رمان شالوده عشق پارت324

4.3
(72)

ممنونم هم از تو و هم از…

 

 

چرخیدم و رو به گلی که با نگاهی کنجکاو دستانش را دو طرف صورتش روی پنجره گذاشته و پیشانی‌اش را هم به شیشه چسبانده بود، آرام لبخند زدم.

 

 

دخترک همیشه زیادی کنجکاو بود اما از ترس آندره جرات بیرون آمدن نداشت.

 

 

-هم از نامزدت. راستی مژده تون پیشه من محفوظه ها… به گلی میگم چیه بهت بگه!

 

 

-نه خانوم اصلاً لازم نیست من فقط وظیفه‌مو انجام دادم.

 

 

کف دستم را مقابل صورتش گرفتم.

 

 

-اعتراض نداریم آقانصیر همین که گفتم. من دیگه میرم تو تا گلی از کنجکاوی چیزیش نشده نجاتش بدم تو هم بی‌زحمت قبل ناهارت آندره رو بِبَند، گلی از ترسش نمی‌تونه بیاد تو حیاط.

 

 

مردانه خندید و دست روی چشمش گذاشت.

 

-رو تخم چشمام خانوم.

 

 

با مهارت آندره را گرفت و شنیدم که آرام داشت به سگ وحشی امیرخان می‌گفت:

 

 

-ای پدر سوخته گل منو می‌ترسونی آره؟!

 

 

حتی هنگامی که اسم نامزدش را به زبان می‌آورد هم خیلی خوب میشد قندی که در دلش آب می‌کردند را حس کرد.

 

 

نگاهه دیگری به بلوز و شلوار ساده و مردانه‌اش انداختم و با آهی عمیق به سمت خانه رفتم.

 

 

مرد من در ظاهر هیچ چیز کم نداشت اما آرزویم این بود که کاش شبیه نصیر ساده بود اما در عوض می‌توانستیم با عشق کنار هم زندگی کنیم!

 

 

تا در را باز کردم، گلی جلویم پرید.

 

 

-چی شده خانوم جان؟!

 

 

لبخند زدم و شیطان ابرو بالا انداختم.

 

 

-اگه بدونی چیا شده با خودت میگی کاش می‌ذاشتم آندره گازم بگیره اما تو حیاط می‌موندم!

کنجکاوی‌اش بیشتر شد و با چشم های براق سر تکان داد.

 

 

-واقعاً؟ مگه چی شده؟!

 

 

کمی خیره نگاهش کردم و زمانی که حس کردم دخترک بیچاره به قدر کافی از کنجکاوی زیاد بال بال زده، خندان لب زدم:

 

 

-این شده که تصمیم گرفتم به عنوان هدیه عروسیتون خودم لباس عروسه تو و لباس دومادیه نصیر رو حاضر کنم!

 

 

شوکه به دهانم زل زد و کمی بعد با دیدنه اشکی که گونه‌اش را خیس کرد، فهمیدم تصمیم درستی گرفتم.

 

 

می‌دانستم با نصیر در حاله جمع کردن قران قران پولشان هستند تا بتوانند زندگی خودشان را شروع کنند و وقتی اتفاقی شنیدم که نصیر می‌گفت:

 

-رزم نمیشه جا لباس عروس یه پیرهن ساده برات بگیریم؟ من دیگه نمی‌تونم برای داشتنه گل خوش بوم صبر کنم و می‌دونی که هزینه هامون چقدر بالاست!

 

 

و گلی مانند یک دختربچه کوچک بغض کرده بود.

 

 

تصمیم گرفتم با تمام دلمردگی هایم و با تمام حسرت هایی که از نپوشیدن یک لباس واقعی کناره امیرخان داشتم، پا روی آرزوهای از دست رفته خود بگذارم و یک دختر جوان دیگر را به آرزویش برسانم.

 

 

-خانوم… خانوم می‌تونم بغلتون کنم؟!

 

 

-معلومه که می‌تونی این چه حرفیه؟

 

 

گلی را در آغوش گرفتم و کمی بعد صدای جیغ های شادی‌اش بلند و باعث شد قهقهه‌ام در خانه بپیچد.

 

 

معلوم بود که دقایق اول ب زور خودش را کنترل کرده و وقتی در ادامه گفتم که این هدیه یک جورهایی شیرینی کاره جدیدم است دیگر عملاً نمیشد ساکتش کرد.

 

 

قلب پاکش برای موفقیت های دیگران هم گشاده میشد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

قاصدک جان خبری از آهو و نیما نشد؟

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x