رمان ترنم پارت 11

3.8
(22)

خودمو بهش فشردمو گفتم
– کجا عزیزم؟
ترنم ::::::::::::
نمیفهمیدم چی شده . بابا گفت شب اومدن تکلیفو روشن میکنیم .
اونوقت تا اومدن بحث صیغه و جواب مثبت بابا! یه قضیه ای بود . سام یه
کاری کرده بود و سر در نمی آوردم .
با عصبانیت به سمت در رفتم تا برم همینجا به بابا حقیقتو بگم.
دیگه آب از سرم گذشته بود. باید همه چیو میگفتم …
اما سام یهو بازوهامو گرفتو بین خودش و درقفلم کرد
با لحن چندش آوری کنار گوشم گفت
– کجا عزیزم ؟
سعی کردم هولش بدم کنار و گفتم
– میخوام برم نظرمو بگم …
خودشو بیشتر بهم فشار داد و گفت
– باشه … باشه … اما قبلش میخوام بهت یه چیزی رو نشون بدم … آروم بگیر
بهت نشون بدم.
رمان ترنم نویسنده: ترنم ، پرستو
| P a g e 252
تکون نخوردم تا شرش کم شه . گرمای بدنش حالمو بد میکرد . آروم ازم جدا
شد و خیره نگاهم کرد
پوزخندی زد و گوشیشو بیرون آورد . یه فیلمو پلی کرد و داد دستم
فیلم رقص منو سام بود تو مهمونی اون قسمت که سام خودشو از پشت بهم
چسبوند و کمرمو گرفت
درست قبل از اینکه من برگردم و هولش بدم عقب فیلم کات میشه . با اخم
نگاهش کردم و گفتم
– خب که چی ؟
– مست بودی بقیه اش یادت نیست ؟
– من مست نبودم … تو هم مست نبودی و تو هوشیاری سعی کردی بهم تجاوز
کنی …
نذاشتم جواب بده و درو باز کردم تا برم بیرون

اما با دیدن بابا پشت در خشک شدم
اخم های بابا تو هم بود و گفت
– قضیه تجاوز چیه ؟
بابا اومد تو اتاق و درو بست . اینبار دیگه قبل از سام گفتم
– مهمونی پریشب که سام منو برد … بیشتر یه پارتی افتضاح بود تا مهمونی

سام خواست چیزی بگه که بابا با دست اشاره کرد بهش هیچی نگه و نگاهم
کرد تا ادامه بدم . سریع گفتم
– همون موقع که سام با شما حرف زد بعدش سعی کرد به زور منو ببوسه
– صبر کن ترنم اینجوری نبود
– همین بود … وقتی مقاومت کردم پرتم کردسمت تخت … سرم هنوز کبوده .
کمرمم خورد به صندلی .. کبودیش پیداست …
بابا با عصبانیت به سام نگاه کرد که و گفت
– با دختر من چکار کردی؟
سام گوشیشو پلی کرد و گفت
– نه … اینجوری نبود… ترنم هم مست بود … ببینین … خودش سعی کرد منو
ببوسه
بابا به صفحه گوشی خیره شد و با عصبانیت از این دروغگوئی سام گفتم
– من مست نبودم … این فیلم هم درست قبل از اینکه من برگردم هولت بدم
عقب کات میشه …
بابا با عصبانیت نگاهش بین ما چرخید و رو من ثابت شد
– تو تو این خراب شده چکار میکردی ؟
– من نمیدونستم چنین مهمونییه ..
سام هم زود مظلومانه گفت
– اولش اینجوری نبود … تو نوشیدنی دارو بود همه حالشون بد شد …
بهش نگاه کردم و گفتم
– من حالم بد نشد . من لب به هیچی نزدم . حتی اون شربتی که تو بهم دادی
سام خواست چیزی بگه که بابا بلند و تقریبا داد زد
– بس کنین … ترنم برو بیرون باید با سام حرف بزنم …
– بابا … اول ما باید صحبت کنیم
– برو بیرون ترنم … بعدش نوبت توئه …
– نه … من میخوام اول صحبت کنم
سام باز قیافه مظلومانه ای گرفت و گفت
– من میرم بیرون
اما قبل از اینکه بره بابا گفت
– نه … ترنم برو بیرون…

با حرص به بابا و سام نگاه کردم و از اتاق رفتم بیرون .
تمام وجودم از عصبانیت میلرزید … من مجرم نبودم … من حتی بخاطر بابا
کلی تحمل کرده بودم . اما با من مثل یه مجرم برخورد کرد … اولین بار بود
ازش خواستم به حرفم گوش بده …
اما اینجوری برخورد کرد
بابا درو بست و پشت در ایستادم .
صداشون نمی اومد … غرورم اجازه نمیداد گوش وایسم …
سام یه عوضی دروغگو بود … بابا باید به حرف من گوش میداد نه اون …
نمیدونم چند دقیقه گذشت … اما انگار یه عمر بود … صدای سام نا مفهوم
میومد … اما صدای بابا نمی اومد… در باز شد و سام با نیش باز اومد بیرون
پوزخندی به من زد و گفت
– نو بت توئه …
اینو گفت و به سمت پذیرائی رفت
با حرص وارد شدم . بابا با اخم رو تخت نشسته بود و گفت
– چرا با من این کارو میکنی ترنم ؟ تو زندگی چیزی کم برات گذاشتم ؟
کارگاه ؟ نمایشگاه ؟ احترام … آرامش … پول … تو چی تو زندگی کم داشتی
که بخوای عقده ای بشی؟
– چی میگین بابا عقده چیه ؟
– سام حستو بهم گفت … گفت چی راجب منو الهام فکر میکنی … باورم نمیشه
حست چنین چیزیه … هرچند اگه زودتر هم میفهمیدم باز با الهام ازدواج
میکردم … اما حداقل تورو اینجا نگه نمیداشتم که بخواد عقده هات بیشتر شه
اصلا نمیفهمیدم بابا چی میگه . نفسم بالا نمی اومد .
کلافه و عصبی تقریبا داد زدم
– سام یه دوغگو عوضیه … من هیچ حرف خصوصی باهاش نزدم … از
صبح هم میخوام بهتون بگم بهش جواب منفی دادم … اما فکر کردم شما
میدونین…
بابا بلند شد و گفت
– بسه ترنم … بسه … اصلا باورم نمیشه به من نگفتی چنین مهمانی رفتی …
مست کردی و هزار غلط دیگه … حتما تربیت من مشکل داشت
– من هیچی اونجا نخردم … مست نکردم … زود هم اومدم خونه … اصلا خبر
نداشتم چنین مهمانیه … من هیچ عقده ای نسبت به شما و …
بابا پرید وسط حرفم
– بیا پائین … فردا صیغه میکنین … ماه دیگه هم عقد … هیچی دیگه نشنوم …
بابا به سمت در رفت که بازوشو گرفتم
– بابا میشنوی حرفامو ؟
با اخم برگشت سمتم و گفت
– آره به اندازه کافی شنیدم …
دیگه صدام لحن التماس داشت … التماسی که واقعی بود و گفتم
– بخاطر حرف یه پسر غریبه فکر میکنین من دارم دروغ میگم؟
یه لحظه حس کردم بابا مردد شد چشم هاش . امید تو دلم جوونه زد و ادامه
دادم
– اون داره دروغ میگه … چون بهش گفتم نه… میدونم بخاطرم از طرف پدر
الهام تو فشارین … اما …
باز اخم های بابا تو هم رفت
– من از هیچ سمتی تحت فشار نیستم … کاش با من رو راست بودی ترنم …
بیا پیائین …
دستشو از دستم بیرون کشید و از اتاق بیرون رفت
شوکه به در خیره شدم …
یعنی چی ؟ یعنی حرف های تهوع آور سام رو باور کرد ؟ منی که دخترشمو
… نمیشناسه ؟
انقدر نمیشناسه بدونه حرف هاش دروغه ؟
شوکه به اطرافم نگاه کردمو کشیده محکمی به صورتم زدم …
این واقعیه ؟ خواب نیست … بابا داره با من این کارو میکنه ؟
همچنان شوکه بودم . تو سرم هزار چیز میرفت و می امد…
صیغه سام بشم ؟ ماه دیگه عقد ؟ اون آدم روانی و بزدل ؟
نه … من این کارو نمیکنم …
مرگ یکبار شیون یکبار …
سراسیمه از پله ها پائین رفتم وسط سالن ایستادم
سام با پوزخند و بابا با اخم نگاهم کرد
بلند گفتم

– با وجود احترامی که برای همه قائل هستم … اما من جوابم منفیه … دیروز
هم به سام گفتم … اما اون با دروغ و بازی های عجیب همه چی رو تا اینجا
پیش برد
بابا با عصبانیت بلند شد و گفت
– ترنم بس کن … مودب باش
با بهت و ترس سر تکون دادم و عقب عقب رفتم
چهره سام و بابا پر از خشم و عصبانیت بود … با ناباوری گفتم
– چیو بس کنم … داره دروغ میگه … من …
قبل از اینکه زانوهام منو رو زمین رها کنن به سمت اتاقم دوئیدم …
من نمیخواستم اینجوری شه … این حق من نبود … تمام عمر ملاحظه کردم
… تمام عمر …
در اتاقمو بستمو قفل کردم … رو زمین ولو شدم که بابا کوبید به در اتاقم
– همین الان میای بیرون و عذرخواهی میکنی ترنم
– اون داره دروغ میگه … شما چرا باور نمیکنین حرف های منو … من هیچ
عقده ای از شما و ..
بابا با عصابنیت زد به در و وسط حرفم گفت
– باشه سام دروغ میگه … الهام هم این سه سال دروغ گفته ؟ سکوت من دلیلی
ندونستن رفتارای تو نیست …
– چه رفتاری ؟
اما دیگه بابا صبر نکرد و صدای قدم هاش می اومد که رفت …
شوکه بودم ! الهام این سه سال ؟
مگه من چکار کردم ؟ من این سه سال که کلا تو کارگاه بودم . در حد سلام و
خداحافظ و تشکر با الهام حرف زدم …
من این سه سال مثل یه روح بودم تواین خونه …
اونوقت چی گفته به بابا ؟
سرمو تکیه دادم به در
همه چی با دروغ های سام بهم ریخت … چقدر یه آدم میتونه پست باشه …
کاوه ) پدر ترنم(:
کلافه چشم هامو دست کشیدم . آبرو ریزی از این بیشتر ؟ اونم جلو همکار
قدیمیم …
الهام شربتو داد دستمو گفت
– انقدر حرص نخور . اونام شوکه بودن … دیدی که … به سام چقدر مشکوک
نگاه کردن … شاید بینشون چیزی شده واقعا …
– آبرومو برد این دختر … این همه سال هیچوقت چیزی ازش چیزی
نخواستم… یه امشب بهش گفتم بیا پائین مودب باش … این بود رفتارش …
الهام رو به رو من نشست و گفت
– من که بهت گفتم فتارش نرمال نیست … تو همش میگفتی گوشه گیر شده فقط

کلافه سر تکون دادم . چکار میکردم .
وقتی میدیدم سرش تو کار خودشه ترجیح میدادم کاریش نداشته باشم … کم
دردسر نداشتم
اون از بابای الهام . اون از فشار خانواده خودم …
سرمو تکیه دادم به صندلی که الهام گفت
– حالا میخوای چکار کنی؟ حداقل برو باهاش صحبت کن ببین چی میخواد. این
رفتار چه دلیلی داره ؟ چه دشمنی با من داره .
– باید براش خونه جدا بگیرم…
با این حرفم به الهام نگاه کردم . سه سال بود همینو میگفت … سه سال
مقاومت کردم …
حالا به حرفش رسیده بودم و میدیدم اشتباه کردم
باورم نمیشد حرف های این مدت الهام درست باشه . هر بار از رفتار ترنم
میگفت با خودم میگفتم داره بزرگ میکنه یا سو برداشته …
اما امشب حرف های سام دقیقا انگار تائید حرف های الهام بود

الهام مردد گفت
– فعلا نمیخواد … شاید سر عقل اومد عروسی کرد با همین پسره
چشم هامو بستمو گفتم
– اون که میگه نمیخوام … به زور که نمیتونم شوهرش بدم … تازه فکر نکنم
رضا اینا دیگه سمت ما هم بیان … براش خونه میگیرم جدا … کارگاه و خونه
اش یه جا باشه … دیگه تو هم مجبور نباشی بخاطر بوی رنگ از خونه بری
الهام با اکراه سر تکون داد و گفت
– سه سال بهت گفتم گوش ندادی … حالا تازه به حرف من رسیدی
نگاهمو ازش گرفتم که دوباره گفت
– بابام یه واحد از خونه هاش خالی شده … بهش میگم برا ترنم بگیری …
– نمیخواد خودم یه جا پیدا میکنم .
الهام بلند شد و به سمت تلفن رفت
– انقدر لجباز نباش کاوه … تو وقت خونه پیدا کردنت کجاست … این وقت
سال هم خونه کجا پیدا میشه … خونه های بابا هم که همه مبله است … لازم
نیست چیزی براش بخری … تا هر وقت لازم باشه هم میشینه … نگران جا به
جائی هر سالش نیستی …
شماره پدرشو گرفت و منتظر موند
کلافه بودم . نمیشد الهامو منصرف کرد … درسته حرفش بد نبود … اما
حوصله من میدونستم های پدرشو نداشتم …

سام ::::::::::::
وقتی پدر ترنم اومد و عذر خواهی کرد و گفت دلیلی رفتار ترنم رو نمیدونه
مامان و بابا نگاه بدی بهم انداختن .
اما انقدر کلافه بودم از این کار ترنم که نتونستم قیافه مظلوم به خودم بگیرم .
انتظار نداشتم کار به اینجا بکشه … فکر کردم دارم موفق میشم …
تا سوار ماشین شدیم بابا گفت
– باز چه گندی زدی سام ؟ مگه نگفتی اون میگه صیغه ؟ مگه نگفتی همه چی
خوبه ؟
– من کاری نکردم … نمیدونم چرا اینکارارو کرد
مامان عصبانی تر از بابا گفت
– چه دروغی گفتی ؟ خودت راستشو بگو …
– بس کنین چرا فکر میکنین من مقصرم … چرا طرف من نیستین ؟ من کلی
هم باهاش مدارا کردم …
هر دو ساکت شدن . سکوتشون از صد تا فحش بد تر بود . با بیشترین سرعت
به سمت خونه رفتم و مامان اینارو پیداه کردم .
بابا گفت برم خونه میخواد باهام صحبت کنه …
اما انقدر عصبی بودم که بدون اینکه جواب بدم گاز دادم و دور شدم .

باید یه فکر دیگه میکردم …
نفهمیدم چطور رسیدم جلو در خونه امیر… حتی نمیدونستم امیر الان خونه
هست یا تنها هست که برم پیشش!

کلافه ماشینو پارک کردم و دستمو گذاشتم رو زنگ . صدای زنگ ممتد پیچید
و امیر با عصبانیت داد زد
– گمشو بیا بالا … باز چته
تا در باز شد وارد شدم و درو هم کوبیدم . حرصم هیچ رقمه خالی نمیشد …
به جا آسانسور با پله ها رفتم بالا . اعصاب منتظر موندن برا آسانسور رو
نداشتم .
امیر درو برام باز گذشاته بود . وارد شدم اما این در رو نکوبیدم چون
میدونستم چقدر امیر از این حرکت بدش میاد . از اون بد اومدن ها که میتونه
بخاطرش بهات دعوای جدی کنه !
الان هم حوصله دعوا با امیر رو نداشتم . ولو شدم رو کاناپه و گفتم
– گند بزنن ب این جنس مونث
امیر که فقط یه شلوارک تنش بود اومد سمتم و رو به روم نشست . نگاهی
بهش انداختم و گفتم
– وسط کاری مزاحم شدم ؟
متوجه تیکه ام شد و گفت
– آره … نصفشو کردم نصف دیگشو گذاشتم برا تو … این وقت شب میای
میخوای با کت شلوار بیام جلوت . بنال چیشده ؟
اینبار دیگه همه چیو براش گفتم . از سیر تا پیاز . از برنامه اون شبم برا ترنم
و از گندی که زدم … امیر همیشه فکرش بهتر از من کار میکرد
من که به آخر خط رسیده بودم . حالا نوبت امیر بود یه راهی جلوم بذاره تا
حال این بشر رو بگیرم . حرفم که تموم شد امیر همچنان تو سکوت نگاهم
میکرد که گفتم
– حالا به نظرت چیکار کنم تا آدم شه ؟

نفس عمیق کشید و تکیه داد به صندلیش … مکثش داشت طولانی میشد که
گفت
– به نظرم بکش ازش بیرون …
متعجب نگاهش کردم. دو ساعت زر نزدم که بخوام بیخیالش شم . قبل از اینکه
من چیزی بگم امیر گفت
– از اولم بیخود کینه این دخترو گرفتی … کاری که نداشت بهت … اینهمه
دختر ریخته .. گفت نه … برو دنبال یکی دیگه … کجاش بهت بر خورد که
افتادی دنبال ضربه زدن بهش؟
پوزخند زدم و صاف نشستم
– چیه ؟ تا دیروز که برات دخترا مهم نبودن … الان حامی این شدی ؟ من
جنس اینارو میشناسم … تو که مثل من …
امیر نذاشت ادامه بدم و گفت
– بزار یه چیزی رو رک بهت بگم سام … تو از بهار نارو خوردی …اگه
خیلی مردی … برو از اون انتقام بگیر … نه هر دختری که بعد اون دیدی …
تو سکوت بهم خیره شدیم …
دقیق نگاهش کردم … امیر هم از خود راضی بود … از بعد قضیه بهار
همیشه جوری رفتار میکرد انگار من حقم بود که نارو بخورم … همیشه
نگاهش بهم از بالا یود … پوزخندی زدم و بلند شدم
– منتظر دستور تو بودم …
به سمت در رفتم و گفتم
– فکر کردی خیلی زرنگی نه ؟ فکر کردی تاحالا نارو نخوردی ؟ باز من
فهمیدم بهار چکاره است ! تو که نصف دوست دخترات زیر خواب من بودن و
نفهمیدی چی میگی برا من

به سمت در رفتم و گفتم
– فکر کردی خیلی زرنگی نه ؟ فکر کردی تاحالا نارو نخوردی ؟ باز من
فهمیدم بهار چکاره است ! تو که نصف دوست دخترات زیر خواب من بودن و
نفهمیدی چی میگی برا من
امیر بر نگشت سمتم . حتی با این حرفم هم بر نگشت …
منم از خونه اش زدم بیرون و درو کوبیدم … انقدر محکم که صداش تو کل
راهرو پیچید …
امیر ::::::::::
نفس عمیق کشیدم و بلند شدم
سام با تعریف کردن کاری که کرده بود انقدر شوکه ام کرده بود که نتونستم
سکوت کنم
درسته ترنم به من ربطی نداشت … هیچکدوم از دوست دختر های سام به من
ربطی نداشت… اما اون دیگه از مرز آدم عادی رد شده بود …
کاری که با ترنم کرد… در حد یه بیمار روانیه … در حالی که هنوز ول کن
ماجرا نیست … به حرف آخر سام پوزخند زدم …
نصف دوست دخترات زیر خواب من بودن … درسته دختر های زیادی تو
زندگیم نبودن … اما اگه سام واقعا چنین کاری کرده بود … فقط نشون میداد
چقدر تو شناختش اشتباه کردم …
هر بار که یکی از دخترای پول پرست دور و بر سام بهم پا میداد بخاطر
رفاقتم با سام محل نمیدادم .
اما اگه منم میخواستم … خوب میتونستم پشت سرش حسابی خوش بگذرونم …
برگشتم تو اتاق کارم … باید حساب کتاب هامو با سام مرتب کنم …
حسم بهم میگفت این رابطه کاری عمرش رو به پایانه …

ترنم ::::::::
یه هفته از اون شب شوم می گذشت …
تو این یه هفته نه بابا رو دیده بودم نه الهام … حرف هم نزده بودیم .
فقط فردای صبح اون روز یه یادداشت به در اتاقم چسبیده بود با خط بابا …
آخر هفته یه ماشین میاد تمام وسایل اتاق و کارگاهتو جمع کن بری خونه
جدیدت …
هیچ چیزی ننوشته بود که کجاست این خونه … بهم هیچ فرصتی نداده بود
بخوام حرف بزنم .
تو وجودمحالا واقعا نفرت جمع شده بود .
نفرت از بابا … از الهام … از سام …
تمام عمر سعی کردم از حقم بگذرم تا آزاری به دیگران نرسونم … اونوقت …
این بود حال و روزم
دو روز اول فقط گریه گردم . به حال خودم و تنهائیم.
اما بلاخره اشک هام تموم شد و وسایلمو جمع کردم . اول انتظار میکشیدم که
فرصتی پیش بیاد تا با بابا حرف بزنم .
اما کم کم بیخیال اون شدم . حالا با تمام وسایللم منتظر بودم تا ماشین بیاد …
بیاد و من از این خونه شوم و آدم هایی که با تهمت منو بیرون کرده بودن برم
.
وقتی ماشین و کارگر ها رسیدن هم نه بابا خونه بود نه الهام .
پوزخندی به حال خودم زدم و با چیده شدن وسایل تو ماشین آژانس گرفتم و
پشت سر ماشین رفتم . کلید خونه و آدرس رو گذاشته بودن برام . وقتی
رسیدیم و به ساختمون نگاه کردم خشک شدم … اینجا زیادی آشنا بود …

دوباره به آدرس نگاه کردم .
خودش بود . طبقه چهار واحد هشت …
اون شب که با امیر اومدیم دیر وقت بود اما انقدر تو ذهنم مونده بود که بدونم
همین ساختمون بود
هرچی فکر کردم یادم نیومد تو آسانسور کدوم طبقه رو زد
فقط امیدوارم طبقه من نباشه .
حس بدی داشتم اگه میفهمید چی شده و پدری که انقدر سنگ کار و زندگیشو به
سینه میزدم اینجوری باهام برخورد کرده .
مثل یه تیکه اضافی از خونه پرتم کرده بیرون .
شاید باید همین الانم خدارو شکر میکردم که برام خونه و کارگاه گرفته …
سرم به شدت درد میکرد.
بیخیال فکر و خیال شدمو رفتم بالا .
خونه مبله و کاملی بود. هرچند مبل و وسایلش حس خوبی بهم نمیداد .
خیلی کهنه نبود …
اما این که فکر کنی قبلا کسی اینجا زندگی کرده .
کسی که تو نمیشناسی حس بدیه .
وسایل کارگاهم که اصل وسایلم بود رو آوردن و تو همون پذیرائی گذاشتن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x