رمان آرزوهای گمشده پارت 5

3.5
(8)

 

کلید را توی قفل چرخاندم و وارد لابی ساختمان شدم. ساختمان شش واحدیمان نیازی به نگهبان نداشت؛ همه‌ی همسایه‌ها صاحب خانه بودند و از وقتی به اینجا آمده بودیم هیچ آدم جدیدی به جمع همسایه‌ها اضافه نشده بود و تقریبا همه با هم آشنایی داشتیم. از همان اول آقای بدرقه مدیر ساختمان بود و همسایه‌ها به قدری خوب و قانونمند ر فتار می‌کردند که تا به حال مشکل حادی پیش نیامده بود.

وارد آسانسور شدم و به خوده خسته‌ام درون آینه سلام کردم. روی صورتم دقیق‌تر شدم، شالم تا وسط سرم عقب رفته و موهای مشکی رنگم زیر نور داخل کابین به خرمایی می‌زد. نگاهم پایین‌تر امد و روی چشمانم مکث کرد، آنها هم از سیاه به قهو‌ه‌ای تیره تغییر رنگ داده بودند. اولین باری که متوجه شدم رنگ موها و چشمانم سیاه مطلق نیستند، کلاس سوم راهنمایی بودم. آن زمان خیلی برایم مهم شده بود که زیبا باشم برای همین همیشه آینه‌ی کوچکی همراهم بود و تا وقت پیدا می‌کردم تمام زوایای صورتم را بررسی کرده و هر روز چیز تازه‌ای کشف می‌کردم.
توی حیاط زیر نور آفتاب، با آینه‌ی کوچک جیبی‌ام، اولین جوشی که روی صورتم افتاده بود را بررسی می‌کردم که نگاهم در آینه به چشمانم و رنگ موهایم افتاد و متوجه شدم که رنگشان به آن سیاهی که می‌گویند نیست. کشف تازه‌ام برایم خوشایند بود؛ اصلا از اینکه زیادی سیاه باشند خوشم نمی‌آمد. می‌ترسیدم عمه افروز به من هم مثل عروس جاری‌اش بگوید: ” کلاغ سیاه”. رنگ موهای عروس جاری‌اش مشکی پر کلاغی بود، عمه افروز عقیده داشت با آن ابروهای سیاه و پوست برنزه درست شبیه کلاغ است البته این نظر عمه بود بقیه چنین نظری نداشتند.

بعدها هر وقت حس می‌کردم زندگی‌ام در یک سیاهی مطلق فرو رفته، یاد موها و چشمانم می‌افتادم و با خودم می‌گفتم همانطور که روزی همه فکر می‌کردند رنگ موها و چشمانم زیادی سیاه و تیره است و من یک روز زیر نور آفتاب دریافتم که دیگران درست نمی‌گویند، حالا در زندگی‌ام هم می‌توانم تمام سیاهی‌ها را زیر نور امید و عشق ورزیدن به عزیزانم، روشن‌تر ببینم حتی اگر اندک و ناچیز باشند.

در باز کردم و وارد خانه شدم. کفشهایم را در راهروی مربعی شکل ورودی درآوردم و با روفرشی عوض کردم. خم شدم و کفشها را داخل جا کفشی گذاشتم. صدای آیه از سالن به گوش می‌رسید، از طرز صحبت کردن و خنده‌هایش فهمیدم در حال مکالمه با آن دو وروجک است. قدمی به جلو برداشتم اما باصدای زنگ در به عقب برگشتم. در را باز کردم و با دیدن فاطمه خانم، همسایه‌ی واحد روبرویی، با لبخند سلام کردم و احوالش را پرسیدم. مثل همیشه صورت گرد و سفیدش را با چادر گلدار گلبهی‌اش که بی‌نهایت به او می‌آمد قاب گرفته بود. با خوشرویی جوابم را داد. کنار رفتم و در را تا آخر باز کردم، تعارفش کردم داخل بیاید اما تشکر کرد و گفت که همسرش در خانه است و باید زودتر برود. سپس با لحن مهربان و خجالت زده‌ای جمله‌هایش را پشت هم چید:
–می‌دونم خسته‌ای، ببخش جلو در وقتتو می‌گیرم، باز مثل همیشه واست زحمت دارم.

فاطمه خانم از همان روزهای اول زیاد به خانه‌مان رفت و آمد می‌کرد. مهربان و خونگرم بود و قیافه و حتی خلق و خویش نسبت به سن و سالش خیلی جوان می‌زد. در سیزده سالگی ازدواج کرده و دو پسر داشت که هر دو ازدواج کرده بودند. همیشه می‌گفت از وقتی ما را دیده به دلش نشسته‌ایم و من و آیه جای دختران نداشته‌اش هستیم. گاهی که از دست دو عروسش شاکی می‌شد می‌گفت: “کاش شما زودتر می‌اومدین اینجا، اونوقت من عمرا واسه پسرام جلو در خونه‌ی کس دیگه‌ای می‌رفتم.”
حدس اینکه چه چیز از من می‌خواهد سخت نبود. لبخندم را عمق بخشیدم و گفتم:
–تو رو خدا نگین این حرفو چه زحمتی آخه. جانم بفرمایید.
–قربونت برم خوشگل من. فردا نه پس فردا شب، تولد آرمیتاس. سیمین الان زنگ زد گفت ازت بپرسم اگه وقت داری بازم مثل پارسال زحمت دسرا و غذاهارو تو بکشی، من بهش گفتم می‌ری سر کار وقت نداری اما اصرار کرد گفت حالا تو بهش بگو مهمونام کمه و فقط غذا و دسرارو زحمتشو بکشه، تزئیناتو می‌گم از بیرون بیان انجام بدن.
سیمین خواهرش بود؛ چند سالی می‌شد که به واسطه‌ی فاطمه خانم، تمام کارهای جشن‌هایشان را من انجام می‌دادم و خیلی از کارم راضی بودند.
چشمکی زدم و گفتم:
–یه کاریش می‌کنیم؛ مگه می‌شه شما ازم بخوایین و من نه بیارم!
با لبخند دندانمایی گفت:
–قربونت برم من که انقدر خانومی.
“خدانکنه” ای گفتم و افزودم:
–فقط به سیمین خانم بگین هر چی که مد نظرشونه برام لیست کنن تا من بدونم چی لازمه بخرم.
–باشه عزیز بهش می‌گم.

وارد سالن شدم. آیه به محض دیدنم به سمتم آمد و با گفتن: “اومد، الان می‌دم بهش ” گوشی را به سمتم گرفت.

به محض اینکه گوشی را گرفتم و سلام کردم، صدای شاد و جیغ مانندشان را شنیدم. گوشی روی بلندگو بود و من صدای مهری و آقا مصطفی را هم می‌شنیدم که به آنها تذکر می‌دادند یکی یکی صحبت کنند تا من متوجه حرفهایشان شوم.
مثل همیشه ایلیا با قلدری به الناز اجازه‌ی صحبت نداد و خودش تند تند شروع به صحبت کرد:
–سلام آبجی آمال، پس کی می‌آی من برات یه عالمه نقاشی کشیدم، تازه این دفعه انقدر خوب رنگ زدم اصلا از خط نزده بیرون.
دلم قنج رفت برای شیرین زبانی‌هایش.
–الهی آبجی آمال فدای تو بشه قلدر من….
وسط حرفم پرید و با لحن شاکی گفت:
–قلدر نه قلندر آبجی!
خندیدم، با تصور لپهای آویزان و اخمهای درهمش، دلم ضعف رفت برای گاز گرفتنش.
–الان قلدری کردی دیگه قلندر!
با لحن ناراحتی الناز را صدا زد:
–باشه بیا اول تو حرف بزن.
آخ کاش اینجا بود تا یک دل سیر می‌چلاندمش! دلجویانه نامش را صدا زدم:
–ایلیای من! قربونت بشم تو هم قلندری هم قلدر، قهر نکن که من می‌میرم. دلم براتون یه نقطه شده.
هر دو با هم گفتند:
–پس کی می‌آی؟
–آخر هفته پیشتونم خوبه؟
صدای جیغشان بلند شد:
–آخ جون. آبجی آیه و داداش آرشم بیار.
با آرامش توضیح دادم:
–خوشگلای من آبجی آیه امتحان داره، داداش آرشم یکم سرش شلوغه این دفعه من تنها می‌آم. انشاا… امتحان آبجی آیه تموم بشه شما میایید پیش ما.
هر دو با هم گفتند:
–پس تو زود بیا زیادم بمون.
خندیدم:
–چشم قربونتون برم.

بعد از یک ساعت صحبت و گفتن از ریزترین کارهایشان بالاخره رضایت دادند و خداحافظی کردند و نوبت به مهری رسید تا با او هم احوالپرسی کنم.
–مادر خوبه؟
آمنه با چنان لحن مهربان و قشنگی مادرش را ” مادر ” صدا می‌زد که بعد از ازدواجش با بابا ما هم عادت کردیم مادرش را ” مادر ” صدا بزنیم. مهری با آن لهجه‌ی شیرین کاشانی‌اش و لحن همیشه آرام و دلگرم کننده‌اش گفت:
–اینجا همه خوبن. فقط بچه‌ها دلتنگی شمارو می‌کنن، دیگه امروز انقدر اصرار کردن تا زنگت زدم.
به خاطر امتحانات خرداد و کنکور آیه سه هفته‌ای می‌شد که به آنها سر نزده بودیم و هر از گاهی تلفنی صحبت می‌کردیم.
–ببخش مهری جون این چند وقت سرمون یکم شلوغ شد نشد بیاییم اما من این هفته حتما می‌آم.
باز هم مهربانانه زمزمه کرد:
–خدا ببخشه عزیزجان، قدمت سر چشم بیا که منم دلتنگتم.

صحبتم با مهری زیاد به درازا نکشید و خیلی زود خداحافظی کردیم. گوشی تلفن را سر جایش قرار دادم و کیفم را از روی مبل برداشتم و به اتاق رفتم. هر بار که با ایلیا و الناز صحبت می‌کردم خاطرات دور گذشته و ماجرای وصل شدنمان به این خانواده برایم مثل یک فیلم کوتاه و پر مجهول دوره می‌شد و مرا بیشتر دلتنگ بابا می‌کرد.

–آمال من که خونه نیستم دو قلوها مزاحم درس خوندنم بشن، رفتی با خودت بیارشون.
در کمد را بستم و به سمت آیه برگشتم:
–فقط امتحان تو نیست که، هیچ کدوممون خونه نیستیم بیان با کی بمونن؟
دستی به موهای کوتاه پسرانه‌اش کشید. وارد دبیرستان که شد همان سال اول، موهایش را کوتاه کرد؛ می‌گفت برای دختری که قرار است کنکور شرکت کند آن هم کنکور پزشکی، موی بلند داشتن غلط اضافی ایست.
–آره راست می‌گی اصلا بهش فکر نکرده بودم. فاطمه خانم چی می‌گفت؟
نگاهی به دور میز تحریر انداختم؛ پر بود از کتاب و جزوه که البته این روزهای آخر کمی مرتب شده بود؛ بعضی شبها وقتی به اتاق می‌آمدم تا روی تخت بخوابم با دیدن آیه که روی تخت غرق خواب بود و جزوه‌هایش هم جای من را اشغال کرده بودند، دلم نمی‌آمد با سر و صدا بیدارش کنم و بالاجبار کف اتاق رختخواب پهن کرده و می‌خوابیدم. اتاق بابا که روبروی اتاق آرش قرار داشت حالا با نبودش خالی بود اما هیچ کداممان دل این را نداشتیم که وسایل بابا را جمع کرده و اتاق را برای خودمان خالی کنیم. در اتاق بابا فقط زمان متوقف شده و همه چیز به همان شکلی که آخرین بار در اتاقش حضور داشت باقی مانده بود. حتی پیراهنی که صبح، قبل از رفتنش درآورده و روی تخت انداخته بود.
جلو رفتم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و با لبخند گفتم:
–پنجشنبه تولد دختر خواهرشه اومده بود ببینه می‌تونم کاراشو انجام بدم یا نه.
–قبول کردی؟
کوتاه جواب دادم:
–آره.
با لحن مهربان و دلسوزانه‌ای گفت:
–کاش قبول نمی‌کردی اینجوری اذیت می‌شی.
به نگاه مهربان و نگرانش لبخند زدم:
–طوری نیست؛ امروز تازه سه شنبه‌اس، پس فردا صبح زود یا فردا شب کاراشو انجام می‌دم کار خاصی نداره، من که می‌خواستم واسه کافه چند نوع کیک و شیرینی درست کنم، کنارش کارای اونم انجام می‌دم.
بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم:
–پنجشنبه شب‌م می‌رم پیش بچه‌ها جمعه شب برمی‌گردم.
با شیطنت افزودم:
–هفته‌ی بعدم که تو شاخ غولو شکستی، دو سه روز می‌ریم هم آب و هوامون عوض می‌شه هم با خودمون میاریمشون.
نفسش را به یکباره بیرون داد و با ناراحتی گفت:
–آخ گفتی؛ پوسیدیم والا شمارو هم اسیر خودم کردم.
دست راستش را بالا آورد و دست چپ من را که روی شانه‌اش بود گرفت و به سمت صورتش برد، کف دستم را بوسید و گفت:
–یه دل سیرم خواهرانگی می‌کنیم.
حرفش حرف دل من هم بود. زیادی در درس و کتابهایش غرق شده بود و من بیشتر اوقات همصحبتی نداشتم. من هم مثل او دلم برای یک دنیا خواهرانگی تنگ شده بود؛ برای با هم بیرون رفتن، با هم خرید کردن، با هم درد و دل کردن، با هم تا نیمه‌های شب توی تخت حرف زدن و خیلی چیزهای دیگر.
چشمکی زدم و با خنده گفتم:
–همه‌رو جبران می‌کنی، کنکورو که دادی دیگه پامو می‌ندازم رو پام و فقط دستور می‌دم.
خندید و دندانهای یکدست و سفید بالایی‌اش نمایان شد، سرش را کج کرد و نیمه‌ی راست صورتش را کف دستم گذاشت:
–من مخلصتم دربست.

* * * *
به چارچوب پنجره تکیه زده و نگاهش به کارگرانی که فرش‌های کاور شده و آماده را به انبار منتقل می‌کردند بود اما ذهنش جایی حوالی روزهای بچگی که همراه هامون و پدربزرگشان، حاج علی، به اینجا می‌آمدند پرسه می‌زد. آن روزها هیچ گاه تصور نمی‌کرد روزی این کارخانه، به دست کسی غیر از دایی صابر اداره شود اما دایی از یک جایی به بعد راه خودش را رفت و طوری سرگرم کارهای خودش شد که اگر می‌خواست هم نمی‌توانست کمک دست حاجی باشد. بعد از آن چشم حاجی به همایون، پسر بزرگ دایی صابر، بود که او هم در ایران نماند و برای ادامه‌ی تحصیل و فراموش کردن عشقی که مثل یک راز بزرگ بین او و هامون ماند، از ایران رفت.
گزینه‌ی بعدی هامون بود اما او هم علاقه‌ای به فرش و کارهای این چنینی نداشت و از همه مهمتر راه طولانی بین تهران تا جاده مخصوص کرج که کارخانه فرش بافی در آن جا احداث شده بود را بهانه کرد و با زبان بی‌زبانی به حاجی گفت که روی او حساب نکند.

کار تا جایی پیش رفت که پدربزرگش قصد فروش کارخانه را کرد اما آمدن او به تهران و تصمیمش برای همیشه ماندن و سر رشته‌ای که هم به واسطه‌ی رشته‌ی تحصیلی‌اش که مهندسی صنایع بود و هم، چندین سال کار کردن در کارخانه‌‌ی فرش ماشینی و کارگاههای فرش دستبافی که متعلق به عموها و پدرش بود، باعث شد او با حامد، پسر کوچک دایی صابر، جور همه را بکشند تا کارخانه‌ی فرش ماشینی “نقش خاطره” باز هم با نام حاج علی لواسانی به فعالیتش ادامه دهد نه کس دیگر.

عمو صادق و پدرش از قدیم بر سر یک سری مسائل با پدربزرگش مشکل داشتند و کدورت و دلخوری بینشان بود اما اینکه پدربزرگش و دایی‌ صابر بعد از آمدنش به تهران زیر بال و پرش را گرفته و از او حمایت کرده بودند اصلا به مزاق پدرش و عموی بزرگش خوش نیامده و بعد از آن اوضاع بدتر هم شده بود.

عمویش آدم زرنگی بود علنا با حاج علی عناد و دشمنی نمی‌کرد؛ آن وقت به ضرر خودش تمام می‌شد چون از طرفی تمام چم و خم کار را از حاج علی یاد گرفته و کارخانه‌ای که در کاشان داشتند را از او خریده بودند، از طرف دیگر حاج علی آدم شناخته شده‌‌ای بود و تقریبا جزو اولین کارخانه‌داران فرش در ایران محسوب می‌شد.

پدرش فکر می‌کرد او به تنهایی نمی‌تواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد و دوام نمی‌آورد و خیلی زود تسلیم شده و برمی‌گردد و در برابر خواسته‌های عموصادق و پدرش سر خم می‌کند؛ اما او از همان شبی که تصمیم گرفت برای همیشه ترک دیار کند و مستقل شود پی همه چیز را به تنش مالیده بود حتی اگر پدربزرگ و دایی‌اش سراغی از او نمی‌گرفتند و به دنبالش تا آن مسافر خانه‌ی کوچکِ پایین شهر نمی‌آمدند.

با باز شدن یکباره‌ی در، سرش را به سرعت بالا آورد و با اخم به چهره‌ی عصبانی حامد خیره شد؛ این دو برادر هیچ وقت یاد نمی‌گرفتند وقتی می‌خواهند وارد اتاق کسی شوند باید در بزنند!
حامد خودش را روی اولین مبل تقریبا پرت کرد و با لحن شاکی گفت:
–من دیگه نمی‌کشم! خودت برو به اون یابو حالی کن.
لپ تاپ را بست و آرنج‌هایش را روی میز گذاشت و انگشتان را در هم قلاب کرد و با اخم و جدیت پرسید:
–باز چی شده؟!
حامد برخلاف دو برادر بزرگش خیلی زود جوش می‌آورد و از یک بحث کوچک و پیش پا افتاده یک معرکه درست می‌کرد. چند باری پیش آمده بود که با کارگرها بحث و مجادله کند. معلوم نبود باز کدام بینوایی کوچکترین خطایی کرده و مورد لطف و مرحمتش قرار گرفته و او اینگونه شاکی و طلبکار نزد او آمده است.
حامد روی مبل جا به جا و صاف نشست:
–از اولم گفتم اینو نزار جای باباش، این کاره نیست؛ امروزم دوتا فرش کج گذاشت رو دستمون.
کلافه پوفی کشید و به صندلی‌اش تکیه زد. این بار به حامد حق می‌داد او هم پی برده بود که سلمان، کارگر جدیدی که به جای پدر بازنشسته‌اش از بخش ریسندگی به بخش بافندگی آمده به درد این کار نمی‌خورد.
–فردا می‌فرستمش جای قبلیش و به جاش آقای ایمانی‌رو می‌زارم.
حامد نگاهش را به او داد و گفت:
–به خدا قسم منتظر بودم مثل همیشه طرفداری کنی بزنم شت و پتت کنم.
خندید و با شیطنت گفت:
–هر چی تو بگی.
همه می‌دانستند این جمله را زمانی به کار می‌برد که از متقاعد کردن آدمی نا امید شده باشد و یا از هم صحبتی با او خوشش نیاید. هامون همیشه می‌گفت: ” وقتی کمیل این حرفو می‌گه ذوق نکن منظورش اینه که تو یه گاو به تمام معنایی ” حامد هم این جریان را می‌دانست برای همین با شنیدن این حرف جعبه‌ی دستمال کاغذی را برداشت و به طرفش پرت کرد.
جعبه را روی هوا گرفت و روی میزش گذاشت، خنده‌اش را مهار کرد و با جدیت پرسید:
–بحثتون شد؟
هیچ وقت کارگری را که خطایی از او سرزده، جلوی بقیه‌ی همکارانش سرزنش نمی‌کرد. حتی اگر خطای کسی غیر قابل جبران بود ترجیح می‌داد در خفا و پنهانی توبیخش کند. بارها سر این موضوع با حامد بحثشان شده و کار به دلخوری و دعوا هم کشیده و حتی چند باری حاج علی به حامد بابت رفتار تند و لحن بدش تذکر داده بود؛ اما حامد هنوز راه زیادی داشت تا بداند، همه چیز را با دعوا و بحث و کتک کاری نمی‌توان حل کرد.
حامد از پارچ روی میز کمی آب داخل لیوان ریخت و با خونسردی گفت:
–یکم قاطی کردم براش.
نگاه همراه با اخم او را که دید، لیوان را روی میز گذاشت و با حرص اعتراض کرد:
–هان چیه؟! بابا تو این سه روزی که اومده بیشتر از ده بار گفتم می‌خوای فرش‌رو بِبُری اون چله‌ی لا مصبو شل کن یا حداقل از وسط ببر، باز می‌ام می‌بینم کار خودشو می‌کنه! تازه با بی‌خیالی می‌گه درست می‌شه. مردک دو زاری، والا جماعت روشون زیاده، صد بار گفتم به کارگر جماعت نباید رو داد…
میان حرفش پرید:
–بسه کنیز حاج باقر! مغزمو نخور.
بلند شد و از پشت میزش بیرون آمد، دستی به موهایش کشید و به سمت در رفت:
–خودم می‌رم یه سر بزنم ببینم چه خبره.

کش و قوسی به بدنش داد و از پشت میزش بلند شد. پشت پنجره‌ی محبوب اتاقش ایستاد، خورشید نم نمک داشت با شهر خداحافظی می‌کرد تا ماه جایگزینش شود. به یاد زادگاه کویری خودش افتاد که همیشه می‌شد به راحتی هم طلوع و غروب خورشید را به تماشا نشست و هم شبها در حیاط خانه‌شان ماه و ستاره‌ها را رسد کرد. دلش برای شبهای کویری شهرش لک زده بود؛ پنج‌شنبه‌هایی که با محمد برنامه می‌ریختند تا در جای محبوب همیشه‌گی‌شان غروب خورشید را به تماشا بنشینند و تا نیمه‌های شب همانجا بمانند و از دیدن ماه و ستاره‌های چشمک زن آسمان شهرشان غرق لذت شوند و نا گفته‌های یک هفته را برای هم بگویند. از آخرین باری که غروب خورشید را به تماشا نشسته بود زمان زیادی می‌گذشت. انقدر خودش را درگیر کار و روزمرگی‌های زندگی کرده بود که حتی یادش نبود زمانی به چه چیزهایی علاقه داشت.

از صبح تا ساعت ساعت سه بعد از ظهر در کارخانه بود و بعد از آن بلافاصله به کافه رستوران می‌آمد؛ خودش خواسته بود که تمام وقتش را پر کند، این بهترین راه برای آرام ماندن بود.

باصدای در به عقب برگشت و با گفتن: “بفرمایید” منتظر ورود شخص پشت در ماند. انتظارش زیاد طول نکشید، در باز شد و آمال، در چارچوب در ظاهر حاضر شد. سلام کرد و با دعوت او وارد اتاق شد و در را بست. اولین بار بود که پا به اتاق او می‌گذاشت. جواب سلامش را به آرامی داد و سر تا پای او را از نظر گذراند، هیچ ایرادی غیر از جلب توجه زیاد، نمی‌شد به لباس و پوشش گرفت. همیشه بلندی لباسهایش تا قوزک پاهایش را می‌پوشاند و روسری‌های قواره بزرگ و شالهای بلند جزو لاینفک پوشش بود اما نگاههای زیادی را به دنبال خود می‌کشید.
دستی به موهایش کشید و با انگشتانش به عقب هدایتشان کرد اما باز چند تار با سماجت روی پیشانی‌اش رها شد. به مبلی اشاره کرد و گفت:
–بشینید؛ خوبید؟
آمال لبخند محجوبانه‌ای که مختص خودش بود تحولیش داد و مؤدبانه گفت:
–ممنونم به لطف شما، عجله دارم الان آژانس می‌رسه. فقط اومدم بگم من آخر هفته باید برم جایی نمی‌تونم بیام، خواستم در جریان باشید.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
–البته سعی می‌کنم واسه دو روزی که نیستم چیزایی که لازمه آماده کنم.
به میزش تکیه داد و پای چپش را از روی پای راستش رد کرد. نگاهش روی صورت آمال گشتی زد و روی چشمانش مکث کرد:
–مشکلی نیست. مسافرت تشریف می‌برین؟
آمال بند کیفش را به دست گرفت و با لبخند جواب داد:
–بله؛ البته اگه بشه به یه سفر یک روزه گفت مسافرت.
سرش را تکان داد و چند قدم جلو رفت و درست روبروی آمال ایستاد:
–لازم نیست خودتونو اذیت کنید، می‌تونیم منوی آخر هفته‌رو از چیزایی که موجوده سرو کنیم.
لبخند کوچکی به نگاه دختر مقابلش زد و افزود:
–خوش بگذره.

آمال قدرشناسانه نگاهش کرد:
–ممنونم؛ نیازی نیست منو‌رو تغییر بدین، من فردا صبح زود می‌آم کارای اینجارو انجام می‌دم و بعد می‌رم.
بلافاصله بعد از اتمام حرفهایش، قدمی به عقب برداشت و گفت:
–با اجازه‌اتون من برم، تا الان دیگه آژانس‌م رسیده.
با گفتن: ” خواهش می‌کنم. ” او را تا خروج از اتاق مشایعت کرد و نگاهش تا خروج کاملش از در ورودی رستوران با او همراه شد. آدمهایی که برای همه چیزشان برنامه ریزی می‌کردند و به هر بهانه‌ای از زیر بار مسئولیت شانه خالی نمی‌کردند، همیشه در نظرش قابل تحسین بودند.

سرش را توی لپ تاپ کرده و مشغول حسابرسی به کارکرد و خرج و مخارج این ماه بود. هامون خیلی راحت خودش را کنار کشیده و با جمله‌ی همیشگی‌اش: “کار من نیست، من نمی‌تونم.” خود را از بند حساب و کتاب و سر و کله زدن با اعداد و ارقام راحت کرده بود. به دایی‌اش حق می‌داد که پسر همیشه لوده و سر به هوایش را “علی بی‌غم” صدا بزند.

با صدای گوشی‌اش بدون اینکه زاویه‌ای به سرش بدهد، از گوشه‌ی چشم نگاهی به صفحه‌ی روشن گوشی انداخت و با دیدن نام نسا، آن را برداشت و آیکون برقراری تماس را لمس کرد و قبل از اینکه نسا حرفی بزند، با لحن شاد و شوخی گفت:
–از گالیله به ته دیگ سیب‌زمینی، در خدمتم.
به خاطر علاقه‌ی زیادش به علم نجوم، نسا او را گالیله صدا می‌زد اما با تمام علاقه و عشقی که به نجوم داشت به صلاحدید و اجبار پدرش، قید آن را زده و منجم بودن هم مثل خیلی از آرزوهای دیگر در دلش ماند.
صدای خنده‌ی نخودی نسا را شنید:
–سلام، دلم برات تنگ شده گالیله، آخر هفته میای؟
از آخرین دیدارشان و حرفهایی که بین‌شان رد و بدل شده نزدیک دو هفته می‌گذشت، با هم در تماس بودند اما دیگر نه او چیزی پرسیده و نه نسا حرفی زده بود. نسا را به حال خود گذاشته بود تا بدون دخالت و پافشاری او تصمیم بگیرد؛ دلش نمی‌خواست بعدها روزی برسد که نسا ذره‌ای او را مقصر بداند. در سکوت منتظر بود تا نسا خودش بگوید، خودش بخواهد، آن وقت جلو می‌رفت و تمام قد پشت خواهرش می‌ایستاد تا زندگی را زنده‌گی کند نه اینکه مثل مادرش، در چهاردیواری محدودیت و تعصبات کورکورانه خودش را حبس کند به امید فردای بهتری که هیچ وقت نمی‌آمد.
با خنده و شیطنت گفت:
–آخر هفته‌‌ها من سرم شلوغه، در و داف نمی‌زارن بیام. دل منم برات پاره پوره بود دادم دوختنش حالا خیلی تنگ شده.
–پس در و دافو ول کن بیا.
با لحن مظلومانه‌ای گفت:
–اونوقت دلم من واسه اونا تنگ می‌شه.
صدای خنده‌ی نسا در گوشی پیچید:
–حالا اگه کسی بود اینجور جار نمی‌زدی، حالا که کسی نیست داری سر به سرم می‌زاری.
به صندلی‌اش تکیه زد و با بدجنسی گفت:
–زیاد مطمئن نباش.
–بدجنس نباش گالیله، اول از همه باید به من بگی!
نیم چرخی روی صندلی گردانش زد و نگاهش را از پشت شیشه‌ی پنجره به فضای سبز بیرون داد و اینبار با جدیت گفت:
–معلومه که اول به تو می‌گم عزیز من، این هفته آخر ماهه یکم سرم شلوغه اما اگه واجبه می‌آم.
نسا سریع گفت:
–نه نه چیز مهمی نیست به کارت برس. محمد بهت زنگ نزده؟
آخرین مکالمه‌اش با محمد همان هفته‌ی پیش بود در خانه‌ی خاله فروغش. تکیه‌اش را از صندلی گرفت و با نگرانی پرسید:
–چی شده؟ مگه قرار بود باهام تماس بگیره؟
نسا با آرامش گفت:
–نگران نشو. عمو صادق و عمو هادی دعوا کردن، واسه همون پرسیدم ببینم می‌دونی یا نه.
نفس حبس شده‌اش را رها کرد و بلند شد:
–دیر یا زود این اتفاق می‌افتاد، هفته‌ی پیش که با محمد حرف می‌زدم یه چیزایی گفت، حالا تو برام بگو جریان چیه؟
صدای نسا را بعد از مکث کوتاهی شنید:
–خیلی اتفاقا افتاده اما من خلاصه می‌گم، زن عمو گلاره به عمو هادی یک ماه فرصت داده تا تکلیف مال و اموالش‌رو با عمو صادق روشن کنه و اگرنه طلاق می‌گیره، گفته تو این مدتم خونه‌ی باباش می‌مونه، بعد مثل اینکه پری روز صبح گلاره زنگ می‌زنه به عمو صادق و می‌گه فکر اینکه من دختر به پسرت بدم از سرت بیرون کن، من دخترمو دست شغال نمی‌دم.
نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد و بلند خندید.
به خودش مسلط شد و گفت:
–دم زن عمو گلاره گرم عجب جسارتی، قیافه‌ی پدرشوهرت دیدنی بوده.
نسا نخودی خندید:
–خیلی عصبانی بود با عمو هادی‌ام سر همین دعوا کردن، انتظار داشت عمو هادی بره سر زنشو ببره بیاره واسش که اونم گفت باعث تمام این بی‌احترامی‌ها بی‌حرمتی‌ها خودتی.
سرخوشانه گفت:
–خوب گفته، دم اونم گرم. مطمئنم کارد می‌زدی خون صادق درنمی‌اومد.

–آره خیلی عصبانی بود گفتم الانه که سکته کنه.
رو به فضای حیاط به میزش تکیه زد و به گفت:
–تو به فکر خودت باش عزیزدلم، از خودت برام بگو.
–خودم خوبم نگرانم نباش، انشاا… اومدی حرف می‌زنیم.
می‌دانست این خوب بودن، خوبی حال دلش نیست. کاش نسایش انقدر اختیار خودش را داشت و آزاد بود که می‌توانست بگوید: “تو بیا و آخر هفته را با من باش”.
دست آزادش را بالا آورد و با چهار انگشت پیشانی‌اش را ماساژ داد و گفت:
–سعی می‌کنم وسط هفته یه سر بیام.

کمی دیگر حرف زدند؛ از احوالات مادرش پرسید حتی حال پدرش را هم جویا شد، درست است که پدرش در حقشان کوتاهی کرده بود اما او نمی‌توانست پدرش را انکار کند.

ساعت از یازده گذشته بود، دیگر کشش نداشت؛ خسته بود و انقدر امروز به لپ‌تاپ چشم دوخته بود که سرش درد می‌کرد. آرنجهایش را روی میز گذاشت و سرش را بین دستانش گرفت؛ دلش یک لیوان از شربت‌های بید‌مشک مخصوص مادرش را می‌خواست که هر وقت سر درد داشت، درست می‌کرد و به دستش می‌داد تا آرام بخوابد.

تصمیم گرفت امشب به خانه‌ی پدربزرگش برود؛ عزیزجون هم مثل مادرش شربت بیدمشک درست می‌کرد، امشب به یاد بچگی‌هایش کمی خودش را برای عزیز لوس می‌کرد. اشکالی داشت که گاهی یک مرد هوس بچگی کند و کمی لوس شود تا بداند هنوز کسی هست که بی‌منت و بی‌توقع دوستش دارد؟
بلند شد و وسایلش را جمع کرد؛ لپ‌تاپ را داخل کیف مخصوصش گذاشت، سوئیچ و گوشی‌اش را از روی میز برداشت و به سمت کلید برق رفت.
اتاق با نور چراغهای پایه بلند حیاط روشن بود، به سمت پنجره سرتاسری اتاق رفت و قبل از خروج، با هامون تماس گرفت؛ امشب باید او را هم می‌رساند چون ماشینش در تعمیرگاه بود، گرچه مطمئن بود با او به خانه‌ی عزیز می‌آید تا آنجا هم سلب آسایش کند.
به محض شنیدن صدای هامون گفت:
–تا پنج دقیقه‌ی دیگه جلو در باش.
با لحنی جدی و محکم تاکیدکرد:
–فقط پنج دقیقه صبر می‌کنم.
و بدون اینکه اجازه صحبتی به هامون بدهد گوشی را قطع کرد و با کشیدن در کشویی از اتاق بیرون رفت. حیاط پشتی به کوچه راه داشت که ورودی پارکینگ کافه رستوران هم از داخل کوچه بود.
از کنار میز و صندلی که روی ایوان بود گذشت و مسیر سنگ فرش شده منتهی به در حیاط را با قدمهایی آرام و شمرده طی کرد. با هر قدم که بر می‌داشت، بوی رز پیچهایی که پایه‌های چراغهای روشنایی را در آغوش کشیده بودند به همراه بوی چمن تازه آبیاری شده در مشامش می‌پیچید و حس تازگی و طراوت را به ریه‌هایش منتقل می‌کرد.

ماشین را کمی جلوتر از ورودی کافه‌رستوران پارک کرده و منتظر هامون بود. پنج دقیقه وقتی که به او داده رو به پایان بود. از آینه نگاهی به ورودی رستوران کردن و با دیدن هامون که با سرعت از رستوران خارج شد و در پی او به این طرف و آن طرف نگاه می‌کرد لبخند بدجنسی گوشه‌ی لبش جا خوش کرد. گاهی خوی خبیثش سر برمی‌آورد و دلش می‌خواست این علی بی‌غم را کمی حرص دهد. اذیت کردن هامون فقط در تخصص خودش بود چون هیچ وقت نمی‌توانست جدی و شوخی او را از هم تمیز دهد.

هامون که نفس زنان روی صندلی نشست، ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. از گوشه‌ی چشم تمام حرکات او را زیر نظر داشت.
هامون به در ماشین تکیه زد و دست به سینه شد و توپید:
–تو چرا یهو آب روغن قاطی می‌کنی؟! واس…
میان حرفش پرید:
–سرم درد می‌کنه، خسته‌ام، زیاد حرف بزنی با یه لگد پرتت می‌کنم بیرون.
نیم نگاهی به چهره‌ی شاکی او کرد:
–کجا پیاده‌ات کنم شرتو کم کنی؟
هامون با تعجب نگاهش کرد:
–حالت خوش نیست انگار، می‌رم خونه، توام بیا همونجا کپه‌اتو بذار صبح با هم برمی‌گردیم.
–من دارم می‌رم پیش عزیز و آقاجون، نمی‌تونم تا خونه ببرمت.
هامون ضبط را روشن کرد و با نیشخند گفت:
–پس بزن بریم.
نگاه چپ چپی نثارش کرد:
_می‌دونستم موی دماغم می‌شی.
–می‌خوای من بشینم؟
صدای ضبط را کم کرد و با جدیت گفت:
–نه؛ فقط حرف نزن.
هامون صندلی‌اش را خواباند و دستانش را روی سینه به هم گره زد و با گفتن: “دیوونه که شاخ و دم نداره.” چشمانش را بست و تا رسیدن به مقصد خوابید.

ماشین را خاموش کرد و تنه‌اش را به سمت هامون که غرق در خواب بود چرخاند. ساعدش را روی فرمان گذاشت و خودش را جلو کشید و او را صدا زد. بعد از چندین بار صدا زدن، وقتی دید هامون قصد بیدار شدن ندارد، خم شد و از عقب کیفش را برداشت و با حرص پیاده شد و در را محکم بست.
ماشین را دور زد و در سمت هامون را باز کرد، خم شد و با دست آزادش بازوی او را که با صدای در بیدار شده بود گرفت:
–چه عجب! پیاده شو بینیم، مگه مُردی هر چی صدات می‌زنم بیدار نمی‌شی؟!
هامون بازویش را از چنگ او بیرون کشید و در حالی که با کف دست چشمانش را می‌مالید گفت:
–یابو مگه نشنیدی خواب برادره مرگه! بعدم تو کی صدام کردی؟
سوئیچ را روی پای او انداخت و با اخم گفت:
–شعر نگو بیا پایین، ماشینم قفل کن.

از جوی آبی که جلوی در بود گذشت و جلوی در ایستاد. کلید خانه را ازبین دست کلیدش بیرون کشید و در باز کرد. کلید خانه‌ی پدربزرگ را همه داشتند تا هر زمان که بی‌خبر می‌آیند پشت در نمانند. چراغهای حیاط روشن بود و این بدین معنی بود که عزیز و آقاجون هنوز بیدار هستند.

هامون خودش را به او رساند و به جز صدای جیرجیرکها و صدای سنگ ریزه‌های مسیر منتهی به ساختمان، هیچ صدای دیگری به گوش نمی‌رسید.
–می‌گم زنگ می‌زدی، همینجوری کلید انداختی اومدی تو، شاید رو کار باشن.
نگاه چپ چپی به چشمان پر شیطنت هامون کرد و خیلی آرام دست آزادش را از پشت سر هامون بالا آورده و پس‌گردنی نثارش کرد. هامون که انتظار این ضربه را نداشت تعادلش را از دست داد و یکی دو قدم به جلو پرت شد. ایستاد و در حالی که پشت گردنش را ماساژ می‌داد و با خنده گفت:
–راست می‌گم دیگه؛ اون دفعه یادت نیست تو آشپزخونه داشتن شیطونی می‌کردن.
سعی کرد نخندد اما نتوانست خودش را کنترل کند و بلند خندید و صدای قهقهه‌اش سکوت خانه باغ را شکست. چند باری عزیز و آقاجون را موقع شیطنت کردن دیده بودند. دفعه پیش هم که هامون می‌گفت، روزی بود که آقاجون دور از چشم آنها در آشپزخانه با عزیز بزم به پا کرده، او و هامون هم بی‌خبر از همه جا به یکباره وارد شده بودند. عزیز با دیدنشان رنگ به رنگ شده و به بهانه‌ی نماز بیرون رفته و تمام مدت ناهار خوردنشان به آشپزخانه نیامد، آقاجون هم تمام مدت با اخم نگاهشان کرده بود.

سر و صدایشان حاج علی را به ایوان کشاند. پیرمرد با اینکه سن و سالی از او گذشته، قبراق و سرحال، با گردنی برافراشته، دو پله‌ی ایوان را پایین آمد و با دیدن آن دو با لبخند مهربانی که همیشه با دیدن بچه‌ها و نوه‌هایش، چشمانش را برق می‌انداخت به نوبت آن دو را در آغوش کشید و بعد از خوش‌آمد گویی و خوش و بش، با هم وارد خانه شدند.

عزیز بیشتر از آقاجون برای آمدنشان ذوق کرده بود. وقتی به عزیزش گفته بود سر درد دارد مثل همیشه با ان تن نحیف و جثه‌ی لاغرش، فرز و سریع برایش با جان دل و کلی قربان صدقه شربت بیدمشک درست کرده و به دستش داده بود.

–عزیز انقدر لوسش نکن، چیزیش نیست که.
عزیز با محبت به کمیل نگاه کرده و در جواب هامون با اخم گفت:
–واسه چی باید خودشو لوس کنه؟ بچه‌ام رنگ به رو نداره، زیر چشماش گود افتاده، چشمش کردن.
با دست آزادش دست دور شانه‌های نحیف عزیزش انداخت و او را به سینه‌اش فشرد.
هامون خندید و گفت:
–بیخیال عزیز ملت مگه بیکارن، اصلا کسی به این نگاه می‌کنه که چشمش کنه!
عزیز با غضب گفت:
–چشه؟! خوش قد و بالا نیست که هست! چشم و ابرو مشکی نیست که هست! خوش قلب و خوش اخلاق نیست که هست! بچه‌ام ماشاا… هزار الله اکبر هیچی کم نداره.
کمیل سر عزیز را بوسید و رو به هامون ابروهایش را بالا انداخت. هامون قهقهه زد:
–عاشقتم عزیز، اینی که تو می‌گی کی هست؟! خوش اخلاق از کجا اومد! گند اخلاق‌تر و مودی‌تر از این تو عمرم ندیدم.
عزیز پشت چشمی برای هامون نازک کرد و با گفتن: “تو چشم بصیرت نداری.” بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
هامون با صدایی که به گوش عزیز برسد گفت:
–عزیز وجدانا این تعریف و تمجیدارو فقط پیش خودمون ازش بکن، جایی نگی.
با مظلوم نمایی ادامه داد:
–عزیز بخدا یه ذره لطافت نداره تو حیاط یه پَسی به من زد دو متر جابجا شدم.
عزیز از آشپزخانه بلند گفت:
–نوش جونت مادر، حتما حقت بوده.
کمیل و آقاجون خندیدند.
هامون با دلخوری گفت:
–مرسی عزیز! انقدر که تو منو دوست داری محال من عقده‌ی محبت بگیرم.
آقاجون که کنار هامون نشسته بود، دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و با لحن دلجویانه‌ای گفت:
–خودتم می‌دونی سر به سرت می‌زاره و اگرنه همه‌تونو یه اندازه دوست داره.
هامون لبخند زد:
–با قسمت اول حرفتون موافقم اما قسمت دوم نه.
با اشاره به کمیل افزود:
–چون مطمئنم این گند دماغ و همایون‌رو بیشتر از بقیه دوست داره.
آقاجون سری تکان داد و با گفتن: “امان از دست تو.” بلند شد و به سمت اتاقش رفت.

–آخر هفته نمی‌ری شهرتون؟
لیوان خالی‌اش را روی میز گذاشت و نگاهش را به هامون داد:
–نه! چطور؟
هامون با شیطنت گفت:
–حیف شد اگه می‌رفتی یه همسفر خوب همراهیت می‌کرد.
–کی؟!
–آمال جون… ببخشید خانم رستگار.
با تعجب گفت:
–مگه می‌رفت کاشان؟!
هامون به مبل تکیه زد و کوتاه جواب داد: “آره”

دستی به چانه‌اش کشید و با لبخند شیطنت آمیزی گفت:
–حالا شاید تصمیمم عوض شد، رفتم دنبالش با هم رفتیم.
هامون پاهایش را روی میز گذاشت و با بدجنسی گفت:
–فکر کن یک درصد بهت افتخار همراهی بده.
چشمکی زد و با خباثت افزود:
–من بهش از دیونگیات گفتم، گوشیو دادم دستش که پشت نقاب موجهت چه روح پلیدی داری.
می‌دانست تمام حرفهای هامون محض شوخی و خنده‌ است و هرگز پیش کسی در مورد او و گذشته‌اش حرفی نمی‌زند؛ اما همیشه پشت حرفهایی که لباس شوخی و مزاح به تن می‌کردند، حقیقتهایی نهفته بود که نمی‌شد منکرشان شد. روح پلیدی نداشت اما دیوانگی‌هایش با حماقت روی یک خط بود.
سرش را تکان داد تا فکرش را منحرف کند، بلند شد و با پا ضربه‌ی محکمی به ساق پای هامون زد:
–پاشو برو کپه‌اتو بذار که فردا صبح مجبور نباشیم با بیل مکانیکی از تخت جدات کنیم.
هامون در حالی که خم شده و پایش را ماساژ می‌داد گفت:
–خاک بر سر وحشیت کنن که قد یه جو لطافت نداری.
خندید و با تمسخر گفت:
–این روزا همه وحشی و خشن دوست دارن.
بی توجه به نگاه چپ چپی هامون، به سمت آشپزخانه ‌رفت؛ مطمئن بود عزیزش در تدارک ناهار فرداست، باید به او می‌گفت که قصد ماندن ندارند گرچه می‌دانست نماندنشان، او را ناراحت خواهد کرد. باید به محض سبک شدن کارهایش، چند روزی می‌آمد و کنار عزیز می‌ماند.

* * * *
آخرین سری کوکی‌ها و کاپ‌های آماده را روی میز گذاشتم و بقیه‌ی کارها را به افسانه و مرضیه سپردم؛ صبح زود به کافه آمده و تا آمدن بقیه به تنهایی مشغول کار شدم، امروز باید کیک‌ها و کوکی‌های بیشتری آماده می‌کردم تا برای فردا که نیستم چیزی کم نباشد. بعد از امدن بچه‌ها، حتی فاطمه خانم هم به کمکمان آمده بود و تا الان که ساعت نزدیک دوازه ظهر بود پا به پای هم میان درد دلهای فاطمه خانم، غرغرهای افسانه و شیطنتهای تمام نشدنی مرضیه کار کرده بودیم. باید زودتر به خانه بر می‌گشتم و کارهای تولد آرمیتا را هم انجام می‌دادم.

سفارشات آخر را به دخترها کردم و از آشپزخانه بیرون رفتم. عجیب بود که امروز هامون پیدایش نبود و تا این ساعت او را ندیده بودم.

سرم را توی گوشی کرده و با قدمهایی تند، حیاط کافه‌رستوران را به سمت در خروجی می‌رفتم و آنچنان غرق در مطالعه‌ی پیامهای سخیف ترانه بودم که اصلا متوجه اطراف و آدمهایی که از کنارم می‌گذشتند یا در محوطه‌ی حیاط نشسته بودند نبودم.
–تشریف می‌برید؟
سرم را بلند کردم و با دیدن او متعجب و خجالت زده سلام کردم. چقدر زود آمده بود! فکر نمی‌کردم امروز قبل از رفتنم او را ببینم.
لبخند کوچکی زد و در جواب سلامم سری تکان داد.
نگاهش کردم؛ نمی‌دانستم چند سال دارد، حدس می‌زدم سی به بالا باشد. تیپ امروزش شلوار و پیراهن جین روشن بود با کفشهای کالج جیری به رنگ نسکافه‌ای که سنش را پایین‌تر نشان می‌داد.
لبخند خجولی زدم:
–بله با اجازه‌اتون، همه چی‌رو آماده کردم تا فردا شب جواب می‌ده.
لبخندش همان لبخند کوچک بود، انگار بلد نبود لبخندش را عریض‌تر کند. به عادت همیشه دست آزادش را لای موهایش فرو کرد و به عقب هدایتشان کرد:
–ممنون، لطف کردین.
من مثل او در خرج کردن لبخندم خساست به خرج نمی‌دادم؛ لبخند را عمق بخشیدم و با گفتن: “خواهش می‌کنم” صحبت را کوتاه کردم و از او جدا شدم.

مسیر باقی مانده را با سرعت طی کردم و از حیاط خارج شدم، آژانسی که خبر کرده بودم رسیده بود، سوار شدم و به خانه رفتم.

بعد از تمام شدن کارهایم در خانه و تحویلشان به فاطمه‌خانم، سریع دوش گرفته و آماده شده بودم.
آفتاب کم کم داشت غروب می‌کرد که آرش مرا به ترمینال رساند و بعد از حرکت اتوبوس خودش به خانه برگشت. آنقدر خسته بودم که دلم می‌خواست تا فردا ظهر بخوابم اما به بچه‌ها قول داده بودم و نمی‌توانستم زیر قولم بزنم. مطمئنا دیدن دوقلوها و ذوقشان، می‌توانست خستگی را از تنم بیرون کند.

راننده درست جلوی در پیاده‌ام کرد و رفت. نگاهی به ساعت مچی‌ ظریفم انداختم؛ ساعت نزدیک ده بود. دوقلوها بیش از بیست بار با گوشی‌ام تماس گرفته و هر بار این سوال تکراری را پرسیده بودند: “کی می‌رسی؟”

زنگ در را زدم، مهری آیفون را برداشت و با گفتن: “خوش اومدی” در را باز کرد و من وارد حیاط نقلی و باصفای خانه شدم.

دوقلوها با سرعت از خانه بیرون آمدند و جیغ جیغ کنان از پله‌‌های ایوان بلند جلوی خانه پایین دویدند.
مهری به دنبالشان بیرون آمد:
–یواش بچه‌ها می‌خورین زمین.
روی پا نسشتم و دستانم را باز کردم و هر دویشان را در آغوش کشیدم. صورتهای قشنگشان را غرق بوسه کردم و عطر تنشان را بلعیدم. چه خوشبو بودند! بدون هیچ عطری. بوی تن خودشان، خوشبوترین عطرهای جهان را به سخره می‌گرفت. مگر خوشتر از بوی پاکی و طراوت هم در دنیا وجود دارد.
آقا مصطفی و مهری با لبخند، منتظر ایستاده بودند تا آنها از من جدا شوند و نوبت به آنها برسد.
از خودم جدایشان کردم و بلند شدم. مهری را در آغوش کشیدم و بوسیدم. با آقا مصطفی هم سلام و احوالپرسی کردم و او مثل همیشه مهربان و پدرانه جوابم را داد. مرد باصفا و خوش مشربی که آنقدر نجیب و انسان بود که او را از هر آشنا و فامیلی نزدیکتر می‌دانستم.

اطرافم پر بود از نقاشی‌ها و اسباب‌بازی‌های ایلیا و الناز. مهری با سینی نسبتا بزرگی وارد اتاق شد. نشست و سینی را کنارش گذاشت و از الناز خواست جلوی من را خلوت کند. الناز سریع چند دفتر و اسباب بازی که جلوی من بود برداشت و مهری بلافاصله لیوان شربت و پیش‌دستی و ظرف میوه را جلوی من گذاشت و با مهربانی و خوشرویی تعارف کرد که بخورم.
به چهره‌ی مهربان و دوست داشتنی‌اش لبخند زدم و تشکر کردم و با ناراحتی گفتم:
–کاش نمی‌زاشتی آقا مصطفی بره، بخدا من معذب نیستم، هر بار که می‌آم اینجوری می‌زارن می‌رن خونه مادرشون من بیشتر معذب می‌شم بخدا.
هر بار که من و آیه بدون آرش به اینجا می‌آمدیم آقا مصطفی برای راحتی ما شبها به خانه‌ی مادرش می‌رفت، هر بار هم که ما ناراحت می‌شدیم و مخالفت می‌کردیم با شوخی می‌گفت: “مجلس زنونه‌اس من بمونم نمی‌تونین غیبت کنین.”
مهری چشمکی زد و با شیطنت گفت:
–مصطفی از خداشه بره پیش مامانش، من نمی‌زارم بره شما که می‌آیین بهونه می‌افته دستش از زرنگیش می‌گه می‌رم که دخترا راحت باشن.
خندیدم:
–پس اینکه همه‌ی مردا مامانی‌ان راسته.
در تایید حرف من با قیافه‌ی بامزه‌ای گفت:
–آره، حتی یه درصدم شک نکن.
ایلیا صفحه‌ای از دفتر نقاشی‌اش را باز کرد و به دستم داد:
–آبجی ببین تورو کشیدم.
به نقاشی‌اش نگاه کردم؛ هر چه بزرگتر می‌شد بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که او استعداد زیادی در نقاشی دارد. چیز جالبی که در نقاشی‌اش توجه‌ام را جلب کرد این بود که موهایم را طوری کشیده بود که از دو طرف روی شانه‌هایم ریخته و فرهای پایین موهایم را هم به شکل موج ترسیم کرده بود.
دستی به سرش کشیدم و با لبخند گفتم:
–خیلی قشنگه اما این خیلی خوشگلتر از منه‌ها.
الناز که کنارم نشسته و به من تکیه زده بود گفت:
–آبجی این خودتی؛ من و مامان مهری تو رو تعریف کردیم ایلیام کشیده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x