رمان شوکا پارت ۸۰

4.3
(119)

 

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

دستی به پیشانی کشیدم و کلافه از بلاتکلیفی، نفسم را آه‌مانند بیرون دادم.

 

الان باید یاسر را راضی می‌کردم که به خواستگاری‌اش برود؟!

حماقت همین نخود هر آش شدن بود دیگر.

مگر مغز خر خورده باشم.

 

– آقا یاسر برادرشوهر منه. انقدر باهاش صمیمی نیستم که از جیک‌وپوک رابطه‌تون خبردار باشم. نه من تو رو درست می‌شناسم و نه اونچه که باطن یاسر هست رو.

یه قاضی بی‌طرف باشم براتون؟!

چرا این حرف‌ها رو به خودش نزدی؟! چیزیه که خودت با اطمینان خواستی و حالا بی‌اعتماد شدی. اگه الان براش بی‌اهمیت باشی، ازدواج زوری‌تون هم برات آرامش نمیاره. البته که من یه چیزایی عکس این از زبون خودش شنیدم.

 

 

ناخنش را عصبی زیر دندان می‌جوید که با حرفم گوشه‌ی لبش به تلخند بالا رفت.

– منم یه وقت‌هایی چیزی زمین تا آسمون قشنگ‌تر از حرف‌های اون روزش شنیدم.

زمزمه‌هاش…

من بی‌گناه نیستم. دارم چوب احمق بودنم رو می‌خورم. روزهای اول، کارم اشک بود و زاری. به خودم اومدم و نهایتم رو دیدم.

نه دنبال یاسر می‌افتم برای التماس و نه می‌شم قاتلِ این اشتباه.

صبر می‌کنم… صبر من رو به پایانم می‌رسونه.

مردن خیلی بهتر از حقارتِ. وقتی من رسوا بشم، یاسر هم باید رسوا بشه.

مهلتی ندارم تا تقاص بیشتری ازش بگیرم.

فقط امیدوارم خدا تقاص من رو نه، تقاص این بچه‌ی بی‌گناه رو ازش بگیره.

چون ما هردومون به یک اندازه گناهکاریم.

 

 

– من اشتباه کردم ولی گناه نه! تو زنمی…

 

صدای محکم یاسر از پشت سرمان آمد.

پس بالاخره طاقت نیاورد و جلو آمد.

 

دخترک مظلوم شده با دیدنش دوباره افسار پاره کرد.

بلند شد و چشم در چشم‌هایش براق کرد.

– آره، زن صیغه‌ای… یا نه! بگو اسباب‌بازی دستِ آقا. خدا بزنه به کمر مادرت که کل زندگیش رو گذاشت برای خَم و دولا شدن و یه ذره مرد بودن یاد تو نداد.

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

یکه‌خورده کمرم را صاف کردم که جلوی چشم‌های گردم، یاسر به سمتش جهید و سیلی محکمی حواله‌اش کرد.

 

صدای هین شوکه‌ی من و فریاد بی‌محابای یاسر در سکوت اطرافمان پیچید.

– حرف دهنت رو بفهم نرگس! وقتی اسم مادر من رو میاری، مواظب باش چه گوهی می‌خوری. هرچی من هیچی نمی‌گم، زبونت درازتر می‌شه.

 

وای خدایا… گند خورد به همه‌چی.

دخترک نه مثل من به کسی مدیون بود و نه در این مواقع زبانش غلاف می‌شد.

بعد از ثانیه‌ای شوکه ماندن، چنان جیغ کشید و به سمت یاسر حمله‌ور شد که توجه آدم‌های اطرافمان را جلب کرد.

 

هیچکاری جز انداختن خودم وسطشان نداشتم.

دو جوان با کله‌های پر، این‌گونه می‌خواستند با مشکلاتشان مقابله کنند؟!

اصلاً درکی از آبروی خانواده‌هایشان داشتند که دور کار را روی لجبازی با هم بنا کرده بودند؟!

من چه بیچاره‌ای بودم که گیر این دو روانی افتاده و خودم را در این دردسر انداخته بودم.

 

***

 

– سرمش که تموم شد، می‌تونید ببریدش. یه افت فشار ساده‌اس. چیزی نیست.

 

ممنونی زمزمه کردم و یاسر هم در جوابش سر تکان داد.

 

به هوش بود اما رو گرفته از ما.

بی‌خیال جلوی انظار ملت به جان هم افتادند و آخر، با از هوش رفتن نرگس قائله ختم شد.

حالا فیلمش بود یا واقعیت، خدا عالم است.

 

– زن داداش می‌شه ما رو یه چند دقیقه تنها بذاری؟! لطفاً.

بلند شدم و کیفم را از روی میز کنار تخت برداشتم.

خواستم بی‌حرف تنهایشان بگذارم اما نتوانستم جلوی زبانم را بگیر.

نگاه پر مکثی به چنگ‌های روی صورتش انداختم و گفتم:

– اگه این‌بار بیمارستان رو روی سرتون نمی‌ذارید، باشه تنهاتون می‌ذارم.

بی‌حرف سر پایین انداخت که از کنارش گذشتم.

از اول هم آمدنم اشتباه بود.

چقدر خجالت کشیدم از رفتار احمقانه‌اش در خیابان.

شرمندگی‌اش را می‌خواستم چه کار؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 119

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

پارتا رو طولانیتر کن قاصدک جان ممنونم

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x