رمان آرزوهای گمشده پارت 42

4.3
(8)

 

جلوی آینه‌ی کنار اتاقمان نگاهی به سر وضعم انداختم و بعد از اطمینان از موجه بودن لباسم و خوب بودن صورتم، نفس عمیقی کشیدم و همزمان با مهمانان پا به سالن گذاشتم. استرس و اضطرابم را پشت لبخند خجولم مخفی کردم و سلام دادم. پدر کمیل لبخند کم رنگی ضمیمه‌ی لبهای مخفی شده پشت سیبلش کرد و جوابم را داد؛ اما لبخند مادرش عمیق بود و نگاهش تحسین‌برانگیز!
دستم را با تردید جلو آوردم تا دست دراز شده‌اش را بگیرم که نگاهش روی دستم ماندگار شد. به آرامی آن را میان دستانش گرفت و با لحن دلسوزانه‌ای پرسید:
–ای وای … چی شده عزیزم؟!
نگاه مهربانش دلم را برد. لبخند زدم و زمزمه کردم:
–چیزی نیست، یه کوچولو بریدمش!
سبد گلی که در دست داشت را روی یک دستش نگه داشت و بی‌هیچ حرف اضافه‌ای، با دست آزادش در آغوشم کشید و زمزمه‌ی ” عزیز دلم ” نرم و آرامش قلبم را نوازش کرد. کمیلِ حسود این فرشته را با من قسمت می‌کرد؟
از آغوشش که بیرون آمدم، سبد گل را به سمتم گرفت. گل را گرفتم و صورت جوان و مهربانش را که تجسم چهره‌ی معصومانه‌ی نسا بود، با چشمانم قاب گرفتم و تشکر کردم.
آرش دستش را به سمت مبلهای سلطنتی سالن دراز کرد و با احترام تعارف کرد که بنشینند.
وارد آشپزخانه شدم. جعبه‌ی شیرینی که در بدو ورود آرش روی کانتر گذاشته بود برداشتم و سبد گل را جایگزین آن کردم. جعبه را روی میز گذاشتم و به سراغ چای رفتم.
آرش به دنبالم آمد و با برداشتن سینی چای هر دو از آشپزخانه بیرون رفتیم. زحمت تعارف چای را هم خودش کشید و در آخر فنجان مرا هم مقابلم گذاشت و کنارم نشست. چند دقیقه به سکوت و نگاه‌هایی که انگار دنیایی حرف داشتند برای مخاطب مقابلشان، اما غریبگی اولین حضور و دیدارشان اجازه نمی‌داد زبانشان در کام بچرخد.
–این شیرینی‌ها چه خوشمزه‌اس! خونگیه؟
بعد از آن همه سکوت، این اولین حرفی بود که از دهان پدر کمیل بیرون آمد. نگاهم را از به قول کمیل ” گودال چانه‌اش ” بالاتر نبردم. لبخند زدم و گفتم:
–نوش جانتون، بله خونگیه؟
تکان خوردن سرش، نگاهم را وسوسه کرد تا کمی بالاتر برود.
–شنیده بودم هنرمندی، ولی از قدیم گفتن شنیدن کی بود مانند دیدن!
خون به گونه‌هایم هجوم آورد. لبخند به لب داشت و بر خلاف دقایقی قبل نگاهش منعطف‌تر بود. جدی و غیر قابل نفوذ به نظر می‌رسید و من در این اندیشه بودم که می‌توانم در قلبش نفوذ کنم و محبت و توجهش را داشته باشم؟ می‌توانستم از همین حالا شروع کنم؛ موقع رفتن یک ظرف شیرینی‌ زنجبیلی‌ برایش آماده کنم.
همین دیالوگ کوتاه بین من و حاج ابراهیم، استارت گفتگوی جمع را زد؛ گپ و گفتی معمولی، مثل یک دورهمی دوستانه که هیچ کس حتی سعی هم نکرد مسیر آن را به سمت من و کمیل کج کند.

* * *
جواب سلام آمال را زیر لبی داد و حرکت کرد. نیم نگاهی به او که تمام رخ به سمتش چرخیده بود کرد. هم گله داشت، هم شاکی بود؛ اما سعی کرد آرام باشد:
–چرا انقدر اذیت می‌کنی آمال؟!
آمال کمی رو به جلو خم شد و سرش را کج کرد:
–اصلا من دلم می‌آد تو رو اذیت کنم؟!
نگاه مظلوم و لبهای آویزان آمال، وسوسه‌ی فشردن تن او را میان بازوهایش بیش از پیش می‌کرد. روسری ترکمنی که مادرش با سلیقه و انتخاب او خریده بود به سر داشت. موقع انتخاب حدس می‌زد که خیلی به او بیاید، اما حالا نتیجه خیلی مطلوب‌تر و بهتر از حد تصورش بود. روزهایی که قرار بود صبر کند تا به مراسم اصلی و عقد برسند، عجیب کش‌دار و طولانی شده بودند. ناآرام و بی‌قرار بود و نقاب زدن در این شرایط سخت! اگر این روزها تمام می‌شد، یک نفس راحت و آسوده می‌کشید و از خجالت آمال هم خوب در می‌آمد.

خوب یا بد، حالا علاوه بر دلبستگی، وابسته‌ی آمال هم شده بود. دوری و ندیدنش تاثیر منفی روی خلق و خویش می‌گذاشت.
–دو روزه دستت رو بهونه کردی و نمی‌آی کافه، الانم با کلی اصرار کشوندمت بیرون که ببینمت، اینا از نظر من اذیت کردنه خانم معلم!
آمال شانه‌اش را به صندلی تکیه داد و دلجویانه گفت:
–فردا می‌خواستم بیام دیگه، بعدم خیلی هپلی بودم، دوست نداشتم من رو اون شکلی ببینی!
زاویه‌ای به گردنش داد و با دیدن لبخند دلبرانه‌ و نگاه مهربان آمال گلایه‌ها و دلخوری‌هایش را آب شد.
–دلیلت قانع کننده نیست، ولی می‌گذرم. دستت چطوره؟
نگاه آمال سُرخورد روی دست باندپیچی شده‌اش و نرم و آهسته زمزمه کرد:
–خوبه … فقط موقع دوش گرفتن یکم اذیت شدم.
لبخند چموش و بازیگوشی گوشه‌های لبش را آرام آرام بالا کشید و در چشمانش لمید:
–پس منبع این همه بوی خوش و رخوت‌انگیز تویی!
آمال صاف نشست و خودش را با مرتب کردن روسری‌اش مشغول کرد.
دختر خجالتی دوست‌داشتنی! حیف که الان محدودیت داشت و دلش نمی‌خواست با حرفهای آنچنانی او را معذب کند. خوی خبیث و شرورش برای روزهای آتی، برنامه‌های ویژه‌ای برای شکستن پوسته‌ی خجالتی آمال تدارک دیده بود!
بی‌هوا گونه‌ی آمال را کشید و لب به تعریف گشود:
–روسریت خیلی بهت می‌آد، خوشگل بودی، خوشگل‌تر شدی!
آمال دوباره به سمتش چرخید و لبخند زد. از آن لبخندهایی که دو سیب سرخ وسوسه‌انگیزش، بیننده را محصور می‌کرد.
–یک خانم مهربون و عشق با سلیقه‌ی پسر جذابش برام خریده، خیلی دوستش دارم.
خندید و با شیطنت پرسید:
–پسرش رو دیگه؟
صدای خنده‌ی آمال، مثل موسیقی بی‌کلام و آرامش‌بخشی، دست نوازش بر سر روحش کشید.
–برداشت آزاده عزیزم، حالا بگو کجا می‌ریم؟ به آرش گفتم زود برمی‌گردم.
با جدیت گفت:
–آرش باید عادت کنه!
و با قلدری و تاکید ادامه داد:
–بعد از عقدمون باید بیشتر پیش من باشی!
آمال ساکت شد و ریشه‌های ابریشمی روسری‌اش را که زیر نور چراغهای خیابان می‌درخشید به بازی گرفت. خاموشی یکباره‌‌ی او نگرانش کرد:
–چی شدی؟!
آمال نفسش را رها کرد و بعد از مکثی کوتاه، بدون اینکه سرش را بلند کند، با لحن گرفته‌ای که استیصال در میان کلماتش خودی نشان می‌داد گفت:
–این مسئله بزرگترین دلمشغولی این روزای منه!
با لحن نرم و مهربانی گفت:
–بگو ببینم چی اذیتت می‌کنه، هوش و گوشم دربست در اختیار توئه!
–الان نمی‌شه … دیر وقته، فردا حرف می‌زنیم!
اصرار کرد:
–بگو آمال؛ الان نگی من تا صبح خوابم نمی‌بره!
آمال با چهار انگشت دست چپش پیشانی‌اش را مالید و لب زد:
–مفصله کمیل جان، بذار برای فردا!
با لحن جدی و سمجی خط و نشان کشید:
–تا وقتی حرف نزدی یک درصدم به برگشتن فکر نکن!
آمال با نرمش در پی قانع کردنش برآمد:
–گوشی نیاوردم، دیر برگردم آرش نگرانم می‌شه، قول می‌دم فردا زودتر از روزای دیگه بیام و فقط هم کنار تو باشم، تازه انقدرم حرف بزنم که خودت خسته بشی!
قبول نکرد. در مورد مسائل آمال، صبوری و خودداری‌‌ دو فاکتور تعریف نشده بودند. گوشی‌اش را از روی پایش برداشت و به سمت آمال گرفت و دستور داد:
–زنگ بزن بگو دیرتر می‌آی!
آمال با شماتت نگاهش کرد:
–کمیل! می‌دونی از اصرار خوشم نمی‌آد و داری لجبازی می‌کنی!
راهنما زد و ماشین را گوشه‌ی خیابان متوقف کرد. به سمت آمال برگشت و نگاهش روی سینه‌ی او جا ماند. گوشه‌های روسری کنار رفته و موهای بلندش، آزادارنه از دو طرف سینه تا روی پاهایش امتداد داشتند. خنده‌دار بود؛ اما در این گیر و دار برایش سوال پیش آمد که چطور با دست مجروحش، آن حجم مو را شسته است؟
دست نگاهش را گرفت و تا صورت او بالا کشید تا از وسوسه‌ی گم شدن میان موهای او خلاص شود.
خیره شد به چشمان منتظر آمال و درخواستش را در دل جملات مهربانانه‌تری گنجاند تا او را راضی به گفتن کند:
–اصرارم از روی لجبازی نیست عزیز من، اگر نمی‌خواستی کامل بگی اصلا نباید بهش اشاره می‌کردی، اصرار می‌کنم چون می‌خوام زودتر بگی و دلت رو سبک کنی، از طرفی خودم رو می‌شناسم، اگر امشب نفهمم مشکل تو چیه فردا رو کلا کلافه و نا آروم می‌گذرونم.
گوشی را کف دست آمال گذاشت و خواهش کرد:
–زنگ بزن … لطفا!

آمال با گفتن: ” باشه قربونت برم حواسم هست “، خداحافظی کرد و به تماسش با آرش پایان داد.
اخم نمایشی کرد و طلبکاری پرسید:
–سفارش کردن حواست به چی باشه؟!
آمال با پشت گوشی ضربه‌ای به بازویش زد و با اخم شیرینی گفت:
–حواست به رانندگیت باشه، بعدم بگو مقصد کجاست!
دوباره‌ی گونه‌ی خوش ترکیب آمال را کشید و لبخند زد:
–مقصد فقط و فقط تویی، بقیه‌ی چیزا بهانه‌اس!
پایش را روی پدال گاز فشرد و سرعتش را بالا برد:
–چشم رو هم بذاری رسیدیم به یک جای خوب!
با خنده و شوخی سر به سرش گذاشت:
–تا آخر شب خودم نگهت می‌دارم!

* * *

روی ایوان ایستاده و بارانی را که بی‌وقفه می‌بارید تماشا می‌کرد. بارانی که گرد و خاک حاصل از باد و طوفان چند دقیقه‌ی پیش را از تن زمین و درختان می‌شست و انگار جانی تازه به آنها می‌بخشید. آسمانی که دقایقی پیش بدون هیچ غرش و سر و صدایی بارید و روی طوفان و بادی که زوزه می‌کشید کم کرد. درست مثل بعضی آدمها که در گرد‌بادها و طوفان‌های زندگی‌ات از راه می‌رسند و گاهی با دستهای مهربانشان؛ گاهی با کلمات معجزه‌آسا و دلگرم کننده‌شان و گاهی فقط با لبخند و نگاه زندگی بخششان، گرد و غبار دلت را می‌شویند و مثل آینه‌ی وجود خودشان، درون تو را هم زلال و شفافت می‌کنند.
سالها بود که در خانه‌ی پدری‌اش، با چنین آرامش خیال و فراغ بالی، از چیزی لذت نبرده بود. همیشه آمدن‌ها و رفتن‌هایش با اکراه و از سر اجبار بود.

صدای باز شدن در خانه را شنید. با مکث، از حیاط خیس و باران خورده‌شان نگاه گرفت و به عقب برگشت.
–تو این هوا چایی لب سوز لب دوز مزه می‌ده!
لبخند روی صورتش پهن شد و پشت سر مادرش راه افتاد. بدون اینکه دمپایی‌هایش را در بیاورد، لبه‌ی تخت نشست و به پشتی‌ آن تکیه زد. مادرش لیوان چای را مقابلش گذاشت و پرسید:
–محمد مگه نگفت پنج دقیقه دیگه خونه‌ان، ساعت دو و نیمه پس کجا موندن؟
دستش را بالای فنجان گرفت و به یاد بچگی‌هایش که با بخار چای دستانش را گرم می‌کرد، لبخند زد و گفت:
–خودت که می‌دونی محمد و هانیه یک جا بیفتن اتفاقات غیر قابل پیش بینی زیاد می‌افته، می‌آن نگران نباش.
مادرش لبهای ژاکت بافتش را به هم نزدیک کرد و گفت:
–ماشاالله اون هانیه انرژیش تمومی نداره، نه تنش خسته می‌شه نه فکش!
–اتفاقا هانیه برای نسا خیلی خوبه مامان، بذار بیاد و با شلوغ کاریاش حال و هوای نسا رو عوض کنه.
مادرش با خنده گفت:
–هانیه به گذاشتن و نذاشتن کار نداره، از در بیرونش کنیم از پنجره می‌آد!
خندید و مادرش ادامه داد:
–امسالم به خیر بگذره، سال دیگه عید اونم می‌شه عروس محمد.
به حرف دو پهلوی مادرش لبخند زد و لیوانش را تا مقابل لبهایش بالا آورد. شاید مادرش هم از شیطنت‌های ریز و زیر پوستی محمد و هانیه خبر داشت که آرزوی ختم به خیر شدن امسال را می‌کرد.
–از آمال خبر داری؟ فامیل‌هاشون اومدن؟
مادرش چه سوالی می‌پرسید؛ مگر می‌شد او یک لحظه از آمال بی‌خبر باشد!
لبخند زد و بعد از نوشیدن جرعه‌ای از چایش گفت:
–امروز صبح پرواز داشتن تا الان دیگه رسیدن و ناهارم کنار آمالشون خوردن.
مادرش استکان کوچکش را از لبهایش فاصله داد و گفت:
–پس بعد از ناهار به خونه‌اشون زنگ می‌زنم، هم خوشامد بگم، هم قرار پس فردا رو دوباره یادآوری کنم.
چشمکی زد و با لحن بامزه‌ای ادامه داد:
–انقدر دختر خوشگله‌اشون به دلم نشسته که من از تو هول‌ترم!
از حرف مادرش غرق لذت شد. انقدر از آمال خوشش آمده بود که بعد از اولین دیدار، دوبار دیگر هم به دیدنش رفته و هر از گاهی با تماسی تلفنی، ارتباطش با آمال را صمیمی‌تر و نزدیک‌تر کرده بود. نسا هم از قافله عقب نمانده و علاوه بر تماس تلفنی، از طریق پیامک و شبکه‌های مجازی هم با آمال در ارتباط بود.
–تو و نسا هم به دل آمال نشستین.

محمد پای سفره نشست و با خنده به مادرش که هنوز در حال شماتت کردنشان بود گفت:
–فِری به جون خودم تو حسودیت شده ما سه تایی رفتیم بستنی خوری و تو و شاه پسرت رو نبردیم!
مادرش از آن طرف کانتر دیس پلو را به دستش داد و گفت:
–کم حرف بزن که فقط رشد طولی و عرضی داشتی و اون مغزت تو سن جنینی مونده!
هر دو زدند زیر خنده و محمد گفت:
–داری می‌زنی تو سر مال خودت؟!
مادرش خندید همراه با دو ظرف خورشت از آشپزخانه بیرون آمد:
–آدم باید منصف باشه، حتی در مورد مال خودش!
محمد با ته مانده‌ی خنده‌های قبلی که هنوز روی صورتش بود، سرش را تکان داد و کف دستش را چند بار روی قلبش زد:
–جات اینجاست عشق همیشه با انصافم!

با ورود نسا و هانیه به سالن، نگاه هر سه به سمت آنها رفت. نسا با گامهایی آرام و با احتیاط، جلوتر از هانیه قدم برمی‌داشت. دست و پایش از گچ آزاد شده و امروز دومین جلسه‌ی فیزیوتراپی‌اش را پشت سر گذاشته بود. پای سفره که رسیدند، هانیه قصد کمک داشت که نسا مانع شد:
–ممنون هانی می‌تونم، تو بشین.
هانیه منتظر ماند تا نسا بنشیند و بعد از اینکه کوسن کوچک را زیر پای دراز شده‌ی نسا تنظیم کرد، کنار محمد نشست. محمد بشقاب هانیه برداشت و پرسید:
–مامانت چی می‌گفت؟
هانیه پوفی کشید و جواب داد:
–کلی حرف زد فقط برسه به اینکه ” زشته هر روز می‌ری خونه‌ی عموت و مزاحمشون می‌شی “!
نیشخند زد و ادامه داد:
–منم از طرف همه‌اتون گفتم که از حضورم خیلی خوشحالید و یک روز نبینیدم دلتون برام تنگ می‌شه! مگه نه زن‌عمو؟
نسا به جای مادرش با بدجنسی ” نه ” ی محکم و جانداری تحویل هانیه داد و همه را به خنده انداخت.

هانیه رو ترش کرد و بشقاب پر شده‌اش را از محمد تحویل گرفت:
–نظر تو مهم نیست، چون سِمَتی که داری نیتت رو مشخص می‌کنه، مهم عمو و زن‌عمو‌ان.
به صورت نمادین و با ناز موهای فرضی روی پیشانی‌اش را کنار زد و رو به مادرش، با ناز و عشوه درخواست کرد:
–زن‌عمو بهش بگو چند بار خودتون و عمو جون بهم گفتین ” عروس گل خودمی و اینجا خونه‌ی خودته “!
نسا خندید و با شگفتی به هانیه خیره شد:
–خیلی پررویی!
هانیه کم نیاورد و گفت:
–پررو نیستم خواهر، احساس خطر کردم، واسه همین تصمیم گرفتم تمام حجم خودم رو توی چشمتون جا کنم تا جاریم جا نشه، حالا درسته اون بزرگتره، ولی من حق آب و گل دارم.
بادی به غبغب انداخت و تلاش کرد خنده‌اش، بازی‌اش را خراب نکند:
–من از بچگی عروس این خانواده بودم!
هر سه در سکوت و با خنده‌هایی فرو خورده دو دخترعمو را تماشا می‌کردند. هانیه خودش هم از حرفی که زد خنده‌اش گرفته بود. نقش‌هایی که در قالبشان فرو رفته بودند به هیچ کدامشان نمی‌آمد.
نسا چنگالش را بالا آورد و جلوی صورت هانیه بازی داد:
–اولا به آمالمون از گل کمتر بگی با همین چنگال چشماتو در می‌آرم می‌ذارم کف دستت، ثانیا خودتو به زور نچسبون به ما!
با لحن تمسخر‌آمیزی ادامه داد:
–از بچگی! چه جلافتا!
هانیه با لب و لوچه‌ای آویزان، نگاهی به سه تماشاچی ساکت جمع کرد و مظلومانه گفت:
–شنیدین چی گفت؟ اونوقت هیچ کدومتون طرف من رو نگرفتید، من بعد از خوردن گوشت لوبیا و قیمه بادمجونم، به نشانه‌ی اعتراض این خونه رو ترک می‌کنم!
نسا با خنده گفت:
–درم پشت سرت آروم ببند سوز نیاد!
صدای بلند خنده‌‌شان گوشهای در و دیوار را پر کرد. در و دیواری که خیلی وقت بود صدای خنده‌های بلندشان را نشنیده بود!

–نمی‌آی بالا؟
به سمت آمال چرخید. دستانش را روی سینه در هم پیچید و با شیطانی که در نگاهش می‌خندید، هم پیمان شد:
–وقتی تنهایی دعوتم کن! الان بیام جز نگاه کردن چی بهم می‌ماسه؟!
آمال خیره‌اش شد. نگاهش مثل معلمی بود که از تخسی و شرارت شاگردش حرص می‌خورد، اما توانایی مهار خنده‌اش را هم ندارد.
–خیلی پررویی کمیل!
نگاه خندانش برای آمال خط و نشان می‌کشید و خوی شرورش می‌گفت: ” خوب کردم، حالا کجاش رو دیدی! “. از صبح که برای انجام آزمایش با هم همراه شده بودند، مدام شوخی کرده و با وسط کشیدن بحث به سمت انواع بوسه و بغل و معانی متفاوتشان، حسابی سر به سر آمال گذاشته و تفریح کرده بود. انگار آمال هم کمی از موضع سفت و سختش پایین آمده بود. به حرفهای منظوردارش بدون هیچ اعتراضی گوش سپرده و با خنده‌های شیرین و گاها تاییدش، همراه و پایه‌ی خوبی برای شیطنت‌هایش شده بود.
دستانش را پایین آورد و در نقش یک آدم مظلوم که حقش پایمال شده فرو رفت:
–پررو بودنم چه تاثیری روی رفتار شما داره خانم معلم؟! امروز اینهمه برات حرف زدم و اطلاعات مفید در اختیارت گذاشتم، گفتم شاید اینجوری فهمیدی دلم چی می‌خواد بلکه از دستت یه قطره آب چکید، اما دیدم زهی خیال باطل، تو یه صورم به هتی گرین زدی!
آمال ابروهایش را جمع کرد و با تعجب پرسید:
–هتی گرین؟!
نیشخند زد:
–یک درصدم فکر نکن بهت بگم کیه!
آمال کوچکترین اصراری نکرد. لبخند زد و با لحن آرام و لطیفی گفت:
–بیا ناهار با ما باش، کسی نیست، عزیز و حاج بابا رفتن خونه‌ی عمو، عمو محمودم قرار بود واسه ناهار بره پیش یکی از دوستانش‌!
لبخندی به پهنای صورت زد و نگاهش همراه با دستهای آمال روی شال او نشست. دوباره و برای چندمین بار انگشتری که دیشب مادرش به انگشت آمال انداخته بود، لبخند روی لبش نشاند و شور و شوق در چشمانش درخشید.
–باید یک سر برم کارخونه، عصری می‌آم دنبالت بریم حلقه بخریم.
–خسته می‌شی، برای چی بری کارخونه و دوباره برگردی؟ می‌خوای خرید حلقه رو بذاریم برای فردا!
کاش می‌توانست برای دقایقی طولانی او را در آغوشش حبس کند!
–نمی‌شه، یکم خرده کاری دارم، حامدم امروز زیاد میزون نبود، مجبورش کردم بره نگرانم دوباره گند بزنه!
چشمکی زد و به لحنش چاشنی شیطنت اضافه کرد:
–به آیه بگو هوای ته تغاری بی‌اعصاب دایی صابر رو بیشتر داشته باشه، یکم زمخته ولی دلش مثل بچه‌هاس!
چند هفته‌ای بود که آمال او را در جریان رابطه‌ی آیه و حامد قرار داده بود. چند روز بعد هم حامد در خانه‌ی عزیز، پیش او، فروغ و هامون اعتراف کرده بود که دلش گیر آیه است و میان خودشان قرار و مدارهایی گذاشته‌اند. آن روز فروغ و هامون هم مثل او -وقتی برای اولین بار جریان را شنیده بود- دقایقی مات و مبهوت و شوکه بودند. چقدر فروغ حرص خورده و اعتراضش به آب زیرکاهی حامد را با پس گردنی و نیشگون‌های پدر و مادر داری نشان داده بود.
آمال لبخند زد و چشمهایش چراغانی شد:
–پیغامت رو بهش می‌رسونم!
نگاهش خیره شد به چشمهایی که بعد از خنده‌هایش، نقطه‌ی عطف علاقه‌ی عمیق قلبی‌اش بود و زبانش کلمات را هجی کرد:
–ساعت شیش آماده باش می‌آم دنبالت، به اهل خونه هم بگو که دیر برمی‌گردی، خیلی دیر!
تاکیدش روی ” خیلی دیر “، آمال را به خنده انداخت.
–عذر می‌خوام ” خیلی دیر ” شما حول و حوش چه ساعتی می‌شه؟ خیلی دیر ما ده و نیمه!
صاف نشست و بعد از سر و سامان دادن به موهایش، سوئیچ را در قفل چرخاند و محبت ‌را در رگ و پی کلماتش ریخت:
–خیلی دیر ما، اونم کنار کسی که دوستش داریم، زمان مشخصی نداره خانم معلم!

* * *
پیشخدمت سفارش‌‌ها را در دفترچه‌ی کوچکش یادداشت کرد و رفت. در اتاقک را کیپ بست و کنار آمال نشست. به پتوی مسافرتی که گوشه‌ی اتاقک بود اشاره زد و گفت:
–اگر سردته اون پتو رو بپیچ دور خودت.
آمال با خنده گفت:
–پالتوم گرمه، ولی از سرما یخ بزنمم محاله به اون پتو دست بزنم.
–کار خوبی می‌کنی تا بغل من هست استفاده از پتو حرامه!
آمال از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد و گفت:
–فرصت طلب!
با خنده گفت:
–چه قدرم تو راه می‌دی!
جواب آمال به حرفش تنها لبخندی شیطنت‌آمیز بود. پاهایش را در شکمش جمع کرد و دستانش را دور زانوهایش پیچید. چانه‌اش را سر زانویش گذاشت و نگاهش را به نوک انگشتانش دوخت. دستش را روی ساعد آمال گذاشت و گفت:
–اینجوری نشین!
آمال سرش را به سمتش چرخاند و پرسید:
–چرا؟!
به پشتی تکیه داد و از پشت دیوار شیشه‌‌ای اتاقک، نگاه گذرایی به منظره‌ی بیرون انداخت.
–حس غم و تنهایی و بی‌کسی بهم می‌ده …
نگاهش را به صورت آمال که زیر نور می‌درخشید داد:
–دوست ندارم هیچ وقت خودتو اینجوری بغل کنی!
لبهای کوچک آمال به لبخندی کش آمد. دستانش را از دور زانوهایش برداشت و پاهایش را دراز کرد. دامنش را روی پاهای پوشیده در جوراب شلواری مشکی‌اش کشید و گوشه‌های پالتویش را به هم نزدیک کرد.
–کمیل!

امروز با حرفها و رفتارهایش حسابی دل بی‌قرارش را به بازی گرفته بود، بدون اینکه بداند چه آشوبی درون او به پا کرده است. صدا زدن نامش، آن هم اینطور آهنگین و لطیف، یکی از آن حرفهای دل آشوب کن بود که جوابی غیر از ” جانم “ی از دل برآمده نداشت.
–یه چیزی بگم، بهم نمی‌گی دیونه؟
اخم کرد و ” نه ” محکم و جدی از میان لبهایش بیرون جست.
–برای عقدمون خانواده‌ی آمنه‌ هم می‌آن، تو گفتی بابات مادر آمنه رو می‌شناسه، به نظرت متوجه تشابه دوقلوها با آمنه و پسرعموت می‌شه؟
نفسش را رها کرد و کف دستانش را به صورتش کشید:
–آمال … آمال!
لحن کلافه و درمانده‌اش، دست و پای آمال را جمع کرد.
–ببخشید … دست خودم نیست!
درک می‌کرد، اما اگر الان جدی برخورد نمی‌کرد و جلوی پیشروی فکر و خیالهای او را نمی‌گرفت، مطمئنا بعدها دچار مشکل می‌شدند. کاملا به سمت آمال چرخید و با لحن جدی و بدون انعطافی گفت:
–ببین آمال، شاید از حرفم دلخور بشی، اما من احساس می‌کنم تو در مورد دوقلوها دچار وسواس شدی. اونا هیچ شباهتی به رضا، یا ما ندارن! که اگر داشتن این همه سال فروغ متوجه می‌شد، فروغ که می‌دونی چقدر دقیق و تیزه، یا توی همین مدت آشناییمون بالاخره یک نفر یک اشاره‌ای می‌کرد، می‌گی نسا خیلی توجه می‌کنه بهشون، اما شنیدی تا به حال حرفی بزنه؟ تو چون خودت از جریان باخبری همچین حسی داری و می‌ترسی. مثلا دو تا از پسرای حاجی باقری‌ام مثل ما موهاشون لخته و روی چونه‌اش چال دارن، پس یعنی با ما نسبتی دارن؟! تنها کسی که شاید … شاید، با دیدن دوقلوها چند درصد شک کنه خودِ رضاست، اونم به خاطر اینکه با آمنه بوده.
با لحن مهربان و اطمینان بخشی ادامه داد:
–بعدم نه تنها رضا، بلکه خانواده‌ی رضا هم دیگه توی زندگی ما و نسا جایی ندارن، کلا رابطه‌ی ما با خانواده‌ی عموم دیگه ترمیم نمی‌شه، برادری بابام و عموم تموم شده‌اس، تو که در جریان همه چیز هستی عزیز من! نسا هم نهایت تا یکی دو هفته‌ی دیگه جدا می‌شه و دیگه سایه‌ی رضا رو هم دور و برمون نمی‌بینیم.
ملتمسانه خواهش کرد:
–با من و خودت اینجوری نکن، مرگ کمیل …
آمال کلامش را برید و با اخم اعتراض کرد:
–اِ … خدا نکنه!
–پس دیگه …
با تقه‌ای که به شیشه خورد، لب فرو بست و به پیشخدمتی که سینی غذایشان را آورده بود، اجازه ورود داد.
با رفتن پیشخدمت، آمال جمله‌ی ناتمام او را کامل کرد:
–باشه سعی می‌کنم دیگه بهش فکر نکنم!
لبخند زد و ادامه داد:
–از آقای دکترتون برام بگو!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سایا
5 سال قبل

سلام
دیگه هرروز پارت نمیزارید؟

سایا
پاسخ به  ghader ranjbar
5 سال قبل

یعنی امروزم پارت نمیزارید

fatemeh
5 سال قبل

رمانتون خیلی قشنگه همین طورادامه بدید ممنون

Atefe
پاسخ به  fatemeh
5 سال قبل

قلم این رمان قویتر از بقیس، داستانشم بهتره و تکراری نیس، حالا که ما علاقمند شدیم پارت گذاری قطع شد.

fatemeh
پاسخ به  Atefe
5 سال قبل

تامیبینن رمانشون طرفدارداره برای پارت گذاری زیرلفظی میخوان باهمه رمانایی که خوندم فرق داره

R_NA_813
5 سال قبل

لطفا پارت ها رو زود به زود بذارید
من خیلی منتظر ادامه ی این رمانم

سایا
5 سال قبل

وای تورو خدا پارت جدید بزارید دیگه
چند روز گذشته

آریانا
پاسخ به  ghader ranjbar
5 سال قبل

سلام. رمان قشنگی هست. بقیه اش رو نمیذارید؟

R_NA_813
5 سال قبل

میشه دقیقا بگین پارت بعدو کی میذارین ؟😡😡😡

فاطمه
5 سال قبل

سلام خانم عجملو امکان دارد آدرس کانالتون را اینجا قرار بدهید؟

Atefe
5 سال قبل

خوبه نویسنده اونقدری باشعور هست که به مخاطبانش اطلاع بده، به هر حال منتظر ادامه رمان هستیم

دسته‌ها

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x