رمان آهو و نیما پارت 125

4.4
(109)

 

امید بازرگان به محض بسته شدن در گفت: خب… بریم تو!

تنها نگاهش کردم. واقعا باید به خانه اش می رفتم؟!

– نقشه ها رو ببینیم!

انگار امید بازرگان حرفم را از نگاهم خوانده بود که این حرف را زد.

سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.

– بریم!

امید بازرگان با چند قدم خودش را به واحدش رساند و در را کامل باز کرد.

– بفرمایید!

و خودش کنار ایستاد.

وارد خانه شدم و درحالیکه کفش هایم را در می آوردم خودم را به خدا سپردم.

امید بازرگان مثل حامد آدم سوءاستفاده گری نبود، اما خب او هم یک مرد بود!

یک مرد بود و همین هم مرا می ترساند.

وارد خانه که شدم از دیدن موقعیت آشپزخانه و اتاق هایش که همانند واحد نیما بودند، ماتم برد.

امید بازرگان “خوش آمد”ی گفت و تعارف کرد بنشینم. خودش به آشپزخانه رفت و من درحالیکه نگاهم دور تا دور خانه می چرخید، کارت عروسی مچاله شده ی نیما را داخل کیفم گذاشتم.

قبل از آنکه امید بازرگان که از آشپزخانه خارج شود روی مبل نشستم.

 

دو فنجان نسکافه با دو تکه کیک آورد.

– بفرمایید!

تشکر کردم و با لبخند خجولی گفتم: ببخشید این وقت شب مزاحم شدم!

– مزاحم چرا؟ این چه حرفیه؟!

سرم را پایین انداختم تا با او چشم در چشم نشوم. خداخدا می کردم سؤالی نپرسد، اما دقیقا در همان لحظه امید بازرگان گفت: می تونم یه سؤال بپرسم؟!

به ناچار سرم را بلند و نگاهش کردم.

– بله… خواهش می کنم!

– البته، می تونید جواب ندین… چون یه کم خصوصیه!

دلم می خواست بگویم اگر خصوصی است، خب نپرس! هر سؤالی که می پرسید، مجبور بودم جوابش را دهم.

– شما چرا رفته بودین جلوی در خونه ی آقای شایسته؟!

نفس عمیقی کشیدم. کارت عروسی را که در دستم دیده بود، پس کتمان حقیقت فایده ای نداشت. از طرف دیگر حرفی را که تحویل شیوا داده بود نمی توانستم تحویل خودش دهم و با گفتن آنکه رفته بودم نقشه نشانش دهم احمق فرضش کنم!

حقیقت را به زبان آوردم.

– نمی دونم… وقتی… وقتی کارت عروسیشون رو دیدم، تعجب کردم! فکر می کردم دروغه، پاهام من رو به اینجا کشوند! آخه…

نفس عمیقی کشیدم.

– آخه من و… یعنی ما تو همین خونه زندگی می کردیم!

 

 

 

امید بازرگان چند لحظه خیره نگاهم کرد و در آخر با تکان دادن سرش گفت: درسته!

با خجالت لب گزیدم و سرم را پایین انداختم. امید بازرگان فنجان نسکافه را به دستم داد.

– بفرمایید. سرد میشه!

و من با خجالت فنجان را گرفتم و گفتم: ببخشید تو رو خدا… این موقع شب شما رو هم…

اجازه نداد حرفم را کامل کنم.

– نه نه… این چه حرفیه؟! ببخشید اگه با سؤالم ناراحتتون کردم! قصد فضولی نداشتم!

و این بار نوبت من بود که “نه نه… این چه حرفیه” به زبان بیاورم.

و برای آنکه خیال امید بازرگان را راحت کنم گفتم: هیچ چیزی راجع به آقای شایسته نه من رو ناراحت می کنه، نه خوشحال!

– خوبه!

و نمی دانم امید بازرگان از نگاهم چه چیزی خواند که گفت: خب منظورم اینه که… وقتی میگید چیزی در مورد اون خوشحال یا ناراحتتون نمی کنه، یعنی دیگه در موردش فکر نمی کنید!

به چشمانم خیره شد.

– بهتر بگم… تونستید فراموشش کنید!

سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم و زمزمه کردم: بله. خوبه!

زبانم یک چیز می گفت و دلم چیز دیگر.

 

 

نمی دانم امید بازرگان نفس عمیق کشید یا آه، اما هر چه که بود، گفت: من مطمئنم که اومدن امشبتون به اینجا بخاطر این بوده که شوکه شدین!

به زور لبخند زدم.

– بله همینطوره!

***

یک هفته از ماجرای کارت عروسی نیما و شیوا می گذشت. نه نیما چیزی به رویم آورد و نه امید بازرگان، اما شیوا هرگاه که مرا می دید لبخند میزد؛ لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود!

من هم با آنکه هر بار می دیدمشان خون خونم را می خورد، اما به سختی و به هر زحمتی که بوده آرامش خود را حفظ می کردم!

در یکی از روزها که شیوا به بهانه ی خرید حلقه سعی داشت نیما را از شرکت بیرون بکشد، امید بازرگان به گونه ای که هم به گوش نیما برسد و هم به گوش شیوا خطاب به من گفت: امروز باید بریم فرودگاه! مادر قراره بیاد!

از یک طرف دیدن شیوا برایم آزاردهنده بود و صدای جیغ مانندش باعث سردردم شده بود، از طرف دیگر با آنکه هیچگاه از “باید” گفتن دیگران خوشم نمی آمد، اما در آن شرایط جمله ی امید بازرگان مخصوصا با آن مادرش و شنیدن شیوا و نیما، چشمان گردشده ی نیما و اخم های درهم شیوا توانست مرا از آن فضا نجات دهد!

 

 

 

اگر نیما را فراموش کرده بودم، پس الان دقیقا در آنجایی که بودم چه غلطی می کردم؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 109

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

نمیدونم نیما و امید چه بازی راه انداختن قاصدک جان پارت بعدی رو زودتر بذار

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x