رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 73

4.5
(32)

 

دیوید پوزخندی میزنه و میگه : وزیر دوشیزه ایزابلا تمام این مدت زیر نظر بهترین استادان سلطنتی کشور اموزش دیده و سطح مهارت های ایشون حتی از خیلی از دختران اشراف زاده که سال ها تحت تعلیم و اموزش هستن هم بیشتره! پس بهتره قبل از اینکه من به عدم صلاحیت شما شک کنم این بحث رو تموم کنید.

سکوت سنگینی در سالن حکم فرما میشه. بعد از چند لحظه پادشاه رو به وزرای داخل سالن میگه: مثل اینکه تمام ابهامات درمورد دختر وزیر اعظم برطرف شده پس بهتره دیگه به ادامه جشن بپردازیم.

رونالد که تا اون موقع ساکت بود قدمی جلو میاد و میگه : سرورم میدونم که حق دخالت درمورد امور کشوری شما رو ندارم اما شایعاتی شنیدم که بنظرم شما هم باید از اونها اطلاع داشته باشید.

_ چه شایعاتی شاهزاده رونالد؟

_ خب سرورم طبق قانون هر کشور دختری میتونه وارد خانواده سلطنتی بشه که مهارت ها و صلاحیت های لازم رو برای این جایگاه داشته باشه. و طبق گفته شاهزاده بانو ایزبلا دارای این ویژگی ها هستن اما شایعاتی شنیدم که باعث شده کمی تردید در صلاحیت ایشون به وجود بیاد.

_ شاهزاده رونالد شما خوب میدونید که من از مقدمه چینی چندان خوشم نمیاد پس بهتره یک راست برید سر اصل مطلب.

_ اطاعت میشه سرورم. خب شایعات میگن که دوشیزه ایزابلا زخم های عمیقی روی بدنشون وجود داره که این باعث میشه صلاحیت جایگاه ملکه بودن رو نداشته باشند. طبق قانون دختری میتونه همسر ولیعهد یک کشور بشه که جای زخم روی بدن نداشته باشه .

با شنیدن این حرف بدنم یخ میکنه. با یاداوری جای شلاق های دیوید پشت کمرم بغض بدی به گلوم چنگ میندازه. این زخم ها تقصیر من نبوده اما حالا..

هیچ حرفی برای گفتن نداشتم این حقیقتی بود که نمیتونستم انکارش کنم اما هیچ وقت فکر نمیکردم همچین چیزی مانع ازدواج من و دیوید بشه.

_ شاهزاده رونالد من به شما این اطمینان رو میدم که این شایعات حقیقت نداره و چنرندیاتی هست که بین مردم نقل شده و هیچ پایه و اساسی نداره.

با این حرف دیوید با تعجب نگاهش میکنم. این مرد مگه از کاری که با من کرده بود خبر نداشت؟ پس چرا داره این حرف ها رو میزنه؟

وزرا با این حرف رونالد شروع به زیر زیرکی شروع به حرف زدن میکنن. یکی از وزیران جلو میاد و با بدجنسی میگه: شاهزاده از کجا باید مطمئن باشیم که بانو هیچ زخمی روی بدنشون وجود نداره؟!

_ وزیر مالیات شما دارید من رو به دروغگویی متهم میکنید؟!

_ سرورم من قصد همچین کاری رو نداشتم. اما شما از کجا میدونید که بانو ایزابلا هیچ زخمی روی بدنشون وجود نداره؟! مگه قبلا با ایشون رابطه ای برقرار کردید؟!

با این حرف وزیر از خجالت سرخ میشم. چطور به خودشون اجازه میدن که انقدر با وقاحت در این مورد صحبت بکنن؟! به چهره دیوید نگاه میکنم که از شدت عصبانیت قرمز شده بود و اخم وحشتناکی کرده بود.

قبل از اینکه دیوید چیزی بگه پادشاه با لحن جدی رو به وزیر میگه : وزیر مالیات میدونید در کجا ایستادید و دارید با چه کسی صحبت میکنید؟! فکر نمیکنم شما در جایگاهی باشید که بتونید با ولیعهد یک کشور اینطوری صحبت کنید و اون رو بازخواست کنید!

_ اما سرورم قوانین این کشور…

_ میدونم وزیر! از قوانین کشور به خوبی اگاهم و چندتاشون هم خودم نوشتم! لازم به یاداوری نیست!

_ گستاخی من رو ببخشید سرورم اما بهتر نیست برای رفع این شک و تردیدها و پایان دادن به این شایعات بزارید تا ما بدن بانو رو بازرسی کنیم تا سوتفاهم ها نسبت به بانو از بین بره؟!

_ قطعا همین کار رو میکنم اما نه به وسیله وزرا!

_ منظورتون چیه سرورم؟

_ من هرگز اجازه نمیدم که بدن کسی که قرار عروس اینده من بشه توسط یک مشت وزیر بازرسی بشه! شماها که انقدر به قوانین و رسومات کشور اهمیت میدید باید بدونید که این کار نه تنها توهین به کسی که قراره ملکه اینده بشه هست بلکه توهین کل اعضای خانواده سلطنتی و شخص پادشاه هست . من هرگز اجازه نمیدم که شما ایشون رو بازرسی کنید!

_ پس سرورم اجازه بدید تا یک بانو از طرف ما وزرا بدن ایشون رو برسی بکنند. هر حرفی که اون بانو ما وزیران هم اون رو تایید میکنیم .

_ بسیار خب بعد از انتخاب بانوی مورد نظرتون ایشون رو به من معرفی کنید تا اقدامات لازم رو انجام بدم.

_ اطاعت میشه سرورم. ما از شما سپاس گذاریم و متاسفیم که جو مهمانی شما رو بهم ریختیم.

_ کسی که باید ازش عذرخواهی کنید من نیستم . این مهمانی مطلق به وزیر اعظم و دخترشون هست باید از اونها عذرخواهی کنید!

وزرا که انتظار شنیدن همچین حرفی رو از پادشاه نداشتن نگاهی به هم دیگه میکنن و با کراهت به سمت من و پدرم میان و بعد از تعظیم کوتاهی از ما عذرخواهی میکنن.

مهمانی کم کم داشت به روال عادی خودش برمیگشت. دوباره نوازنده ها شروع به نواختن میکنن و افرادی هم شروع به رقص و پایکوبی میکنن.

اما من همچنان در فکر فرو رفته بودم و هیچ چیز از مهمانی که داخلش بودم نمیفهمیدم. با قرار گرفتن دستی روی شونم از افکارم خارج میشم و به سمت صاحب دست برمیگردم که با چهره دیوید رو به رو میشم

_ به چی داری فکر میکنی؟

من: به اینکه این رابطه داره به پایان خودش نزدیک میشه و تا چند روزه من و تو برای همیشه از هم دیگه جدا میشیم.

دیوید با خشم و صدایی که سعی میکرد بلند نشه میگه : ساکت باش! من هرگز نمیزارم همچین اتفاقی بیوفته بهت قول میدم!

من: بهتره قولی ندی که نتونی بهش عمل بکنی!

دیوید اخم غلیظی میکنه و میگه: تا به حال نشده قولی به کسی بدم و بهش عمل نکنم! من همه چیز رو درست میکنم .

من: چطوری ؟!چطوری میخوای همه چیز رو درست کنی؟ چطوری میخوای جای یادگاری هایی که برام گذاشتی رو از بین ببری؟!

بعد از گفتن این حرفم دیوید برای چند برای چند لحظه ای خیره نگاهم میکنه. کم کم خشم چشم هاش فروکش میکنه و جاش رو به گرد و غبار غم و اندوه میده.

بعد از چند لحظه نگاهش رو از من میگیره و مغموم سرش رو پایین میندازه و با صدای ارومی میگه: نمیدونم

نمیخواستم ناراحتش کنم میخواستم چیزی بگم که دیوید دستش رو به نشانه سکوت بالا میاره و میگه: میدونم در گذشته اشتباهاتی کردم که هیچکدوم از اونها قابل جبران نیست. میدونم نمیتونم گذشته رو برات جبران کنم اما از یه چیزی مطمئنم!

من : چه چیزی؟

با چشم های خوش رنگش بهم خیره میشه. نگاهش هنوز هم غمگین بود اما لحنش مصمم تر از همیشه بود و این به من دلگرمی میداد.

_ مطمئنم که هیچ وقت کارهای گذشتم رو تکرار نمیکنم. گذشته رو خراب کردم اما برات اینده رو میسازم. نمیزارم هیچکس تورو از من جدا کنه. تو وقتی به این قصر امدی هیچ نقصی در بدنت نداشتی من باعث شدم این اتفاق برای تو بیوفته پس خودم هم درستش میکنم.

من: اما …

_ هیس هیچی نگو!..نمیخوام خودت رو درگیر همچین مسائلی بکنی. فقط میخوام به من اعتماد کنی و حل این مسئله رو به من بسپاری.

من :من بهت اعتماد دارم

_ پس دیگه غصه چیزی رو نخور من همیشه همراهت هستم.

لبخندی مهربونی بهش میزنم و دستم رو دور بازوش حلقه میکنم و سرم رو روی شونش میزارم. من این مرد خشن و مغرور رو با تمام بدی و خوبی هایی که داشت دوست داشتم.

شاید هیچ وقت نتونم کارهای گذشتش رو فراموش کنم اما هرگز خوبی هایی که داره هم فراموش نمیکنم. دیوید کسی بود که تو بدترین شرایط زندگیم کنارم بود.

اون فردیه که میتونم بهش تکیه کنم و مطمئن باشم شخصی رو دارم که مثل کوه همیشه پشتم هست. میدونم زندگی کردن با ادم های مغرور کار سختی هست چون احساساتشون رو به سختی بروز میدن .

اما همین که میدونی احساساتشون و نگاه های عاشقانشون و توجه های زیر پوستیشون فقط و فقط مال تو هست قشنگ ترین حس دنیاست.

با دیدن اینکه چندتا از دختران اشراف دارن به این سمت میان سرم رو از رو شونه دیوید برمیدارم اما همچنان دستم دور بازوی دیوید حلقه شده بود.

دخترا بعد از تعظیم کردن با احترام رو به دیوید میگن: سرورم بهتون تبریک عرض میکنیم. واقعا بانوی زیبایی رو به عنوان همسر برای خودتون برگزدید.

دیوید با افتخار به من نگاهی میکنه اما خیلی سرد و معمولی از دخترا تشکر میکنه. دخترها چند لحظه ای مکث میکنن و با تردید میگن : سرورم ما میتونم درخواستی از شما داشته باشیم.

دیوید نیم نگاهی به دخترها میندازه و با لحن کاملا جدی و سردی میگه: چه درخواستی؟

ترس رو میشد از چهره های تک تکشون احساس کرد. یعنی انقدر از دیوید میترسیدن؟! یکی از دخترها بالاخره پیش قدم میشه و با صدای لرزونی میگه: سرورم اگر امکانش هست اجازه میدید این افتخار رو داشته باشیم که با بانو بیشتر اشنا بشیم؟! بانو ایزابلا قراره در اینده همسر شما بشن و در قصر زندگی کنند. خیلی عالی میشه اگه ایشون هم دوستانی داشته باشند تا اوقات فراغت و تنهایشون رو با اونها بگذرونن.

دیوید با ارامش به سمت من برمیگرده و میگه : نظرت در این مورد چی هست بانو؟ دوست داری باهاشون اشنا بشی؟

لبخندی میزنم و خوش رویی میگم: من هم خوشحال میشم با افراد جدیدی اشنا بشم شاهزاده.

دیوید سری تکون میده. به سمتم خم میشه و جوری که فقط خودم بشنوم میگه: تا تو بری با این دخترها اشنا بشی من هم برم با پدر خانوم ایندم کمی صحبت کنم و ازش کسب اجازه کنم.

لبخند ریزی میزنم و ارام مثل خودش میگم : تو که بدون اجازه پدرم از دخترش خاستگاری کردی الان میخوای بری درمورد چی باهاش صحبت بکنی؟

دیوید جدی میشه و میگه: من برای پدرت احترام زیادی قائل هستم و نمیخواستم که بی احترامی بهشون کرده باشم. اما به خاطره نقشه های عمم و کارهایی که رونالد داشت انجام میداد مجبور شدم بدون هماهنگی با پدرت ازت درخواست ازدواج بکنم. میدونم کارم درست نبوده برای همین باید با پدرت صحبت کنم و برای این کار نمیتونم تا اخر مهمانی صبر بکنم.

من: پدرم حتما حرف های زیادی برای گفتن داره. پس بهتر هر چه سریع تر بری و باهاش صحبت کنی.

_ حتما همین کار رو میکنم.

دیوید بعد از این حرف بوسه کوتاهی روی سرم میزنه و به سمت پدرم میره. بعد از رفتن دیوید دختران اشراف چند قدمی به من نزدیک تر میشن و شروع به صحبت کردن میکنن.

حدود دو ساعت میشد که داشتم با اونها صحبت میکردم. هیچ وقت فکر نمیکردم که انقدر دخترهای خوبی باشند. تصورم از دختران اشراف ادم های حسود و سرد و بدجنس بود .

اما این دخترها هیچکدوم از این ویژگی ها رو نداشتند و به جاش صاف و ساده و مهربون بودن. از طرز برخورد و رفتارشون خوشم امده بود.

اوقات خوبی رو داشتم باهاشون سپری میکردم. کم کم موقع رفتن مهمان ها میرسه. حدود یک ساعتی بود که سر پا ایستاده بودم و از مهمان ها موقع رفتن خداحافظی.

پدرم و دیوید هنوز هم مشغول صحبت کردن بودن و به تازگی پادشاه و دنیل هم به جمعشون اضافه شده بودن. این صحبت ها حرف هایی بود که باید بین بزرگ ترها زده میشد و من میدونستم نباید دخالتی در این کار بکنم.

خسته بودم اما دلم کمی غذا میخواست برای همین به سمت میز بزرگی از خوراکی ها و غذاها حرکت میکنم تا کمی از اونها بردارم.

عجیب بود که رونالد با اینکه اینجا بود ولی تمایلی به اذیت کردن و یا هم صحبتی با من رو نداشت و این موضوع من رو خوشحال میکرد.

هر چقدر که از من دورتر میموند و فاصلش رو با من حفظ میکرد من راحت تر بودم. ای کاش میشد الیس و الکساندرا هم تمایلی نداشته باشند با من حرف بزنند.

اما این رویایه دست نیافتنی بود. اون مادر و دختر تا به هدفشون نرسن دست بردار نیستن. مشعول ریختن کمی یالاد داخل بشقابم بودم که با صدای الیس متوقف میشم

_ اره خب تو قرار بزودی عروسی بکنی باید غذاهای ساده بخوری تا برای عروسیت بتونی لاغر بشی و لباس عروسی اندازه تنت بشه.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x