رمان ترنم پارت 29

4.1
(23)

 

نفس عمیق کشیدم و سعی کردم صورتمو از این استرس و عصبانیت پاک کنم.
اما یه صدایی درونم میگفت
بیخیال شو ترنم.
همه چی رو ول کن
برو خونه و به حرف بابا گوش کن
حوصله جنگ و دعوا داری؟
در رستورانو باز کردمو نگاهم با امیر گره خورد.
لبخند کمرنگ و با اعتماد به نفسی بهم زد.
زیر لب به صدای تو سرم گفتم
– آره … اینبار نمیخوام دختر حرف گوش کن و لال باشم…
امیر :::::::::
مامان رد نگاه منو گرفتو به پشت سرش نگاه کرد
اما همون لحظه ترنم سرشو پائین انداخت و به سمت ما اومد.
از اینکه مامان تونسته بود خودشو برسونه خیلی خوشحال شدم.
هرچند از چهره مضطربش وقتی وارد شد مشخص بود سخت تونسته بیاد.
وقتی منو دید و نشست یکم ریلکس شد.
اما گفت باید زود برگرده
برای همین به ترنم زنگ زدم تا زودتر بیاد.
مامان در حالی که سرشو برمیگردوند سمت من گفت
– پس بلاخره تو هم اینجوری به یه دختر نگاه کردی …
سوالی اخمی بین ابروهام انداختمو گفتم
– چطوری؟
مامان لبخند معنی داری تحویلم داد و جوابی نداد.
ترنم رسید و آروم سلام کرد
من و مامان بلند شدیم و گفتم
– معرفی میکنم . مادرم … گیتی … ایشونم ترنم هستن …
مامان و ترنم لبخند زدن سلامی کردنو دست دادن مامان گفت
– بیرون رستوران دیدمت عزیزم. و باید بگم عجیب بود که حدس زدم باید
خودت باشی.
ترنم لبخندی با خجالت زدو گونه هاش سرخ شد
هر سه نشستیمو ترنم گفت
– بابام زنگ زده بود … ام …
با تردید به من نگاه کردو گفت
– سلام رسوند
با نگاه ترنم شک نداشتم که باباش هرجیزی جز سلام برای من رسونده
اما به ترنم چشمکی زدم تا یکم آروم شه و گفتم
– خب اول سفارش بدیم بعد بریم سر حرف زدن . چطوره؟

هر دو با پیشنهادم موافقت کردن و سفارش دادیم .
حس میکردم ترنم چقدر معذبه
لرزش آروم دستشو سعی میکرد مخفی کنه اما از چشم های من دور نموند.
میدونستم خجالتیه.
از مهمونی اولی که با سام اومده بود متوجه شده بودم
اما فکر نمیکردم تا این حد باشه
وقتی الان که فقط مامانم بود انقدر معذب و مضطرب بود …
وای به حال روزی که بخواد بیاد عمارت.
اسم عمارت از ذهنم که گذشت مامان رو به ترنم گفت
– پدربزرگ امیر خیلی مشتاقه شمارو ملاقات کنه …
– پدربزرگ امیر؟
مامان در جواب ترنم سر تکون دادو با لبخند گفت
– نمیدونم امیر چقدر برات گفته عزیزم. اما پدربزرگش خیلی روی رسومات
مراکشی حساسه. برای همین اصرار داره حتما دعوتت کنیم عمارت خانوادگی
برای آشنایی.
ترنم سریع به من نگاه کردو با تردید گفت
– ام .. ا… منم خوشحال میشم … ببینمشون …
میدونستم مامان که بره یهکوه سوال منتظرمه …
اما خب این اتفاق اجتناب ناپذیر بود.
مامان گفت.
– خیلی خوبه . آخر هفته دیگه مناسبه دور هم جمع شیم ؟
ترنم چشم هاش پر از نگرانی شدو نگاهش بین من و مامان چرخید .
رفتم کمکش و گفتم
– بذارین تاریخشو هماهنگ میکنیم من باید برنامه کاریمو چک کنم
تازه ترنم نفس راحت کشید که مامان دوباره گفت
– دیگه الان کار کار نکن . بزار الان که ترنم جان پیشم هست ما خانما برنامه
ریزی کنیم .
با این حرف مامان فهمیدم از اون وقتاست که عمرا بیخیال شه.
خوشبختانه شام رسید و بحث نیمه کاره موند .
همه مشغول شام شدیم که مامان دوباره گفت
– برای عروسیتون تاریخی مد نظر دارین؟
لقمه تو گلو ترنم گیر کرد و به سرفه افتاد
باید یکم سرعت مامانو کند میکردم
ترنم هیچی از رسوم ما نمیدونست
تا اون یه لب از نوشیدنیش بخوره و نفس بگبره گفتم
– هنوز نه … گفتیم اول خانواده ها آشنا شن.
مامان سری تکون دادو گفت
– فکر خوبیه … یکم گذشته یادم رفتا رسوم ایران چه مدلی بود. ما باید
خواستگاری هم بریم درسته ؟
سر تکون دادمو گفتم
– بله … حالا بعد ملاقات ملک حسام با ترنم ، من خودم با پدر ترنم صحبت
میکنم برای خواستگاری …
ترنم سرفه های ریزی میکرد
هنوز حالش جا نیومده بود
آروم بلند شدو گفت
– من برم سرویس … ببخشید
با رفتن ترنم مامان گفت
– کاش بتونیم خواستگاری رو یه جوری خودمون جمع کنیم. فکر نکنم
پدربزرگتو بتونیم ببریم خواستگاری …
لبخند اطمینان بخشی بهش زدم.
مامان خبر نداشت اون سمت پدر ترنم هم مخالف بود.
لازمم نبود خبر دار شه.
خودم باید همه رو حل میکردم
گوشی مامان زنگ خوردو نگران به گوشیش نگاه کردو گفت
– من باید برم. راننده است… اومده دنبالم …
– چقدر سریع
– گفتم میرم رنگ مو بخرم. نمیخوام دردسر شه عزیزم. از ترنم معذرت
خواهی کن بگو مشکل میش اومد باید میرفتم.
بلند شدم تا مامانو همراهی کنم اما گفت
– بشین … راننده تورو نبینه بهتره … موقعیت مناسب شد بهت زنگ میزنم …
خواست بره که باز مکث کردو گفت
– فقط امیر …
– جانم؟
– بهتره همه رسوماتمونو به ترنم بگی …
هر دو مکث کردیم
هم من میدونستم منظور مامان چیه … ام اون میدونست که متوجه شدم …
خودش دوباره گفت
– خودت خوب میدونی حتی همه مراکشی ها با این رسومات کنار نمیان … چه
برسه به یه غریبه …
لب هامو به هم فشار دادمو سر تکون دادم.
من خودم جز افرادی بودم که این رسومات تاریخ گذشته رو دیگه قبول نداشتم

مامان نگاه مشکوکی بهم انداخت و آروم گفت
– امیر… تو که نمیخوای مقابل پدربزرگت قرار بگیری؟
– سعی میکنم مامان … سعی میکنم …
نگرانی رو تو چشم هاش میدیدم.
اما نمیتونستم دروغ هم بگم
موبایلش دوباره زنگ خورد و هر دو به صفحه گوشیش نگاه کردیم…
ترنم :::::::::
انقدر سرفه کرده بودم تو چشمام هم سرخ شده بود.
یکم نفس عمیق کشیدم تا حالم بهتر شه
چشم هامو آب زدم و به خودم تو آینه نگاه کردم.
مامان امیر هر چقدر چهره آروم و مهربونی داشت …
زبون صریح و حرف های نگران کننده ای میزد!
یکم همه چی خارج از انتظار من بود !
مگه تو قرار اول نباید تازه منو میدید و شب به پسرش میگفت خوشش اومده یا
نه !
یا مثل نود درصد مادرشوهرا ایراد میگرفت ازم ؟!
این سوال تاریخ عروسی چی بود؟!
یعنی اینام برمیگشت به این رسوم مراکشی که امیر بهم نگفته ؟!
کلافه شالمو درست کردمو بیرون رفتم
از دور امیر رو دیدم که تنها نشسته بود
نشستم طر میز و قبل اینکه من چیزی بگم خودش گفت
– یه کاری پیش اومد مامان مجبور شد بره… نشد ازت خداحافظی کنه…
– اوه … خیر باشه …
لبخندی به نشونه تائید زدو به غذام اشاره کردو گفت
– سرد شد دیگه غذات …
– راستش میل هم ندارم دیگه…
– پس بگم پک کنه ببریم ؟
با سر گفتم آره تا امیر گارسن رو صدا کرد غذاهارو پک کنه
تنها که شدیم خواستم راجب مامانش بپرسم که اون پیشدستی کردو پرسید
– بابات چی میگفت زنگ زد ؟!
اصلا یاد تماس بابا نبودم . دردسر ها یکی دوتا نبود. آروم گفتم
– هیچی مهم نبود … این مهمونی تو عمارت پدر بزرگت قضیه اش چیه؟
اخمی بین ابروهای امیر نشستو گفت
– بابات چی گفت ترنم ؟

تو سکوت به هم نگاه کردیم
مهمونی تو عمارت … حرف بابای من …
هر دو انگار نمیخواستیم این دوتا موضوع باز کنیم.
نفسی گرفتمو گفتم
– اول تو عمارتو بگو … بعد من میگم بابا چی گفت .
امیر خیلی جدی با سر گفت نه و منتظر نگاهم کرد.
همچنان هر دو ساکت بودیم.
پک غذامون رسید و فاکتور هم باهاش اومد.
امیر کارتش و شماره کارتشو داد تا حساب کنن و دوباره خیره شد به من
کلافه گفتم
– خب چی میشه اول تو بگی؟
آروم خندید و گفت
– از دست تو ترنم … مهمونی تو عمارت داستانش طولانیه… بابد راجب
رسوم خاص خودمون اول برات بگم … رسیدیم خونه برات میگم .
شاکی گفتم امیر که دستشو بالا گرفت تا چیزی نگم و گفت
– اما تو کلا پنج دقیقه با بابات حرف زدی . الان یک ربعه داری ناز میکنی تا
تعریف کنی .
با اخم گفتم
– من ناز نمیکنم
یه ابروش بالا پریدو گفت
– پس لطف کن بگو …
گارسن اومدو کارت امیر رو آورد
تشکر کردیم و با پک های غذا از رستوران زدیم بیرون
من ناز نمیکردم.
من … من … نمیدونم دردم چی بود که نمیتونستم بگم
اما هرچی بود
ناز نمیکردم
تو ماشین که نشستیم گفتم
– بابا روم گوشی رو قطع کرد …
امیر که تازه ماشینو روشن کرده بود دوباره خاموشش کرد و برگشت سمت من
اما من بدون اینکه نگاهش کنم کل مکالمه ام با بابا رو براش گفتم .
امیر::::::::

خیره به نیمرخ ترنم بودم .
باورم نمیشد چیزی که میشنیدم
هم خوشحال بودم که ترنم محکم حرف زد.
هم ناراحت بودم که اوضاع انقدر خراب شده .
بلاخره ترنم به من نگاه کردو گفت

– امیر … میدونم بد حرف زدم …
پریدم وسط حرفشو گفتم
– بد؟ تو اصلا بد حرف نزدی . تو حقیقتو گفتی …
نگاهش پر از نگرانی و پشیمونی بود .
سرشو پائین انداختو گفت
– درسته حقیقتو گفتم اما بابام عادت نداره حقیقتو از زبون من بشنوه
به دستاش نگاه کردم که با اضطراب مشت کرده بود
هر دو دستشو تو دستام گرفتم.سرد سرد بود .
محکم و جدی گفتم
– این اشتباه تو بود که زودتر اینجوری حرف نزدی . اما مطمئن باش جلو
ضرر رو هر وقت بگیری به نفعته …
دوباره سر بلند کردو نگاهمون گره خورد.اینبار رد اشک رو چشم هاش بودو
گفت
– اینجوری آخه با تو بیشتر بد میشه…
پلک زدو اشک هاش ریخت.
اشک هاش آتیشم میزد.
لبخند اطمینان بخشی تحویلش دادمو گفتم
– من حلش میکنم… نگران نباش…
لبخند بی رمقی زد.
اما همینم خوب بود.
اشک هاشو پاک کردمو گفتم
– آدم واسه هرچیزی گریه نمیکنه که .
لبخندش پر رنگ تر شدو گفت
– یه چیزی رفته بود تو چشمم.
چشمکی بهش زدمو ماشینو روشن کردم.
امشب هم به مامان و هم به ترنم حرفی زدم که خودمم نمیدونستم چطور باید
عملیش کنم .
اما میدونم بلاخره انجامش میدم .
هر چقدر سخت .
راه افتادم و تو سکوت به سمت خونه رفتیم.
ضبط رو روشن کردم که آهنگ گل بارون زده داریوش سریع پلی شد…
🎼 گل بارون زده ی من
گل یاس نازنینم
میشکنم پژمرده میشم
🎼 …. نزار اشکاتو ببینم
ترنم زیر لب گفت
– مامانم عاشق آهنگ های داریوش بود …

ترنم زیر لب گفت
– مامانم عاشق آهنگ های داریوش بود …
اینو گفتو سرشو تکیه داد به صندلی ماشین و چشم هاشو بست.
ناخداگاه پرسیدم
– چرا راجب مامانت دوست نداری حرف بزنی؟
یه قطره اشک از گوشه چشمش فرار کردو جواب داد
– چون نمیتونم…
– منظورت چیه؟
اینبار بغضش کاملا مشهود بود و گفت
– تواناییشو ندارم امیر… هیچوقت راجبش با کسی حرف نزدم . برام حرف
زدن راجبش سخته …
حالا اشک هاش به وضوح سرازیر شده بودن
کنار خیابون پارک کردمو دستشو تو دستم گرفتم
چشم های خیس از اشک و سرخ شده اش رو باز کردو نگاهمون گره خورد
که گفتم
– میدونم منظورت چیه … اما مطمئن باش اگه کم کم راجبش صحبت کنی
حالت بهتر میشه.
سری تکون داد و نگاهشو ازم گرفت
اشک هاشو پاک کردم و گفتم
– میشه دیگه گریه نکنی ؟ اشکات عصبیم میکنه ؟
شوکه نگاهم کرد
اما سر تکون دادو چشم هاشو سریع پاک کرد .
دوباره ماشینو روشن کردم و حرکت کردیم.
حالا دیگه میدونستم ترنم اگه روزی راجب مادرش با من حرف بزنه …
یعنی واقعا منو به قلبش راه داده .
با صدای ترنم از افکارم جدا شدم که پرسید
– مامانت به نظر مهربونمی اومد … خیلی عاشقانه نگاهت میکرد…
از گوشه چشم نگاهش کردم
لبخند معصومی رو لبش بود
نفس عمیق کشیدم و گفتم
– آره خیلی مهربونه … گاهی بیش از حد…
خاطرات قدیم تو ذهنم مرور شد
کسی چمیدونه …
شاید یک روز منم برای ترنم از مادرم گفتم .
دیگه رسیده بودیم
پارک کردمو پیاده شدم که ترنم گفت
– حالا نوبت توئه از مهمونی عمارت بگی
دکمه آسانسور زدمو تو آینه تسانسور بهش خیره شدم و گفتم
– آره … میای تونه من ؟
ابروهاش بالا پرید که خندیدم و گفتم
– چیه ؟ نکنه میخوای وسط راهرو بشینیم برات بگم .
اخم الکی کردو گفت
– نخیر… فردا که تعطیله. صبح بریم پیاده روی برام بگو
مشکوک نگاهش کردمو از آسانسور خارج شدیم
جلو در واحدش ایستادیم و گفتم
– باشه … اما فکر میکردم مشتاق تر باشی برای شنیدن حرفام
کلیدشو انداخت تو در و گفت
– مشتاق هستم … اما از تو میترسم .
با این حرفش ناخداگاه خنده ام گرفت
درو باز کردو تو قاب در ایستاد
برگشت سمتمو دستاشو به کمر زد
لبخندی که رو لبم اومده بودو سعی کردم جمع کنم و گفتم
– پس از من میترسی ! چرا اونوقت ؟
– با این حرکت های یهویی که جدیدا میزنی …
نذاشتم ادامه بده. خم شدمو بازم یهویی لب هاشو بوسیدم …

هینی گفت اما خودشو عقب نکشید
پس از من میترسی ؟
بذار ترستو از بین ببرم خانم…
ترنم ::::::
امیر لبمو گاز گرفتو مکید
خواستم نرم خونه اش تا جلو این بوسه های یهوئی رو بگیرم …
اما قابل پیشگیری نبود …
و از این مهم تر …
داشت منو عاشق این بوسه های یهوئی میکرد
ناخداگاه پیراهن امیر رو تو مشتم گرفتمو رو نوک پا بلند شدم .
دستاش رو کمرم نشستو بدنمون مماس شد .
آروم هولم داد عقب و با من اومد تو خونه که به خودم اومدم
سریع خودمو عقب کشیدمو یه قدم عقب رفتم
نفس گرفتم و نگاهش کردم
لبخند مغرورانه و شیطونی رو لبش بود و سریع گفت
– ترست ریخت ؟
نمیدونستم بخندم !
خجالت بکشم !
اخم کنم !
از دست این پسر … به زور اخم کردمو دستامو به سینه زدم
– امیر … قرار شد مراعات کنی …
– مراعات کردم که الان لباس هات تنته !
حس کردم الانه که دود از سرم بلند شه
چشمکی بهم زدو برگشت بیرون
نمیدونستم چی بگم هنگ کرده بودم
امیر با شیطنت گفت
– فردا صبح میام دنبالت بریم بیرون و حرف بزنیم که …
نگاهش قفل شد رو لبم دوباره و گفت
امیر با شیطنت گفت
– فردا صبح میام دنبالت بریم بیرون و حرف بزنیم که …
نگاهش قفل شد رو لبم دوباره و گفت
– که نترسی !
نترسی رو با لحن شیطون و معنی داری گفت
نگاهشو از لبم گرفت و درو بست .
من همچنان شوکه به در بسته بودم
صحنه ای که صبح تو سرم اومده بود دوباره تو ذهنم مرور شد
من … امیر … تخت خواب … بدن های لخت و داغ …
امیر :::::::::::
سیگار آخرو خاموش کردمو بلند شدم .
پاکت خالی رو پرت کردم تو سطل زباله و بلند شدم
الان ترنم باید رو این تراس و شب پر ستاره تو بغل من نشسته بود
اما حیف که ازم میخواست مراعات کنم …
اگه به من بود …
پوفی کردمو بلند شدم
ساعت نزدیک دو بود .
خواب به چشمم نیومده بود .
فرداشب مهمونی دعوت بودیمو میدونستم فرداشب کنترل خودم سخت تر میشه
.
مگه اینکه لب به مشروب نزنم و …
هی … در هر صورت بودن کنار ترنم و دست نزدن بهش سخته …
لباس هامو بیرون آوردمو ولو شدم رو تخت …
باید یکم میخوابیدم …
هیچ راه حلی برای کنار اومدن با ملک حسان و پدر ترنم پیدا نکرده بودم .
دوتا مرد مغرور و دیکتاتور ….
چطور میشه با دوتا دیکتاتور کنار اومد ؟
با این فکر کم کم خوابم برد
با صدای ساعتم بیدار شدم . هفت بود .
برای بیرون رفتن یکم زود بود
اما برای من بی تحمل خوب بود .
بلند شدمو به سمت حمام رفتم
یه دوش آب سرد شاید بتونه یکم هم منو آروم کنه هم زمان بخره تا ترنمو بیدار
کنم
با این فکر ترنم رو تختش تو ذهنم تجسم شد …

آب سردو باز کردم و رفتم زیر دوش
عطر تنش و لب هاش کم بود که حالا این تصویر هم اومده بود تو سرم…
کاش میشد بی خیال این محدودیت ها و رسومات …
چشم هامو بستم
بسه …
کافیه…
این افکار ادامه پیدا کنه روزم از اینم سخت تر میشه …
ترنم:::::::
خیره به استکان چایم بودم
دیشب تا صبح خواب های پریشون دیدم …
از خواب بابا و دعوامون…
تا خواب امیر و بوسه هاش…
نفس خسته ای کشیدمو یه لب از چایم خوردم که صدای در اومد
میدونستم امیره …
لابد میخواد بگه بریم بیرون
پوفی کردمو بلند شدم
احساس میکردم یکساله نخوابیدم
از چشمی نگاه نکردمو درو باز کردم
هر دو متعجی به هم خیره شدیم
من از ظاهر آراسته و آماده اون
اونممسلما از من تو این وضعیت له و آشفته
لبخند معنی داری کنج لبش نشستو گفت
– دیگه در این حد انتظار نداشتم خوابالو باشی !
اخم مصنوعی تحویلش دادم و گفتم
– کجا داری میری؟
– اومدم دنبالت بریم بیرون
– الان؟
– ساعت نزدیک دهه.
– اوه … خب … ام … بزار حاضر شم …
اینو گفتمو امیر با من اومد تو .
نگاهی به میز صبحانه انداختو گفت
– هممم … من یه چایی میخورم پس تا حاضر شی .
از این حجم راحتی امیر تو خونه من خنده ام گرفته بود.
نه تعارف میخواست تا بیاد تو
نه تو خونه تعارف میکرد
راحت باشی گفتمو رفتم تو اتاق .
نگاهم که به ساعت افتاد اخمام رفت تو هم. ساعت ۹:۱۰ بود و امیر میگفت
نزدیک دهه.
سریع برگشتم تا باهاش دعوا کنم که مستقیم رفتم تو بغلش

تا بخوام خودمو عقب بکشم امیر دستاش دورم قفل شدوتا نگاهش کردم لب
هامو بوسید
خدایا … چی داره به سرم میاد…
اینبار نه امیر از من جدا شد
نه من خودمو عقب کشیدم
شب تا صبح انقدر بوسه هامون تو سرم مرور شده بود که حالا دلم نمی اومد
عقب بکشم
وقتی همراهی منو دید محکم تر منو به خودش فشرد که از گرما و حس بدنش
داغ تر شدم
مغزم فریاد میزد کافیه
اما احساسم دل نمیکند
آروم هولم داد عقب و رسیدیم به تخت
میدونستم… میدونستم دراز کشیدن رو تخت مصادفه با تکرار اتفاق قبل
با تمام گرما و خواستن تو وجودم سرمو عقب کشیدمو گفتم
– امیر…
سرمو پائین انداختم
نه اینکه فقط روم نشه نگاهش کنم !
نه!
سرمو پائین انداختم تا اون چشم های داغ از خواستن دوباره وسوسه ام نکنه
نوازشوار گونه ام رو لمس کردو گفت
– باشه … اما بدون خیلی سخته…
خواست بره که گفتم
– میدونم
مکث کردو گفت
– پس چرا میگی بسه …
بدون معطلی گفتم
– چون کار درست اینه … هرچقدر هم سخت باشه …
نگاهش کردم که با نشونه تائید سر تکون داد و رفت بیرون
اما انگار هم عطر تنش تو اتاق مونده بود… هم گرمای بدنش…
خدا به دادم برسه …
روزی که اینجوری شروع شه چطور میخواد تموم شه! یهو یاد مهمونی شب
افتادم …

اما کیه بتونه به امیر بگه نه ؟!
با صدای امیر به خودم اومدم که پرسید
– ترنم … قندی شکلاتی چیزی نداری ؟
ناخداگاه خندیدم و گفتم
– نه اونا ضرر داره … با خرما بخور ….
اینو گفتمو سریع رفتم سر وقت کمد لباسام
امیر ::::::::::::
با ترنم سوار ماشین شدیم و راه افتادم .
خوشبختانه زود حاضر شد و بازم با تیپی که زده بود سوپرایزم کرده بود
کلا سبک لباس هاشو دوست داشتم
ساده . رنگ های گرم و شیک …
مثل شخصیت خودش …
از ترس اینکه دوباره ببوسمش به لب هاش نگاه نکردم .
نمیدونم چه سری تو این لب های صورتی و ظریف بود که همش منو صدا
میکرد
فقط لب هاش هم نبود وقتی میبوسیدمش و نفسش مینشست رو صورتم …
با صدای بوق ماشین پشت سرم فهمیدم چراغ سبز شده
به چه روزی افتاده بودم !
به سمت پارک جمشیدیه رفتم
هم نزدیک بود هم سر سبز بودو تو سایه درختا میشد تا خود ظهر قدم زد
تو دلم یه آشوبی بود . حرف زدن راجب خانواده و رسوم مراکشی هیچوقت
موضوع مورد علاقه من نبود.
بلاخره رسیدیم و پارک کردم
تمام مدت ترنم ساکت بود
نمیدونستم چطور میتونه انقدر ساکت باشه .
شاید اونم مثل من تو افکارش غرق بود
هر دو پیاده شدیمو شروع کردیم به قدم زدن
بلاخره ترنم سکوت رو شکستو گفت
– خب … شروع کن امیر …
– از کجا میخوای شروع کنم ؟
مشکوک نگاهم کردو گفت
– اذیت نکن دیگه امیر… از اول اول بگو …
به صندلی های کنار آب اشاره کردمو گفتم
– باشه … بشین تا بگم … فقط قول بده فرار نکنی !
از این حرفم خندیدو با من نشست
اما من خیلی جدی گفته بودم … واقعا میترسیدم ترنمو از دست بدم
نفسی گرفتمو گفتم
– مراکش معروف به کشور تنوع … تنوع رنگ … تنوع فرهنگ … تنوع
رسومات و قبایل … هر چیزی که فکر کنی اونجا ازش هزاران مدل هست …
– باید کشور جالبی باشه … تو زیاد میری مراکش ؟
سری تکون دادمو گفتم
– قبلا سالی یکبار … این اواخر نرفتم اما
– چرا ؟
– به اینم میرسم برات …
سر تکون دادو منتظر موند تا ادامه بدم.
دوست نداشتم الان قضیه پدرمو باز کنم برای همین سر بسته گفتم
– معمولا ما با افرادی از خاندان و کشور خودمون ازدواج میکنیم !
– جدا ؟! یعنی کس دیگه ای مثل من نیست ؟
نگاهی به قیافه متعجبش انداختم و گفتم
– چرا… گفتم معمولا … الان من خودم پدرم ایرانی بود …
– ایرانی بود؟ مگه فوت شده ؟
– نه … اما خب از مادرم جدا شده و عملا برای من وجود نداره … مادرمو
خیلی اذیت کرد … برای همین دیگه سعی میکنم فکر کنم مرده … اینجوری
کمتر حرص میخورم … اون الان آمریکاست …
– اوه … جدا ؟!
– اوهوم … خب از این بحث بگذریم … داشتم میگفتم … هر خاندان و منطقه
ای تو مراکش یه سری رسوم خاص داره … اما یه سری رسوم هم هستن
همهجا یکیه … مثل حنابندون شما مثلا … یا رسم شیر بها که دارین . متوجه
منظورم میشی .
بازم سر تکون داد
دستمو رو صندلی انداختم پشت ترنم و یکم راحت تر به سمتش نشستم
اونم دقیق نگاهم کردو پرسید
– اینجام همینه … همه جا اینجوریه …
– آره … دقیقا … مثلا شما اینجا عقد که میکنین یا دختر و پسر جدا از هم
میرن خونه خودشون… یا پسر میمونه خونه خانواده عروس … درسته ؟

دستمو رو صندلی انداختم پشت ترنم و یکم راحت تر به سمتش نشستم
اونم دقیق نگاهم کردو پرسید
– اینجام همینه … همه جا اینجوریه …
– آره … دقیقا … مثلا شما اینجا عقد که میکنین یا دختر و پسر جدا از هم
میرن خونه خودشون… یا پسر میمونه خونه خانواده عروس … درسته ؟
با تردید سر تکون داد و در حالی که رد سرخ رو گونه هاش ضربان قلبمو تند
تر میکرد گفت
– آره … تقریبا … رسم شما چیه ؟
رسیده بودم به اولین نقطه سخت …
نفس عمیق کشیدمو گفتم
– ما عقد رو تو عمارت خانوادگی داماد میگیریم و شب عقد هم حجله داریم که
باید همونجا بمونن…
ابروهاش بالا پرید و چشم هاش گرد شد
سعی کردم نگاهم با آرمش باشه و از آتیش درونم چیزی بروز ندم
آروم سر تکون داد و گفت
– آها … الان … ما باید به رسم شما کار کنیم یا رسم ما ؟
حرف ملک حسان تو سرم تکرا شد که گفت
اگه یکی از رسوم ما رو اجرا نکنین همه چی بهم میخوره …
اینو نمیشد از ترنم مخفی کرد و گفتم
– پدربزرگ من خیلی رو رسومات حساسه … در حدی که میتونه کل رابطه
خانوادگیو بخاطرش تخریب کنه !
– اوه … منظورت اینه … به رسم شما …
آروم سر تکون دادم که متفکرانه اونم سری تکون دادو نگاهشو از من گرفت
خیره شد بهآب نما رو به رو و گفت
– امیر… فکر کنم خیلی دردسر داشته باشیم …
مکث کردم . چون باهاش موافق بودم اما پرسیدم
– چرا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hank
Hank
3 سال قبل

امروز چون این موقع پارت اومده دیگه شب پارت داریم یا نه؟؟؟؟؟🤔🤔🤔🤔

S.rajaee
S.rajaee
3 سال قبل

ادمین یه سوال امشب پارت ۳۰ رو میذاری یانه؟؟؟🤔🤔

.......
.......
3 سال قبل

سلام ممنون از نویسنده که رمان به این خوبی نوشته تا اینجا که خیلی خوب پیش رفته فقط لطفا مثل بیشتر رمانای دیگه نکنید بزار رمان همین طوری پیش بره زیاد دردسر واسه ترنم و امیر درست نشه یا سام یه ابرو ریزی نکنه آگه پر دردسر نباشه خیلی خوب میشه با تشکر

ساینا
ساینا
3 سال قبل

ادمین پارت ۳۰ رو فردا میزاری؟؟؟؟

Hank
Hank
3 سال قبل

🤨🤨🤨یعنیا از دست تو من یه روزی دق میکنم

Sety_fathy
Sety_fathy
3 سال قبل

امشبم پارت نداریم؟
میشه پارتا رو شب سر ساعت بزارید
واقعا زشته وسطه هر رمان هی یا پارتا رو کم می کنید یا دیر میزارید پارتا رو

سارا
سارا
3 سال قبل

پارت ۳۰ کجاس؟؟؟؟

Aida
Aida
3 سال قبل

سپاس جناب ادمین 🌸

Aida
Aida
3 سال قبل

ادمین یه سوال تو رو قرآن جواب بده …شما تمام این رمان هایی رو که در سایت ها میذارید میخوانید ؟؟؟؟

S.1994
S.1994
3 سال قبل

پارت ۳۰‌رو چه ساعتی میزاری ادمین؟

Sety_fathy
Sety_fathy
پاسخ به  S.1994
3 سال قبل

واقعا دیگه ساعت چند میخواید پارت بزارید ؟
ادمین یه چیزی بگو دیگه
و اینکه دلیلم بیار چرا اینطوری میشه وسط رمانا

Hank
Hank
3 سال قبل

من تو را می تُشم
پارت سی رو کی میذاری من تمرکز ندارم درس بخونم

Hank
Hank
3 سال قبل

😭😭😭ای خدا یعنی اگه مترسک سر جالیز بودی الان بیشتر بهت برخورده بود
پارت بعدی کو نگبت

maryam
maryam
3 سال قبل

پارت بزارین دیکه نکنه باز یادتون رفته؟

Sety_fathy
Sety_fathy
3 سال قبل

ادمین جان حداقل بگو پارت سی و یک رو کی میزاری انقدر هی نیایم تو سایت با جای خالیش رو به روشیم
جواب بده لطفا !!!

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x