رمان ترنم پارت 20

3.7
(25)

 

به نزدیکی عمارت که رسیدم ماشین های پارک شده فامیل رو دیدم .
از تعدادماشین ها مشخص بود کسی هم از قلم نیفتاده
در ماشینمو محکم کوبیدم .
اصلا حوصله این مهمونی رو نداشتم
من فقط میخواستم با مامان خصوصی صحبت کنم
به سمت عمارت رفتم که حس کردم یه نفر داره نگاهم میکنه
هوا نیمه تاریک بود
برگشتم سمت آلاچیق کنارم
تو تاریک و روشن درختا و آلاپیق دوتا چشم سیاه برق میزد
کرشمه …
دختر دایی کوچیکم با لبخند روی تاب فلزی قدیمی نشسته بود و خیره به من
بود
نگاهمون که گره خورد ایستادم
اونم بلند شدو گفت
– سلام امیر … وقتی گفتن داری میای باورم نشد …
– سلام …فکر نمیکردم اومدنم انقدر مهم باشه
آروم خندید و اومد سمتم .
با زرنگی گفت
– خب آخه تو خبر نداری چه خوابی برات دیدن .
دقیق نگاهش کردمو گفتم
– خواب دیدن برام ؟
سر تکون دادو به اطراف نگاه کرد .
انگار میخواست مطمئن شه کسی نباشه و آروم گفت
– ملک حسان میخواد تو و بلور رو امشب نامزد کنه امیر …
– من و کی ؟!
– بلور… ته تغاری احمد حسان
بلور کوچیکترین و البته تنها دختر احمد حسان ، دائی بزرگم بود …
دختری که شاید آخرین بار وقتی ده سالش بود دیدمش …
کسی که مطمئن بودم الان شاید به زور 14 سالش شده باشه …
بلور کوچیکترین و البته تنها دختر احمد حسان ، دائی بزرگم بود …
دختری که شاید آخرین بار وقتی ده سالش بود دیدمش …
کسی که مطمئن بودم الان شاید به زور 14 سالش شده باشه …
کرشمه آروم خندید و گفت
– فکر کنم قیافه اش هم یادت نیاد …
– نه واقعا … الان یعنی این مهمونی رو گرفتن برای این ؟
به حالت نمیدونم شونه بالا انداخت و گفت
– عمه راضی نیست … برا همین گفت بیام بهت خبربدم .
خداروشکر مامان راضی نبود …
اما حالا من باید چکار میکردم ؟!
مردد گفتم
– یعنی دائی و بلور راضین ؟
کرشمه اینبار با شیطنت خندیدو گفت
– بلور خیلی بچه است … الان ذوق داره چیزی حالیش نمیشه … ام دائی هم تو
شوکه …
نفسمو کلافه بیرون دادمو دستی تو موهام کشیدم .
همینو کم داشتم.
واقعا همین یه موردو دیگه برای امروز کم داشتم
حالا دقیقا باید چکار میکردم
کلافه گفتم
– فکر کنم بهتره برگردم … اومدنم امشب به صلاح نیست
کرشمه سریع بازومو گرفتو گفت
– نه … بری که منو بیچاره می کنن …
میدونستم راست میگه … حسابی توبیخش میکردن .
دلم براش سوخت …
بلاخره کرشمه هم بازی بچگیم بود …
تنها دختری که تو فامیل بین ما پسرا احترام داشت اون بود .
چون بعکس اسمش … اهل ناز و ادای الکی نبود
سری تکون دادمو گفتم
– باشه … بریم تو ببینم باید چکار کنم … مرسی گفتی …
نگران سر تکون دادو گفت
– امیدوارم بتونی یه جوری درستش کنی… ملک حسان رو که میشناسی
آره … من این پیر مردو خوب میشناختم .
با کرشمه به سمت عمارت رفتیم و دیگه حرفی نزدم .
باید قبل از اینکه ملک حسان چیزی مطرح کنه …
خودم قضیه ترنم رو مطرح میکردم …
ترنم :::::::::
ساعت نزدیک 9 شب بود .
من مثلا نباید منتظر امیر می بودم .
اما از ظهر که گفت میاد صحبت میکنیم منتظر بودم .
مثل یه دختر احمق
با کلافگی رفتم سر پنجره
پس چرا نمیاومد …
تو سرم کلی فکر بود … یه لحظه فکر میکردم نکنه براش اتفاقی افتاده باشه .
یه لحظه حرصم میگرفت چرا بهم خبر نمیده .
یه لحظه کلافه میشدم چرا اصلا برام مهمه …
رسما داشتم دیوونه میشدم
سرم و کاسه چشم هام از این انتظار و اینهمه فکر خسته شده بود .
برگشتم تو اتاقو به تابلوئی که از صبح روش کار کرده بودم خیره شدم
حس میکردم خیلی بد شده .
خواستم رنگ بپاشم روش که موبایلم زنگ خورد
با ذوق پریدمسمت موبایلم
اما با دیدن اسم بابا ذوقم خوابید .
من چم شده بود .
چقدر ندید بدید شده بودم. واقعا مثل یه دختر خنگ عاشق شده بودم
اخم کردم به این حماقت های خودمو تلفنو جواب دادم
– سلام بابا
– سلام … خوبی ترنم ؟
– مرسی شما خوبین ؟ الهام خوبه ؟
– خوبیم شکر … من یکم راجب این پسره تحقیق کردم .
پسره ؟ ! منظور بابا امیر بود ؟
این لفظ نشون میداد بابا اطلاعات خوبی از امیر نداره …

قلبم تند تر زدو نگران گفتم
– خب؟
– ایرانی – مراکشیه …
– مراکش؟
– آره … پدر بزرگش تاجر ابریشمه … خیلی هم سر شناسه … البته پدرش
استاد دانشگاه بوده که از مادرش جدا شده …
– اوه … پدرش ایرانی بوده ؟
– آره … اما الان ایران نیست . رفته آمریکا …
– خب؟
– پدربزرگش بزرگترین تاجر مراکشی حال حاضر ایرانه …
– اوه …
واقعا امیر ایرانی اصل نبود ؟
من حتی نمیدونستم مراکش تو کدوم قاره قرار داره ؟!
بابا گفت
– بیشتر از این اطلاعات پیدا نکردم … اما تا همینجا به نظرم کافیه که بدونی
طرف یه آدم بی دردسر نیست .
– منظورتون چیه بابا ؟
– پول ترنم … پول زیاد هیچوقت بی دردسر نیست … خاندانی که انقدر سر
شناسن که با چندتا تماس به این راحتی تو این شهر بزرگ شناخته شدن …
مسلما بدون حاشیه و دردسر نیستن
مکث کردم
چیزی برای گفتن نداشتم .
حق با بابا بود .
بابا که سکوت منو دید گفت
– حالا باز هر جور نظر خودته … دزد و قاچاقچی نیستن … اما بی خطر هم
نیستن !
ازم سکوت کردم .
نمیدونستم چی بگم .
نمیدونستم اصلا چی بخوام
بلاخره بابا پرسید
– خب نظر خودت چیه ؟
– نمیدونم …
این تنها جوابم بود . اما احساسم چیز دیگه ای میگفت
احساسم براش مهم نبود که امیر کیه و چه خانواده ای داره …
بابا یکم کلافه گفت
– نمیدونم که جواب نشد دختر … یا دورشو خط بکش … یا …
بابا مکث کردو قلبم ریخت

بابا یکم کلافه گفت
– نمیدونم که جواب نشد دختر … یا دورشو خط بکش … یا …
بابا مکث کردو قلبم ریخت
نه … دورشو نمیتونستم خط بکشم
حتی اگه به زبودن میگفتم باشه … میدونستم تو عمل نمیتونم .
بابا بلاخره گفت
– یا اگه خواستی ببینیش حواست باشه …
خواستم نفس راحت بکشم که با جمله بعدی بابا یخ شدم که گفت
– اما یادت باشه من زیاد موافق نیستم با دیدن این پسره …
میخواستم گریه کنم .
اما فقط گفتم
– نمیدونم … بهش فکر میکنم بهتون میگم
– باشه بابا … بهم زنگ بزن … کاری نداری
– نه … مرسی
شب بخی گفتیمو قطع کردم
ولو شدم رو تختم
ناخداگاه زدم زیر گریه …یه گریه آروم اما پر از غم .
حالا با این حرف های بابا سر در گم تر از قبل شده بودم .
نفهمیدم کی با اشک و گریه خودم خوابم برد .
امیر :::::::::::::
به دور تا دور میز شام نگاه کردم
همه بودن …
دقیقا امشب همه بودن …
مامان ازز دیدنم خیلی خوشحال شدو تمام مدت از کنارم تکون نخورد .
باقی فامیل خیلی عادی بودن .
انگار نه انگار من خیلی وقته نبودم.
این قضیه خیلی خوب بود
اما برعکس باقی فامیل ملک حسان با چنان غیضی نگاهم کردو جواب سلاممو
داد که مطمئن شدم حرف های کرشمه درست بوده .
احمد حسان هم تو قیافه بود .
دختر کوچیکش بلور اما تمام مدت با ذوق به من نگاه میکرد
مثل بچه ای که اسباب بازی جدید براش خریدن
درسته موهای بلند مشکی و آرایش ملامی که داشت سنشو چند سال بیشتر
نشون میداد.
اما هنوز بچه بودنش مشهود بود
ملک حسان دعای شروع شام رو خوندو همه شروع کردن
اما نگاهش خیره رو من بود…
باید قبل از اینکه اون چیزی مطرح کنه خودم میگفتم
گلومو صاف کردم تا شروع به صحبت کنم که مامان بازومو گرفت
برگشتم سمتش و سوالی نگاهش کردم که گفت
– الان نه امیر … بعد از شام هرچی میخوای بگی بگو …
– دیر میشه …
مامان با سر گفت نه و زیر لب ادامه داد
– الان توهین به سفره شام میشه …
با این حرف مامان با اکراه سر تکون دادم .
میدونستم حق با اونه …
اما مطمئن بودم بعد از شام دیره …
تو سکوت و با آداب همیشگی شام خورده شد و میز جمع شد
هنوز طبق رسم قدیم خدمتکار ها با لباس سنتی مراکشی تو خونه کار میکردن
همه از دور میز شام بلند شدیمو به سمت نشیمن رفتیم
نشیمنی که به سبک قدیم فرش بود و پر از بالشتک های نشیمن و پشتی های
کنار دیوار بود
پدربزرگم رو آداب و سنت مراکشی خیلی حساس بود .
همین حساسیتش منو از اینجا فراری کرد .
حساسیتی که میترسیدم امشب برای من دردسر بشه
وقتی همه نشستن ملک حسان رو به خدمتکار ها گفت
– چای و نبات بیارین …
بعد رو کرد به منو گفت
– خیلی وقت بود منتظربودم خودت برگردی به خانواده
سریع و قاطع گفتم
– من از خانواده نرفته بودم که بخوام برگردم
اخمی بین ابروهای پر پشتش نشستو گفت
– اگه میرفتی که هیچوقت بهت اجازه برگشت نمیدادم .
چند لحظه تو سکوت به هم نگاه کردیم
فضای نشیمن سنگین بود و از هیچکس صدائی در نمی اومد.
بلاخره ملک حسان گفت
– امشب میخوام یه قضیه مهم رو مطرح کنم
باز هم سریع گفتم
– منم همینطور …
دوباره نگاهمون گره خورد و سکوت شد
اینبار من بودم که سکوت رو شکستمو گفتم
رمان ترنم نویسنده: ترنم ، پرستو
اینبار من بودم که سکوت رو شکستمو گفتم
– میخوام ازدواج کنم …
بلور هین آرومی گفت و اخم های ملک حسان بیشتر شد
پچ پچی بین بقیه شکل گرفتو ملک حسان گفت
– خوبه … دیگه وقتشه ازدواج کنی…
سری تکون دادم که خودش گفت
– امیدوارم کسی که در نظر داری مراکشی باشه …
– نه …تا جائی که میدونم ایرانیه …
دوباره پچ پچ بالا گرفت و اینبار مادر گفت
– حدس میزنم از آشنا های ما نیست … درسته پسرم ؟
– بله … شما نمیشناسین … دختر شریک پدر سامه … اگه سام رو یادتون باشه

مامان سر تکون داد و گفت
– آره … آره … چطوره بعد از چای خصوصی بییشتر برای منو پدر بزرگت
از این دختر بگی …
سر تکون دادمو به ملک حسان نگاه کردم
چشم هاش از عصبانیت سرخ شده بود
نگاهی به دائی بزرگم کرد و گفت
– امیر … احمد … با من بیاین …
میدونستم ملک حسان کسی نیست که انقدر راحت از حرفش بگذره
برای همینآماده این بحث بودم
بلند شدمو همراه دائی و پدر بزرگ به سمت اتاق کار پدر بزرگ رفتیم .
خودش وارد شد و بعد از دائی منم وارد شدم که گفت
– درو ببند امیر
امیر رو با چنان غضبی گفت که انگار من مجرم بودم .
در رو بستمو برگشتم سمتشون که با عصبانیت گفت
– تو میدونی من چقدر رو رسوم و ادابمون حساسم امیر… اما درست مثل
پدرت برات بی ارزشه.
از این نسبت دادن من به پدر عوضیم همیشه متنفر بودم .
اما کاری بود که پدر بزرگم هر بار انجام میداد .
برای همین با عصبانیت گفتم
– منو ا اون عوضی یکی نکنین … من یادم نمیاد الان کاری کرده باشم که
خارج از آداب ما باشه
با این حرفم ملک حسان اومد سمتمو گفت
– ازدواج با یه ایرانی ؟ اونوقت چطور آداب مارو حفظ میکنی ؟

با این حرفم ملک حسان اومد سمتمو گفت
– ازدواج با یه ایرانی ؟ اونوقت چطور آداب مارو حفظ میکنی ؟
نگاهم بین ملک حسان و احمد حسان چرخید .
سعی کردم عصبانی نشم و دستمو به سینه زدم و گفتم
– ندیدم تو رسوممون ازدواج با غیر ماکشی ممنوع باشه.
– ممنوع نیست … اما یه دختر غیر مراکشی هیچوقت رسوم مارو به جا نمیاره
.
– شما از کجا مطمئنین ؟ هنوز رسمی شکسته نشده که دارین منو توبیخ میکنین
.
ملک حسان برگشت سمت دائیم و گفت
– همش تقصیر توئه … اگه زودتر به حرفم گوش میدادی الان وضعیت من این
نبود
اخمی بین ابرو دائیم نشست و گفت
– دختر من هنوز خیلی بچه است …
با وجود اینکه میدونستم قضیه چیه اما خودم زدم به ندونستن و گفتم
– اینجا چه خبره ؟
ملک حسان گفت
– من یه اشتباهو دوبار تکرار نمیکنم …
این حرفش بوی دردسر میداد که گفت
– اگه همون اولین بار که پدرت به رسوم ما بی احترامی کرد پرتش میکردم از
عمارت بیرون کارش به اونجا نمی کشید
لب هامو از عصبانیت بهم فشردم که ادامه داد
– باشه … دختر ایرانی میخوای … باشه … اما یادت نره …
برگشت سمت دائیم و گفت
– هر دوتاتون … همینجا دارم بهتون میگم … اولین رسمی که شکسته شه …
اولین بی احترامی که ببینم … اون دخترو از این عمارت میندازم بیرون و
بلور رو عقدت میکنم امیر
شوکه نگاهش کردم
این چه شرط احمقانه ای بود داشت برام میذاشت ؟
من اصلا نمیخواستم تو این عمارت زندگی کنم
چه برسه به اینکه با ترنم بیام اینجا
قبل از اینکه چیزی بگم ملک حسان با عصبانیت به سمت در رفتو از اتاقزد
بیرون
منو دائی موندیم با شوک و خیره به هم
دائی گفت
– دردسر ها شروع شد … من روحیه جنگ طلبی پدرمو خوب میشناسم …
زیر لب گفتم
– میشه به منم بگین قضیه دقیقا چیه ؟

منو دائی موندیم با شوک و خیره به هم
دائی گفت
– دردسر ها شروع شد … من روحیه جنگ طلبی پدرمو خوب میشناسم …
زیر لب گفتم
– میشه به منم بگین قضیه دقیقا چیه ؟
دائی کلافه سری تکون داد و گفت
– چی بگم … یهو یه روز منو مادتو صدا کرد گفت دختر تو با پسر تو ازدواج
میکنه .
– من که نوه دختریم … اسم خاندانو که من ادامه نمیدم ادواجم خیلی مهم باشه

دائی لبخند تلخی زدو گفت
– تو نوه تنها دختر ملک حسانی امیر … اینو که یادت نرفته …
آروم گفتم
– در هر صورت … بلاخره بلور خیلی بچه است … چرا بلور ؟
– منم سوالم همینه … ملک حسان عاشق بلوره… انتظار نداشتم بخواد چنین
تصمیمی بگیره .
با این حرف دائی مشکوک شدم
یه قضیه ای باید پشت پرده باشه
با صدای مامان برگشتم سمتدر
جلوی در ایستاده بودو گفت
– چی شد ؟ چی گفتین ؟
ترنم :::::::::
با زنگ موبایلم بیدار شدم .
شماره امیر بود و ساعت نزدیک 12 شب بود
خواب آلود گوشیو جواب دادم
– الو …
– درو باز کن ترنم باید صحبت کنیم.
– در ؟ الان ؟
– پشت در واحدتم .
اینو گفتو قطع کرد
چشم هامو دست کشیدم تا درست ببینم .
نکنه 12 ظهره؟! آسمون سیاه بیرون نشون میداد شبه !
12 شب و آدم انقدر حق به جانب !
بلندشدمو به سمت در رفتم . هنوز هیچ تصمیمی از رو حرف های بابا نگرفته
بودم .
برای همین به نظرم بهتر بود صحبت با امیر رو میذاشتم برای وقتی که حداقل
خودم میدونم چی میخوام .
درو باز کردم اما کنار نرفتم بیاد تو و گفتم
– سلام … چی شده ؟
نگاهش تو صورتم چرخید و اخم نشست بین ابروهاش
با عصبانیتی که ازش انتظار نداشتم گفت
– چرا گریه کردی ؟
نگاهش تو صورتم چرخید و اخم نشست بین ابروهاش
با عصبانیتی که ازش انتظار نداشتم گفت
– چرا گریه کردی ؟
جا خوردمو سریع صورتمو دست کشیدم .
یعنی انقدر مشخص بود گریه کردم ؟
قبل از اینکه جواب بد با تاسف سر تکوند دادو منتظر کنار رفتن من نشد
آروم منو کنار دادو وارد خونه ام شد
واقعا شاید من مهمون داشته باشم ! یا نخوام بیاد تو !
هرچند اگه اینجوری بود انقدر لال خیره نمیشدم بهش .
درو بستمو برگشتم سمتش که گفت
– حرف بزن ترنم چی شده؟
– هیچی … این وقت شب تو بگو چی شده انقدر واجبه باید حرف بزنیم .
– ما قرار بود شب حرف بزنیم دیگه …
– اما تو دیر کردی … منم خوابیدم .
– رفتم مادرمو ببینم … اما نمیدونستم مهمونی گرفتن مجبور شدم تا آخر بمونم

اوه … مادر امیر … یاد حرف بابا افتادم .
فقط سر تکون دادم که امیر دوباره پرسید
– حالا تو چرا گریه کردی ؟
به دروغ گفتم
– نمیدونم … شاید تو خواب گریه کردم … من خواب بودم
مشکوک نگاهم کرد . مشخص بود باور نکرده
اومد سمتمو قلبم دوباره به جای سینه ام انگار تو سرم میزد
با هر قدم امیر صدای ضربان قلبم بلند تر میشد
از این تاثیر امیر رو خودم کلافه بودم
چرا انقدر ضعیف بودم در برابرش
ناخداگاه عقب رفتمو چسبیدم به در
امیر رو به روم ایستادو مشکوک گفت
– چرا عقب میری؟ مگه ازم میترسی ؟
سریع گفتم
– نه … چرا باید بترسم ؟
چونه ام رو تو دستش گرفتو خیره به لبم گفت
– شاید چون من دستتو پیش خودت رو میکنم …
چونه ام رو تو دستش گرفتو خیره به لبم گفت
– شاید چون من دستتو پیش خودت رو میکنم …
سرمو کنار کشیدم تا از دستش جدا شه و گفتم
– نه … اصلا هم اینطور …
بقیه جمله ام با لب هاش ساکت شد .
دستمو گذاشتم رو سینه اش تا هولش بدم عقب
چطور جرئت میکرد انقدر راحت منو ببوسه .
مگه من بهش اجازه داده بودم که داشت منو انقدر خشن و …
خشن و داغو …
داغو شیرین …
لعنتی … مغزم درست کار نمیکرد …
هولش دادم اما دستامو گرفتو بالای سرم برد
بدنشو چسبوند به بدنمو لبمو با خشونت مکید …
بدنم گرگرفته بود و فشار بدن امیر تو دلمو خالی میکرد
بدن مردونه اش خوب بهم میفهموند تو چه حالیه …
انگار تمام اندامشو حس میکردمو لباسی بین ما نبود …
دستامو ول کردو یه دستش رفت تو موهام.
دست دیگه اش کمرمو گرفتو تو دستش فشرد
دیگه تقلا نمیکردم . اصلا مغزم بهم اجازه نمیداد این لذتو پس بزنم .
دستام بی اختیار تو موهاش فرو رفتو دست امیر زیر تیشرتم لغزید …
دیگه کافی بود … دیگه باید میگفتم بسه …
اما دستاش خیلی داغ بود .
خیلی داغو دوست داشتنی …
به جای اینکه بگم بسه تمومش کن
آه آرومی کشیدم که باعث شد لبمو گاز بگیره و از لبم جدا شه
سرشو یکم عقب بردو با چشم های نیمه باز نگاهش کردم
چشم هاش پر از خواستن بود .
هر دو ثابت بودیم اما دست های امیر آروم داشت از رو تنم بالا میرفت
با هر ذره از حرکت دستش نفس کشیدنم نا منظم تر میشد .
نمیتونستم نفس هامو آروم کنم
امیر خمار خم شدو لب هاش به لبم رسید و هم زمان با دستش هم…
… … سا نسو ر … …
تو دو راهی عقل و احساس بودم
احساسی که از این لذت نمیخواست بگذره و عقلی که مدام اخطار میداد این
کار اشتباهه

تو دو راهی عقل و احساس بودم
احساسی که از این لذت نمیخواست بگذره و عقلی که مدام اخطار میداد این
کار اشتباهه
صدای زنگ در بلند شدو مثل جن زده ها هر دو از جا پریدیمو از هم جدا
شدیم .
برگشتم سمت چشم … بابارو تو چشمی دیدم و با ترس به امیر نگاه کردم
لب زدم
– بابامه …

با دست اشاره کرد به اتاق خواب و کفششو در آورد که دوباره صدای در اومد
.
امیر به تیشرتم اشار کردو سریه مرتبش کردم
صبر کردم تا امیر بره تو اتاق خوابو درو باز کردم .
– بابا … این وقت شب
– چرا موبایلتو جواب نمیدی؟
– نمیدونم … فکر کنم شارژ خالی کرده … خواب بودم
بابا به چشم هام نگاه کردو گفت
– چشمات پف کرده … گریه کردی ؟
– خواب بد دیدم تو خواب گریه کردم
فقط سر تکون دادکه کنار ایستادمو گفتم
– نمیاین تو ؟
– نه … الهام پائین تو ماشینه … خونه پدرش اینا بودیم نزدیک اینجا بود…
مادرش برا تو هم غذا فرستاد …
اینو گفتو نایلونی که دستش بود به سمتم گرفت
تشکر کردمو ازش گرفتم
– پس بذارین ظرفشو بهتون بدم
– نمیخواد… دفعه بعد داریم میریم پیش مادرش میام ازت میگیرم
باشه ای گفتم که بابا دوباره صورتمو نگاه کردو گفت
– خوبی دیگه ؟
سر تکون دادمو بابا خداحافظی کرد و به سمت آسانسور رفت.
منتظر ایستادم تا بابا سوار آسانسور شد و دکمه آسانسور طبقه هم کفو نشون
داد
بعد برگشتم تو خونه و درو بستم که دیدم امیر کنار پنجره است
هر دو به هم نگاه کردیم .
تازه از شوک اومده بودم بیرون و یاد کارمون افتادم .
اگه بابا نرسیده بود … مسلما من الان …
امیر مصمم نگاهم کردو گفت
– رفتن …
اومد سمتم که گفتم
– بهتره بری … صبح صحبت میکنیم …
– موافقم … صحبتمون بمونه برای صبح … اما ما یه کار نیمه تموم داریم

اومد سمتم که گفتم
– بهتره بری … صبح صحبت میکنیم …
– موافقم … صحبتمون بمونه برای صبح … اما ما یه کار نیمه تموم داریم
قبل از اینکه به من برسه با ظرف غذایی که بابا آورده بود رفتم سمت
آشپزخونه
بدون توجه به امیر کیسه رو گذاشتم رو میز و ظرف هارو ازش بیرون آوردم
نگاهش نکردم تا دلم نلرزه و گفتم
– تموم شده بود … تا همونجام زیادی بود …
در یخچالو باز کردمو ظرف هارو گذاشتم داخلش
امیر اومد پشتم اما باز هم تا بدنش به بدنم نرسیده بود در یخچالو بستمو رفتم
سمت کابینت
کیسه غذارو تا کردمو گذاشتم کنار گاز که اینبار امیر کمرمو گرفت
مثل کسی که بهش برق وصل شه خشک شدم .
خدایا… این یه امتحان بود ؟
اگه امتحان بود خیلی سخت بود
چون لمس دستش منو نابود میکرد …
کنار گوشم گفت
– چرا فرار میکنی ؟
دهنم خشک شدو ناخداگاه هوا صدادار از ریه هام خارج شد .
با التماس گفتم
– بس کن امیر … من از پس مقاومت جلو تو بر نمیام … خودت بس کن …
نفس داغشو تو گردنم خوالی کردو خودشو بهم فشرد
با صدای خماری گفت
– باور کنی یا نه … منم از پسش بر نمیام …
بوسه داغی رو گردنم زدو دستاش شروع به حرکت کرد
دستشو گرفتمو با ته مونده مقامتم از بدنم جداش کردم
چرخیدمو از حصار تنش بیرون اومدم
نشستم سر میز تو آشپزخونه وگفتم
– پس حداقل بیا اولش صحبت کنیم .
مشکوک با چشم های خمار نگاهم کرد .
گوشه لبش فرم یه لبخندگرفتو گفت
– باشه
امیر ::::::::::::
نشستم پشت میز آشپزخونه .
بلاخره نقشه ام گرفتو خودش نشست پای صحبت …
هرچند برای رسیدن به اینجا خودمم بدجور تحریک شده بودم …
اما به نتیجه کارم می ارزید …
همین امشب باید تکلیفمون روشن میشد …
هم بحثمون … هم حالی که الان توش بودم …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hank
Hank
3 سال قبل

چارت بیست و یک کجاستتتتتت؟؟؟؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x