رمان ترنم پارت 13

3.8
(21)

 

اصلا بقیه چی راجبم فکر میکردن ؟
دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم
– درست نیست … بهتر بمونم خونه …
شونه بالا انداخت و به سمت واحدش رفت
– باشه … برو خونه …
– کلیدم پیش توئه …
– فکر کن نیست … فکر کن برنداشتم از پشت در
اینو گفتو در واحدشو باز کرد
بدون حتی نگاه کردن بهم وارد شد و در رو بست
شوکه بودم از حرکتش ! منو اینجا گذاشت و رفت !
با یه کاپشن مردونه رو شونه هام و یه جفت دمپائی … واقعا ازم چه انتظاری
داشت ؟ که برم خونه اش ؟
وقتی دیدم خبری ازش نشد به سمت واحدش رفتم و در زدم .
طول کشید در رو باز کنه و دست به سینه رو به روم ایستاد که گفتم
– من نمیتونم بیام خونه ات… اگه بابام اینا بیان یا زنگ بزنن چی ؟
کلیدمو به سمتم گرفت و گفت
– هر کاری دوست داری بکن … اما دیگه رو من حساب نکن…
درسته دو بار کمکم کرده بود… اما … من که هچوقت روش حساب نکرده
بودم !کرده بودم ؟
دلم میخواست میتونستم برم تو … بیخیال کل تابو ها و قوانین … اما دستمو به
سمتش بردم و کلیدو ازش گرفتم . مردد گفتم
– مرسی بابت همه چی … سعی میکنم خودم از پس بقیه بر بیام
سر تکون دادو به سمت واحدم برگشتم . پشت سرم صدای بسته شدن در اومد
و حس تنهائی بدی وجودمو گرفت .
اما د واحدمو باز کردم و وارد شدم . حس غم و تنهائی تو وجودم شدید تر شد
و بغض کردم .
گوشیمو از رو اوپن برداشتم و چک کردم . حتی یه تماس هم نداشتم .
واقعا بخاطر حرف کی برگشتم خونه ؟ کسائی که براشون مهم نبودم !
به کاپشن امی رو شونه ام نگاه کردم … میتونم همین الان برگردم پیش امیر…
اما برگردم چی بگم؟
اصلا برگردم برای چی ؟
اون که عاشق من نیست بخوام برگردم پیشش…
به سمت حمام رفتم تا دوش بگیرم .
حداقل شاید بعدش بتونم بخوابم .
امیر ::::::::::
کلافه تو خونه قدم میزدم .
واقعا تو کی هستی تو زندگی این دختر که انتظار داری بیاد خونه ات ؟
اصلا چرا نگرانی که اون تنهاست ؟
شروع کردم به باز کردن دکمه های لباسم .
تو کارتو کردی ! دکتر بردیش …
دیگه به تو ربطی نداره میخواد چکار کنه !
پیراهنمو با عصبانیت پرت کردم رو مبل که در واحدمو زدن .
سریع در رو باز کردم
ترنم پشت در ایستاده بود .
دستامو به سنه زدم و گفتم
– چی شده ؟
– ام … اینارو برات آوردم …
کاپشن و صندلمو ازش گرفتم که دوباره گفت
– آبگرمکن رو باید چطوری روشن کنم ؟ این مدل آبگرمکن دیواری تا حالا
ندیده بودم .
– بهش میگن پکیج… فقط آبگرمکن نیست …
کلیدو برداشتم و در واحدمو بستم .
واقعا کی میتونه با دخترش این کارو کنه و حداقل نیاد خونه وزندگی رو براش
نچینه و همه چیو راه نندازه .
هر حرفی هم که سام زده بود …
هر چیزی که پدرش فکر کرده باشه !
بازم دلیلی نمیشد بخواد دخترشو اینجوری ول کنه .
پشت سر ترنم وارد خونه اش شدم …
کنار ایستادو به تراس اشاره کرد
خودم میدونستم پکیج کجاست چون نقشه خونه ها یه مدل بود
رفتم رو تراس برق و گاز پکیج رو چک کردم .
هر دو درست بود اما استارت نمیشد
ریست کردم بازم کار نکرد .
قاب جلوشو بیرون آوردمو چک کردم .
لوله آب گرمش کاملا سبزو جرم گرفته بود . ترنم پشت سرم ایستاده بود.
سوالی پرسید
– مشکلش چیه ؟
– لوله رابطش جرم گرفته فشار آب کم میشه اینجوری استارت نمیزنه … باید
این لوله عوض شه .
– اوه … شوفاژ هم با همینه ؟
سر تکون دادم و گفتم
– آره … باید زنگ بزنی به صاحب خونه بیاد درست کنه … اما تا عوض
نکنن روشن نمیشه … اگه خواستی منم میتونم فردا برات عوضش کنم …
با ناراحتی سر تکون داد و هر دو برگشتیم تو .
خونه اش سرد بود . درسته هوا هنوزخیلی سرد نشده بود .
اما سرمای خونه محسوس بود .
به سمت در رفتم و گفتم
– وسایلتو بگیر بیا خونه من … هم دوش بگیر هم اونجا بخواب …
– نه …
برگشتم سمتش و قبل از اینکه ادامه بده گفتم
– این یه پیشنهاد نبود که بگی نه … یه دستور بود … برو وسایلتو بگیر …
اخم هاش تو هم رفت و گفت
– تو نمیتونی به من دستور بدی …
– وقتی با این حالت اینجا بمونی و دوباره از حال بری این منم که باید ببرمت
دکتر … پس میتونم بهت دستور بدم .
نفسشو با حرص بیرن داد و گفت
– کسی ازت نخواست منو ببری دکتر
– یعنی دفعه بعد که افتادی تو بغلم پرتت کنم رو زمین تا ازم بخوای ببرمت
دکتر ؟
– آره… ترجیح میدم بمیرم تا از کسی خواهش کنم .
– به جای مردن فقط کافیه یکم عاقل باشی اونوقت نیاز به خواهش از کسی
نیست
– چرا فکر میکنی عقل کلی ؟
اینو گفتو با حرص دستشو به کمرش زد
به سمتش رفتم و گفتم
– من عقل کل نیستم اما تو احمقی … بهت گفتم وایسا میام کمکت … اما عاقل
نبودی صبرکنی … اونوقت خودتو به اون روز انداختی … الانم بهت میگم بیا
واحد من … دیگه میل خودته حرفمو گوش کنی یا نشون بدی به حماقت چقدر
علاقه داری…
نگاهش عصبانی تو چشمم چرخید .
فاصلمون یه قدم بود
با انگشت کوبید به سینه ام و گفت
– تو حق نداری بیای اینجا بهم توهین کنی … اونم فقط بخاطر اینکه به من
کمک کردی .
دستم دور دستش قفل شد و گفتم
– من بهت توهین نکردم… من واقعیت هارو گفتم .
دستشو بیرون کشید و با حرص جواب داد
– من احمق نیستم
– پس مثل یه احمق رفتار نکن …
هر دو ساکت و خیره به هم نگاه کردیم .
میدونم زبونم تنده . میدونم حرفم براش سنگین بود .
اما نمیدونم چرا دارم انقدر از کارها و رفتارش حرص میخورم .
فقط میدونم چنان رفته زیر پوستم که نمیتونم بیخیالش بشم .
نگاهم ناخداگاه از چشم هاش افتاد رو لبش
گرمای ملائمی از نفس های عمیقش بهم میرسید و انگار داشت دمای هوا رو
بالا میبرد
ترنم لبشو تر کرد و با کلافگی گفت
– همون دفعه قبل هم اومدم خونه ات اشتباه کردم .
قبل از اینکه بیشتر از این از کوره در برم و کاری کنم که پشیمون شه ، شونه
بالا انداختم و در حالی که به سمت در میرفتم گفتم
– باشه … پس بمون همینجا …
تا چرخیدم گفت
– میام …
مکث کردم که ادامه داد
– هرچند میدونم بازم دارم اشتباه میکنم …
ترنم ::::::::::::
از جواب خودم به امیر شوکه شدم .
اما وقتی برگشت که بره با وجود تمام بحثی که کردیم حس کردم نمیخوام بره

نمیخوام تنها بمونم …

ترنم ::::::::::::
از جواب خودم به امیر شوکه شدم .
اما وقتی برگشت که بره با وجود تمام بحثی که کردیم حس کردم نمیخوام بره

نمیخوام تنها بمونم …
امیر آروم برگشت سمتم و گفت
– اگه میدونی داری اشتباه میکنی پس چرا میخوای بیای؟
نگاهش تو چشم هام چرخید ، مثل همیشه تیز و کنجکاو .
امیر خیلی راحت هرچی راجب من فکر میکردو میگفت . پس چرا من نباید
میگفتم.
برای همین گفتم
– چون نمیخوام فکر کنی من مثل تو کله شقم .
از این حرفم لبخندی کنج لبش نشست و گفت
– ببینیم و تعرف کنیم
چند لحظه دوباره تو سکوت بهم خیره شدیم که بلاخره امیر گفت
– بر وسایلتو بردار …

امیر :::::::::::
من کله شقم … قبول دارم … اما ترنم هم دست کمی از من نداشت .
تکیه دادم به اوپن و نگاهم تو خنه چرخید .
مبل هارو محدود تر یه سمت سالن چیده بود و وسایل نقاشیش سمت دیگه .
درست کنار پنجره های قدی تراس .
نمای پنجره اینجا هم مثل خونه خودم بود . اما محدود تر .
دوست داشتم اتاق خواب هاشو ببینم.
اما میدونستم فعلا نمیشه . فعلا البته …
یهو به خودم اومدم … میدونی داری چکار میکنی امیر ؟
تا حالا هیچوقت به هیچ دختری اصرار نکردم بیاد خونه ام .
درسته الان هم به ترنمبرای این اصرار نکردم که بیاد خونه ام و با هم باشیم !
اما همین اصرار هم … جز رفتار همیشگی من نبود …
شاید بهتر بود با این قضیه کنار بیام …
همونقدر که نسبت به بقیه واقع بین هستم بهتره برای خودمم باشم
ترنمو میخوام … از نگاه اول این دختر منو جذب کرد…
حتی وقتی سام گفت نامزدشه …
این واقعیت بود و بهتر بود باهاش کنار بیام …
این دخترو میخوام و مسلما تا مال من نشه … آروم نمیشم .

اما واقعیت این بود که من اگه چیزی برام مناسب نباشه … میذارمش کنار …
حتی اگه واقعا بخوام …
هیچوقت خواستم به صلاحیت و تصمیم درست ارجحیت نداشت
باز هم نداره …
برای همین تا این درخترو درست نشناسم …
تا مطمئن نشم میتونه بدون آسیب زدن به من … نیازهامو برآورده کنه …

هیچوقت قدم جلو نمیذارم .
ترنم با یه کیف کوچیک اومد و گفت
– بریم ….
نگاهی به کیفش انداختم، زیادی کوچیک بود برای اینکه همه وسایلش مورد
نیازش داخلش باشه.
اما چیزی نگفتم و به سمت در رفتم .
بدون حرفی وارد خونه من شدیم و در رو بستم .
به سمت آشپزخونه رفتم تا یه غذای سبک و گرم درست کنم . هرچند خیلی
دیروقت بود .
رو به ترنم گفتم
– تو برو دوش بگیر تا من یه چیزی درست کنم بخوریم
– فردا دوش میگیرم … خیلی ضروری نیست …
نگاهمو ازش گرفتم . در یخچالو باز کردم و گفتم
– باشه … هرجور راحتی … وسایلتو بذار تو همون اتاق قبلی … یکم دراز
بکش … آب میوه تو یخچال هست برا خودت ببر…
ترنم :::::::::::

درسته قبول کردم برم خونه امیر…
اما واقعا دوش گرفتن خونه اش اصلا امکان پذیر نبود .
امیر هم بهت توجه داشت . هم در همون لحظه بهت بی توجه بود .
خیره نگاهش کردم که داشت از یخچال مواد شام ر بیرون میاورد .
به اینکه استراحت کنی و آبمیوه بخوری توجه داشت .
اما خودش برات این کارو نمیکرد … فقط بهت گزینه هارو میداد…
یه جورائی مثل پدری بود که میخواست بچه اش مستقل باشه … اما توجه
پدرانش هم حضور داشت …
نمیدونم چرا همش رفتار امیر رو با یه پدر مقایسه میکردم !
شاید چون مثل سام یا پسر های دیگه وقتی محبت میکرد با چاپلوسی های
مخصوص مخ زنی همراه نبود .
وقتی دید ایستادم با یه ابرو بالا پریده برگشت سمت منو گفت
– چیزی شده ؟
با سر گفتم نه و به سمتش رفتم

– خوبم … چی میخوای درست کنی منم کمک کنم؟
– نمیخواد تو یه آب میوه شیرین بخور و استراحت کن .
کنار در یخچال ایستادم و گفتم
– میگم خوبم … من میفهمم خوبم دیگه …
یه آبمیوه از تو یخچال بهم داد و گفت
– برو بشین و اینو بخور…
ازش گرفتم اما گفتم
– من که بچه نیستم … چرا انقدر بهم دستور میدی …
یهو امیر بازوهامو گرفت و مثل یه اسباب بازی از زمین بلندم کرد
از هولی که خوردم نتونستم حتی جیغ بکشم
رو کابینت کنار یخچال منو نشوند و گفت
– میشه سکوت کنی و آبمیوتو بخوری… من نمیخوام دوباره برگردیم بیمارستان

جای دستش رو بازوم داغ شده بودو وقتی جمله آخرشو گفت نفس داغش رو
صورتم پخش شد.
یه لحظه نگاهش رو لبم ثابت شد
اما سریع بازوهامو ول کردو برگشت سمت یخچال
هر دو ساکت بودیم …
امیر تو سکوت مشغول آشپزی شد و من فقط خیره نگاهش میکردم
بدون نگاه کردن به من گفت
– میشه آبمیوه ات رو بخوری ترنم ؟ با نگاه کردن به من شام زودتر آماده
نمیشه .
انگار پشت سرش هم چشم داشت !
سریع آبمیوه رو باز کردم و یه لب ازش خوردم .
خنک و شیرین بود و واقعا حالم بهتر شد .
خیلی زود امیر یه ظرف نودل با قارچ و مخلفات گذاشت رو میز و گفت
– چون گفتن غذای سبک بهترین گزینه که داشتم این بود . امیدوارم بدت نیاد
– خوبه … من زیاد نودل میخورم …
تو گلو خندید و گفت
– اونوقت میگن پسرا آشپزی نمی کنن …
هم خجالت کشیدم هم خندیدم. اون که نمیدونست چرا من زیاد آشپزی نمیکردم.
پس بهش حق میدادم این حرفو بزنه .
از رو کابینت پائین اومدم و رو به روش نشستم .
اما میز آشپزخونه اش کوچیک بود و ناخداگاه پام خورد به پاش
سریع پامو عقب کشیدمو ببخشید گفتم .
اما انقدر سریع این کارو کردم که پشت پام خورد به صندلی خودم و نفسم از
درد رفت
برای اینکه ضایع نشم به رو خودم نیاوردم و یه مقدار از نودل برای خودم
کشیدم
قارچ و سبزجات بخار پزی که اضافه کرده بود خیلی مزه خوبی داشت
منم که حسابی گرسنه …
امیر خیلی کم برای خودش کشید و هر دو شروع کردیم .
دلم میخواست باز بخورم اما روم نمیشد .
امیر بلند شدو گفت
– باقیشو حلال کن … تو که دوش نمیگیری … من برم دوش بگیرم …
منتظر جوابی از من نموند و به سمت اتاقش رفت
به جای خالیش خیره شدم
عمر آشنائی ما خیلی کوتاه بود
اما خیلی باهاش راحت بودم . شاید چون اون راحت برخورد میکرد
کل دیگ رو گذاشتم جلومو آروم شروع کردم به خوردن باقی غذا …
اگه کسی میفهمید من کجام … چی راجب من فکر میکردن ؟
خودم باورم نیمشد تو خونه امیر راحت نشستمو دارم شام میخورم … در حالی
که اون خودش حمامه …
یهو یاد نگاهش رو لب هام افتادم …
تو دلم یه مار انگار پیچید … نه از نگاه امیر … از حس عجیبی که خودم
داشتم …
این اولین بار بود تجربه اش میکردم …
نمیخواستم بیخود خودمو امیدوار کنم … اما ته دلم یه حس دخترونه میگفت
امیر با منظور به لب هام نگاه کرد …
یاد حرف سام افتادم … امیر مگه دوست دختر نداشت … الناز …
چرا فراموش کرده بودم …
وای … همیشه از نفر سومی که سر زده وارد یه رابطه میشد متنفر بودم حالا
داشتم خودم نقششو بازی میکردم .
از سر میز بلند شدم تا همین الان برم
امیر :::::::::::
حس کردم بخاطر حضورم ترنم خجالت میکشه بیشتر شام بخوره .
برای همین بلند شدم و به بهانه حمام رفتم . هرچند واقعا باید دوش میگرفتم .
یه دوش آب سرد … که این اتیش داغ زیر پوستمو خاموش شه …
وقتی نشوندمش رو کابینت و گرمای تنشو حس کردم آتیشم بیشتر شد
مخصوصا وقتی نگاهم رو اون لب های صورتی افتاد …

لب های ظریفی که دلم میخواست همون لحظه ببوسمشون و ببینم چقدر نرم
هستن …
نفس عمیق کشیدم و سر تکون دادم
باید این افکارو از سرم بیرون کنم وگرنه با آب سرد هم آروم نمیشم .
لباس هامو برداشتمو به سمت حمام رفتم که سایه ترنم رو تو خونه دیدم
به سمت در رفت و دستش رو دستگیره نشست که گفتم
– کجا داری میری ؟
از جا پرید و برگشت سمت من .
انتظار منو نداشت و نفس های عمیق میکشید . همین باعث شدناخداگاه نگاهم
بیفته رو سینه اش …
اما سریع نگاهمو گرفتمو به چشم هاش خیره شدم .
این بی جنبه بازی ها از من بعید بود . مردد نگاهش تو چشم هام چرخید وگفت
– ام … هیچی … برم خونه …
– فکر کردم حرفامونو زدیم
– آره … آره … برم شارژرمو بیارم …
– به سیم شارژ رو اوپن اشاره کردم و گفتم
– هر مدلی بخوای این داره
– اوه … چه خوب …
ترنم اینو گفتو به سمت شارژر اومد . هرچند شک داشتم واقعا قضیه این بوده
باشه
اما چیزی نگفتمو برگشتم سمت حمام. اگه از حمام اومدم بیرون و ترنم تو
خونه نبود قسم میخورم دیگه دنبالش نمیرم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
3 سال قبل

چرا پارت هارو کم کردین

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x