رمان پروانه ام پارت 137

4.3
(104)

 

پروانه انگشتانش رو در هم گره زد . ای کاش می تونست کاری برای آوش انجام بده … ای کاش کاری از دستش بر می اومد !

 

– دیشب اصلاً نخوابیدین ؟! خیلی خسته به نظر می رسید !

 

– نمی دونم … خوابیدم یا نه ! … همه چی دیشب خواب بود یا واقعیت ! … واقعاً نمی دونم !

 

نفس عمیقی کشید … با لحنی متفکرانه ادامه داد :

 

– خوابیدن … برای آدمایی که توی بیداری هم کابوس می بینن … خیلی بی معناست !

 

نگاهش رو بالا کشید تا چشم های نگرانِ پروانه … باز لبخند زد :

 

– ولی چی دارم میگم ؟! … واقعاً معذرت میخوام ! … به نظرم دارم هذیون می بافم !

 

پروانه نفسی لرزون کشید :

 

– آوش خان !

 

– شنیدی اون جمله ی معروف رو ؟ … رنج از آدما فیلسوف می سازه !

 

پروانه مقابل آوش زانو زد … دستش رو گذاشت روی دستِ سردش . چقدر دوست داشت صورتش رو لمس کنه و وادارش کنه توی چشماش خیره بشه !

 

– همه چی درست میشه ! خب ؟! … هر چقدر هم که طول بکشه … آخرش درست میشه !

 

در چشم های آوش بغضی می رقصید که قصد درهم شکستن نداشت .

 

 

– بعضی چیزا یه جوری خراب میشه که دیگه نمیشه درستش کرد !

 

خنده ای مهربان روی صورت پروانه نقش بست .

 

– این حرفو می زنی … شاید چون واقعاً هیچوقت با روی پر خشونت زندگی آشنا نشدی ! … از منی بپرس که تمام زندگیم پر از رنج بوده ! … آخرش درست میشه !

 

آوش لبخند غمگینی زد :

 

– اینقدر خوشم میاد با من صمیمی حرف می زنی ! …

 

 

 

 

 

در لحظه ای خون به گونه های پروانه هجوم برد و پوستش گل انداخت . نگاهش پایین افتاد و تازه متوجه شد در تمام این مدت چطور انگشتانِ آوش رو می فشرده !

 

دست آوش رو با سرعت رها کرد … انگار انگشتانش رو از هُرم آتیش دور کرده بود ! خواست از جا بلند بشه … اما اینبار آوش بود که دست اونو گرفت .

 

– پروانه !

 

پروانه نگاهش نمی کرد .

 

– بله ؟!

 

– باید برم ملاقات کسی ! … همراه من میای ؟!

 

لحظه ای مکث کرد … و بعد با صدایی که از ناراحتی رمق باخته بود ، ادامه داد :

 

– شهامتش رو ندارم که تنهایی باهاش رو در رو بشم !

 

پروانه خواست بهانه ی رها رو بگیره … اما دلش نیومد ! چطور می تونست به این آوش تنها و با خاک یکسان شده بی اعتنا باشه ؟

 

ذهنش … قلبش … احساساتش … بند بند وجودش این مرد رو طلب می کرد !

 

– بریم آوش خان ! تا آخر دنیا هم که بخوای باهات میام !

 

***

 

اراضیِ متعلق به خسرو محسنین زیر برف سنگین چند روز قبل ، دفن شده بود . هیچ پرنده ای در آسمون نبود … و درخت های لخت و سرما زده زیر سنگینی برف کمر خم کرده بودند … .

 

آوش گفت :

 

– یک زمانی اینجا … برو بیایی داشت ! تابستون که میشد ، اردوهای طولانی مدت ما هم شروع می شد !

 

نگاهش از پشت شیشه های عینک دودی در سراسر دشت وسیع چرخید … شاید به دنبال رد پایی از گذشته ها !

 

– چادر بر پا می کردیم … تمام تابستون خوش می گذرونیدم و توی چشمه ی آب طبیعی همین حوالی شنا می کردیم ! پدرامون می رفتن شکار ! … بعد گوشت شکار روی آتیش طبخ میشد !

 

نفس عمیق و پر حسرتی کشید … .

 

– من و ناصر دوستای صمیمی همدیگه بودیم !

 

چه غمی در صداش نهفته بود ! … چه حسرتی !

 

– خسرو محسنین … یک پولدار تازه به دوران رسیده بود ! خیلی ثروت داشت … ولی ریشه و خونش به هیچ ارباب و شازده ای نمی رسید ! پدرم اینطور آدما رو تحقیر می کرد … اما محسنین هر کاری انجام می داد تا بتونه وارد حلقه ی نزدیکانِ پدرم بشه ! … اما اون روزا بین من و ناصر این حرفا نبود ! … ما واقعاً مثل دو تا برادر بودیم ! همه جا با هم می رفتیم … همیشه توی یک تیم بازی می کردیم ! یک زمانی هم فکر می کردم عاشق خواهرش شدم !

 

تلخ و کوتاه خندید … به تمامِ بیهودگی اون روزها ! در چه دنیایی سیر می کرد … و بعد تمام دنیاش روی سرش آوار شد !

 

پروانه گفت :

 

– باید خیلی براتون سخت بوده باشه ! دوست صمیمیتون رو از دست داده بودین و گناهش رو به گردن شما انداخته بودن ! … رنجتون دو برابر دیگران بوده !

 

آوش چرخید و نگاه کرد به پروانه … که توی بالاپوشِ مشکی رنگش از سرما مچاله شده بود و بین حجمِ سفیدِ برف ها به سختی قدم برمی داشت . پرسید :

 

– چطور ؟!

 

و دستش رو گذاشت روی شونه ی پروانه و برای قدم برداشتن کمکش کرد .

 

– تو مثل دیگران مطمئن نیستی که من ناصرو کشتم ؟!

 

پروانه گفت :

 

– چند سال پیش سیاوش خان یک نفرو اینقدر کتک زد که تا دم مرگ رفت … چون که اون مرد گفته بود شما قاتل پسر محسنین هستید ! عین دیوونه ها عربده می کشید … که هر کسی به برادرش توهین کنه ، بد می بینه !

 

و با لبخندِ کوتاه و تلخی … اضافه کرد :

 

– نه که سیاوش خان آدم راست و درستی باشه … ولی نمی دونم چرا این حرفشو باور کردم !

 

 

 

 

آوش خندید … با چنان حس عذابی که قلب پروانه رو درون سینه اش مچاله کرد :

 

– آره ، اون می دونست که من بی گناهم ! … تنها آدمی بود که می دونست ! … همیشه از اینکه حرفمو باور میکنه ، ازش ممنون بودم !

 

– بعدش چی شد ؟ … چطور اون اتفاق افتاد ؟ … اصلاً … چطور پای شما وسط کشیده شد ؟

 

آوش نفس عمیقی کشید و بخار نفسش مقابل صورتش پخش شد . دستش رو دور کمر پروانه حائل کرد و همونطوری که اونو در مسیری بین درخت ها هدایت می کرد ، گفت :

 

– دعوای مسخره ای بین پدرامون شکل گرفت ! یک تکه زمین بود … چسبیده به املاک پدرم ! صاحبش یک خرده مالکِ پول لازم بود که می خواست زندگیشو بفروشه و بره شهر . پدرم می خواست اون تکه زمین رو بخره و به مایملک خودش اضافه کنه … بعد خبر رسید محسنین پیش دستی کرده و اون زمین رو خریده !

 

باز نفس عمیق دیگه ای … و باز ادامه داد :

 

– پدرم واقعاً عصبانی شد … این کارو یه مدل بی احترامی به خودش می دید ! به محسنین گفت باید زمینو پس بده … محسنین برای اولین بار تو روی پدرم ایستاد ! … دعوا بالا گرفت ! … آتیشی روشن شد … دودش به چشم هر دو طرف رفت !

 

نگاه پروانه به مقابل بود . همینطور که بین ردیف درخت های کاج قدم بر می داشتند … کم کم گستره ای وسیع از یخ مقابل چشماش پدید می اومد . یک دریاچه ی یخ زده … و زنی باریک اندام و پالتو پوش که همون حوالی ایستاده بود و نگاهشون می کرد ! …

 

نیلا محسنین !

 

– من و ناصر هم کم کم بینمون شکراب شد . هر کدوممون رفتیم توی جبهه ی پدرامون ! … دعوا بالا گرفت ‌‌‌… درگیری شد ! یک بار من مشت کوبیدم توی صورت ناصر … تهدیدش کردم که می کشمش ! … حماقت کردم و جلوی چشم همه تهدیدش کردم !

 

صدای آوش رنگ باخت :

 

– چند روز بعد … اون واقعاً کشته شد !

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x