رمان ترنم پارت 40

4.5
(19)

 

از برخوردم با بلور نزدیک بود بیفته
سریع دستمو پشتش گذاشتم تا تعادلشو حفظ کنه
آخ نسبتا بلندی گفتو بازومو محکم گرفت
تعادلش که برگشت دستمو از پشتش برداشتم
اما بازومو ول نکردو گفت
– یهو سرم گیج رفت
به صندلی که چند قدم اون سمت تر بود اشاره کردمو گفتم
– بیا بشین اینجا
اونم در حالی که بازومو محکم گرفته بود باهام به سمت صندلی اومد .
نشستو بلاخره دستمو ول کرد برگشتم سمت ترنم
با دیدن قیافه توهمش سوالی سر تکون دادم .
اما اخمی کردو نگاهشو ازم گرفت
دوباره با دیبا مشغول صحبت شد و کرشمه که اومده بود با ما گفت
– امیر تو برو با بچه ها من پیش بلور میشینم
بلور نذاشت من جواب بدمو گفت
– نه . خوب شدم . بریم
اما کرشمه دستشو گذاشت رو شونه بلور و اونو برگردوند رو صندلی و گفت
– بشین. آدمی که سرش گیج بره یهو که نباید انقدر زود پاشه
با سر به من اشاره کرد برم
از حرکت کرشمه خوشم اومد
حسابی این چند وقت زرنگ شده بود
رفتم پیش دیبا و ترنم و دیبا گفت
– بریم؟ اون مغازه است
– بریم … کرشمه پیش بلور میشینه
راه افتادیم و آروم کنار ترنم گفتم
– اخمت واسه چیه ؟
جواب ندادو سرشو برگردوند سمت ویترین مغازه ها
ترنم ::::::
حساس شده بودم یا چون نزدیک پریودم بود یا فشار عصبی این چند وقته بود.
نمیدونم هرچی بود از هر رفتار امیر ناراحت میشدم و از اون بدتر
بلور رو اعصابم بود
وقتی برگشتیمو دیدم تو بغل امیره شوکه شدم
دو دقیقه قبلش داشت نظرات گوهربارشو از رسوم خاندانشون ارائه میداد
یهو چی شد که انقدر خوب فیلم بازی کرد که صورت امیر هم نشون میداد تا
حدودی باور کرده.
دیبا جلو مغازه ای ایستادو امیر دستش رو کمرم نشست
خودمو یکم کنار کشیدم تا از امیر دور شم
نگاه سنگینشو رو خودم حس کردم
اما به روی خودم نیاوردم و خیره به اون مغازه سرخ و طلایی گفتم
– اینجاست؟
دیبا با لبخند سر تکون دادو وارد شد.
کل مسیر برام گفت که معمولا تو عمارت لباس نسبتا سنتی میپوشن و من اول
از همه چند دست لباس مراکشی میخوام.
هم برای مهمونی هم خونه
از اون مهم تر لباس مراسم عقد که همین مغازه باید سفارش بدم و بدوزن برام
بلور هم گفت معمولا مادر عروس لباس عروسو سنگ دوزی میکنه
من چیزی نگفتم
اونا نمیدونستن مادر من فوت شده
خودمم دوست نداشتم بگم
اگه لازم بود خودم میتونستم هر کاری رو لباس لازمه انجام بدم
وارد مغازه خواستم بشم که امیر بازومو گرفتو گفت
– چته ترنم ؟
اخم هامو تو هم کردمو گفتم
– هزارتا چیز که اینجا وقت گفتنش نیست
دستمو از دستش بیرون کشیدمو وارد شدم
واقعا کلافه بودم . میخواستم چند ساعت از امیر دور باشم
اما بدتر با بلور هم رو به رو شدم
دیبا داشت با فروشنده صحبت میکرد که با دیدن ما سلام گرمی دادو اومد
سمتمون
با امیر دست دادو گفت
– خب اول لباس عقد عروس رو مشخص کنیم بعد شما تو رگال ها بگردین
هرچی خواستین در خدمتم
امیر و دیبا با تائید سر تکون دادن و فروشنده یه آلبوم بزرگ برامون آورد تا
مدل لباس هارو ببینم
با تعجب به برگه های آلبوم نگاه کردمو گفتم
– واقعا چنین چیز هایی میپوشین ؟
دیبا لبخند زدو گفت
– ما عاشق این لباس هائیم
– واقعا قشنگن فقط فک کنم یکم سختن
فروشنده گفت
– نه اتفاقا… راحت تر از چیزیه که به نظر میاد
امیر به یکی از لباس ها که آبی زنگاری و طلایی بود اشاره کردو گفت
– این قشنگه
بد نبود . از اون لباس های سرخ و سبز و نارنجی بهتر بود
سری تکون دادمو فروشنده گفت
– اگه این رنگ رو میپسندین یه لباس آماده دارم که کار دست سنگ کاری هم
شده.
– ببینیم اگه میشه
اینو امیر گفتو منتظر تائید به من نگاه کرد
سری تکون دادم که فروشنده رفت و لباس رو آورد
لباس قشنگی بود از حریر های آبی تیره و زنگاری که روش سنگ های
صورمه ای و صورتی و لیموئی کار شده بود . حاشیه های طلایی براقی هم
داشت
رو به فروشنده پرسیدم
– میتونم پرو کنم ؟
صدای بلور از پشت سرمون اومد که گفت
– نه

مکث کردمو لحظه ای چشم هامو بهم فشار دادم تا آروم باشم
فروشنده گفت
– مشکلی نداره میتونین پرو کنین اما بلور اومد پشت سرمو گفت
– نه . ما تو رسممون نباید داماد یا خانواده اش قبل عقد عروسو تو لباس عقد
ببینن
فروشنده گفت
– کسی دیگه این رسومو اجرا نمیکنه
امیر هم رو به من گفت
– برو بپوش ترنم
خواستم برم که با حرف بلور ثابت شدم
– اگه ببینیش به پدربزرگ میگم رسومو رعایت نکردی
نگاهم بین امیر و بلور چرخید و کرشمه گفت
– بس کن بلور این بچه بازیا چیه .
– بچه بازی؟ به پدر بزرگ میگم این حرفتو.
بلور سرخ شده بود از عصبانیتو دیبا گفت
– چته بلور ؟ آروم باش . خیلی جدی گرفتی همه چیو
– وقتی ملک حسان بفهمه این حرفاتونو قیافتونو میبینم . اونوقت …
– کافیه…
امیر نسبتا بلند اینو گفتو بلور ساکت شد
رو کرد به منو گفت
– برو لباسو بپوش ببین خودت خوشت میاد…
سری تکون دادمو اون جو متشنجو زود ترک کردم
این دختر واقعا دیوونه بود و به نظر میرسید ، پدربزرگ امیر از این بچه هم
دیوونه تر باشه !
امیر ::::::
ترنم که رفت برگشتم سمت بلور
فقط چون فروشنده اونجا بود داد نزدم
اما از درون داشتم منفجر میشدم
حق به جانب نگاهم کرد که بهش گفتم
– با من بیا
اینو گفتمو از مغازه زدم بیرون .
بلور پشت سرم اومد بیرون.تا درو بست گفتم
– این چه مسخره بازیه در آوردی . فکر کردی اینجا مدرسته و تو مبصر
کلاسی؟ آخرین بارت باشه برا من خط و نشون میکشی و میخوای جاسوسی
زندگی منو کنی بلور
خیلی پر رو و حق به جانب نگاهم کردو گفت
– من کاری که وظیفمه انجام میدم. بیخود سرم داد نزن من از دادت نمیترسم.
خیلی راحت میتونم عقد شما رو بهم بزنم…
مامان بهم گفت رفتارای بلور از بچگیه
اما چیزی که رو به رو من بود نه بچه بود نه رفتارش از رو بچگی
به سمتش رفتمو بازوشو گرفتم و گفتم
– هیپوقت به سرت نزنه از این غلطا کنی که بد بلایی سرت میارم. برامم مهم
نیست دختر دائی منی یا بچه ای .
– من بچه نیستم …
– مشخصه از رفتارت
بازوشو از دستم بیرون کشید با حرص گفت
– به پدر بزرگ میگم تهدیدم کردی
این بچه حسابی رفته بود رو اعصابم
دوباره بازوشو گرفتم اما اینبار فشار بیتری به دستش دادم که صورتش تو هم
رفتو گفتم
– بگو اما قبلش بپرس چرا من از عمارت رفتم…
اینو گفتمو دستشو ول کردم.
لبخندی نثارش کردمو برگشتم تو مغازه .
میدونستم با اشاره ام به شایعه دلیل رفتم از عمارت اینبار دیگه واقعا ترسیده

قدرت گاهی با ترس میاد و گویا ترس تنها چیزی بود که بلور رو ساکت می
کرد
وارد مغازه و خواستم برم سمت اتاق پرو که کرشمه آروم گفت
– امیر بهتره نری
با اخم به کرشمه نگاه کردم اما قبل از اینکه چیزی بگم ترنم از اتاق پرو اومد
بیرون و گفت
– خوب بود. البته فکر میکنم …
اینو گفتو لباسو داد به فروشنده
بلور هم اومد تو اما کسی بهش توجه نکردو دیبا گفت
– خب اگه این اوکیه چند دست لباس خونه و مهمونی باید بگیری

ترنم::::::::
جو سنگین بود.
نمیدونم بعد رفتنم چه اتفاقی افتاد اما بلور و امیر تمام مدتی که در حال انتخاب
لباس خونه و مهمونی بودیم حرف نزدن .
مخصوصا بلور که قیافه اش هم تو هم بود
برام عجیب بود اینهمه اهمیت به لباس ها.
دیبا برام توضیح داد معمولا رنگ لباس مهمونی من باید با رنگ پیراهن زیر
کت امیر یکی باشه و برای همین بهتره رنگ هایی بگیرم که تناژ اونو امیر
میپوشه.
تو ذهنم کمد امیر رو مرور کردم و اینجوری جز مشکی ، سورمه ای ، سفید
زیاد گزینه ای نداشتم . یه آبی کمرنگ و یه صورتی کمرنگ هم گرفتم چون
امیر گفت این دو رنگ هم پیراهن داره.
بر عکس لباس های چند لایه مهمونی لباس های خونه خیلی نازک و سبک
بودن
اما پر از رنگ و طرح .
اهل پوشیدن جنین لباس هایی تو خونه نبودم
همون تاپ و شلوارک خودمو ترجیح میدادم
برای همین فقط دو دست لباس خونه گرفتم و امیر همه رو حساب کرد
از مغازه که اومدیم بیرون کرشمه گفت
– دو جفت کفش سنتی هم باید بگیری . یکی راحتی یکی مهمونی. تو عمارت
اگه دقت کرده باشی یا کفش سنتی راحتی میپوشیم یا بالنو های ساده
سری تکون دادمو همراه کرشمه به سمت مغازه ای که اشاره کرد رفتم .
مغازه کوچیکی بود برای همین دیبا و امیر و بلور بیرون ایستادن
یه کفش انتخاب کردمو وقتی خواستم پا بزنم به شوخی گفتم
– اینو عیبی نداره شما ببینین
کرشمه آروم خندید و گفت
– بلور زیادی رسوماتو جدی گرفته
– اون شب پدر بزرگتون حسابی برام خط و نشون کشید سر این رسم و
رسومات
– میدونم. عمه بهمون گفت . جلو ملک حسان واقعا باید رعایت کنیم. به همه ما
گیر میده. اما پشت سرش دنیای دیگه ایه
– چرا انقدر حساسه؟
– همه اینجوری هستن . من دوستام هم همه از پدر بزرگ و پدر مادرشون
مینالن . میترسن چون تو ایران زندگی میکنن رسومات فراموش شه. در حالی
که من مراکش که بودم هم دیگه انقدر از این خبرا نبود .
حرفای کرشمه جالب بود. پس اونام تو فشار بودن. کفشو به فروشنده دادم و
گفتم
– دوست دارم مراکشو ببینم
– جدا ؟ چه خوب
– چرا ؟
– چون احتمالا ماه عسل باید برین اونجا
متعجب نگاهش کردم که با خنده گفت
– یه سری مراسمات هم اونجا باید اجرا کنین

متعجب نگاهش کردم که با خنده گفت
– یه سری مراسمات هم اونجا باید اجرا کنین
فروشنده قیمتو گفتو در حالی که کارتمو میدادم رو به کرشمه پرسیدم
– جدا؟ چه مراسمی
دست گرمی رو دستم نسیتو برگشتم سمت دیگه
امیر دستمو گرفتو عقب کشید
کارت خودشو به فروشنده دادو لبخندی به من زد . از اون لبخند هایی که یعنی
هیچ حرفی نزن
چشم چرخوندم به این کارش و برگشتم سمت کرشمه
کرشمه با نگاهش به امیر اشاره کرد که یعنی جلو اون نمیشه بگه و بعد حساب
شدنکفش ها بیرون رفتیم
بیرون مغازه بلور و دیبا تقریبا در حال بحث بودن. اما تا ما رسیدیم حرفشون
رو ادامه ندادن و دیبا رو به من گفت
– خب دیگه فک کنم باقی خریدا بمونه فردا شب. اینجام داره تعطیل میشه.
امیر سریع گفت
– فردا شب ما خونه ترنم هستیم. پس فردا شب دوباره میایم خرید
فرداشب خونه ما هستیم؟
اینو کی هماهنگ کرد؟
یا نکنه داشت دروغ میگفت .با تکون سر دروغشو تائید کردم .
بلور خواست چیزی بگه اما دیبا زد تو پهلوش و کرشمه گفت
– خوبه پس . قرارمون شد پسفردا
همه تائید کردن . حتی بلور
دلم میخواست بگمتو کجا آخه
ولی سکوت کردم. نمیخواستم من شروع کننده دعوا باشم اما به خودم قول دادم
اینبار شروع به چرت و پرت گفتن کرد باهاش دعوا کنم. با دخترا برگشتیم
خونه.
کرشمه و دیبا گفتن شبا شام نمیخورن .
باور خم نظری نداد
برا همین برای شام جایی نرفتیم.
رسیدیم خونه و از ماشین امیر پیاده شدیم .
باهاشون خداحافظی کردیم و دخترا سوار ماشین کرشمه شدن که بلور گفت
– ترنم بیا ما تورو میرسونیم
امیر سریع گفت
– نمیخواد خودم میبرمش
– اما تو که ماشینو گذاشتی پارکینگ
بلور اینو گفتو مثل کسی که مچ میگیره به ما نگاه کرد
ریلکس اینبار من گفتم
– چون میخوایم بریم سر کوچه رستوران محمد کباب بزنیم. انقدر پییگیری
میخوای تو هم بیا …
انگار این حرفم به بلور خوش نیومد
چون با عشوه سر چرخوند سمت دخترا و گفت
– بریم کرشمه … تا پدربزرگم نخوابیده باید باهاش حرف بزنم

میدونستم مثلا این تهدیده بلوره
اما متونستم جلو خودمو بگیرمو لبخند تمسخر آمیزی تحویلش دادم و بازو
امیرو گرفتم
نگاهشو رو دستم حس کرد
انگار خواست چیزی بگه
دهنش باز و بسته شد اما هیچی نگفتو امیر گفت
– رسیدین مسیج بده کرشمه .دیروقته
– نگران نباش . شب بخیر
کرشمه اینو گفتو خداحافظی کردیم .
به دور شدن ماشین کرشمه نگاه میکردیمو هر دو ایستاده بودینم.
امیر آروم گفت
– میبینم که تو هم عصبانی میشی لج در بیار میشی
– خیلی رو اعصابه دختر دائیت … خیلی …
– رو اعصاب خودمم هست اما مامان میگه بچه است نباید سر به سرش بذاریم
– دیبا هم همینو میگه اما وقتی مدام حرف میزنه نمیشه از رفتارش گذشت
همینطور که بازو امیر گرفته بودم شروع کردیم به قدم زدن و امیر گفت
– الان میره کلی آمار به پدربزرگم میده
– آره دیگه . آخریشم فک کنم همینه که دستتو گرفتم
– تو توی خونه من بودی . گرفتن دست من فک نکنم براش دیگه جذابیت داشته
باشه
– نمیدونم آخه یه نگاه عجیب به دستم انداخت
با این حرفم امیر به دستم نگاه کردو یهو ایستاد
منم به دستم نگاه کردم
لعنتی … حلقه ام دست چپم بود …
امیر گفت
– خوبه سوژه های زیادی برا حرف زدن داره
پوفی کردمو چیزی نگفتم .
حلقه ام رو صبح که دست و رو شستم برگردوندم دست چپم .
هرچند خیلی ها این روزا حلقه قبل عقد میندازن
اما خب این خیلی شبیه حلقه واقعی بود .
بهترین حالت این بود بلور فقط حس کنه کار من یه لوسبازی دخترونه است.
اما بازم میترسیدم شک کنن به عقد ما.
یهو یادم اومدو از امیر پرسیدم
– فردا شب خونه ما رو برا فیلم بازی کردن عقد گفتی دیگه؟
– آره … باید بگیم عقد کردیم دیگه
– تاریخش چی اونوقت؟
– کسی قرار نیست شناسنامه های مارو ببینه
چیزی نگفتمو به قدم زدنادامه دادیم
رسیدیم رستوران سر خیابون و با وجود اینکه میل نداشتم سفارش دادیم
حرف هامونو برای قرار الکی فردا شب یکی کردیم.
قرار شد بگیم یه خواستگاری رسمی امیر با مامانش انجام شد و صبح پس فردا
هم مثلا عقد رسمی ما شد . اگه همه چی اینجوری پیش میرفت دردسری نمی
افتادیم اما اگه کسی شک میکرد همه چی بهم میریخت . تازه رسیده بودیم خونه
که موبایل امیر زنگ خورد
شماره مامانشو رو صفحه گوشیش دیدم .
امیر نشست رو تختو گوشیشو جواب داد
خواستم برم از اتاق بیرون که راحت حرف بزنه اما دستمو گرفت کشبد.
منو نشوند روی پاشو گفت
– سلام به بانو گیتی . مادر گرامی . باز چی شده ؟

خواستم برم از اتاق بیرون که راحت حرف بزنه اما دستمو گرفت کشید.
منو نشوند روی پاشو گفت
– سلام به بانو گیتی . مادر گرامی . باز چی شده ؟
صدای مامانشو از اون سمت شنیدم که گفت
– خودتو لوس نکن امیر. هی بهت نگفتم سر به سر این بچه نذار. بیا حالا
تحویل بگیر
– ای خدا … ببین چطور یه بچه داره میره رو اعصابم …باز چی شده مامان ؟
امیر اینو گفتو با دست آزادش تیشرت تو تنمو بالا داد.
– تو باید بگی چی شده ؟ یه ساعت پیش پدربزرگت گریه کرد که فقط اسم یه
رسمو پیش تو گفته و تو جلو همه دعواش کردی
امیر دستشو رو تنم کشیدو گفت
– قضیه این نبوده خودتونم میدونین دیگه
مامانش مکثی کردو گفت
– نباید بلورو بندازی سر لج. یکم تحمل کن امیر. چند روز حداکثر چند هفته …
بذار همه چی تموم شه دیگه کسی بهتون کاری نداره …
امیر مکث کرد
آروم سرشو تو گودی گردنم بردو نفس عمیق کشید
بلاخره گفت
– سعی میکنم مامان …
– مرسی … میدونی این تلاشت چقدر برام با ارزشه امیر
امیر سکوت کردو بلاخره گفت
– میدونی تو برام چقدر با ارزشی مامان …
حالا مادرش بود که سکوت کرده بود
یه عاشقانه بود
یه عاشقانه از نوع مادر و پسر
باید بدم می اومد ؟
یا خوشم ؟
هر چی بود احساس غریب دلتنگی عجیبی بهم میداد
یعنی مادر منم زنده بود چنین پیوندی بینمون بود
امیر قطع کردو تو تاریکی اتاق نگاهم کرد
انگار متوجه حالم شد
اما چیزی نگفت و فقط بوسه داغی رو گردنم زد…
بوسه ای که شروع به شب داغ بود
داغ مثل تن امیر
داغ مثل لمس دستاش
همینطور که لب هامو میبوسید تیشرتمو بالای سینه هام
دادو قفل سوتینمو باز کرد
منو تو بغلش چرخوندو حالا پاهام دو طرفش بود
از لبم جدا شدو نگاهی به سینه های آزاد شده ام انداختو گفت
– لعنتیا
به صورتش که با لذت سینه هامو نگاه میکرد نگاه کردمو دستمو
دور گردنش انداختم و گفتم
– چی؟
هر دو سینه ام رو تو دستاش گرفتو فشرد تا نوک سینه
هام بیرون تر بیاد و گفت
– تمام روز تو این تیشرتت خودنمایی میکردن این دوتا …
تا بیام حرفی بزنم نوک سینه ام رو مکید و نوک دیگه
رو تو دستش فشار داد
آه و آخمم بلند شدو امیر تو گلو خندید
فشار ریزی با دندونش به نوک سینه ام وارد کرد و دست
دیگه اش پهلومو فشار داد
فشار دستش انقدر زیاد بود که دوباره آخ گفتم
بازم خندید و در حالی که کمر شلوارمو باز میکرد گفت
– دست خودم نیست . تقصیر خودته
با آه و بریده بریده گفتم
– چرا من ؟
نوک سینه دیگه ام رو گاز گرفتو در حالی که با کمر شلوارم
کلنجار میرفت گفت
– اینجوری آه میکشی صبرم تموم میشه
اینو که گفت دیگه نفهمیدم چی شد تو یه لحظه منو خوابوند رو
تختو کمر شلوارمو با حرص پائین کشید
صدای پاره شدن کمر شورتم تو اتاق پیچید
اما امیر هر دو پرت کرد گوشه اتاق که گفتم
– لابد اینم تقصیر شورتم بود که پاره شد
لبخند شیطونی کنج لبش نشستو در حالی که با عجله دکمه
های پیراهنشو باز میکرد گفت
اما امیر هر دو پرت کرد گوشه اتاق که گفتم
– لابد اینم تقصیر شورتم بود که پاره شد
لبخند شیطونی کنج لبش نشستو در حالی که با عجله دکمه
های پیراهنشو باز میکرد گفت
– آره … حالا اگه نمیخوای تیشرت یا سوتینت مقصر بشن بهتره
خودت هر دو بیرون بیاری
هم خنده ام گرفته بود هم مثل خود امیر بیتاب بودم تا
نشستم رو تخت و لباس هامو بیرون آوردم امیر پاهامو تو
دستش گرفتو باز کرد
تیشرتمو از دستم گرفتو پرت کرد گوشه اتاق پیش باقی لباسا
صورتشو مماس صورتم کردو در حالی که آروم آروم جلو می اومد
و منو میخوابوند رو تخت گفت
– تو چرا انقدر منو دیوونه میکنی ترنم
لب هاش مماس لبم بود
الب زدم نمیدونم
با این کلمه لب هامون نرم بهم خوردو چشم هام ناخداگاه
بسته شد . همین لحظه داغی لب های امیر رو لبم نشستو
گرماش بین پامو پر کرد
صدای آهم با بوسه امیر ساکت شدو یکی شدیم .
اما این آرامش زیاددووم نداشت
خیلی زود صدای تختی که از شدت ضربه های امیر بلند
شده بود تو اتاق پیچید .
دست هاشو دورم قفل کرده بودو بی امان لبمو میبوسید
او ادامه میداد
دیگه تنم سر شده بودو لبم گز گز میکرد.
اما شکایتی نداشتم . چون انگار به این حجم درد و لذت نیاز
داشتم تا ذهن و اعصابم آروم شه. صدای آه مردونه و عمیق امیر تو
اتاق پیچیدو لذتی از شنیدنش بهم دست داد که تاحالا تجربه نکرده
بودم. بوسه آخرو رو لبم زدو ازم جدا شد. اما منو دوباره بغل کردو
دست و پاهاش دورم قفل شد. تو گوشم گفت
– اذیت شدی؟
جوابم نه بود اما قبل از اینکه بگم خوابم برد
با صدای زنگ موبابل امیر بیدار شدم
اما گرمای تنش نمیذاشت تکون بخورم …

با صدای زنگ موبابل امیر بیدار شدم
اما گرمای تنش نمیذاشت تکون بخورم …
خودش به زور بلاخره بیدار شدو زنگ موبایلشو قطع شد
با کرتی بلند شدو نشست رو تخت
به گوشی نگاه کردو گفت
– لعنتی کی صبح شد
زیر پتو کز کردمو گفتم
– نمیشه دیر تر بری
با لبخند یه طرفی که کنج لبش بود برگشت سمتمو گفت
– ممنون از دعوتت اما یه کوه کار عقب مونده دارم.
خم شد نوک بینیمو بوسیدو بلند شد
به اندامش در حال رفتن نگاه کردم
انگار متوجه نگاهم شد چون یهو برگشت
چشم تو چشم که شدیم چشنکی بهم زدو گفت
– چش چرونی نکن کار دستت میده ها
پتو کشیدم رو سرمو گفتم
– من خوابم
بلند خندیدو چند دقیقه بعد صدای دوش حموم بلند شد
دوباره خوابم بردو اینبار با زنگ گوشی خودم بیدار شدم
تو خوابو بیداری دیدم شماره دفتره امیره
ساعت نزدیک ۱۲ بود و باورم نمیشد انقدر خوابیده باشم.
تماس رو وصل کردم با شنیدن صدای الو سام خواب از سرم پرید که گفت
– عروس خانم چطوره ؟
قطع کردم سریع.
چرا از دفتر امیر زنگ زده بود
نکنه برای امیر اتفاقی افتاده بود
زود مسیج اومد رو گوشیم و بازش کردم سام نوشته بود
– عروس مراکشی و انقدر ترسو
شماره امیر رو گرفتم اما جوابمو نداد
یه مسیج دیگه برام اومد و بازش کردم
– کی قراره بری عمارت اونوقت ؟
خدایا چی از جون ما میخواست ؟ این چیزارو از کجا میدونست ؟
مسیج بعدیو باز نکردم که پشت سر هم چندتا مسیج دیگه اومد
دوباره زنگ زدم به امیر اما بازم جواب ندادو اینبار که صدای مسیج اومد همه
رو باز کردم
آخرین مسیج از امیر بود که نوشته بود جلسه است و بعدش تماس میگیره
باقی از سام بود که نوشته بود
– ملک حسان پرتت میکنه بیرون اگه بفهمه قبل ازدواج خونه پسرش میپلکیدی
– فکر کن ملک حیان بفهمه عروسش قبلا دوست دختر من بود .
– لبات شیرین بودا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
19 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nazi
Nazi
3 سال قبل

مرسی از نویسنده و ادمین.. ❤️ ❤️ ❤️

وااای خدا لعنت ب سام و بلور و ملک حسان و…..

عالیه این رمان ولی امیدوارم نویسنده طوری ننویسه ک امیرو ترنم چن سال از هم دور بشن……

امیر این ملک حسانو ول کنه بره با ترنم خوش باشه

اه از دست پدر ترنم اهههه

بمیره این سااام لعنتییییی

taranom
taranom
پاسخ به  Nazi
3 سال قبل

ایشالله همشون بمیرن فقط ترنم و امیر زنده بمونن🤣🤣

Hank
Hank
پاسخ به  taranom
3 سال قبل

اخی اسمت ترنمه😃
چه خوشمل♥️
الان چه حسی داری اسمت با شخصیت رمان یکیع؟؟؟🤔🤔
چون من هیچوقت تجریش نکردم اسم هیچکدوم از شخصیت رمانا با من یکی نیست🥺🥺😭

taranom
taranom
پاسخ به  Hank
3 سال قبل

عزیرم من هر رمانی که میخوام نظر بدم به اسم شخصیت رمانو مینویسم وگرنه اسمم سونیاست🤣🤣🤣اسم منم تا حالا با شخصیت رمان یکی نبوده

...
...
پاسخ به  taranom
3 سال قبل

مرسی ادمینننن عالیه این رمان ، و البته نویسنده♥♥ ، فقط پارت بعدی کی قراره گذاشته بشه؟

SARA
SARA
3 سال قبل

پچرا نمیزارین پارتو؟؟

maryam
maryam
پاسخ به  admin-roman
3 سال قبل

بازم
چرا ادمین اخه
اههه

Nazi
Nazi
پاسخ به  admin-roman
3 سال قبل

اومییین دوباره داری اذیت میکنیاااااا😠😠😠

چرا فردااااا؟..؟!!! 😐😭😭💗💗💗💗💗

maryam
maryam
پاسخ به  Nazi
3 سال قبل

نازی عزیزم عادت کرده
دیگه امشب زود بزار نه ۱۱.۱۲شب عصر بزارررررر

SARA
SARA
3 سال قبل

چرا پارتو نمیییییزاریییین پس؟؟؟؟؟؟

S.rajaee
S.rajaee
3 سال قبل

ادمین خیلی ممنون
خدا لعنت کنه سام و پدر ترنم و ملک حسان و بلور و …
الهی همشون لا خاک برن

SARA
SARA
3 سال قبل

امروز صبح میزاری پارتوادمین یا شب؟؟؟

SARA
SARA
3 سال قبل

ادمین جان امروز صبح پارتو میزاری یا شب؟؟؟؟؟؟؟؟

ayliiinn
3 سال قبل

ترنم؟؟؟

S.rajaee
S.rajaee
3 سال قبل

واییی ادمین چرا پارت رو نمیزاری؟؟؟😾😾

SARA
SARA
3 سال قبل

ادمین پس کو پارتت؟

SARA
SARA
3 سال قبل

ادمینننن؟؟پارت؟؟؟

S.rajaee
S.rajaee
3 سال قبل

پس کو پارت ادمین جون به سرمون نکن هی امروز و فردا نکن پارت رو بزار دیگه 😭😭😾😾

19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x