رمان ترنم پارت 38

4
(35)

 

شاکی نگاهش کردم اما اخمش دیگه جدی بود
از اون اخم هایی که نشون میداد ظرفیت امیر تموم شده
به اجبار تو بغلش جا به جا شدم تا تمرکزمو بیشتر کنم
اما کارو بدتر کردمو نیش باز شده امیر نشون میداد از جایگاه جدیدم حسابی
راضیه
نفسمو خسته فوت کردم بیرون و گفتم
– امیر … اگه ملک حسان ازمون بخواد مثلا یک هفته بمونیم چی؟
– میمونیم
– امیررررر…
– ترنم …
جدی بهش اخم کردم و گفت
– خب … بزار رک بهت بگم … اگه ملک حسان بگه یک روز بمونین یا بگه
ده روز بمونین عملا نمیشه رو حرفش حرفی زد چون من امشب به اصرار
خود تو قبول کردم با رسومات کنار بیام. خود تو هم قبول کردی. درسته ؟
با تردید سر تکون دادم که امیر گفت
– اما مسلما من سعی میکنم با صحبت شرایطو طوری که خودمون میخوایم
بکنم .
بازم سر تکون دادم که دستشو رو پام کشیدو گفت
– اما هیچ تضمینی نیست تلاشم جواب بده
سر تکون دادم به حرفشو در برابر دستش که از پام بالا می اومد مقاومت کردم
اما امیر راهشو باز کردو گفت
– سوال دیگه ای هست یا برم سراغ کارم ؟
پاهامو جفت کردمو گفتم
– هست …
پوفی کردو گفت
– بپرس … اما پاهاتو آزاد کن که انگیزه بگیرم
از کاراش خنده ام گرفته بود
اما میدونستم منتظره من شل بگیرم تا باز بحثو بپیچونه
برای همین گفتم
– چرا مامانت این سوالو ازم کرد ؟ خیلی سوال شخصیه … تو بهش گفتی ما
عقد کردیم؟
امیر با سر گفت نه و خیره شد به پاهام
در حالی که دستشو رو پاهام نوازش وار حرکت میداد آروم و تو فکر گفت
– غروب که مامان اومد متوجه شد تو اینجایی
لبمو گاز گرفتم
چقدر زشت
امیر گفت
– بهش میگم ما عقد کردیم … اما علت پرسیدنش این نبود
– پس چی بود ؟
– برای شب حجله و اون مراسم مسخره خون و اینا …
چشم هام گرد شد
چی میگفت
با شوک گفتم
– کی دیگه از این مراسما داره آخه . اونم اینجا تو تهران ؟!
شونه ای بالا انداختو گفت
– والا تا جایی که یادمه ما هم بیخیال این کارا شده بودیم. اما ملک حسانه
دیگه… میخواد اذیت کنه … احتمالا سر من پیاده کنه … مامان نگران همینه
آروم گفتم
– حالا منم نگرانم …
سرشو بلند کرد
چشمکی بهم زدو گفت
– نگران نباش … یه کاریش میکنیم
قبل از اینکه چیزی بگم دستشو انداخت زیر پامو منو تو بغلش بلند کرد
با نیش باز گفت
– بسه دیگه حالا نوبت منه به کارم برسم
امیر :::::::::
من واقعا نگران بودم .
خیلی بیشتر از ترنم و مامان
چون اگه میخواستن رسم کامل حجله مراکشی رو روی ما پیاده کنن … دردسر
اصلی فقط خون نبود …
اما نمیخواستم به ترنم چیزی بگم
همین الان هم به اندازه کافی وحشت زده شده بود
آروم گذاشتمش رو تخت
اما مثل گربه شیطون چرخی زد تا از دستم فرار کنه دوباره

امیر :::::::::
من واقعا نگران بودم .
خیلی بیشتر از ترنم و مامان
چون اگه میخواستن رسم کامل حجله مراکشی رو روی ما پیاده کنن … دردسر
اصلی فقط خون نبود …
اما نمیخواستم به ترنم چیزی بگم
همین الان هم به اندازه کافی وحشت زده شده بود
آروم گذاشتمش رو تخت
اما مثل گربه شیطون چرخی زد تا از دستم فرار کنه دوباره
کمرشو تو دستم قفل کردمو کشیدمش زید خودم
وزنمو انداختم روش و گفتم
– کجا فرار میکنی …
*
*
با تکون ترنم تو بغلم بیدار شدم
تو تاریک و روشن نور صبح اتاق به صورتش نگاه کردم
خواب بود اما حالت صورتش ریلکس نبود
بهش فضای بیشتری دادمو موهاشو از رو صورتش کنار زدم
مثل یه گربه ترسیده تو خواب پریدو خودشو جمع کرد
بغلش کردمو در حالی که پشتشو نوازش میکردم گفتم
– آروم عزیزم… آروم … چیزی نیست … داری خواب میبینی
با صدای خواب آلود و خمار گفت
– میترسم
– از چی؟
– از اونا …
صداش حسابی خواب آلود بود .
نمیدونستم خوابه یا بیدار
به صورتش نگاه کردم که چشم هاش بسته بود
پیشونیشو بوسیدمو پرسیدم
– اونا کین ؟
دیگه چیزی نگفت و نفس کشیدنش آروم شد.
اونا کی بودن ؟
نکنه خاندان من بودن ؟
هرچند حق داشت نگران باشه اما حس خوبی نبود فکر کنم از خانواده من
میترسه .
انگار من داشتم آزارش میدادم
کلافه از رو تخت بلند شدمو به سمت پنجره رفتم
دلم سیگار میخواست
شلوارکمو پوشیدمو از اتاق خواب زدم بیرون
سیگار و فندکمو از رو اوپن گرفتمو رفتم رو تراس
به نرده های سنگی تراس تکیه دادمو خیره به آسمون دم صبح پوک عمیقی به
سیگارم زدم .
زندگیم زیر و رو شده بود
من از اون بچه مثبت های روزگار نبودم … برای همین هیچوقت قصد ازدواج
نداشتم
چون فکر میکردم با این اخلاق من و سابقه رابطه هام مسلما آخر یه دختر
سلیطه گیرم میاد که قراره دهنمو سرویس کنه.
اما انگار دست روزگار اشتباه چرخیدو ترنم سر راهم قرار گرفت.
درسته اون منو خوب نمیشناسه … اما من خودم که با خودم تعارف ندارم …
من کجا و پاکی و سادگی ترنم کجا …
ترنم ::::::
با حس سرما از خواب بیدار شدم
پتو روم بود اما انگار یه چیزی کم بود
چرخیدمو متوجه جای خالی امیر شدم
دستمو رو جای خالیش کشیدم
هنوز یکم گرم بود
نشستم رو تختو گوش دادم
خبری از صدای آب نبود
حس نگرانی و ترس عجیبی تو وجودم نشست
بلند شدمو پیراهن مردونه امیر رو برداشتمو سریع پوشیدم
پامو که تو پذیرایی گذاشتم امیر رو دیدم.
انگار خواب بودم و اینم یه خواب عجیب بود
رو تراس بود و تکیه داده بود به نرده ها
خیره به شهر بود
نور صبح ترکیب عجیبی از منظره درست کرده بود
آروم به سمتش رفتم و جلو در تراس ایستادم
لباسم مناسب نبود که جلو تر از این برم
انگار متوجه حضورم شدو برگشت سمتم
نگاهش خیلی عجیب بود
انگار این امیر رو تا حالا ندیده بودم
لبخند بی رمقی زدو نگاهش رو سر تا پام چرخید
لبخندش رنگ هوس گرفتو سیگارو تو جا سیگاری کنج تراس پرت کردو اومد
سمتم در تراسو پشت سرش بستو گفت
– بهت میاد …
– چیزی ناراحتت کرده؟
دستشو دور شونه ام انداختو در حالی که به سمت آشپزخونه میرفتیم گفت
– نه … چطور ؟
– آخه صورتت یه جوری بود
کمرمو گرفتو منو نشوند رو کابینت
چشمکی زدو گفت
– نه تو فکر بودم … تو چرا انقدر زود بیدار شدی؟
اینو گفتو چای ساز روشن کردو از تو کابینت ظرف چای رو بزرون آورد
شونه بالا انداختمو گفتم
– نمیدونم …
خواستم از رو کابینت بپرم پائین اما امیر دستشو رو رون پای لختم گذاشتو
گفت
– کجا؟
– صبحانه آماده کنم
– نمیخواد… روز تعطیلو باید تا ظهر خوابید
– پس چرا داری چایی میذاری؟
– سیگار کشیدم …
نفهمیدم چه ربطی داشت . اما امیر شکلات صبحانه رو هم بیرون آوردو چندتا
تیکه نون تست هم از ظرفش برداشت
چای رو دم کردو تست هارو تو تستر گذاشت
همینطور که نگاهش میکردم گفتم
– به چی فکر میکردی؟
اومد کنارمو پاهامو دست کشید و گفت
– به تو
شکلاتو باز کردو به تست ها مالید
به حرکات با مهارت دستش نگاه میکردم
دو تا لیوان چای ریختو تلخ یه لب از چای داغش خورد و گفت
– یه ته بندی کن که کلی باهات کار دارم
لیوانو گرفتم اما سریع ول کردمش از بس داغ بود
در عوض یکم از کاکائو روی نون تستو با انگشتم گرفتمو خواستم بذارم دهنم
که امیر دستمو گرفت
دقیق نگاهم کردو آروم سرشو پائین برد
انگشتمو تو دهنش بردو داغ مکید
تنم کوره آتیش شد …
چشمکی زدو دستمو ول کرد
کمی از چایش خوردو گفت
– نمیخوری؟
چیزی نگفتمو دوباره کمی شکلاتو با انگشتم گرفتم
اما باز هم قبل اینکه بذارم تو دهنم انگشتمو امیر گرفتو مکید
ناخداگاه لبخند زدمو اینبار سریع انگشت شکلاتیمو به لب هام رسوندمو
مکیدمش
خیره به لب هام اومد جلو و گفت
– فکر کنم مال من بود ها
لب هاش منتظر جواب من نموند و نشیت رو لب هام
داغ و بی تحمل لب هامو بوسید بین پام ایستاد
هیچی جز پیراهن امیر تنم نبود که اونم فقط چند تا از دکمه هاش بسته بود
امیر پشت پیراهنو با دستش پائین کشیدو شونه ام رو از پیراهن آزاد کرد
آروم سرشو به سمت گردنم بردو نرم نرم به سمت کتف لختم رفت
بوسه ای رو کتف لختم زدو خودشو عقب کشید
حسابی داغ کرده بودم
امیر نگاهی به سر تا پام انداخت
لبخندی کنج لبش نشست
به پهلو تکیه داد به کابینت و لیوان چایش رو گرفت
همینطور که نگاهش رو تنم میچرخید گفت
– از این به بعد فقط اینطوری باید صبحانه بخوریم
نمیخواستم بفهمه چقدر داغ و پر از نیازم
برای همیک سعی کردم مثل خودش باشم
نون تست شکلاتی رو برداشتمو کمی با چایم که خنک شده بود خوردم و گفتم
– البته اگه بذاری صبحانه بخورم
امیر تو گلو شیطون خندید و گفت
– من چکارت دارم مگه؟
لیوان چای رو پائین گذاشتمو باقی نون تستمو خوردم .
خواستم انگشت های شکلاتی شدا ام رو بخورم که امیر مچ دستمو گرفت
دونه دونه انگشت هامو تو دهنش بدو مکید
تمام مدت خیره به من نگاه میکرد
انگشت کوچیکمو که مکید لبخند مشکوکی زدو با شیطنت انگشتشو تو ظرف
شکلات بردو به بالای سینه ام زد
یکم جا خوردم که دکمه پیراهنش که تنم بودو باز کردو شکلاتو به تنم کشید
شاکی گفتم
– امیر … نوچ میشه تنم …
شکلاتو به سینه ام زدو گفت
– نترس … اون با من …
مکث نکردو لب هاش رو تنم نشست
****
تقلا کرد تا از تو بغلم بره بیرون اما زورش به من نمیرسید
وزنمو انداختم روش و زیر بدنم قفلش کردم.
با شیطنت ناخوناشو تو کمرم فرو کردو گفت
– امیر … دارم له میشم
– نترس اگه له میشدی انقدر جون نداشتی
اینو تو گوشش گفتمو با لذت گوششو مکیدم. آه عمیقی
گفتو به تقلا افتاد
از این حساسیتش روی گوشش حسابی خوشم می اومد
زبونمو رو گوشش کشیدم که تقریبا اسممو جیغ کشیدو
بیشتر تقلا کرد
گردنشو بوسیدمو پائین تر رفتم اما هم زمان دستم رو تنش
شروع به اکتشاف کرد
بالای سینه اش رو گاز ریزی گرفتم که ترنم کتفمو گاز گرفت
از این حرکتش جا خوردم
سرمو بلند کردمو نگاهش کردم که با شیطنت و خجالت گفت
. چیزی که عوض داره گله نداره
ابرویی بالا انداختمو گفتم
– هممم جدا ؟
متعجب نگاهم کرد که مچ هر دو دستشو گرفتمو دو
طرف سرش نگه داشتم
شوکه تر نگاهم کرد که لبخندی تحویلش دادمو گفتم
– یه چیزایی عوض نداره کوچولو
تا بفهمه چی شد خم شدمو نوک سینه اش رو مکیدمو گاز
گرفتم. تقریبا جیغ کشید.
زیر سینا اش رو مکیدمو گاز گرفتم
با هر بوسه و گاز من جیغش بلند تر میشدو اسممو ثدا میکرد
حسابی از این هماهنگیمون خوشحال بودم
زبونمو بین سینه اش کشیدمو پائین تر رفتم
مچ دستاش هنوز تو دستم بود و نمیتونستم پاهاشو باز کنم
یه لحظه دستاشو ول کردمو سریع پاهاشو باز کردم بین پاش قرار
گرفتم .خیلی برنامه داطتم براش
اما خودمم حسابی با جیغ های پر لذت و درد ترنم
تحریک شدا بودم
خودمو بین پا مالیدم که خمار نگاهم کرد
دستش دور گردنم نشستو ناخوناشو با فشار من تو گردنم فرو کرد
دیگه داغ تر شدمو فقط شورتو دادم کنار و با یه حرکت
خودمو واردش کردم
اینبار یه جیغ واقعی کشیدو اسمم با صدای ترنم تو اتاق پیچید
ناخوناشو از گردنم تا پشتم کشیدو تنمو داغ تر کرد
مچ دستاشو گرفتمو بالای سرش بردم
خیره تو چشم های خمارش حرکاتمو شروع کردم …
امشب میخواستم ذهنشو از کل عمارت و افرادش پاک کنم
شاکی گفتم
– امیر نوچ میشه تنم .
شکلاتو به بالای سینه ام زدو دستشو تا نوک سینه ام کشید
نوک سینه شکلاتی شده ام رو فشار داد و گفت
– نترس … اون با من
قبل از اینکه من جیزی بگم لب هاش شرو به مکیدن شکلات ها کرد
نمیدونستم پسش بزنم یا غرق لذت شم
هتنمو میمکید و پائین میرفت
انگشت شکلاتیشو تو دهنم گذاشتو ناخداگاه مکیدم
هممی از لذت گفتو نوک سینه ام رو مکید
پاهامو باز کردو بین پام ایستاد
آروم دستشو بین پام کشید
دیشب شب خوبی بود.
اما با حرکت دستش بین پام ناخداگاه آی آرومی از زبونم در رفت .
سریع سرشو عقب بردو نگاهم کرد
– درد داری ؟
البمو مکیدمو با تکون سر گفتم نه
همینطور که خیره به من بود ، انگشتشو آروم واردم کرد
سعی کردم دردمو بروز ندم اما چشم راستم خیانت کردو جمع شد
امیر دستشو بیرون آورد و گفت
– دیشب اذیت شدی
– نه
انگشتشو به علامت ساکت رو لبم گذاشت و گفت
– ترنم … من از دروغ بدم میاد …
اینو گفتو آروم پائین رفت
زیر لب گفت
– باید بیشتر آماده ات میکردم
تا بخوام چیزی بگم زبون داغش بین پام نشست. خواستم پامو جم
کنمو سرشو از خودم جدا کنم اما دوباره دست هامو قفل کرد.از
لذت کارش بی تحمل شده بودم. دیگه تو حال خودم نبودم.
هر لحظه انگار پشت چشم هام آماده آتیش بازی بودم که امیر
سرشو عقب کشید . خمار نگاهش کردم که ایستاد و خودشو بین پام
گذاشت. خم شد لبمو بوسیدو حرکت اولو زد. با همون حرکت تنم
سوخت و آتیش بازی پشت پلک هام شروع شد. دیگه من نبودم. من
سر تا پا لذت بودم . تمام حرکات امیر لذت بود . انقدر این جریان
ادامه داشت که بی حال فقط با دست های امیر که دورم بود ثابت
بودم . داغی امیر رو با حرکت محکمی که زد درونم حس کردمو
سرمو رو شونه اش گذاشتم .کتفمو بوسیدو گفت
. فکر کنم یه پرس دیگه خواب لازم داری

امیر :::::::
ترنم تو خواب عمیقی بود.
ساعت نزدیک ۱۱ بود
امروز تعطیل بود و میتونستیم تا هر وقت بخوایم تو رختخواب بمونیم.
اما همین الانش به انداره کافی ترنم خسته کرده رودم و بیشتر از این در توانش
نبود.
از تخت جدا شدمو شلوارکمو پوشیدم.
تصمیم گرفتم نهار سفارش بدم و تا نهار برسه یکم به کارام برسم
موبایلو برداشتم و به سمت اتاق کارم رفتم
اما قفل گوشی رو که باز کردم متوجه یه پیام از مامان شدم
متن پیامشو خوندم که نوشته بود
– بهم زنگ بزن
همین سه کلمه کافی بود که نگرانم کنه
سریع زنگ زدم به مامان اما هرچقدر زنگ خورد جواب نداد
دوباره و سه باره
اما خبری نشد
نگران تر شده بودم .
ساعت داشت ۱۲ میشد
غذارو سفارش دادم و کلافه سرمو تکیه دادم به صندلیم
چی شده بود که مامان گفت زنگ بزنم
چرا الان جواب نمیداد
تو فکر بودم که با شنیدم اسمم سر بلند کردم
اما به جای ترنم مامان تو قاب در اتاق ایستاده بود
شوکه نگاهش کردم که گفت
– برق قعطه . در واحدتو زدم جواب ندادی … گوشیمم عمارت جا گذاشتم
همچنان شوکه بودم
فقط یه شلوارک پام بود
اما از اون بدتر …
ترنم بود که لخت تو اتاق خواب بود…
سریع بلند شدمو گفتم
– چی شده ؟
مامان به سمت پذیرایی رفتو گفت
– از دیشب تا حالا بهتره بگی چی نشده …
از جلو در اتاق خواب که رد شدم سریع در اتاقو بستم
ترنم پشتش به در بود و پتو پائین کتفش بود
بمیدونستم مامان این صحنه رو دیده و دیگه جائی برای توضیح نمیمونه.
اما در رو بستم که اگه ترنم بیدار شد حس بدی نداشته باشه
مامان رو مبل نشستو من نگاهی به آشپزخونه انداختم.
پیراهنم رو کابینت
شکلات و تست ها اون وسط ولو
لعنت به من با این شاهکارم
رو به رو مامان نشستم
چند لحظه به هم نگاه کردیمو مامان با تاسف سر تکون دادو گفت
– امیر … ازتون انتظار نداشتم …
پریدم وسط حرفشو گفتم
– ما سه روز پیش عقد کردیم …
چشم هاش گرد شدو خیره به من شد
انگار باورش نمیشد چیزی که گفتم
کلافه گردنمو خاروندم و گفتم
– داستانش طولانیه … خلاصه اش اما اینه … پدر ترنم با من مخالف بود.
برای همین گفت یا من یا اون … ترنم منو انتخاب کرد… چاره ای جز عقد
نداشتیم… میخواستم بهت بگم که بیای … اما اونم داستانش مفصله
مامان شوکه لب هاش باز و بسته شد
اما حرفی نزد
چند لحظه هر دو ساکت بودیم تا بلاخره گفت
– میدونی پدربزرگت بفهمه … چی … میشه ؟
– چرا بفهمه ؟
ابروهاش بالا تر از قبل پریدو گفت
– چرا بفهمه؟ هفته دیگه قراره تو عمارت عقد کنین .شناسنامه هاتونو میخوای
چکار کنی؟
از قبل به این قضیه فکر کرده بودم و گفتم
– ملک حسان گفت با پدر ترنم هماهنگ کنم… منم میگم اینجوری رضایت داد.
یه عقد مدل اونا خونه ترنم اینا بگیریم یه عقد هم مدل ما تو عمارت
مامان که همچنان تو همون حال بود گفت
– فکر میکنی به همین راحتیه؟ حتی اگه راجب پدر ترنم این دروغ رو باور
کنه اما شناسنامه هاتون رو ببینه از رو تاریخش میفهمه … پدربزرگت خیلی

نذاشتم ادامه بده و گفتم
– نمیذارم ببینه … نگران نباش …
مامان با حرص و کلافگی نفسشو بیرون دادو گفت
– باورم نمیشه چنین دردسری داریم …
کلافه تر از اون گفتم
– برای این حرفا که نیومدی اینجا مامان . بهتره بگی قضیه اصلی چیه
با این حرفم مامان چشم هاشو به هم فشار دادو گفت
– آره … دردسر ها یکی دوتا نیست… اومدم راجب بلور حرف بزنیم…

بلور .. بلور… هرچی میکشیدم از دست این دختر بود
اگه اون موقع که ملک حسان پیشنهاد ازدواج منو بلور رو داد این دختر
مخالفت میکرد و میگفت نه !
به جای اینکه به پدرش اصرار کنه تا قبول کنن
اونوقت من راحت بودم
اصلا نمیفهمم چی تو سر این دختره
ناخداگاه اینجمله ام رو بلند گفتمو مامان گفت
– منم نمیدونم چی تو سرشه … اما خب …
– چی ؟
– بهار میگه دوستت داره !
بهار مادر بلور بود… یه دورگه ایرانی مراکشی …
یه دوست صمیمی برای مامانم …
شوکه به مامان نگاه کردمو گفتم
– دست بردار مامان … این چه حرفیه میزنین آخه
مامان شونه ای بالا انداختو گفت
– چی بگم واقعا … من خودم میگم جو نو جوونیه … بایدب اهاش صحبت کنن
از در منطق
کلافه خندیدمو گفتم
– همینو کم داشتم … آخه منو مگه دیده که بخواد دوست داشت باشه
– دیدن که دیده دیگه اینجوریم نیست
– کجا دیده آخه من از وقتی که عمارتو ترک کردم دیگه ندیدمش
مامان ابروئی بالا انداختو گفت
– چی میگی برا خودت ؟ هر بار می اومدی به من سر بزنی بلور هم می اومد

– جدا ؟ من اصلا تو خاطرم نیست
مامان چشم چرخوندو گفت
– اما گویا اون خوب یادشه …
از جام بلند شدم به بهانه چائی درست کردن رفتم تو آشپزخونه
من اصلا این دخترو یادم نمی اومد
بدون نگاه کردن به مامان گفتم
– به فرض هم اومده دیده … واقعا دائی اینا با خودشون نمیگن این چه علاقه
ای هست ؟ نه صحبتی نه حرفی ! از چی خوشش اومده ؟ چه دوست داشتنی ؟
اینا همش جوه …
مامان پشت سرم اومد و من سریع پیراهنمو از رو کابینت برداشتمو انداختم تو
ماشین
تست های نخورده رو هم تو سطل انداختم که مامان رسید و پشت میز نشست
به راهرو اشاره کردو گفت
– ترنم نمیاد ؟
– مگه با اونم کار داری ؟
– هر دوتون بشنوین بهتره
– نه …
اینو گفتمو چای رو گذاشتم دم بکشه
برگشتم سمت مامانو ادامه دادم
– ترنم از خیلی چیزا بی خبره … نمیخوام هم خبردار بشه … اون خیلی حساسه

مامان دقیق نگاهم کردوگفت
– امیر … خودت کم کم بهش بگی بهتره تا اونجا مواجه بشه
– میگم … دقیقا خودم میگم … نه اینکه الان شما یهو بگین
– تو اگه قبلا بهش گفته بودی و آماده اش کرده بودی الان من یهو نمیشدم براش
کلافه تر از قبل نشستمو گفتم
– میشه بگی قضیه چیه مامان ؟
مامان هم نفس خسته ای بیرون دادو گفت
– دیشب بعد رفتن شما … پدر بزرگت اومد تا برای مراسم عقد شما هماهنگ
کنیم
– خب ؟
– خب اولش عادی بود … لباس … مهمونا … جشن … اتاق حجله و … از
اینجا بحث چرخید
دست بردم تو موهام
هرچند دوست نداشتم این بحثو با مادرم داشته باشم
اما گویا چاره ای نبود
منتظر نگاهش کردم که مامان گفت
– خب … پدربزرگت بلور و کرشمه رو انتخاب کرده برای اون شب
سوالی به مامان نگاه کردم که گفت
– میدونی مراسم قدیم حجله مراکشی چطور بوده دیگه ؟
ترنم :::::
مثانه ام داشت میترکیدو مدام خواب بد میدیدم
اما انگار نا نداشتم از رو تخت بلند شم
بلاخره به زور چشم هامو باز کردمو رو تخت نشستم
با دیدن در بسته اتاق یکم نگران شدم
انقدر فشار دست شوئی زیاد بود که نمیتونستم لباس بپوشم
اما دیگه از پیراهن امیر هم خبری نبود
لباس زیرمو پوشدمو به سمت در رفتم که صدای امیر رو شنیدم
عصبانی و کلافه تقریبا داد زد
– امکان نداره من بذارم
جا خوردم
داشت با تلفن حرف میزد یا کسی خونه بود
آروم گوشه درو باز کردم اما از اینجا چیزی مشخص نبود
دیگه نتونستم صبر کنمو به سمت در توالت رفتم
نگاه آخرو به پذیرایی انداختم اما اونجا هم کسی نبود
لابد داشت با تلفن حرف میزدو برای همین درو بسته بود
مسلما اگه کسی اومده بود خونه بیدارم میکرد تا لباس بپوشم
با این فکر به خودم دلداری دادم
کارمو کردمو نفس راحتی کشیدم
در سرویسو باز کردم تا برم بیرون که امیر رو جلو در سرویس دیدم
عصبانی نبود …
اما کلافگی تو صورتش پیدا بود
نگاهش سر تا پام چرخید و سریع گفت
– مامان تو آشپزخونه است
– اوه …
اوه ؟! مادر شوهرت تو آشپزخونه بود در حالی که تو لخت رو تخت خوابیده
بودی و الان هم با لباس زیر تو توالتی !
اونوقت تو میگی اوه ؟
تازه وقتی هنوز عروسی نکردین !
واقعا عقلمو از دست داده بودم
امیر کنار ایستادو گفت
– زود یه چیزی بپوش
فقط سر تکون دادمو به سمت اتاق دوئیدم که صدای کیتی خانم از سمت
آشپزخونه اومد که پرسید
– امیر قند…
اما ادامه حرفش رو نگفت
نمیخواستم فکر کنم چرا ادامه نداد
پریدم تو اتاقو درو بستم
میدونستم … میدونستم همین لحظه منو دید
اما نمیخواستم بهش فکر کنم
تو آینه به خودم نگاه کردم
میمردی یه لباس درست بپوشی بری سرویس؟
همچنان خیره به آینه بودم که امیر در اتاقو باز کردو گفت
– یه چیزی بپوش بیا … ممان میخواد باهات صحبت کنه
با خجالت سر تکون دادمو گفتم
– منو دید ؟
سری تکون دادو گفت
– مهم نیست …
– چرا بیدارم نکردی ؟
– فکر نمیکردم بیدار شی لباس نپوشی
لب گزیدمو سرمو پائین انداختم و گفتم
– خیلی اضطراری بود توالتم
خسته خندیدو گفت
– باز خوبه لخت نرفتی
دستمو جلو صورتم گرفتمو گفتم
– روم نمیشه بیام پیش مامانت
امیر اینبار یکم با جون تر خندید و به لباس زیرم اشاره کردو گفت
– نه ست قشنگی بود … روت بشه
بالشت تختو سریع گرفتمو سمتش پرت کردم
اما درو بستو از تیر رس من دور شد
نامرد … من اینجور خراب کاری کرده بودمو اون میخندید
امیر :::::
واقعا انتظار نداشتم ترنم با اون وضع بره سرویس
وقتی صدای در سرویسو شنیدم سریع رفتم تا بهش بگم مامان اینجاست
میخواستم یهو نیاد تو پذیرایی و شوکه شه
اما با دیدنش با اون وضع خودم شوکه شدم
موقعی هم که از تو راهرو رد شد تا بره اتاق خواب مامان از آشپزخونه اومد
بیرون و ترنمو دید
قیافه مامان و ترنم هر دو شوک بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
S.rajaee
S.rajaee
3 سال قبل

واییی چه عجب بالاخره پارت رو گذاشتی ولی این امز عجب پسر شیطونیه 🤣🤣😅

taranom
taranom
3 سال قبل

عالیی تو رو خدا پارت بعدیو به موقع بزار

Hank
Hank
3 سال قبل

وای فوق العاده بود
الان شبم دیگه پارت داریم مگه نه

S.rajaee
S.rajaee
3 سال قبل

ممنون از ادمین و نویسنده

aynaz
aynaz
3 سال قبل

نمیشه سانسورنکنین

Nazi
Nazi
3 سال قبل

ادمین توروخدا یادت نره امشب پارت بذاریا

تصن کلا هر شب بذاریااااااااا

😍😍😍😍😍😍😍😍😍

Naziii
Naziii
3 سال قبل

سلام ادمین جان
امشب پارت نداریم؟؟؟؟

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x