رمان گل گازانیا پارت ۶۹

4.3
(114)

 

 

 

با اینکه می‌دانست که نازنین به او احتیاج دارد، با لبخند جواب داد.

 

– آخه بمونم که چی بشه دخترِ خوب؟ باور کن جمع کوچیک تر باشه استرس کمتری هم داری.. بعدشم فرهام و تنها بذارم بد میشه.

 

نازنین با نارضایتی تنها سری تکان داد.

پس از چند ثانیه سکوت، به آرامی به حرف آمد.

– قباد که خیلی خوشحاله، من چرا اصلا حس خوبی ندارم پس؟!

 

– چون توی این سن برات سخته و آمادگی نداری. اصلا کاش عجله نمی‌کردی و بیشتر طرف و می‌شناختی.

 

نازنین با صورتی متفکر، زمزمه کرد.

– میخواد زیر نظر خانواده بیشتر آشنا بشیم.

 

 

این را گفته و بلند شد.

– من برم یه مسکن بخورم سرم درد می‌کنه.

 

غزل با نگرانی نگاهش را بدرقه اش کرده و پس از رفتن دخترک، با کلافگی به ادامه کارش پرداخت.

 

از اینکه داشتن دور میشد خوشحال بود، اما خیالش راحت نبود و می‌دانست زود یا دیر باید با قباد رو به رو شود!

 

از طرفی میترسید همه بفهمند و فکر بدی درموردش بکنند و از طرف دیگر نمی‌دانست باید چطوری قباد را به آنها معرفی کند!

 

قباد تهدید کرده بود اگر کسی بفهمد، میگوید که بخاطر او به نازنین نزدیک شده و این یعنی مرگ تمام آرزو های نازنین!

 

همه راه را بسته بود و او مانند ماهی که به خشکی رسیده، منتظر یک موج بود تا به سویی هدایتش کند و بالاخره مسیری برایش آشکار شود.

 

 

°•

°•

 

دستی به سال شیری رنگش کشید و خیره به چشمهای خندان فرهام، لب زد.

– چرا میخندی دورت بگردم؟

 

 

فرهام دستهایش را در هوا باز کرد.

– بابا!

 

غزل خندید و پس از دوباره چک کردن سر و وضعش، جلو رفته و فرهام را بغل گرفت.

– باباتم الان میاد.

 

به دنبال حرفش ناخودآگاه با حسرت نفسش را بیرون داد.

 

شاید او هیچ وقت یک خانواده کامل و زندگی عاشقانه را تجربه نکند، شاید هرگز شوهری نداشته باشد که با او از سر تفریح و خوش گذرانی مسافرت برود!

شاید تا همیشه اسیر همین زندگی نصفه و نیمه می‌ماند…

 

بوسه بر سر فرهام زده و از اتاق بیرون رفت.

با دیدن صورت ناراحتِ بهناز خانم، با نگرانی لب زد.

– حالتون خوبه؟

 

زن از نرده هایی که به آنها تکیه داده بود فاصله گرفته و اندکی اخمش را عقب راند.

 

– خوب نیستم دخترم! میخوای با این تصمیم ناگهانی و عجیبِ نازی، خوب باشم؟! دختره یه آدم بی‌کس و کار و پیدا کرده و میخواد بنشونه جلوی ما که چی! مگه نازی چند سالشه که انقدر برای این خواستگاری پافشاری می‌کنه!

 

 

 

 

غزل با ناراحتی نفسش را رها کرده و سری تکان داد.

– حق دارید اما زیادی دارید به نازی هم فشار میارید!

 

– اخه نازنین وقتِ درس و دانشگاهشه دخترم! نازی مثل بچه ها سر زنده و خوشحاله همیشه… نازی اصلا قصدی برای ازدواج نداشته هیچ وقت! چطوری یهویی تصمیم گرفته با کسی که شناخت درست حسابی هم ازش نداره ازدواج کنه؟

 

 

برای یک لحظه میخواست سرِ زن هوار بکشد، چرا زمانی که برای فرید جلو آمدند، نگران شناخت غزل نبودند!؟

چقدر گاهی آدمها منفور و خودخواه هستند و چقدر هوای دلِ و آینده او را نداشتند و با این حرفها بیشتر ارزش او را زیر سوال میبرند!

 

 

دستی به موهای فرهام کشید و جوابی نداد.

بهناز با حالتی مشوش به صورتش دست کشید و با خودش نجوا کرد.

 

– حتی درست حسابی نمیاد پیشمون بشینه! ناهار هم نخورد بچه… من مطمئنم یه چیزی شده که اینطوری واسه این خواستگاری عجله می‌کنه!

 

غزل بازهم در سکوت به زن خیره ماند و چیزی نگفت.

با بلند شدن صدای پای شخصی، نگاهش را به پله ها دوخت و فرهام جیغ کشید.

– بابا!

 

فرید با لبخند آغوش باز کرد.

– بیا پسرم.

 

جلو رفته و فرهام را به دست پدرش سپرد.

فرید گلویی صاف کرد.

– کارات تموم شد تو؟

 

 

با لبخند سری تکان داد که فرید هم رو به مادرش کلامش را ادامه داد.

 

– ما دیگه میریم بهی… به این دختره بی عقل هم بگو خوب فکر بکنه و انقدر سریع جواب بله نده… حداقل بعد خواستگاری تایم بذاره واسه شناخت ما از پسره.

 

بهناز به سویش چرخید.

– باشه پسرم باهاش صحبت میکنم. فرید چرا میری تو آخه!

 

– حس خوبی ندارم برای موندن… اونکه حرف منو حساب نکرد و اجازه نداد قبلش من با پسره رو در رو بشم، موندنم توی خواستگاری چیزی و عوض نمیکنه.

 

 

برای یک لحظه نفس در سینه‌ی غزل حبس شد.

حالا دلیلِ خشم و غضبِ فرید را بهتر درک میکرد!

پس فرید خواسته بود قبل از خواستگاری با قباد رو در رو صحبت کند و نازنین اجازه نداده بود!

 

فرید دست پشت کمرش گذاشت.

– برو پایین.

 

بدون حرف راه طبقه پایین را پیش گرفت.

به قدری ذهنش آشفته بود که حتی فراموش کرد از نازنین خداحافظی کند!

 

بهناز خانم آنها را بدرقه کرد و غزل هم با دلی مالامال از نگرانی و استرس راهی شد.

 

 

تمام فکر و ذکرش به اتفاقات اخیر بود و مدام دعا می‌کرد که قباد چیزی را خراب نکند و زندگی نازنین آنطور که لایقش است رقم بخورد!

 

 

 

گرم شدت دستهایش، نشان از گرفتن دستش توسط فرید را داد.

 

لبخند نیم بندی زده و به سویش برگشت.

 

فرید چشمکی زد.

– حالت خوبه؟

 

با بی رمقی لبخندش را کش داد.

– از تنهایی خودمه که دلم گرفته… این روزها دارم بیشتر و بهتر تنهایی خودمو حس میکنم.

 

فرید اخم کرده نگاهش را به جاده دوخت و دستش را برداشت.

– یعنی چی؟ چرا ؟!

 

شانه بالا انداخت و پس از جدال کوتاهی با بغضش، لب جنباند.

– نازنین هم مثل من یتیمه، حتی مثل من پیش عموش بزرگ نشده…. اما مثل من تنها نیست! نازنین طوری پشتش به شما گرمه که از یه خانواده‌ی واقعی بیشتر بهتون غر میزنه و شمارو موظف می‌دونه باهاش خوب باشید… نمی‌خوام بگم که کار نازنین خوب نیست، فقط فکر‌می‌کنم من چرا اینطوری نبودم؟! چرا وقتی بقیه برای زندگی من تصمیم گرفتن من نتونستم هیچ کاری بکنم؟

 

 

فرید چند ثانیه سکوت کرده و سپس گفت:

– نمی‌دونم چی باید بگم!

 

– نمیگم شما مقصری یا نمی‌خوام کاری کنم شما معذب بشی… فقط دارم برای تنهایی خودم غصه میخورم. من وقتی عموم‌ گفت فرید خان به خواستگاریت اومده، حتی نپرسیدم این مرد کیه! از کجا اومده! یعنی حتی نمی‌دونستم اوایل که شما قبلا متأهل بودین و یه پسر بچه دارید!

 

 

پر حرفی خودش را که حس کرد، نفسی عمیق کشید و با لبخند ادامه داد.

– اره دیگه، همینا فکرم و درگیر کرده. چقد دیگه میرسیم؟

 

فرید که دلش به درد آمده بود، آرام جوابگو شد.

– تا نیم ساعت دیگه میرسیم. میخوای یکم پیاده شیم حال و هوات عوض شه؟

 

غزل سری تکان داد.

– اگه بشه که خیلی خوبه.

 

فرید سریع ماشین را گوشه‌ای متوقف کرد.

نگاهی به فرهام انداخت که غزل خواب بود و سپس آغوشش را گشود.

– بیا بغلم تا خوبت کنم.

 

دخترک با شرم خندید و ناخودآگاه مشت آرامی به بازوی فرید زد.

– هروقت حالم بد میشه که نباید بیام بغل شما!

 

فرید دستش را دور گردنش حلقه کرده و بدون اینکه مجال دهد، به خود نزدیکش کرد.

– اتفاقاً باید بیای دوتا ماچ بدی هرچی غم و دردت ببره بشوره…

 

غزل آرام قهقه زد، اما در دلش غوغایی بود که بیا و ببین!

به آرامی نفس عمیق کشید و عطر تن مرد را به ریه فرستاد.

 

فرید طبق معمول، چند بار سری را بوسه زد و سپس دم گوشش پچ زد.

– یه بوس لب هم حلال کنیم؟

 

 

این لحنش زیادی از حد شیرین نبود؟!

غزل ناخودآگاه کمی فاصله گرفت و همانگونه که متفکر به چشمهای خندان و براق پسرک نگاه میکرد، جوابگو شد.

– اونم وسط جاده!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گلارین

    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم…
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x