رمان پروانه ام پارت ۲۷

4.3
(66)

 

 

به سختی می تونست جلوی گریه اش رو بگیره . به سمت حوضچه ی لاجوردی رفت … پاش رو توی آب گرم و زلال گذاشت … و بعد توی آب نشست .

 

موج های کوتاه آب … بوسه های نرم و پر محبتی بودند که به بدنِ به تاراج رفته اش تسکین می دادند !

 

کمرش رو به دیوار کاشی کاری شده چسبوند ، سرش رو کمی عقب گرفت و چشم هاشو بست . سعی کرد آروم باشه … چیزی که خداوند براش در نظر گرفته بود رو باید می پذیرفت ! … مثل همیشه که پذیرفته بود ! … ولی … اینبار …

 

باز هم قطرات اشک روی صورتش جریان گرفتند .

 

در حال و هوای خودش غرق بود که صدای پاهایی رو شنید . فکر کرد سالومه برگشته پیشش . هول و دستپاچه … اول پشت دستاشو روی گونه های خیس اشکش کشید … و بعد مشت آبی توی صورتش ریخت .

 

بعد سر چرخوند به سمت ورودی و بعد … زهرا رو دید !

 

یک لحظه خشکش زد … و بعد …

 

– تو اینجا … چیکار می کنی ؟

 

زبانش لکنت بی اهمیتی داشت . زهرا قدمی بهش نزدیک شد .

 

– پروانه … حالت خوبه ؟!

 

پروانه صورتش رو درهم کشید … انگار چیز نفرت انگیزی شنیده بود . خشم ذره ذره مثا سمی مهلک به خونش وارد می شد و گرمش می کرد . نگاهش رو از زهرا گرفت و گفت :

 

– برو بیرون !

 

زهرا تقریبا به التماس افتاد :

 

– پروانه … یک لحظه گوش بده !

 

– اصلا نمیخوام بشنوم ! برو از اینجا بیرون !

 

– چرا فکر کردی من فرار تو رو به ارباب زاده لو دادم ؟

 

 

 

 

پروانه منزجر و خشمگین پاسخ داد :

 

– چرا ؟ … چرا ؟! … چون اون می دونست که من میخوام فرار کنم ! … چون دم پنجره ی اتاقش ایستاده بود و نگاهم می کرد ! … چون تو … کسی بودی که اول مخالفم بودی و بعد کلید رو بهم دادی !

 

– اینا دلیل نمی شه که …

 

– معلومه که دلیل می شه ! معلومه ! … تو باعث شدی من حس یک حیوونِ شکار شده رو داشته باشم ! باعث شدی تا پای زنده بگور شدن برم ! تو …

 

زهرا هق هق کرد … واقعا به گریه افتاده بود !

 

– پروانه جان … من دوستت هستم ! من هیچوقت نمی خوام که به تو آسیبی برسه ! همیشه …

 

پروانه ازش رو چرخوند :

 

– برو بیرون !

 

زهرا زار می زد … هیچ حرف واقعا قانع کننده ای برای تبرئه ی خودش نداشت . فقط امیدش به این بود که با گریه هاش قلب پروانه رو نرم کنه . ولی پروانه نمی تونست … عصبی بود … بی حوصله … زخم خورده ! صدلی گریه های زهرا حالش رو بدتر می کرد . با کلافگی گفت :

 

– برو بیرون زهرا ! برو بیرون !

 

پروانه باز هم عجز و لابه کرد :

 

– من باور نمی کنم پروانه … که تو اینقدر با من سرد باشی ! … تو خیلی مهربونی ! … تو یه روز بلاخره حرفامو می فهمی !

 

پروانه پلک هاشو عصبی و بی قرار روی هم فشرد … حس خفگی داشت ! … فکر می کرد هر لحظه ممکنه کنترل خودش رو از دست بده و مثل دیوانه ها شروع کنه به جیغ زدن … که صدای هاله رو شنید :

 

– مشکل شنوایی داری دختر جون ؟! … چند بار پروانه خانم باید یه جمله رو تکرار کنه برات ؟ … برو بیرون !

 

 

 

 

 

شونه های پروانه توی آب بالا پرید … و زهرا عین برق عقب رفت . نگاه هر دوشون کشیده شد به سمت ورودی گرمابه … جایی که هاله ایستاده بود … .

 

با پیراهنِ بلند بنفش رنگ و موهای حلقه شده … و نگاهی متکبر و بی حوصله .

 

با حرکت سر به پشت سرش اشاره کرد :

 

– برو بیرون !

 

زهرا نگاه گیجی به پروانه انداخت … بعد سعی کرد چیزی بگه :

 

– چش … چشم خانم !

 

و بعد به سرعت اونجا رو ترک کرد … .

 

پروانه می دونست … از تجربه ی مکالمه ی قبلی که با این زن داشت … انتظار صحبت خوشی نداشت !

 

نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت . صدای تق تق صندل های هاله … که بهش نزدیک می شد … سکوت رو بهم زده بود .

 

پروانه با سر پایین انداخته … انگشتانش رو زیر آب مشت گرفت . حس بدی داشت ! از کبودی بدنش … از سوختگی روی سینه اش … از فکر اینکه مردی رو با این زن شریکه … .

 

بی اختیار کمی بیشتر بدنش رو زیر آب پنهان کرد .

 

هاله لحظه ای ایستاد بالای سرش :

 

– خوبی ؟!

 

سکوت پروانه … هاله آه سردی کشید و بعد روی لبه ی حوضچه نشست .

 

پروانه انتظار این حرکت رو نداشت … بی اختیار کمی خودش رو عقب کشید .

 

بعد هاله گفت :

 

– من … متاسفم !

 

 

 

 

به نوعی پروانه انتظار شنیدن این جمله رو نداشت … فقط نگاه دوخت به هاله … و هاله دستش رو روی شونه ی لخت اون گذاشت .

 

– می دونم … چه زجری کشیدی !

 

حرف زدن سختش بود … بغض بیخ گلوش داشت می تپید … شونه ی پروانه رو بین انگشتانش فشرد و باز گفت :

 

– من نباید … اون حرفا رو می زدم ! می دونم ترسوندمت ! … می دونم … سیا چه جور آدمیه !

 

پلک های پروانه می سوخت … دنیا توی اشک های نریخته اش غوطه ور بود . به سختی گفت :

 

– هاله خانم …

 

و اولین قطره ی اشک روی گونه اش فرو لغزید . هاله گفت :

 

– منم یه روزی همه ی درد تو رو تجربه کردم ! فقط هیجده ساله بودم … دلم با سیا نبود ! … اصلا نمی شناختمش ! … اون منو توی یک مهمونی دیده بود و … من هیچوقت پدرم رو نمی بخشم … به خاطر اینکه منو به سیاوش داد !

 

چند لحظه سکوت … و چند نفس عمیق . پروانه دست خیسش رو روی دست هاله گذاشت و به نشونه ی همدردی فشرد . هاله اضافه کرد :

 

– می ترسیدم ازش ! باکره بودم … خیلی کاراشو نمی تونستم برای خودم هضم کنم ! … درد می کشیدم … گریه می کردم …

 

باز چند لحظه سکوت … با تمام تلاش مقاومت می کرد تا بغضش درهم نشکنه … بعد خندید .

 

– ولی خوبیش اینه … بعد مدتی هم عادت کردم ! … تو هم عادت می کنی !

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 66

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x