#پارتدوازده
با شرم زمزمه کرد.
– میشه اجازه بدید که من بخوابم؟
فرید سری چپ و راست کرد و در صورتش فوت کرد.
– یه چیز دیگه بپوش دختر… نمیخوام اذیتت کنم.
لبخند زد.
– به خانوادهتون چی میگید؟ مادرتون به من گفتن باید حتما بهشون دستمال بدیم.
حینِ صحبت کردن لبهایش میلرزید و به سختی جلودارِ اشکش شده بود.
فرید اشاره کرد دراز بکشد.
– دراز بکش..
دخترک با همان ناراحتی دراز کشید و فرید ملافه رویش کشید.
– هرچی گفتن بگو فرید اجازه نداده… باشه دختر؟
لبخند زد.
– چشم.
با حسرت نفسش را رها کرد و به سوی در رفت.
قبل از اینکه بیرون برود، به سمتِ غزل برگشت.
– دوتا آه و ناله کن شک نکنن.
لب گزید.
– آقا فرید!
فرید قهقهه زد.
– شوخی کردم. لازم نیست به کسی جوابی پس بدی، تو زن منی و کسی نباید درمورد مسائل خصوصی و زناشویی ما سوالی بپرسه. هرکس هم حرفی زد، میگی فرید خواسته پیش کسی چیزی بازگو نکنم.
قدرشناسانه به رویش لبخند زد و فرید اتاق را ترک کرد. با حسرت چشم بست.
– چقد دلم برای خونهی عمو تنگ شده…
با نارضایتی به لباسش نگاهی انداخته و با خستگی کامل دراز کشید و چشم روی هم نهاد. خستگی و خواب چنان سریع به چشمهایش غلبه کرد که اصلا متوجه نشده بود چه زمانی فرید برگشته بود.
°•°•°•°•°•°|
نیمه های شب بود که با صدای گریهی کودکی چشمهایش باز شد و متعجب چشم گشود.
با دیدن فرید که داشت فرهام را در آغوش آرام میکرد، چشم تنگ کرد.
– چی شده آقا فرید؟
– بچه ناآرومی میکنه.
دخترک ملافه را کنار زد و در تاریکی و روشنی اتاق به سوی آنها رفت.
فرید جلوی پنجره بود و نور چراغ های حیاط کمی آن سمت را روشن کرده بود.
نگاهی بر فرهام انداخته و مردد دست جلو برد.
– میتونم بغلش بگیرم؟
فرید بدون هیچ حرفی کودکش را دستش سپرد.
– عادت نداره بغل کسی جز من و پرستارش اروم بگیره.
غزل اما با دقت خم شد و چیزهایی را دم گوش بچه زمزمه کرد و به آرامی در آغوشش تکانش داد.
– فکر کنم این بچه تبش داره بازم بالا میره آقا… تب سنج دارید؟
متعجب نگاهش کرد و زمزمه کرد.
– میارمش..
#پارتسیزده
به اتاق پسرش رفته و تب سنج را برداشته و به آرامی به اتاق خودشان برگشت.
برق را زد که متوجه شد غزل روی تخت نشسته و فرهام را هم در آغوشش به آرامی تکان میدهد.
پسرکش کمی آرام شده بود و تنها گاهی میان خواب و بیداری گریهی کوتاهی میکرد.
لبخند زد.
– تب داره؟
غزل سری تکان داد.
– فکر کنم از بس گریه کرده بود بدنش داغ شده بود یکمی، بهتره…
کنارش نشسته و به نیم رخش نگاه دوخت.
– زیاد به پسرم نزدیک نشو!
غزل متعجب به سمت فرید برگشت.
– من!
– اره.. نمیخوام بچه جز خودم به کسی عادت کنه.
غزل لبخند غمگینی زده و به آغوشش اشاره کرد.
– میذارمش روی تخت و میخوابم.
فرهام را به آرامی وسط تخت گذاشته و خودش هم گوشهی تخت پشت به فرید دراز کشید.
این مرد گویا بویی از انسانیت و مهربانی نبرده بود! اینهمه به کودکش رسیده بود و با دلسوزی کمکش کرده بود، حالا میگفت دور بماند..
سعی کرد زیر گریه نزند و بچه بازی در نیاورد، با هزار مشقت برای خواب رفتن تلاش کرد.
°•°•°•°•°•|
صبح زود بلند شده بود و لباس پوشیده روی مبل منتظر ماند تا فرید بیدار شود.
دو سه ساعتی که در اتاق چرخید، تصمیم گرفت بیرون برود اما صدای زنگ موبایل فرید موجب شد سر جایش برگردد. ناخودآگاه نگاهش به اسم کسی که تماس گرفته بود افتاد و با دیدن اسمی دخترانه، با ناراحتی به فرید نگاه کرد که پسرکش را در آغوش گرفته و عمیق خوابیده بود.
خم شد و رد تماس زد. با خودش زمزمه کرد.
– فوقش میگم نخواستم بیدار بشید.
اما این تارا خانم انگار خیلی سیریش بود که پشت بندش، پیام داد.
{زندگیم قول داده بودی شب بیای! چیزی شده فرید؟}
با کلافگی موبایل را برداشت و به سمت فرید رفت.
– فرید خان؟
وقتی جواب نداد، با صدای بلند تری نامش را خواند.
بازهم بدون عکس العمل بود اما فرهام چشمهای درشتش گشوده شد و لب برچید.
غزل لبخند زد.
– ای جانم خوشگلم..
فرید با اخم غرید.
– بیدارش کردی و زرم میزنی! چته؟
#پارتچهارده
با دلخوری موبایلش را بالا آورد.
– یکی مدام تماس میگرفت باهاتون.
فرید موبایل را چنگ زد و در جایش نشست.
– بدو مونا رو صدا بزن بیاد فرهام و ببره.
سری تکان داد.
به سوی در رفت و فرید زمزمه کرد.
– واسه چی رد تماس زدی؟
– گفتم بیدار نشید.
– دیگه هیچوقت به موبایل من دست نزن.
بدون جواب دادن اتاق را ترک کرده و بعد از اینکه پرستارِ فرهام را صدا زد، به حیاط خانه رفت.
همه در آشپزخانه مشغول صبحانه خوردن بودند و کسی متوجه رد شدنش نشده بود.
دلش گرفته بود و کمی هوای آزاد میتوانست سر حالش کند.
روی پله ها نشست و نگاهش را دور تا دور حیاط بزرگ و سر سبزشان چرخاند.
این خانه شاید چندین برابر خانهی عمویش بود اما چرا دلگیر بود برایش!؟
بغض کرده هوای خنکِ بهاری را به ریه فرستاد.
این خانه گویی با تمام بزرگی و زیبایی و جلالش، هیچ حس خوبی به دخترک القا نکرده و تنها حس زندانی بودن داشت.
به این ازدواج از اول هم دلخوش نبود، دلخوش نبود اما فکر نمیکرد اینگونه سخت بگذرد.
خانوادهی مولایی از زمین تا آسمان با او فرق داشتند!
لباسی که او تن میکرد، بیشتر به لباس آشپز و نظافت چی خانه نزدیک بود تا عروس خانه بودن.
با حسرت به دامن بلندی که پایش بود دست کشید.
حس غریبه بودن از هرچیزی بدتر بود!
حاضر بود همهی این زندگی را فدای چند دقیقه خانهی عمویش بودن، کند.
صدای فرید را از پشت سرش شنید.
– پاشو باید بریم واسه صبحانه. اینجا نشستی نمیگی سرما میخوری و مصیبت میشی واسه من..
بدون حرف برخاست و دامنش را تکاند.
– مامان هر هفته مهمونی داره، با این لباسها نری توی جمعشون.. انگار دخترِ چوپانی!
چشم روی هم نهاد و نفسی عمیق کشید تا جواب ندهد. در سکوت از کنارش رد شد و راهی آشپزخانه شد.
فرید اما دست بردار نبود و وقتی به آشپزخانه هم رفتند، با وجود اینکه هنوز مادرش آنجا بود، ادامه داد.
– زبون نداری جوابمو بدی؟
***بچه ها اگه این رمان رو دوس ندارین میخاین یگه ادمه اش ندم؟؟🤔🤔
خوبه رمانش
چرا حوصلت نمیشه ادامشو بزاری😅
نه برا حوصله نیست مشکل همیشگی خوانندهای سایته 😅
اگه منظم گذاشته بشه من خودم یکی از خوانندهای رمان هستم
نه خانم ادامه بده من ستاره های امتیاز دهیم کارنمیکنن دو روزه قاصدک جان
تو خودت گل سرسبدی امتیازم ندی مهم نیس💙
عزیزمی❤