رمان گل گازانیا پارت ۵

4.3
(152)

 

#پارت‌پانزده

 

 

غزل به بهناز خانم سلام داده و روی یکی از صندلی ها نشست.

فرید با عصبانیت کنارش نشست و نیم رخش را نگاه کرد.

– زحمت نمیدی به خودت دهن باز کنی؟

 

– باشه.

– چی باشه؟

بهناز با چشم و ابرو به فرید فهماند که به دخترک فشار نیاورد اما فرید که دست بردار نبود.

– وقتی باهات حرف میزنم دهن بی‌صاحبت و باز کن و مثل آدم جواب بده.

 

غزل لبخند زد.

– جانم؟ میشه بفرمایید دهن بی صاحب من الان باز بشه و چی بگه آقای مولایی؟ عرض کردم، باشه.

 

فرید با حرص به مادرش غرید.

– این چایی من کو!

بهناز دست روی شانه‌ی غزل گذاشت.

– من باید برم دخترم، تو پاشو بهش صبحانه بده تا نیم ساعت دیگه مروه میرسه اینجا هارو جمع می‌کنه.

 

از آشپزخانه بیرون رفت.

– خدانگهدار بچه ها.

 

غزل نگاهی از گوشه‌ی چشم روانه‌ی فرید کرده و سپس برخاست.

– گفتیم زن روستایی آوردن واسمون مطیعه و روی مخ نمیره… نگو چشم و گوش بسته هاتونم مثل سگ بلده پارس کنه به وقتش!

 

غزل چایی ریخت و مقابلش گذاشت.

– نیمرو هم درست کن. سفیده قشنگ بپزه وگرنه تابه رو توی سرت میشکونم.

 

این سکوت غزل بیشتر و بیشتر او را عصبی کرده بود.

دخترک شروع کرد درست کردن نیمرو و فرید چاییش را نوشید.

– یادت باشه، اولین چیزی که می‌خورم چاییه..

 

– مگه اینجا آشپز و خدمتکار و فلان نمیاد؟

فرید با لبخند نگاهش کرد.

– اون زمانی بود که مادرم تنها خودش بود، از این به بعد یه عروس داریم توی خونه..

 

غزل پوزخند زد.

– بگو واسه چی روستایی خواستین!

– زر الکی نزن… زن قبلی من که از ناف شهر اومده بود هم همین وظایف و داشت.

 

غزل چند ثانیه به فرید نگاه کرد و زمانی که داشت نیمرو را روی سفره می آورد، با تردید لب زد.

– میتونم عکس زنتون و ببینم؟

– زنم تویی متأسفانه… برو جلوی آیینه ریخت نحستو نگاه کن.

 

غزل کنارش نشست.

– منظورم به خودم نبود، زن قبلیتون.

فرید دستش روی میز مشت شد و این از چشم غزل، دور نماند.

 

#پارت‌شانزده

 

پسرک اخم بر ابرو راند و سکوت کرد. به نیمرو نگاهی انداخت.

– خودتم بخور… عصر میام باید بریم لباس بخری.. مامانم پاهاش درد می‌کنه مجبورم با خودم ببرمت.

 

غزل لبخند زد.

– ممنونم. من میرم بالا، صبحانه تموم شد بگید میام میز و جمع میکنم.

فرید فقط سری تکان داد و دخترک به سوی اتاقشان رفت.

 

معلوم بود فرید زن قبلیش را خیلی دوست داشته که بعد از ماه ها هنوز هم با آوردن اسمش و بحث کردن در موردش اینگونه بهم می‌ریخت.

 

غزل به اتاق رفت و نگاهش را دور و اطراف چرخاند. حتما داخل اتاق عکسی از زن فرید مانده بود.

 

از زن عمویش شنیده بود زن زیبایی بوده، حرفهای فرید درمورد تیپ و قیافه و پوش غزل، موجب شده بود کنجکاو شود زنی که فرید عاشقش بوده چطور زنی بوده.

 

با بی حوصلگی بعد از کمی گشتن داخل اتاق، روی تخت دراز کشید.

– چه زندگی چرتیه! صبح تا شب باید تک و تنها خونه بمونم.

 

در اتاق باز شد و فرید درحالی که فرهام در آغوشش بود، وارد اتاق شد.

– فرهام و باید تا ظهر نگه داری، جمعه ها پرستارش نیست. از ظهر به بعد هم مادرش میاد دنبالش.

 

روی تخت نشست.

– گفته بودین دوس ندارید فرهام به من عادت کنه.

– بچه‌ی من انقد عاقل هست که به تو عادت نکنه.. کار دارم نمیتونم این هفته خونه باشم، وگرنه جمعه ها خودم پیشش هستم.

 

به ساعت دیواری نگاهی انداخت.

– منم دو سه ساعتی بیرونم، میام.

 

غزل دستش را روی به فرید گرفت.

– باشه.

فرهام را به آغوشش سپرد و شروع کرد باز کردن دکمه های پیراهنش و در همان حال اخطار داد.

– بچه چیزیش بشه سرت و میذارم روی لاشه‌ت! اصلا نرو پایین تا مادرش میاد، بیاد مروه بهت میگه..

 

لباسی زنانه از کمد خودش بیرون کشید و روی تخت انداخت.

– واسه کسی نیست نترس، اینو بپوش حداقل زنه نگه منو طلاق داد رفت کیو گرفته! خوشگل که نیستی حداقل مثل آدم لباس پوشیده باشی.

 

لبش را گزید و به موهای طلاییِ فرهام دست کشید.

– اگه فرهام خیلی حوصله‌ش سر رفت، لباس گرم تنش کن توی حیاط باهاش بازی کن. اگه بی‌قراری کرد ها!

 

#پارت‌هفده

 

 

غزل زمزمه کرد.

– فهمیدم.

فرید بدون اینکه نگاهش کند لباس عوض کرد و بعد شروع کرد موهایش را شانه زدن.

 

 

قبل از اینکه اتاق را ترک کند به خودش ادکن زده و همانگونه که ساعتش را به دست می‌بست، بوسی در هوا برای فرهام فرستاد.

– فعلا بابایی…

 

فرهام خندید و از صدای خنده‌ی کودکانه‌اش، لبخند بر لب های غزل نشست و همینکه فرید رفت، فرهام را روی پایش نشاند.

 

به چشمهای عسل رنگ پسرک خیره شد.هیچ شباهتی به فرید نداشتند و گویی به مادرش رفته بود.

 

بوسه روی سرش کاشت.

– خوبی کوچولو؟ بابات میشه فقط به خودش و مونا عادت داری… تو که پیش همه آرومی! همش دوس داره لجبازی کنه.

 

فرهام بازهم کودکانه و با صدا خندید.

غزل هم ناخودآگاه خندید.

 

– قربونت برم کوچولو… میخوای بریم توی حیاط بازی کنیم؟ میتونی راه بری؟

 

دستش را گرفت و فرهام با اینکه جسه‌ی تپلی داشت، سریع بلند شد.

– وی ننه میتونی پاشی تو..

فرهام لب برچید.

– باب..

 

غزل بوسه روی لپش زد.

– کاش هر روز جمعه باشه و بابات سرش شلوغ باشه که تو پیشم بمونی قند عسل.. بیا بریم لباس تنت کنم بریم بیرون.

 

قبل از اینکه از اتاق بیرون برود، نگاهش به لباسی که فرید برایش گذاشته بود خورد.

چشم بست و نفسی تازه کرد.

 

– اینم بپوشم من! ببینیم مادرت چقد خوشگله که فرید خان می‌ترسه من آبروشو ببرم!

 

فرهام را روی تخت گذاشته و لباس را برداشت. یک ماکسی بلندِ مشکی که پارچه‌ی مخمل و ساده‌ای داشت. دوخت زیبایی داشت و با همین سادگی هم می‌توانست در بدنش قشنگ بنشیند.

کمر لباس چین خورده بود و یقه‌اش قایقی بود.

 

با لبخند به سوی تخت برگشت و فرهام را وسط تخت گذاشت.

 

این لباس با تمام زیبایی که داشت، حرفهای فرید را برایش زنده میکرد و از پوشیدنش خوشحال نبود.

 

حاضر بود با همین لباسهای رنگ و رو رفته و گشاد خودش سالها زندگی کند، اما حرفهای فرید را یکبار دیگر نشوند!

 

#پارت‌هجده

 

 

فرهام را کنار بخاری گذاشت و لباسهایش را مرتب روی مبل گذاشت.

– خوش گذشت بهت قند و عسل؟

 

فرهام خودش را بغلش کشاند و سر روی شانه‌اش گذاشت.

– لالایی می‌خونم برات کوچولو… می‌دونم خسته شدی.

 

گلویی صاف کرد و درحالی که داشت به آرامی پشتش را نوازش میکرد، با صوت پایین، شروع کرد خواندن لالایی برای فرهام.

 

اما هنوز دو کلمه هم نگفته بود، در خانه با صدای بلند باز شد و فرید داخل آمد.

غزل اخم کرد و فرهام سریع به سوی فرید برگشت.

 

فرید لبخند زد.

– بیا پسرم.

نه سلامی نه حرفی! کاملاً بی تفاوت… حتی موقع خداحافظی هم غزل را آدم حساب نکرده بود.

 

جلو رفت و به سوی فرهام دست دراز کرد.

غزل زمزمه کرد.

– سلام آقا فرید.

سری تکان داد.

فرهام اخم کرد و از فرید رو برگرداند.

 

فرید با عصبانیت خواست به زور بگیردش که صدای زنگ موبایلش مانع شد.

سریع فاصله گرفت و جواب داد.

صدای ریحانه در گوشش پیچید.

– بچه رو بیار، دمِ درم.

– در بازه، نوکرت که نیستم. خودت بیا ببرش..

 

بهانه بود، می‌خواست ریحانه زن جدیدش را ببیند.

بعد حرفش بدون تعلل، تماس را پایان داد.

– مادرش اومده دنبال.. بشین تو، سرپا باشی فکر می‌کنه منتظرش بودیم.

 

غزل با استرس نشست. فرهام همانگونه روی شانه‌ی غزل سر نهاده بود و چشمهای خواب آلودش هر چند ثانیه یکبار، به خواب می‌رفت.

 

بعد از چند دقیقه، صدای چند تقه کوتاه به در آمد و سپس در باز شد.

فرید دستی به یقه‌ی لباسش کشیده و کنار غزل نشست.

قبل از ورود ریحانه، بوی عطرش به مشام رسید.

 

غزل اخم کرد و صدای پاشنه های کفشش، در خانه حاکم شد.

غزل ناخودآگاه با دیدنش، اخمش بیشتر شد.

زنی لاغر اندام و قد بلند.. همانگونه که حدس زده بود، زیبایی فرهام به مادرش رفته بود.

چشمهای درشت و عسلی و لبهای برجسته، صورتی استخوانی و بینی کوتاهی که کاملاً عیان بود عمل شده..

 

ریحانه با لبخند نگاهی به فرید انداخت.

– اومدم.

غزل با صدای بلند لب زد.

– خوش اومدین.

نگاهِ ریحانه، اینبار به غزل دوخته شد.

چشم تنگ کرد.

– پرستار جدید گرفتی واسه بچه چرا هماهنگ نمی‌کنی؟

 

فرید پوزخند زده و دست دور کمر غزل گذاشت.

– زنمه.

 

#پارت‌نوزده

 

ریحانه قهقهه زد.

– خوبه فرید خان، تبریک میگم..

کیفِ صورتی رنگی که دستش بود را بالا آورد و زیر بغلش زد.

شروع کرد کف زدن.

– حقیقتاً سرعت عملت و دوس داشتم.

 

غزل به مانتوی سفید و کشفهای صورتی رنگش خیره ماند و بعد به صورتش که با آن کلاه صورتی خیلی خوب جلوه میکرد.

موهای طلایی رنگش را آزادانه و اتو کشیده روی شانه رها کرده بود و غزل برای یک لحظه به زیبایی و خوش پوشیش حسادت کرد.

 

فرید از جایش بلند شد.

– بشین تا لباسهای بچه رو عوض کنیم و حاضرش کنیم.

ریحانه لبخند زده و بدون هیچ رودرواسی و شرمی نشسته و پا روی پا انداخت.

فرید به غزل اشاره کرد بلند شود.

 

فرهام را به دست فرید داده و دنبالش روانه شد.

ریحانه موبایلش را بیرون آورده و مشغول شد.

 

به اتاق فرهام که رفتند، فرید روی تخت پرستار نشست.

– ساک لباس هاش توی کمد دیواریه، بازش کن.. آماده کرده مونا.. بده بریم.

 

کاری که گفت را انجام داد و فرید درحالی که داشت از اتاق بیرون می‌رفت لب زد.

– نیا پایین دیگه… همینقدر کافیه، بیشترش و می‌دونم خراب می‌کنی.

 

چه شناختی از غزل داشت که اینگونه او را دم به دقیقه ترورشخصیتی میکرد!؟

 

با ناراحتی آنجا را ترک کرد. وقتی صدای قهقهه های ریحانه را شنید، نتوانست بی توجه باشد و همان جلوی در اتاق فرهام، فالگوش ایستاد.

 

– که فرید خان بعد از من زن گرفته!

– مگه تو کی هستی ریحانه؟ تو کی هستی که فکر می‌کنی وقتی از زندگیم بری من نابود میشم.

 

ریحانه شانه بالا انداخت و فرهام را از بغلش گرفت.

 

– فرید جان، آوازه‌ی مهمونی رفتنات دوباره توی شهر پیچیده‌… دوباره فرید مولایی شده پایه ثابت خوشگذرانی ها و کلوپ های پایتخت! فکر نکن حواسم نیست، نگو که این دخترِ ساده نظرت و جلب کرده و طی چند ماه تونستی دوباره ازدواج کنی… فریدی که من می‌شناسم، یک‌بار هم به چشم زنش، این دختر و نگاه نکرده.

 

قهقهه زد و با تمسخر ادامه داد.

– قشنگ معلومه لقمه‌ی مادرته… اما خب، همین‌که کسی بالا سر پسرم هست تا مطلقا به تو نره، جای شکر داره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 152

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

همون ریحانه برا فرید خوبه که بچزونتش

نازنین Mg
2 ماه قبل

مرسی قاصدک جونم عالی بود

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x