رمان شوکا پارت ۴۴
ن۱۸۵ 🤍🤍🤍🤍 خاتون پرده را انداخت و یاسین خواست لب باز کند که اجازه ندادم. – میدونم باید حد خودم رو بدونم ولی خون به جگرم کردید به خدا. اون از همسایهتون که امروز انگ بدکاره بودن
ن۱۸۵ 🤍🤍🤍🤍 خاتون پرده را انداخت و یاسین خواست لب باز کند که اجازه ندادم. – میدونم باید حد خودم رو بدونم ولی خون به جگرم کردید به خدا. اون از همسایهتون که امروز انگ بدکاره بودن
-نه ! با عمهمم! کس دیگهای به غیر تو اینجا هست؟ -نه! -پس سوال مسخره نکن! دخترک جلو آمد و مقابلش ایستاد. -ترسیدم هنوز از دستم ناراحت باشی! با یک ابروی بالا داده نگاهش کرد. پیراهن کوتاه پرتقالی با
خم شد و از روی مبل تلفن را برداشت. با دیدن شماره.ی خانهی بابا اکبر لب زد: – مامان صدیقهس… – باشه تا تو حرف میزنی من غذا سفارش میدم. سر
هامرز از توضیح اضافه مرد ابرویی بالا داده و بدون حرف دوباره دستش و دور کمرم انداخته و راه میفتیم طرف سالن.. نگاهم روی لباسای هامرز میچرخه و خندم میگیره. مرد بیچاره اشتباهی نکرده بود و شاید برای
#p211 کوبش قلبش را با گوش هایش میشنید… تن عریان و این حوله ی بد ریخت با مرد غریبه ای از آشنا یا خانواده ی کوروشی که ثابت کرده بود وجدان در وجودشان جایی ندارد…
۱۷۹ 🤍🤍🤍🤍 صدای بسته شدن در که آمد، چشمانم را باز کردم و بلند شدم. خاتون با چهرهای گرفته به سمتم آمد که فرصت ندادم و تندتند گفتم: – ببخشید ببخشید به خدا نمیخواستم مهمونتون رو بیرون
۱۷۳ 🤍🤍🤍🤍 نگاه متعجب و عصبیاش صورت خیس از اشکم را رصد کرد. – گریه میکنی واقعاً؟! واسه یه آدم بیسروپا اینطور اشک میریزی؟! بازویم را بیرون کشیدم و درمانده نگاهش کردم. نمیفهمید درد من خودش است؟!
#part508 هرچند که خودش زنگ نزد… و این یعنی حاضر نبود صدایم را بشنود! این یعنی زیادی از دستم عصبانی بود! شخصی که زنگ زده بود خودش را وکیل نیما معرفی کرد… آنقدر ناامید بودم که با همان جمله
#پارتصدوبیستوسه با خستگی به خانه برگشت. زمانی که چشمش به مادرش افتاد، حاضر جلوی درب ایستاده بود، با چشمهایی تنگ شده سوال کرد. – کجا بِهی بانو؟ بهناز لبخندی زد. – علیک سلام
🌼خلاصه: داستان از یک شب و مهمونی هالوین شروع میشود که با لو رفتن مهمانی (ملودی) مجبور میشود به خاطر شغل پدرش مهمانی را ترک کند؛ طی این فرار سر از یک چایخانه در میاورد و با مردی به نام
امیرخان همراه با هر جملهای که میگفت اشک گونهاش را خیس میکرد و گندم از دیدنه کوهی که داشت کنارش فرو میریخت، حالش خرابتر از همیشه شده بود و هر کار میکرد نمیتوانست پا به پای
به نظر سوالم به مزاقش خوش نیومد که باعث خشک شدن عضلات صورت و تیره تر شدن چشم هاش شد، اما امکان نداشت از جوابش بگذرم و مطمئنن جز هامرز آدمی نبود که بتونه پاسخ درستی بهم بده. _الان
خلاصه: داستان درباره دختری به نام نواست که از بچگی خدمتکار عمارت نیکزادها بوده. نوا پنهانی با پسر کوچیکه خاندان نیکزاد ازدواج میکنه البته بدون ثبت شدن در شناسنامهاس! و زمانی که باردار میشه، همسرش فوت میکنه و اون در تلاش که ثابت کنه بچه از خون اون هاست. تو همین حین محمدعلی، معروف به محمدعلی تایگر، کشتی گیر لوتی و معروف تیم ملی و برادرشوهر نوا به
خلاصه: لیلی دختری خیال پرواز و نقاشی است که دوست دارد عشق را تجربه کند! او هنگامی که دنبال کار میگردد به کافه ای میرود به اسم (کافه کوچه) در آن کافه یک تابلو وجود دارد که مشتریان روی آن یادگاری مینویسند و لیلی وقتی میخواهد یادداشت خودرا بچسباند …
خلاصه: محمدمیعاد مردی با ایمان و خدا دوست است که از همسر خود، طهورا جدا شده و از او یک دختر سه ساله دارد،به خواستگاری آناهیتا میرود و خواستگاری او از آنا زندگی دختر را دستخوش تغییرات میکند..
♥️ خلاصه : روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خوندهی برادر فرهاده، فرهاد سالها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض میشه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخالهاش امید جدا شده، دیدن دوبارهی امید اون رو یاد روزهایی میندازه که با چند دیدار کوتاه … مریم و سلمان: ” سلمان اربابزادهای که
♥️خلاصه : داستان زندگی امیر و رخساره که با وجود اختلاف و دشمنی قدیمی خانواده هایشان به قصد ازدواج و شروع زندگی مشترک باهم فرار می کنند، از طرفی الا خواهر امیر و کاوه برادر ناتنی رخساره برای پیدا کردن سرنخی از آنها به هر دری می زنند، ولی هیچ ردی از آنها پیدا نمی کنند، در این میان یادداشت ها و پیام های مشکوکی از طرف امیر برای الا
🌼خلاصه: داستان در دو زمان حال و گذشته اتفاق میفته زمان گذشته زندگی لیلی رقاص وخواننده معروف وزمان حال درمورد نوه او که لیلی نام داره ودرپی فیلم خصوصی مادربزرگش به یک حراج غیرقانونی میره تامانع ازفروش فیلم بشه واونجا با بابک هوشمنداشنا میشه کسی که پدرش به لیلی خواننده ربط پیدا میکنه… ……….