رمان ترنم پارت 41

4.4
(17)

 

سینه هاتم تو دسته خوبه
– باید ترتیبتو میدادم قبل امیر
– البته میتونم الان ترتیبتو بدم که با امیر بی حساب شم. آخه میدونی ! با دوست
دخترای من رابطه داشت
دلم پیچید اینو خوندمو مسیج آخرش اما نفسمو برد
– آره. هنوز دیر نیست برای اینکار مگه نه ؟!
کلمه آخرو که خوندم زنگ آیفون رو زدنو من از جا پریدم

قلبمتو دهنم اومده بود. با ترس رفتم سمت آیفون اما با دیدن صورت گیتی خانم
نفس راحتی کشیدمو آیفون رو زدم
اما همین لحظه به خودم اومدم که فقط یه ملحفه دورمه
سریع برگشتم اتاق و با بیشترین سرعتی که داشتن لباس پوشیدم. داشتم تختو
مرتب میکردم که زنگ واحدو زد. تو آینه نگاهی به سر و وضعم کردم.
افتضاح رود. یه تیشرت و شلوارک جین تنم بود و موهام که دورم ریخته بود
داد میزد تازه بیدار شدم. چشم هامم همین
اما وقتی نبودو دستی تو موهام کشیدمو به سمت در رفتم
ساعت یک ظهر و من با این قیافه !
درو باز کردم و با خجالت سلام کردم
لبخندی بهم زدو جوابمو داد. اومد تو و سبد کوچیکی که همراهش بودو رو
اوپن گذاشتو گفت
– یکمشیرینی نورد علاقه امیر رو درست کردم براتون آوردم
تشکر کردمو رفتم تو آشپزخونه تا چای بذارم . اونم نشست رو کاناپه و گفت
– خواب بودی عزیزم ؟
– ام … آره … نفهمیدم کی خوابم برد
از تلاش خودم برای حفظ آبرو خندا ام گرفته بود.
مامان امیر پرسید
– نمایشگاه جدید نداری؟
چای رو گذاشتم دم بکشه و برگشتم پیش مامانشو گفتم
– چندتا کارم مونده تموم شه نمایشگاه میذارم
– خوبه . ملک حسان گفته میخواد نمایشگاه بعدیتو بیاد
یخ شدم همین الان از استرس اما به رو خودم نیاوردمو گفتم
– باعث افتخاره خوشحال میشم
گیتی خانم باز لبخند زدو دست برد تو کیفش یه آلبوم کوچیک بیرون آوردو
گفت
– تا عقدتون زیاد وقت نداریم اما کلی کار هست . اول از همه چیزی که
مطمئنم بهش نیاز داری شناختن کل خاندانه
سوالی نگاهش کردم که آلبوم کوچیکو باز کردو عکس هارو به سمت من
گرفت. تو هر صفحه یه عکس خانوادگی بود و گفت
– اسم ها و روابطو باید خوب تو ذهنت نگه داری ترنم . چون عملا کل خاندان
فامل درجه یک امیر حساب میشن
آلبومو گرفتمو در حالی که ورق میزدم گفتم
– اینهمه آدم ؟
– آره عزیزم. اینا همه دائی و خاله های امیر هستن شانس آوردی فامیل پدریشو
لازم نیست حفظ کنی
با این حرفش خندیدمو آلبومو ورق زدم که رسیدم به یه کاغذ وسطش
قبل از اینکه من بپرسم این چیه مادرش گفت
– اینم یه بخشی از رسومات که ممکنه باز بلور بخاطرش باهاتون بحث کنه.
کاغذو گرفتم که ادامه داد
– البته من تقریبا اینارو برای امیر هم نوشتم اما حدس میزنم بهت نداده
با تکون سر گفتم آره و کاغذو گرفتم
اما قبل از اینکه بازش کنم مامانش گفت
– خوندن اونو بذار برای بعد . الان بیا رو آلبوم کار کنیم .
چشمی گفتمو بلند شدم تا چایی بریزم. نمیخواستم گیج بزنم و باید چایی
میخوردم تا مغزم روشن شه …
امیر :::::::::
از سر صبح جلسه بودیم وتقریبا بخاطر نابسامانی بازار تو تهیه مواد اولیه همه
قسمت ها مشکل داشتیم.
به منشیم گفتم برام قهوه تلخ بیاره و در اتاقمو باز کردم که سام رو پشت میزم
دیدم
به صندلیم تکیه داده بود و پاهاش رو میز من بود
با ورودم سرشو از گوشی بیرون آوردو گفت
– این دوست دخترت چرا جواب مسیجو انقدر دیر میده
از درون عصبانیتم در حد انفجار بود
اما نمیخواستم چیزی که سام میخوادو بهش بدم
برای همین در اتاقو بستمو دستمو به سینه زدم و گفتم
– بد داری اشتباه میکنی سام…
پاهاشو پائین انداختو صاف نشست.
قیافه متفکر گرفتو گفت
– آره اشتباه کردم باید بگم زنت نه دوست دخترت
به سمتش رفتمو با دست اشاره کردم از سر میزم بلند شه و گفتم
– با کتکی که دیروز خوردی گفتم حالا حالا ها سمت من نمیای
بلند شدو از جیب کتش یه ررگه بیرون آوردو گفت
– نه دیگه … اومدم دعوتنامه ات رو بدم .
اینو گفتو کاغذو به سمت من گرفت
نگاهی بعش انداختم و از رو مهر روی برگه فهمیدم مال دادگاهه
برگه رو از دستش گرفتمو گفتم
– خوبه تو هم یه دعوتنامه داری
خم شدم کشو میزو باز کردم و احضاریه دادگاه شکایتی که از امیر بخاطر
توهین کرده بودو بیرون آوردمو سمتش گرفتم
تاریخ دادگاهش یه ماه دیگه بود
امیر قیافه حق به جانبش تو هم رفتو برگه رو با عصبانیت ازم گرفت
نگاهی بهش انداختو پوزخند زد
به سمت در رفتو گفت
– هر کاری کنی اینجا دست من بالاست
– بپا دستت درد نگیره اون بالا
پوزخندی زدو درو باز کرد
قبل بیرون رفتن اما برگشت سمتمو گفت
– راستی هدیه ازدواجتونم گذاشتم رو میز
چشمکی زدو بیرون رفت
به میز و جعبه ای که روش بود نگاه کردم
چقدر یه نفر میتونه منفور باشه
نشستمو جعبه رو باز کردم
یه عکس از بچگی من توش بود و یه عکس که مشخص بود بچگی ترنمه
یه دختر بچه مظلوم و بور .
از اینکه چطور به تین عکس ها رسید تعجب کردم
مخصوصا عکس بچگی من
میدونستم منظور سام از این حرکت چیه. میخواست بگه به خیلی چیزای
خصوصی ما دسترسی داره
عکسمو چرخوندم و با دیدن نوشته پشتش خشک شدم
این … این عکسی بود که تو عمارت داشتم. تو آلبوم عکسای بچگیم !
اول فکر کردم عکسیه که تو خونه خودمه و سام از خونه خودم برداشته وقتی
من حواسم نبود!
نه این عکس که مطمئنم مال عمارته …
چطور به دست امیر رسیده.
عکس ترنمو برگردوندم و پشت اون فقط نوشته شده بود ۱۳۸۰
گوشیو برداشتمو به ترنم زنگ زدم.
باید میفهمیدم اینو از کجا پیدا کرده

ترنم :::::::
ساعت حدود چهار بود که امیر زنگ زد .
اسمش رو صفحه گوشی افتادو مامانش که دید گفت
– نگو من اینجام .
از ظهر که اومده بود تا الان همه چی بینمون عوض شده بود
چیزهایی بهم گفته بود که مطمئن بودم امیر حالا حالا ها نمیگفت
هرچند اونم به خیلی از سوالام جواب نداده بود
اما حالا حداقل میدونستم به چه خانواده ای دادم وارد میشم و جرا امیر از
پدربزرگش جدا شده
گوشیو جواب دادمو امیر کلافه گفت
– سلام. سام بهت زنگ زد ؟
از این حرفش جا خوردم و گفتم
آره از شماره دفتر تو زنگ زد من غافل گیر شدم
– میدونم اینجا بود.
– چی میگفت؟
– قطع کردم سریع اما مسیج داد … ام … مسیج هاشو هم باز نکردم
– خوب کردی . خودم میام تا یکساعت دیگه میخونم چی زر زده
– چی شده ؟ ازت شکایت کرد؟
– آره … مهم نیست … یه عکس میفرستم تو تلگرام برات بگو مال توئه ؟ اگه
مال توئه کجا داریش
– منظورت چیه امیر؟
– تلگرامتو چک کن
اینو گفتو قطع کرد .مامانش سریع نگران پرسید
– قضیه شکایت چیه ؟
در حالی که گوشیمو چک میکردم دعوای امیر با سام رو تعریف کردمو به
عکسی که امیر فرستاده بود نگاه کردم .
عکس من بود با نوشته پشتش که سالی بود که عکس گرفتیم.
اینو از کجا پیدا کرده بود .
شماره امیر رو گرفتمو تا جواب داد گفتم
– از تو آلبوممبرداشتی؟
– کدوم آلبومت ؟
– همون که بالای کمد گذاشتم. چی شده امیر حالت خوبه؟
– اومدم برات میگم
باز اینو گفتو قطع کرد . به گیتی خانم نگاه کردم که نگران خیره به من بودو
گفت
– پس میونه امیر با سام انقدر بهم خورده؟
سر تکون دادم که گفت
– خیلی بد شد… سام زیادی راجب امیر میدونه…
سام زیاد راجب همه ما میدونه .
تو افکارم غرق بودم که مامانش بلند شدو گفت
– بهتره برم دیگه … اگه بتونم فردا هم میام پیشت .
منم بلند شدمو گفتم
– فردا احتمالا با دخترا بریم خرید باز… ام … امروز مثلا قرار بود بریم خونه
ما و … عقد و اینا …
مامانش سر تکون دادو گفت
– میدونم. هماهنگ کردم با امیر. الانم برم میگم خونه شما بودیم …
خیالم راحت شد و سری تکون دادمو گفتم
– مرسی بخاطر اطلاعات. اما من هنوز خیلی سوال دارم.
لبخندی زدو در حالی که لباس میپوشید گفت
– ما همه خیلی سوال داریم تو زندگی اما کم کم به جواب همه میرسیم…
اختصاصی کانال فال و ماه
کپی پیگرد قانونی دارد
امیر ::::::::
نزدیک ساعت ۶ بود که رسیدم خونه. باز یه بارون نصف و نیمه اومده بود و
تهران شده بود ترافیک کامل
وقتی وارد خونه شدم ترنمو دیدم که با یه پتو مسافرتی دورش رو تراس نشسته
بود و به غروب بارون خیره بود
متوجه اومدن من نشدو رفتم تو اتاق
لباسمو عوض کردم و برگشتم. ترنم همچنان خیره به بارون بود.
آب جوش آوردمو دوتا نسکافه درست کردم
با لیوانای تو دستم رفتم سمت تراس و در تراسو باز کردم
ترنم سریع و ترسیده برگشت سمتم.
خندیدمو لیوان نسکافه رو دادم بهش و گفتم
– دو ساعته اومدم منتظرم متوجه من بشی اما هیچ خبری نیست
لبخند شیرینی زدو لیوان نسکافه رو ازم گرفتو گفت
– سلام. اصلا حواسم نبود. دستت درد نکنه. جای اینکه من برات درست کنم تو
درست کردی
تکیه دادم به نرده ها و گفتم
– فرقی نداره . چه خبر؟
– هیچی… خبرا که پیش توئه … و این تو …
اینو گفتو گوشیشو به سمتم گرفت
گوشیو ازش گرفتم اما قفلشو باز نکردم.
از سام و کاراش خسته بودم
دلم یکم آرامش میخواست تا بعد برگردم سر دردسر های سام
یکم از نسکافه ام رو خوردم و خیره به چراغ های شهر گفتم
– من عاشق این منظره ام
– واقعا عالیه
– مخصوصا تو شب
– اوهوم… و زیر بارون …
حق با ترنم بود واقعا . زیر بارون همه چی قشنگ تر بود.یکم دیگا از نسکافه
ام خوردمو رو کردم به ترنم و گفتم
– پاشو …
سوالی نگاهم کردو با تردید بلند شد
آروم کشیدمش کنار و خودم رو صندلی راحتی نشستم و قبل ایککه ترنم بخواد
چیزی بگه کشیدمش تو بغلم
پاهامو گذاشتم رو لبه پائینی نرده ها راحت لم دادم رو صندلی .
ترنمم کامل تو بغلم گرفتمو گفتم
– حالا خوب شد
ریز خندیدو سرشو رو سینه ام گذاشت. شروع به نوازش موهاش کردم. اینکار
بهم آرامش میداد. اینهمه دردسر و بدبختب ریخته بود سرمون. اما ایک لحظه
و آغوش انگار همه رو پاک کرده بود از ذهنم. نمیدونم چقدر گذشت اما بارون
دیگه بند اومده بودو نفس کشیدن منظم ترنم نشون میداد خوابش برده
خواستم همینطور که تو بغلمه بدمدش کنم ببرمش اتاق اما بیدار شدو خواب آلود
صاف تو بغلم نشست . تو خواب و بیداری گفت
– راستی چرا اون عکسمو از تو آلبومم برداشتی؟
عکسش…
همون که سام بهم داد…
نمیدونستم چی بگم . کمک کردم بلند شه و گفتم
– از این عکس دوتا نداری؟ مطمئنی همونه که تو آلبومته؟
موهاشو پشت گوشش دادو مشکوک و خواب آلود نگاهم کرد و پرسید
– تو آلبوم نبود … منظورت چیه امیر؟
بهش اشاره کردم بره تو. رفتیم تو و در تراسو بستم. گرمای ملایم خونه حس
خوبی میداد بهم اما فکر به اینکه سام اومده بود اینجا و چیزی به این
خصوصی برداشه بدون اینکه ما بفهمیم اعصابمو خورد میکرد
قبلا کلید خونمو داشت اما من قفلو عوض کرده بودمو ترنم بعد از عوض شدن
قفل در اومده بود خونه من .
شاید عکسو قبل اومدن ترنم پیش من از خونه اون دزدیده بود
این فکر بهتر بود تا اینکه بدونم اومده خونه من .
رو به ترنم گفتم
– آلبومت کجاست ؟
با دست به اتاق خواب اشاره کردو باهم رفتیم اونجا. آلبومشو از بالا کمد
برداشت و ورق زد به جای خالیش اشاره کردو گفت
– اینجا بود عکسم.
عکسشو از جیبم بیرون آوردمو بهش دادم . نگاهی بهش انداختو گفت
– نمیخوای بگی چرا برداشتیش؟
– دست من نبود … سام امروز به من داد
با تین حرفم آلبوم دستش افتادو شوکه به من نگاه کرد
ترنم :::::::
سام اومده بود اینجا …
تو این خونه…
خونه ای که من روزا توش تنهام …
یاد تهدید امروزش افتادم
با ترس به امیر نگاه کردم که مشغول چک کردن مسیج هام بود
زیر لب گفتم
– چطوری تونسته بیاد تو ؟
با کلافگی موبایلمو کنار گذاشتو گفت
– باید درو عوض کنم … این قفلا راحت باز میشه…
آروم سر تکون دادمو گفتم
– عکس تورو چطوری تونست بگیره … عمارت شما که همیشه پر از
خدمتکار و نگهبانه …
– آره … اونجا حتما یک نفرو داره … نمیشه خودش اینکارو کرده باشه …
دلم از استرس میپیچید
استرس ورود به یه خاندان مراکشی و عجیب کم بود که حالا استرس سام هم
اضافه شد
با صدای زنگ موبایل امیر از افکارم جدا شدم که با کلافگی زیر لب گفت
– سامه …
اینو گفتو با گوشیش به سمت پذیرایی رفت

با وجود اینکه دوست نداشتم بشنوم اما صدای امیر از پذیرایی می اومد که با
سام در حال دعوا بود
رو تخت دراز کشیدمو سعی کردم به داد و بیداد امیر گوش ندم
نمیتونستم سام و این نفرت و کینه اش رو درک کنم
اصلا از همون اول سام میونه من و بابا رو بهم زد
اگه به نفرت باشه من سهم بیشتری دارم تا اون …
تو این فکرا بودم که خوابم برد .
امیر :::::::
گوشیو قطع کردمو کلافه پرتش کردم رو مبل.
سام دیگه داشت بیش از حد به جاده روانی بودن میزد
حالا جدا میترسیدم بلایی سر ترنم بیاره.
با اون مسیج های تهدید آمیزی که به ترنم داده بود
با این عکس هایی که از خونه ما برداشته بود
همه اینا تهدید های جدی بود و فردا در اولین فرصت باید به وکیلم میگفتم.
برگشتم اتاق خواب . ترنم رو تخت خوابش برده بود
آلبومش کنارش بود
آلبومو برداشتمو ورق زدم .
عکس های بچگی ترنم انگار مربوط به یه دنیای دیگه بود .
دیگه از چشم های غمگینش خبری نبود و یه دختر شاد با چشم های معصوم تو
همه عکسا بود .
آلبومو گذاشتم کنار و پیش ترنم دراز کشیدم
شاید خواب میتونست یکم اعصاب منو آروم کنه
ترنمو تو بغلم گرفتمو با عطر موهاش خوابیدم . صبح زودتر از ساعتم بیدار
شدم
ترنم خواب و بیداری نگاهم کرد که گفتم
– پاشو با هم بریم دفترم… نمیخوام اینجا تنها بمونی
خمار نشست رو تختو گفت
– امروز قراره با دخترا برم خرید .
– میان اونجا دنبالت…
چشم هاشو مالیدو با اکراه موافقت کرد. یه نسکافه سریع درست کردمو ترنمم
آماده شد . با هم رفتیم دفتر و ترنم تمام مسیر چورت میزد . وارد ساختمون
دفترم که شدیم با کنجکاوی همه جارو نگاه میکرد و با منشیم هم خیلی عادی
سلام و احوال پرسی کرد.
از نگاه کردن به کارای ترنم لذت میبردم .
یه جورایی همه رفتار هاش برام سرگرم کننده بود .
تو دفترم نشست رو کاناپه و در حالی که آروم آروم داشت لم میداد روی اون
گفت
– یه اتاق مخفی نداری اینجا .
مشکوک نگاهش کردمو پرسیدم.
– چطور؟
– برم توش یواشکی بخوابم
– متاسفانه ندارم اما اگه داشتم مسلما نمیذاشتم توش یواشکی بخوابی
متعجب و سوالی نگاهم کرد که چشمکی بهش زدمو گفتم
– اگه داشتم مسلما کلی کار لذت بخشتر از خوابیدن میشد انجام داد.

چشم هاش گرد شدو صاف نشست رو صندلی و خیره نگاهم کرد
به سمت در رفتم که گفت
– میخوای چکار کنی امیر ؟
دستم رو دستگیره در قرار گرفتو گفت
– یه کاری کنم خوابت بپره
از دیدن قیافه اش به زور جلو خنده ام رو گرفتم که گفت
– امیر اتاقت مگه دوربین نداره
دیگه رومو ازش گرفتم تا لبخندمو نبینه
در اتاقو باز کردمو رو به منشی گفتم
– بگین دوتا صبحانه انگلیسی بیارن بالا .
برگشتم سمت ترنم که قیافه اش ترکیب شوک ، خجالت و عصبانیت و البته نا
امیدی بود …
ترنم ::::::::
دلم میخواست امیر رو خفه کنم.
نه با دستای خودم تک تک موهای پریشونشو بکنم.
نه اینا کم بود برای خالی کردن عصبانیتم.
با اخم ن.اهمو ازش گرفتم که تو گلو خندید و گفت
– اون ذهن شیطونتو دوست دارم اما…
نگاهش نکردمو رو کاناپه دراز کشیدم. واقعا فکر کردم منظور امیر چیز
دیگه…
امیر برگشت پشت میزشو گفت
– اگه انقدر دلت میخواد میتونم
با عصبانیت حرفشو قطع کردمو گفتم
– تو مگه کار نداشتی امیر …
تو گلو خندیدو دیگه چیزی نگفت
یکم که گذاشت در زدن و صبحانه هارو آوردن
با دیدن صبحانه ها هم یاد سوتی که دادم می افتادم .
امیر اومد کنارم نشست تا صبحانه بخوریم و گفت
– یکم رنگت پریده… خوبی؟
– خوبم … فقط خسته ام
– مطمئنی؟
خودمم صبح حس کرده بودم چیزی تو صورتم تغییر کرده
اما نمیتونستم بگم دقیقا چی
به سوال امیر سر تکون دادم
فقط خسته بودم
خستگی که انگار هرچقدر میتوابیدم رفع نمیشد.
امیر یکم از صبحانه اش خورد و گفت
– دقت کردی دیشب تا حالا ازم سوال نپرسیدی
– دیگه نا امید شدم ازت …
خندید و گفت
– الان هرچی میخوای بپرس جواب میدم
نمیخواستم بفهمه مامانش کلی از سوالامو جواب داده. از طرفی یه سری سوال
بود که از کسی جز امیر نمیشد بپرسم برای همین فرصتو از دست ندادمو گفتم
– هرچی بپرسم جواب میدی
– اگه بدونم آره
– پس اول بگو قضیه این حجله مراکشی لعنتی چیه که همه راجبش پچ پچ
میکنن اما هیچکس نمیگه موضوعش چیه
دقیق نگاهم کردو گفت
– اینهمه موضوع … چرا تو فقط همینو مدام میپرسی؟
ناراحت گفتم
– چون یکبار میپرسم کامل جواب نمیدی
– باشه … باز ناراحت نشو … اما من قبلا بهت گفتم … همون مراسمات خون
رو دستمال و …
پریدموسط حرفشو گفتم
– امیر … یا بگو نمیگمیا قشنگ بگو قضیه چیه … من میدونم فقط اینا نیست
حالا اون بود که یکم ناراحت شده بود. اما نگاهمو ازش نگرفتن تا شاید اینبار
بفهمم شب عقد چی منتظرمه
بلاخره گفت
– نباید سر صبحانه میگفتم سوال بپرسی
چشم چرخوندمو نگاهمو ازش گرفتم
صبحانه رو کنار دادمو گفتم
– تو فکر میکنی با مخفی کردن داری به من لطف میکنی؟ بهتره بدونی
اینجوری فقط عذابم میدی
یهو امیر بلند شدو کلافه در حالی که به سمت پنجره میرفت گفت
– حجله مراکشی یه رسم قدیمی و چرته که کلی ریزکاری داره. من خودمم
دقیق نمیدونم ملک حسان تا کجا رو میخواد رو ما اجرا کنه .برای همین بهت
نمیگم که بیخود نگران نشی
منم بلند شدمو پشت سرش رفتم .
کلافه گفتم
– اما اینجوری من دارم بیشتر نگران میشم امیر
دستشو تکیه داد به دیوار کنار پنجره و بدون نگاه کردن به من گفت
– تو فقط کافیه بدونی … من نمیذارم اذیت شی …
بازوشو گرفتمو برگشت سمتم
نور روز رو صورتش رد های خستگیرو حسابی نشون میداد
خستگی که این مدت بیشتر شده بود
تو چشم هاش نگاهم چرخیدو گفت
– میخوام همه اش رو بدونم
آروم سری تکون دادو گفت
– باشه … بهت میگم … اما یه شرط داره …
امیر بود دیگه …
نمیشد یه چیزی رو راحت و بدون شرط و شروط به آدم بگه . سری تکون
دادمو گفتم
– بگو شرطتو…
هنوز انگار مردد بود. بلاخره نفس کلافه ای بیرون داد و گفت
– شرطش اینه که هیچ چیزی تغییر نکنه
متوجه منظورش نشدمو سوالی سر تکون دادم که دوباره گفت
– تو خیلی احساساتی هستی ترنم … نمیخوام چیزی که میگم باعث فوران
احساساتت بشه و دوباره تا آروم کردنت دمار از روزگارم در بیاد…
– امیر من نمیفهمم چی میگی …
لبخند خسته ای زدو گفت
– ما هزاران رسم مراکشی داریم … مثل رسومات قدیمی شما … اما همه دلیل
نمیشه اجرا بشه .. چیزی که میخوام برات بگم یه رسم قدیمیه … اما قرار
نیست برای ما اجرا شه . فقط میگم بدونی چون خودت میخوای بدونی .
آب دهنمو غورت دادم
ته دلم پشیمون شده بودم.
چون خودمو میشناختمو میدونستم هر چیزی که بشنوم تا مدت ها تو سرم
تجزیه و تحلیل میشه .
اما ناخداگاه به نشونه تائید سر تکون دادم و امیر گفت
– تو رسوم ما ازدواج یکم پدیده خانوادگی تریه تا جاهای دیگه … حریم
شخصی یکمی بزرگتره … البته این فقط تو مراکش نیستو خیلی کشور های
جاشیه شبیه مراکش هستن . حجله ازدواج هم مثل خیلی جاها یه حجله دو نفره
نیست و شاهد داره برای اجرای این مراسم …
امیر :::::::::
چشم های ترنم چنان گرد شده بود که نمیدونستم ادامه ماجرا رو بگم یا نه .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
21 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nazi
Nazi
3 سال قبل

چ عجب…
ادمین اذیت نکنی دیگه ها… هرشب پارت بذار… ❤️ ❤️ ❤️
مرسی… ❤️ ❤️ از نویسنده و ادمین… ❤️ ❤️

کاش بمیره این سام.. اه اه

ب نظرم ترنم حامله هست…..

taranom
taranom
پاسخ به  Nazi
3 سال قبل

به نظر منم حاملست

maryam
maryam
پاسخ به  taranom
3 سال قبل

ادمین پارت یادت نره
باز بگی فردا

maryam
maryam
پاسخ به  Nazi
3 سال قبل

ادمین چه وضع شه اخه

رزالین
رزالین
3 سال قبل

اعوذ ب الله من شیطان رجیم😐😐
بسم الله رحمان رحیم😐😐
حاجی این مسخره بازیا چیه😐😐
پشمام ریخت😐😐
مگه اینا انسان نیستن😐😐
من کل اینترنت رو راجب حجله ی مراکشی گشتم😐😑
ولی جدا این نبود😐😐
حتی شنیدا بودم عروس باید باره اول با برادر شوهرش بخوابه😐😐
یا پردشو با ناخن بکنن ولی 😐😐
این رسما چرت ترین رسمیه ک شنیدم😐😐💔🙌🏿

S.rajaee
S.rajaee
3 سال قبل

مرسی ادمین
واییی قضیه عکسا خیلیی جالب شد 🥰

SARA
SARA
3 سال قبل

تازه داره جالب میشه
خخخخخ
ادمین لطفا هر شب پارتارو بزار ممنون
(رزالین) منم باهات موافقم چون واقعا رسم مسخره ایه ولی انگارهنوزم تو بعضیجاهای ایران ازین رسم های عجیب غریب زیاد هست و برخی انجامش میدن خلن دیگه:)

S.rajaee
S.rajaee
3 سال قبل

به نظر منم ترنم حاملست

S.rajaee
S.rajaee
3 سال قبل

ادمین پارت ۴۲ کجاست ؟؟؟؟

Aida
Aida
3 سال قبل

پارت هست ادمین خان ؟

S.rajaee
S.rajaee
3 سال قبل

کجاس این پارت ۴۲؟؟؟؟؟😭😭😭

Nazi
Nazi
3 سال قبل

woowww
همه با من موافقن اره دیگه الان نمیگم ب نظرم
مطمئنمممم

ادمییینننن پاااررررتتت؟؟؟

پانته‌آ
3 سال قبل

سلام پارت جدید نمی‌ذارید؟

sariii
sariii
3 سال قبل

امشب پارت نداریم؟

Helma
Helma
3 سال قبل

وا چرا باز پارت نذاشتی

taranom
taranom
3 سال قبل

ای بابا بازم پارت نزاشتی که

S.rajaee
S.rajaee
3 سال قبل

ادمین دیگه داره جونمون به لبمون میرسه پارت رو بزار دیگههههههههههههههه

Sara۰۰
Sara۰۰
3 سال قبل

اینم فقط چند پارت اولش رو برای جذب بیننده هرشب میذاشتین حالا که همه میبینن این رمان هم شد مثه بقیه اشون که صد سال یه بار میذارید

SARA
SARA
3 سال قبل

ادمین تروخدا یه دلیل منطقی واسه این همه تاخیر تو گذاشتن پارت بیار ما دییونه شدیم:(

Aida
Aida
3 سال قبل

ادمین خوبی برادر زنده ای ؟؟؟؟

S.rajaee
S.rajaee
3 سال قبل

ادمین پارت کجاس؟؟؟؟؟؟😠😠😠😠😠

21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x