رمان ترنم پارت 31

4
(33)

 

بهار گفت
– میخوای بیام باهات
– نه … مرسی … فقط لباس ترنمو بیار
اینو گفتمو به سمت در رفتم
ترنمو نشوندم رو صندلی جلو شالشو بهار براش گذاشت رو سرش
مانتوشو هم انداخت رو تنشو راه افتادم
چه شب گندی بود .
نه فقط امشب نبود … این مدت همش داشت اتفاقات گند می افتاد .
به اولین درکانگاه که رسیدم ترنمو بردم داخل
فشارش خیلی پائین بودو براش سرم زدن
کنار تختش نشستم تا سزمش تموم شه و سرمو بین دستام گرفتم
این آبروریزی رو چطور باید جمع میکردم …
ترنم :::::::::
با حس سرما بیدار شدم
خیلی سردم بود. اما بدنم خیس عرق بود
چشم هام رو به زور باز کردمو به اطراف نگاه کردم
امیر کنارم نشسته بود .
سرم آویزون کنارم نشونمیدادکجائیم.
زیر لب گفتم
– امیر …
امیر سریع بلند شدو کنارم ایستاد.
خون رو لبشو پاک کرده بود اما لبش ورم کرده بود و کبود بود .
رو استخون گونه اش هم قرمزبود
چند لحظه به هم نگاه کردیمو امیر گفت
– خوبی ؟ سرمت آخرشه …
با سر گفتم آره و زیر لب گفتم
– چی شد؟
– نمیدونم … ول کردم اومدم بیرون… سام با یکی دیگه دعواش شده بود وقتی
ما اومدیم بیرون
چشم هامو بستم و نفس عمیقی کشیدم
– اشتباه کردیم … از اول نباید میرفتیم .
با جواب امیر شوکه چشم هامو باز کردم

با جواب امیر شوکه چشم هامو باز کردم که گفت
– آره … من اشتباه کردم … تورو هم اذیت کردم
باورم نمیشد یه بار با من موافقت کرد
اونم انقدر صریح
کمکم کرد بشینم رو تخت و گفت
– فکر نمیکردم همه چی از قبل برنامه ریزی شده باشه … واقعا انتظار نداشتم

به حرفش سر تکون دادمو گفتم
– آبروریزی شد … الناز کلی …
نتونستم ادامه جمله ام رو کامل کنمو امیر گفت
– مهم نیست … کسی حرف اونارو باور نمیکنه …
– اما امیر …
– اما نداره … اگه حرف های سام رو باور کنن هم مهم نیست … همشون رو
میذارم کنار …
نگاه امیر انقدر جدی و عصبانی بود که هیچ حرف دیگه ای نزدم
پرستار اومد سرمم رو جدا کردو با هم سوار ماشین شدیم
تو سکوت سمت خونه میرفتیم که امیر بلاخره سکوت رو شکست و گفت
– معذرت میخوام ترنم … من میخواستم یه شب خوب برات بسازم اما همه چی
خراب شد
به نیمرخش نگاه کردمو گفتم
– عیبی نداره … دست تو که نبود
از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت
– وقتی با منی و اتفاقی می افته که اذیت میشی … مقصر منم …
لبخندی بهش زدمو گفتم
– انقدر سخت نگیر … اتفاق افتاد دیگه …
امیر ماشینو برد تو پارکینگو پارک کرد
رو کرد به منو نگاهمون قفل شد .
نگاهش از چشمام افتاد رو لب هامو گفت
– میدونم با این اتفاقاتی که افتاد بهتره ساکت باشم و حدود رعایت کنم … اما

خیره شد تو چشممو ادامه داد
– اما نمیتونم بدون تلاش ازش بگذرم .
قبل از اینکه من چیزی بگم خم شدو لبشو گذاشت رو لبم
اما هنوز یک ثانیه نگذشته بود که کسی کوبید رو کاپوت ماشین
با وحشت برگشتم به سمت رو به رومون
بابا …
خشک شده بودم.
چشمام انگار درست نمیدید
بابا بود… بابا … مارو تو این حال دیده بود … بدترین اتفاقی که امشب میشد
دید .
خیره بهم دست به سینه ایستادو بلند گفت
– این بود بیرون رفتنت؟ این بود اهمیتت به آبرو من ؟
امیر زیر لب گفت
– پیاده شو ترنم.
اینو گفتو خودش پیاده شد .
اما من شوکه بودم
شوکه و سرد
نمیتونستم تکون بخورم.
دلم میخواست بمیرم
دلم میخواست محو میشدم
امیر رفت سمت بابا و گفت
– اشتباه از من بود آقای احمدیان
بابا نگاهشو بلاخره از من گرفتو به امیر نگاه کرد
با چنان حرصی به امیر نگاه کرد که من قالب تهی کردم.
با عصبانیت گفت
– نه اشتباه از من بود که به شما دوتا اعتماد کردم. به تو که حیثیت میفهمی و
به دخترم که آبرو سرش میشه …
سرمو پایین انداختمو لبمو گاز گرفتم
چه گندی زده بودیم.
چیزی که هیچوقت پاک نمیشد
مثل احمقا تو پارکین حالا بابا هم نبود هر کسی ممکن بود ببینه
لعنت به من احمق
امیر گفت
– من قصد لطمه به آبرو و حیثیت شمارو ندارم. شما میدونین هدفم چیه . من
منتظر جواب ترنم و شما هستم.
– منتظر؟ اینجوری منتظر میمونی؟ بابا اومد سمت منو درو باز کرد
بازومو گرفتو منو از ملشین پیاده کرد و گفت
– جوابو باید قبل این کارا میدادی. نکنه جوابتو هم دادی و من خبر ندارم
با شرمندگی گفتم
– بابا … یه لحظه آروم باش.
اما بابا داد زد
– آروم تر از این ؟ جلو روی من پسر نامحرمو بوسیدی به من میگی آروم
باش؟
لبمو گاز گرفتمو ساکت شدم
اصلا نمیدونستم چی بگم
کاری که کرده بودیم وحشتناک تر از هر حرفی بود
بابا نگاهی به لباسم کردو گفت
– اینجوری رفتی شام بیرون؟
پوزخندی زدو گفت
– بعدش میخواستی کجا بری ؟ نکنه خونه اون ؟
چشم هامو بهم فشار دادم که امیر گفت
– آقای احمدیان در اشتباه بودن کار ما شکی نیست اما دارین زیاده روی
میکنین
بابا بازومو ول کردو رفت سمت امیر
– دارم زیاده روی میکنم ؟ تو … توئی که زیاده روی کردی به من درس حدود
میدی؟
محکم کوبید به سینه امیر
امیر عقب رفتو گفت
– من اشتباه کردم … درست … اما نیتم که اشتباه نیست …
– نیتت ؟ نیتت چیه ؟ تست قبل ازدواج ؟ اصلا چرا بحث میکنم باهاتون …
اینو گفتو برگشت سمت من و گفت
– این آقا که نیتش ازدواجه … تو هم که با این حرکتت جوابتو دادی … من
چکاره ام
با التماس گفتم.
– بابا …
بابا نذاشت ادامه بدمو گفت
– بابا و زهر مار …
برگشت سمت امیر و گفت
– بزرگتر که داری … فردا با بزرگترت میای محضر …
بازو منو گرفتو کشید سمت آسانسور و گفت
– دختری که انقدر بی آبروئه لیاقت هیچی نداره … همینو میخواستی … فردا
عقدت کنه بعد هر غلطی خواستین بکنین. برا منم مردی . انگار از اول دختر
نداشتم
بابا دکمه آسانسور رو زدو لحظه آخر نگاهم با امیر گره خورد
چشم هاش پر از ناراحتی و پشیمونی و البته عصبانیت بود
اما دیگه فایده نداشت
با التماس و گریه رو به بابا گفتم
– من نمیخواستم کاری کنم
اما داد بابا خفه ام کرد که گفت

– نمیخوام یک کلمه دیگه بشنوم. من تورو اینجوری تربیت نکرده بودم …
در آسانسور که باز شد به سمت واحد رفتیمو بابا داد زد
– کلید
با دستای لرزون درو باز کردمو رفتیم تو
بابا با کلافگی تو پذیرایی راه میرفتو منم خشک ایستاده بودم که برگشت سمتمو
گفت
– برو اتاقت نمیخوام ببینمت …
بغض داشت خفه ام میکرد.
خفت و حقارت نفسمو گرفته بود.
به سمت اتاقم رفتمو رو تخت نشستم
خودم کردم که لعنت به خودم
صدای بابارو میشنیدم که زنگ زد به الهام
گفت شب نمیاد و بعد براش میگه چی شده .
باورم نمیشد فردا جدا بابا بخواد منو عقد امیر کنه
امیدوار بودم عصبانیتش کم شه و آروم شه
هرچند میدونستم چیزی که دیده انقدر افتضاح بوده که هر کاری بخواد بکنه.
آروم شروع کردم به هق هق .
نمیخواستم بلند گریه کنم
اما هق هقم بند نمی اومد

امیر:::::::::
به در آسانسور خیره بودم .
خیلی بد شده بود.
حلو بابای ترنم همه آبرو و اعتبارم رفته بود
لعنت به تو امیر که یکم رو خودت کنترل نداری
رفتم سمت آسانسور و دکمه اش رو زدم .
نگران ترنم بودم
داغون شده بود
این از مهمونی امشب
این از گند الانم
چطور میخوام جبران کنم براش…
از جلو واحد ترنم رد شدمو صدای داد باباشو شنیدم که به ترنم گفت برو اتاقت
نمیخوام ببینمت.
دلم میخواست بکوبم به در و بگم مقصر منم … به ترنم چیزی نگه.اما
میدونستم بدتر میکنم اوضاع رو.
هرکاری کردم خوابم نبرد. بلاخره پیام دادم به ترنم
نمیدونستم گوشی دست خودشه یا باباش براش نوشتم
– سلام … خوبی؟ همش تقصیر من بود …
هیچ جوابی نیومد.
ده دقیقه گذشت … بیست دقیقه… دیگه بیهیال شدمو گوشیو گذاشتم کنار تخت
که پیامک اومد
– داغونم امیر… منم مقصرم… اما الان باید چکار کنیم… بابام خیلی عصبانیه.
واقعا نمیدونستم.
هیچوقت تو چنین موقعیتی نبودم
براش نوشتم
– امیدوارم تا فردا آروم تر بشه و فردا باهاش صحبت میکنیم.
– امیدوارم
این تنها جواب ترنم بود. دیگه چیزی نگفت
منم حرفی نداشتم بزنم.
همه چی خراب شده بود .
جای حرفی نمونده بود.
اما هرکاری کردم خوابم نبرد و دوباره برای ترنم نوشتم
– زنگ بزنم میتونی صحبت کنی.
اما جواب نداد.
حدس زدم خوابیده
دو شب بود.
به زور تا ۶ خودمو و تخت نگه داشتم و خواب و بیدار بودم
۶ صبحانه خوردم و خیره به موبایل نشستم .
اگه بابای ترنم از خر شیطون نیاد پائین چکار باید میکردم ؟
خودم بدون ملک حسان و بقیه ترنم عقد میکردم؟
باباش گفت با بزرگترت بیا . اما من کسیو نمیتونستم ببرم.
کلافه کوبیدم رو میز
لعنت بهت امیر این چه گندی بود زدی .
ترنم::::::
شب انقدر سرم درد میکرد که به زور دوتا مسکن خودمو خواب کردم.
صبح با صدای صحبت بابا بیدار شدم.
همچنان عصبانی بود و داشت داد میزد
اما راجب من نبود و راجب کارخونه بود.
با سر درد نشستم رو تخت که بابا اومد تو قاب در و گفت
– پاشو لباس بپوش
تنم یخ شد.
نه … پس بیخیال نشده …
با التماس گفتم
– بابا تروخدا بیخیال شو … قول میدم …
تقریبا سرم داد زد و گفت

– پاشو لباس بپوش باید بریم کارخونه. دزد زده انبار باید برم. نمیخوام تورو هم
تنها بذارم.
انگار دنیارو بهم داده بودن.
سریع بلند شدمو لباس پوشیدم .
یعنی میشد بابا بیخیال این قضیه بشه.
خدایا خواهش میکنم ته مونده آبرومو حفظ کن.
با بابا بدون خوردن حتی یه لقمه نون رفتم پائین و سوار ماشین شدیم.
مستقیم رفتیم کارخونه.
پلیس و کارگر و شریک بابا همه رودن
من تو ماشین نشستمو تازه جرئت کردم گوشیمو چک کنم.
پیام دیشب امیرو دیدم که میخواست زنگ بزنه.
سریع بهش مسیج دادمو قضیه رو گفتم .
زود جواب دادو گفت
– یکم بابات آروم شد بگو من زنگ بزنم
باشه ای براش نوشتمو گوشیو گذاشتم تو کیفم
چون بابا داشت می اومد سمت ماشین.
سوار شدو گفت
– باید بریم کلانتری . به اون پسره پیام بده شب بیاد خونه ات باهاش صحبت
میکنم .
چشمی گفتمو گوشیمو بیرون آوردم که بابا گفت
– زیاد ذوق نکن. من سر حرفم هستم .
امیر ::::::::
نفس عمیق کشیدمو تقه ای به در واحد ترنم زدم.
کل روزم با کلافگی گذشت.
هیج کاری تو دفتر پیش نبردم و بچه هام که برای دیشب زنگ زدن فقط رد
تماس کردم.
واقعا با وجود خانواده من نمیدونستم چه کاری در برابر خواسته پدر ترنم
میتونم انجام بدم.
بلاخره در واحد ترنم باز شدو پدرش تو قاب در پیدا شد.
سلام کردم که کنار ایستاد تا من برم داخل
وارد شدم اما به سمت پذیرائی نرفتم
خبری از ترنم نبود
پدرش از کنارم رد شدو رو مبل نشست
بهم تعارف نکرد بشینم منم همچنان ایستادم که پاهاشو رو هم انداخت و گفت
– بشین … میخوام باهات اتمام حجت کنم

نشستم و منتظر موندم .
دو حالت بیشتر نداشت
یا اتمام حجت پدر ترنم رد من بطور کامل بود !
یا قبول من با قول و قرار خاص خودش.
چند دقیقه به هم نگاه کردیم.
یاد صحبت های خودمو ملک حسان افتادم . قبل از اینکه عمارتو ترک کنم .
بلاخره پدرش گفت
– تو دختر من رو میخوای؟
سر تکون دادم فقط و گفت
– اما من موافق نیستم .
اینبار نه چیزی گفتم و نه سر تکون دادم که خودش ادامه داد
– اما ترنم هم تورو انتخاب کرده و بخاطرت جلوم ایستاده. پس من دو راه
بیشتر ندارم …
مکث کردو دقیق تر نگاهم کرد
– یا باید موافقت کنم قبل از اینکه بی آبروئی های دیشب ادامه پیدا کنه … یا
باید به زور ترنمو به عقد یه نفر دیگه در بیارم…
دندونامو از حرص فشار دادم
اما سکوت کردم
الان وقت توپیدن به پدرش نبود .
متوجه حال من شدو پوزخند زد. رو صندلیش جا به جا شدو گفت
– من گزینه اولو انتخاب میکنم . میدونی چرا ؟ چون میخوام ترنم درس بگیره .
بفهمه اشتباه کرده . عاقبت توجه نکردن به حرف منو ببینه .
دیگه ناخداگاه گفتم
– منظورتون چیه؟
پدرش با تاسف سری تکون دادو گفت
– تورو انتخاب کرده … باشه … پس ازدواج کنین … اما دیگه هیچ انتظار و
توقعی از من نداشته باشین … برای من بعد عقدتون شما دوتا محو میشین …
من نه ارثی به ترنم میدم. نه جهیزیه ای و نه حمایتی … و اینا نتیجه انتخاب
توئه … حالا باید شما دوتا انتخاب کنین . ترنم رو با این شرابط میخوای؟ ترنم
تورو با این شرایط میخواد ؟ اگه جوابتون آره است … همین فردا همه چی
تمومه. حتی لازم نیست پدر و مادرت بیان خواستگاری… میتونی فردا ترنم
عقد کنی …
باورم نمیشد.
انقدر آدم مغرور و کینه ای؟
درسته دیشب صحنه بدی دید اما دلیل میشد دخترشو اینجور طرد کنه ؟
اصلا ترنم حاضر بود با این شرایط با من ازدواج کنه ؟
تو سکوت به پدرش خیره شدم که گفت
– چیه ؟ جا زدی ؟
جا زدم ؟ من ؟
اینبار من بودم که پوزخند زدمو گفتم
– برای من فرقی نداره ترنم جهیزیه داشته باشه یا ارث … حتی اگه تو شرایط
مالی خوبی نبودم بازم برام مهم نبود. اما برام مهمه من … کسی نباشم … که
اونو از خانواده اش جدا میکنه …
اخمی بین ابرو پدرش نشست.
انگار داشت به حرفم فکر میکرد.
قبل از اینکه چیزی بگه گفتم
– پس اینجا عملا جواب من مهم نیست… جواب ترنم مهمه … من با هرچی
اون بخواد موافقم.
پوزخندی زدو گفت
– جواب هوشمندانه ای بود. اینم یه دلیل دیگه است که مطمئنم ترنم از انتخاب
تو پشیمون میشه … اما اون موقع دیگه من نیستم که رو حمایتم حساب باز کنه.
لبخندی تحویل پدرش دادم و گفتم
– اگه انتخاب ترنم باشم با تمام وجود تلاش میکنم هرگز محتاج شما نشه.
از حرفم خوشش نیومد و بلند شد
با عصبانیت گفت
– امیدوارم …
منم بلند شدم که پدرش بلند گفت
– ترنم … بیا اینجا
ترنم ::::::::
تمام حرف هارو شنیده بودم
قلبم مچاله شده بود
حس میکردم دیگه تو سینه ام نمیزنه.
از بابا دلگیر بودم.
از امیر هم همینطور…
از خدا هم دلم گرفته بود !
این حق من نبود… حق هیچکس نبود … با قدم های سست به سمت پذیرایی
رفتم
چطور باید انتخاب میکردم ؟
برام ارث یا جهیزیه مهم نبود . اما برام این جور ازدواج بی آبرویی و بی
ارزش شدن بود
خیلی بی ارزش…
سرمو بلند کردمو نگاهم بین بابا و امیر چرخید…
دو تا مرد زندگی من که راهشون جدا بود…
خیلی جدا …

بابا عصبانی گفت
– حتما شنیدی چی گفتیم … حالا انتخابت چیه ؟ من یا اون ؟
به امیر نگاه کردم .
لبخند غمگینی زد و گفت
– درسته مجبورت نمیکنم منو انتخاب کنی … اما شک نکن بیخیالت هم نمیشم
ترنم …
سری به حرفش تکون دادمو به بابا نگاه کردم
آخرین فرصتم بود برای حرف زدن و گفتم .
– بابا … من دوستت دارم … درست مثل بچگی هام …
چشم های بابا نشون میداد انتظار این حرفمو نداشت.
قبل از اینکه بغض نذاره ادامه بدم گفتم
– اما تو دیگه مثل قدیم دوستم نداری… خیلی وقته من برات دخترت نیستم…
دختر دوست داشتنیت … خیلی وقته من فقط برات یه بار و مسئولیتم … ما
شاید بتونیم دیگران رو گول بزنیم . اما هیچوقت نمیتونیم به خودمون دروغ
بگیم . پس مسلما خودت میدونی دارم درست میگم .
انتظار هر حرکتی از بابا داشتم
عصبانیت
داد
دعوا
هر چیزی
اما بابا فقط تو سکوت نگاهم کرد و من گفتم
– میگی انتخاب کنم … تو … یا امیر … چرا ؟ واقعا دلیلت اینه که امیر منو
خوشبخت نمیکنه ؟ آره ؟ پس چرا خودتو عقب میکشی ؟ جلی اینکه حامیم
باشی و کاری کنی که مطمئن شی اون خوشبختم میکنه ؟
اینبار بابا گفت
– این حرفا مال قبل از این بود که تو اون وضعیت تو ماشین ببینمت
لبخند تلخی به بابا زدم و گفتم
– چه وضعیتی؟ بوسه ؟! آره اشتباه بود اما تورو یاد چیزی ننداخت بابا؟
بابا سوالی نگاهم کرد.
واقعا یادش رفته بود؟
مثل من و احساسش به من که یادش رفته
بغض تو گدوم داشت بیشتر میشدو گفتم
– پس یادت رفته … مثل من… مثل مامان… مثل احساس خانواده ای که بودیم

به سمت امیر رفتمو بازو امیر رو گرفتم
چشم های بابا گرد شد و صورتش از عصبانیت سرخ شد
با لبخند تلخی گفتم
– من دوتا انتخاب ندارم … من اینجا تو این اتاق فقط یه مرد میبینم که منو
میخواد

با لبخند تلخی گفتم
– من دوتا انتخاب ندارم … من اینجا تو این اتاق فقط یه مرد میبینم که منو
میخواد
بابا لبخند عصبی زدو نگاهش بین منو امیر چرخید.
با تاسف برام سر تکون دادو خیره شد تو چشم هام
سکوت شده بود
میدونستم این شب تا ابد یادم نمیره
بلاخره بابا گفت
– من فقط خوشبختی و آسایشتو میخواستم و میخوام. اما نمیدونم کی این حرفای
عجیبو تو سرت پر کرده.
به امیر نگاه کردو گفت
– فردا ساعت و مکانو برات میفرستم. برام مهم نیست همراه کی میای …
به من نگاه کردو گفت
– خودت اینجوری خواستی …
قلبم شکستو هزار تیکه شد
چه انتظار دیگه ای داشتم ؟
که چیز دیگه ای بشه ؟
بابا به سمت در رفت و خواست بره بیرون
اما مکث کردو برگشت سمتم
جرقه امید تو دلم روشن شد که بابا گفت
– این خونه رو هم تا آخر هفته تخلیه کن
ماهیچه های صورتم ناخداگاه شل شد و شوکه به بابا نگاه کردم
اما اون مکث نکردو از خونه زد بیرون.
تموم شد..
واقعا تموم شد ..
من طرد شدم …
حالا واقعا من یه دختر تنها و بی کس بودم …
زانوهام دیگه توان نگه داشتنمو نداشت
نشستم رو مبل و سرمو بین دستام گرفتم
خدایا …
چکار کردم ؟
انتخاب درست ؟
اشکام راه افتاد
امیر کنارم نشستو بغلم کرد
پشتمو دست کشیدو گفت
– آروم باش ترنم. با هم حلش میکنیم.
– تموم شد امیر … من واقعا پدرمو از دست دادم …
امیر ::::::
بهم ریخته بودم . دیدن این حال ترنم حسابی داغونم کرده بود.
من خیلی مقصر بودم .
از همون قرار اول با پدرش شاید …
دلداری های من بی فایده بود.
ترنم تو بغلم انقدر گریه کرد تا خوابش برد.
واقعا نمیدونستم فردا چی میشه. ترنمو تو بغلم بلند کردمو به سمت اتاق خوابش
بردم .
از خستگی و گریه تقریبا از حال رفته بود
گذاشتمش رو تخت اتاقش و پتو کشیدم روش
کنارش نشستمو تو تاریک و روشن اتاق خیره شدم بهش.
تو زندگیم دوست دختر کم نداشتم .
اما هیچوقت با هیچ کس چنین اتفاقی برام نیفتاده بود که پدرش مچ منو بگیره.
اگه می افتادم برام مهم نبود
فقط ترنم مهم بود که به بدترین شکل گند زده بودم به همه چی.
انقدر ترنمو میشناختم که بدونم چقدر اذیت شده.
شاید حالا کار من راحت تر باشه چون دیگه مجبور نیستم ملک حسان رو ببرم
خواستگاری ترنم
چیزی که شک داشتم ممکن باشه
اما برای ترنم بد شده بود
چون پدر پشتوانه است
حتی وقتی عقایدش مخالفه
اما حضورش پشتیبان و پشتوانه است
من این پشتیبانو از ترنمگرفته بودم.
کلافه بلند شدم
نمیدونستم چکار کنم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
nasim
nasim
3 سال قبل

خیلی رمان قشنگیه مرسی از نویسنده اش و ادمین…..منتظر ادامه اش هستم

maryam
maryam
پاسخ به  nasim
3 سال قبل

ادمین خان لطفا پارت بزارین دیگه

S.rajaee
S.rajaee
3 سال قبل

عالی بود 🥰🥰ولی پدر ترنم خیلی بهش بد کرد 😭😭

chanyeol
chanyeol
3 سال قبل

اصلا انتظارشو نداشتم وتقعا انتظارشو نداشتم تمام تصوراتم بهم ریخت
ممنون از نویسنده و ادمین دوست داشتنی من

سارا
سارا
3 سال قبل

عالییی بود 🥰🥰🥰🥰🥰

SARA
SARA
3 سال قبل

قشنگه ولی ای کاش سام انقدر بد نبود…

S.1994
S.1994
3 سال قبل

خیلی خوب بوددد😍😍😍😍🥰🥰ممنون از ادمین و نویسنده

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x