چه فیلم پر معنا و مفهومیه.
–حرف نزن خیلی هم پر مفهومه، مخصوصا واسه شما مردا!
نیم خیز شد و صاف نشست:
–چرا اونوقت؟
فروغ به پهلو نشست، دست راستش را از آرنج خم کرد و روی کاناپه گذاشت و با نیشخند با مزهای گفت:
–واسه اینکه یه ذره از این مردای کرهای عاشقی یاد بگیرین، آدم دلش قنج میره از اینهمه احساساتشون.
لبانش را جلو داد و با اخم از گوشهی چشم به فروغ نگاه کرد:
–عجب! چشم کاوه روشن، که دلتون قنج میره آره؟!
فروغ دهن کجی کرد و گفت:
–برو بابا کاوه خودش میدونه تازه اینم میدونه کدوم بازیگر مردو بیشتر دوست دارم.
با بدجنسی و شیطنت گفت:
–خب همین حرفارو میزنی که هامون به شوهرت میگه گاوه دیگه!
فروغ غرید:
–هامون غلط میکنه! چون کاوه مردیه که راحت میتونم هر چی تو دلمه بهش بگم ازش ترس و خجالت نداشته باشم شد گاو، اگه غیرت و تعصب خرکی داشت طوری که حتی اجازه نمیداد با شما دوتام هم کلام بشم خوب بود؟!
اخم نمایشی کرد و لپ فروغ را کشید:
–این حرفا ربطی به غیرت و تعصب نداره مرد به اندازهی کافی باید غیرت و تعصب خرج زنش کنه اونجوری که تو میگی میشه برده داری، بعدم تو اینو به من بگو؛ خودت خوشت میآد کاوه بشینه پیشت بگه من فلان زن بازیگرو دوست دارم یا بگه دلم قنج رفت واسه بازیگر زنِ فلان فیلم؟!
فروغ اخم کرد و قلدرانه گفت:
–چه غلطا! کاوه جرات داره از زن دیگه پیش من تعریف کنه!
خندید:
–چطور تو جرات داری اون نداشته باشه؟
انگشت اشارهاش تکان داد و با تاکید ادامه داد:
–همونطور که تو خوشت نمیآد کاوه از زن دیگه پیشت تعریف کنه مطمئن باش اونم دوست نداره زنش بشینه بگه من عاشق فلان بازیگر مرد تو فلان فیلمم.
فروغ پشت چشمی نازک کرد و گفت:
–اولا که نمیگم عاشق فلان بازیگر مردم، من فقط موقع فیلم دیدن هیجان زده میشم یه چی میگم که اونم منظورم فقط توی فیلمه.
نیشخند زد و با شیطنت افزود:
–ثانیا روزی هزار دفعه قربون صدقهی کاوه میرم و بهش میگم عاشقشم و دوستش دارم تا حرفای قبلیرو بشوره ببره.
لبخند عمیقی کل صورتش را طرح زد اما باز هم کوتاه نیامد و با بدجنسی گفت:
–در حال بهتره هر آنچه برای خود نمیپسندی برای دیگران هم نپسندی.
با این حرف یاد مکالمهی امروزش با آمال افتاد و بدون توجه به نگاه خصمانهی فروغ گفت:
–امروز یکی اومده بود دنبال دوستت، فک کنم خبراییه.
فروغ با بیتفاوتی گفت:
–نه بابا! حتما آرش بوده، خبری بود من میفهمیدم.
–آرش نبود.
فروغ سرش را به سمت او چرخاند:
–تو که آرشو ندیدی از کجا میدونی اون نبود.
–چون اسمش طاها بود.
فروغ خندید و نگاهش را به تلویزیون داد:
–طاها پسر عموشه اما فکر نمیکنم خبری باشه حداقل از طرف آمال نیست.
–از کجا مطمئنی؟
فروغ طلبکارانه گفت:
–وا دوستیم مثلا، درسته از زیر زبون آمال باید با موچین حرف کشید اما اگر چیزی بود حتما میگفت.
با شیطنت افزود:
–نمیگفتم من میفهمیدم.
سرش را تکان داد و بعد از مکث کوتاهی پرسید:
–قوم و خویشش تو کاشان کیه؟
باید با خونسردی و بدون جلب توجه، فروغ را تخلیه اطلاعاتی میکرد. کافی بود خودش را کمی مشتاق نشان دهد تا فروغ باز هم برای خود قصه ببافد. از نظر فروغ اگر پسری در مورد دختری زیاد سوال بپرسد و کنجکاوی کند، یعنی پای عشق و علاقه در میان است.
–خواهر وبرادر ناتنیش اونجان.
فروغ با دیدن قیافهی متعجب و چشمان پر سوالش ادامه داد:
–پدر و مادرش خیلی سال پیش جدا شدن، از تبریز که میآن تهران، پدرش با یه دختری به نام آمنه ازدواج میکنه که ازش یه دوقلو داره.
ماجرا جالب شده بود و او برخلاف تصمیم چند دقیقهی قبل نمیتوانست کنجکاوی نکند و خونسرد باشد. از کاناپه پایین آمد و کنار فروغ نشست:
–نه بابا؟! نگفته بودی! حالا چرا جدا شدن؟
فروغ نگاه عاقل اندر سفیهی به او کرد:
–نپرسیده بودی، من چیز زیادی نمیدونم، خوشش نمیآد زیاد کنکاش کنی تو زندگیشون، چند وقت پیشم فهمیدم مامانش عشق موسیقی بوده، الانم اتریش زندگی میکنه.
–جالبه؛ یعنی ناراحت نیستن از اینکه پدرشون ازدواج کرده؟ تازه بچهدارم شده.
فروغ موهایش را که دو طرف صورتش را قاب گرفته بود پشت گوشش فرستاد:
–اصلا؛ آمال جونش در میره واسه اون دوتا بچه، سه ماه تابستون میآره پیش خودش.
سرش کمی جلو برد، موشکافانه نگاهش را در صورت او چرخاند و با لحن مشکوکی پرسید:
–حالا چرا واسه تو انقدر مهم شده؟!
چنگی به موهایش زد و با تمسخر گفت:
_عاشقش شدم دارم در موردش تحقیق میکنم ببینم به دردم میخوره یا نه؟
فروغ مشتی به شانهی او زد:
–منو مسخره میکنی؟!
خندید و به حالت نمایش لبش را گزید:
–من غلط بکنم! خب تقصیر خودته آدم نمیتونه دو تا سوال ازت بپرسه سریع ذهنت منحرف میشه.
فروغ دو زانو نشست، کف دستانش را روی زمین گذاشت و خودش را جلو کشید، چشمکی شیطنت آمیز زد:
–جان فروغ ازش خوشت اومده؟ اگه آره، بگو فردا که باهات میآم کافه باهاش صحبت کنم. من عاشق آمالم، اون دفعهام که خونمون مهمونی بود اصرار کردم بمونه نموند،
از وقتی دیدمش دلم میخواست بگیرمش واسه یکی از شما پسرا.
لبخند شیطنت آمیزی زد و با لحن خجولی گفت:
–من فعلا قصد ازدواج ندارم میخوام ادامه تحصیل بدم.
فروغ صاف نشست و گوشه چشمی برایش نازک کرد:
_دلتم بخواد بیچاره، انقدر خواهان داره که اراده کنه همین فردا صبح شوهر میکنه، همین مدرسه سه تا معلم عزب داریم که منتظر یه گوشه چشمن، من جای تو و هامون بودم یه ثانیهام صبر نمیکردم و مخشو میزدم.
فروغ جدی گرفته و قصد کوتاه آمدن نداشت. دستانش را بالا آورد و صورت فروغ را قاب گرفت:
–من فدای خاله جان مخ زنم بشم.
سر فروغ را بوسید و با گفتن: “میرم بخوابم.” به بحث خاتمه داد و بلند شد.
فروغ سرش را بالا گرفت و چپ چپ نگاهش کرد:
–برو برو حیف دوستم نیست که بدمش دست تو! امشبو یادت نگه دار که اگه یه وقت اسیرش شدی نیای دست به دامنم بشی.
یک دستش را به کمر زد و سینهاش را سپر کرد:
–کافیه لب تر کنم دوستت با کله میآد، نیازی به دامن و شلوار توام نیست.
–به قول همون دوستم اعتماد به نفست کاکتوس بود سالی دو بار هلو میداد.
به پشت خودش را روی تخت انداخت. تمام ذهنش حول آمال و حرفهایی که از فروغ شنیده میچرخید. زندگی به او آموخته بود که هرگز نمیتوان از ظاهر موجه هیچکس پی به حقیقت وجودی آنها برد. فکرش را هم نمیکرد، آمال با آن ظاهر موجه و آرام و از همه مهمتر اعتماد به نفسی که از تک تک حرکات و حرفهایش پیدا بود، فرزند طلاق باشد.
هیچ چیز در این دنیا غیر ممکن نبود. خودشان فرزند طلاق نبودند اما با وجود داشتن پدر و مادری به ظاهر تحصیل کرده و موجه، پر از کمبودها و عقدهها بودند.
به پهلو چرخید و به این فکر کرد که مادر و خواهر او چه چیز کمتر از آمال داشتند؟ هیچ چیز؛ مادرش با داشتن مدرک لیسانس مترجمی زبان انگلیسی به حرف پدرش بعد از ازدواج خانه نشین شده و هر از گاهی با اجازهی پدرش در خانه کار میکرد. مادرش هیچ اختیاری نداشت و تمام این سالها به خاطر وجود سه فرزندش صبر پیشه کرده و زندگیاش را تحمل کرده بود که مثلا فرزندانش را در آرامش نگه دارد اما همیشه فقط کوتاه آمده بود تا جو را متشنج نکند. نسا هم با داشتن لیسانس مامایی، خیلی راحت میتوانست مطب بزند و برای خودش کار کند اما او هم مثل مادرش خانه نشین شده و هیچ استقلالی نداشت. همهی زنان خانوادهی محتشم وضعیتی مشابه وضعیت مادر و خواهر او داشتند.
تفاوت بارز بین خواهر و مادر او و آمال این بود که زن در خانوادهی او فقط باید در خانه مینشست و به امور خانه و فرزندان رسیدگی میکرد. به عقیدهی مردان قبیلهی او زنی که استقلال مالی و اعتماد به نفس داشته باشد، برای مرد تره هم خرد نمیکند و تا جایی که میتوان به جای پر و بال دادن به زن باید پر و بال او را چید.
آمال موفق بود چون مطمئنا اجازه نداده بود کسی بال و پر آرزوها و اهدافش را بچیند.
کاش روزی را ببیند که نسا آنقدر قوی شده و از بند قوانین و دیکتههای قبیلهاش رها شده که درست مثل آمال اعتماد به نفس را از تک تک حرفها و رفتارش هویدا باشد. دلش میخواست به نسا بال و پر بدهد برای رسیدن به آرزوهایی که در دل خواهر کوچولویش ماند و پوسید.
خوشش نمیآمد در زندگی کسی کنکاش کند. به نظرش دور نمای آدمها زیباتر و دوست داشتنیتر بود؛ اما این بار استثنا دلش میخواست در زندگی آمال سرک بکشد، نزدیکتر برود و مثل کتابی نخوانده صفحاتش را آرام و با حوصله ورق بزند و سطر به سطر را با دقت بخواند تا بداند سرچشمهی آن آرامش و اعتماد به نفس از کجاست.
انقدر به آمال و رفتار و حرکاتش فکر کرد تا بالاخره مغزش از این همه تجزیه و تحلیل خسته شد و چشمانش را تسلیم خواب کرد.
* * * *
نفس عمیقی از هوای تازهی پارک گرفتم و انگشتانم را باز و بسته کردم؛ آنقدر از صبح با بند انگشتانم ذکر گفته و صلوات فرستاده بودم که انگشتانم درد گرفته و دهانم خشک شده بود. نگاهی به ساعت مچیام انداختم. دو ساعت و نیم از زمان آزمون گذشته و تمام فکر و ذهنم، داخل حوزه و کنار آیه پرسه میزند. با این که خودم پشت آن صندلیها نشسته و امتحان دادهام اما نمیدانم چرا برای آیه انقدر استرس دارم. شاید به این خاطر است که تمام تلاشهایش را به چشم دیدهام؛ از همهی زندگی و خوشیاش زده و چهار سال خودش را غرق کتاب و آزمون و مدرسه کرده بود تا فقط و فقط در رشتهای که دوست دارد قبول شود.
روبروی حوزهی امتحانی آیه، پارک بزرگ و سرسبزی قرار داشت که خیابان بزرگ و پهنی بین حوزه و پارک فاصله میانداخت. نگاهم را دور تا دور پارک چرخاندم. تعدادی از پدر و مادرانی که برای همراهی فرزاندانشان آمده بودند، روی نیمکتها را اشغال کرده و بعضی از آنها هم زیر اندازی انداخته و روی چمنها نشسته بودند. تعدای از مادرها مثل من ذکر میگفتند و برخی چند نفری کنار هم نشسته و گفتگو میکردند و هر یک در مورد فرزندانشان توضیحاتی میدادند که مثلا از چه سالی کلاس کنکور ثبت نام کرده یا روزی چند ساعت درس خوانده است.
من چون یک سال از درس عقب ماندم کنکورم با آرش در یک سال بود اما روز آزمون من و آرش فرق داشت. روزی که آرش آزمون داشت، بابا میخواست فقط خودش آرش را همراهی کند اما من با اینکه فردایش خودم آزمون داشتم آنقدر اصرار کردم تا اینکه بابا راضی شد من و آیه هم همراهیاش کنیم. آرش تا رسیدن به حوزه غر زد که نباید من و آیه میآمدیم؛ میگفت آنجا شلوغ است و ساعت آزمون طولانی است اذیت میشویم. روز بعد هم که من آزمون داشتم باز همگی به محل آزمون آمدیم اما امروز جای خالی بابا زیادی بزرگ به نظر آمد؛ آنقدر بزرگ که حتی حضور آرش هم آن را پر که نه، کم رنگ هم نکرد.
من امروز حسرت لانه کرده در نگاه آیه را به خوبی درک کردم. همهی بچهها با پدر و مادرشان آمده بودند. ما از همان بچگی پدر و مادر را با هم نداشتیم. همیشه فقط بابا بود. تمام جلسات مدرسه را بابا میآمد چون مامان یا نبود یا اگر بود وقت برای ما نداشت. مامان آنقدر ما را نادیده گرفته و سرد برخورد کرده بود که گاهی فکر میکردم ما از زن دیگری متولد شدهایم. حضور مامان در زندگی ما سه تا آنقدر کمرنگ بود که معلمان و دوستانمان گاهی خیال میکردند ما مادر نداریم. درد دارد کسی را داشته باشی اما داشتن و نداشتنش یکی باشد. گاهی فکر میکنم چطور انقدر راحت از ما گذشت و رفت؟ یعنی هیچ وقت دلش برایمان تنگ نمیشود؟ شاید آنقدر در دنیای هنریاش غرق شده و هر روز موزیسینهای بنام و کار بلد را دور خود میبیند که حتی گوشهای از ذهنش برای ما جا ندارد. وقتی به این چیزها فکر میکنم، به سراغ قلبم میروم؛ گوشه گوشههایش را میگردم و درست انگشتم را روی آن گوشهای که درد میکند میگذارم و میبینم با تمام بیتوجهیهایش باز هم گاهی دلم برایش تنگ میشود و دلم پر میزند برای آغوش هر چند نامهربانش. اگر جملهی دل به دل راه دارد درست باشد پس باید دل او هم هوای ما را بکند؛ اما حتما جملهی غلطی است که مامان دوازده سال سراغی از ما نگرفته است.
آرش بعد از شروع جلسهی کنکور، به خاطر کارش مجبور شد که برود. قبل از رفتن، خواست که ما هم به خانه برگردیم اما من گفتم که میمانم و ترانه هم به خاطر من نرفت. کل دیروز را در کافه کار کرده و دیرتر از بقیهی روزها به خانه برگشته بودم تا کارهایم را جلو بیندازم که امروز را تماما برای آیه باشم.
نیم نگاهی به ترانه انداختم و سرم را به نشانهی تاسف تکان دادم. از وقتی آمده و روی نیمکت نشسته بودیم، گوشیاش را در آورده و در حال چت با مهران بود. گزارش لحظه به لحظه را برای هم مخابره میکردند. چقدر حرف داشتند! هر دو پر حرف و کنجکاو بودند پس جای تعجب نداشت از صبح تا شب حرف بزنند و باز هم وقت کم بیاورند.
–این مهران کار و زندگی نداره از صبح تا شب با تو چت میکنه؟ بسه دیگه حالمو بهم زدین. من جای تو چشام درد گرفت.
نمیخواین پارت بذارید؟
مجبورید هرروز بذارید که بد قول شید….
دارین خواننده از دست میدین