رمان آهو و نیما پارت 124

4.3
(107)

 

نگاه نیما به طرز بدی رویم سنگینی می کرد…

منتظر جواب بود و شاید بهترین فرصت بود تا آنکه از آنجا فرار کنم.

– باشه… همین الان میرم…

قدمی به عقب برداشتم که نیما گفت: دیر وقته…

با امیدواری نگاهش کردم، یعنی امکان داشت که مرا به داخل خانه دعوت کند؟!

با آنکه دلم می خواست داخل خانه را ببینم… ببینم هنوز هم خانه مثل سابق است، اما ابدا که نمی ماندم…

فقط می خواستم نیما این حرف را بزند تا شاید بتواند درد غرور زخمی شده ام را کم کند.

هنوز منتظر به نیما نگاه می کردم…

نگاه او هم به چشمانم بود، انگار برای گفتن چیزی تردید داشت…

صدای نازک شخص سومی ما را از جا پراند و باعث شد نگاهمان را از یکدیگر بگیریم.

– آره عزیزم دیر وقته! بهتره براش آژانس بگیری!

لای در کمی بیش تر از قبل باز شد و در مقابل نگاه بهت زده ام شیوا جلوتر آمد.

ظاهرش و لباس خواب را که در تنش دیدم بهتم بیش تر شد.

رابطه شان آنقدر جدی بود که در یک خانه زندگی می کردند؟! هنوز ازدواج نکرده بودند، اما کارت عروسیشان را که پخش کرده بودند!

حتی اگر قصد ازدواج هم نداشتند، خب نیما که از رابطه ی بدون تعهد بدش نمی آمد!

 

 

به سختی نگاهم را از شیوا گرفتم و با خود فکر کردم هیچگاه در زمانی که همسر شرعی و قانونی نیما بودم، مقابلش لباس خوابی به عریانی لباس خوابی که شیوا به تنش داشت، نپوشیده بودم!

شیوا که انگار متوجه نگاهم شده بود، خندید.

– ببخشید که تعارفت نمی کنم بیای تو عزیزم! آخه خب…

نیم نگاهی به نیما انداخت و من تازه آن موقع متوجه بالای تنه ی برهنه ی او شدم.

– آخه الان در وضعیت مناسبی نیستیم… یعنی شرایط پذیرایی از مهمون رو نداریم!

خندید.

– یه کار خصوصی داریم!

چشمکی بهم زد.

– امیدوارم که متوجهش شده باشی!

حتی اگر یک درصد هم می خواستم خودم را به نفهمیدن بزنم با “امیدوار”ی که شیوا در آخرین جمله اش به کار برد، به این باور رسیدم که آن ها خیلی وقت است با یکدیگر در یک رابطه ی بسیار جدی هستند!

مخصوصا که نیما هم هیچ چیزی نگفت تا با شیوا مخالفت کند!

با این حال باز هم نتوانستم لب از لب باز کنم و چیزی بگویم!

انگار به دهانم قفل زده بودند!

 

 

شیوا خندید.

– خب عزیزم… با آژانس میری یا خودت؟!

و این یعنی هری!

هنوز نمی دانستم چه بگویم! هر جوابی که می دادم، چه آژانس، چه خودم رفتن؛ هر دو گوز بالای گوز بود!

دهان باز کردم بگویم راننده پایین منتظرم است و فلشی را که یکی از مهندسین از طرف امید بازرگان تحویلم داده بود، تحویل نیما دهم که صدای امید بازرگان از پشت سر به گوشم رسید.

– قرار بود خانوم تهرانی بیان پیش من!

ابروهای نیما بالا پرید.

– که اینطور!

و شیوا از خداخواسته گفت: خب پس فعلا! تو شرکت می بینمتون!

امید بازرگان سر تکان داد.

– خدا نگهدار!

من هم زمزمه وار خداحافظی کردم.

و نیما که همانطور ایستاده بود بازویش را شیوا لمس کرد.

– بریم تو عزیزم؟!

نیما نگاهش را از ما گرفت و درحالیکه با گیجی به صورت شیوا نگاه می کرد، “خداحافظ”ی به زبان آورد که مخاطبش ما بودیم!

شیوا به سختی نیما را به داخل خانه هدایت کرد و در را بست.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 107

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

امید میخواست آهو ضایع نشه یا نیما رو بچزونه
چرا اینقدر دیر پارت میدین اونم کوتاه😟😢

Fary
2 ماه قبل

چرا اینقدر دیر به دیر پارت میذارید ؟
اول باید پارت قبلی رو بخونیم که یادمون بیاد
بعد پارت جدید رو بخونیم!

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x