رمان گل گازانیا پارت ۹

4.4
(121)

 

 

 

#پارت‌سی

 

 

فرید یک فنجان چایی برداشت و در سکوت شروع کرد نوشیدنش. حاضر بود همینطوری داغ داغ سر بکشد و فقط سریع‌تر از آنجا نجات پیدا کنند.

 

ریحانه شکلاتی برداشت و رو به غزل گرفت.

– چند سالته غزل جان؟

غزل لبخند زد.

– بیست‌و‌دو سال…

 

ریحانه سر تایید تکان داد.

– میتونی با کارِ فرید کنار بیای؟

می‌دانست این زن دنبال مچ‌گیری است.. چون غزل درست و حسابی کارِ فرید را نمی‌دانست!

 

سریع جوابگو شد.

– البته که میتونم.

فرید نفس حبس شده‌اش را رها کرد.

– زود باش غزل جان، شب مهمون داریم.

 

ریحانه از جایش بلند شد.

– صدای گریه‌ی فرهامم بلند شده. برم حاضرش کنم.

 

همینکه ریحانه دور شد، غزل به سمت فرید برگشت.

– چکار می‌کنی مگه تو؟ جواهر سازی نداری؟

 

فرید چشم بست.

– داره یه چیز دیگه رو میگه، تو زیاد حرف نزن باهاش.. دنبال اینه مارو گیر بندازه.

 

غزل با حرص خندید.

– همین بیست دقیقه پیش میگفتی زیاد حرف بزن!

 

پسرک بدون اینکه جوابی بدهد، چایی برای غزل برداشته و مقابلش گرفت.

با حرص فنجان را از دستش گرفت.

 

اینکه انقدر از کسی که اسم شوهرش را یدک می‌کشید دور بود، بیشتر از مضحک بودن، درد آور بود… غریبه بود برایش، فرید غریبه ترین بود برایش!

 

بعد از اینکه ریحانه فرهام را حاضر کرد، به سوی خانه به راه افتادند.

 

°•

°•°•°•°•°•°•°•°•

 

 

سیگاری آتش زده و به اتاق خودشان رفت.

در همان حال، مشغول چک کردن موبایلش شد.

 

پیامک هایش را نگاه کرد و درحالِ جواب دادن بود که صدای گریه‌ی غزل موجب شد، چشمهایش بالا برود.

 

دخترک خواب بود و در خواب داشت گریه می‌کرد.

موبایلش را داخل جیبش فرستاد و جلو رفت.

 

پک عمیقی به سیگارش زد و نگاهش به صورت عرق کرده و سفید شده‌ی غزل بود.

 

نگاهش پایین تر رفت و به دستش دوخته شد.

هنوز ردِ سوختگی رویش به چشم می‌خورد.

 

غزل دوباره گریه مانند نالید و فرید کلافه به سوی پنجره رفت. از وقتی غزل آمده بود، یک بی قراریِ عجیبی حس می‌کرد.

 

از پنجره پایین را نگاه کرد.

با ایستادن ماشینی جلوی در خانه، با خود زمزمه کرد.

– دست بردار نیستن!

 

#پارت‌سی‌و‌یک

 

 

از جلوی پنجره کنار آمد و نگاه دیگری به غزل انداخت.

 

چند تقه به در خورد که سیگارش را در جا سیگاری خاموش کرد و گلویی صاف کرد.

– بفرما…

 

مونا بود که با فرهام وارد اتاق شد.

– آقا، بهناز خانم گفتن فرهام و شما بیارید پایین… بذازمش؟

 

سری تکان داد‌.

– من سیگار کشیدم، ببرش روی تخت تا برم یه مسواک بزنم.

 

مونا ٫چشم٫ گفت و فرهام را روی قسمت وسط تخت گذاشت.

– غزل و بیدار کن حواسش بهش باشه.

 

مونا با لبخند حرفش را تایید کرده و به آرامی غزل را تکان داد.

– غزل خانم… غزل خانم. خانم بیدار شید لطفاً.

 

با اخم چشم گشود و وقتی مونا را دید، لبخند زد.

– مونا تویی! واسه چی بیدار بشم دختر؟ تازه خوابیدم.

 

به فرهام اشاره کرد.

– آقا فرید گفتن بیدارتون کنم مواظب فرهام جان باشید.

همانگونه که دراز کشیده بود، خودش را سوی فرهام کشید.

– عسلم؟

 

فرهام لب برچید و مونا سوی در رفت.

– من دیگه میرم، مهمون ها هم رسیدن.

غزل با نارضایتی‌ برخاست و سر جایش نشست.

 

– مهمون اومده؟

قبل از خارج شدن از اتاق جواب داد.

– بله خانم.

 

نگاهی به فرهام انداخت.

– گیری افتادیم پسر!

فرهام که خندید، لپش را بوسید و از تخت پایین رفت.

– لباس های باباتم که ندیدیم. ببینیم واسه پوشیدن میشه یا دور بریزیم.

 

به سوی نایلون هایی که جلوی کمد دیواری بود رفت و برشان داشت.

 

همه لباس ها را زیر و رو کرد و آخر سر یک شومیزِ سفید با شلوارِ دامنی مشکی برداشت.

– چشاتو نمی‌بندی قند و عسل؟

 

بوسی در هوا برای فرهام فرستاد و پیراهنش را در آورد.

همان لحظه قفل سوتینش باز شد و آه از نهادش برخاست.

 

با بی حوصلگی چشم بست و نفسی بیرون داد.

به سوی آیینه رفت تا از داخل آیینه به پشتش نگاه کند و قفل را ببندد.

 

لباس زیر کمی تنگ شده بود و سخت بود بستنش! البته تمام اینها شانس خوبش بود و در همین حین هم، فرید از حمام بیرون آمد.

 

– چرا جلوی بچه لخت شدی؟

دخترک هین کشید و وقتی از جایش پرید، قفل دیگرش هم باز شد.

 

#پارت‌سی‌و‌دو

 

چشمهایش درشت شد.

– تو نگاه نکن بچه اشکال نداره!

 

فرید با شیطنت ابرو بالا داد.

– که اینطور…اون وقت حتما بچه میخواد سوتین و برات ببنده.

 

غزل همانگونه که دستش را جلوی بدنش گرفته بود، با لبهایی جمع شده زمزمه کرد.

– نگام نکن. خودم بلدم ببندم.

 

فرید پوزخند زد.

– دارم می‌بینم.. دستت و بردار دختر ندیده نیستم. نترس روزی هزار تا مثل تو واسم لخت میشه!

 

چشمهایش را گَردِ غم گرفت و ناخودآگاه دستش شل شد.

– ببند اما نگام نکن.. من شکل اون هزار دختر نیستم.

 

فرید فقط سر تکان داد و جلو رفت.

پشتش ایستاد و سری چپ و راست کرد. این دخترکِ دیوانه گاهی عجیب خواستنی میشد.

– دستت و بردار..

 

غزل درحالی که از داخل آیینه نگاهش میکرد، با بغض فقط سکوت کرد.

فرید بدون هیچ نگاهی به بدنش، قفل را بست.

 

– زود بپوش بریم، زشته.

 

با اینکه رفتار فرید چیز بدی نبود و احترام گذاشته بود، قلبش از بی توجهیِ فرید به درد آمد!

 

فرید پسرکش را برداشت و روی سرش بوسه زد.

– چه خوش تیپ شده شیر پسرم.

 

پشت به غزل کرد و به سمت پنجره رفت.

– برنگردی تا بپوشم.

 

بدون حرف در همان حالت ماند.

 

غزل لبش را زیر دندان برد و اشک‌هایی که روی گونه‌اش ریخته بودند را، در سکوت پاک کرد.

 

وقتی حاضر شد، بازهم فرید نیم نگاهی هم روانه‌اش نکرد.

باهم از اتاق خارج شدند که فرید زمزمه کرد.

– وایسا…

 

ایستاد و با نگاهی خنثی خیر‌ه‌ی صورتش شد.

– فرهام و تو بغل بگیر، یکم هم لبخند روی لبت بیار.. انگار میری سر قبر ننه‌ت!

 

پوزخند زد.

– مثل شما لبخند بزنم فرید خان؟

 

خم شد و در حالی که داشت موهای فرهام را مرتب میکرد، با آرامش جواب داد.

– من حتی واسه زنی که جونمم میدادم واسش، لبخند نمی زدم! اخلاق منو می‌دونن همه… نگران نباش.

 

بازم صدای خورد شدن قلبش را حس کرد و در سکوت لبخندی بر لب نشاند..

 

#پارت‌سی‌و‌سه

 

 

فرید جلوتر راه افتاد و دخترک هم دنبالش روانه شد.

چند بار نفس عمیق کشید تا استرس نگیرد و بتواند درست و حسابی با همه سلام و احوالپرسی کند.

 

چقدر سخت بود با آدمهایی که زمین تا آسمان با خودش فرق داشتند، اینگونه به یکباره فامیل شده و به جمعشان آمده بود!

 

با دیدن مهمان ها، در دل شکرگزاری کرد که حداقل جمعیتشان کم بود.

 

•°

•°•°•°•°•°•°•°•°

 

یکی از برادر های بهناز خانم همراه خانمش و پسر و عروسش برای دیدن فرید و غزل آمده بودند.

 

بهناز خانم مهمانی ترتیب داده بود اما گویا یکی از فامیل مریض شده بود و همه‌ منصرف شده بودند.

 

برادر کوچک بهناز خانم هم چون برای شب بعد عقد نبوده، حالا آمده بود تا تبریک بگوید.

 

فرهام که در آغوشش خوابش گرفت، لبخندی رو به جمع زده و بلند شد.

– من فرهام و بذارم توی اتاقش…

 

عروسِ صدیق آقا که زن مهربانی بود، همراهش بلند شد.

– منم میام.

 

غزل لبخند زد و سمانه همراهش شد‌.

نگاهی به صورت غزل انداخت و وقتی به طبقه بالا رفتند، سوال پرسید.

– زندگی اینطوری سخت نیست؟

 

– چطوری ابجی سمانه؟

زن در اتاق فرهام را برایش گشود.

– اینطوری با یه بچه… آقا فرید جوان هستن، توهم که اولین ازدواجته، سخت نیست یهویی یه بچه‌ توی زندگی باشه؟

 

شانه بالا انداخت و سعی کرد غمش را در کلامش نشان ندهد.

– خب قطعا سختی های خودش و داره، اما مدارا میکنیم. یعنی، زندگی گاهی از یه جای دیگه جبران می‌کنه. یه سختی هایی و در کنار بعضی دلخوشی ها میده… درسته؟

زن با تعجب سری تکان داد.

– فرید آقا هنوز خیلی از مدت طلاقش‌‌ نگذشته، عشق آتشین آقا فرید و ریحانه چطوری انقد زود خوابید!

 

غزل جواب نداد و آرام فرهام را در جایش گذاشت.

– آتیشی که تنده، سریع‌تر خاموش میشه. همش هیاهوی الکیه! یهویی آتیش میگیره و یهویی می‌خوابه… فعلا که خداروشکر فرید خوب پیش رفته. نمیدونم چی میخواد بشه!

 

سمانه سر تکان داد.

– من خیلی ازت خوشم اومد، حتما همین مهربونی به دل آقا فرید هم نفوذ کرده که انقد سریع جور شدین.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 121

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x