رمان ترنم پارت 47

4.1
(33)

 

دوست داستن هیچ قانونی نداره امیر. خود تو… میتونی بگی اول ترنمو
شناختی بعد عاشقش شدی؟ یا وقتی دیدی بهش حس دارزیرفتی دنبال شناختش؟
با حرف مامان ساکت شدم
من از همون نگاه اول که سام گفت نامزدشه … جذبش شدم
از تو آینه با ترنم نگاه کردم
زیر لب گفتم
– خیلی فرق داره مامان. مقایسه نکن … من حس میکنم اینا همه فیلم های
بلوره. برای ضربه زدن به من . شما در جریان همه چی نیستین
نگاه متعجب مامان باعث شد اتفاقات سر عکس بچگی من و ترنم براش تعریف
کنم …
ترنم :
خواب و بیدار بودم که شنیدم مامان امیر چی گفت
بدور دوستت داره!!!!
دلم میخواست بالا بیارم
اما سعی کردم آروم باشم تا بیشتر بشنوم
اصلا فکرشم نمیکردم رفتار بلور بخواد به این دلیل باشه
یعنی چی؟ اون انقدر با تنفر و آزار رفتار میکنه اونوقت عاشق امیره
از فکر بهش هم حالم بد شد
جدا از اونکه بدور در نظرم فقط یا بچه است … فکر به اینکه به امیر حس
داره حالمو بدتر میکرد.
تو افکارم بودم که یهو مامان امیر گفت
– اگه با بلور عقد میکردی یعنی سام این کار هارو نمیکرد ؟
به زور چشم هامو باز نکردم و حالت صورتمو طبیعی نگه داشتم .
میدونستم امیر از تو آینه منو جک میکنه
اما این حرف واقعا شوکه ام کرده بود که امیر گفت
– این چه حرفیه میزنی مامان… اصلا نمیخوام راجبش حرف بزنم. نمیدونم
کدوم ابلهی این بکرو تو سر ملک حسان انداخت. سام با من لج کرده سر خیلی
مسائلی که ربطی نه به ترنم داره نه بلور… اگه هم رابطه ای بین سام و بلور
باشه شک نکن فقط برا سو استفاده از بلوره.
حالم خوب نبود. دلم میپیچید
ملک حسان میخواست بلور و امیر عقد کنن؟!
چرا امیر زودتر بهم نگفت
حداقل قبل اومدن به عمرات
پس لجبازی بلور برا این بود
اونوقت من چی فکر میکردم
حس حماقت داشتم و تهوع . همه صحنه ها تو سرم مرور شد . حالا همه چی
رنگ و معنی دیگه گرفت. اون روز خونه امیر .اون روز تو خرید. روز
عقد… حتی امروز صبح تو اتاقمون .
حالم دیگه دست خودم نبود . سرمو بلند کردمو به امیر گفتم
– نگه دار امیر دارم بالا میارم …
امیر :::::::
چند برگ دستمال کاغذی به ترنم دادم تا دهنشو پاک کنه .
دستشو به تنه درخت زده بود و سخت ایستاده بود.
مامان عقب تر بود و ترنم با صورت بیرنگ و رو برگشت سمت منو گفت
– چرا راجب بلور بهم نگفته بودی ؟
جا توردم از این حرفش. نباید تو ماشین راجبش حرف میزدیم .
کلافه دست بردم تو موهامو گفتم
– بریم خونه راجبش حرف بزنیم
– من تو اون عمارت پامو نمیذارم دیگه
صدای مامان از پشت سرم اومد که گفت
– ترنم جان … بخاطر من … لطفا بیاین خونه صحبت کنین…
ترنم با عصبانیت لر هاشو به هم فشار دادو از درخت ندا شد
خواستم کمکش کنم اما اخم کرد و خودشو کنار کشید
با این وجود درو براش باز کردم و کمک کردم بشینه
نمیدونم چرا این زندگی داشت تبدیل به تراژدی میشد.
نشستم پشت فرنون و تا خونه همه ساکت بودیم.
وقتی رسیدیم و پارک کردم ترنم زودتر از من پیاده شد و به سمت عمارت
رفت
مامان سریع گفت
– تقصیر من بود راجب بلور حرف زدم
قبل ایگکه من چیزی بگم اونم پیاده شدو به سمت ترنم رفت
بازوشو گرفت و کمکش کرد تا با هم برن.
خیره به دور شدن هر دو نگاه کردم
دوتا زن مهم زندگی من … از دست من در عذاب بودن
ملک حسانو تو قاب در دیدمو پیاده شدم
پا تند کردمو به بقیه رسیدم
ملک حسان نگاهی به ترنم انداخت و گفت
– خوبی ؟
ترنم با تکون سر آره ای گفتو وارد شد
مامان گفت
– ما میریم بالا . امیر به آشپز بگو برا ترنم ماهیچه بپزه
باشه ای گفتمو منتظر شدم تا برن.رو کردم به ملک حسان که هنوز در حال
نگاه کردن مامان اینا بود و گفتم
– رفته؟
– منتظره دیبا بیاد تا بره
سری تکون دادمو رفتم سمت آشپزخونه که بلور جلو راهم سبز شد

اخم هام که تو هم بود غلیظ تر شدو قبل اینکه من چیزی بگم بلور گفت
– امیر … به خدا از قصد نبود …
– دقیقا چی از قصد نبود بلور ؟
لبشو گاز گرفتو نگاهشو به زمین دوخت که گفتم
– این کارت از قصد نباشه ! سرک کشیدنت تو کمد ما چی ؟ اونم از قصد نبود
؟
متعجب نگاهم کردو گفت
– من اومدم دنباله پارچه فقط
– تو کمد ما ؟
– خب… خب … نبود رو تخت …
پوزخندی زدمو گفتم
– دستت رو شده بلور … یادته بهت گفتم کاری نکن که منفور تر بشی ! بهت
تبریک میگم … شدی حسابی … حالا برو کنار… ظرفیتم برای دیدنت امروز
تموم شده
اخم کرد اما چشم هاش هم پر اشک شد
برام مهم نبود چون از دستش کلافه بودم
از کنارش رد شدمو وارد آشپزخونه شدم .
من میخواستم از فردا ترنم اینجا تنها بذارم
مسلما با وجود بلور و این حرکت ها جای ترنم اینجا امن نبود همون بهتره که
بره و دیبا جاش بیاد
ترنم ::::::::

دراز کشیدم رو تختو سرمو تو بالشت فرو بردم
چقدر خسته و کلافه بودم . تمام بدنم بی حس و حال بود
گیتی خانم کنارم نشست و گفت
– پاهاتو بلند کن زیر پات بالشت بذارم .
تشکر کردمو پامو بلند کردم
دیگه خجالت نمیکشیدم از اینکه چیزی ازش بخوام
چون انقدر خسته و بی رمق بودم که مغزم به خجالت نمیکشید
برای همین گفتم
– میشه بهم یه نوشیدنی شیرین بدین
سری تکون دادو از یخچال کنج اتاق یه آب میوه برام آورد
من اصلا توی یخچالو چک نکرده بودمو فکر نمیکردم پر باشه . گیتی خانم
آبمیوه رو داد دستمو گفت
راجب عقد امیر و بلور قضیه اونجوری نیست که فکر میکنی .
چشم هامو بستمو فشار دادم
این بحثی نبود که بخوام با مادر امیر داشته باشم. اما اون ادامه داد
– روزی که امیر اومد راجب ازدواج شما صحبت کنه پدر بزرگش بهش این
پیشنهادو داد … یعنی حتی قبل از مطرح شدن رد شد .
نفس عمیقی کشیدمو گفتم
– حرف من فقط اینه … چرا بهم نگفت …
– چون میترسه …
برگشتم سمت گیتی خانم
– از چی میترسه ؟
اما همین لحظه در اتاق باز شدو امیر اومد تو
نگاهی به ما انداختو گفت
– مزاحمم؟
گیتی خانم سریع بلند شدو گفت
– نه عزیز دلم … من میرم حالا که تو هستی … کاری داشتین خبرم کنین
لبخندی به من زدو از اتاق رفت بیرون
امیر با ابروهای بالا پریده به من نگاه کردو گفت
– چیزی شده ؟
با تکون سر گفتم نه و نگاهمو ازش گرفتم
یکم از آبمیوه ام خوردم که امیر اومد کنارم نشستو گفت
– تاریخ پریودت کیه ؟

– خب پس عقب نیفتاده
نگاهش کردمو گفتم
– نه … نترس
سریع اخم هاش تو هم رفتو گفت
– چرا باید بترسم ؟ اتفاقا اگه حامله باشی من خوشحال هم میشم
حالا من بودم که اول متعجب و بعد عصبانی شدم .
– خوشحال ؟ اونم از حاملگی ناخواسته ؟
با تاسف سری برام تکون دادو گفت
– ترنم اگه میخوای بیخود با من دعوا کنی بگو … مسائلو نپیچون … مسلما
بچه دار شدن نیاز به برنامه ریزی داره . اگه از نظر من نداشت هر بار از کا
ند وم استفاده نمیکردم اما وقتی تو میگی نترس ! دارم در جوابت میگم من از
بچه دار شدن نمیترسم .
دقیقا زده بود تو هدف
از دستش ناراحت بودمو دوست داشتم یه جور سرش حرصمو خالی کنم .
اما اون خوب فهمیده بود و تو دام نیفتاده بود
دوباره نگاهمو ازش گرفتمو گفتم
– من نمیخوام بیخود با تو دعوا کنم . من خیلی با خود از تو ناراحتم
پشت کردم بهشو دراز کشیدم
خیلی پر رو پشتم دراز کشیدو دستشو گذاشت رو کمرم و گفت
– بخاطر قضیه بلور؟
– اون و خیلی چیز های دیگه … تا کی میخوای نصف اتفاقاتو از من مخفی
کنی ؟
اینو گفتمو دستشو از رو کمرم برداشتمو گذاشتم رو تن خودش
اما سریع برگشت سر جاش و گفت
– تا وقتی تو یاد بگیری انقدر احساسی با اتفاقات برخورد نکنی
چرخیدم سمتش اما انقدر فاصلمون کم بود که مماس شدم با تش
اونم از خدا خواسته بغلم کردو گفت
– فکر نمیکردم انقدر زود آشتی کنی بیای بغلم
سعی کردم بین خودمون فضا ایجاد کنمو گفتم
– پر رو نشو . تو چسبیدی بهم
خندیدو بازوهاش دورم قفل شدو گفت
– مه هنوز نچسبیدم بذار بهت چسبیدن رو نشون بدم
با این حرفشمنو تو بغلش فشار دادو عملا له شدم
دیگه نتونستم نخندم
چون داشت هم زمان کمرمم قلقلک میداد
با خنده گفتم
– امیر … نکن … دارم جدی حرف میزنم
چونه ام رو بوسیدو گفت
– کاری نمیکنم که تو حرفتو بزن
خدای من . این آدم دنیای سوپرایز بود . باورم نمیشد این روی امیر واقعی
باشه . از بس که همیشه اون روی مغرور و خود رایش رو میدیدم
بلاخره با تقلا من یکم فضا بینمون ایجتد شدو به صورتش نگاه کردم
دست از تقلا برداشتمو به چشم هاش نگاه کردم
لعنتی… باید اعتراف میکردم … اخلاق امیر هر جوری بود !
رابطمون تو هر سطحی بود !
دلم هرچقدر ازش پر بود !
این نگاهش … این چشم های نافذ که انگار وجودمو با یه نگاه گرم میکرد …
سر تا پامو پر از عشق میکرد …
نفس عمیقی بیرون دادمو نرم لبشو بوسیدم
دستاش دورم شل شدو بوسه رو عمیق تر کرد
اما سریع سرمو عقب کشیدمو گفتم
– امیر … اگه میخوای من احساسی تصمیم نگیرم … لطفا تو تصمیم گیری بهم
کمک کن… نه با مخفی کاری ضعیف ترم کنی …
رنگ ناراحتی تو نگاهش گرفت
آروم سری تکون دادو گفت
– باشه … سعی میکنم …
اینو گفتو نشست رو تخت .
کلافه نفس عمیقی کشیدو گفت
– روزی که اومدم راجب تو به ملک حسان گفتم … بهم راجب بلور گفت …
اما فقط در حد حرف که قبلش من گفته بودم تورو میخوام … اما درواقع برای
همین برام خط و نشون رسومات مراکشی رو کشید
– میخوای بگی اگه قضیه بلور نبود شاید انقدر به ما سخت نمیگرفت ؟
امیر شونه ای بالا انداختو گفت
– نمیدونم … فقط میدونی برام چی سواله ؟
خواستم بپرسم چی که صدای گوشی امیر بلند شد. گوشیو از کنار تخت
برداشتو گفت
– اه … سامه …

اصلا اسم سام م اومد دلم آشوب میشد
امیر رد تماس کردو گوشیشو سایلنت کرد
نشستم رو تختو گفتم
– چرا جواب ندادی ؟
– میدم … میخوام صداشو ضبط کنم .
اینو گفتو تو گوشیش مشغول شد که سام دوباره زنگ زد
اینبار امیر بلند شد در حالی که به سمت در میرفت جواب داد
از اتاق رفت بیرونو من صداشو که دور میشد شنیدم …
همین الان گفت سعی میکنه دیگه چیزی رو مخفی نکنه
اونوقت باز رفت بیرون اتاق صحبت کنه
پوفی کردمو دراز کشیدم
حس بدی داشتم که همه میدونستن سام سر من با امیر لج کرده …
رو تخت جا به جا شدمو چشم هامو بستم
کاش زمان برمیگشت عقب… کاش هیچوقت با سام بیرون نمیرفتم …
اونوقت هیچوقت امیر رو نمیدیدم …
هم … کاش زمان برمیگشت عقب و امیر رو جای سام اول میدیدم …
با این افکار خوابم برد
با صدای در از جام پریدم
نور غروب تو اتاق افتاده بود و ساعت نشون میداد بیش از سه ساعته خوابیدم
پتو روی تنم نشون میداد امیر اومده اما حالا تو اتاق نبود
دوباره به در زدنو خدمتکار گفت
– خانم … براتون سوپ آوردم
– بیاین تو
اینو گفتمو صاف رو تخت نشستم .
درو باز کردو بدون نگاه کردن به من سوپو گذاشت رو پا تختی و رفت بیرون
نمیدونستم این همون نارون بود که امیر گفت یا نه . اما صداش برام آشنا بود .
خیلی گرسنه ام بود و خواستم شروع کنم که دوباره در زدن
صدای آشنا دیبا از پشت در اومد که گفت
– ترنم… بیداری
– آره… بیا تو
در باز شدو دیبا با دیدن من ابروهاش بالا رفتو شوکه گفت
– سلام … چت شده ؟ وای … کار بلوره ؟
دستش به پیشونیم کشیدمو گفتم
– آره … کادو عقدمونه بهم داده
خندیدو اومد کنارم نشست که گفتم
– تو اومدی جای بلور ؟
– آره تقریبا …. راستش بلور نرفته
قیافه ام تو هم رفتو گفتم
– چرا ؟
– آخه تا آخر هفته اگه اینجا نمونه و بره خونه باباش میفهمه چیزی شده و
دردسر میشه براش
چشم چرخوندمو گفتم
– حقشه …
دیبا آروم خندیدو گفت
– تو هم کم خبیث نیستی ها
آروم خندیدمو گفتم
– تو هم پیشونیت پاره میشد مثل من میشدی
خندیدو سری تکون دادو گفت
– آره … بهت حق میدم … اما عمه گفت بخیه نخورده نه ؟
ششروع کردم به خوردن سوپمو سر تکون دادم که دیبا گفت
– بلور فعلا اجازه نداره از اتاقش بیاد بیرون … اما گناه داره ترنم… بچه است

خوشم نیومد از این حرف دیبا . من که نخواسته بودم تو اتاقش زندونی بشه …
مقصر رفتارشه . اما چیزی نگفتم . نمیخواستم دیبا هم علیه من جبهه بگیره .
فقط سری به نشونه هم دردی تکون دادم که دیبا گفت
– قضیه دوست پسرت چیه ؟
قضیه دوست پسرم ؟
چنان از این حرفش شوکه شدم که لقمه تو گلوم پرید
به سرفه افتادم و دیبا آروم به پشتم زد .
حالم که جا اومد گفتم
– منظورت چیه ؟
دیبا نگران گفت
– هیچی .. ولش کن … فکر کنم بازم بلور خواسته اذیت کنه بهم آمار اشتباه
داده
اخم کردمو گفتم
– بگو چی گفته
– هیچی مهم نیست دختر. سوپتو بخور
دستشو گرفتمو گفتم
– میشه بدونم چی گفته؟ نگی میرم از خودش میپرسم
دیبا با تردید گفت
– باشه بابا … میگم … گفت دوست پسر قبلیت اومده دنبالت .
– چی؟
صدام خیلی شوکه و بلند بود
دیبا ابروهاش بالا پریدو گفت
– چرت گفته … ولش کن …
حسابی عصبانی بودم . این دختر آروم بگیر نیست. حالا میخواد پشت سرم
چرت و پرت بگه . با حرص گفتم
– واقعا این چه چرندیه در آورده ؟من دوست پسر نداشتم قبل امیر
بلور با تردید سری تکون دادو گفت
– چمیدونم… راستش من اومدم امیر با یه پسری جلو در بود …
– خب؟
– اومدم تو بلور گفت دویت پسر قبلیه توئه
شوکه گفتم
– موهاش جو گندمی و چشم هاش یکم روشن بود؟
دیبا سری تکون داد.
سام اومده بود اینجا !
نگاهمو از دیبا گرفتمو خیره به گنج اتاق گفتم
– اون سام بود .شریک امیر .حواستگار قبلی من! نه دوست پسر من
– اوه … از دست بلور …
دیبا اینو گفتو آروم خندید
هرچند من چیز خنده داری تو این حرفش نمیدیدمو گفت
– بلوره دیگه . عاشق قضیه های عشق و عاشقیه .
با این حرف بلند شد
نگاهش کردمو گفتم
– امیر کجاست الان؟
– نمیدونم … من دیگه ندیدمش
نگرانی تو دلم پیچید
سری تکون دادمو دیبا گفت
– من میرم فعلا . کاری داشتی بهم مسیج بده .
تشکری کردمو دیبا رفت بیرون .
سریع شماره امیر رو گرفتم
اما هرچی زنگ خورد جواب نداد.
یه بار … دوبار… سه بار …
بدنم از نگرانی سرد شد
این پسر کجاست!
دیگه نتونستم ادامه غذامو بخورم و بلند شدم.
باید میرفتم طبقه پائین
لباسمو چک کردمو وقتی دیدم همه چی مرتبه از اتاق زدم بیرون
سرم هنوز گیج بود
اما تنها چیزی که الان حالمو بهتر میکرد امیر بود
از پله ها پائین رسیدم و به سمت سالن اصلی رفتم
کل عمارت به طرز عجیبی ساکت بود
به سالن که رسیدم با دیدن گبتی خانم و ملک حسان ایستادم. هر دو برگشتن
سمت من که سلام کوتاهی کردمو گفتم
– امیر کجاست؟
– نمیدونم عزیزم من فکر کردم پیش توئه
گیتی خانم لینو گفت و در جوابش گفتم
– از بعد از ظهر نیست. با موبلیلش زنگ میزنم هم جواب نمیده
ملک حسان اخمی بین ابروهاش انداختو گفت
– رفت جلو در ودودی عمارت …. من ندیدم بیاد تو …
یه حس بدی کل وجودمو گرفت و ناخداگاه از در زدم بیرون .
کل مسیر حیاط بزرگ عمارتو نفهمیدم چطور طی کردم
از دور در بزرگ عمارتو دیدم که بسته بود و کسی دورش نبود.
اما نگرانی درونم هر لحظه بیشتر میشد.
نمیدونستم چکار کنم
رسیدم به در و به سختی بازش کردم
جاده ساکت و خلوت پشت در نا امیدم کرد
خواستم درو ببندم و برگردم داخل که چشمم به یه چیز سیاه رو زمین نزدیک
دیوار عمارت افتاد
آروم و با تردید به سمتش رفتم که یهو خشک شدم
اون موبایل امیر بود …
دوئیدم سمتش که اینبار کل وجودم خشک شد
امیر خونی پائین تر بین بوته های علف هرز کنار جاده افتاده بود ….
شوکه به صحنه خیره ایستادم.
صدای جیغ گیتی خانم از پشت سرم اومد و دوئید بالای سر امیر
به من نگاه کردو گفت
– زنگ بزن آمبولانس ترنم
اما بدنم سر شده بود. کیتی خانوم اسممو با داد گفتو به خودم اومدم .
دستام میلرزید. شماره اوژانس یادم نمیاومد. آدرس اونجارو هم بلد نبودم. با
پاهای لرزون به سمت گیتی خانم رفتمو گوشیمو به سمتش گرفتم
با دستای خونی گوشیو ازم گرفتو من نشستم کنار امیر.
صورتش بی رنگ بی رنگ بود
در عوض تمام لباس های تنش خون بود
با دستای لرزون دستشو گرفتم
دستاش هم سرد بود
حتی میترسیدم بپرسم زنده است یا نه.
نفهمیدم چقدر گذشت تا بقیه هم رسیدن
جیغ و داد بلند شد
آمبولانس رسید
امیر رو از رو زمین بلند کردنو دستشو از دستم جدا کردن
مثل عروسک صامت همراهش رفتم که مسئول آمبولانس گفت
– یه مرد همراهش بیاد
ملک حسان جلو رفتو سوار آمبولانس شد.
دیبا با ماشین اومد کنارمون و ما هم سوار شدیم
گیتی خانم جلو نشست
منو بلور پشت .
بلور با صدا گریه میکرد و زیر لب چیزای نا مفهومی میگفت
من اما اشک هام هم نمی اومد.
فقط شوکه بودم
حس میکردم همش یه خوابه
چشم هامو ببندمو باز کنم بیدار شده ام و همه چی تموم شده
سرمو تکیه دادم به صندلی و چند بار این کارو کردم اما نمیشد
بلور رو به من داد زد
– امیر داره میمیره … تو اونوقت داره میخوابی؟
فقط نگاهش کردم.فکم قفل شده بود انگار
گیتی خانم سرش داد زد
– ساکت باش بلور . فقط ساکت باش . گریه ات هم بی صدا کن. امیر قرار
نیست بمیره .
گیتی خانم واقعا زن قوی بود. معلوم بود امیر این قدرت تصمیم گیری و حرف
زدنشو از مادرش گرفته
بغض راه نفسمو گرفت
امیدوارم قدرت مبارزه اش الانم انقدر باشه که اتفاق بدی نیفته .
چشم هامو بستمو با دستام صورتمو پوشوندم.
خدایا التماس میکنم … امیر رو برام حفظ کن …

نفهمیدم کی رسیدیم
تو افکارم غرق بودم
تو فکر نبودن امیر و زندگی من
دلم میخواست این افکارو پس بزنم
اما انگار یه نفر پس ذهنم داد میزد خوشی سهم تو نیست …
دیبا پارک کردو پیاده شدیم . به سمت بخش اورژانس و آمبولانس رفتیم .
راننده آمبولانس گفت بردنش داخل و گیتی خانم جلو تر از همه وارد ساختمون
شد
من فقط دنبالش میرفتم و فکر میکردم اگه اون نبود من چقدر سراسیمه و بیکس
بودم .
راهنمائیمون کردن سمت اتاق عمل و ملک حسان رو دیدیم که تو راهرو
نشسته
با دیدن ما ایستاد و گیتی خانم گفت
– چی شد ؟ وضعیتش چطور بود؟
– هیچی نگفتن … اوژانسی بردن داخل !
تنم یخ شده بود
ملک حسان رو کرد به منو گفت
– کار کی بوده ؟ چی دیدی ترنم ؟
به زور زبون باز کردم و گفتم
– هیچی … من رسیدم هیچکس بیرون نبود
– کار دوست پسر ترنم بوده دیگه
بلور با گریه اینو گفتو من با خشمی که تمام مدت تو وجودم خفه بود تقریبا داد
زدم
– من دوست پسر نداشتم میتونی بفهمی یا درکش برات ممکن نیست ؟
گیتی خانم بازوهای منو گرفتو گفت
– آروم باش عزیزم
به دیبا نگاه کردو گفت
– بلور رو ببر از اینجا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Saina
Saina
3 سال قبل

واییی اخرش این بلور و سام گور به گور شدهههه زهر خودشون رو ریختن کسافتا بعد بلور میشینه واسه امیر گریه میکنه دخترههه چلغوز
ادمین اگه مرتب پارت ها رو بزازی ممنوت میشم مرسییی ادمین و نویسنده ⁦♥️⁩⁦♥️⁩

Bamdad
Bamdad
3 سال قبل

مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی امین عزیز 🙂 عالی بود

پانته‌آ
3 سال قبل

امشب پارت می‌ذارید؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x