رمان آرزوهای گمشده پارت 26

4.8
(11)

 

دلم برایش می‌سوخت، اما با لحنی شماتت بار گفتم:
–ترانه به نظرت حقت نبود؟ من منتظر بودم بگی یه دونه‌ام زده تو گوشت! پاشدی تنهایی از اینجا تا تبریز رفتی، اونم بی‌خبر و اون وقت شب، به مهران گفتی گوشیت رو ازت زدن؟
صدایش از ترس کمی اوج گرفت:
–مگه از جونم سیر شدم، الکی گفتم گوشیم مونده خونه، آمال یه وقت سوتی ندی! حالا شانس آوردم پولی که داشتم منو تا خونه‌ی عزیز آورد، البته اینم بگم یه مقدار به راننده تاکسی که از ترمینال باهاش اومدم قرض موندم.
با تاسف سرزنشش کردم:
–به خدا حقت بود چالت کنه، بدون اینکه حساب جیبت رو کنی پاشدی رفتی؟!
با لحن مظلومانه‌ای گفت:
–گفتم که خر شدم، بلیط اتوبوس رو گرفتم و گفتم اونجا یه تاکسی می‌گیرم تا جلو خونه‌ی عزیز، اگر کم داشتم اونجا حساب می‌کنم، چه می‌دونستم هیچ کس رو خونه پیدا نمی‌کنم!
وارد سالن رستوران شدم و به سمت پله‌ها رفتم:
–بی‌فکری دیگه، اگر راننده آدم ناتویی بود، اگر بلایی سرت می‌اومد چه غلطی می‌خواستی بکنی ترانه؟!
با عصبانیت گفت:
–بابا می‌فهمی می‌گم خر شدم، مامانم دیونه‌ام کرده، این همه مدت صبر کردم، هر چی گفته گفتم چشم که خانم دلش نرم شه و رضایت بده، اونوقت برگشته خیلی راحت و ریلکس بهم می‌گه قید مهران رو بزن بیا پسر خل مشنگ خواهر من برو آلمان عشق کن!
وسط پله‌ها ایستادم. فقط پسر یکی از خاله‌هایش دو سال از ترانه بزرگتر بود و به درد ازدواج با ترانه می‌خورد. می‌دانستم مادرش کدام پسر خاله‌اش را به او پیشنهاد داده؛ اما باورش برایم سخت بود:
–پسرِ خاله نسرینت؟!
” بله ” ی پر حرصش را که شنیدم وا رفتم. خاله نسرینش نامزد سابق بابا بود.
از سر درماندگی پوفی کشیدم و گفتم:
–من از درک مامانت عاجزم ترانه! شاید مامانت یه چی گفته تا عکس‌العمل تو رو ببینه، اگر خاله‌ات تو رو واسه پسرش می‌خواست چرا تا الان حرفی نزده بودن؟
–می‌گه دفعه‌ی آخری که رفتیم تبریز خاله‌ات گفت ” سپهر از ترانه خوشش اومده، ببین مزه‌ی دهن ترانه چیه؟ ” بهش می‌گم تو چرا نزدی تو دهنش بگی ترانه یکی دیگه رو دوست داره؟ تو مگه احساس من به مهران رو نمی‌دونی؟ به من چی بگه خوبه؟!
ادامه‌ی پله‌ها را بالا رفتم و او هم با سکوتم نفسی گرفت و با بغض ادامه داد:
–می‌گه من راضی نیستم، توام بری خوشبخت نمی‌شی، همیشه نفرین من پشت سرته. آمال منو روانی کردن که از خونه می‌زنم بیرون، مامانم که اینه، بابامم که صبح می‌ره شب می‌آد و هر چی هم می‌شه می‌گه ” تو احترام مامانت رو نگه دار، هیچی نگو، خودش کم‌کم راضی می‌شه ” کو راضی شده؟ هر روز بدتر از دیروز! کلا درگیره با خانواده‌ی بابا!
با صدایی که دستخوش گریه شده بود ادامه داد:
–مگه خرم از خوشی و آرامش فرار کنم؟ منی که تا اینجا اومدم نمی‌تونستم برم جای دیگه؟ من به خاطر مهران اومدم، الان قهر کردنش و قیافه اومدنش تو این وضعیت برای چیه؟! دیشب ازش معذرت خواهی کردم، از صبح ده دفعه زنگ زدم، می‌دونه منم جواب نمی‌ده!
وارد آشپزخانه شدم. هنوز کسی نیامده بود. حرفها و گریه‌ی ترانه باز هم دلم را سنگین کرده و حالم را گرفته بود!
–عزیز دلم من بهت حق می‌دم از دست مامانت ناراحت باشی و از شرایط سختت شکایت کنی، ولی خب مهرانم حق داره، ناراحتش کردی، مهران می‌دونه تو، توی چه شرایطی هستی و مطمئن باش بهت حق می‌ده، منتها این رفتارش هم واسه اینه که تو تنبیه بشی، هم خودش آروم بشه و دیگه بهت پرخاش نکنه. بعدم تا شب کلی وقت هست، خیالت راحت دلش طاقت نمی‌آره، یا می‌آد می‌بینتت یا بهت زنگ می‌زنه قربونت برم. اصلا شاید یکی دو ساعت دیگه عمه بیاد اونجا، می‌خوای به عمه زنگ بزنم معین بیاد فیلم ببینید با هم یا باهاش بری بیرون؟
–دلت خوشه‌ها، مهران دیشب گفت از در حیاط بیرون برم گردنمو می‌شکنه.
هنوز بغض داشت و قلبم از شنیدن صدا و لحن غمگینش مچاله می‌شد.
–پس می‌گم معین بیاد چند تا فیلم توپم بیاره با هم ببینید، فقط دیگه گریه نکن باشه؟ تو رو اینجوری می‌بینم دلم می‌گیره!
با حسرت گفت:
–چی می‌شد منم خواهر تو بودم؟ همیشه به آیه و آرش حسودیم می‌شه، همیشه!

بعد از قطع تماس روی یکی از صندلی‌های نشستم. سرم را بالا گرفتم و چند بار عمل دم و بازدم را انجام دادم. هر چه تلاش کردم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و آخر سر قطره‌ اشکی با سماجت از چشمم پایین چکید. همین یک قطره، برای قطره‌های بعدی مجوز صادر کرد و بقیه به سرعت پشت سرش روانه‌ شدند. بلند شدم و خودم را با گامهایی بلند و شتاب زده خودم را به انبار پشت آشپزخانه رساندم. در را پشت سرم بستم و چند قدم جلوتر ایستادم. با این بغض گلوگیری که داشتم، نمی‌توانستم به عمه عاطی زنگ بزنم. گوشی‌ام را بالا آوردم و وارد پوشه‌ی پیامهایم شدم و معین را پیدا کردم و برایش نوشتم:

« سلام، چطوری؟ ‌چندتا فیلم خوب و ترجیحا طنز بردار و برو خونه‌ی عزیز، ترانه تنهاست حوصله‌اش سر می‌ره، ایشاا… عروسیت جبران می‌کنم ورزشکارِ خوش‌تیپ! »
کلمات پیش چشمانم می‌رقصیدند؛ پلک زدم تا اشک‌هایم پایین بریزند و چشمانم شسته شوند. پیام را یک بار دیگر خواندم و وقتی از تایپ صحیح کلمات مطمئن شدم، علامت ارسال را لمس کردم. همین که صدای تایید ارسال پیامم آمد، در باز شد و من به هول، گوشی را پایین آوردم و با گوشه‌ی روسری‌ام گونه‌هایم را پاک کردم.
–آمال!
چه شانس گندی داشتم من! همین کم بود که هامون من را در حال گریه ببیند! به عقب برگشتم و لبخند تصنعی روی لبهایم نشاندم و سلام زیر لبی گفتم. با نگاه موشکافانه‌ای به صورتم زل زد و پرسید؟
–داشتی گریه می‌کردی؟!
نگاهم را به جای دیگری معطوف کردم و ” نه ” آرامی گفتم. خودش را کنار کشید و با اخم کم رنگی که میان ابروانش جا خوش کرده بود گفت:
–بیا بیرون.
بیرون رفتم و او دست به سینه مقابلم ایستاد:
–دروغ نگو معلومه داشتی گریه می‌کردی، ابوجهل ما چیزی بهت گفته؟
تا دیروز شمر بن ذلجوشن بود، حالا شد ابوجهل! با لحن جدی و محکمی گفتم:
–نه!
–پس کی ناراحتت کرده؟ بگو برم سرشو برات بیارم! خدایی اگر ابوجهل ماست بگو به فروغ بگم یه گوشمالی بهش بده من کیف کنم.
خواستم بگویم اتفاقا کسی که تو ابوجهل خطابش می‌کنی حالم را خیلی هم خوب کرده بود، منتها …
اینبار لبخندی که تحویلش دادم واقعی بود:
–کسی حرفی نزده، با دوستم حرف زدم ناراحت بود منم دلم گرفت، با اجازه من برم کارمو شروع کنم.
کیفم و گوشی‌ام را روی کانتر گذاشتم و پیشبندم را از روی چوب رختی که به دیوار آویزان بود برداشتم و بند بالایی‌اش را از سرم رد کردم و بندهای کناری‌اش را پشت کمرم بستم. هامون وارد انبار شد و بعد از چند دقیقه با چند قلم خرت و پرتی که دستش بود از آشپزخانه بیرون رفت؛ اما خیلی زود برگشت. به طرفم آمد:
–یه پیشنهاد ویژه!
در جواب نگاه منتظرم، با لحن شوخی ادامه داد:
–شماره‌ی دوستت رو بده به من، جیم ثانیه چنان دلشو شاد کنم که صدای خنده‌‌هاش گوش فلک رو کر کنم.
در حال چیدن وسایل مورد نیازم روی میز بودم. کره را از یخچال بیرون آوردم و با خنده گفتم:
–شماره‌ی غریبه بیافته رو گوشیش شوهرش جواب می‌ده مشکلی نداری؟
ابروهایش بالا پرید و با قیافه و لحن بامزه‌ای گفت:
–شوهر داره؟! اونوقت غصه‌ و ناراحتیش برای چیه؟! من گفتم شاید سینگله، واسه همین غصه می‌خوره، خواستم فداکاری کنم.
دلم می‌خواست جدی باشم و نخندم، اما هر چه کردم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. تا آمدن دخترها آنقدر حرف زد و شوخی کرد که به کل ترانه و تماسش از یادم رفت. لا به لای حرفهایش گریزی هم به کمیل و خانواده‌اش زد و من توانستم از طریق او به جواب برخی سوالاتم برسم.

آخر وقت بود و کارمان تقریبا تمام شده بود. امروز از آخر هفته‌ها هم شلوغ‌تر بود و مجبور شدیم تایم استراحتمان را در آشپزخانه کار کنیم.
دو سینی دیگر از کوکی باقی مانده بود که منتظر بودم فر‌ها خالی شود تا نوبت به آنها برسد. در حال ریختن مارمالاد آلبالو روی خامه‌ی کاپ کیک‌ها بودم که با صدای زنگ گوشی‌ام دست از کار کشیدم. به طرف کیفم رفتم و گوشی را که بعد از آمدن دخترها داخل کیفم گذاشته بودم بیرون آوردم. کمیل بود. چند قدم از دخترها فاصله گرفتم و جوابش را دادم. بدون اینکه جواب سلامم را بدهد با لحن جدی و آمرانه گفت:
–بیا اتاقم کارت دارم!
–نیم ساعت دی…
حرفم را برید:
–همین الان آمال! تعطیل کن بیا پایین!
مجال نداد حرف دیگری بزنم و گوشی را قطع کرد. بی‌ادب! عجله‌اش برای چه بود؟ خودش که آمده و دیده بود چقدر سرمان شلوغ است! حقش بود آن روی خیره‌ام را نشانش می‌دادم و نمی‌رفتم!
از دخترها عذرخواهی کردم و بقیه‌ی کار را به آنها سپردم. به مرضیه سفارش کردم خیلی حواسش باشد و با خداحافظی سرسری از آشپزخانه بیرون زدم.

همین که در زدم، سریع خودش در را باز کرد. با تعجب وارد اتاقش شدم:
–پشت در بودی؟!
در را بست و مقابلم ایستاد، دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و خوب که در صورتم دورهایش را زد، کمی خم شد و به چشمانم زل زد:
–برای چی تو انبار گریه می‌کردی؟!
هامونِ دهن لق! چشمانم را بستم و در دلم هامون را مستفیض کردم. تا پلک باز کردم، مچم را گرفت و به سمت مبل‌ها کشید. روی مبل دونفره نشست و من هم را هم کنارش نشاند. کمی خودم را کنار کشیدم و کیفم را میانمان گذاشتم. دست به سینه شد و با اخم گفت:
–منتظرم!
لبم را با زبانم تر کردم و خیره به گلهای درشت و گلبهی رنگ دامن لباسم، همان جوابی که به هامون داده بودم برای او هم تکرار کردم. با این تفاوت که به جای دوستم گفتم ترانه.
–تو چشمهام نگاه کن و یک بار دیگه حرفتو تکرار کن!

نگاهم را به نگاهش وصله زدم و اخم کردم:
–من دروغ نمی‌گم!
–من گفتم دروغ می‌گی؟!
–منظورت همین بود!
دوباره و این بار با لحن مهربان و آرامی، سوالش را تکرار کرد:
–چرا گریه می‌کردی؟
–خوشم نمی‌آد قسم بخورم، ولی به خدا قسم دلیلش همونی بود که گفتم، ترانه برای من مثل آیه‌اس، خیلی دوستش دارم، ناراحتیش و غمش اذیتم می‌کنه.
سرش را بالا و پایین کرد و چند ثانیه به چشمانم خیره شد و گفت:
–الان خوبی؟
لبخند زدم:
–بله خوبم.
–خوبه!
کیفم را گوشه‌ی انتهایی میز گذاشت و خودش جای کیف را پر کرد. موهای روی پیشانی‌اش را عقب راند و گفت:
–قرار بود امروز حرف بزنیم، چی می‌خواستی بهم بگی؟ از دیشب ذهنم درگیره.
–می‌شه بعدا در موردش حرف بزنیم؟
ابروهایش را بالا انداخت و با تخسی گفت:
–نه نمی‌شه!
نفسم را رها کردم و دستی به صورتم کشیدم. می‌دانستم چه می‌خواهم بگویم و از چه چیز می‌خواهم بگویم؛ اما خستگی جسمم، روی کارایی ذهنم تاثیر گذاشته بود؛ نمی‌دانستم از کجا و چطور شروع کنم.
با بلند شدنش، نگاهم با او قد کشید و به صورتش رسید.
–برم بالا یه چیزی بیارم بخوریم و حرف بزنیم.
به نشان موافقت سرم را تکان دادم و لبخند عمیقم از لبهایم پا گرفت و به چشمانم رسید.

برگشتنش نزدیک یک ربع طول کشید و من در این یک ربع توانستم حرفهایم را سبک و سنگین کنم و به ذهن شلوغم سر و سامان بدهم. با خروجش از اتاق، بلند شده و کنار پشت پنجره‌ ایستاده بودم؛ همین که وارد اتاق شد از پنجره فاصله گرفتم و سر جای قبلی‌ام نشستم. از اینکه برای دقایقی تنهایم گذاشته بود، حس خوبی داشتم.

سینی را روی میز گذاشت و کنارم نشست. دو لیوان از شربت‌های مخصوص کافه با خودش آورده بود. لیوانی به دستم داد و گفت:
–حالا هر چه دل تنگت می‌خواهد بگو.
با لبخند، تشکر زیر لبی کردم و لیوانم را میان دستانم نگه داشتم؛ دمای بدنم همیشه پایین بود و خنکی اتاق از یک طرف و از طرفی خنکی بیش از حد لیوان شیشه‌ای لرز به تنم ‌انداخت. لیوان را به روی میز و برگرداندم و دستانم را روی پاهایم در هم پیچیدم و گفتم:
–امروز به خاطر تو شومیز و دامن تنم نکردم، اما حس خوبی از این کار ندارم.
ابروهایش به سمت یکدیگر دویدند:
–چرا؟ دلیل حس بدت رو بهم توضیح بده!
صبح، موقع آماده شدن، دقایق طولانی جلوی در باز کمدم ایستاده و به لباسهایم زل زده بودم. بین پوشیدن شومیز کرمی و دامن کلوش طوسی دلبری که به تازگی به جمع لباسهایم اضافه شده بودند و مانتو دامنی بلندم مردد مانده بودم. در آخر خواست خودم را نادیده گرفتم و به خواست او مانتو دامنی بلند حریرم را که زمینه‌ی کرم با گلهای رنگارنگ داشت، انتخاب کردم.
اتصال نگاهمان را قطع نکردم و گفتم:
–من طوری بزرگ شدم و زندگی کردم که به خواست و خوشامد دیگران زندگی نکنم. تو بهم می‌گی شومیز و دامن نپوشم چون خیلی تو چشم هستم و شاید جنس نگاه دیگران روی من بد و هرز باشه، من حساسیت‌های تو رو درک می‌کنم، اما دلم نمی‌خواد به خاطر نگاه دیگران از خودم و چیزهایی که بهم حس خوب می‌ده ولی برای دیگران خوشایند نیست دل بکنم. موضوع بعدی اینه که وقتی می‌گی خیلی حسود و انحصار طلبی، می‌ترسم.
مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم:
–منکر این نمی‌شم که همه‌ی ما آدمها درونمون یه منِ حسود و انحصار طلب داریم، اما انگار این دو خصلت در تو ورای اون چیزی که در درون همه‌ی ما هست، تو الان باهام خوب حرف می‌زنی؛ برای خواسته‌هات ازم خواهش می‌کنی و من بهشون احترام می‌ذارم؛ اما …
به گوشه‌ی مبل خزیده و متفکرانه و با اخم نگاهم می‌کرد.
–ادامه بده لطفا!
گوشه‌ی روسری‌ام را دور انگشت اشاره‌ام پیچیدم و گفتم:
–می‌ترسم بعدها پشت این حساسیت‌ها و خواسته‌ها اجبار بیاد و من به خاطر خواست تو، به مرور زمان از خودِ واقعیم، از دختری که دوستش دارم و ازش راضی‌ام دور بشم، من از اینکه چند سال دیگه چشم باز کنم و خودمو نشناسم می‌ترسم. نمی‌خوام حساسیت‌هات باعث بشه خواسته و ناخواسته یا به اجبار، خودم رو محدود کنم. یکی از همکارهای من به خاطر همین موضوع تو زندگیش به بن بست رسید و از همسرش جدا شد.
اگر می‌پرسید کدام همکار هیچ جوابی نداشتم؛ دروغ نگفته بودم، اما هرگز نمی‌تونستم برایش بگویم منظورم از همکار همان افسانه‌ی همیشه بی‌حوصله و گوشه‌گیر کافه است! شاید بخشی از این ترسها و نگرانی‌هایم به خاطر حرفهای افسانه بود؛ به تازگی فهمیده بودم که به خاطر بدبینی و حساسیت‌های همسرش کارشان به جدایی و طلاق کشیده. وقتی شنیدم باورم نمی‌شد؛ افسانه سنی نداشت و من تا به آن روز فکر می‌کردم مثل مرضیه و خودم یک دختر مجرد است. افسانه می‌گفت در دوران مجردی‌اش خیلی دختر آزاد و مستقلی بوده، اما بعد از ازدواج به خاطر حساسیت‌ها و حسادت‌های همسرش، حتی از رفت و آمد با فامیل و دوست و آشنا هم منع شده بود.

می‌دانستم همه‌ی آدمها مثل هم نیستند؛ اما مطمئن بودم که مردها در برخی رفتارها وجه مشترک صد در صدی دارند؛ می‌ترسیدم کمیل هم مثل همسر افسانه شود، چون همسر او هم در ابتدا ارام و با زبان خوش درخواست‌هایش را به او دیکته می‌کرده، اما به مرور کار به پرخاش و دعوا و عصبانیت هم رسیده. به خاطر همین بود که دلم می‌خواست در همین آغاز راه از ترسها و نگرانی‌هایم برای کمیل بگویم و به قول معروف ” سنگهایم را وا بکنم و اتمام حجت کنم “.
–به نظرت من می‌تونم همچین آدمی باشم؟ آدمی که با زور و اجبار تو رو به چیزی که دوست نداری مجبور کنه؟ من نه می‌خوام عوضت کنم، نه محدودت کنم؛ اما ازم نخواه در مورد حساسیت‌هام بهت حرفی نزنم. بعد از ازدواج خواه ناخواه محدویت‌هایی برای هر دو طرف به وجود می‌آد و هیچ کدوم دیگه نمی‌تونیم اون آدم سابق باشیم و باید یه جاهایی برای آرامش همدیگه از خواسته‌هامون بگذریم.
مکثش باعث شد دل به دل نگاهش دهم. لبخند کم جانی زد و پرسید:
–تو کتاب بعد از عشق رو خوندی؟
–نخوندم! اسم کتاب رو شنیدم و می‌دونم نویسنده‌اش الیف شافاکه، چطور؟!
–من قبل از آشنایی با تو خوندمش، یه جایی از کتاب رو خوب یادمه، چون تا خوندم یاد مامانم و نسا افتادم، نوشته بود اگر می خوای چیزی رو نابود کنی، اگر می خوای بهش صدمه و آسیب برسونی، کافیه محدودش کنی، اون وقت می بینی که خود به خود خشک می‌شه، پژمرده می‌شه و می میره!
یاد معصومیت نسا افتادم و دلم گرفت. بلند شد و لیوان شربتم را برداشت و کمی‌ آن طرفتر، کنار لیوان خودش گذاشت و روی میز چوبی وسط مبلها نشست. زانوی چپش با فاصله‌ی خیلی کمی کنار زانوی مخالفم بود و من در این فکر بودم که پایه‌های نحیف میز، طاقت وزن سنگینش را خواهند داشت یا نه؟
دستش را به طرفم دراز کرد و گفت:
–دستت رو بده.
مکث و تردیدم باعث شد، خودش اقدام کند. انگشتانش را دور مچم پیچید و دستم را توی دستش نگه داشت و گفت:
–ببین آمال، تو درست می‌گی و من هم منکر این نیستم که زیادی حسود و انحصار طلبم و روی هر چیزی که دوستش دارم حساسم و می‌خوام فقط و فقط مال خودم باشه، اما قرار نیست اگر با هم به نتیجه رسیدیم و تو قبول کردی که باقی مونده‌ی روزهای زندگیمون رو کنار هم باشیم، من به خاطر خودخواهی و خواسته‌های خودم با زور و اجبار و محدود کردن، روح تو رو بکُشم؛ اصلا دلم نمی‌خواد تو بشی یکی مثل مامانم و نسا.
انگشت اشاره‌‌ی دست آزادش را به سمت خودش گرفت و ادامه داد:
–من دیگه یه پسر نوجون نیستم و چیزی به پر شدن ظرف سی و سه سالگیم نمونده، الان هر کاری می‌کنم، هر حرفی می‌زنم و هر قولی که می‌دم، هیچ کدوم از سر احساسات و هیجاناتم نیست، مطمئن باش هر حرف و حرکتم با عقل و منطقم سبک و سنگین شده.
دست آزادش را روی دستم گذاشت. حالا دستم میان دستان گرم و مردانه‌اش محصور بود. گرمای دلچسبی که از دقایقی پیش سر انگشتان سردم را دچار کرده بود، با این حرکت به سرعت خودش را به قلب تپنده‌ام رساند.
–نمی‌خوام بهت قول الکی بدم، شاید یه روزهایی به خاطر همه‌ی اون خصلت‌هایی که تو رو می‌ترسونه خلقم تنگ بشه، من تمام تلاشمو می‌کنم تو رو آزار ندم و به خودم یادآور بشم که چه کسی رو، با چه خصوصیاتی انتخاب کردم، اگر بعضی چیزها رو در وجودش نمی‌پسندم این مشکل منه، اما اگر کنار هم موندگار شدیم و یه روزی ناخواسته بهت سخت گرفتم تو جریمه‌ی سختی برام در نظر نگیر خانم معلم!
از حرفهایش غرق لذت شده بودم؛ اگر ته تمام ترسها و نگرانی‌هایم ختم می‌شد به حرفهای قشنگ و منطقی او، من دلم می‌خواست تا ابد برایش از دغدغه‌ها و نگرانی‌هایم حرف بزنم. احساس می‌کردم از همین لحظه می‌توانم بیشتر از قبل دوستش داشته باشم؛ اما ” اگرِ ” میان جمله‌هایش ته دلم را خالی می‌کرد. به ماندگار شدنمان کنار هم اطمینان نداشت یا به خاطر اینکه هنوز رابطه‌مان شکل رسمی به خود نگرفته و من جواب قطعی نداده بودم اینطور می‌گفت؟ شاید در هیچ کدام از رفتارها و حرفهایم اطمینان لازم وجود نداشت؛ اما دلم ماندنش را می‌خواست و به ماندگاری‌اش اطمینان داشت! اگر غرورم اجازه می‌داد، سوالی که در ذهنم وول می‌خورد روی زبان می‌نشست!
لبخند زدم و دستم را به آرامی از میان دستانش بیرون کشیدم و گفتم:
–من واسه هر مسئله‌ی پیش پا افتاده‌ای جریمه و تنبیه در نظر نمی‌گیرم، ممنونم که درکم کردی و منطقی جوابم رو دادی، همیشه همینجور خوب بمون.
با نگاه خاص و غریبی به چشمانم زل زد. آنقدر به نگاه کردنش ادامه داد که با نگاه کردن به ساعت مچی‌ام، از زیر نگاه خیره‌اش فرار کردم.
پوفی کشید و بلند شد و به سمت میزش رفت:
–پاشو بریم برسونمت.
–لطفا زنگ بزن آژانس، اینجوری من معذب می‌شم.

سوئیچ و گوشی‌اش را از روی میز برداشت. به سمت در اتاق رفت و بعد از قفل کردنش، به طرف من که هنوز نشسته و مات حرکاتش بودم برگشت:
–پاشو و هر دفعه‌ام با من سر رسوندنت چونه نزن!
بدون حرف بلند شدم و کیفم را روی دوشم انداختم. کنار پنجره ایستاد و دستش را روی کلید برق گذاشت و با خنده گفت:
–یه کاری کردی کلمه‌ی آژانس به گوشم می‌خوره کهیر می‌زنم.
بلند خندیدم و نگاه خیره و مات او تا وقتی از کنارش بگذرم، همراهی‌ام کرد.

* * *
زیر اجاق را کم کردم و از آشپزخانه بیرون زدم. به سمت اتاق خوابها رفتم و جلوی در حمام ایستادم. اتاق من و آیه حمام نداشت، در عوض بزرگتر بود. ما از حمام اتاق بابا که یک در آن به داخل اتاق و در دیگرش به سالن کوچک جلوی اتاقها باز می‌‌شد، استفاده می‌کردیم.
به خاطر صدای شرشر آب چند ضربه‌ی محکم به در زدم و و قتی صدای ” جانم ” آیه را شنیدم، پرسیدم:
–چیزی لازم نداری؟
–نه دیگه تمومه.
با لحن لوتی مأبانه‌ای افزود:
–اومدم بیرون چاییت حاضر باشه!
خندیدم و با ناز گفتم:
–چشم آقا شما امر کنین کنیزتون هر ثانیه آماده‌ی خدمت گذاریه.
صدای آب قطع شد و بعد از چند ثانیه از میان در سرک کشید و با لحن شیطنت آمیزی گفت:
–هر خدمت گذاری؟
نیش باز و نگاه شیطانش جیغم را درآورد:
–خیلی بیشعوری آیه! گمشو!
در حمام را بست و صدای خنده‌اش در فضای حمام پیچید.
قدمی به سمت اتاق خودمان برداشتم، اما با شنیدن صدای زنگ تلفن خانه، به سمت سالن راه کج کردم. با دیدن شماره‌ی عمه عاطی، گوشی را برداشتم و تماس را وصل کردم:
–سلام عمه، خوبی؟
–سلام عزیزم، خوبم تو چطوری؟ آیه و آرش خوبن؟ دلم براتون خیلی تنگ شده!
روی کاناپه نشستم و گفتم:
–قربون دلت، خوبیم به خوبی شما، ما هم دل تنگتون هستیم، چه خبر؟ کجایین؟
–تازه اومدم خونه، خبرم زیاده از کجا بگم برات؟
با خنده گفتم:
–از هر جا دوست داری بگو، فقط جامع و کامل باشه، طاها اومد؟
–آره اومد، عصری با عموت اومدن.
با تعجب پرسیدم:
–عمو هم اومده؟ زن عمو چی؟
–نه بابا، سیما اصلا خبر نداره، اینا الکی گفتن: ” به پلیس خبر دادیم، خودمونم می‌ریم تبریز شاید رفته اونجا بهمون نگفتن “. صبحم سیما زنگ زد انقدر داد و هوار کرد که قطع کردم و گوشی رو از پریز کشیدم و رفتم خونه‌ی عزیز.
–چی گفت بهت؟!
–هر چی که لایق خودش بود، می‌گه از تو و پسرت شکایت می‌کنم، شما دخترمو دزدیدین.
–جوابشو ندادی؟
با لحن غمگینی گفت:
–چی می‌گفتم عمه، هر چی بگم تف سر بالاست، دیروز پدر و مادر محمودم باهامون بودن، خوب شد قبل از رسیدنمون مهران زنگ زد و گفت چه خبره، اگر نمی‌گفت و بی‌خبر می‌اومدیم خونه خیلی بد می‌شد، مهران که قطع کرد سریع بهش پیام دادم تا ترانه رو ببره خونه‌ی عزیز، فامیلای محمود آدمهای بدی نیستن، اما بالاخره فامیل شوهرن دیگه، به گوش خواهرشوهرام می‌رسید فردا روز واسه مهران و ترانه بد می‌شد.
پوفی کشیدم و با ناراحتی گفتم:
–عمو و طاها چی گفتن؟ طاها به آرش گفته بود می‌آد که ترانه رو بیاره پیش خودش.
با حرص و به جانبداری از ترانه گفت:
–چی می‌‌تونستن بگن؟! هر چی از دهنم در می‌اومد بار عطا کردم، حرص سیما رو هم سر اون خالی کردم، خودش می‌دونست چی کار کرده جیکشم در نیومد.
–حالا ترانه می‌ره یا می‌مونه؟
با لحن آرامی گفت:
–هر چی محمود قسم و آیه آورد و زبون ریخت قبول نکردن بمونه، قرار شد فعلا بره پیش طاها تا عطا با سیما صحبت کنه، اگر راضی شد که هیچ ما می‌آییم اونجا و رسم و رسومو به جا می‌آرییم و عقدشون می‌کنیم، اما اگر نتونست که مطمئنم نمی‌تونه و سیما از خر شیطون نمی‌آد پایین، با رضایت عطا کارو تموم می‌کنیم.
با ناامیدی پرسیدم:
–یعنی زن عمو راضی نشه عمو رضایت می‌ده؟
با قلدری و لحن اطمینان بخشی گفت:
–می‌تونه نده؟! جلوی این همه آدم قول داده.
با ذوق گفتم:
–واقعا؟! پس همه چی تمومه! بگم مبارکه؟!
به ذوقم خندید و گفت:
–بگو قربونت برم.
تا وقتی نام ترانه و مهران را در شناسنامه‌ی هم نمی‌دیدم، باور این که ترانه عروس مهران شده برایم سخت بود؛ اما ذوق و خوشحالی‌ام، به بدبینی‌های ته دلم، اجازه‌ی ابراز وجود نمی‌داد. از ذوق بغضم گرفته صدایم می‌لرزید:
–الان حال ترانه خریدنیه عمه!
او هم سر ذوق آمده بود:
–آره، نمی‌دونی چقدر خودشو برای عطا لوس کرد و قربون صدقه‌اش رفت. خوب شد پسرا نبودن، وگرنه تا مدتها سوژه می‌شد بچه‌ام.
صبح به خاطر ناراحتی ترانه اشکم درآمده بود و حالا چشمانم برای خوشحالی‌اش بارانی بود.
–وای عمه خیلی خوشحالم، نذر می‌کنم همه چی خوب پیش بره چهل بار دعای توسل می‌خونم براشون.
از ته دل گفت:
–الهی من فدای اون اشک شوقت و دل مهربونت بشم عزیز دل من، ایشاا… عروس شدن تو رو ببینم، گرچه هیچ کس رو لایق تو نمی‌دونم.

.میان بغض و گریه خندیدم:
–باید دید نظر بقیه چیه؟ شما صاحب مالی و هیچ وقت ایرادشو نمی‌گی.
با مهربانی گفت:
–من همیشه و همه جا گفتم، خاندان رستگار از دار دنیا سه تا دختر داره که گل سرسبدشون آماله. هیچ کسم حق نداره رو حرف من حرف بزنه!

به قربان محبت و قلدری‌اش رفتم و بعد از چند دقیقه خداحافظی کردیم. همین که گوشی را قطع کردم، به سمت حمام دویدم و با ضربه‌های پی در پی‌ که روی در می‌زدم گفتم:
–آیه چرا گیر کردی؟ بیا بیرون دیگه!
در را به هول باز کرد و تن پوش به دست در چهارچوب در ظاهر شد:
–چته؟! قلبم افتاد کف حموم!
نگاهم را از تن برهنه‌اش گرفتم و گفتم:
–بپوش اونو بی‌حیا!
–خوبه همه چیمون مشترکه اونجوری نگاه می‌گیری!
و بعد با خونسردی و به آرامی تن پوش را به تن کرد و پرسید:
–حالا چی شده اینجوری ذوق کردی؟!
به سمت سالن رفتم:
–عروسی افتادیم، عروسی! لباس بپوش بیا برقصیم که خیلی خوشحالم!
پشت سرم آمد و کنار گوشم، با صدای نازک و ظریفش جیغ کشید:
–جان من؟! کی گفت؟! کِی؟!
دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و کمی به عقب هلش دادم:
–پرده‌ی گوشم پاره شد! عمه زنگ زد، سرما می‌خوری، برو لباس بپوش بیا بقیه‌اشو بگم.

فلش آیه همیشه به تلویزیون وصل بود. صبح تا شبی که تنها می‌ماند، با دیدن فیلم و گوش کردن آهنگ سرگرم می‌شد. چند روز بیشتر به اتمام آخرین روزهای تابستان نمانده بود و فقط همین چند روز آیه را کنار خودم داشتم. از اینکه تبریز قبول شده خیلی خوشحال بودم، از جا و مکانش مطمئن بود و نگرانی نداشتم؛ اما از تصور تنهایی و دلتنگی خودم و سوت و کور شدن خانه‌مان دلم می‌گرفت!
آهی کشیدم و از میان آهنگ‌های فلش که اکثرشان شاد بودند، یکی از شادترینشان را پلی کردم تا شاید فکر نبودن آیه را بشوید و با خود ببرد.

هر دو روی کاناپه ولو شدیم و نفسم‌های خسته‌مان را از راه دهان بیرون فرستادیم. سرهایمان به سمت هم چرخید و صدای خنده‌هایمان با ریتم تند و شاد موسیقی در هم پیچید. تبحر خاصی در رقصیدن نداشتیم، البته آیه وضعیت بهتری داشت؛ من کار بلد نبودم و همیشه هم زود خسته می‌شدم.
–وای خدا خیلی چسبید! زمزم از دماغمون در نیاره صلوات بلند ختم کن.
لحن آیه شوخ بود؛ اما من واقعا از ته دل صلوات فرستادم و دعا ‌کردم خوشحالی و ذوقمان زائل نشود.

* * *
به پهلو روی صندلی نشسته و با نگاهم دور تا دور محوطه‌ی حیاط را رصد می‌کردم. امروز تابستان تمام می‌شد و فردا پاییز با دلبری‌هایش به مهمانی لحظه‌هایمان می‌آمد. امروز عمر نشستن من هم روی این صندلی و لذت بردن از چشم انداز بی‌نظیرش به پایان می‌رسید. دیگر نمی‌توانستم هر روز ساعتها در آشپزخانه، میان عطر دل‌انگیز وانیل، کاکوئو و قهوه با پختن انواع کاپ کیک و شیرینی و کوکی، غم‌ها و دلتنگی‌هایم را گُم‌ کنم.
دم عمیقی از هوا گرفتم و بازدمم را به آرامی رها کردم. آرنجم را روی میز ستون چانه‌ام کردم و زل زدم به ورودی کافه رستوران و رزپیچ‌های قرمز رنگ و دلبرش! امروز برایم روز دلگیری بود؛ صبح آیه و آرش را راهی تبریز شدند. من هم گوشه‌ای از بغض‌های تلنبار شده‌ی این چند روز را بر سر در و دیوار خانه‌مان آوار کردم و راهی کافه رستوران شدم. امروز آخرین روز کاری‌ام در کافه رستوران بود؛ جایی که برای من فقط یک محل کار ساده نبود. از همان اولین روز حس خوبی از فضا آدمهایش گرفته بودم. از همه مهمتر اینجا در کنار نوشیدنی‌های بی‌نظیرش، دو فنجان قهوه‌ی گرم چشیده بودم که مختص خودم بود و فقط برای من سرو می‌شد. اینجا بخشی از گم شده‌های روحم را پیدا کردم و فهمیدم که هنوز هم می‌توانم کسی را غیر از آدمهای ثابت و انگشت شمار زندگی‌ام دوست داشته باشم.

نگاهی به ساعت مچی‌ام کردم و بلند شدم. حدود نیم ساعت تا قرارم با کمیل وقت داشتم. امروز تایم استراحتم را هم در آشپزخانه مانده بودم تا همه‌ی کارهایم را زود تمام کنم؛ برای ساعت هفت شب بلیط داشتم. دیروز همه چیز را برای کمیل گفته بودم. او هم امروز صبح پیام داده بود که خودش من را تا ترمینال می‌رساند.
با احتساب ترافیک و خداحافظی‌ام با بچه‌ها، به موقع، شاید هم یک ربع زودتر به ترمینال می‌رسیدیم. قرار بود برای ثبت نام آیه و کارهای دانشگاهش من و آرش هر دو همراهش باشیم و با هم به تبریز برویم؛ اما از یک طرف جواب انتخاب رشته کمی دیر اعلام شد و از طرف دیگر آرش آنقدر کار داشت و سرش شلوغ بود که نمی‌شد قبل یا بعد از این تایم آیه را همراهی کند؛ راضی هم نشد من و آیه تنها به این سفر برویم؛ می‌دانستم حساسیتش به خاطر حضور ارسلان است، برای همین اصرار و پافشاری نکردم. امسال دوقلوها هم به پیش دبستانی می‌رفتند و من خیلی وقت پیش قول داده بودم روز اول کنارشان باشم، حالا موظف بودم به قولم عمل کنم!

با همه خداحافظی کردم و همراه هامون از پله‌ها پایین رفتم. به حتم یک روزهایی به اینجا سر می‌زدم، پس نیازی به خداحافظی پرسوز و پر ملاتی نبود. به روی خودم نمی‌آوردم و مثلا حفظ ظاهر می‌کردم؛ اما در واقع به طرز تابلویی دمغ و بی‌حوصله بودم! از دیروز سنگینی یک کوه روی قلبم نشسته و یک توپ بزرگ در گلویم گیر کرده بود. دلم می‌خواست به خانه‌مان برگردم و با خیال راحت، یک دل سیر گریه کنم! گرچه می‌دانستم گریه کردن در خانه‌مان، به جای اینکه سبکم کند، سنگین‌ترم می‌کند؛ زمان می‌برد تا به دوری و نبود آیه عادت کنم.

هامون ساکت و آرام تا در حیاط همراهی‌ام کرد.
بیرون از حیاط، روی سنگ فرش پیاده رو، کنار هم ایستادیم. با لحن مهربان و شوخی گفت:
–من که می‌گم معلمی رو بی‌خیال شو و همین جا پیش ما بمون.
لبخند کم جانی زدم و گفتم:
–علاقه‌ام به معلمی به همه‌ی علاقه‌های شغلیم غالبه.
به طرفم چرخید و با خنده گفت:
–پس سر و کله زدن با پسر بچه‌های تخس و کله شق رو دوست داری، فروغ که همیشه می‌ناله.
–همه‌اشون تخس و کله شق نیستن، اگر رگ خوابشون دستت بیاد می‌بینی درونشون چه دنیای قشنگی دارن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x