رمان دلدادگان پارت ۳۰
پوریا : اتفاقی افتاده بهاره
بهاره: چی
بهاره با یکم من من میگه
بهاره : نه نه مشکلی نیست
پوریا : میخواستی به من یه چیزی بگی
بهاره : باشه برای بعد یه اتفاقی افتاده
پوریا : چه اتفاقی
بهاره : راستش
پوریا : بهاره اگه اتفاقی افتاده میتونی به من بگی
بهاره : اگه ساکت باشی من هم میخوام بهت بگم
پوریا از این حرف بهاره خندش میگیره و خیری میشه به صورت بهاره
بهاره : راستش دوستم بهم زنگ زد و گفت که برم پیشش اگه مشکلی نداره میتونم بعدا حرفی رو که میخواستم بزنم رو بزنم
پوریا بعد از کشیدن یه نفس عمیق میگه
پوریا : نه چه مشکلی میتونی بری من بعدا باهات حرف میزنم
بهاره : خداحافظ
پوریا : خداحافظ
بهاره : وای خدای من یعنی کوروش چی میخواد به من بگه
پوریا : یعنی چه اتفاقی افتاده یعنی واقعا دوست بهاره بهش زنگ زده یا نه
پوریا بعد از اتفاقی که امروز افتاده بود و عصبانی بود عصبانیتش بیشتر شد
کیانا : خدای من بهاره چرا رفت
کیان : چی
کیانا : بهاره از خونه رفت این دختر اخرشم یه بلایی سر همه ی ما در میاره
——-پایان——پارت——-۳۰