تموم مسیر و با دقت رانندگی میکردم و حالا نزدیکای خونه پشت چراغ قرمز ماشین و نگهداشتم و چرخیدم سمت شاهرخ:
_خب تا اینجای سفر و راضی بودی؟
با تمسخر سری به نشونه آره تکون داد و دست برد سمت کمربند ایمنیش:
_آره فقط چرا یادم ننداختی کمربندم و ببندم!
شاید عالی نبود اما بد هم رانندگی نکرده بودم و شاهرخ داشت بی انصافی میکرد که نق زدنام شروع شد:
_یه خط افتاده رو ماشینت که اینطوری میگی؟
و دلخور چشم ازش گرفتم و همزمان با سبز شدن چراغ ماشین و به حرکت درآوردم که صدای خنده هاش ماشین و پر کرد:
_میگم دیوونه ای میگی نه!
حسابی زورم گرفته بود:
_معلومه کی دیوونست و همش سر به سر اونیکی میذاره!
خنده هاش و ادامه نداد و گفت:
_کدوم سر به سر گذاشتن؟ کمربند ضامن سلامتیه!
نیمرخ صورتم و چرخوندم سمتش و نگاه گذرایی بهش انداختم:
_خب؟
شونه ای بالا انداخت:
_منم ضامن و نبسته بودم!
دست خودم نبود، یه جوری حرف میزد که نتونم خودم و کنترل کنم واسه همینم اول با ریتم آروم اما بعد صدای خنده هام بلند شد و حالا خود شاهرخ هم میخندید و جز صدای خنده هامون، آوای دیگه ای به گوشمون نمیرسید تا وقتی که به خونه رسیدیم…
ماشین و تو پارکینگ خونه پارک کردم و پیاده شدم، جلو تر از من پیاده شده بود و با یه کم فاصله از ماشین، ایستاده بود و نگاهم میکرد که قدم هام و با پاهایی که هنوز یه کمی درد میکردن اما اونقدرها جدی نبود، پر ناز و عشوه برداشتم و با لبخند دلبرونه ای بهش زل زدم، نگاهمون به همدیگه یه جوری بود که گوش هام هرلحظه منتظر حرف های عاشقونش بود اما شاهرخ فقط لبخند میزد و من هم فقط چند تا قدم باهاش فاصله داشتم!
کم کم داشتم قاطی میکردم، با عالمی از عشوه خرکی به سمتش میرفتم و مردتیکه هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیداد!
نا امید از خارج شدن صدایی از حلقومش خواستم از کنارش رد شم و ضایعگیم خیلی به چشم نیاد که بالاخره یه صدایی از طرفش اومد:
_دلبر
قند تو دلم آب شد، حتما میخواست تحسینم کنه و این آخر شبی یه کم لاو بترکونیم پس با لبخند از سر ذوقی کنارش ایستادم و چرخیدم به سمتش:
_جانم
نمیدونم چرا اما نگاهش رو صورتم نموند و سر خورد به سمت پایین، انقدر پایین که تقریبا داشت کفشام و نگاه میکرد!
مونده بودم چی میخواد بگه که حتی روش نمیشه نگاهم کنه واسه همین یه قدم بهش نزدیک تر شدم تا احساس صمیمیت بیشتری کنه و آروم لب زدم:
_با من راحت باش
سرش و یه لحظه گرفت بالا و زیر لب ‘باشه’ ای گفت و دوباره چشم دوخت به پایین:
_یکی از پاچه های شلوارت بالاست!
خون به مغزم نمیرسید و بی هیچ پلک زدنی نگاهش میکردم که دوباره سربلند کرد و این بار نگاهش تو چشمام خیره موند:
_از کرک و پشماتم که نگم!
نگاهم روش ثابت مونده بود، با بی رحمی تموم ادامه داد:
_با همین وضع رستورانم رفتیم!
انگار یه سطل آب یخ ریختن رو تموم وجودم
همینطور که لال شده بودم، خم شدم سمت پایین و با دیدن پاچه شلوار پای چپم که کج و کوله بالا مونده بود عین جن زده ها به حالت اولیم برگشتم و خطاب به شاهرخ با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_دنبالم نیا!
و بدو بدو از پارکینگ زدم بیرون و به سرعت مسیر خونه رو در پیش گرفتم، صدای خنده های رو مخیش و پشت سرم میشنیدم:
_دیوونه چیزی نشده که چار تا دونه پشمه دیگه!
و رو مخ تر از هروقتی میخندید اما من ضایع تر از هروقتی فقط راه میرفتم، میخواستم برم تو اون اتاق خودم و تا خود صبح بخوابم بلکه بتونم وقایع امروز و فراموش کنم!
خدمتکارهایی که پلاستیکای غذا رو از ماشین آورده بودن داخل با تعجب به منِ در حال گریز و شاهرخ خوش خنده نگاه میکردن اما نگاهشون برام اهمیتی نداشت!
از پله ها بالا رفتم و خودم و رسوندم به اتاق و خواستم در و باز کنم که شاهرخ اسمم و صدا زد:
_صبر کن دلبر
نفسم و عمیق بیرون فرستادم و منتظرش ایستادم که جلوم سبز شد:
_نگفته بودی انقدر لوسی!
دماغم و کشیدم بالا:
_لوس نیستم تو همش سربه سرم میذاری!
با تعجب ابرویی بالا انداخت:
_من بهت گفتم که بدونی!
نگاه سردم و بهش دوختم:
_الان؟ دیگه گفتنش چه فایده داشت
یه کم دست دست کرد تا بالاخره یه جمله ساخت واسه خر کردنم:
_تموم اون مدتی که مطب و بیمارستان بودیم غرق خودت بودم، غرق صدات نگاهت صورتت
پوزخند زدم:
_خوردنت، رانندگیت..
با خنده سری به نشونه تایید تکون داد:
_رانندگیتم آره ولی خوردنت دیدنی نبود!
و چشماش و بست و سرش و واسه فراموش کردن به اطراف تکون داد که ‘باشه’ ای گفتم و در اتاق و باز کردم و رفتم تو!
شاهرخ که تازه چشم باز کرده بود با ندیدن من، چرخید سمت اتاق و با خنده تو چهار چوب در قرار گرفت:
_بازم که ناراحتی
لوس کنم فعال شده بود و بی عکس العمل نشسته بودم رو لبه تخت که اومد تو و در و پشت سرش بست:
_دلبر خانم
زیر لب ‘هوم’ ی گفتم که روبه روم وایساد و دستش و از چونم گرفت تا سرم و بگیرم بالا:
_من همیشه هوات و دارم
حرفش برام غیر منتظره بود که زل زدم تو چشماش و اون ادامه داد:
_با تموم این دست و پا چلفتی بودنت…
دهن باز کردم تا بی کفش بپرم تو حرفش که دستش و به نشونه سکوت بالا آورد:
_با تموم این زبون درازیات
لبخند کجی کنج لبهاش نشست:
_و تمومی خصوصیات قشنگ دیگت، میخوامت!
بی اختیار لبخندی روی لب هام نشست و تغییر حالت نگاهش رو به وضوح دیدم، نمیدونم شاید حالا من هم همینقدر عاشقانه داشتم نگاهش میکردم و خودم متوجه نبودم!
چند ثانیه ای قفل هم بودیم تا کنارم. نشست و ضربه آرومی روی پام زد:
_حالا تو هی خودت و لوس کن!
سرم و چرخوندم سمتش:
_گفتی با تموم خصوصیات، لوس بودنم جزوشه!
یه تای ابروی خوش فرمش و بالا انداخت:
_حواسم نبود!
چشم و ابرویی واسش اومدم:
_حواست و جمع کن!
چشم دوخت به لب هام و جواب داد:
_بمونه واسه بعدا!
گیج حرفش شدم،اما معنی نگاهش و خوب میفهمیدم، حواسش تماما جمع لبهام بود، با زبون لبم و تر کردم و خواستم حرفی بزنم که یه دفعه انگشت اشارش و رو لبای نم دارم کشید و دست دیگش و دور کمرم حلقه کرد تا بهش نزدیک تر بشم و به محض از بین رفتن فاصله بینمون انگشت متحرکش و از روی لبهام برداشت و نگاه گذرایی بهم کرد،
همه چیز برای یه بوسه عاشقانه مهیا بود،
چشمام و بستم و خودم و بهش سپردم و طولی نکشید که وجودم از داغی لب هاش گر گرفت!
لب هام و به بازی گرفته بود و رفته رفته بوسه هاش هم عمیق تر میشد،
دست سالمم و تو موهای نسبتا بلند شدش فرو بردم و چنگ زدم که جری تر شد و لب هام و به دندون گرفت و گاز آرومی زد که ناله آرومی سر دادم و همین ناله برای شروع حرکت دستش روی نقطه نقطه بدنم کافی بود!
دستش و تحریک وار از رو گونم تا گردنم و پایین تر میکشید و حسابی به نفس نفس انداخته بودم که سرم و عقب کشیدم تا نفسی تازه کنم، با چشم های خمارش تماشاگرم بود، دست آورد سمت شال شل و ول شدم و از رو سرم برش داشت و کمکم کرد تا بافتم و دربیارم و همزمان با همین کار با صدای رو رگه شدش تو گوشم لب زد:
_یه کم باهم بودن که به جایی بر نمیخوره، ها؟
بعد از کامل درآوردن لباس،
با تردید نگاهش کردم، نمیدونستم چی تو فکرشه که لابه لای همین تردید و سردرگمی من، با ضربه آرومی هولم داد که دراز کشیدم رو تخت و چند ثانیه بعد هم شاهرخ کنارم دراز کشید و با لبخند دست برد لای موهام و سرش و به گوشم نزدیک کرد:
_حیف که فردا قراره بریم پزشکی قانونی
و خبیثانه نگاهم کرد که یه تای ابروم و بالا انداختم و منتظر نگاهش کردم اما ادامه نداد که هیچ یهو سنگینی تنش رو رو وجودم حس کردم!
دستام و با احتیاط برد بالای سرم و سرش و توی گردنم فرود آورد و با زبونش گردنم و نمدار کرد و همین باعث شد تا نفس بلندی بکشم و حالم روبه دگرگونی بره!
انگار قصد داشت صدام و تا آسمونا ببره که شروع کرد به نفس کشیدن تو گوشم و لابه لای این کار از گوش تا گردنم و بوسید و بالاخره سراغ لب هام اومد، لب هایی که خیس از زبون زدنام بود و حالا داغی لب های شاهرخ و میطلبید!
با فرود اومدن لب هاش به روی لب هام خواستم دستم و از زیر دستاش بیرون بکشم که سفت تر گرفتم و مانعم شد و سرش و ازم جدا کرد و پلک سنگینی زد:
_جای دستات خوبه!
و دوباره فاصله صورت هامون پر شد و شاهرخ با آروم آروم لمس تنم حالم و زیر و رو کرد…
دم صبح بود که بالاخره خواب بهمون غلبه کرد و خوابیدیم،
فردا صبح باید میرفتیم واسه کارهای پزشکی قانونی و تکمیل شکایت از حامی و اون دوتا عوضی،
فکر بهشون حتی بدتر از کابوس بود…
دلم میخواست تموم اون لحظه ها رو از ذهنم پاک کنم اما نمیشد و این حافظه قوی تر از هر وقتی همه چی و به یاد داشت و اتفاقی که افتاده بود هرگز از یاد من رفتنی نبود!
با مرور چند باره اون اتفاقا کم کم چشمام رو هم رفت و به خواب فرو رفتم…
صبح با شنیدن سر و صداهایی که شبیه به دعوا بود از خواب پریدم،
ترسیده بودم،
سرم و به اطراف چرخوندم و وقتی دیدم خبری از شاهرخ نیست ترسم چندین برابر شد!
سریع از رو تخت پریدم پایین و رفتم سمت در اتاق،
صدای شاهرخ به گوشم میرسید و گریه زاری های یه زن!
دل تو دلم نبود که در اتاق و باز کردم و با همون بلیز و شلواری که برای خواب تنم کرده بودم بدو بدو مسیر راهرو و پله ها رو طی کردم.
با رسیدن به آخرن پله و دیدن زن عمو که با چشم های خیس به پای شاهرخ افتاده بود واسه به لحظه دلم گرفت،
هیچوقت دوست نداشتم زنی رو که انقدر بهم خوبی کرده بود و مادرانه دوستم داشت رو تو این اوضاع ببینم و حالا به لطف حامی داشتم میدیدم!
🍃🍃🍃
مرسی ادمین عزیز موفق باشی
واااای ادمین جونم مرسی که پارت جدید گذاشتین 😍
چرا اینقد دیر به دیر پارت میزارین؟!…. لطفا زودتر پارت جدید بذارین.
یعنی کارم شده کوبیدن سرم تو دیوار با این نویسنده کندذهن امیدوارم این بلاها هم سرخودش بیاد (یه رمان آنلاین بخونه که سالی یبار پارت میزاره)
توصیه میکنم به همتون هیچ موقع ،هیچوقت،هیچ زمان از روی پارت اول یک رمان قضاوت نکنید😁
ادمین بخاطر زحماتت ممنون
یص
سالی یه بار پارت میذارین؟؟🤔یعنی بعد از ۴ هفته نمیخواید پارت بذارید فک کنم باید بذارم رمان که دوساله دیگه کامل تمام شد بیام بخونم چون اینجوری اصلا یادم میره موضوع چی بوده!😕
سلام چرا انقدر دیر به دیر بارت میزارین به خدا خسته شدم هی میام میبینم خبری نیست
ادمین جون یه وقت به خودت زحمت ندیا
واسع چی اتقدر پارتات کوتاهن