رمان ترنم پارت 35

4.2
(25)

 

بازم پریدم و گفتم
– دیگه اما و آخه نداره. اون یه طرط گذاشته منم گفتم اوکی. تو هم همکاری
کن دیگه مسئله ای پیش …
با صدای شاکی ترنم ساکت شدم که گفت
– امییییییر….
اخم مصنوعی کردمو گلفتم
– بله…. چرا جیغ میکشی
چشم چرخوندو گفت
– هی حرف میزنی . میخوام چیز دیگه بپرسم
حق به جانب نگاهش کردمو گفتم
– خب بپرس مگه من گفتم نپرس؟
بازم برام چشم چرخوند و پاهاشو جمع کرد رو مبل
منتظر سر تکون دادم که با تردید پرسید
– امیر رسم حجله مراکشی چیه ؟!
منتظر سر تکون دادم که با تردید پرسید
– امیر رسم حجله مراکشی چیه ؟!
لعنتی…
اینم شنیده بود …
امیدوار بودم به این بخش توجه نکرده باشه
اما متاسفانه امیدم نا امید شد .
بلند شدمو گفتم
– نمیدونم … منم از این رسم ها سر در نمیارم زیاد
– یعنی تو با چیزی که نمیدونی موافقت کردی
به سمت آشپزخونه رفتن و گفتم
– آره. چاره دیگه ای نبود
پشت سرم گفت
– امیر انتظار نداری که باور کنم
در حالی که چایی سازو روشن میکردم گفتم
– دروغ نمیگم … نمیدونم چه رسمیه… سالهاست اونجا نبودم و تا وقتی من
بودم کسی ازدواج نکرده بود.
ترنم تکیه داد به اوپن و گفت
– باورت نمیکنم
نشستم سر میز و گفتم
– میخوای زنگ میزنم همین الان از مامانم میپرسم بهت میگم
اینو گفتمو موبایلمو بیرون آوردم که ترنم اومد پیشمو دستشو گذاشت رو گوشیم
هر دو به هم نگاه کردیم که گفت
– نمیخواد…
– چرا؟
– الان نمیخواد… بزار یهو همه رسوماتی که باید اجرا کنیمو از مامانت
بپرسیم.
منو ترنم عقد کرده بودیم
دیگه نباید نگران این رسومات میبودم.
چون حالا هرچقدر هم ترنم رو بترسونن…
اون مال من شده
هم رسما هم قانونا هم جسما .
اما با این وجود نمیخواستم وحشت کنه و لحظات خوبی که میتونیم داشته باشیم
خراب شه.
فقط اگه به حجله مراکشی فکر میکرد کافی بود تا بخواد منو ترک کنه …
چه برسه به باقی رسوم خاندان ما …
باشه ای بهش گفتمو بازوشو گرفتم
نشوندمش رو پای خودمو گفتم
– خب … نهار چکار کنیم عروس خانم
ترنم ::::::::
پدربزرگ امیر مرد واقعا ترسناکی بود
اما از اون ترسناک تر شباهت امیر به پدربزرگش بود
وقای امیر گفت پدربزرگم از من هم خوشش نمیاد خیلی تعجب کردم.
چون آدم اگه کسی براش مهم نباشه انقدر پیگیرش نمیشه.
هرچند مهم بودن دو طرف داره
مهم بودن مثبت و اهمیت از رو علاقه و قسمت منفی و از رو تنفر …
بخشی که سام درگیر اون بود .
امیدوار بودم بتونم با این رسومات مراکشی کنار بیام
هرچند ته دلم حس خوبی بهشون نداشتم
از رو پای امیر بلند شدمو گفتم
– نهار درست کردم. وایسا بیارم بخوری…
اما امیر دوباره بازومو گرفتو منو برگردوند روی پاش و گفت
– من میخوام فعلا اینو بخورم …

مشت نسبتا محکمی به بازوش زدمو گفتم
– رو دل نکنی آقا
دوباره سعی کردم بلند شم
خواست منو بگیره اما سریع تر ازش بودمو نتونست منو بگیره
ظرف غذارو که تو کابینت مخفی کرده بودم بیرون آوردمو گذاشتم رو گاز تا
گرم شه و امیر گفت
– حالا که فکر میکنم حق با توئه …
سوالی نگاهش کردم که گفت
– تورو باید بذارم شام… الان وقت کمه نمیشه دل سیر بخورمت
سعی کردم لبخندمو مخفی کنم و رومو برگردوندم سمت گاز
اما نگاه آخر امیر چیزی نبود که بشه ازش فرار کرد
بلند شدو اومد پشتم ایستاد
کنار گوشم گفت
– لپ هات همیشه خجالت میکشی انقدر سرخ میشه ؟ یا فقط از حرف های من
این رنگی میشه
لبمو گاز گرفتم
تنم گر گرفته بود
نمیدونستم چی باید بگم
امیر گردنمو بوسیدو دستشو رو شکمم قفل کرد
گرمای بدنش پشتم خیلی حس خوبی بهم میداد
انگار امن ترین جای دنیا بودم
امیر گونه ام رو بوسیدو سوالی گفت
– هم ؟
زیر لب گفتم
– نمیدونم … کسی تا حالا بهم نگفته بود از خجالت سرخ شدی
امیر تو گلو خندیدو ازم جدا شد
شروع کرد به چیدن میز و گفت
– خوبه … خیلی خوبه …
امیر :::::::::
کنار ترنم اصلا نمیفهمیدم چطور زمان میگذره .
با وجود اینهمه مشکل و دردسری که داشتم اما انگار همه چی بی اهمیت میشد
وقتی با ترنم بودم
یه نهار دو نفره عالی و بعدش یه فیلم رئال که وسطش هر دو خوابمون برد
وقتی بیدار شدم ترنم همچنان رو کاناپه تو بغلم بود و تیراژ پایانی فیلم بود
موهای خوشبوش رو بوسیدمو آروم کمرشو نوازش کردم

تو بغلم جا به جا شدو خواب آلود گفت
– ساعت چنده امیر ؟
– نزدیک هفت … میتونم شامم رو شروع کنم
خواب آلود خندیدو از بغلم جدا شد
نشست رو مبلو من با پایین موهای پریشونش سر گرم شدم که گفت
– میخواستم ازت بپرسم فردا باید چی بپوشم ؟
– چطور؟
– میخوام ببینم لباس مناسب دارم یا نه
– هرچی دوست داری میتونی بپوشی.
چرخید و رو به رو شد با من و گفت
– امیر … اولین ملاقات من با خانوادته . میشه بگی چی بپوشم که اثر مثبت
بذاره؟
ترنم ::::::::
باورم نمیشد با امیر دارم زندگی میکنم.
تو بغلش میخوابمو وقتی حرف میزنم موهامو نوازش میکنه.
مثل یه رویای شیرینه
مخصوصا وقتی شیطنت میکنه .
امیر متعجب نگاهم کردو گفت
– خب من واقعا نمیدونم چی باید بپوشی… اما میتونماز مامان بپرسم
اینو گفتو گوشیشو برداشت
هم زمان منم کشید تو بغلشو تا خواستم حرف بزنم مشغول صحبت با مادرش
شد
– الو… مامان … سلام … آره …تو خوبی؟ … ترنم هم خوبه … جدا؟ … چی
شده ؟ … آها … اون ! حالا بعد برات میگم . نه چیزی نیست . نه نه … حالا
میگم برات …
مکث کردو نگاهی بهم انداخت .
با علامت سر اشاره کرد که گیر افتاده
بلاخره گفت
– باشه مامان جان . هرچی شما بگین . حالا من چیز دیگه میخواستم بگم …
ترنم میپرسه برای فردا شب چی بپوشه که مناسب باشه ؟
امیر سکوت کردو گوش داد .
چند بار اوهوم و باشه گفتو بلاخره خداحافظی کرد و رو بهمن گفت
– پاشو بریم خرید…
– خرید ؟ چرا ؟
– مگه نگفتی میخوای لباسی بپوشی که اثر مثبت بذاره؟
– آره . چی باید بپوشم ؟
– مسلما چیزی جز لباس مراکشی پدربزرگمو تحت تاثیر نمیذاره
– لباس مراکشی؟ مطمئنی ؟ اما من که مراکشی نیستم !
– برای همین میبرمت جایی که لباس ایرانی با سبک مراکشیی داره . اینجوری
هر دو طرفو حفظ میکنی
اینو گفتو منو با خودش بلند کرد و همینطور که تو بغلش بودم به سمت اتاق
رفت
– دستمو انداختم دور گردنش تا تعادلمو حفظ کنمو گفتم
– راجب چی مامانت حرف میزد اون وسط
نیشش باز شدو گفت
– پدربزرگم راجب لباسات تو حمام به مامانم گفته
لب گزیدمو شرمنده نگاهش کردم . فکر نمیکردم انقدر آبروریزی بزرگی بشه
امیر آروم خندید و گفت
– تو چرا ناراحتی؟ منو نصیحت میکرد چرا داری زن میگیری دختر میاری
خونه ات.
از حرفش چشمام گرد شد. یعنی امیر و مادرش انقدر راحت بودن …
نگاه امیر تو صورتم چرخید و با شیطنت لب هاشو کنار گوشم کشید و گفت
– چیه ؟ نکنه تو هم باور کردی اون لباسا مال یه دختر دیگه است
سرمو از لب هاش دور کردمو گفتم
– نه اما باورش سخته با مامانت انقدر راحت باشی که اینجوری نصیحتت کنه
دیگه روم نشد بگم باورم نمیشد مامانت میدونه تو چه روابطی داشتی
یا اینکه باورم نمیشه تو انقدر روابط راحتی داشتی
یا هزاران فکر و خیال تو سرم …
امیر دقیق نگاهم کرد
انگار شک کرده بود چی تو سرمه
اما چیزی نگفتو ازم جدا شد
به سمت کمد لباسش رفتو گفت
– تو خیلی چیزا راجب من نمیدونی… بهتره حاضر شیم…
کمدشو باز کرد و دیدم یه سمت کمدش خالیه
یهو با اخم برگشت سمت منو گفت
– پس لباسات کو
جا خوردم از این حرکتش
چنان به من اخم کرد انگار من چه کار اشتباهی کرده باشم!
قبل از اینکه من چیزی بگم از اتاق رفت بیرون و با عصبانیت در اتاقی که
وسایلم داخلس بودو باز کرد.
از همونجا تقریبا داد زد
– ترنم …
آروم پشت سرش رفتمو با صدایی که در نمی اومد گفتم
– تو به من نگفتی لباسامو بذارم تو کمد تو … منم فکر کردم اینجا بذارم بهتره

امیر خیره به لباس های من که تو کمد اون اتاق گذاشته بودم شد و بدون اینکه
برگرده سمتم گفت
– مگه من باید بگم ؟ چرا تو نباید این حست باشه که اتاق من میشه اتاق ما ؟
برگشت سمتمو گفت
– چرا تو باید به نظرت این بهتر باشه که تو اتاق جدا وسایلتو بذاری؟
ساکت بودم
شوکه شده بودم.امیر گفت
– فقط میخوام بدونم چرا ؟ چرا انقدر حست از من دوره …
واقعا نمیدونستم چی بگم. هزاران جواب تو سرم رژه میرفت
اما میترسیدم هر کدوم از دلایل احساسیمو بگم امیر بیشتر ناراحت شه
دلیل رفتار من بخاطر خجالت بود … اما امیر اینو درک نمیکرد …
لبمو مکیدمو آروم گفتم
– نمیخواستم به حریم شخصیت بی اجازه وارد شم …
با این حرفم چشم هاش گرد شد
رنگ نگاهش عوض شدو باعث شد سرمو بندازم پائین.
اومد سمتمو گفت
– حریم شخصی ؟
آروم سر تکون دادم
مماس تنم ایستادو دستشو رو گونه ام کشید
بدنم مور مور شد
دستشو آروم از گونه ام به سمت گردنم بردو گفت
– یعنی منم وقتی اینجوری بدون گفته تو لمست میکنم بی اجازه به حریم
شخصیت وارد میشم ؟
با تکون سر گفتم نه
سرشو بهم نزدیک کردو در حالی که دستش میرفت زیر تونیکم کنار گوشم
گفت
– وقتی بدون اجازه بدنتو لمس میکنم یا …
بوسه ای زیر گلوم زدو گفت
– اینجوری بدون گفتن تو میبوسمت چی؟ تو ناراحت میشی که بی اجازه به
حریم شخصیت وارد میشم ؟
بازم با سر گفتم نه که منو کشید محکم تو بغلشو هر دو دستش رو تنم فعال شد
و گفت
بازم با سر گفتم نه که منو کشید محکم تو بغلشو هر دو دستش رو تنم فعال شد
و گفت
– الان چی؟ الان که بی اجازه دستم رو تن گرمت حرکت میکنه؟
صداش کنار گوشم داغ و خمار بود.
دستاش همه جا میرفتو داشت آتیشم میزد
دستشو رو کمر شلوارم کشیدو آروم از روی شکمم برد پائین تر و دکمه
شلوارمو یه دستی باز کرد
مغزن دیگه از کار افتاده بود
دوباره لبمو بوسید
هم زمان دست هاش جاهایی که نباید میرفتو طی میکردو منو از خود بی خود
تر میکرد
همه چی انگار رو دور تند بود
ناله ای تو اتاق پیچید …
ناله من بود!
باورم نمیشد این صدای من بود
ناخداگاه دستم تو موهای امیر فرو رفتو خواستم انگشتامو تو موهای پر پشتش
قفل کنمکه خودشو یهو عقب کشیدو گفت
– ببخشید به حریم شخصیت بی اجازه وارد شدم
اینو گفتو دور زد و از اتاق رفت بیرون
تو شوک بودم
هنگ کرده بودم
انگار آب یخ ریختن رو سرم…
دلممیخواست جیغ بزنمه
دلم میخواست هم زمان گریه هم بکنم
دوست داشتم امیرو بزنم
هم زمان بغلش کنمو مجبورش کنم ادامه بده
کاملا بهم ریخته بودم
رو تنها چیزی که مطمئن بودم این بود که این کار امیر انصاف نبود …
امیر::::::::::
نفس عمیق کشیدمو پیشونیمو تکیه دادم به شیشه پنجره تا خنک شم
سخت بود…
خیلی سخت بود وسط کار از ترنم جدا شم
اما لازم بود. باید میفهمید چه حسی رفتارش به من میده
مشت محکمی به دیوار کنار پنجره زدمو برگشتم سمت در که ترنم تو قاب در
اتاق دیدم
کلافه و شاکی نگاهم کردو گفت
– این کارت انصاف نبود
– مثل کارهای تو
– من اینجوری با احساسات تو بازی نمیکنم
– آره راست میگی … تو بدتر از این میکنی …
اینو گفتمو به سمت کمد لباس ها رفتم
لباسمو از کمد بیرون آوردمو شروع به بازکردن دکمه های پیراهنم کردم که
ترنم گفت
– امیر… تو منو میترسونی …
با این حرف ترنم دوباره با هم چشم تو چشم شدیم
ترس ؟ من میترسونمش ؟
چرا از این حرفش ناراحت نشدم ؟
تقریبا میدونستم چرا ؟
یه بخشی درون من مثل ملک حسان دوست داشت رو دیگران سلطه داشته
باشه
چه با ترس چه با قدرت چه با محبت …
اما من این بخش رو دوست نداشتم
ترنم دوباره گفت
– تو از هیچ راهی برای رسیدن به هدفت نمیگذری … تو گاهی واقعا ترسناک
میشی امیر
پیراهنمو بیرون آوردمو پرت کردم رو تخت
با کلافگی توام با عصبانیت گفتم
– کسی که برای رسیدن به هدفش تلاش میکنه ترسناک نیست ترنم
– چرا … هست … اگه تو این مسیر از هیچی نگذره … خیلی هم ترسناک و
خطرناکه …
دستمو به سینه زدمو خیره شدم بهش
– اگه تو مسیر اون فرد و هدفش قرار نگیری خطری نداره
– داره … این رفتار خطرناکه … ترسناکه … عادی نیست
دستمو به اطراف باز کردمو گفتم
– من همینم ترنم … همین که میبینی … اگه از این ناراحتی که باهات مثل
خودت رفتار کردم حق نداری منو به چیزی محکوم کنی که نیستم …
ترنم چشم هاشو به هم فشار دادو گفت
– امیر …
– چیه میخوای بگی ناراحت نشدی؟
نفسشو کلافه بیرون دادو گفت
– شدم … آره ناراحت شدم … اما از رفتار تو نه از اینکه منو وسطش ول
کردی
ترنم :::::::
امیر لبخند معنی داری زدو گفت
– جدا ؟ از رفتارم فقط ناراحتی ؟ یعنی چون وسط بوسیدنت ازت جدا شدم
ناراحت نیستی ؟
با هر کلمه از حرفش به من نزدیک میشد
با جمله آخر به من رسیدو یه کمرمو گرفتو منو به خوش فشرد
داغی بالا تنه لختش یهو منو تو آتیش سوزوند
همیشه بحثم با امیر نیمه تموم میموند
واقعا از نظر من امیر ترسناک بود چون برای اثبات حرفش از هیچ کاری
نمیگذشت
دستمو رو سینه اش گذاشتم تا ازش جدا شم اما محکم تر نو به خودش فشردو
کنار گوشش گفت
– بیا با هم رو راست باشیم ترنم …
زیر گوشمو بوسیدو دوباره دستاش شروع به حرکت رو تنم کردو گفت
– درست نیست همه چی رو با هم قاطی کنی ترنم
میدونستم باز میخواد چکار کنه
باز میخواست منو از خود بی خود کنه و ولکنه بره
میدونستم انقدر این کار میکنه تا من باهاش موافقت کنم
برای همین با عصبانیت هولش دادمو گفتم
– بس کن امیر … میدونم میخوای چکار کنی
تو گلو خندید و کنار گوشم گفت
– نه اشتباه میکنی … نمیدونی
با این حرفش کمر شلوارمو باز کرد …
سرمو عقب کشیدم و تو چشم هاش نگاه کردم
میخواست بازی کنه ؟
نه …
این چشم ها بیش از حد جدی بود برای یه بازی دیگه …
اخم کمرنگی بین ابروهاش نشستو لب زد
– هیچوقت منو قضاوت نکن
اینو گفتو بدون اینکه بهم فرصت حرف زدن بده دوباره لبمو بوسید
اما اینبار با شتاب … گرسنه و … خشن …
اینو گفتو بدون اینکه بهم فرصت حرف زدن بده دوباره لبمو بوسید
اما اینبار با شتاب … گرسنه و … خشن…
انگار میخواست منو تنبیه کنه …
بخاطر اینکه قضاوتش کردم
هر لحظه منتظر بودم خودشو عقب بکشه
وقتی دکمه هامو باز کرد و سینه هام تو دستش فشار داد منتظر
بودم عقب بکشه اما ادامه داد…
بلوزمو لباس زیرمو پرت کرد گوشه اتاقو بی تحمل
کمر شلوارمو باز کرد
دلم میخواست منم لباس هاشو باز کنم
اما میترسیدم تا به لباس هاش دست بزنم خودشو عقب بکشه
با لب هاش مشغول سینه هام شدو هم زمان کمر
شلوارمو پائین کشید
ناخداگاه به بازوهاش چنگ زدم
دستشو رو کمر و بین باسنم کشیدو یهو انگشتشو فشار داد
ناخونامو تو تنش فرو گردمو اسمشو صدا کردم.
درسته انگشتش وارد نشد اما دلم از این حرکتش یهو ریخت
تو همون حال هولم داد رو تخت
تا به خودم بیام شلوار و شورتمو پایین کشید
حالا من کامل لخت رو تخت آماده بودم برای امیر
اما اون نیمه لخت و با اخم رو به روم ایستاده بود
خواستم ملحفه رو تختو بکشم رو خودم که امیر دستمو کنار
زدو آروم خیمه زد روم
کنار گوشم گفت
– حسی که رفتارت به من میده مثل این میمونه که الان
رو تخت بذارمتو برم
با این حرفش قلبم درد گرفت
اما کتفمو بوسیدو گفت
– درسته میخواستم حسمو بفهمی اما نمیخوام مثل
من عذاب بکشی
با این حرف بین پام دست کشیدو نوازش وار انگشتش
شروع به حرکت کرد
آب دهنمو قورت دادمو زیر لب با صدایی که به زور
شنیده میشد گفتم
– منم نمیخوام آزارت بدم
زیر گلومو بوسیدو گفت
– پس نده … این رفتارهاتو کنار بذار… با من روراست باش
حرکت دستش بین پام داشت به جای حساس میرسید
امیر سرشو عقب بردو نگاهم کرد
در جوابش سر تکون دادم
دستشو برداشتو خودش بین پام قرار گرفت
همینطور که روم بود شلوارشو پائین داد و خودشو بهم فشرد
اما واردم نکردو گفت
هم زمان خودشو بین پام هم مماس بدنم حرکت میداد
اما واردم نمیکرد
داشتم دیوونه میشدم
ناخونامو تو تنش فرو کردمو گفتم
– بس کن امیر.
– تو بس کن ترنم
اینو داغ و خمار تو گوشم گفت
سرشو عقب بردو یهو خیلی جدی گفت
– اگه نمیخوای ادامه ندم
این کارش نامردی بود
پاهامو دور کمرش قفل کردم تا نذارم بره و ناخونامو تو
باروهاش فرو کردم
خم شدو زبون داغشو رو سینه ام کشیدو گفت
– اینجوری نمیتونی نگهم داری ترنم … فقط میخوام
رو راست باشی …
بریده بریده گفتم
– من عادت ندارم از احساسم بگم
– اما من میخوام همیه احساستو بدونم
با این حرف خواست از بین پام بیرون بیاد که با پاهام اونو به
سمت خودم کشیدمو بی اختیار گفتم
– باشه …..
زورش از من بیشتر بود
مکث کرد و منتظر نگاهم کرد
نگاهمو ازش دزدیدمو گفتم
– چیو میخوای بشنوی؟ اینکه من الان تو اوج لذت و خواستنم ؟
اینکه الان میخوام داخلم حست …
جمله ام تموم نشده بود که امیر محکم حرکت اولو زدو آه
مردونه و عمیقی کشید
نفسم رفت و آه بلندی گفتم
مکث کرد تا نبض بدنم آروم شه و تو گوشم گفت
– دیگه داشتی دیوونه ام میکردی دختر… تحمل هم حدی داره …
پس اونم مثل من بیتاب بود
اما میخواست منو مجبور به اعتراف کنه کاری که تونست ….
با وجود مقاومت من …
امیر حرکاتشو شروع کردو مغز من از فعالیت افتاد.
این ماراتون لذت و گرما رو دوست داشتم
شیرین بود
خیلی شیرین …

امیر :::::::::::
برنامه امشب خراب شده بود .
حالا باید فردا میرفتیم دنبال لباس برای ترنم
اما واقعا این مسئله برام مهم نبود
به ترنم نگاه کردم
بدنش زیر نور کم سو اتاق خیلی خواستنی تر بود
دستمو نوازشوار رو کتف و پشتش کشیدمو تا زیر پتو بردم
ناله پر لذت و آرومی کردو تو بغلم جا به جا شد
تمام مدت فکر میکرد میخوام باز وسطش ول کنم برم
کاری که اینبار دیگه اصلا قصدش رو نداشتم
ترنم با من رو راست نبود.
از من خجالت میکشبد .
خیلی چیز ها و احساساتشو ازم مخفی میکرد .
این رفتار هارو دوست نداشتم.
شاید چون خیلی سریع همه چی اتفاق افتاده نتونسته با من راحت باشه
شاید هم تیپ شخصیتش اینه
اما هرچی هست باید تغییر کنه
پیشونیشو بوسیدمو پاهاشو بین پاهام قفل کردم
آروم لب زد
– فرار نمیکنم که امیر
محکم تر به خودم فشردمش و گفتم
– مگه میتونی فرار کنی …
ترنم :::::::
دلم نمیخواست بیدار شم .
تن امیر و بدن های گرممون حس خوبی بهم میداد
از اونحس هایی که میخوای تا ابد دامه پیدا کنه
اما باید بلند میشدم
امشب مراسم خونه پدر بزرگ امیر بود و باید میرفتیم خرید
با اکراه خواستم از بغل امیر بلند شم که دستاش دورم محکم تر شد و خواب
آلود گفت
– کجا ؟
– ساعت یازدهه امیر … به کارامون نمیرسیم ها
سرشو تو گودی گردنم فرو کردو در حالی که گردنمو میبوسید گفت
– میرسیم … عجله نکن …
ناخداگاه از گرمای لبش و نفسش تکون نخوردمو موندم
اما اتفاقات و بحث دیشب تو سرم مرور شد.
نمیدونستم به حس خوبه با هم بودنمون بچسبم یا بحث نا تموم بینمون رو ادامه
بدم .
امیر با دستای گرمش بدنمو نوازش کردو چرخید روم
لبخند کجی زدو لبمو نرم بوسید
آروم دستامو رو تنش حرکت دادمو وسط این بوسه های نرم و ریز دست هامو
به موهاش رسوندم
دوباره غرق هم شده بودیم
لمس بدن هامون عقل و هوشمو از کار مینداخت
* سانسور *
با کرختی بدنم چشم هامو باز کردم
ساعت ۴ بود
خدایا ساعت ۴ بودو ما نه صبحانه خورده بودیم و نه نهار
احسای ضعف شدید داشتم
امیر دست و پاش دورم قفل بود
به نظر خواب می اومد
اما وقتی خواستم ازش جدا شم با صدای خشدار و خواب آلود گفت
– کجا؟
– سرویس … البته اگه اجازه بدی
تو گلو خندیدو دست و پاهشو از دورم برداشت و گفت
– دیگه مجبورم اجازه بدم. داره واقعا دیر میشه
با این حرفش مثل من نشست و تخت که با لبخند بی رمقی سر تکون دادم و
گفتم
– دیر شدن به کنار… ضعف کردم تو تخت از صبح تا حالا
اینو گفتمو بلند شدم
اما امیر دستمو گرفتو کشید
دوباره منو تو بغلش گرفتو در حالی که چونه ام رو میبوسید گفت
– دفعه بعد صبحانه توی تخت هم به خدمات اضافه میشه
اینبار بلند تر از حرفش خندیدم
آروم هولش دادمو از بغلش جدا شدم
ملحفه رو پیچیدم دورمو گفتم
– امیدوارم … فعلا که از هتلینگ شما اصلا رضایت ندارم
خواستم برم که ملحفه دورم کشیده شدو لخت بین رفتن و نرفتن موندم
امیر چشمکی تحویلم دادو گفت
– در جهت ارتقا هتلینگ
اخم مصنوعی بهش کردم
با وجود معذب بودن درونی اما خودمو نپوشوندم
چون واقعا باید میرفتم سرویس و نمیخواستم بیشتر از این با امیر بحث کنم
اما این کارشو دوست نداشتم.
حس خوبی بهم نمیداد وقتی به اجبار میخواست خجالت منو از بین ببره .
کاری که فقط باید زمان حلش میکرد … نه اجبار …

امیر ::::::::
به بدن ترنم که ازم دور میشد خیره بودم
چرا ازش سیر نمیشدم .
از رو تخت بلند شدمو به سمت حمام رفتم
یه دوش سریع بد نبود
باید تا قبل ساعت ۸ همه کارهارو میکردیم
جلو در حمام پشیمون شدم که تنها برم … درسته وقت کم بود … اما حیف بود
فرصت یه حمام دو نفره رو از دست بدم
شلوارکمو از رو صندلی برداشتم و پوشیدم
رفتم آشپزخونه تا برای ترنم چیزی درست کنم
داشتم میز عصرونه رو میچیدم که ترنم با موبایلم اومد و گفت
– داره زنگ میخوره گوشیت… مامانته …

گوشی رو از ترنم گرفتم و جواب دادم
– الو مامان
– امیر… سلام … کجائی ؟
– سلام … خونه ام … چطور ؟
– در رو باز کن من پشت درم
– چی؟ الان ؟
شوکه شدم. مامان. اینجا . الان . منو ترنم تو این وضعیت
نگاهی به ترنم انداختم که یه تاپ و شلوارک خیلی آزاد تنش بود
ترنم سوالی به من نگاه کرد
صدای در واحد اومد و مامان از پشت گوشی گفت
– چرا درو باز نمیکنی پس؟
این اولین بار نرود مامان اینجوری اومد
کلید در ورودی و خود واحدو داشت
اما من در واحدو خوسبختانه عوض کرده بودم و برای همین یه راست نیومده
بود تو .
ترنم با شوک به من و در نگاه کرد
بهش اشاره کردم بره تو اتاق و تو گوشی گفتم
– الان … میام …
ترنم به پرده اشاره کرد بره پشت اون دوباره
اما این مامانم بود نا ملک حسان
شک نداشتم متوجه ترنم پشت پرده میشد
اون که خوبه … مطمئن بودم متوجه ترنم تو خونه میشه .
بهش اشاره کردم بره تو اتاق وسایلش و درو ببنده
اونم سریع رفت
مامان دوباره در زد

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کیانا
کیانا
3 سال قبل

وای تو پارت ۳۳ اون قسمت نظرانه پایین خیلی حال کردم
نخاله واقعا خیلی به طرف میومد دم hank گرم 🤣🤣
چشم تنگ 😂😂 خدایی حال کردم ادمین هی زود زود چتارو اوکی کن تا بیان بالا
بیاین یار کشی بچه ها من طرف hank هستم
شما چه طور؟؟

Hank
Hank
پاسخ به  کیانا
3 سال قبل

مرسی عزیزم تو لطف داری ولی بچه بازی نیست بخوابیم یار کشی کنیم
بالاخره هر کسی نظر خودشو داره اون نخاله یه نظری داره منم یه نظری 🥴
ولی از طرفداریت ممنونم خیلی خیلی لطف داری🙃🙃♥️

panty
3 سال قبل

واقعا آدم دلش نمی‌خواد تموم شه! کاش سریع‌تر پارت بعدی گذاشته می شد.

S.rajaee
S.rajaee
3 سال قبل

عالی بود ممنون از ادمین و نویسنده. 🥰🥰

S.rajaee
S.rajaee
3 سال قبل

ادمین فقط. یه سوال چرا اون همه قسمت مثبت ۱۸ داشت بعد دوباره تو این پارت سانسور کرد یه جایی رو؟؟؟ما اینقدر یعنی قریبیم من😂😂😂ولی واقعا ادم دلش نمیخواد که تموم بشه مخصوصا جای حساس

Hank
Hank
3 سال قبل

یعنی تو که نمیدونی من می خونم می خونم میرسم به کلمه سانسور چه ضد حالی میخورم که کلا فازم می پره🥴🥴
تو که خوب شده بودی چرا باز سانسور کردی
یعنی اشک من رو تو در میاری😥

taranom
taranom
3 سال قبل

عالیییی

maryam
maryam
3 سال قبل

ادمین پارت بزار دیگه لطفا

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x