#پارتبیستوهفت
فرید با عصبانیتی که هنوز فروکش نکرده بود جواب داد.
– بسه بهناز! چه وا دادنی؟ گفت برم فرهام و بیارم.
– پس با زنت برو…
چشمهای فرید گرد شد.
– یعنی چی!
بهناز خانم لبخند بر لب نشاند و با نگاهی پیروزمند زمزمه کرد.
– با همسرت برو و فرهام و بیار… اونم یه هوایی میخوره.
به غزل نگاهی انداخته و سپس نگاهش به صورت جدی مادرش برگشت.
– غزل و ببرم کجا؟ یعنی… لازم نیست، سریع میام.
این زن به قدری پسرش را می شناخت که کوتاه نیایید.
– گفتم با زنت برو، یا کلا نرو و بمون خودش بچه رو بیاره… فهمیدی فرید؟ دیگه حرف نشنوم.
با وجود صمیمیتی که با مادر داشت، حرف بهناز همیشه برایش ارزشمند بود.
انگشت شمار پیش آمده بود حرف مادرش را زمین بزند!
فرید با کلافگی از پله ها بالا رفت.
– نمیدونم چرا میخوای چیزای الکی و بهم ربط بدی! نمیبینی خودم چقد عصبی هستم از این کارش؟
– میبینم پسرم. لباس میفرستم بالا واسه غزل.. بدون غزل جایی نمیری فرید!
با نارضایتی سر تکان داده و بهناز خانم به غزل اشاره کرد که او هم بالا برود.
دخترکِ بی نوا عروسک خیمه شب بازی این خانواده شده بود.
با ناراحتی دنبال فرید به راه افتاد و بهناز خانم لبخند رضایت بخشی بر لب نشاند.
زیر لب با خودش نجوا کرد.
– این زن دیگه برای سومین بار نمیتونه گولت بزنه فرید خان.
فرید به اتاق که رفت، دست به سینه به غزل خیره شد. وقتی اینگونه عصبی و ناراحت بود، چشمهایش خمارتر و صد البته گیرا تر میشد.
– واسه چی مخالفت نکردی؟
غزل شانه بالا انداخت.
– چی بگم؟ مگه من انقد گستاخ شدم که در برابر اونهمه جدیت کلام مادرتون مخالفت کنم.
فرید پوزخند زد.
– اره اصلا گستاخ نیستی!
غزل اخم کرد.
– فرق داره… من هنوز با بقیه یخم آب نشده.
فرید بازهم با طعنه جوابگو شد.
– امیدوارم که آب نشه حالا حالا ها.. برو ببین بهناز لباس مباس چی بهت میده، حوصله ندارم صبر کنم واسه حاضر شدن تو!
غزل چشم روی هم گذاشته و با صدا نفسش را رها کرد و ناخودآگاه لب زد.
– اینکه قراره اون زن و باز ببینم خیلی چندش آوره!
#پارتبیستوهشت
چشمهای فرید متعجب به صورتِ ترسیدهی غزل دوخته شد. معلوم بود حرف از دهانش در رفته.
خواست حرفی بارش کند که دخترک سریع از اتاق خارج شد.
سری با تأسف تکان داد.
– این منو دق میده!
°•
°•°•°•°•°•°•°
به سویِ فرید برگشته و با حالتی مچگیرانه لب زد.
– خونه قرار گذاشتین؟
فرید با عصبانیت زیر لب زمزمه کرد.
– به تو چه! با این لباسای جلفت، اصلا روت میشه دهن باز کنی؟
غزل قهقهه زد و بدون جواب دادن از ماشین پیاده شد.
نگاهی به مانتویی که بهناز خانم کادو داده بود انداخت.
جلف که نه، خیلی هم ساده و زیبا بود.. اما چون کوتاه بود، فرید بر این عقیده بود که جلف است!
دستی به مانتوی سفید رنگی که تنش بود کشید و به سوی فرید برگشت.
– منم حتما باید بیام بالا؟ حوصله ندارم.
فرید لبخند زد.
– خوشحال میشم نیای، اما بعداً بهناز منو سرِ تو، تیکه پاره میکنه!
ناخودآگاه لبخند روی لب غزل نشست.
چقدر خوب که بهناز خانم اینگونه برای صمیمی شدنشان تلاش میکرد و به هیچ عنوان نمیخواست زن قبلیِ فرید به زندگیشان برگردد.
تنها سری تکان داد.
فرید گلویی صاف کرده و کنارش ایستاد.
– حق با بهناز بود البته، تنهایی میاومدم خوب پیش نمیرفت.
منظورش را نمیفهمد و ترجیح میدهد سکوت کند.
نگاهی به ساختمان رو به رویش انداخت.
برای یک لحظه سرش از زیبایی ساختمان گیج رفت و سریع سر پایین انداخت.
تمام اینها برایش جدید بود، اما نمیخواست انقدر هم ندید بدید جلوه کند.
معلوم بود زن قبلیِ فرید هم زندگی مرفه و خوبی داشت.
با گرم شدن دستش، متعجب به سوی فرید برگشت.
پسرک بدون اینکه نگاهش کند، زمزمه کرد.
– نمیخوام فکر کنه ازدواج ما صوریه.
بازهم بدون حرف به راهش ادامه داد.
خانهی ریحانه در طبقه دوم بود و چه خوب که سریع رسیدند.
فرید زنگ در را فشرد و دست غزل را به نرمی فشار داد.
– اینجا دیگه سکوت پیشه نکن و کم حرف نباش، یک صدمِ پررویی که جلوی من نشون میدی و اینجا نشون بدی، کارمون حل شده…
خواست سوال بپرسد و منظور حرفش را جویا شود، اما با باز شدن در واحد، حرفش را فرو خورد.
ابرو های ریحانه بالا پرید. فرید لبخند زده و سلام داد.
اما غزل با اخم سر تا پای زن را نگاه کرد. یک تاپ و شلوارک تنش بود و هیکل خوش فرمش را کاملاً به نمایش گذاشته بود.
غزل ناخودآگاه نگاهش به سوی فرید برگشت تا عکس العملش را ببیند.
#پارتبیستونه
اما نگاه فرید با کلافگی به صورتِ ریحانه بود.
ریحانه شانه بالا انداخت.
– بیایید داخل..
راه را باز کرد و فرید سری تکان داد و کفشش را در آورد.
– فرهام بیداره؟
– نه… تازه خوابید..
غزل با نارضایتی دنبالش وارد خانه شد.
آپارتمانِ نسبتاً کوچکی بود. همهی وسیله هایش سفید و آبی بودند و برخلاف شخصیت غیر قابل تحملی که داشت، خانهاش به دل می نشست و لبخندی بر لبِ غزل آورد.
فرید روی مبل نشست و ریحانه با دست اشاره کرد غزل هم بنشیند.
– چایی بیارم؟
فرید لبخند زد.
– فرهام و بیاری بهتره.. نیومدیم مهمونی که!
غزل لبخند زد.
– یه چایی نخوریم؟ فرهام هم یکم بخوابه، بد خواب نشه.
فرید متعجب نگاهش کرد و ریحانه سر تحسین تکان داد.
دخترک لبخندش کش آمد و چشمهای عسل رنگش درخشید.
به سوی آشپزخانه رفت و نگاه غزل به طرف فرید برگشت.
– چته؟
فرید چشم تنگ کرد.
– بهتره بگم تو چته؟ یعنی… چی تو سرته؟
غزل ببینی چین داد.
– فقط میخوام یکم با زن قبلیتون آشنا بشم آقای مولایی.. بد میکنم؟
کمی فکر کرد و ادامه داد.
– زن عجیبی به چشمم اومده.
فرید پوزخند زد و دست غزل را گرفت. وادارش کرد نزدیکش شود.
– من نمیخواستم اینجا بمونم! متوجه این نشدی؟
غزل زبانی بر لبش کشید. پشت سرهم چند بار پلک زد.
فرید با کلافگی از دخترک چشم گرفت.
حدودا ده دقیقه بعد، ریحانه با یک سینی چایی به جمع برگشت.
ناگفته نماند لباسش را با یک تیشرت بلند و شلوار جین عوض کرده بود.
موهایش را اینبار دم اسبی بسته بود.
گویا خودش هم فهمیده بود لباسش مناسب نبود.
سینی را گذاشت و با لبخند نشست.
– خب… راستی فرید، پیشِ بچهها نمیبینمت جدیدا! ازدواج هم که کردی… نکنه دست کشیدی از آرزو هات؟
فرید اخم کرد و کوتاه جواب داد.
– دست نکشیدم.
غزل وقتی چیزی نفهمید، سر پایین انداخت و ریحانه آرام زمزمه کرد.
– خوشحال شدم.
مثل اینکه غزل اونقدرا هم ساده نیست قاصدک جان سال نو مبارک سال خوبی داشته باشی عزیزم😍
مرسی عزیزم همچنین سال نو شمام مبارک باشه❤