گلناز
🌸اخر شب که رفتن با امیر مشغول جمع کردن میز شدیم من فکرم خیلی مشغول شده بود با تردید پرسیدم
گلناز: امیر.. آناهیتا و حامد با هم مشکل دارن? به نظرم خیلی با هم سردن..
امیر: خببب.. فک کنم خودشونو خیلی درگیر کار کردن.. خب.. برای هم وقت نمیزارن..
گلناز: خیلی ناراحت شدم.. به نظرم میتونن زوج خیلی خوشبختی باشن اخه چیزی کم ندارن..
🌸امیر: خب آنا که فردا دعوتت کرد بعد کارش با هم برید خرید.. همون موقع از زیر زبونش حرف بکش.. البته اگه دوست داری باهاش بری..
گلناز: اگه تو ناراحت نمیشی میرم.. اخه تو هم میخوای بری بیمارستان. من تنها میمونم .. لباسای خارجی بخرم ?
امیر خنده ای کرد و گفت
امیر: بخر عزیزم فقط لختی نباشه ها.. اوممم چرا.. لختی هم بخر برای تو خونه …
🌸لبخند شیطانی زد پریدم بغلش و بوسش کردم سرشو آورد جلو و در گوشم گفت
امیر: دلم برات تنگ شده..
چیزی نگفتم و فقط بهش خیره شدم منم دلم براش تنگ شده بود اما یه جوری بودم.. انگار سختم بود امیرم که دید اینجوری ام پیشونیمو بوسید وگفت
امیر: برو عزیزم.. برو استراحت کن.. لباس خوشگلاتم انتخاب کن که فردا با آنا بری بیرون…
****
🌸با آناهیتا تو یه کافه نشستیم که اول قهوه بخوریم
آنا: اخیش.. به خدا قهوه که میخورم انگار مستقیم میره تو سرم و سر درد و خستگیمو از بین میبره…
لبخندی زدم و گفتم
🌸گلناز: منم امروز سرم خیلی درد میکرد البته خستگی من به خاطر زیاد خوابیدن و تنبلیه..
خندید اما ناراحتیشو نمیتونست پشت لبخندش پنهون کنه..
دلو زدم به دریا و گفتم
🌸گلناز: به نظرم یه کم گرفته میای این طور نیست? میخوای خریدو بزاریم یه وقت دیگه?
آنا: نه عزیزم.. گرفته که چه عرض کنم.. خستم.. خیلی خسته.. به خدا دارم میترکم اگه به یکی نگم حتما خودمو میکشم..
اینو گفت و اشکاش جاری شدن من که جا خورده بودم از ترس نمیدونستم چیکار کنم دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم
🌸گلناز: ای وای.. تو رو خدا خوبی? نمیخواستم ناراحتت کنم.. بزار برم برات اب بگیرم..
آنا: بشین عزیزم.. کار من از آب خوردن گذشته..
گلناز: میخوای بریم خونه ما با هم حرف بزنیم? امیر خونه نیست..
آنا: نه عزیزم.. همینجا راحتم.. اینا که زبون مارو نمیفهمن… میخوام بهت بگم اما روم نمیشه.. یعنی به هیچ کس روم نمیشه بگم.. نمیدونم باید چیکار کنم..
🌸گلناز: بگو عزیزم..با من راحت باش.. اگه دوست داری درد و دل کنی من میشنوم..
آنا اشکاشو پاک کرد و گفت
آنا: راستش من و حامد تو دانشکده پزشکی با هم آشنا شدیم.. هر دومون وضع مالی خوبی داشتیم خانواده هامون به هم میخوردن.. یه مدت که از آشناییمون گذشت خانواده ها از خدا خواسته پا پیش گذاشتن و ازدواج کردیم.. ایران که بودیم زندگیمون بهشت بود… انقدر عاشق و دیوونه بودیم که هیچ کس باورش نمیشد ما دکتریم.. عشقمون خونه و بیرون نمیشناخت.. جز من کسیو نمیدید.. روزی هزار بار خودمو لعنت میفرستم که گفتم بیایم اینجا.. همه چی خوب بود.. من احمق پامو کردم تو یه کفش که بریم خارج.. شرایط بهتر زندگی بهتر.. اون اما دلش بچه میخواست میگفت بچه دار بشیم.. منم شرط گذاشتم اگه بچه میخوای باید بریم خارج.. اونم به هر دری زد و بعد دو سال کارمون ردیف شد که ای کاش نمیشد.. تو همون سه ماه اول که اومدیم انقدر خودشو درگیر کار کرد که دیگه فقط شبا میدیدمش… البته اونم بعضی شبا…
🌸گلناز: خب عزیز دلم این که گریه نداره.. بشینید با هم حرف بزنید.. بهش بگو چه قدر دلت برای اون روزا تنگ شده..
🌸آناهیتا سر تکون داد و با ناراحتی گفت
آنا: گلناز عزیزم اگه دارم باهات درد و دل می کنم به خاطر اینکه حس می کنم اگه بهت بگم میتونی از تجربیات زندگی من استفاده کنی تو امیر تازه اومدین اینجا امیدوارم هستم که موندگار نشید و به روزگار منو حامد دچار نشید اما … راستش دیگه برای زندگی ما دیر شده …. دیگه کار از حرف زدن گذشته..
گلناز: من ازت کوچکترم و به خودم اجازه نمیدم که بخوام نصیحت کنم فقط به عنوان کسی که دلسوز توئه احساس می کنم هنوزم میتونید تلاش کنید مشکل تورو نمیدونم اما اگه فقط همین سردی و دور از هم بودن با یه ذره تلاش میتونید درستش کنید
🌸آنا: مشکل اول همین سردی و دور از هم بودن بود من تمام وقت بیمارستان بودم خودمو درگیر کرده بودم که ترفیع بگیرم میخواستم معاونت بیمارستان و به عهده بگیرم حامدم خیلی از من بیشتر زیاده خواه بود که می خواست رئیس بیمارستان بشه الانم شوهرم در شرف به خواستهاش برسه اما به قیمت از دست دادن زندگیمون… اون موقعا هر کدوم سرمون به کار خودمون بود اما بعد دیدم واقعاً دارم از اون دور میشم یه شب ها بود که خونه نمی اومد اگه با من برخورد میکرد بداخلاق بود… راستش کم کم بهش شک کرده بودم چون چند باری بوی عطر زنونه… موی بلوند روی لباسش این چیزا توجهمو جلب کرده بود و هوشیارتر شده بودم به خودم 🌸اومدم دیدم وسط یه مشت غریبم اینجا وفاداری خیلی کمرنگ تر از ایرانه به هرحال شوهر منم جوون خوشتیپ بود هرچی نباشه دکتر بود کار بیمارستان رو کم کردم گفتم بذار به زندگیم برسم به خودم برسم باورت نمیشه اولین روزی که این تصمیم گرفتم خیلی ترسیده بودم چون مطمئن بودم یه نفر یا بهتر بگم حداقل به خاطر یه نفر سر و گوشش میجنبه وقتی خودمو تو آینه نگاه کردم دیدم وای اصلا به خودم نرسیدم خیلی وقت بود از قیافه افتاده بودم شده بودم شبیه مرده متحرک.. اون روز رفتم آرایشگاه زنگ زدم خونه رو تمیز کردن دکور عوض کردن…
اما….
منتظر نگاهش کردم…
منتظر نگاهش کردم و با تعجب پرسیدم
گلناز: خب بعدش چیشد?
🌸آنا: هیچ وقت یادم نمیره.. شمع هارو روشن کرده بودم و میز شام و چیده بودم جوری به خودم رسیده بودم که از دیدن خودم کیف میکردم.. هر چی صبر کردم نیومد.. بهش زنگ زدم گفت کاری تو بیمارستان پیش اومده شب نمیاد خونه.. خیلی خورد تو ذوقم اما چیزی نگفتم.. گفتم بزار سورپرایزش کنم.. غذا براش ریختم و با یه شاخه گل رفتم سمت بیمارستان… اما گفتن نیست .. سر غروب رفته.. دیگه حال خودمو نمیدونستم.. اومدم تو ماشین سرمو گذاشتم رو فرمون و فقط گریه کردم.. دم صبح بود برگشتم خونه با حال داغون.. انگار قلبم میدونست داره بهم خیانت میکنه اما عقلم باور نمیکرد… عقل بهم میگفت منطقی باش شاید با دوستاش میخواسته بره بار یا جایی.. نخواسته بهت بگه..
گلناز: حالا شاید واقعا همینجوری بوده عزیزم…
آنا خندید و گفت
🌸آنا: عزیزم.. چه قدر ساده ای.. مردا رو فقط خدا میشناسه.. منم فکرمیکردم از شوهر تحصیلکرده و فرهیخته ی من همچین چیزی بعیده.. اما از اون روز فکر اینکه کجا میره و کجا میاد عین خوره تو مخم بود.. بدون اینکه بفهمه یه هفته از محل کارم مرخصی گرفتم یه ماشین کرایه کردم و افتادم دنبال شوهرم… عین سایه.. بار اول که دنبالش رفتم دیدم بعد کار بهم زنگ زده که دیر تر میاد.. اما سوار ماشین شد و خیلی راحت رفت یه کافه دیگه… یه زن بلوند المانی… از همین زشتای داغون.. باور کن اگه از من قشنگ تر بود نمیسوختم.. باهاش مشروب خورد سوار ماشین شدن رفتن خونه ی زنه.. البته من خیال کردم خونه ی زنس…
🌸با چشمای گرد شده گفتم
گلناز:وااا.. پس خونه ی کی بووود?
آنا لبخند تلخی زد و گفت
آنا: بعدا فهمیدم خونه ی خودشه.. اما من همون شب مردم.. خاک شدم.. روحم تیکه تیکه شد.. فقط زنی که خیانت کشیده میتونه حرفمو درک کنه.. از عشقمون از زندگیمون از تخت و عشقبازیمون .. از همه چی حالم به هم میخورد.. بی وقفه گریه میکردم.. میخواستم پیاده بشم هر دوشونو بکشم اما توانشو نداشتم.. توان هیچیو نداشتم.. من یه زن بی عرضه بودم که زندگیمو شوهرمو.. همه چیزمو باختم..
🌸دیدم با این حرفا داره خودشو حسابی داغون میکنه دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم
گلناز: عزیزم.. تقصیر تو نبوده.. ببین هر زن و مردی ممکنه اشتباه کنن.. این ممکنه برای هر کسی پیش بیاد اما اینجوری هم نیست که مقصر تو باشی.. نمیخوام دخالت کنم اما اگه سعی میکردی جبران کنی نمیشد? منظورم اینه بهش بیشتر محبت میکردی.. خونه رو براش گرم تر میکردی.. یه کم به زندگیت سر و سامون میدادی.. سعی میکردی نجانش بدی.. برش گردونی سمت خودت.. بیشتر براش وقت میذاشتی..
🌸آنا: من خودمو باختم.. بعد از اون شب دیگه نتونستم خودمو جمع و جور کنم.. هر شب دنبالش میرفتم و هر شب بیشتر از دروغایی که بهم میگفت بیشتر غلفلگیر میشدم.. بعد دیدم هرسر شب میره اون خونه.. یا صبحا.. هر دفعه هم با یکی.. بعدم دیر وقت برمیگرده خونه.. حتی تایمی که تو بیمارستان بود هم با زنا و دخترا بگو بخند داشت.. یه بار که رفته بودم توی بیمارستان ببینم چیکار میکنه گمون کنم مچمو گرفت.. گفتم اومدم با یکی از دکترای بیمارستانتون برای یه عمل بیمارم مشورت کنم.. اما میدونم میدونه که من بو بردم.. براشم اصلا مهم نیست…
با ناراحتی دستمو گذاشتم رو دستش و هر دو سکوت کردیم.. نمیتونم بگم میتونستم درکش کنم که چه دردی میکشه.. اما میتونستم حجم غیر قابل تحمل بودن این دردو تصور کنم…
برای خیلی رنج آور بود.. یه کم که گذشت بهش گفتم
🌸گلناز: ولی آنا جون.. یه چیزی میگم از دستم دلخور نشو.. اگه میگی با زن های مختلفه پس دیگه اصلا به هیچ وجه مشکل از تو نیست.. مشکل از خودشه.. اگه با یه زن بهت خیانت کرده بود قابل درک بود… میگفتیم از تو کم توجهی دیده.. اما به نظرم اون مشکل از خودشه…
🌸آنا لبخند تلخی زد و گفت
آنا: نمیدونم.. شاید حق با تو باشه اما دیگه مهم هم نیست…زندگی من پاشیده حالا چه فرقی داره تقصیر کیه…
با تردید پرسیدم
گلناز: میخوای جدا بشی?
بغض گلوی آنا رو فشرد و در حالی که سعی داشت آروم باشه گفت
🌸آنا: تو همون گیر و دار و ناراحتی ها بودم افسردگی گرفته بودم رفتم دکتر فکر میکردم به خاطر غصه هایی که میخورم حالم بده اما فهمیدم سه ماهه باردارم.. دنیا رو سرم خراب شد… نمیدونم باید چیکار کنم گلناز.. چند بار خواستم بچه رو بندازم.. من نمیخوام جونشو ازش بگیرم.. من واقعا.. واقعا دوسش دارم بچمه از خون منه.. اما با همچین پدر و مادری چه جوری میخواد زندگی و آیندشو بسازه.. پدر و مادری که فقط اسما زندگی میکنن.. در واقع دو تا همخونه ان که هر کدوم درگیر مسائل خودشونن و قید همدیگه رو خیلی وقته زدن ….
گلناز: تو رو خدا اینجوری نگو… خدا قهرش میگیره.. اخه این طفل معصوم چه گناهی کرده.. من میگم بهش بگو .. شاید همه چی بهتر شد .. شاید ذوق پدر شدن حالشو خوب کنه..
🌸آنا: نمیدونم.. حامد از وقتی عوض شد دیگه به بچه داشتن هم علاقه ای نداره… میترسم بهش بگم و مجبورم کنه بندازمش…
گلناز: میخوای با امیر صحبت کنم? اون باهاش حرف بزنه? مردا زبون همدیگه رو بهتر میفهمن..
آنا: اون وقت میفهمه من همه چیزو میدونم و به شما گفتم.. نمیخوام روم تو روش باز بشه و بدونه با اینکه میدونم این همه وقیحه بازم کنارش موندم…
🌸هرچی درد و دل کرد سبک نشد.. تا خونه که میومدیم به خودم فکر میکردم زندگی مردم بیرونش قشنگه هرکی ببینه میگه هر دو دکتر.. چه قدر خوش بختن.. اما مردم چه مشکلاتی دارن.. آدم از دل دیگران خبر نداره و بیخود حسرت زندگی بقیه رو میخوره….
🌸رفتم خونه دیدم امیر زودتر از من رسیده و شام آماده کرده.. لبخندی زدم و نشستم سر میز
امیر: خب خانوم چه خبر? چشمای بازارای آلمانو در اوردی یا نه? این دوره دوره ی خریده ها.. دیدم دیر کردی گفتم لابد خیلی بهتون خوش گذشته.. چه خبر خوب بود?
شونه ای بالا انداختم و گفتم
🌸گلناز: چی بگم والا.. خوب بود بد نبود.. خرید کردیم.. درد و دل کردیم.. قهوه خوردیم…
امیر: خب پسسس خوب بود..
شام رو که میخوردیم زیر چشمی نگاهم میکرد بیشتر از این طاقت نیاورد و گفت
امیر: چیزی شده عزیزم? انگار سرحال نیستی نکنه با آنا زیاد جفت و جور نشدی? یا حرفی زد که ناراحتت کرد?
اهی کشیدم و گفتم
🌸گلناز: نه بابا این چه حرفیه… خیلی زن خوبیه ولی..
امیر: ولی چی?
خلاصه ای از حرفای آنا رو بهش زدم امیر فقط با تعجب و با دهن باز گوش داذ و هیچی نگفت…
وقتی حرفم تموم شد چند دقیقه بینمون سکوت شد امیر با بهت پوفی کشید و گفت
امیر: باورم نمیشه.. اخه حامد?… اصلا بهش نمیاد.. من فکر میکردم خیلی با هم خوب و خوشن..
🌸گلناز: راستش آنا گفت بهت چیزی نگم که مبادا به گوش حامد برسه ما میدونیم.. ولی اصلا نتونستم جلوی خودمو بگیرم.. داشتم میترکیدم..
امیر: بیا.. بیا بغلم عزیزم کار درستی کردی.. خوب کردی بهم گفتی.. باشه منم به روش نمیارم چون اونقدرا با هم صمیمی نیستیم.. اما حداقلش اینه که بیشتر هوای آنا رو داشته باشیم… فکرامونو بزاریم رو هم شاید بتونیم کاری کنیم…
با سرم تایید کردم و چیزی نگفتم.. حرفی نداشتم بزنم .. خودمم هنوز باورم نشده بود یه مرد تا این حد بتونه نامرد باشه..
🌸چند روز گذشت.. سعی میکردم هر روز شده یک ساعت به آنا سر بزنم.. وقتایی که از شیفت بر میگشت براش کیک یا دسر درست میکردم و میرفتم خونش.. یا میگفتم اون بیاد.. داشتم به محیط اونجا عادت میکردم.. تمام اتفاقاتی که ممکن بود تو ایران افتاده باشه.. فراموش کرده بودم.. حتی دیگه اینکه وارش بیاد و زندگیمو به هم بزنه ترسش کمتر شده بود.. چون حس میکردم اونقدر زندگیم اینجا عوض شده و ازشون دورم که دستش به من نمیرسه…
واراش کیه
امیر کیه
اناهیتا کیه
چرا این اسم ها رو من نمیشناسم کلا دوتا پارت اخر قاطی شده انگار از یه رمان دیگن
اهورا چیشد سامان چیشد اینا کین ادمین فکر کنم اشتباه میزاری پارت ها رو یکم بیشتر دقت کن لطفا
اون از دلبر استاد که اول و اخر و وسط پارت رو کلا قاطی کرده و باید مثل معما بخونی تا سر در بیاری اینم از خان زاده هر دوشون چندتا پارت اخر هم همین اتفاق افتاده
با تشکر از سایت عالیتون من از هوادارای چندسالتون هستم دلم نیومد این اشتباهات جزیی رو گوشزد نکنم
قربونت برم ابجی ی چنتا نفس عمیق بکش اون رمان خانزاده با این فرق میکنه
من این رمان از اول نخوندم ی چنتا پارت ازش خوندم ولی فهمیدم گلناز با خان ی روستا بزور ازدواج میکنه بعد ی بچه گیرش میاد تمنا ک میگن ت اتیش مرده در واقعه نمرده ،حالا وارش کیه نمیدونم ولی خیلی آدم الاغیه ک میخاد زندگیه گلناز خراب کنه *بعد امیر دکتره با گلناز ازدواج میکنه بچشون سقط میشه دگه بخاطر حال گلناز میرن خارج آنا وشوهرش دوستای امیر هستن و بقیه ماجرا خودت بخون
سلام خانم.
شما دو تا رمان رو با همدیکه قاطی کردید
خان زاده هوس باز و خان هوس باز خان زاده درباره ایلین و اهورا و سامان
خان هم گلناز و افراخان
وارش هم زن اول خان بود
سوال د
عزیزم تو خودتم درست متوجه نشدی خان زاده سایت رمان دونیه..اهورا و آیلین و سامان…خان هوس باز که اسمش خلاصه شده خان سایت رمان وان…گلناز زن دوم خانی ب اسم افراخان بود که کلا اومد شهر و زن امیر شد..وارش هم اسم زن اول افراخانه که اونقدر به گلناز حسودی کرد دیووونه شد اومد ک از گلناز انتقام بگیره که اینا اومدن آلمان