کمیل چهارپایه را مقابل صندلیها گذاشت و سینی را گرفت و روی آن قرار داد. خودش هم روی صندلی که فاصلهی زیادی با صندلی من نداشت نشست. یکی از لیوانها را پر کرد و به دستم داد:
–فروغ و بچهها رفتن بیرون، گفت میرن ناهار میخورن بعدم بچههارو میبرن پارک.
با تعجب نگاهش کردم:
–چه بیخبر!
خندید:
–از اینجای نقشه منم خبر نداشتم.
جرعهای از شربتم نوشیدم، بوی گلاب و بهار نارنجش حالم را جا آورد.
–بیشک همه چیز زیر سر خالهی توه. نگفتم که آیهی ما هم چایی معطل قند است و خیلی زود همدست خالهی تو شده و بدون حتی زنگ یا پیامی گذاشته و رفته است.
برای خودش هم شربت ریخت و همراه با لیوانش به پشتی صندلی تکیه داد. شیطنت نگاهش را در لحنش ریخت و گفت:
–اگر یه بلهی از ته دل به خواهرزادهاش بدی میگم بیشتر خالهی تو بشه، اصلا سهم خودمم میدم به تو.
خندیدم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:
–به خواهرزادهاش بگین برادریشو ثابت کنه، منم به بلهی از ته دل فکر میکنم.
لیوانش را میان دستانش چرخ داد و با لحن جدی گفت:
–اینجام که حرف بزنیم و توام هر چی میخوای بپرسی. از بلاتکلیفی و رابطهای که هیچ اسمی نشه روش گذاشت خوشم نمیآد.
لیوانم را داخل سینی گذاشتم و من هم مثل خودش جدی شدم:
–سوالهای من زیاده، تو حرفهات رو بزن من گوش میدم، اگر به جواب نرسیدم میپرسم.
با انگشت اشارهاش لبهی لیوانش را دور زد و نگاهش را به من داد:
–من یه نامزدی ناموفق داشتم.
سیخ نشستم. منظورش از نامزدی عقد بود یا صیغهی محرمیت؟!
–با کی؟ عقد بودین؟
نامزدی ناموفق چیز عجیب و غیر قابل پذیرشی نبود؛ نمیشد انتظار داشت مردی در آستانهی سی و چهارسالگی، هیچ زنی در زندگیاش نبوده باشد؛ اما حساسیت من دست خودم نبود، بعد از آشناییام با آمنه، اسم نامزدی که میآمد، به هر مردی که در کارنامهاش نامزدی ناموفق داشت شک میکردم و بدبین میشدم.
از رفتار و سوالم تعجب کرد، اما به روی خودش نیاورد.
–دختر عموم بود، عقد بودیم، بعد از پنج ماهم به هم خورد.
پوزخند زد:
–مثلا فامیل بودیم و نیازی نبود واسه چند صباح آشنایی محرم بشیم تا بفهمیم طرف چیکارهاس، ولی دختر عموی ثابت کرد که فامیل و آشنا از صد پشت غریبه بدتره!
قبلا در مورد خانوادهاش حرفهایی زده بود، عموی کوچکش که گفته بود با عموی بزرگش بر سر مسائل مالی مشکل دارند، دو دختر داشت که از حرفهایش فهمیده بودم سنشان کم است و رابطهی بسیار خوبی با او و خانوادهاش دارند، فقط یک نفر میماند:
–نامزد سابقت میشه خواهرشوهر نسا؟
میان ابروهای بلندش خط عمیقی افتاد:
–خودشه!
امان از ازدواجهای پیچ در پیچ فامیلی! حالا میشد دلیل تنفرش از عموی بزرگش و آشوب زندگی نسا را هم کم و بیش حدس زد. منتظر ماندم تا ادامه دهد و خودش همه چیز را بگوید.
لیوان کاغذیاش را میان مشتش مچاله کرد و از روی صندلی بلند شد. رو به حوضچه ایستاد و گفت:
–شاید اگر من نمیرفتم سمت ریحانه، نسا هم هیچ وقت عروس عموم نمیشد، همین که عمو صادقم فهمید من ریحانه رو میخوام، پسرشو انداخت جلو و یک هفته بعد از عقد من و ریحانه، نسا و رضا هم با هم عقد کردن و دو ماه بعدم رفتن سر خونه و زندگیشون، قرار بود جشن عروسیمون تو یک روز باشه، من اون موقع تازه واسه ارشد قبول شده بودم و دلم نمیخواست درس و دانشگاه و کار و زندگیم قاطی بشه، واسه همین زیر بار عروسی نرفتم و قرار شد بعد از اینکه مدرکم رو گرفتم عروسی بگیریم؛ ولی …
مکث کرد، نگاهش روی درختچههای پشت حوضچه گیر کرده بود. مشتاق شنیدن ادامهاش بودم؛ اما انگار برای او گفتنش سخت بود. سرش را بالا گرفت و نفسش را رها کرد:
–پنج ماه بعد از عقدمون ریحانه نزدیک یک هفته گم و گور شد، روز چهارم بود که فهمیدم با پسر خالهاش از قبل سَر و سِر داشته و اون چند روز گذشته رو با هم بودن، همون روز برای من مرد و تموم شد!
بهت، ناباوری، تعجب، غم و حتی خشم، تمام حسهایی بود که در یک لحظه به سراغم آمدند. چطور میشد به یک نفر متعهد بود و با کس دیگری رفت؟!
وقتی به سمتم برگشت و نگاهمان در هم گره خورد، با دیدن صورت در هم و عصبیاش، همهی حسها دور شدند و جایشان را به غم و ناراحتی دادند!
با لحن غمگینی پرسیدم:
–چرا این کارو کرد؟
خیانت شکلها و دلایل مختلفی داشت؛ کار ریحانه هم یک خیانت بزرگ بود که به هیچ وجه در باور من نمیگنجید. برای من خیانت هیچ توجیهی نداشت؛ اما دوست داشتم نظر او را بدانم.
لبهایش را روی هم فشرد و بعد از وقفهای کوتاه گفت:
–بعد از اون اتفاق تا مدتها روزی هزار بار این سوال رو از خودم میپرسیدم و هر بار به جوابهای مختلفی میرسیدم. بعد از عقد فهمیدم ریحانه با دختری که من میشناسم زمین تا آسمون فرق داره، تو خونهی پدری انقدر محدود شده بود و عموم بهش سخت گرفته بود که همه چیز براش عقده شده بود، ازدواج براش یه راه فرار بود، یه دستاویز برای خالی کردن عقدههاش، ازدواج برای ریحانه مثل این بود که از قفس رها میشه و به آزادی میرسه، اونوقت هر کار دلش خواست میتونه بکنه، به قول معروف ریحانه شوهرو غول چراغ جادو میدید برای رسیدن به آرزوهای پوچ و بچهگونهاش، وقتی من گفتم بعد از تموم شدن درسم عروسی میگیریم یک هفته قهر و دلخوری راه انداخت، میگفت زود ازدواج کنیم و بریم سر خونه و زندگی خودمون.
برگشت و روی صندلیاش نشست. لیوان مچاله شده را داخل سینی گذاشت و نگاهش را به نگاهم دوخت:
–ما اگر ازدواجم میکردیم به بن بست میرسیدم، چون هیچ درکی از هم نداشتیم، نه ریحانه حساسیتهای من رو درک میکرد و نه من میتونستم کارها و رفتارهای اونو هضم کنم، شاید اگر اون اتفاق نمیافتاد به خاطر شرایط خانوادگیمون مجبور میشدیم سالها بدون اینکه سهمی از قلب و احساس هم داشته باشیم همدیگه رو تحمل کنیم و این یعنی مرگ.
در تایید حرفهایش سرم را تکان دادم و کمی این پا و آن پا کردم و پرسیدم:
–قبل از عقدتون نمیدونستی دختر عموت پسر خالهاش رو دوست داره؟
چند ثانیه نگاهم کرد و سپس سرش را به سمت حوضچه چرخاند. سر تا پا چشم شده و حرکاتش را زیر نظر داشتم. دست راستش که سر زانویش بود را مشت کرد و گفت:
–تا قبل از گم و گور شدنش هیچی نمیدونستم، ریحانه من رو از احساسش مطمئن کرده بود، قبل از اینکه به خانوادهام حرفی بزنم اول با خودش حرف زده بودم، اگر یک کلمه بهم میگفت من رو نمیخواد، محال بود اصرار کنم.
سوالاتم مثل صف شلوغی بود که هر کدام عجله داشتند زودتر به جواب برسند؛ اما نمیخواستم با ورود به جزئیات و کنکاش کردن او را مجبور به بازخوانی گذشتهای کنم که خوب میفهمیدم هنوز هم میتواند مثل روز اول کامش را تلخ و خاطرش را مکدر کند. در این لحظه تنها چیزی که دلم میخواست این بود که بلند شوم و چشمان غمگینش را ببوسم. او هم مثل من دل و احساسش را به دست یک آدم اشتباه داده بود.
آه کوتاهی کشیدم و گفتم:
–هر آدمی یه گذشتهای داره و خوب ممکنه یه سری اتفاقات خوب و بد تو اون گذشته باشه، یه سری تصمیمات اشتباه، یه سری آدم اشتباه، بابام میگفت هیچ کدوم از اینها مهم نیست چون گذشته اسمش روشه، مهم اینه که از اون گذشته، از اون اشتباهات درس بگیری و آیندهات رو خوب بسازی، به قول معروف آیندهای بسازی که گذشتهات جلوش زانو بزنه.
رنگ تحسین نگاهش و منحنی جذاب لبهایش، قند در دلم آب کرد.
–بعد از خندههات، همین قشنگ حرف زدنت بود که دلمو برد.
دلم ذوق کرد و نیش بازم این ذوق را به نمایش گذاشت.
–من و تو شاید تفاوتهامون زیاد باشه، اما یه چیزایی تو گذشته و حالمون شبیه همه، شاید این شباهتها کم باشه، اما کمکمون میکنه همدیگه رو بهتر بفهمیم.
تماما هوش و گوش شده بود و زل زده بود به دهانم. کمی روی صندلی تکان خوردم و دامن لباسم را مرتب کردم. اولین بار بود که میخواستم برای یک نفر از خودم، خانوادهام و گذشتهام حرف بزنم. سختم بود از مسائلی بگویم که تا قبل از این فقط میان من و دلم بود.
–چهارده سالم بود که مامانم و بابام از هم جدا شدن، دلیل جداییشونم این بود که مامانم اصرار داشت بره اتریش و موسیقی رو اونجا دنبال کنه، میگفت تو ایران پیشرفت نمیکنه، چون به هنر یک زن، اونم در زمینهی موسیقی بها داده نمیشه، بابام قبول نمیکرد، میگفت با کار و حرفهی مامانم مشکلی نداره، حتی حاضر بود مارو به همراه مامان بفرسته باکو زندگی کنیم و خودش هفتهای یک بار بهمون سر بزنه، اما مامانم پاشو کرده بود تو یه کفش که باید حتما مهاجرت کنیم. بابام قبول نکرد و در آخر هم مامانم بین ما و علاقهاش، علاقهاش رو انتخاب کرد و رفت. الان هم تو اتریش، عضو یه گروه موسیقی دهن پر کنه و تو دانشگاهم تدریس میکنه.
–فقط به همین دلیل جدا شدن؟!
دمی از هوا گرفتم و بازدمم یک آه شد که زیادی سوز داشت:
–هیچ مشکلی با هم نداشتن، بابام خیلی مامانم رو دوست داشت، میتونست با زور و حقی که قانون بهش میده مامان رو نگه داره، یک بار ازش پرسیدم ” تو که مامان رو دوست داشتی چرا گذاشتی بره؟ ” گفت: ” زنی که با غل و زنجیر بمونه فقط جسمش تو زندگی آدمه نه روحش، من نمیتونستم با یه زن مرده زندگی کنم! ” تنها مشکلشون سر مسئلهی مهاجرت بود که مامانم با رفتنش حلش کرد!
سوز آهم پا گرفته و به چهرهی او رسیده بود.
–با مادرت در ارتباطین؟
سرم را پایین انداختم و به نوک کفشهای اسپرتش زل زدم:
–اوایل که رفته بود تلفنی حرف میزدیم، اما کمکم اونم قطع شد، چون هر دفعه که زنگ زدیم یا کار داشت یا نبود.
من آدم گریه و بغض، آنهم جلوی دیگران نبودم؛ اما یادآوری بیمهری مامان گلویم را سنگین کرده بود. وقتی هر بار با هزار زحمت تماس گرفتیم، فقط چند دقیقه، آن هم سرسری و به اجبار برایمان وقت گذاشت، برای همین ما هم کمکم سرد شدیم و او هم هیچ وقت قدمی برای گرم کردن احساسمان برنداشت!
چند لحظه سکوت کردم تا به خودم مسلط شوم. از روی صندلیاش بلند شد و به پشت سرم رفت و خیلی زود با یک لیوان آب برگشت. لیوان را به دستم داد و گفت:
–متاسفم، نمیتونم بگم درکت میکنم، اما میفهمم که چقدر سخت گذشته بهتون.
چند قلپ آب نوشیدم و بدون این که نگاهش کنم گفتم:
–سخت بود، مخصوصا حرف و حدیث اطرافیان و قضاوتشون، اما ما خیلی زود به همه چی عادت کردیم و پذیرفتیم.
نگفتم که مامان ما را به بودنش عادت نداده بود و هیچ وقت به جز در زمان غذا خوردن کنار ما نبود. بعد از رفتنش ما آرامش بیشتری داشتیم. از بحث و جدلهای همیشگیاش با بابا، از رفتنهایش، از قهر و آشتیهایش خسته شده بودیم.
دستش را روی شانهام گذاشت و مقابلم ایستاد. خم شد و با محبت گفت:
–من تو این چند ماه که باهات آشنا شدم، همیشه تحسینت کردم، اعتماد به نفست، قوی بودنت، عاقل بودنت، ادب و متانتت، ویژگیهای برجسته و بزرگیان که خیلیها با وجود داشتن پدر و مادر ازش محرومن، پدر تو قطعا مرد فوقالعادهای بوده که دختری مثل تو داره.
بغضم سنگینتر شد. اگر از دوستیام با ارسلان میگفتم، باز هم همین دیدگاه را نسبت به حفظ میکرد یا نظرش عوض میشد؟ خیره شدم به چشمانش؛ جرعه جرعه قهوههای گرمش را نوشیدم تا شاید دست و پای سردم کمی گرم شود و بتوانم ادامهی حرفهایم را بگویم.
سکوتم را که دید، دستش را از روی شانهام برداشت و چهارپایه را بلند کرد و کمی دورتر از صندلیها گذاشت. صندلی خودش را جلو کشید و نشست. چشمکی زد و با لبخند گفت:
–از شباهتمون بگو.
زانوهایمان با یکدیگر مماس بودند و این نزدیکی حرف زدن را برایم سختتر میکرد؛ گفتن از ارسلان سختترین قسمت ماجرا بود!
نفس عمیقی کشیدم و چشمانش را هدف گرفتم:
–بعد از رفتن مامانم بیشتر اوقات خونهی پدربزرگم بودیم، بابام صبح تا غروب کارخونه بود و حاج بابام دوست نداشت ما تنها بمونیم، شیفت مدرسهی من و آرش فرق داشت، من صبح میرفتم، آرش بعد از ظهر…
دستم را بند پیشانیام کردم و هوای انباشته در ریههایم را بیرون فرستادم. بیخیال صغری کبری کردن و مقدمه چیدن شدم و نگاهم را به سر زانوهایش وصله زدم:
–من نزدیک به سه سال با پسر عمهام دوست بودم، هیچ کس از این دوستی خبر نداشت، اما همه میدونستن که ما به هم علاقه داریم، گاهی با هم بیرون میرفتیم و قرار بود بعد از گرفتن لیسانش ازدواج کنیم، اما عمهام قبل از اینکه پسرش لیسانس بگیره براش زن گرفت و همه چی بین ما تموم شد.
سکوتش آزار دهنده بود و من هم خجالت میکشیدم به صورتش نگاه کنم. با بلند شدنش دلم فرو ریخت و از استرس و اضطراب فکرهایی که ممکن بود در مورد دوستی من و ارسلان کند، گرما از تنم کوچ کرد.
پشت صندلیاش ایستاد و نگاه من جرات کرد فقط تا قفسهی سینهاش پیشروی کند. بین من و ارسلان هیچ چیز جز یک دوستی ساده نبود، تنها خطایم در آن سالها، سپردن دستانم به دستانش بود و بس! دلم نمیخواست حتی یک خال کوچک، روی تصویری که در ذهنش از من ساخته بود بیافتد.
دستانش را به لبهی پشتی صندلی بند کرده و ریهاش را از هوا پر و خالی کرد و گفت:
–بعد از ریحانه پشت دستم رو داغ گذاشتم که گول ظاهر آدمها رو نخورم و دیگه به راحتی به کسی اعتماد نکنم، حتی قسم خوردم به حس خوبم در مورد آدمها هم دل نبندم، اما تو رو که دیدم همهی قول و قرارام یادم رفت، با اینکه چیز زیادی ازت نمیدونستم و برام مثل یه سیارهی کشف نشده بودی، اما بعد از سالها دل و عقلم سر یه چیز با هم به توافق رسیده بودن و میگفتن به حس و حالت در مورد این دختر اعتماد کن، اعتماد کردم و پشیمونم نیستم. نمیخوام جملهی کلیشهای که میگه ” گذشتهی تو برام مهم نیست ” رو بگم، اتفاقا گذشتهی آدمها خیلی مهمه، مخصوصا وقتی قراره اون آدم برای یک عمر نفس به نفس تو زندگی کنه. اسم دوستی که میآد فکر و ذهن آدم خیلی جاها سرک میکشه …
حرفش را نیمه تمام گذاشت و از پشت صندلی بیرون آمد و به طرفم قدم برداشت. قوت قلبی جملههای اولش نصیبم شده بود با جملههای آخرش دود شد.
کنار صندلیام ایستاد و مچ دستم را گرفت و به نرمی به سمت خودش کشید تا بلند شوم. جانی در زانوانم نبود، اما تمام قوایم را جمع کرد و بلند شدم.
از دو طرف دستانش را روی بازوانم گذاشت:
–نگاهم کن!
لحن آمرانهاش باعث شد کاری که خواسته بود را انجام بدهم. نزدیکی و گرمای دستانش، دلم را به بازی گرفته بود. نگاهش را در نگاهم قفل کرد و لبخند زد:
–من در مورد تو پای هر چی فکر و خیال بد رو قلم میکنم، خیلی بیشعوریه که بخوام بدون در نظر گرفتن شرایط و سن و سالت تو اون دوره قضاوتت کنم، گذشته باید پشت سرمون بمونه، اما…
اخم ریزی کرد که با لبخند گوشهی لبش منافات داشت:
–من یه پسر حسود تو خودم دارم، خیلی خیلی حسود، قول بده خیلی دوستم داشته باشی، اونقدر که هرگز ذهنم نره سمت مردی که قبل از من تو دلت جایی داشته، از طرف منم خیالت راحت باشه …
انگشت اشارهاش را روی قلبش زد:
–تو و این یکی شدین.
دلم از حرفهایش ذوق زده شده و حریر لبخند را روی لبانم پهن کرده بود، اما تصویرش میلرزید؛ باز هم ذوق زیاد چشمانم را نم زده بود.
” یک روز یک نفر از راه میرسد
با تمام وجود تو را میفهمد
میداند چه دردی کشیدی
وقتی یک نفر، یک روز
کاری کرد که
احساست را
دلت را
و از همه مهمتر
آرزوهایت را گم کنی
و این آغاز قصهای تازه برای تو و اوست! ”
دکمهی همکف را فشردم و به سمت آینه برگشتم. گوشیام را در جیب دامنم گذاشتم و کمر دامنم را روی شومیزم مرتب کردم. صورتم را درون آینه برانداز کردم، کمی خسته به نظر میرسیدم؛ اما حس و حال درونیام آنقدر سرحال و کیفور بود که روی همهی خستگیهایم خط بطلان میکشید. احساس میکردم از روزی که در گلخانه همدیگر را دیدیم و حرف زدیم، شاید درست از همان لحظهای که کمیل به سمت چپ سینهاش اشاره کرده و گفته بود که با قلبش یکی شدهام، دیگر آدم قبل نیستم؛ یک چیزهایی در من تغییر کرده بود. دو روز بود که دل به دل دخترک درونم داده و مدام رویا میبافتم و خیالپردازی میکردم! کمیل با کلماتش، با جملاتش و حتی تنها با نگاهش، احساسات سرکوب شدهام را بیدار کرده بود.
شال عنابی رنگم را کمی جلو کشیدم و سعی کردم بخش بیشتری از آن را روی سینهام بیاندازم. امروز عمدا این رنگ را انتخاب کرده بودم. کمیل صبح پیام داده و خواسته بود در تایم استراحتم به اتاقش بروم. با یادآوری جملهی آخرش که مطمئن بودم با حرص و طعنه نوشته لبخند زدم : ” عشقهاتم صحیح و سالم رسیدن! “. به خاطر اینکه ماشین شخصی نداشتیم، کمیل گفته بود همهی گلدانها در گلخانه بماند تا خودش موقع برگشت به تهران آنها را بیاورد. حتی پیشنهاد هم داده بود من و آیه هم بمانیم و با او و فروغ برگردیم؛ اما قبول نکرده و با خنده و به طعنه گفته بودم: ” میخوام این روزهای آخر جزو کارکنان خوب و بدون مرخصی باشم! “. در جوابم با نگاه معناداری سرش را تکان داده و ” روزهای آخر ” را تکرار کرده بود.
گوشی را از جیبم بیرون آوردم و با یک نفس عمیق، از آسانسور بیرون رفتم. ساعت چهار بود و هنوز رستوران پذیرای مشتریهایی بود که غذایشان نه حکم ناهار داشت نه شام!
در زدم و منتظر ماندم تا اجازهی ورود دهد، اما چند ثانیه طول نکشید که در باز شد و کمیل که دست به سینه و با اخم به میزش تکیه زده بود، قاب نگاهم را پر کرد. با دیدنم، از میز فاصله گرفت و با گفتن: ” بیا تو ” به سمتم آمد. وارد اتاق شدم و بعد از یک ” سلام ” سرسری به او، با تعجب سرم را به سمت راست چرخاندم. هامون از پشت در سرک کشید و ” دالی ” گفتنش، من را به خنده انداخت. از پشت در بیرون آمد و این طرف و میان در و چهارچوب قرار گرفت:
–آمال جان به خدا میسپارمت.
ناخودآگاه نگاهم به سمت کمیل کشیده شد. دستانش را در جیب شلوار پارچهایاش فرو کرده و با اخمی به مراتب غلیظتر از بدو ورودم به هامون نگاه میکرد. هامون دستش را روی دستگیره گذاشت، عقب رفت و از میان در سرک کشید و رو به کمیل گفت:
–پس به زارعی زنگ بزنم؟
کمیل در جوابش گفت:
–آره زنگ بزن، بگو فردا صبح بیاد، به مصباحم بگو یه لیست جدید بنویسه تا فردا صبح بدی دست زارعی.
هامون سرش را تکان داد:
–حله، فقط یه چیزی …
نگاه کمیل که نصیبش شد، با خنده گفت:
–علم یزید که هستی، با اون سگرمههای نحست هم شبیه شمر بن ذی الجوشن شدی، اینجوری پیش بری دو روز بیشتر نمیمونهها، از من…
کمیل به سمتش قدم برداشت و او با گفتن: ” آمال نترس من پشت درم! ” در را بست. باز هم خندهام گرفته بود، اما خودم را کنترل کردم و پرسیدم:
–چیزی شده؟
از مقابلم گذشت و نگاه من به دنبالش کشیده شد. کنار میزش ایستاد و به سمتم برگشت. نگاهش از فرق سر تا نوک پاهایم را رصد کرد و بعد از مکث کوتاهی نگاه گرفت و گفت:
–با نقیمی دعوام شد، مرخصش کردم!
–اخراجش کردی؟!
کف دست چپش را روی میز قرار داد، خیره به صورت متعجبم گفت:
–نه، چون خیلی کارش درست بود چند ماه مرخصی با حقوق بهش دادم بره استراحت کنه!
خیلی وقت بود که با نقیمی، یکی از دو مسئول خرید کافه رستوران مشکل داشتند، پس بالاخره جانش به لبش رسید و اخراجش کرد. اخم و تخمش دلخورم کرده و چون جواب درستی نداده بود، بحث دیگری پیش کشیدم:
–گلدونهای من کو؟
گوشی تلفن را برداشت و با گفتن: ” صندوق عقب ماشینن ” شماره گرفت. با صدای نسبتا بلندی ” تو ماشینن؟! ” را تکرار کردم و به سمتش رفتم. گوشی به دست با تعجب نگاهم کرد، اما قبل از اینکه حرفی بزند مجبور شد جواب فرد پشت تلفن را بدهد.
سفارش دو تا دمنوش داد و گوشی را سر جایش گذاشت.
–چه خبرته؟!
لب و لوچهام آویزان شد و با ناراحتی گفتم:
–الان اون طفلیا تو ماشین از گرما هلاک شدن!
دستش را دراز کرد و مچ دستم را گرفت و به سمت خود کشید:
–هیچیشون نمیشه، اصلا شد خودم دوباره برات میخرم.
نزدیکیمان به زبانم قفل زده بود. نگاهش در صورتم دو دو میزد:
–میشه همین اول کاری من ازت یه خواهشی کنم و توام نه نگی؟
آرام زمزمه کردم:
–بگو!
نگاهم درست روی سمت چپ قفسهی سینهاش قفل شده بود. قلب او میتپید و خون در رگهای من با سرعت زیاد پمپاژ میشد. تمام اعضا و جوارحم تحت کنترل دلم بود و من در تلاش بودم که دستانم بی اذن و ارادهی عقلم کاری نکنند؛ کاری که با این فاصلهی نزدیک سخت و شاید نشدنی بود!
دست دیگرش را بند چانهام کرد و سرم را بالا آورد:
–شومیز و دامن تنت نکن.
لحنش دستوری نبود، اما ناخواسته میان ابروهایم خط افتاد. همه چیز فراموشم شد و قدمی به عقب برداشتم و با لحن آرام و محکمی گفتم:
–این پوشش منه، از اول بوده و توام از اول منو با همین پوشش دیدی و اومدی طرفم، نه الان و نه هیچ وقت دیگه ازم نخواه که عوضش کنم! نذار خیال کنم از همین الان میخوای اونجوری که خودت دوست داری و باب میلته تغییرم بدی.
دستش از دور مچم سر خورد و سر انگشتانم را گرفت:
–من همچین قصدی ندارم، تو رو هر جوری که هستی و دیدم دوست دارم و میخوام، من فقط نمیخوام تو چشم باشی، نمیخوام وقتی راه میری نگاههایی روی تنت بشینه که معلوم نیست پشتش چیه؟ ایرادی داره من این همه قشنگی رو فقط و فقط، انحصارا برای خودم بخوام؟ نمیگم اصلا نپوش، اتفاقا خیلی قشنگه بپوش، اما نه هر جایی.
حرکت انگشت شستش روی مچم، به اندازهی کافی حواسم را پرت کرده بود که لبخند جذابش را هم چسباند تنگ دلش و ادامه داد:
–اگه حتی یه کوچولو هم این پسر حسود رو دوست داری با دلش راه بیا.
این نهایت نامردی بود! یا من آن طور که نشان میدادم قوی نبودم یا او خیلی خوب کارش را بلد بود. بلد بود چطور حرف بزند و چطور عمل کند که دست و پایم را شل کند!
چشمانم را بستم و بعد از چند ثانیه پلک باز کردم:
–قول نمیدم، اما بهش فکر میکنم.
لبخندش تا چشمانش پیشروی کرد:
–من تو گذشته آمال و آرزوهای زیادی داشتم که کمکم همهاشون رو گم کردم، اما محاله تو رو گم کنم.
دستم را فشرد و زمزمه کرد:
–تو بهترین و قشنگترین آمال منی.
به تصویر خودم در فنجانهای قهوهاش خیره شدم و دلم قنج رفت از اینکه نام من را به جای کلمهی ” آرزو ” نشاند. به هر کسی میگفتم او در تنهایی و خلوت چطور با کلمات بازی میکند، حتما به دل بیگناه من حق میداد که هوس خیلی چیزها به سرش بزند؛ دل بود سنگ که نبود!
پشت میزی که در حیاط بود نشسته و هر کس در افکار خودش غوطه ور بود. نگاهم را پایین انداخته و شاخه نباتم را داخل فنجان شیشهای و گردم میچرخاندم. در این فکر بودم که علاقهام به مرد مقابلم، چه زود پا گرفت. مثل این میماند کودکی که تازه چهار دست و پا رفتن را آموخته، یکهو بلند شود و بدون تاتی تاتی راه برود! شاید خاصیت عشق همین باشد؛ شاید هم من را جان به جانم میکردند همان دخترک احساساتی گذشته بودم که با یک حرف عاشقانه، یک نگاه مهربان و یک لمس ساده، دلم قل و زنجیر پاره کرد. میان فکر و خیالهایم گریزی هم میزدم به شروع مدارس؛ ناراحت بودم که با آمدن ماه مهر از او و کافه دور میشوم و شاید دیدارهایمان خیلی محدود شود، از طرفی آیه هم در انتخاب رشتهی نهایی علوم پزشکی تبریز قبول شده و با رفتنش تنها میشدم! روزهای سختی در پیش داشتم؛ تحمل دوری آیه، سخترین قسمت شروع پاییز بود!
–به چی فکر میکنی خانم معلم؟
نگاهم را بالا کشیدم و با شیطنت گفتم:
–به خیلی چیزها که گفتنی نیست.
ابروهایش بالا پرید و از پس فنجانش، نگاه خندانش را به نگاهم دوخت:
–حتی به من؟
فنجانم را بالا آوردم و با بدجنسی گفتم:
–به تو که اصلا!
سرش را تکان داد و با تخسی گفت:
–من کارمو بلدم، کاری میکنم که خودتم ندونی کی و کجا سفرهی دلتو پهن کردی و محتویاتش رو با هم خوردیم!
خندیدم، آن طور که راحت بودم؛ بلند و رها! با نگاه خیره و حرفی که زیر لب زمزمه کرد، خودم را جمع و جور کردم و پرسیدم:
–چی گفتی؟
لبخند پر شیطنت و بدجنسی زد:
–گفتنی نیست!
باز هم به خنده افتادم، اما این بار سعی کردم خانمانهتر بخندم!
به عقب برگشتم:
–راستی گلدونهام رو بیار که موقع رفتن ببرمشون، البته اگر تا الان خراب نشده باشن طفلیها.
–اینجوری که با محبت و دلسوزی میگی طفلیها، دلم میخواد خرابم نشده باشن، خراب بشن!
اخم ساختگی کردم:
–این حجم از حسادت اصلا درست نیستها، چند تا گل بیزبون که این حرفها رو نداره، بدجنس نباش!
مثل هر بار انگشتانش به یاری موهای پریشانش شتافتند:
–حسادتم دست خودم نیست، از بچگی در من بوده و با من بزرگ شده.
دستم را گرفت و به سمت مبلها کشید:
–بیا بشین تا برات یه خاطره تعریف کنم تا عمق فاجعه دستت بیاد.
روی مبل دونفره نشستم و او با فاصله کنارم جای گرفت.
–بچه بودم، شاید هفت هشت ساله، خیلی کالباس دوست داشتم برعکس الان که اصلا نمیخورم، یک بار بابام تو خریداش زیاد کالباس خریده بود، مامانم اندازهی نیازش برداشت و بقیهاش که نزدیک یک کیلو بود رو گذاشت تو ظرف و داد دستم که ببرم خونهی عموم، پسرعموی کوچیکم حسین، دیونهی سوسیس و کالباسه، خلاصه من که راضی نبودم تو راه یه گوشه نشستم نصف بیشتر کالباس رو خوردم و بقیهاشو گذاشتم تو ظرفو بردم تحویل دادم و اومدم.
بهت و تعجب توانسته بود بر خندهام غلبه کند، خودش هم خندهاش گرفته بود!
–خب بعدش چی شد؟ مریض نشدی؟!
–تا رسیدم خونه، مامانم گفت کمیل تو به کالباس دست زدی؟ گفتم نه، بعدا فهمیدم زنعموم با دیدن کالباس زنگ زده خونمون و شاکی شده و شرح داده کالباس چه شکلیه. شب که حالم بد شد، اعتراف کردم چه بلایی سر کالباس آوردم.
–خدای من! تو دیگه کی هستی؟
با پررویی گفت:
–قصدم فقط همین بود که بدونی من کیام و چیام؟ حواستو جمع کنی.
اگر واقعا با این شدت و حدت که میگفت حسود بود، میتوانست خطرناک باشد! با لحن جدی گفتم:
–واقعا همین قدر که میگی حسودی؟! یعنی حاضری حتی به خودت آسیب بزنی تا اون چیزی که میخوای مال تو باشه؟ تو از این بهتر نمیتونستی بهم تفهیم کنی، اما سعی کن رو خودت کار کنی، من از آدمهای حسود میترسم.
خودش را روی مبل به سمتم کشید. دستش را روی لبهی پشتی مبل گذاشت و سرش را جلوتر آورد، درست مقابل صورتم:
–این حس حسادت فقط در مورد کسانی که تو قلبم جا دارن و لاغیر.
واقعا مانده بودم چه بگویم، نمیخواستم بخندم، اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم:
–کالباسم تو قلبت جا داشت که اون بلارو سر خودت آوردی؟
بلند خندید:
–آره دیگه، کلا کالباس میدیدم دست و پام شل میشد. بعدم خانم معلم، اون موقع بچه بودم و عقل درست و حسابی نداشتم، فقط میخواستم اون کالباس به حسین نرسه، خاطرهای هم که گفتم محض شوخی و اذیت کردن تو بود، الان سی و چهار سالمه، حسودم، اما نه مثل بچگیهام، الان با عقل و درایت حسودی میکنم.
ابروهایم را بالا انداختم و لبخند زدم:
–چی بگم!
هر دو بلند شدیم و به سمت در اتاق رفتیم.
–هیچی نگو، فقط دل بده بهم، کارتم تموم شد بیا خودم میرسونمت.
چیزی که برای گفتن نداشتم؛ زبانم قاصر بود! دل را هم که داده بودم، اما محال بود زبانی اعتراف کنم! برگشتم تا با حرف آخرش مخالفت کنم که به خودش اشاره کرد و افزود:
–فقط با من؛ نه آژانس، نه تاکسی.
دستش را پشت کمرم گذاشت و به نرمی هلم داد تا حرکت کنم. کلکسیون خصوصیات مبارکش تکمیل بود؛ حسادت، زورگویی و خودرایی!
با عجله از حیاط بیرون رفتم. کمیل یک ربع پیش تماس گرفته و گفته بود که جلوی کافه رستوران منتظرم است. دقیق سر تایمی که کارم تمام میشد تماس گرفته بود؛ اما موقع پایین آمدن از پلهها خانم سعیدی را دیده و یک ربع معطل شده بودم.
سوار شدم و در حالی که کمربندم را میبستم، دلیل تاخیرم را توضیح دادم. راه افتاد و گفت:
–واسه هر مسئلهای معطل بشم موردی نیست، اما معطل شدن واسه آرایش کلافه و عصبیم میکنه.
سرش را به طرفم چرخاند و چشمک زد:
–البته که تو اهل آرایش نیستی، چون تو نیازی نداری، خودت خوشگلی.
–مگه هر کی زشته آرایش میکنه؟
دستانش دور فرمان محکم شد و بعد از مکث کوتاهی زمزمه کرد:
–نه ابدا، من خوشگلهایی رو دیدم که خودشون رو با آرایش خفه میکنن.
انگشتانم را دور گوشیام محکم کردم:
–آرایش کردن چیز بدی نیست، یکی خیلی دوست داره و یکیام مثل من زیاد خوشش نمیآد، شاید اونی که زیاد و با اغراق آرایش میکنه هیچ وقت، هیچ کس زیباییهاش رو ندیده و تحسینش نکرده، واسه همین آرایش میکنه تا بیشتر به چشم بیاد.
آهی کشیدم و ادامه دادم:
–بابای من انقدر زیباییهای داشته و نداشتهی منو تحسین کرده که هیچ وقت سعی نکردم با آرایش کردن چهرهام به چشم بیام.
–کاش همهی باباهای دنیا مثل بابای تو بودن.
احساس کردم در لحنش دنیایی حسرت و غم نهفته است. به طرفش برگشتم و گفتم:
–کاش بابای آدم بد باشه، بداخلاق باشه، عصبی باشه، دوست نداشته باشه، دعوات کنه، اما باشه.
–الان این حرف رو میزنی چون بابات رو از دست دادی، اگر با این ویژگیهایی که گفتی الان کنارت بود، مدام حسرت باباهای خوب بقیه رو میخوردی.
لبم را بالا کشیدم و گفتم:
–نمیدونم شاید، اما مطمئنم خیلی جاها فدای همون بابای بدمم میشدم.
صدای زنگ گوشیام در فضای ساکت ماشین پیچید و جلوی بحثمان نقطه گذاشت. با دیدن نامی که روی صفحه افتاده بود، ناخودآگاه نگاهم روی مرد کناریام نشست. نگاهش روی صفحهی گوشی و صورتم رفت و آمدی کرد و خیلی زود نگاهش سهم خیابان شد. صاف نشستم و با تردید آیکون سبز را لمس کردم و گوشی را به گوش راستم چسباندم.
–الو آمال، کجایی؟
خواستم با انگشت اشارهام ولوم گوشی را پایین بیاورم، اما لحظهی آخر پشیمان شدم؛ تابلو بود!
–سلام، چطور؟
–ببخشید سلام، کافهای یا خونه؟
از گوشهی چشم به کمیل نگاه کردم، به ظاهر حواسش به رانندگیاش بود، اما مطمئن بودم گوشش کنار من است.
–دارم برمیگردم خونه، کارت رو بگو.
–از ترانه خبر داری؟ امروز حرف زدین؟
با نگرانی پرسیدم:
–باز چی شده؟
با عصبانیت پرسید:
–حرف زدین یا نه؟!
اخم کردم و جواب دادم:
–دیشب چت کردیم، امروز صبح هم بهش پیام دادم هنوز جوابم رو نداده.
با صدای بلندی فریاد زد:
–دوباره رفته، از صبح نیست، لعنت به این زندگی!
میفهمیدم حالش خوب نیست و عصبانییست، اما فریاد زدنش را برنمیتابیدم؛ آن هم در موقعیتی که قرار داشتم و نگاه سنگین مرد کناریام، مستاصلم کرده بود!
با صدای آرام، اما شاکی گفتم:
–الان چرا سر من داد میزنی؟!
با لحن آرام و غمگینی گفت:
–معذرت میخوام عزیزم، با بابا و مامانم دعوام شده، ترانه نیست و گوشیش خارج از دسترسه، دلم میخواد برم خودمو از یه جایی پرت کنم پایین و راحت شم.
–باشه حالا، من بیرونم بذار برم خونه باهاش تماس میگیرم شاید فقط شمارههای شما رو از دسترس خارج کرده، شاید هم مثل اون دفعه رفته جایی و برمیگرده.
با درماندگی پرسید:
–کی میرسی خونه؟
مثل همیشه به ترافیک اعصاب خرد کن شهر خورده بودیم. به سرم کمی زاویه دادم و نگاهم در نگاه مرد کناریام گره خورد. هیچ حسی را از نگاه و صورتش نمیخواندم.
–الو آمال، هستی؟ آمال!
هر چه تکرار نامم برای او خوشایند بود، برای من برعکس بود! شانس هم نداشتم؛ حالا امروز و این ساعت که طاها تماس گرفته بود، نه ضبطی روشن بود، نه شیشهای پایین بود. همهی صدا خاموش بودند!
زودتر نگاه گرفتم و جواب دادم:
–به ترافیک خوردیم، معلوم نیست چه ساعتی برسم.
صدای باز و بسته شدن در ماشین آمد و با تاخیر صدایش را شنیدم:
–رسیدی خونه زنگ بزن، من میرم پیش آرش با هم میآییم خونه.
در جواب ” باشه ” ی کم جانی گفتم و با خداحافظی سرسری گوشی را قطع کردم.
–چی شده؟
به اندازهی چند قدم جلو رفتیم و دوباره توقف کردیم. سرم را به طرفش چرخاندم، اما خط میان ابروهایش زود پشیمانم کرد. نگاهم را به ماشینهایی که در خیابان صف کشیده بودند دادم و با ناراحتی گفتم:
–دختر عموم از صبح پیداش نیست و گوشیش رو هم جواب نمیده.
با خونسردی گفت:
–نگران نباش، بچه که نیست، از اونجایی هم که سابقه داره پس تا چند ساعت دیگه برمیگرده.
میدانستم تمام حرفهای من و حتی شاید طاها را هم شنیده؛ اما باز پرسیدم:
–از کجا میدونی سابقه داره؟
–چون گفتی شاید مثل اون دفعه رفته یه جایی و برمیگرده.
سرم را تکان دادم و نفسم را رها کردم:
–امیدوارم.
دیگر حرفی نزد و من هم از فرصت استفاده کردم و شمارهی ترانه را گرفتم. در دسترس نبود. به صفحهی پیامهایم رفتم و برایش نوشتم: « این کارهات رو درک نمیکنم، دوباره کجا رفتی؟ اصلا برای چی رفتی؟ خیلی کارت بچگانه و زشته ترانه! ».
نگرانش بودم، اما یکهو بیخبر غیب شدنش عصبانی و ناراحتم میکرد. از طرفی وقتی به زنعمو و رفتارهایش فکر میکردم به ترانه حق میدادم که از آن خانه و آدمهایش فرار کند. عمو هم به قول آرش، نقش مترسکی را داشت که فقط جنبهی مادی زندگی برایش مهم بود. اگر کسی بابا را خوب میشناخت و عمو را میدید باور نمیکرد این دو برادر و همخون هستند؛ تفاوتشان، به خصوص از نظر رفتاری، زمین تا آسمان بود. شمارهی مهران را گرفتم، اما قبل از اینکه تماس را برقرار کنم پشیمان شدم؛ حتما خبر نداشت، وگرنه زودتر از طاها با من تماس میگرفت.
کمی راه باز شد و اینبار مسافت بیشتری را جلو رفتیم. سکوتی که میانمان میرقصید، با روشن شدن ضبط ماشین گوشهای کز کرد. کاش این کار را همان اول انجام داده بود!
نگاهی به ساعت مچیام انداختم. نزدیک به سی و پنج دقیقه پشت ترافیک بودیم. تمام این دقایق کمیل سکوت کرده بود. آرنجش را لبهی پنجره گذاشته و با انگشت شست و اشاره، چانهی خوش تراشش را به بازی گرفته بود. کاش میتوانستم بفهمم چه در سرش میگذرد. شاید به طاها و تماسش فکر میکرد؛ شاید هم ذهنش به جاهای خوبی سرک نمیکشید که این چنین ابرو گره کرده و با خودش درگیر بود.
باز هم مثل آن شبی که از کاشان برگشتیم، حرفهایی که در گلخانه زده بود را مرور کردم تا رسیدم به امروز و اتاقش. تجربهی تلخی که در گذشته داشت و حسادتی که میگفت از بچگی با او بزرگ شده، ترس به دلم میانداخت و نگرانم میکرد.
نگاهم را از پنجره به بیرون دادم و نفسم را به شکل آه رها کردم. فعلا هیچ کاری از دستم برنمیآمد، شناختم نسبت به او کامل نبود. خواه ناخواه باید همه چیز را به دست زمان میسپردم. همین که از جملهی کلیشهای ” گذر زمان همه چیز را عیان میکند ” از ذهنم گذشت، دلم برای عقلم دهن کجی کرد؛ دیگر در مشت من نبود و خودش اختیار دار شده بود، باید هم عقلم را به سخره میگرفت.
درست جلوی در خانهمان ماشین را نگه داشت و همراهم پیاده شد. صندوق عقب را باز کرد و دو جعبه را از آن بیرون آورد. گلدانهایم را مرتب درون جعبه چیده بود. روی پا نشستم و انگشتم اشارهام را درون تکتک گلدانها فرو بردم؛ نم دار بودند. با صدای بسته شدن در صندوق سرم را بالا گرفتم.
–امروز صبح بهشون آب دادم بعد گذاشتمشون تو ماشین.
خم شد و جعبهای که سه گلدان نسبتا بزرگ داشت را برداشت و افزود:
–دیشب مهمون من بودن.
قدرشناسانه نگاهش کردم و لبخند زدم:
–ممنون که هواشونو داشتی.
چیزی نگفت و از کنارم گذشت. از وقتی با طاها حرف زده بودم در خودش فرو رفته و قصد بیرون آمدن هم نداشت! جعبهی کاکتوسها را برداشتم و بلند شدم. از جوی آب گذشتم و با چند گام کوتاه مقابلش ایستادم. جعبه را از دستم گرفت:
–درو باز کن تا بالا بیارمشون.
لبخند زدم:
–ممنون، میذارم تو آسانسور میبرم.
–درو باز کن خودم میذارمشون.
جدیت کلامش راه هر مخالفتی را بست. کلیدم را به زحمت از کیفم بیرون آوردم. در را باز کردم و جلوتر از او وارد شدم. به طرف آسانسور رفتم و دکمهاش را فشردم تا از آخرین طبقه پایین بیاید.
جعبهها را داخل آسانسور گذاشت و با گفتن: ” فردا میبینمت ” به سمت در قدم برداشت. سریع خم شدم و جعبهی کاکتوسها را جلو کشیدم و میان در گذاشتم.
–یه لحظه صبر کن.
برگشت و ایستاد. روی پا نشستم و میان گلدانهای کاکتوسم چشم چرخاندم. دوتایی که بیشتر از همه دوستشان داشتم برداشتم و بلند شدم. جلو رفتم و کاکتوسها را به سمتش گرفتم. لبخندی روی لبم نشاندم و به فنجانهای قهوهاش که هیچ گرمایی نداشت خیره شدم:
–این دو تا رو بیشتر از همهاشون دوست دارم واسه همین میدمشون به تو، یکیش برای اتاق کارت، یکیش هم برای خونهات. هر وقت نگاهشون کنی یاد من میافتی.