بهناز با عصبانیت پوزخند زد.
– اون وقت مریضی بچه مهم تر از خجالت توه؟ میدونی این بچه پوستش حساسیت داره! تب کنه بدتر میشه… چرا به من نگفتی نمیدونم! اما اولین و آخرین بارت باشه غزل! من آدم آرومی هستم و خط و نشون کشیدن و هشدار دادن و اصلا دوس ندارم، بهتره خیلی بیشتر درمورد فرهام حساس باشی…اصلا اصلا مریضی و حتی بیحال شدنش و هم پشت گوش ننداز و به من خبر بده.
به سوی در اتاق رفت.
– بدنش حساسیت هاش دوباره در اومده، میبرمش حموم.. فرید توهم دیگه برو سر کار، دیر میشه.
فرید لبخند زد.
– باشه بهی.. فرهام اگه خوب نشد، خبر بده یه فکری بکنیم.
غزل همانگونه در سکوت، خودش را به تخت خواب رساند و دراز کشید.
– شما نمیخوایید حرفی بارم کنید؟
فرید تنها از گوشهی چشم نگاهش کرد.
اشکهای دخترک اجازه نداد حرفی بزند.
در عوض سوی کمد رفت و یکی از آور کت های مشکی رنگش را برداشت.
غزل وقتی دید جوابی نمیدهد، بدون توجه به پسرک، دراز کشید و چشم بست.
فرید با اینکه نگران پسرکش بود، چیزی نگفت…یا بهتر است بگوییم بیشتر از اینکه خودش دیشب بالا سر پسرش نبوده ناراحت بود!
همیشه مسئولیت پذیری که در قبال پسرکش داشت بزرگترین و مهمترین نگرانیش بود.
•°
•°•°•°•°•°•°•°
تنها بودن هایش تمامی نداشت، حتی حالا که یک پایش ضعیف شده و درد زیادی را تحمل میکرد، کسی پیشش نمی آمد و تمام روز را تنها می ماند.
درکمال تعجب نزدیک شام، فرید به خانه برگشته بود.
به اتاق که آمد، غزل خودش را به خواب زد.
فرید که متوجه نشده بود، با صدای بلند شروع کرد صحبت کردن با تلفنش.
– میدونم دختر، میدونم. میخوای شب بیام خونهی تو صحبت کنیم؟
فرد پشت خط جواب که داد، فرید صدایش شادی در برگرفت و غزل با حسرت آه کشید.
– حله فرناز، شب قبل اینکه برم خونهی تارا، حتما سر میزنم. خدانگهدار…
تماس را که پایان داد، نگاهی به غزل انداخت و زمزمه کرد.
– این تصادف هم شده بهونه که همش لش کنه بخوابه!
#پارتپنجاهوهشت
سپس جلوتر رفت و با صدای بلند لب زد.
– هوی غزل… بیدار شو ببینم.
غزل سریع چشم گشود.
– بیدارم.
فرید نیم نگاهی روانهاش کرد.
– عمو جونت خبر فرستاده که برگردی ده خودتون… ازدواج ماهم تموم دختر!
غزل که خودش با خبر بود جریان چیست، لبخند عریضی بر لب نشاند و دستهایش را به منظور شکر گزاری بالا برد.
– خدایا شکرت… چقدر سریع جوابِ دعاهام و دادی.
پیروزمند به فرید نگاه کرد و فرید پوزخند زد.
– حالا تو فکر کن من بذارم برگردی اونجا! دلخوش نشو…
غزل با لبخندی معنا دار لب زد.
– دلتنگ میشید یا آزار دارید؟
– آزار دارم. عصری زنگ میزنی میگی نمیری روستا… حرفی هم نمیاری..
غزل سری تکان داد.
– حله.
فرید نگاهی به صورت دخترک انداخت و خواست چیزی بگوید که موبایلش زنگ خورد.
بدون درنگ، پاسخ داد.
– سلام فرید جان، شب ساعت ۸ سر صحنه باش.
– سلام فرناز، باشه.
– دستم بنده عزیزم بهت زنگ میزنم.
فرید با خود سری تکان داد و خداحافظی کرد.
بعد از مدتها چقدر خوشحال بود که پا به عرصهی اهدافش میگذاشت!
°•
°•°•°•°•°•°•°•
هوا بارانی بود و با نگرانی از پنجره به بیرون نگاه میکرد.
خبری از فرید نبود و هوا هر لحظه بدتر بارانی میشد.
با ناراحتی شانه بالا انداخت و همانگونه که چایی به دستش بود، سوی تخت برگشت و لبهی تشک نشست.
نگاهی به صورت معصومِ فرهام انداخت وسپس به در خیره ماند.
این چه بخت و اقبالِ شومی بود!؟
از اول میدانست که قرار است با یک مرد خوشگذران و بیخیال ازدواج کند، اما در این حدش را انتظار نداشت!
شروع کرد آرام آرام چاییش را نوشیدن و بدون اینکه صدایش بالا بگیرد، اشک ریخت.
تنها رفیقش همین کودک ده ماهه بود.
حالا خوب است فرهام هم بود که کمی سرگرم شود!
عصر بهناز خانم به عمویش زنگ زده و مرد را راضی کرده بود که فعلا غزل به روستا برنگردد.
از طرفی خودش هم دوست نداشت با این حالِ نامعلوم به خانه برگردد!
صدای ماشینی را از حیاط شنید اما متوجه شد که ماشین فرید نیست.
سریع از جایش برخاست و به پنجره نزدیک شد.
#پارتپنجاهونه
متعجب به ماشین مدل بالایی که داخل حیاط پارک شد نکته کرد.
ماشینِ فرید نبود و همانطور که حدس زده بود، فرد ناشناسی از آن پیاده شد.
یک دختر قد کوتاه و که از همین فاصله هم میتوان تشخیص داد سن و سال چندانی ندارد!
کمی بیشتر خم شد و گوشهی پنجره راهم گشود تا صدایشان را بشنود.
شنید که بهناز خانم درحالی که سوی دخترک میرفت، با خوشحالی و صدایی نسبتاً بلند گفت:
– الهی دورت بگردم مادر… خوش اومدی نور دیدهی بهناز!
دخترک بعد از بوسیدن دستش سریع به آغوش بهناز رفته و با مهربانی و صمیمیت هم را در آغوش گرفتند.
وقتی که سعید خان هم به جمع آنها پیوست، غزل اندکی از پنجره فاصله گرفت.
تا آنجا که خبر داشت فرید تک فرزند بود و هیچ خواهر و برادری نداشت، پس چرا بهناز خانم و سعید خان آنقدر با صمیمیت دخترک را بغل گرفته و حتی در همان یک دقیقه چند بار ٫دخترم٫ صدایش زدند!
برای خود شانه بالا انداخت و پس از نگاهی دوباره به ساعت، به سوی تخت رفت و دراز کشید.
این دخترک هم نصف شب و با این باران انگار مجبور بود که به اینجا آمده بود!
سعی کرد بدون فکر کردن به فرید و زندگی تباه شدهی خودش یک شب را راحت بخوابد… اما در کمال بدبختی فرید مولایی مدام جلوی دیدگانش ظاهر میشد و فکر و خیال یک دَم رهایش نمیکرد!
°•
°•°•°•°•°•°•
با برخورد نور به پشت پلکش، خمیازهی کوتاهی کشید و چشم باز کرد.
نگاهی به ساعت انداخت و خواست در جایش بنشیند که صدای عطسهی شخصی موجب شد، نگاهش به سمتی که فرهام خوابیده بود، برگردد.
با دیدن فرید، چشمهایش گرد شده و سریع برخاست.
– سلام!
فرید چشمهای قرمز شده و خمارش را به غزل دوخت.
– ساعت خواب خانم خانما! چه عجب بیدار شدن پرنسس..
با این حرفش، نگاه غزل به سوی ساعت برگشت. عجیب بود که بهناز خانم صدایش نزده بود!
فرید دوباره و با شدت بیشتری عطسه کرد که غزل صورتش جمع شد.
– مریض شدین!؟
فرید تنها با اخم سری تکان داد.
– بدو لباس بپوش برو پایین الان فرهام مادرم اینارو کلافه کرده.. منم یکم استراحت کنم.
ناخودآگاه با نگرانی فرید را نگاه کرد.
– چیزه…. یعنی…
انگار خانواده فرید هم کم کم دارن رنگ عوض میکنن نسبت به غزل قاصدک جان ترنج نیومد امشب مفت بر نداری
مال امشبو دیشب گذاشتم ، یه بوس بده دیگه برو لالا کن 😅
😘😘اینم بوس ولی خوابم نمیبره امشب پارتا کم بودن😂
اون که هدیه بود نه سهمیه😅😂🤭😭
امشب سهمیه تون ارسال میشه 😌
دستت درد نکنه🥰😍😘😘
قاصدک جان جرا پارت نمیذاری از صبح از بس اومدمو پارت نبود دیوانه شدم