رمان از کفر من تا دین تو پارت 245

4.4
(100)

انگار دارم تو گوش خر یاسین میخونم.. البته که بلانسبت جناب خر باشه..

لبه های پیراهن سفیدش و از شلوارش بیرون میکشه و بدون باز کردم دکمه ها از سرش بالا میاره.. چه بی اعصاب..؟

و طبق معمول هیچی هم زیرش نداره !

 

چشه امشب!؟ نکنه مریم درست گفته و با وجود فشارهایی که روشه بخواد اینجا باهام رابطه داشته باشه!؟

وحشت میکنم.. چندتا بوسه و لمس کوتاه و موجّه یه چیزه اما…

وقت و تلف نمیکنه و یه زانو روی تشک گذاشته، هلم میده روی تخت و با داد کوتاهی که میکشم تنم و مچاله میکنم.

_وحشی..

_هیسسسسس… من هنوز آرومم.

 

فقط صداش آروم بود نه هیچ چیز دیگه اش..

_خدا لعنتت کنه هامرز، تو ماشین که حالت خوب بود مگه چقدر زهرماری خوردی هیچی حالیت نیست تو حیاط چیزی زدی!.

 

میچرخم تا از اون طرف بیام پایین و عجیب ریسکی، هیچ وقت به حریفت پشت نکن..

تا به خودم بیام یهو میبینم یه دور زدم و از ملافه دورم خبری نیست.. تازه بدنش نزدیکتر از هر زمانی بهم چسبیده بود و می‌خواست نقش ملافه رو بازی کنه.

 

تنش کمی سرده و میگه زیادی توی حیاط مونده. دست هام بینمون قفل شدن وگرنه سینه هام مستقیم میرفت تو صورتش… ووووی خدا… لرزی بهم میفته.

وحشت بی لباس بودن نمیزاره به هیچی فکر کنم و هرچند پایین تنه اش شلوار داره ولی بازم هیچی رو تغییر نمیده.

_یه لحظه گوش کن..

 

سرم و عقب میکشه و روی بازوش تنظیم میکنه و کف دست هاش پشتم و کامل قاب گرفته..

_گوش دارم اما نمیخوام صدات و بشنوم.

_تو غلط اضافه… مثه آدم باهات حرف میزنم هوا برت نداره.. دیگه تحمل دیوونه بازیات و ندارم.

 

زانوم و نامحسوس بالا میارم تا کم کم فاصله ایجاد کنم که اگر نفهمه هامرز نیست.

لنگای درازش و دور پایین تنم میپیچه و خب مرسی حالا دیگه کامل چسبیدم بهش وتمام پستی بلندی تنش و با پوست و گوشتم حس میکنم.

تنها چیزی که کمی باعث آسودگیم میشه احساس نکردن هیچ نشونه ای از تحریک مردانه ست.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 100

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

چی میشه نویسنده چن خط بیشتر بنویسه این رمان دیگه خیلی طولانی شده

Fary
1 ماه قبل

نویسنده جان موضوع داستان هی داره تکرار میشه ، هیچ اتفاق خاصی و جدیدی هم نمیوفته

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x