به همراه آرش و آیه پشت سر مهران از پلهها بالا رفتم. طبقهی بالا سه اتاق خواب و یک سالن نسبتا بزرگ بود. به جز فرش دستباف قرمز رنگ وسط سالن، بقیهی وسایل عوض شده بود. یک دست مبلمان راحتی و شیک و یک تلویزیون که به دیوار وصل بود جای مبلمان و تلویزیون قدیمی را گرفته بود. حتی پردهی مخمل قرمز پنجره جایش را به یک پردهی سفید رنگ از جنس حریر ساده داده بود. عزیز و حاج بابا به طبقهی بالا نمیآمدند، اتاقشان هم از اول طبقهی پایین بود. مطمئنا این تغییرات کار پسرها بود. مهران میگفت هنوز هم مثل قدیم برای تماشای فیلم و فوتبال و گاها شب زندهداری هایشان، بساط عیش و نوششان را اینجا پهن میکنند. دم عمیقی گرفتم و بازدمم را نامحسوس به شکل یک آه بیرون فرستادم؛ تمام شبهای تابستان کودکی و نوجوانیمان در این خانه سپری شده بود. آن موقعها عزیز و حاج بابا سرحال و سالم بودند و این خانه رفت و آمد زیادی داشت. مهران میگفت بعد از رفتن ما دیگر هیچ وقت همگی مثل قدیم دور هم جمع نشدند.
آیه زودتر از من لباس عوض کرد و به همراه آرش که عمه اتاق بغلی را برای او آماده کرده بود به طبقهی پایین رفت اما من هنوز درگیر بودم. آخرین لحظه دوش گرفته و موهایم را همانطور خیس در هم مچاله کرده و پشت سرم بسته بودم. حالا چنان در هم پیچیده بودند که نمیشد به آنها نظم داد. با هزار زحمت بالاخره شانهشان زدم و با یک کش پشت سرم مهارشان کردم تا کاملا خشک شود. نگاه آخر را در آینهی قدی روی در کمد به خودم و لباسم انداختم و وقتی از مرتب بودنشان مطمئن شدم از اتاق بیرون رفتم.
پایم را روی اولین پله که گذاشتم گوشیام زنگ خورد. با دیدن شماره، آیکون سبز رنگ را لمس کردم و گوشی را کنار گوشم گذاشتم:
–سلام مهری خوشگله، خوبی؟
–سلام عزیز دلم، خوبم، شما خوبین؟ رسیدین؟
به عقب برگشتم و به سمت پنجرهی بزرگی که درست روبروی ردیف اتاق خوابها قرار داشت قدم برداشتم. گوشهی پردهی پنجره را کنار زدم و گفتم:
–خوبیم، تازه رسیدیم. از جوجهها چه خبر؟ صداشون نمیآد!
–با مصطفی رفتن بیرون.
با ناراحتی گفتم:
–هنوز از ما دلخورن مگه نه؟
–یه کوچولو، ببینتتون یادشون میره، تو فکرتو مشغول نکن.
–قهرن کردن باهام، بهشون بگو برگشتم دوباره میآم میارمشون پیش خودمون.
–باهاشون حرف زدم، میگن: ” آبجی آمال چرا خودش تنهایی رفته مسافرت “
با انگشتانم پیشانیام را فشردم و پوفی کشیدم:
–ای خدا!
–خودتو اذیت نکن آمال جان، بچهان زود یادشون میره، بالاخره باید درک کنن، ناراحت نشی یه وقتا اما از تو هم میخوام زیاد دل به دلشون ندی اینجوری برای خودشونم بهتره، فردا روز که شما ازدواج کردین و صاحب خونه زندگی و بچه شدین دیگه بخوایین هم نمیتونین انقدر توجه و محبت خرج این دوتا بکنین، اونوقت بیشتر اذیت میشن.
حرفهای مهری منطقی بود خودم هم بارها به این مسئله و وابستگی بچهها فکر کرده بودم اما دل آدم که منطق نمیفهمد؛ من نمیتوانستم نسبت به ناراحتی و غم دوقلوها بیتفاوت باشم.
سکوتم که طولانی شد مهری گفت:
–فکرشو نکن، فردا زنگ میزنم باهاشون حرف بزنی، حالا بگو چه خبر؟ مادربزرگ و پدربزرگت حالشون خوبه؟
نگاهم را بین چراغهای پایه بلندی که در فاصلههای معین کنار هم قرار داشتند و حیاط را مثل روز روشن کرده بودند چرخاندم و آه کوتاهی کشیدم:
–خبر خاصی نیست، پدربزرگم که مثل مادر اصلا مارو یادش نمیآد، فکر میکنه آرش بابامه که برگشته. مادربزرگمم به ظاهر خوبه اما خیلی پیر و شکسته شده.
مهری با ناراحتی گفت:
–پیریه دیگه، خودتو ناراحت نکن، خیلی کار خوبی کردین رفتین بهشون سر زدین، گفتی میخوای بری دیدنشون خیلی خوشحال شدم، آدمارو تا زندهان باید قدرشونو دونست، بهت نمیگفتم آمال جان، اما به خدا همیشه گوشهی ذهنم به این فکر میکردم که یه جوری بهت بگم بری، انشاا… که صد و بیست سال زنده باشن اما مرگ خبر نمیکنه اگر خدایی نکرده اتفاقی براشون میافتاد، مدام خودتو سرزنش میکردی که چرا تا وقتی بودن قدرشونو ندونستم و نرفتم ببینمشون اونم به خاطر خطای کس دیگه.
صدای عمه را که از پایین پلهها صدایم میزد شنیدم، گوشی را کمی از گوشم فاصله دادم و گفتم:
–میآم عمه، دارم با تلفن صحبت میکنم.
پرده را رها کردم و خواستم چیزی بگویم که مهری پیش دستی کرد:
–برو عزیزم، من وقتتو نمیگیرم. به عزیز جونت و عمه خانم مهربونت سلام برسون.
لبخند عمیقی زدم و با شیطنت گفتم:
–به عمه اَفعی سلام نرسونم؟
با تعجب پرسید:
–مگه اونجاست؟!
خندیدم و گفتم:
–نه؛ اما بالاخره که میآد.
با لحن غمگینی گفت:
–اصلا ازش خوشم نمیآد، خدا کنه تا وقتی شما اونجایین نیاد، پسر عمهات اسم درست و به جایی براش انتخاب کرده.
فقط به خاطر حرفهای من نبود که مهری عمه افروز را دوست نداشت بلکه به این دلیل بود که در مراسم ختم بابا زهر تلخ حرفها و نیش و کنایههایش را مهری و دوقلوها هم چشیده بودند. برای همین بود که مهران اسم عمه افروز را عمه اَفعی گذاشته بود. میگفت با زبان تند و تیزش درست مثل یک اَفعی آدم را نیش میزند. خواستهی قلبی من هم این بود که طی چند روزی که مهمان خانهی عزیز هستیم نه عمه افروز را ببینم نه ارسلان را اما مطمئن بودم دیر یا زود همدیگر را ملاقات میکنیم.
با مهری خداحافظی کردم و از پلهها پایین رفتم. همه در سالن نشسته بودند. آیه کنار عزیز و حاج بابا نشسته بود. آرش و مهران هم روی راحتیهای جلوی تلویزیون لم داده بودند. مهران کنار گوش آرش حرف میزد و آرش با چنان دقتی به او گوش سپرده بود که گویی پای مسئلهی خیلی مهمی در میان است. عمه زودتر از همه متوجه من شد و به کنارش اشاره کرد:
–بیا اینجا عزیزم.
موهایم را به یک طرف شانهام ریختم و کنار عمه نشستم. حاج بابا با تحسین نگاهم کرد و از عمه پرسید:
–عروس علیِ؟
عمه با ناراحتی جواب داد:
–نه آقاجون، دخترشه!
حاج بابا سری تکان داد و در سکوت نگاهم کرد. عمه فنجانی چای به دستم داد و پرسید:
–با کی حرف میزدی؟
فنجان را گرفتم و روی عسلی کنار مبل گذاشتم و به چشمان سرمه کشیدهاش نگاه کردم. همیشه همین یک قلم آرایش را داشت. هنوز هم مثل گذشته زیبا و دوست داشتنی بود.
–خواهر آمنه، بهتون خیلی سلام رسوند.
عمه لبخند مهربانی زد و گفت:
–سلامت باشه، خودش و مادرش چطورن؟ بچهها چی؟
–بچهها و مهری جون خوبن، مادر هم بد نیست.
عزیز که به حرفهای ما گوش میداد گفت:
–مادرشون زن سر حال و قبراقی بود، فوت دخترش از پا انداختش مثل حاجی که بعد از علی یهو افتاد.
با بغض افزود:
–الهی که هیچ پدر و مادری داغ اولاد نبینه، خیلی سخته.
سکوت کردم و بغضم را با جرعهای از چایم پایین فرستادم. عزیز پسرش را از دست داده و از خدا میخواست که هیچ پدر و مادری داغ اولاد نبیند، من هم پدرم را از دست داده بودم و از خدا میخواستم دل هیچ دختری را با مرگ پدر و مادرش نسوزاند.
عمه موهایم را که نوک آنها روی ران پایم بود در دستش جمع کرد:
–پارسال نوکشو کوتاه کردم، چه قدر بلند شدن، یادم بنداز بازم نوک گیری کنم، حیفه موخوره میافته بهش.
با لبخند به نگاه مهربانش چشم دوختم:
–چشم عمهی عشق.
صدای گفت و گو و خندهی مردها از سالن به گوش میرسید. بعد از رسیدن عمو محمود، همسر عمه عاطی و دو پسرش، شام خوردیم و با کمک مردها میز را جمع کردیم. عمه اصرار کرد ما برویم و استراحت کنیم اما هیچ کدام قبول نکردیم.
آخرین ظرف را از آیه گرفتم و توی ماشین ظرفشویی گذاشتم. عمه مشغول جا به جایی غذاهای باقی مانده در یخچال بود، سرش را از یخچال بیرون آورد و گفت:
–بسه دیگه دخترا شما برید پیش بقیه منم الان میآم، دیگه کاری نمونده.
روی میز را نگاه کردم:
–روی میزم مرتب کنیم با هم میریم.
عمه در یخچال را بست و به سمت من و آیه آمد، یک دستش را پشت من و دست دیگرش را پشت آیه گذاشت و با جدیت و تحکم گفت:
–دختر خوب رو حرف بزرگترش حرف نمیزنه. یه سرویس چای بریزید زود برید بیرون، منم زود میآم، دیگه تمومه.
آیه قدمی به جلو برداشت و با شیطنت گفت:
–از اونجایی که من دختر خیلی خوبیام رفع زحمت میکنم.
خندیدم و با گفتن: ” بدجنس ” به سمت سماور رفتم؛ فقط برای اینکه چای نریزد فرار کرده بود. از چای دم کردن و چای ریختن خوشش نمیآمد. میگفت: ” برام خواستگارم بیاد باید تو چای دم کنی و براشون بیاری “.
با سینی چای وارد سالن شدم. آیه و عمو محمود کنار هم نشسته و غرق صحبت بودند. پسرها هم جلوی تلویزیون، هر کدام یک طرف دراز کشیده و صدای بگو و بخندشان فضا را پر کرده بود.
عمو محمود با دیدن من لبخند گل و گشادی زد و گفت:
–بهبه این چای خوردن داره، الان ما چای بخوریم یا خجالت؟
لبخند خجولانهای زدم و جلو رفتم. پسرها نیم نگاهی به سمتم کردند، معین بلند شد و به طرفم آمد:
–بده من میگیرم.
به صورت تازه بالغش که موهای تنک و نازکی به صورت پراکنده روی آن بود و چند جوش روی پیشانیاش خودنمایی میکرد نگاه کردم و با لبخند سینی را به دستش دادم. روی مبل تک نفرهای که نزدیک عمو محمود بود نشستم و پرسیدم:
–پس عزیز و حاج بابا کجا رفتن؟
معین با صدای خروسیاش گفت:
–رفت داروهای حاج بابا رو بده، گفت میآد.
سرم را تکان دادم و لبخند زدم. عمو فنجانی برداشت و نگاهم کرد:
–عمهاتون یه لقمه بهتون شام داد کلی ازتون کار کشید.
به نگاه همیشه مهربان و پدرانهاش لبخند زدم:
–کاری نکردیم، همه رو عمه خودش انجام داد.
از معین که مقابلم خم شده بود تشکر کردم و گفتم:
–ممنون من نمیخورم.
–باز این بابای ما دختر دید دست و پاش شل شد و ننهی مارو فروخت؟ صد دفعه گفتم عاطی یه دختر بِزا!
من و آیه به لحن شوخ مهران خندیدیم اما عمو محمود کوسن مبل را به طرفش پرت کرد که مهران آن را در هوا گرفت. عمو با اخم گفت:
–شما اول حرف زدن درستو یاد بگیر بعد به زن من درس بده، الان اگه جای شما دوتا دیلاق دختر داشتم نوههام دورمو گرفته بودن!
مهرداد بلند شد و صاف نشست:
–الان منظورت از دو تا دیلاق من و مهران بودیم؟!
عمو محمود گفت:
–راست میگن حرف میره صاحبشو پیدا میکنه.
دستانش را بالا برد:
–کرمتو شکر مش کریم
به معین که سینی چای را مقابل آرش گرفته بود اشاره کرد و افزود:
–اندازهی این ته تغار کوسهام شانس نداریم.
منظور مهرداد از کوسه به ریش و سیبل تنک معین بود. معین سینی را روی میز گذاشت و با عصبانیت از سالن بیرون رفت. حرف مهرداد درست نبود؛ معین در دوران بلوغ و نوجوانی بود و به طبع زیادی روی چهره و فیزیکش حساسیت داشت. آرش لگدی به ران پای مهرداد زد و با سرزنش گفت:
–جلوی ما نباید بهش میگفتی کوسه، در اولین فرصت یه نگاه به عکسای دوران نوجونیت بنداز!
عمو محمود فنجانش نیم خوردهاش را روی میز گذاشت و نگاه چپ چپی به مهرداد کرد:
–میگم که حرف زدن بلد نیستن.
بلند شد و با گفتن: ” صد بار گفتم سر به سر این بچه نذارین! ” از سالن بیرون رفت.
با عمه و عزیز مشغول گفتگو بودیم. از اوضاع احوالمان، از کار و بار آرش و کنکور و درس آیه میپرسیدند و من تک به تک به سوالاتشان پاسخ میدادم. عمو محمود و معین هنوز به جمع برنگشته بودند. آیه هم به جمع پسرها پیوسته بود و تلویزیون تماشا میکرد. عزیز دستش را دور شانهام حلقه کرد و گفت:
–پاشید برید بخوابید، خستهی راهین.
نگاهی به ساعت مچیام کردم و با لبخند گفتم:
–زوده عزیز میریم میخوابیم حالا.
کنار پیشانیام را بوسید:
–پس میوه پوست بگیر مشغول شو، شامم که زیاد نخوردی.
جواب بوسهاش را دادم و گفتم:
–میخورم قربونت برم.
عمه عاطی پرتقال پوست کندهای توی پیش دستی گذاشت و به دستم داد:
–بخور خو….
صدای بلند زنگ آیفون در فضا پیچید و عمه عاطی باقی حرفش را خورد. آیفون در راهروی ورودی قرار داشت. مهران بلند شد و با گفتن: ” من باز میکنم ” از سالن خارج شد.
عمه و عزیز به هم نگاه کردند و عمه با تردید گفت:
–حتما افروزه.
از شنیدن نام عمه افروز استرس به جانم افتاد. طولی نکشید که مهران وارد سالن شد. نگاهی به آرش کرد و سپس نگاهش را به من داد و گفت:
–خاله افروز و ارسلان بودن.
همه از جا برخاستند اما من به مبل چسبیده بودم؛ انگار تمام انرژیام به یک باره تمام شده و فشارم افتاده بود. انگشتان یخ زدهام را در هم قلاب کردم و به زور بلند شدم. صدای آرش را کنار گوشم شنیدم:
–میخوای بریم بالا؟
لبخند مصنوعی زدم و آرام زمزمه کردم:
–نه، چرا باید فرار کنم.
آرش دستش را دورم پیچید و با محبت گفت:
–پس ریلکس باش.
کمی از من فاصله گرفت اما دور نشد. آیه هم آمد طرف دیگرم ایستاد. انتظارمان زیاد طول نکشید. عمه افروز و پشت سرش ارسلان وارد سالن شدند. هر دو از دیدن ما به وضوح جا خوردند. چند لحظه سکوت همه جا را فرا گرفت اما خیلی زود عمه عاطی سکوت را شکست:
–خوش اومدین.
عمه افروز نگاهش را که هیچ چیز از آن نمیخواندم به ما سه نفر داد. هر سه سلام کردیم اما هیچ کدام برای دست دادن جلو نرفتیم. عمه افروز و ارسلان جلو آمدند. عمه با هر سه نفرمان دست داد و روبوسی کرد. سردی که بینمان بود با هیچ دست و بوسهی گرمی از بین نمیرفت. نوبت به ارسلان رسید وقتی دستش را به طرفم دراز کرد با تعلل دستم را توی دستش گذاشتم. نگاهش، کل صورتم را رصد کرد و دستم را بیشتر فشرد. هنوز هم مثل قدیم در نگاه روشنش یک غرور و منیت خاصی موج میزد. تیشترت یقه دار آستین بلندی به رنگ آبی نفتی و شلوار جین تیرهای به تن داشت. بوی تند و تلخ عطرش کل فضای اطرافم را در بر گرفته بود. نفس کم آورده بود اما دلم نمیخواست نفس عمیق بکشم و ریههایم را از عطر او انباشته کنم. لبخند گشادهای زد و با گفتن: ” خیلی خوش اومدی ” دستم را کمی بیشتر فشرد و بعد رها کرد.
هر کس یک گوشه نشست. سنگینی یک نگاه را به خوبی روی خودم احساس میکردم و تمام سعیام این بود که عادی باشم و نگاهم زیاد به سمتی که ارسلان و مادرش نشسته بودند نرود.
عمه افروز با طعنه خطاب به عمه عاطی و عزیز که کنار هم نشسته بودند گفت:
–چه بیخبر بزم میگیرین؟! میگفتین ما هم میاومدیم!
همهی نگاهها به سمت عمه عاطی چرخید اما عزیز به جای عمه عاطی جواب داد:
–اینجا کسی با دعوت نمیآد، هر کی هر وقت اومد قدمش سر چشم.
عمه افروز لبخند زد که بیشتر شبیه پوزخند بود:
–بچهها که بیخبر، اونم بعد از این همه سال پا نشدن بیان؟! حتما خبر داشتین که میآن دیگه! من که هر شب میآم سر میزنم میتونستین بهم بگین زودتر بیام دور هم باشیم.
نگاهی به من کرد و ادامه داد:
–بالاخره آمال جان بعد از نه سال افتخار دادن قدم رنجه کردن!
نمیتوانستم هیچ حسی را از نگاه عمه افروز بخوانم اما طعنه و کنایهای را که لا به لای کلماتش پیچیده بود را به خوبی از لحنش و لبخندی که در تصنعی بودن آن هیچ شکی نداشتم خواندم. دلم میخواست خودم جوابش را بدهم اما بهترین کار این بود تا زمانی که مستقیما خودم را مخاطب قرار نداده سکوت کنم و اجازه دهم عزیز و عمه خودشان پاسخگو باشند.
عزیز اخم کرد و عمه عاطی سریع جواب داد:
–والا منم خبر نداشتم، من مثل هر روز ساعت چهار اومدم سر بزنم مامان گفت بچهها دارن میآن منم موندم.
عمه عاطی راست میگفت تا لحظهی آخر، به جز عزیز کسی از آمدنمان خبر نداشت. در مسیر فرودگاه بودیم که عمه و بعد از او مهران تماس گرفتند و با من و آرش صحبت کردند.
عمه افروز سرش را تکان داد و از سینی که مهرداد مقابلش گرفته بود فنجانی برداشت و با طعنه گفت:
–باشه باور میکنم!
دهان باز شدهی عمه عاطی، با ورود عمو محمود بسته شد و من خدا را شکر کردم که عمو محمود به موقع رسید واگرنه عمه افروز آنقدر طعنه و کنایه میزد تا بالاخره یک مشاجرهی لفظی راه بیاندازد و اعصاب همه را بهم بریزد. عمو محمود با ارسلان دست داد و با عمه افروز با احترام و به گرمی احوالپرسی کرد و از همه خواست که بنشینند.
به سمت ما آمد و روی صندلی میزبانی که کنار مبل آیه بود نشست و از عمه افروز پرسید:
–پس فامیل ما کو؟
منظور عمو از فامیل همسر عمه افروز بود و من میدانستم که هدفش از به کار بردن این کلمه اشاره دارد به همان مثل معروف که میگفت: ” ژیان ماشین نمیشه باجناقم فامیل! “
عمه افروز پا روی پا انداخت و با ژست مخصوص به خودش گفت:
–تازه از کارخونه رسیده بود گفت خستهام واسه همین من ارسلان اومدم.
نیم نگاهی به من کرد و ادامه داد:
–البته ارسلانم خسته بود، با خانمش بیرون بود….
صدای سرفهی ارسلان همهی نگاهها را به سمت او کشاند. عمه افروز ” ای وای” گفت و مهران که کنار ارسلان نشسته بود سریع بلند شد و فنجان چای را از دستش گرفت و چند ضربه به پشتش زد. من اما با خونسردی به صورت ارسلان که بر اثر سرفههای پشت سر هم قرمز شده بود نگاه کردم و پوزخند زدم. من بهتر از هر کسی منظور جملهی عمه افروز را میفهمیدم! شخصیت خیلی از آدمها در طول زمان دستخوش تغییر میشد؛ عادات و رفتارهای زشتشان را اصلاح میکردند، از بدیهایشان کم کرده و به خوبیهایشان اضافه میکردند اما انگار عمه افروز از آن دست آدمهایی بود که گذر زمان فقط روی ظاهرش تاثیر گذاشته و اِلا درونش همان عمه افروزی بود که از بچگی دیده و شناخته بودم.
حال ارسلان که جا آمد، سرش را بلند کرد و نگاهش را به من داد. نگاهم را ندزدیم و عمدا برای چند ثانیه مکث کردم و سپس رو گرفتم. دلم میخواست بلند شوم و جمع را ترک کنم؛ من بعد از نه سال نیامده بودم که طعنه و کنایه بشنوم. زندگی ارسلان هر چه که بود هیچ ربطی به من نداشت. اصلا برای من مهم نبود که او با همسرش هنوز در ارتباط هست یا نه؟ برای من نه خوشبختی ارسلان اهمیت داشت و نه بدبختیاش!
ارسلان بلند شد و با گفتن: ” یه آبی به صورتم بزنم ” از سالن بیرون رفت. عمو محمود هم بعد از خروج ارسلان بلند شد و به سمت انتهای سالن رفت:
–آرش پاشو بیا یه دست شطرنج بزنیم.
به سمت میز گردی که روی آن صفحهی شطرنج بود قدم برداشت و یکی از صندلیهای چوبی زیبایش را عقب کشید و روی آن نشست و با دست به صندلی روبرویی اشاره کرد و از آرش خواست که بنشیند. طولی نکشید که ارسلان هم برگشت و به جمع مردها پیوست. صحبتهای آرش و عمو محمود خیلی زود گل کرد و مسیر بحثشان به بازار و کسب و کار کشیده شد و پسرها هم وارد بحث شدند. در این میان سکوت ارسلان و در خود فرو رفتنش زیادی به چشمم آمد. هنوز هم مثل گذشته زیاد وارد بحث و گفتگو نمیشد و بیشتر شنونده بود تا گوینده! آمال شانزده ساله هم نمنمک جذب سکوت و غرورش شده بود و فعل خواستن را در دلش صرف کرده و با اولین توجه و اشارات مرد جوان و خوش چهرهی خانواده دلش را تمام و کمال کف دست او گذاشته بود.
عمه عاطی بلند شد و با مهربانی به من و آیه لبخند زد:
–الان میآم، برم ببینم ته تغاری من کجا موند.
چشمکی حوالهی نگاهم کرد و رفت. عمه افروز از جایش بلند شد و جای عمه عاطی را اشغال کرد. حالا به هم نزدیکتر بودیم. پا روی پا انداخت و آرنجهایش را روی دستهی مبل گذاشت و انگشتانش را جلوی شکم تختش در هم قلاب کرد:
–آمال جان چه خبر؟ چه عجب بعد از نه سال یادت افتاد اینجا فامیل داری!
قیافهی غمگینی به خود گرفت:
–طفلی داداشم معلوم بود تو تهران اذیته و اصلا راضی نیست.
به عزیز نگاه کردم و گوشهی لبم کمی بالا رفت. چنان میگفت ” طفلی داداشم ” انگار او نبود که روزی چشمش را بست و دهانش را باز کرد و هر چه دلش خواست به بابا گفت!
–خبر خاصی نیست، همه چی خوبه خداروشکر، بابامم خیلی از رفتنش راضی بود.
سرش را تکان داد و لبانش را به سمت پایین انحنا داد:
–راضی نبود اما واسه دل شما میگفت راضیه.
نفس عمیق کشیدم و جواب دادم:
–خودش به شما گفته بود راضی نیست که با این اطمینان میگین راضی نبود؟!
گوشه چشمی برایم نازک کرد:
–نیاز به گفتن نبود، مشخص بود! داداشم تمام عمرش اینجا زندگی کرده بود، تبریز زادگاهش بود، خانوادهاش، همهی کس و کارش اینجا بود، مجبور شد بره!
فقط و فقط قصدش آزار من بود؛ میخواست با زبان بیزبانی بگوید که مقصر رفتن بابا من هستم و اگرنه خودش بهتر از هر کسی میدانست که مقصر اصلی خودش است.
دلم فریاد زدن میخواست اما باید آرام میماندم تا تیرش به سنگ بخورد. لبان بستهام را تا جایی که جا داشت رو به بالا انحنا دادم و گفتم:
–حق با شماست، حتما شما بهتر از من با روحیات برادر کوچیکترتون آشنایی دارین، آخه میگن خواهر بزرگتر مثل مادره و میتونه حرف دل خواهر برادراشو از چشماشون بخونه.
خودش را نباخت و با پررویی گفت:
–آره واقعا همین طور بود، علی تا وقتی مجرد بود ما رابطهی خوبی داشتیم.
پوزخند زدم و سکوت کردم. این بحث و جدل لفظی به ظاهر دوستانه، فقط من و آیه را اذیت میکرد.
من بهتر از هر کسی میدانستم بابا تا آخرین لحظهی عمرش با عمه افروز سرسنگین بود و هر با که به تبریز میآمد به خانهی عمه افروز نمیرفت و هر وقت هم او را میدید خیلی سرد و رسمی با او برخورد میکرد. عمه افروز میخواست با مقصر کردن من بار گناه خودش را سبک کند. اگر این کار آرامش میکرد من حرفی نداشتم؛ اما انگار او قصد کوتاه آمدن نداشت:
–راستی از مادرتون خبر دارین؟
قطعا امشب کمر بسته بود تا ناخن بیاندازد و تک تک زخمهایی را که روی روح و قلبم بود لایه برداری کند و از جاری شدن خونشان لذت ببرد.
دهان باز کردم که جوابش را بدهم اما عزیز قبل از من تشر زد:
–بس کن دیگه افروز! چه سوالیه میپرسی آخه؟!
عمه افروز با اخم اعتراض کرد:
–وا مامان! داریم حرف میزنیم، تو چرا بهت فشار میآد؟!
عزیز با لحن جدی گفت:
–از یه چیز دیگه حرف بزن! تو بیشتر داری نبش قبر میکنی!
عمه افروز چهار انگشتش را روی دهانش زد:
–چشم ببخشید لالمونی میگیریم!
عزیز از عمه رو گرفت و با مهربانی به من و آیه نگاه کرد:
–پاشید…
صدای ارسلان حرف عزیز را برید:
–بریم مامان؟
نزدیک شد:
–بچههام از راه رسیدن خستهان، بریم که اینام استراحت کنن.
عمه افروز بلند شد و کیفش را روی ساعدش انداخت:
–آره بریم، البته ما بریم و بمونیم فرقی نمیکنه، عزیز جونت داشت عزیزکردههاشو میفرستاد بخوابن!
الحق که نام اَفعی برازندهی عمه افروز بود! نیش کلامش چنان زهری داشت که تا ته قلبت را میسوزاند.
عزیز سرش را با تاسف تکان داد و به دختر بزرگش نگاه کرد. ارسلان بیتوجه به اخم و طعنهی مادرش جلو آمد، رو به من و آیه و پشت به مادرش و عزیز ایستاد:
–خوشحال شدم دیدمتون.
نگاهش را به من داد و با لبخند به آرامی زمزمه کرد:
–از دیدن تو بیشتر، با اومدنت کارمو آسون کردی.
گنگ نگاهش کردم و با اخم گفتم:
–متوجه منظورت نمیشم!
چشمکی زد و با حفظ لبخند مسخرهاش گفت:
–به زودی متوجه میشی.
من و آیه به هم نگاه کردیم و او با لبخند پیروزمندانهای به عقب چرخید.
در شوک حرفهای ارسلان بودم و اصلا متوجه نشدم که او و عمه چطور خداحافظی کردند و کی رفتند. به چهارچوب پنجرهی سالن تکیه زده و با یک دست گوشهی پرده را نگه داشته و به حیاط خیره شده بودم. نگاهم به آلاچیق انتهای حیاط بود. مدام در ذهنم حرفهای آخر ارسلان تکرار میشد و هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم. چنان در افکارم غرق شده بودم که اصلا متوجه اطرافم نبودم، زمانی به خودم آمدم که پس گردنی مهران را نوش جان کرده بودم. با اخم نگاهش کردم و او با خنده گفت:
–به جان خودم داشتی غرق میشدی کشیدمت بیرون.
دهن کجی کردم:
–کویر نمک!
از پنجره فاصله گرفتم:
–همه خوابیدن؟
مهران خندید و با تعجب گفت:
–یعنی تو واقعا هیچ کدوم از حرفای منو نشنیدی؟!
خسته بودم و دلم یک خواب عمیق و راحت میخواست اما ذهن پرتشویشم اجازه نمیداد پیام خستگی به مغزم ارسال شود و مغز بینوایم دستور خواب صادر کند.
آه کوتاهی کشیدم:
–نه واقعا نشنیدم، تو چرا بیداری؟
اخم کرد:
–من هر شب دیر میخوابم.
بازویم را گرفت و موشکافانه نگاهم کرد:
–به چی فکر میکردی، اونم انقدر عمیق؟ ارسلان موقع رفتن چه زری زد؟
نگاهم را دزدیدم و گفتم:
–هیچی! چی باید میگفت مثلا؟
دست به سینه شد و به صورتم زل زد. خندیدم و روی دستهی مبل نشستم:
–باور کن.
سکوتش و قیافهای که که به خود گرفته بود وادارم کرد چیزی بگویم تا دست از سرم بردارد:
–حرف خاصی نبود فقط گفت خوشحالم میبینمت همین!
اخم کرد و با حرص گفت:
–گ… خورد!
چنان با غلظت گفت که من را به خنده انداخت. آرش هم قبل از خواب مشابه سوال او را پرسیده بود اما من اصلا دلم نمیخواست با گفتن حرفهای ارسلان و آنچه در فکرم میگذرد، کسی را حساس کنم.
–باشه هر چی تو بگی.
بلند شدم و مقابلش ایستادم:
–اگه خوابت نمیآد بریم تو آلاچیق بشینیم و حرف بزنیم؟
لبخند زد و با گفتن: ” چی بهتر از این ” از پیشنهادم استقبال کرد.
دوشادوش مهران و در سکوت طول حیاط تا آلاچیق را طی کردیم. آلاچیق چوبی زیبایی که فقط سقف شیروانی آن از تایلهای سفالی ساخته شده بود. ستونها و نیمکتهایش، میز و حتی کف همه از چوب خالص بودند. این آلاچیق چوبی هم مثل جای جای این حیاط بزرگ، کلی خاطره از بچگی و نوجوانیام در خود جای داده بود. وارد آلاچیق شدیم و من درست جایی نشستم که سالها پیش آمال شانزده ساله نشسته و به اولین زمزمههای خواسته شدن با جان و دل گوش سپرده بود. حالا که بعد از سالها دوباره به این خانه و خاطراتش برگشته بودم دیگر دلم نمیخواست فرار کنم.
مهران کنارم نشست، دستانش را روی سینه در هم گره کرد و پاهای بلندش را دراز کرد و روی هم انداخت. وجه تشابه پسران خاندان رستگار قد بلند و موهای جعدشان بود. البته اگر از ارسلان و طاها که چشمان روشنی داشتند فاکتور میگرفتم، چشم و ابروی مشکی هم یکی دیگر از وجوح تشابهشان محسوب میشد.
کمی این پا آن پا کردم و بالاخره سوالی که مدتها ذهنم را درگیر کرده بود از مهران پرسیدم:
–مشکل ارسلان با زنش چیه؟
سرش را به طرفم چرخاند و بعد از مکث کوتاهی گفت:
–خودش میگه تفاهم نداریم و دوستش ندارم اما اَفعی همه رو رد میکنه و میگه ارسلان داغه حالیش نیست. همهاش میخواد بگه همه چی خوبه و پسرش مشکلی نداره. ندیدی دروغش داشت ارسلانو خفه میکرد؟
آرام زمزمه کردم:
–آره منم فهمیدم دروغ گفت.
بالا تنهام را به سمت مهران چرخاندم، آرنجم را لبهی پشتی نیمکت گذاشتم و دستم را تکیه گاه سرم کردم:
–شایدم فکر کرده اومدن من به جدایی ارسلان و زنش ربط داره که اون حرفو زد.
مهران تکانی خورد و صاف نشست، او هم آرنجش را روی لبهی پشتی نیمکت گذاشت و با انگشتانش چانهاش را لمس کرد و پرسید:
–یه چیز بپرسم قول میدی راستشو بگی؟ منظورم از راست همون حرفی که دلت میگه.
لبخند زدم:
–بپرس.
نگاهش در صورتم چرخ خورد و روی چشمانم مکث کرد و پرسید:
–وقتی شنیدی میخواد جدا بشه چه حسی داشتی؟ اگه بیاد و بگه پشیمونه و هنوزم دوستت داره چی بهش میگی؟
نگاهم را در نگاهش قفل کردم:
–هیچ حسی! نه خوشحال شدم نه ناراحت. من خیلی وقته ارسلانو فراموش کردم. سخت بود اما ناممکن نبود. حتی اگر فراموشم نمیکردم و هنوزم به شدت قبل دوستش داشتم هیچ وقت بهش برنمیگشتم.
بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم:
–دروغ چرا؛ گاهی به گذشته و خاطراتمون فکر میکنم اما بیشتر از این ناراحتم که چرا عاشق آدم اشتباهی شدم ولی وقتی به این فکر میکنم که عشقش و حتی نخواستنش چقدر بزرگ و عاقلم کرد با خودم میگم پس اونقدرام دردناک و بد نبوده. قبل از اینکه بیام روبرو شدن باهاش برام سخت بود؛ میترسیدم ببینمش و دلم بلرزه اما حالا میبینم دیدمش و هیچ اتفاقی هم نیافتاد. این یعنی دیگه تو قلبم جا نداره و فقط خاطراتش هستن که گوشهای از ذهنم جا موندن.
سرش را تکان داد:
–نفرینش نکردی؟
آرنجم را از لبهی نیمکت برداشتم و به پشتی آن تکیه زدم:
–نفرینش نکردم اما هیچ وقتم برای خوشبختیش دعا نکردم.
سرم را روی شانه به طرفش چرخاندم و گفتم:
–میدونی مهران؛ خوب که فکر میکنم خدا رو شکر میکنم که نشد، من اگر با ارسلان ازدواج میکردم عمه افروز با نیش و کنایههایش همون سالهای اول منو میکشت، مطمئنم کاراش و حرفاش باعث میشد از هر چی عشق و از هر چی مرد و ازدواجه متنفر بشم. دلم میخواد اگر روزی تصمیم گرفتم با مردی ازدواج کنم علاوه بر خواستن خودش، خانوادهاش هم منو بخوان، دلم میخواد پدر و مادر داشته باشه و پدر و مادرش هم منو با تموم داشتهها و نداشتههام دوست داشته باشن.
طعم نگاه مهربان و برادرانهاش را توی لحن و لبخندش جا داد و گفت:
–مگه میشه تو رو نخواست آخه جیران.
لبخند عمیقی زدم و پرسیدم:
–تو نمیخوای یه فکری برای خودت و ترانه کنی؟
دستی به صورتش کشید:
–فعلا که زن دایی افتاده تو دور لج و خونشون حکومت نظامیه. امروز اصلا حرف نزدیم.
من هم دیروز صبح، خیلی کوتاه با ترانه چت کرده و از آمدنمان به تبریز گفته بودم. زیاد نمیتوانست گوشی به دست بگیرد. میگفت تمام رفتارها و حرکاتش تحت کنترل مادرش است.
نگاهم کرد:
–یه چی بگم بهم نمیخندی؟
–حالا تو بگو اگه خنده دارم بود من سعی میکنم نخندم.
بلند شد و مقابلم روی میز چوبی نشست:
–به سرم زده بود برم بدزدمش.
نمیتوانستم نخندم. دستم را جلوی دهانم گذاشتم و بیصدا خندیدم.
اخم کرد:
–کوفت، حالا خوبه گفتم نخند، چیکار کنم باور کن دیگه هیچ راهی به ذهنم نمیرسه، آخرم همین کارو میکنم بشین و تماشا کن.
لبهایم را جلو دادم و انگشت شصت و اشارهام را بند چانهام کردم:
–فکر بدیام نیست، اگه به امید مامان ترانه بشینید کلا باید قید همو بزنید. من یه همکار دارم میگفت تو شهرستان مادریش هر پسری میخواد ازدواج کنه چه خانوادهی دختر راضی باشن چه نباشن دخترو میدزدن، میگفت کلا از قدیم رسمشونه.
چشمانش برق زد و با شیطنت گفت:
–چه رسم خوبی، خیلی هیجانانگیزه! ما که هر کاری کردیم دختر دزدیام کنیم ببینیم چه مزهای داره.
خندیدم:
–دیونه، نکنی یه وقت اینکارو، زنعمو چوب تو آستینت میکنه.
نیشخند زد:
–جای دیگه نکنه آستینم ایراد نداره.
لگدی به ساق پایش زدم و بلند شدم:
–پاشو بریم بخوابیم.
* * *
جلوی آینه ایستادم و موهایم را پشت سرم جمع کردم. موهای جلوی سرم را هم فرق باز کردم و اضافی آن را پشت گوشم فرستادم تا توی صورتم نباشند. عمه نوک موهایم را قیچی زده و بیتوجه به نارضایتیام به اصرار آیه و میل خودش، موهای جلوی سرم را هم تا زیر چانهام کوتاه کرده بود. حالا نه با کش جمع میشد نه با گیره.
شالم را روی سرم انداختم و به سمت آیه برگشتم:
–من آمادهام، میرم پایین توام بیا.
آیه جلوی آینه ایستاد و رژ کالباسی رنگش را روی لبهایش کشید:
–برو منم تمومم الان میآم.
عمه پیشنهاد داده بود با هم بیرون برویم و گشتی در شهر بزنیم. آرش از صبح به همراه مهران و مهرداد به کارخانه رفته و هنوز برنگشته بود. عمو محمود هم قبل از پسرها رفته بود. موقع رفتن از ما خواست که همگی امشب به خانهی آنها برویم اما من و آرش مؤدبانه دعوتش را رد کردیم و گفتیم که مهم دور هم بودن است و چون حاج بابا و عزیز در خانهی خودشان راحت هستند بهتر است چند روزی که در تبریز هستیم آنها هم در خانهی حاج بابا بمانند و دور هم باشیم.
ازپلهها پایین رفتم. ورودی مربعی شکلی، سالن و آشپزخانه را از هم جدا میکرد. اول سرکی به سالن کشیدم. معین روی کاناپه نشسته و مشغول تماشای مسابقات والیبال بود.
–تو با ما نمیآی آقای خوشتیپ.
به عقب برگشت و با لبخند دندانمایی گفت:
–نه من ساعت پنج باید برم سر تمرین.
عاشق والیبال بود و چند سالی میشد که به طور جدی والیبال را دنبال میکرد.
لبخند زدم:
–باشه اما میاومدی بیشتر خوش میگذشت.
–فردا باشگاه ندارم، میبرمتون یه جای خوب.
با رضایت گفتم:
–خیلی هم عالی، پس فعلا.
–خوش بگذره.
” ممنون ” ی گفتم و به عقب برگشتم. با چند قدم کوتاه خودم را به آشپزخانه رساندم. عمه مشغول صحبت با فیروزه خانم و عزیز بود. فیروزه زن میانسالی بود که برای انجام کارهای خانه از صبح تا نه شب به خانهی حاج بابا میآمد.
به روی هر سه نفرشان لبخند زدم. فیروزه خانم با تحسین نگاهم کردند و عمه پرسید:
–بریم؟
به سمت یخچال رفتم:
–یه لیوان آب بخورم، آیهام بیاد بریم.
بطری آب را از یخچال بیرون کشیدم و صدای فیروزه خانم به گوشم نشست:
–عاطفه خانم، ماشاا… برادرزادههاتون خیلی خوشگلن، چشمم کف پاشون جیرانن.
با لهجهی غلیظ و با مزهای کلمهی” جیران ” را ادا میکرد که آدم دلش قنج میرفت و از ذوق لبخند مهمان لبهایش میشد.
عمه عاطی گفت:
–ممنون، شما با چشمای جیرانت نگاه میکنی.
عمه و فیروزه خانم در حال تعارف تکه پاره کردن بودند که بالاخره آیه هم آمد. از فیروزه خانم خداحافظی کردیم و از آشپزخانه بیرون رفتیم. عزیز تا پشت در سالن همراهمان آمد و خطاب به عمه عاطی گفت:
–عاطی حواست به دخترا باشه مادر، مواظب خودتون باشین، زودم برگردین.
عمه خندید و گفت:
–مامان درسته دختر ندارم اما به خدا بلدم مواظب دو تا دختر که از قضا خیلیام دلبرن باشم.
عزیز با اعترض گفت:
–وا؛ مادر چه ربطی به بیدختری تو داره، خیلی وقته نیومدن نا آشنان یه وقت حواست نره پی خرید و دیدن مغازهها گم بشن.
هر سه خندیدیم و آیه عزیز را بغل کرد و محکم بوسید:
–فدات بشم من آخه، قول میدیم دست عمه رو ول نکنیم، آدرس و شماره تلفن خونه رو، هم تو جیب خودم گذاشتم هم تو جیب آمال، خوبه؟
عزیز از آیه جدا شد و با اخم گفت:
–مسخره میکنی؟!
آیه لبش را گاز گرفت:
–اِ عزیز من غلط بکنم.
عزیز بالاخره رضایت داد:
–خوب برید دیگه، دیر میشه.
از حیاط بیرون رفتیم. ماشین عمه جلوی در بود. هر سه سوار شدیم و عمه ماشین را روشن کرد و راه افتاد. قرار بود ما را به مجتمع تجاری تفریحی ببرد که بعد از رفتن ما در تبریز ساخته و افتتاح شده بود.
عمه ماشین را در محوطه بیرونی مجتمع پارک کرد. تعریف این مجتمع را زیاد شنیده بودم اما از قدیم گفتهاند شنیدن کی بود مانند دیدن! مجتمع بزرگ و بسیار وسیعی که داری چندین طبقه بود و نمای ساده اما زیبایی داشت.
هر سه وارد مجتمع شدیم. عمه دستش را پشت من و آیه گذاشت و گفت:
–دخترا گوشیاتونو چک کنید روشن باشه، اینجا خیلی بزرگ و شلوغه یه وقت همدیگهرو گم کردیم زنگ بزنید یا بیایید همین پایین وایستید.
هر دو خندیدیم و گوشیهایمان را از کیفمان بیرون کشیدیم. وقتی عمه از روشن بود و پر بودن شارژ باتری گوشیها مطمئن شد، با لبخند بامزهای گفت:
–حالا پیش به سوی خرید.
مغازههای پایین را گشتیم. عمه و آیه هر کدام یک مانتو خریدند اما من فعلا هیچ چیز به چشمم نیامده بود. البته همهی اجناس مارک بود و قیمتها نجومیشان در خرید نکردنم بیتاثیر نبود.
آخرین مغازه را هم گشتیم و خواستیم به طبقهی بالا برویم که آیه گفت:
–آقا من به شدت دستشویی لازمم.
پوفی کشیدم و گفتم:
–بازم کلیههات یادشون افتاد خوب کار کنن؟!
خندید و دستانش را بالا برد:
–من بیتقصیرم به خدا.
همیشه بساطمان همین بود؛ هر وقت با آیه بیرون میرفتیم یک به دو نرسیده دستشویی لازم بود.
از پله برقی بالا رفتیم و عمه با مهربانی گفت:
–خب چیکار کنه دستشویی داره دیگه، اینجا سرویس بهداشتی داره، بیایید ببرمتون.
اطرافم را نگاه کردم و با دیدن یک مغازهی چرم فروشی گفتم:
–من میرم تو اون مغازه، شما برید زود برگردید.
عمه موافقت کرد و همراه با آیه از من دور شدند. به سمت مغازهی مورد نظرم رفتم و پشت ویترین ایستادم. یک صندل تابستانی چرم چشمم را گرفته بود اما داخل نرفتم. منتظر بودم عمه بیاید تا با هم به داخل مغازه برویم. نگاهم بین اجناس مغازه در گردش بود که شنیدن صدای ” سلام ” آرامی، درست از کنار گوشم باعث شد ” هین ” بلندی بکشم و از جا بپرم. قلبم چنان تند میزد که حس میکردم الان سینهام را میشکافد و بیرون میافتد.
–تو اینجا چیکار میکنی؟!
لبخند پیروزمندانهای زد:
–خدا امروز خیلی هوامو داره، دمش گرم. فکرشم نمیکردم بتونم اینجوری گیرت بندازم.
مچ دستم را گرفت و کشید:
–بیا میخوام باهات حرف بزنم.
به اطرافم نگاه کردم، از بدو ورودمان به خاطر پوششم نگاههای زیادی رویم بود. اخم کردم و با جدیت گفتم:
–من نمیآم، دستمو ول کن، دلم نمیخواد جیغ بزنم و آبروریزی کنم اما اگه ولم نکنی اینکارو میکنم!
مچم را فشرد:
–ول نمیکنم توام هر چقدر دوست داری جیغ بزن.
با دست آزادم شالم را کمی جلو کشیدم و دوباره به اطرافم نگاه کردم. ارسلان خم شد و خیره در چشمان دو دو زنم گفت:
–آخه تو آدم جیغ و داد کردنی؟! یه چی بگو بهت بیاد.
راست میگفت او من را خوب شناخته بود. من وقتی میترسیدم قفل میشدم. اگر میخواستم هم نمیتوانستم فریاد بزنم، آن هم جلوی هزاران چشم و در یک چنین مکانی اما کوتاه نیامدم:
–آره نمیتونم جیغ و داد کنم اما توام نمیتونی به زور منو ببری!
با لحن آرام و مسالمت آمیزی گفت:
–ازم میترسی؟ نترس کاریت ندارم فقط میخوام حرف بزنم. گوشیتو در بیار به خاله و آیه یه پیام بده بگو زود برمیگردی.
–من همچین کاری نمیکنم، حرفی داری همین جا بگو.
دوباره از در آرامش و دوستی وارد شد:
–به ارواح خاک دایی کاریت ندارم. قول میدم زود برت گردونم همین جا. جون آرش بیا.
–قسم نده!
در گذشته زیاد با ارسلان تنها شده بودم و او با وجودی که میتوانست اما هیچ وقت دست از پا خطا نکرده بود. نمیدانم میتوانستم به گذشته و رفتارش در آن زمان اعتماد کنم یا نه؟ کاش عمه و آیه زودتر میآمدند. اصلا چطور و از کجا از اینجا سر درآورده و پیدایمان کرده بود؟!
با ابروهای مشکی و بلندش به پشت سرم اشاره کرد و مچم را که هنوز اسیر پنجههایش بود کشید:
–جلوی ویترین مغازه وایستادیم حداقل بیا این ورتر تا مشتری انتخابشو کنه.
جلوی ستونی که روبروی مغازه بود ایستادیم. از اینکه مچم را رها نمیکرد عصبی شدم:
–مچمو ول کن!
لبخند زد و با بدجنسی گفت:
–اتفاقا این بار با خودم عهد بستم محکمتر بگیرمش.
نفس عمیقی کشیدم و با لحن ناراحت و عصبی گفتم:
–داری اذیتم میکنی. ول کن میخوام شالمو درست کنم!
نگاهش را توی صورتم چرخ داد و لبخند زد. مچم را رها کرد و دستانش را بالا آورد و به صورتم نزدیک کرد، نگاهش به شالم بود. حرکتش را خواندم و سرم را عقب کشیدم و دستانش در هوا ماند. مکثی کرد و دستش را پایین انداخت.
–تو دختر دایی منی، به خدا به جون خودت، به جون عزیز و حاج بابا فقط میخوام باهات حرف بزنم.
دستی به صورتش کشید و با کلافگی ادامه داد:
–به حرمت گذشته و علاقهای که بهم داشتی یک ساعت، فقط یک ساعت به من وقت بده.
چشمانم را بستم و سرم را به سمت دیگری چرخاندم:
–من بعد از نه سال نیومدم با تو حرف بزنم و خاطرات گذشتهامو مرور کنم، توام جزو گذشتهای و گذشته هم اسمش روشه. توام بهتره زور الکی نزنی، یک ساعت که سهله یک سالم برام حرف بزنی هیچ چی عوض نمیشه. حالام بهتره تا عمه و آیه نیومدن بری.
عصبی شد و صدایش کمی بالا رفت:
–نمیخوام بخورمت که، انقدر برات سخته یک ساعت به حرفام گوش بدی؟!
به اطرافم نگاه کردم و او با لحن آرامتری گفت:
–توام نمیاومدی تبریز من میخواستم بیام تهران و باهات حرف بزنم، یک بار برای همیشه. الان نیای بالاخره یه روز یه جایی مجبور میشی بیای، حالا که دارم با زبون خوش و مثل آدم ازت میخوام بیا!
جملهی آخرش را که پر حرص ادا کرد با نگاهی خیره منتظر ماند تا جواب دهم. بین یک دو راهی دست و پا میزدم. میترسیدم و تردید داشتم اما با خودم گفتم: ” آخرش که چی؟ ” با خودم عهد بستم هر حرفی شنیدم و هر اتفاقی افتاد حواسم به دلم باشد و در یک لحظه تصمیمم را گرفتم؛ بالاخره یک روزی، یک جایی، یک زمانی باید یک بار برای همیشه پای حرفهای آدمهای نصفه و نیمهی زندگیمان مینشستیم. ارسلان هم آدم نصفه و نیمهی زندگی من بود.
گوشیام را از کیفم در آوردم و در حالی که شمارهی عمه را میگرفتم گفتم:
–به عمه زنگ میزنم، منم میگم کجا بریم حرف بزنیم.
لبخند رضایت بخشی زد:
–باشه، ممنون.
حرفی نزدم و گوشی را کنار گوشم گذاشتم:
–الو عمه.
–جانم اومدیم آمال جان.
–عمه یه چیزی میگم سوال و جوابم نکن، باشه؟
با نگرانی پرسید:
–چی شده؟ بگو قربونت برم!
به ارسلان نگاه کردم و در جواب عمه گفتم:
–ارسلان اینجاست، میخواد حرف بزنه، ما میریم تا یه جایی و برمیگردیم.
با عصبانیت گفت:
–وا، ارسلان اینجا چیکار میکنه؟! چه حرفی؟! لازم نکرده بری آمال! آرش و بچهها بفهمن ناراحت میشن، منم راضی نیستم بری، افروز….
حرفش را بریدم:
–عمه! قربونت برم هیچکس جز ما چند نفر نمیفهمه، زود برمیگردم، میآم حرف میزنیم باشه؟
–طبقه بالا کافیشاپ داره همین جا حرفشو بزنه دیگه، اینجوری خیال منم راحته، اصلا گوشیرو بده به ارسلان.
بدون اینکه حرفی بزنم یا مخالفتی کنم گوشی را به سمت ارسلان گرفتم. گوشی را گرفت و کمی از من دور شد. بعد از سلام و احوالپرسی، نمیدانم عمه چه گفت که ارسلان جواب داد:
–اونجا شلوغه نمیتونم حرف بزنم.
پس هنوز هم مثل گذشته از جاهای شلوغ و کافیشاپ رفتن فراری بود! وقتی با هم بودیم هر وقت با هم قرار داشتیم یا در ماشینش حرف میزدیم یا به یک جای خلوت و کم رفت و آمد میرفتیم.
وقفهای کوتاهی پیش آمد و این بار ارسلان با حرص گفت:
–خاله چه فکری در مورد من میکنی؟! من بیناموس نیستم! حرف میزنیم دوباره برش میگردونم اینجا!
بعد از این حرف فقط ” چشم ” آرامش را شنیدم و بعد هم خداحافظی کرد و به سمتم آمد. گوشی را به دستم و با اخم غلیظی زمزمه کرد:
–فکر کرده فقط پسرای خودش ناموس حالیشونه و آدمن!
گوشی را گرفتم، هنوز تماس قطع نشده بود. گوشی را به گوشم چسباندم:
–بگو عمه.
–آمال زود برگردیا، ما کارمون تموم شد میریم تو کافی شاپ میشینیم تا بیای.
” چشم ” آرامی گفتم و خداحافظی کردم.
به همراه ارسلان از پلهها پایین رفتیم و از پاساژ خارج شدیم. ماشینش را مثل عمه در محوطهی بیرونی پارک کرده بود.
سوار ماشینش شدیم.
قبل از اینکه را بیافتد، نگاهی به سر تا پایم کرد و گفت:
–خوشگلتر شدی، لباساتم خیلی قشنگن، آدمو یاد مدلای تبلیغاتی میندازن.