صدای آرام لحن نوازشگرانهاش دلم را قلقک داد:
–پس همونه چسبید تنگ دلم!
با لحن مظلومانهای ادامه داد:
–برو به کارت برس، منم برم دلتنگیامو بغل کنم!
خوب بلد بود دلم را هوایی کند و درونم آشوبی شیرین به راه اندازد!
لبخند زدم و با مهربانی وعده دادم:
–قول میدم فردا تا انتهای شب کنارت باشم!
–واسه من انتهای شب یعنی وقتی که جای تاریکی آسمون رو روشنایی روز پر کنه! یعنی تا اون موقع ور دلم میمونی؟!
در ظاهر یک حرف عادی و معمولی زده بود؛ اما از شیطنت پشت کلامش بوهای خوبی به مشام نمیرسید.
سکوتم صدایش را درآورد:
–انقدر فکر نکن، فردا بیا تا انتهای شب خودت بمون، به زودی هر وقت دلم بخواد تا انتهای شب خودم نگهت میدارم!
با اینکه برای دلم محرم شده و او را با تمام وجودم پذیرفته بودم؛ اما هنوز نمیتوانستم دل و به دلش بدهم و در مقابل شیطنتها و حرفهای منظوردارش رنگ به رنگ نشوم. دخترک خجالتی درونم وادار به عقب نشینیام میکرد؛ اما ذهنم به سرعت نابترین صحنههای عاشقانه را به تصویر میکشید و دلم را به تب و تاب میانداخت. حقیقت انکار ناپذیر بود؛ هیچ کس نمیتوانست مدعی شود که از بوسه و آغوش کسی که دوستش دارد لذت نمیبرد، حتی اگر در خواب و خیال اتفاق بیافتد و آن کیفیت مطلوب و اصیل را نداشته باشد!
برای تکاندن ذهنم، بلند شدم و از آشپزخانه بیرون رفتم.
–من دیگه برم، الان مهمونام میرسن و من هنوز آماده نیستم!
بعد از وقفهای کوتاه، با صدایی که خنده در آن حرف اول را میزد گفت:
–برو، ولی قبول کن خیلی تابلو میپیچونی خانم معلم!
*
به سمت در خانه پا تند کردم و با رویی گشاده به استقبال مهمانانم رفتم. پشت در بودند. لبخند زدم و با ذوق سلام کردم. هر دو وارد خانه شدند. در را بستم و با خانم نامدار دست دادیم. برای در آغوش کشیدنش مردد بودم که با کشیدنم به سمت خودش، نفس تردیدم را برید و اجازه داد ریههایم را از بوی مادرانهاش پر کنم.
از خانم نامدار جدا شدم و به سیاوش که با فاصلهی کمی منتظر ایستاده بود، لبخند زدم. لباس اسپرت و موهای مرتب و براقش، از او یک پسر بچهی خوش تیپ و جذاب ساخته بود که ببینده را به تحسین وامیداشت. جعبهی شکلاتی را که دسته گلی روی آن بود به سمتم گرفت. رزهای سفید و صورتی رنگ چشمانم را برق انداخت و لبخندم را عمیق کرد:
–چه گلهای خوشگلی!
لبخند روی لبهایش گل داد:
–با عمو کامران انتخاب کردیم.
گل و شکلات را روی یک دستم نگه داشتم و دست آزادم را به طرفش دراز کردم:
–خیلی ممنونم از شما و عموتون آقای خوشتیپ!
به جای سیاوش خانم نامدار با خوشرویی گفت:
–قابلتو نداره عزیزم، مزاحمت شدیم.
نگاهم از روسری آبی رنگ و مانتوی پاییزهی شیکش کنده شد و دستم را به طرف سالن دراز کردم:
–این چه حرفیه، بفرمایید، خیلی خوش اومدین، خوشحالم از دیدنتون!
لبخند زد و آبی چشمانش زلالتر شد. نامش نیکو بود، اما همسرش به خاطر آبی چشمانش او را فیروزه صدا میزد. زنی که گذر زمان و داغی که خودش میگفت نقره داغش کرده، فقط روی دلش چین و چروک انداخته و پیرش کرده بود؛ وگرنه ظاهرش اصلا به زنی که شناسنامهاش عدد شصت و شش را نشان میداد نداشت. گفته بود جوان ماندن در خانوادهاش موروثییست؛ مادر خانم نامدار که با هشتاد و پنج سال سن، هنوز سرحال و قبراق بود، روی ادعایش مهر تایید میزد.
همراه نوهاش به سمت سالن قدم برداشت. دسته گل و جعبهی شکلات را روی کانتر گذاشتم و به سمتشان رفتم. نیکو خانم پاکت نسبتا بزرگ و خوش آب و رنگی که دستش بود را پایین مبل گذاشت، روسریاش را برداشت و مانتویش را درآورد.
–بدین آویزون کنم.
مانتو و روسری را از خانم نامدار گرفتم و به سیاوش که منتظر بود مادربزرگش بنشیند لبخند زدم. آداب معاشرت و احترام به بزرگتر در تربیت او حرف اول را میزد.
با سینی چای به سالن برگشتم. فنجانهایشان را مقابلشان گذاشتم و با برداشتن فنجان خودم، روی مبل تک نفرهای که به هر دو اشراف داشت نشستم و از نیکو خانم پرسیدم:
–آقای نامدار خوبن؟ کسالتشون رفع شد؟
دستی به موهای کوتاه و بلوندش کشید و با لبخند بامزهای جواب داد:
–خوبه، تا بهش گفتم کسالتت مال کهولت سنه خوب شد.
لبخند زدم و او ادامه داد:
–سلام ویژه رسوند، گفت بهت بگم حالا که دیگه سیاوش شاگردت نیست ما رو یادت نره، هر از گاهی بهمون سر بزن.
لبخند زدم و گفتم:
–سلامت باشن، این روزا یکم درگیرم، سرم خلوت بشه حتما بهتون سر میزنم.
صحبتهایمان با نیکو خانم و سیاوش آنقدر گل انداخت که اصلا متوجه نشدیم عقربههای ساعت، کِی روی عدد هشت لم دادند.
نیکی خانم از خاطرات نوجوانی و جوانیاش شروع کرد، گذری به اویل ازدواجش و مشکلاتی که با خانوادهی همسرش داشت زد و در آخر رسید به حوالی همین روزها و با نوهاش در تعریف خاطرات مشترک و فقط شیرینشان با نوهاش همراه شد. دیده و شنیده بودم که پدربزرگ سیاوش هم چطور دل به دلش میدهد تا کمتر نبود پدر و مادرش را حس کند؛ اما واقعیت این بود که هیچ کس، و داشتن هیچ چیز نمیتوانست حفرهی خالی زندگی سیاوش را کاملا پر کند و حریف غمی شود که همیشه در نگاه موربش سردمدار بود!
چای تازهای آوردم و اینبار روی نزدیکترین مبل به سیاوش نشستم و بشقاب کوکیها و ظرف کاپها را نزدیک دستش گذاشتم.
نیکو خانم کمی خم شد و پاکتی را که همراه خود آورده بود برداشت. آن را به دست سیاوش داد:
–بیا عزیزم خودت بهشون بده.
رو به من توضیح داد:
–این سوغاتی باید زودتر به دستت میرسید، قرار بود سیاوش جان اول سال برات بیاره، منتها به خاطر کم حواسی من جا مونده بود که دیروز عموی سیاوش آوردش، امیدوارم خوشت بیاد و اندازهات باشه. یه کارت دعوتم توشه که سیاوش جان خودش میگه.
تنها عمهی سیاوش با خانوادهاش و عموی کوچکش در آمریکا زندگی میکردند. هر سال نیمهی دوم تعطیلات تابستان را سیاوش به همراه مادربزرگ و پدربزرگش به آنجا میرفت.
سیاوش که بلند شده بود، بعد از توضیح مادربزرگش پاکت را به دستم داد و مؤدبانه گفت:
–پس فردا تولدمه!
پاکت را گرفتم و با هیجان گفتم:
–عزیزم، مبارکه!
–میآیین؟!
نه گفتن به التماس نگاه معصومانهاش سخت بود؛ اما نمیتوانستم قول بدهم. دستانش را گرفتم و با مهربانی گفتم:
–قول نمیدم، اما سعی میکنم که بیام.
نیکو خانم سیاوش را دعوت به نشستن کرد و گفت:
–خیالت راحت باشه عزیزم، مهمونی مثل پارسال برگزار میشه!
پارسال به همراه آیه رفته بودم. مهمانیشان آنقدر شلوغ نبود؛ جمع کوچک خانوادهی مادری و پدری سیاوش، به همراه تعدادی از دوستان و همکلاسیهایش. اما تنها رفتن میان جمعی غریبه برایم سخت بود.
–مشکلی پیش نیاد خدمت میرسم.
فنجانش را برداشت و با لبخند ملیحی گفت:
–حضورت همهامون رو خوشحال میکنه! حالا هدیهات رو در بیار ببین دوستش داری.
پاکت بزرگ را از کنارم برداشتم و چیزی که داخلش بود را بیرون کشیدم. با دیدن بارانی عنابی رنگ و شیکی که جنس پارچه و دوختش برند بودنش را به رخ میکشید، هم خوشحال شدم و هم ناراحت؛ اما لبخند قدرشناسانهای زدم و گفتم:
–ممنونم خیلی قشنگه، خجالتم دادین!
سیاوش و خانوادهاش از این دست هدیهها زیاد برایم خریده بودند. نمونهاش پارسال که برای روز معلم، به خانهشان دعوتم کردند و پلاک و زنجیر ظریفی هدیه دادند. اگر چه رابطهام با سیاوش و خانوادهاش فراتر از رابطهی معلم و شاگرد بود؛ اما دوست نداشتم چنین هدایایی برایم بیاورند؛ چون نمیتوانستم جبران کنم از داشتنشان حس خوبی نمیگرفتم. همیشه این طور مواقع ترانه میگفت: ” خیلی سخت میگیری، طرف هدیه خریده تو که مجبورش نکردی، دلش خواسته! ” ؛ اما نمیشد، من نمیتوانستم!
نیکو خانم با لبخند مهربانی گفت:
–مبارکت باشه، اندازهات میشه؟
برای این که به سرش نزند که پیشنهاد پوشیدنش را دهد، سریع گفتم:
–بله اندازه میشه، بازم ممنون! اما …
حرفم را مزه مزه کردم و با لحن آرام و مؤدبانهای ادامه دادم:
–شما خیلی به من لطف دارین، اما واقعا معذب میشم هر بار اینجوری غافلگیرم میکنید، ازتون خواهش میکنم هر دفعه اینجوری خودتونو به زحمت نندازین!لبخندی عمیق تمام صورتش را طراحی کرد و گفت:
–اگر هر بار فکر کنی مادرت و برادر کوچیکت برات هدیه خریدن معذب نمیشی.
از لفظ مادر که استفاده کرد، همه چیز فراموشم شد و بغض کردم. دلم خواست محکم بغلش کنم و حفرهی خالی وجودم را از حجم تن مادرانهاش پر کنم. انقدر مادر نداشتهام که هر کسی میتوانست برایم مادر باشد و مرا با اندکی محبت و توجه مادرانه تا اوج ببرد و برای مدتی یادم برود که روح و احساسم چه خلاء بزرگی دارد!
* * *
روی زمین، پشت میز بزرگ جلو مبلی نشسته و تمرینهای شاگردانم را بررسی و غلطهایشان را تصحیح میکردم. دومین دفتر را کنار گذاشتم و دفتر دیگری پیش کشیدم. خانهمان در نبود آیه زیادی سوت و کور بود. حس میکردم حتی تلویزیون و لوازم صوتی خانه هم در نبودش غمگین و افسرده شدهاند؛ من و آرش هیچ استفادهای از آنها نمیکردیم.
نگاهم از دفترهای پیش رویم کنده شد و به سمت آرش دوید. کنارم با کمی فاصله، بالشی زیر سینهاش گذاشته و با لب تابش سخت مشغول بود.
کمیل و خانوادهاش به فکر رسمی کردن رابطهمان بودند. از لحظهای که مهمانانم رفتند و تنها شدم، با دغدغهها و نگرانیهایم دست به گریبان بودم؛ من ازدواج میکردم و از این خانه میرفتم، آیه هم تا سالها دور از خانه بود، آن وقت آرش با تنهایی و سکوت خانه چه میکرد؟ او که اهل غذای بیرون نبود، میتوانست هر روز برای خودش غذا بپزد؟ لباسهای چرک و کثیفش زود شسته و اتو میشد؟ هر روز صبحانه میخورد؟
اینها تنها بخش کوچکی از نگرانیهایم بود که خوشیهای دلم را از رسیدن به مردی که دوست داشتم زایل میکرد!
آهی کشیدم و انگشت شستم را لای برگههای دفتر فرو بردم و بازش کردم. با دیدن دستخط نامرتب و خرچنگ قورباغهی پیش رویم نام شاگرد شلخته و شری که در همین مدت کوتاه از دستش به ستوه آمده بودم در سرم تکرار شد: ” آتیلا عیاری “. همین دیروز بود که با اخم و جدیت تذکر دادم که کمتر شیطنت کند و کمی مرتبتر بنویسد؛ اما انگار با دیوار حرف میزدم!
پوفی کشیدم و با لب و لوچهای آویزان به سراغ تمرین اول رفتم.
آرش به پشت خوابید، کش و قوسی به بدنش داد و با خنده پرسید:
–چی شده باز شبیه توپ پنچر شدی؟
دفتر را جلوی سینهام گرفتم و با درماندگی گفتم:
–ببین چه قدر نامرتب و کثیفه، از اون شاگردایی که قراره تا آخر سال پیرمو در بیاره!
دفتر را گرفت، به پهلو چرخید و آن را مقابل سینهاش روی زمین گذاشت. یک دستش را تکیهگاه سرش کرد و با دست دیگرش صفحهها را یکی یکی ورق زد. خوب که نگاه کرد و به صفحهی آخر رسید، با لحنی پر خنده گفت:
–شبیه دفتر حساب کتاب یه مکانیک بیحوصله و پیره که از کاغذهای دفترش به عنوان دستمالم استفاده میکنه!
خندیدم و گفتم:
–هوشش و درسخون بودنش عیبهاش رو پوشش میده، وگرنه غیرقابل تحمل میشد.
–من که همون اول بهت گفتم، پسر یعنی پر دردسر!
به چشمان مهربانش خیره شدم و با لبخند گفتم:
–واقعا هم پر دردسرن، اما سر و کله زدن باهاشون شیرینه.
چشمک زدم و با لحن مطمئنی ادامه دادم:
–رگ خواب اینم پیدا میکنم!
لبهایش کش آمد و فرورفتگی گونهاش نگاهم را تسخیر کرد.
–موفق باشی، فقط امیدوارم بیرگ نباشه!
خندیدم و دفتر را برداشتم. آرش دستانش را اهرم تنش کرد و نشست. بالش را روی پایش گذاشت و لب تاب را هم روی آن قرار داد. دوباره هر دو مشغول شدیم. امشب فقط از شاگردانم حرف زده بودیم؛ سر میز شام از سیاوش، حالا هم از آتیلا!
دلم میخواست از خودم حرف بزنم؛ گوش شنوایی برای گفتن از فکر و خیالها و دغدغههای جدیدم میخواستم، اما …
دفتر را بستم و روی دفترهای تصحیح شده گذاشتم. نیم نگاهی به آرش کردم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:
–امروز شمارهی همراهت و آدرس محل کارت رو دادم به کمیل، احتمالا خودش یا مادرش باهات تماس بگیرن.
سرش به طرفم چرخید و با لحن جدی گفت:
–کار خوبی کردی، اما فقط با مادرش صحبت میکنم نه خودش!
به نگاه متعجبم لبخند زد و با بدجنسی گفت:
–بهش نگفتی ما به داماد جماعت رو نمیدیم؟ تازه قراره تلافی اون چند وقتی که تو رو دمغ کرده بودم دربیارم!
خندیدم و گفتم:
–باهاشون راه بیا نمونم رو دستت!
مشتش را نزدیک بینیاش نگه داشت و گفت:
–فقط یه ناز شست کوچولو به داماد نشون میدم، میخوام میزان مقاومتشو بسنجم!
لبخند بیرمقی زدم؛ ذهنم شلوغم اجازه نداد همراهش شوم و دل آشوبههایم روی زبانم جاری شدند:
–حالا که قراره همه چی رسمی و علنی بشه فکر این که دیگه مثل قبل نمیتونم کنار تو و آیه باشم، مرددم میکنه! ذهنم خیلی شلوغ پلوغه آرش، یه حالیام که خودمم از درکش عاجزم، همیشه از دوراهی بیزار بودم!
لب تابش را بست و همراه بالش روی زمین گذاشت. لبخندش را با مهربانی نگاهش همراه کرد و گفت:
–از کدوم دوراهی حرف میزنی؟ دوراهی مال وقتیه که بخوای بین ما و کمیل یکی رو انتخاب کنی و یکی رو برای همیشه بذاری کنار، الان بحث انتخاب مطرحه؟
کلافه از جدال درونیام گفتم:
–نه ابدا، اما واقعیت اینه که با ازدواج، خواه ناخواه از شما دور میشم!
خودش را به سمتم کشید، دستش را دور گردنم حقله کرد و کنار پیشانیام را بوسید:
–قرار نیست که تا آخر عمرمون سه تایی کنار هم بمونیم، بالاخره همهامون باید ازدواج کنیم.
با جدیتی آمیخته به طنز ادامه داد:
–حیف که از دوماد سرخونه خوشم نمیآد، ولی خیالت راحت تو رو با کلی بند و تبصره و شرط و شروط میخوام شوهر بدم، مثلا یکی از شروط اینه که در هفته فقط دو روز بری خونهی شوهرت، اون روزایی هم که پیش مایی اون حق نداره بیاد اینجا!
از تصور کمیل و آرش در حین این مکالمات خندهام گرفت.
عقب کشید و با دیدن خندهام اخم ساختگی کرد:
–فکر کردی شوخی میکنم؟ هنوز با ایمان خَر دست دوستم، ببینم کمیل زیاد شاخ بازی در میآره، یه نقشهی تر و تمیز واسش میچینم و زنگ میزنم ایمان بیاد ترتیبش رو بده!
ایمان پسر شروری که سرش درد میکرد برای دعوا و درگیری و زد و خورد! شر درست کردن جزو علایقش بود و هر جا که میرفت، کمِ کم یک جر و بحث لفظی راه میانداخت. چهار پنج سالی بزرگتر از آرش بود. اوایل بابا اصلا راضی به ارتباط و دوستیشان نبود؛ اما به مرور متوجه شد که ایمان ذاتا پسر بدی نیست و اجازه داد دوستیاش با آرش ادامهدار باشد.
خندیدم و با تمسخر گفتم:
–فقط به ایمان بگو یه جوری ترتیب بده که دکورش زیاد بهم نریزه رئیس!
با انگشت اشارهاش به پیشانیام ضربه زد و گفت:
–من رو مسخره میکنی؟! میخوای نمونه کار ارائه بدم؟ البته فقط شفاهی، چون چند سال از روش گذشته!
کنجکاوم کرد. آرش را همیشه مثبت و دور از هر شرارتی میدانستم؛ اما انگار قضیه جدی بود و او هم در گذشته شرارتهایی داشت که من از آن بیخبر بودم!
–بگو!
به چشمانم خیره شد و با خونسردی گفت:
–ارسلان، یادته که بیمارستان لازمم شد!
چشمانم گرد شد و با ناباوری لب زدم:
–شوخی میکنی! چطوری؟ اون موقع که ما تهران بودیم!
–از قبل قرار گذاشته بودیم، قرار بود همون شب عقدش کتک بخوره که بابا نقشههامو بهم ریخت، خاطرت نیست چقدر عصبانی بودم و گفتم نمیآم؟
سریع گفتم:
–یادمه!
سکوتش صدایم را درآورد:
–خُب بقیهاش؟!
لبخند به لب، با شوق و لذت به واکنشهایم چشم دوخته بود؛ حتم داشتم عمدا بین حرفهایش وقفه میاندازد.
با خنده گفت:
–بقیه نداره دیگه، ایمان نقشهرو تمیز پیاده کرد، فقط من از لذت تماشاش جا موندم، البته از یه لحاظ خیلی خوب شد، اگر اونجا بودیم بعید نبود اَفعی همه چی رو بنداز گردن بابا.
تا قبل از عقد ترانه، هیچ وقت صفت اَفعی را برای عمه افروز به کار نمیبرد!
–همه میدونستن ایمان دوست توئه، چطور نفهمیدن؟!
–من فقط نقشه کشیدم کی و کجا بزننش، قرارم بود من و ایمان فقط تماشاچی باشیم، چند تا از دوستای ایمان زده بودنش، البته بعدا فهمید کار ما بوده، اما یک بار تو عمرش کار درستی کرد و دهنشو بست، وگرنه ننهاش حتما یه جنجال دیگه راه مینداخت.
نفسم را نامحسوس رها کردم و در تایید حرفهایش سرم را تکان دادم. روزی که خبر کتک خوردن ارسلان را شنیدم، چقدر ناراحت شدم؛ حتی دور از چشم بابا و آرش با مهران تماس گرفتم و احوالش را پرسیدم. اما چند سال بعد فهمیدم فقط یک دختر احمق و کم عقل، ناراحت و نگران مردی میشود که او را نخواسته است!
دوباره بالش را به همراه لب تاب روی پایش گذاشت و چشمک زد:
–زیاد نرو تو بحرش، فقط گفتم که بدونی من کیام!
گوشههای لبم بالا رفت و خنده در نگاهم نشست. لبخند او هم جاندارتر شد و ادامه داد:
–با همین شناخت کمی که از کمیل دارم، قیاسش با ارسلان قیاس معالفارقه، اما اگر ناراحت و دل آزردهات کنه برای من هیچ فرقی با ارسلان نداره، حتما بهش گوشزد میکنم که اگر میخواد دوست بمونیم، حواسش به رفتارش باشه!
سرم را کج کردم و تمام مهر و علاقهام به وجود همیشه تکیهگاه و مهربانش را در چشمانم ریختم:
–آخه نباید قربونت رفت؟!
کیفش را به دستم داد و کلید را در قفل در فرو برد. صداهایی که از آشپزخانه به گوش میرسید، لبخند روی لبم نشاند و ذوقم را دو چندان کرد. در پس زمینهی موزیک آرامی که در فضا پخش میشد، صدای بهم خوردن ظروف، برخورد چاقو به سطح تخته و گاها صدای پرسنل آشپزخانه در گوشهایم میپیچید. برای رفتن به آشپزخانهی کافه و غرق شدن در بوی وانیل و قهوه و کاکائو لحظه شماری میکردم. دوباره میتوانستم در اینجا کار کنم و مهمتر از آن، در کنار کمیل باشم و هر وقت دلم هوایش را کرد به اتاقش بیایم تا آغوشش نقطهی پایان خستگیها و دلتنگیهایم باشد.
در را باز کرد و کنار ایستاد:
–برو تو.
وقتی رسیدیم، انتظار داشتم از کوچهی پشتی ماشینش را به پارکینگ ببرد و مثل دفعات قبل، اولین مقصدمان حیاط پشتی و اتاقش باشد؛ اما ماشین را کمی بالاتر از ورودی کافه رستوران پارک کرد و باقی مسیر را تا پشت در اتاقش، قدمزنان و دوشادوش هم آمدیم.
دلم میخواست اذیتش کنم؛ لبخند زدم و کیفش را به سمتش گرفتم:
–دیگه تو نمیآم، واسه گپ و گفت نیومدم که، دلم میخواد زودتر کارمو شروع کنم!
یک تای ابرویش را بالا داد و کیف را گرفت:
–کار فرار نمیکنه، بیا تو کارت دارم!
دخترک درونم شیطان شده بود و میخواست همراهیاش کنم:
–توام فرار نمیکنی، تازه میتونستی کارت رو توی راه بگی، البته حالام دیر نشده، میتونی در مسیر برگشت به خونه بهم بگی!
با تمام تلاشش، خنده از گوشه و کنار لبها و چشمانش بیرون زد و بر اخمش غالب شد:
–بهت نگفتم با من چک و چونه نزن؟!
باید آن روی تخس و خیرهام را میدید:
–گفتی … ولی آیا من قبول کردم؟ آیا گفتم چشم؟!
گوشهی لبش را جوید و سرش را چند بار بالا و پایین کرد:
–کارات یادم میمونه آمال خانم، خودتم خوب یادت نگهدار … به زودی بهم میرسیم!
نگاهش و لبخند موذیانهای که گوشهی لبش میدرخشید، نیت قلبی و منظور حرفش را به خوبی معنی میکرد؛ دلم آرام از یک سراشیبی ملایم سر خورد و گونههایم رنگ پیراهنم شد.
–نمیذاری آدم خوددار باشه، یه چیزیام میگم رنگ به رنگ میشی، برو تو!
نگاهم را روی سینهاش ثابت کردم و آهسته لب زدم:
–والا من حرفی نزدم، تو سریع کانال رو عوض میکنی!
بلند خندید. سرم که بالا آمد تا صورت خندانش را در نگاهم جا کنم، چشمم افتاد به هامون که از آشپزخانه بیرون زد. با لبخند، دستش را برایم بالا برد و به سمتمان پا تند کرد. سایهی لبخندش که روی نگاه و لبهایم افتاد، کمیل هم برگشت و با یک گامِ رو به عقب، کنارم ایستاد.
بشاش و سرحال سلام کرد و با کمیل دست داد. گاهی علامت سوالی در مورد او و رفتارش در ذهنم روشن میشد؛ آیا او هم جزو آن دسته آدمهایییست که درون پر غمشان را پشت خندهها و شوخ طبعیشان پنهان میکنند، یا ذات وجودی و طبیعتش همین است؟
بر خلاف همیشه تل کشی روی موهایش نبود و چند شاخه از فنریهایش، روی پیشانیاش تاب میخوردند، آنها را عقب راند و نگاه پر از شوق و مهربانیاش روی صورتم نشست:
–خوبی تو؟ خیلی خوش اومدی، خوشحالم که قراره دوباره پیشمون باشی!
با حفظ لبخندم جواب دادم:
–ممنونم! شما خوبی؟ خانواده خوبن؟
دوباره یک شاخه فنر روی پیشانیاش آویزان شد و نگاهم را به دنبال خود کشید.
–همه خوبن، اتفاقا مامانم چند روز پیش اینجا بود، کلی یادت کردیم.
با لحن شوخی پرسیدم:
–به خوبی یا بدی؟
چشمک زد و شیطان در نگاهش نیشخند زد:
–از خوبیهای بدت!
خیره نگاهش کردم. مهران هم چند وقت پیش مشابه همین حرف را گفته بود. او صبر و سکوتم در برابر خیلی از مسائل و حرفهای بعضی از آدمها را خوبِ بد میدانست. دوست داشتم بدانم او کدام خوبیام را بد میداند؛ اما به خاطر حضور کمیل ترجیح دادم بحث را کش ندهم. لبخند روی لبم نشاندم و گفتم:
–مهم نیت عمله!
چشمکی زد و با خنده گفت:
–نیت ما هم خیر بود والا!
لبخندم عمیق شد و او ادامه داد:
–من میرم بالا، توام میآی؟
کمیل زبانم شد و جای من، با لحن جدی جواب داد:
–تو برو به کارت برس آمال با من میآد.
در جواب کمیل سرش را تکان داد و رو کرد به من، بیمقدمه و با لحن جدی گفت:
–تحمل کمیل محتشم، اونم برای یک عمر واقعا سخته، ما که دیگه کارد به استخونمون رسیده بود، وظیفهی خودم میدونم به خاطر از خودگذشتگی و فداکاریت ازت نهایت تشکر رو کنم، خدا یک در دنیا و صد در آخرت نصیبت کنه!
نگاه شرورش و لبخند بدجنسی که گوشهی لبش سر بر آورد، جدیت لحنش را بیاعتبار کرد. غیر مستقیم و در لفافه به جدی شدن رابطهمان اشاره کرده بود؛ شاید هم مدل خاص خودش تبریک گفته بود!
خندهام را با یک لبخند به بند کشیدم و بیاختیار سرم به سمت کمیل چرخید. نگاه او هم روی من بود و بر خلاف دقایقی قبل لبخند به لب داشت. خاطر هامون خیلی عزیز بود، وگرنه چه کسی میتوانست در مورد کمیل، حتی به شوخی اینطور اظهار نظر کند!
دوباره هامون بود که به حرف آمد و باز هم مرا مخاطب قرار داد:
–میدونی که بیشتر حرفهام جنبهی فان داره، بعدم چون از بچگی متفاوت بودم خواستم به روش خودم قبل از همه تبریک بگم، خوشبخت و عاقبت بخیر باشی!
پس درست حدس زده بودم. درون کالبد هامون یک پسر بچهی شرور و بازیگوش، یک مرد جذاب و آداب دان و یک پیرمرد مهربان و دنیا دیده زندگی میکرد: الان حرفهایش را از زبان مرد آداب دان و پیرمرد مهربان گفته بود!
قدرشناسانه نگاهش کردم و لبخندی به مهربانی برادرانهاش هدیه کردم:
–خیلی متفاوت بود ممنون!
در را بست و با زدن کلید برق، نوری ملایم به ریش تاریکی اتاق خندید. به سمت میزش رفت و کیفش را روی میز گذاشت:
–بشین.
هیجان و اضطراب، توامان قلبم را نوازش میکردند. این اتاق پر بود از تصاویر زندهی ما؛ تصویر اولین ورودم تا آخرین خروجم، همه و همه، به ترتیب در ذهنم بازخوانی میشد.
به جای نشستن، کیفم را روی اولین مبل انداختم و به سمت پنجره رفتم. قطرههای درشت باران با سرعت، اما دانه دانه و پراکنده روی زمین میریخت. آسمانی که از صبح سایهی دلگیر و دمغش را روی شهر گسترده بود، با خداحافظی خورشید اشکش درآمد.
لبخند زدم و در کشویی را به آرامی عقب کشیدم. به سرمایی که از پیراهن نه چندان ضخیمم گذشت و پوستم را مور مور کرد، اهمیت ندادم؛ سردیاش آنقدر جاندار نبود که مرا از لذت بوییدن زمین باران خورده منصرف کند. هر دو دستم را روی چهارچوب در گذاشتم و گونهی راستم را به آنها تکیه دادم، و چشمانم به تماشای باران نشست.
صدای قدمهایش را شنیدم، اما حرکتی نکردم تا نزدیک شود. آمد و رو به من ایستاد. سرم را به سمتش چرخاندم و با ذوق کودکانهای گفتم:
–به نظر من هیچی قشنگتر از بارون نیست، نظر تو چیه؟!
گوشهی لبش به نشان لبخندی بالا رفت. نگاهش در صورتم گشت و مثل همیشه روی چشمانم چادر زد:
–به نظر من هیچی قشنگتر از چشمهای تو نیست، مخصوصا وقتی ذوق زده میشی!
دلم ضعف رفت و چشمها و لبهایم به بهترین شکل، شور و شوقم را به نمایش گذاشتند. از چهارچوب جدا شدم و سینه به سینهاش ایستادم. دست راستش را همراه با جعبهی خاتم کاری شده و مربعی شکلی از پشتش بیرون آورد و با دو دست به سمتم گرفت. حواسم پرت جعبه شد و باز هم نتوانستم سوالی را که از چندی پیش گوشهی ذهنم خاک میخورد را بپرسم.
جعبه را گرفتم و با نیش باز گفتم:
–وای … چه خوشگله!
به جعبه اشاره کرد و گفت:
–بازش کن.
به آرامی در جعبه را باز کردم و با یک دست گردنبند ظریف و سفیدی که در دلش بود بیرون آوردم. زنجیرش را روی انگشت شست و اشارهام انداختم و آن را بالا بردم. پلاک آویزانش را با دقت برانداز کردم و بعد از تشخیص حروف فارسی در هم تنیدهی آن، با هیجان گفتم:
–اسم خودته … چه خوشگل نوشته شده!
نامش در عین زیبایی، طوری نوشته شده بود که فقط از نزدیک، آن هم با دقت و توجه، خوانا بود.
نگاهم از انحنای جذاب لبهایش بالا رفت و چشمانش را در آغوش کشید:
–ممنون!
در نگاهش پسرک شیطانی بازیگوشی میکرد و چیزی فراتر از یک تشکر خشک و خالی طلب داشت، اما زبانش خواستهی دیگری مطرح کرد:
–میخوای برات ببندم؟
دلم میخواست؛ اما سرم را روی شانه کج کردم و با ناز لب زدم:
–میشه بعدا خودم ببندم؟
کف دستش را مقابلم گرفت و گفت:
–اون جعبه رو بده من.
با گیجی نگاهش کردم و جعبه را به دستش دادم. به گردنبند اشاره کرد و با قاطعیت گفت:
–همین الان ببندش!
مخالفت نکردم، لبخند زدم و با هر دو دست، دو طرف گردنبند را گرفتم و آن را از گوشهی آویزان شالم رد کردم. چند ثانیه جلوی چشمان منتظر و جدیاش درگیر بودم، اما بالاخره موفق شدم قفلش را ببندم.
با لبخند رضایت بخش و فاتحانهای به گردنبندی که میان سینهام آویزان بود نگاه کرد. گوشهی آویزان شالم را روی سینهام آوردم تا نگاه خیرهاش را درویش کند. بیتفاوت به نگاه خندانش، به سمت مبلی که کیفم روی آن بود رفتم؛ در واقع از نگاه شیطان و پر حرفش فرار کردم تا به یکباره شبیخون نزند!
–آمال!
کیفم را برداشتم و به سمتش چرخیدم:
–بله.
جلو آمد و بعد از سپردن جعبه به دستم، دستانش را بالا آورد و گوشههای شالم را با وسواس مرتب کرد. دستانش پایین آمدند و روی شانههایم نشستند.
–من به دوست داشتن هیچ کس وابسته نیستم، از یه جایی به بعد یاد گرفتم زندگیم رو بر مبنای مهر و محبت کسی بنا نکنم که اگر یه روز دوستم نداشت و من رو نخواست کل زندگیم بهم بریزه، اما …
خم شد و صورتش را با فاصلهای چند میلیمتری از صورتم نگه داشت و با لحن نرم و آرامی، حرفهایش را در گوش دلم فرو کرد:
–دنیام، و تموم زندگیم توی دستای توئه، متوجهی چی میگم؟
خوب خوب متوجه بودم؛ حالا که جهانش در دستانم بود، باید به او اطمینان خاطر میدادم که این دستها به خاطر او هم که شده هیچ گاه مشت نمیشوند و دنیای او را در تاریکی فرو نمیبرند!