بدون دیدگاه

رمان آسمان دیشب آسمان امشب پارت 4

4.5
(10)

 

با صدا خندید و ادامه داد:

ـ ظهر کنکور داشتم و قرار بود بعد از امتحان با بچه های دبیرستان بریم بیرون خوش بگذرونیم. حدود ساعت هشت بود که رسیدم خونه. کلی خوش گذرونده بودیم و خیلی خسته بودم. می خواستم با خیال راحت استراحت کنم، که مامان پرسید شام چی داریم؟ اگه بدونی چه حالی شدم! داشتم از خستگی می مردم، تازه امتحان کنکور داده بودم و خیلی هم گرسنم بود، با اون وضع باید شام هم درست می کردم! گفتم میرم بیرون یه چیزی می خرم و خودم رو راحت می کنم. چشمت روز بد نبینه، داشتم سفارش کباب سلطانی می دادم که ببرم خونه، دیدن ای دل غافل پولم نمی رسه! تقریبا تمام پول تو جیبیم رو همون روز خرج کرده بودم و بابا غیر ممکن بود بهم باز هم پول بده. من هم نامردی نکردم رفتم یه نون سنگک خریدم، یه بسته پنیر و یه هندونه ی کوچولو. می خواستم انگور هم بخرم، ولی فقط یه پنجاه تومنی ته جیبم پول مونده بود. جات خالی اون شام اون قدر بهمون چسبید و خوش گذشت و خندیدیم، که مزه ی اون نون پنیره هنوز زیر دندونمه.

یک شام خانوادگی، با لبخند. من سال ها چنین خاطره ای را تجربه نکرده بودم. گرمای بدنش کلافه ام می کرد. کمی بیشتر از او فاصله گرفتم و لیوانی که به دستم داده بود را زیر شیر باز آب گرفتم.

گفت:

ـ بهتره در مورد بعضی چیزها توی زندگیت، تجدید نظر کنی.

ـ مثلا؟

چنگالی به دستم داد و گفت:

ـ تو نباید اِنقدر به حضور دیگران توی زندگیت وابسته باشی.

با اخم گفتم:

ـ این طوری نیست.

ـ در این مورد واقعا شک دارم. هفته ی بدی داشتی، چون کیانا نبود تا کارهات رو انجام بده. حامد برات نهار و شام درست می کرد؟

ـ نه. نهار رو تو دفتر، مهدیس سفارش می داد، که اصلا خوش مزه نبود و بیشتر وقت ها نمی خوردم. شام هم، بیسکویت و شکلات و …

با اعتراض نامم را صدا زد و گفت:

ـ دیوونه! زنگ زدن به یه رستوران و سفارش غذا دادن چقدر سخت بود؟ می رفتی بیرون یه چیزی می خوردی. اصلا چرا به من زنگ نزدی؟

دستانم را آب کشیدم و بی توجه به ظرف های باقی مانده داخل سینک، از آشپزخانه بیرون رفتم. گرسنه بودم و حوصله ی بحث کردن نداشتم. ترجیح می دادم به جای ایستادن در نزدیکی او، پیتزا پپرونی با پنیر فراوان بخورم.

دومین تکه ی پیتزا را تمام کرده بودم، که کنارم نشست و گفت:

ـ ظرف ها تموم شد، امر دیگه ای باشه در خدمتم.

لحن پر از خنده و آن لبخند عمیقی که بر لب داشت، باعث شد لبخند بزنم. آستین های پیراهن مردانه اش را صاف کرد و دکمه های سر آستینش را بست.

ـ وقتی می خندی خیلی خوشگل میشی. تعریف کن ببینم این یه هفته که من نبودم چی کار کردی؟ دلت چقدر برام تنگ شده بود؟

ـ اووف، تمومش کن. می خوای چی کار کنم؟ رفتم شرکت و امروز هم نشد که برم کوه.

تکه ای از پیتزا را برداشت و کمی به سمتم خم شد.

به چشمانم زل زد و گفت:

ـ پس اون دو روزی که غیبت زده بود، کوه بودی.

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ پنج شنبه ها میرم باشگاه و جمعه ها کوه. این هفته نشد برم. نتونستم کوله و وسایلم رو پیدا کنم.

سرش را عقب برد و با صدا خندید. این خنده هایش گاهی عصبی ام می کرد.

کوچک ترین تکه را برداشتم و قبل از این که آن را به دهان بگذارم گفت:

ـ بقیه ی اون تیکه برای خودمه.

گاز بزرگی زدم و نگاهش کردم. متوجه منظورش نشده بودم. کمی به سمتم خم شد. خودم را عقب کشیدم. دستش را دراز کرد و باقی مانده تکه پیتزا را از دستم بیرون کشید. برخورد دستش باعث شد خیلی راحت رهایش کنم. باقی مانده ی پیتزا را با دو گاز بزرگ و پشت سر هم خورد.

ـ خفه نشی.

با این حرفم، چنان با صدا خندید، که جا خوردم! بعد از لحظه ای، خنده اش تبدیل به سرفه شد. صورتش سرخ شد و داخل همان لیوان چرب روی میز، کمی دلستر ریخت. لبخند زدم.

ـ سلام.

به کیانا خیره شدم که میان سالن ایستاده بود. مانتو و شال قهوه ای به تن داشت و موهای تازه رنگ شده اش، نیمی از چهره اش را پوشانده بود. علی رضا خیلی سریع از جا بلند شد و دوباره به سرفه افتاد.

کیانا با لبخند قدمی عقب گذاشت و گفت:

ـ ببخشید مزاحم شدم، فکر می کردم هنوز کوهی. بعد میام.

ـ کیانا خانم خواهش می کنم شما تشریف دا …

کیانا دو قدم دیگر به عقب برداشت و کلام علی رضا با سرفه ای دیگر قطع شد. جرعه ای دیگر از دلستر را نوشید. سرفه می کرد، اما لبخند هم می زد.

نفسش که تازه شد، با لبخند گفت:

ـ هر دفعه میام شیطونی کنم، این کیانا خانم پیداش میشه. من که میگم برو کلید این جا رو از کیانا و حامد بگیر، تا با خیال آسوده بیام این جا.

ـ اون وقت تو می خوای برام غذا بیاری و ظرف ها رو بشوری؟

چهره ای جدی به خود گرفت و گفت:

ـ تو که نمی تونی همیشه به این زندگی کردن ادامه بدی.

ـ چرا مرتب این موضوع رو مطرح می کنی؟ من از هیچ کس نخواستم بهم کمک کنه. خود حامد و کیانا بودن که جلو اومدن و …

ـ سارا گوش کن چی میگم. اگه کیانا و حامد نبودن که معلوم نبود الان چی کار می کردی. دارن بهت لطف می کنن و کمکت می کنن. اون وقت تو هیچ …

با اخم گفتم:

ـ در مورد چیزی که نمی دونی، حرف نزن.

کمی به جلو خم شد و گفت:

ـ باشه، تو برام تعریف کن، تو بگو چرا به این جا رسیدی؟ خودت چسبیدی به آسمون و ول کنش نیستی، اون وقت دو نفر افتادن دنبالت و زندگیت رو جمع و جور می کنن.

ـ من می تونستم برم آمریکا و اون جا زندگی کنم. این حامد بود که گفت شانسم رو این جا امتحان کنم و دوباره مجله رو راه انداخت و … نمی خوام در موردش حرف بزنم. این چیزها اصلا مهم نیست، چیزی که دارم خوش حالم می کنه و اگر هم کیانا یا حامد برن هم اهمیتی نداره. قرار نیست با رفتنشون من هم دست از زندگی کردن و آسمون بکشم.

به پشتی مبل تکیه داد و گفت:

ـ فکر کن کیانا و حامد نباشن، اون وقت چی میشه؟

ـ هیچی.

ـ تو گفتی هفته ی افتضاحی رو گذروندی، چرا؟ چون کیانا نبود. حالا تصور کن این یه هفته تبدیل بشه به یه ماه و یه سال، اون وقت می خوای چی کار کنی؟ احتمالا از گرسنگی می میری و بین ظرف های کثیف دفن میشی. من چند سال ایتالیا زندگی کردم، نباید این تصور رو داشته باشی که اون جا یه نفر همیشه آماده به خدمته که ساپورتت کنه و مواظبت باشه، اتفاقا اون جا واقعا دست تنها میشی و مجبوری خیلی کارهایی که حتی تا دیروز تصورش رو هم نمی کردی، انجام بدی.

ـ می دونم.

ـ می دونی و باز داری بی منطق از خودت و کارهات دفاع می کنی؟

ـ تمومش کن.

نفسش را با صدا بیرون داد و با اخم گفت:

ـ چرا فرار می کنی؟ دارم با یه حساب کتاب معمولی، بهت میگم داری در مورد خودت و البته اطرافیانت اشتباه می کنی. درسته که شاید من چیز زیادی در مورد رابطه ای که با هم دارید و علتش و گذشته تو ندونم، ولی چیزی که دارم می بینم، اینه که این موضوع چقدر رو زندگی کیانا و وحید تاثیر گذاشته.

از جا بلند شدم. می دانستم، خیلی چیزها می دانستم، ولی میان دانستن و پذیرفتن فاصله ی زیادی بود.

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ چی کار کنم؟ من هیچ کدومشون رو مجبور به کاری نکردم. من هیچ وقت از کیانا نخواستم برام غذا بپزه یا لباس هام رو جا به جا کنه، خودش این طور خواست.

از جا بلند شد و با دو گام بلند خودش را به من رساند. در یک قدمی ام ایستاد و دستانش را بالا آورد.

گفت:

ـ اجازه دارم دستت رو بگیرم؟

قدمی عقب گذاشتم. نه، نمی خواستم لمسم کند.

نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ کیانا خیلی دوست داره و از روی محبته که کمکت می کنه. وقتی می بینه خودت از پس یه کار ساده و کوچیکی مثل شستن ظرف ها بر نمیای، نمیشه ازش انتظار داشته باشی هیچ کاری برات انجام نده.

قدم دیگری به عقب برداشتم و گفتم:

ـ من فرصتی برای این کارها ندارم.

ـ بهانه میاری.

ـ من تمام مدت دارم توی مجله زحمت می کشم و …

ـ بهانه و توجیح! کیانا هم کار می کنه.

گیره ی موهایم را باز کردم و دوباره بستم. چرا این بحث خسته کننده را تمام نمی کرد؟ نمی خواستم بشنوم. به سمت آشپزخانه رفتم و چایساز را روشن کردم. دست به سینه، کمرم را به کابینت تکیه دادم. کنارم ایستاد.

گفت:

ـ می خوام لمست کنم.

و به نرمی انگشت اشاره اش را روی بازویم قرار داد. گرمای سر انگشتش، در عرض ثانیه ای کوتاه تمام وجودم را پر کرد. احساس کردم کمی بیشتر به من نزدیک شد. انگشت اشاره اش آهسته و آرام از روی بازویم به پایین کشیده شد. نمی توانستم درست نفس بکشم. چند بار پشت سر هم پلک زدم و سرم را به طرفش چرخاندم. خیره شده بود به چشمانم. صورتش خیلی نزدیک بود. بوی خوش نفس هایش، مشامم را پر کرد. انگشتانش به آرامی دور مچ دستم حلقه شد. سرش را نزدیک تر آورد. حرارت نفس هایش را روی صورتم احساس می کردم.

ـ سارا؟

مچ دستم را از میان انگشتانش آزاد کردم و دو قدم از او فاصله گرفتم.

ـ چای یا نسکافه؟

پشت به او، برای لحظه ای ایستادم و دو فنجان را از کنار سینک برداشتم. چشمانم را بستم.

شنیدم که نفسش را با صدا بیرون داد و با مکث طولانی گفت:

ـ چای لطفا.

چرخیدم و فنجان ها را کنار چایساز گذاشتم. به دستانم خیره شدم. می لرزیدند. چشمانم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم. کلافه، دو بار گیره ی موهایم را باز کردم و دوباره بستمشان.

ـ در موردش چی فکر می کنی؟

قبل از این که دوباره مچ دستم را میان دستانش بگیرد، دستم را عقب کشیدم. قدمی عقب گذاشت.

به ته فنجان های خالی خیره شدم و گفتم:

ـ هیچ وقت از این که کسی بغلم کنه یا بهم دست بزنه خوشم نمیومده، حتی وقتی خیلی کوچیک بودم. محمد می دونست و خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو می کردم من رو به دست هاش عادت داده بود.

نفسم را تکه تکه شده بیرون دادم و گفتم:

ـ اون نباید این کارو می کرد. سعی کردم باهاش کنار بیام، ولی نشد. اون نمی فهمید چقدر حسی که از وجودش می گیرم قویه. اون قدر قوی که وقتی بهم دست می زنه، می فهمم چه حسی داره و … اون روز حسش اون قدر بد بود که …

ـ آروم باش، درکت می کنم.

ـ نمی تونی درک کنی. من به این احساسات قوی عادت ندارم، نمی تونم درکشون کنم. این من رو آزار میده. تو … نمی دونم، حست فرق می کنه. اون … چطوری باید توضیحش بدم؟ سخته، نمی تونم. این حس برای من خیلی سنگینه. بهم دست نزن. آزارم نمیده، ولی سخته، سنگینه، انگار نفسم رو بند میاره، انگار …

نفسم را با صدا بیرون دادم و ساکت شدم.

دستش که از مقابلم رد شد، کمی خودم را عقب کشیدم. کتری چایساز را برداشت و هر دو فنجان را از آب جوش پر کرد. چرا حرفی نمی زد؟ این سکوت را نمی خواستم. احساس می کردم هنوز هم می لرزم. انگار به درون یک سیاه چاله کشیده می شدم.

فنجان چای را به دستم داد و گفت:

ـ فکر می کنی کیانا وقتی به حامد بگه من رو این جا، توی اون وضعیت دیده، حامد بلایی سرم بیاره؟

لبخند زد. داشت موضوع بحث را عوض می کرد. مخالفتی با این موضوع نداشتم.

ـ مطمئن باش قبل از تو، من رو با نصیحت هاش به مرز جنون می رسونه.

خندید و گفت:

ـ نظرت چیه قبل از کیانا، من خودم به حامد زنگ بزنم و همه چیز رو اعتراف کنم؟

شانه بالا انداختم و با قدم های بلند، به سمت هال به راه افتادم.

پرسید:

ـ قند نداری؟

سرم را به عقب برگرداندم و گفتم:

ـ شکلات داریم، توی یخچال. آخ.

ـ چی شد؟

زانویم با برخورد به میز کوچک کنار مبل، تیر کشید. گلدان خالی و سیاه و سرامیکی، با صدای خفه ای روی زمین افتاد. فنجان در دستم تکانی خورد و چند قطره از چای روی فرش ریخت. خم شدم و زانویم را گرفتم. هنوز تیر می کشید. فنجان از دستم بیرون کشیده شد و روی میز قرار گرفت.

ـ چی شد سارا؟ ببینمت.

هنوز دستم روی زانویم بود. کمی چرخیدم و روی مبل نشستم. دستی که روی زانویم گذاشته بودم تَر شد.

گفت:

ـ می خوام دستت رو بگیرم.

و قبل از این که مخالفت کنم، انگشتانش دور مچ دستم پیچید و دستم را از زانویم جدا کرد. احساس کردم او هم با دیدن لک تیره ای که روی شلوار خاکستری ام دیده می شد، جا خورد. دستم را چرخاند و هر دو به خونی که کف دستم نشسته بود، خیره ماندیم. دستم را رها کرد.

ـ چرا این طوری شد؟

آرام این سوال را پرسید. انگار با خودش حرف می زد. دستش را زیر مچ پایم گذاشت و با حرکت سریعی پایم را روی میز قرار داد. مشتم را به بازویش کوبیدم. نه به خاطر این که بی اجازه لمسم کرده بود، مشتم یک اعتراض به حرکت ناگهانی اش بود که درد زانویم را شدیدتر کرد. دیدم که دستش به طرف شلوارم دراز شد و بعد دستش را عقب کشید.

به صورتم خیره شد و گفت:

ـ اجازه دارم؟ می خوام ببینم چی شد.

شلوارم را به آرامی تا زانویم بالا کشیدم.

ـ چی کار کردی با خودت؟ این چرا این طوری شده؟

به آثار کبودی به جا مانده از زمین خوردن یک هفته ی قبل در کوه، خیره شدم و آن بریدگی عمیقی که باز هم خونریزی داشت. دستمال کاغذی را از جعبه ی روی میز برداشت و قبل از این که قطره ی خون روی فرش بریزد، با دستمال پاکش کرد.

گفتم:

ـ هفته ی پیش تو کوه خوردم زمین.

ـ چه بلایی سر این پای بیچاره در آوردی که بعد از یه هفته هنوز کبوده؟ بگو ببینم چرا نرفتی درمانگاه تا این زخم رو بخیه بزنه؟

ـ چیز مهمی نیست.

ـ اگه مهم نبود تا الان باید خوب می شد. این زخم حتما باید بخیه بخوره تا خوب بشه.

باز هم دستمالی برداشت و با احتیاط مشغول پاک کردن خون های کنار زخمم شد.

گفت:

ـ اگه بخیه نخوره، خیلی طول می کشه تا زخمت جوش بخوره و با هر بهانه ی کوچیکی دوباره خونریزی می کنه. این جا جعبه ی کمک های اولیه داری؟

سرم را به علامت منفی تکان دادم.

چند لحظه به چشمانم خیره شد و بعد گفت:

ـ من چند دقیقه میرم بیرون و زود بر می گردم. تو تا اون موقع از جات تکون نمی خوری و این دستمال رو روی زخمت نگه می داری.

اخم کردم. اخم کرد و انگشت اشاره اش را به طرفم گرفت.

ـ در این یه مورد خیلی جدی دارم میگم. حق تکون خوردن نداری، فهمیدی؟ کلید خونه ات کجاست؟

واقعا جدی بود.

گفتم:

ـ رو اپن.

ـ دستمال رو محکم رو زخمت فشار بده.

دستش را تا جایی که دستمال رها نشود، عقب کشید و من انگشتم را جای دستش قرار دادم.

گفتم:

ـ واقعا چیز مهمی نیست، خوب میشه. این فقط یه زخم ساده ست، همین.

از جا بلند شد. کتش را روی بازوی دست راستش انداخت و دیدم که کلید خانه را از روی اپن برداشت.

ـ می دونم، ولی نمی خوام باز هم این طوری خونریزی کنه.

ـ علی رضا؟

ـ در مورد حرف هام جدی هستم، پس …

کلامش را نیمه کاره رها کرد و از خانه خارج شد.

سوزش زخم سر باز کرده ام هنوز ادامه داشت. سعی کردم از جا بلند شوم و به حمام بروم، اما هجوم دوباره خون و قرمز شدن ناگهانی دستمال، مرا سر جایم متوقف کرد. دوباره پایم را روی میز گذاشتم و منتظر شدم.

علی رضا ده دقیقه بعد، با کیسه ی کوچک پلاستیکی در دست راست و کلید خانه ی من در دست چپش وارد شد و لبخند زد.

لبخندش خیلی سریع به اخمی تبدیل شد و گفت:

ـ تکون خوردی؟

از این که متوجه شده بود، متعجب شدم! با همان اخم جلو آمد و نگاه کلی به من و مبل و پایم انداخت.

ـ بچرخ.

ـ چی؟

جلو آمد و گفت:

ـ پات رو بذار روی مبل تا کنارت بشینم. می خوام پات رو بخیه بزنم.

ـ جدی که نمیگی؟

ـ چرا اتفاقا کاملا جدیم. نگران نباش به کشتنت نمیدم، بلدم چطوری باید بخیه بزنم. ناسلامتی دکترم.

ـ دندون پزشکی.

ـ خب من هم که همین رو گفتم. می خوای کمکت کنم؟

نفسم را با صدا بیرون دادم. در مقابل او مقاومت نمی کردم. چرا؟ اگر حامد، کیانا یا حتی اگر محمد کنارم حضور داشت، بی هیچ کلامی با دو چسب زخم موضوع را تمام می کردم، ولی علی رضا … کمی چرخیدم و پایم را روی مبل قرار دارم. کمی پایین تر کنارم نشست.

با لبخند گفت:

ـ می خوام به پات دست بزنم، پس لطفا خودت رو کنترل کن و سعی نکن من رو بزنی. باشه؟ اصلا یه پیشنهاد، سرت رو تکیه بده و چشمات رو ببند.

ـ قراره با پام چی کار کنی که نمی خوای من ببینم؟

خیلی جدی گفت:

ـ قراره بخورمش.

و بعد با صدای بلند خندید. اخم کردم و نفسم را با صدا بیرون دادم. چشمانم را بستم و سرم را به پشتی مبل تکیه زدم.

گفت:

ـ چی تو آسمون از همه بیشتر جذبت می کنه؟ منظورم اینه که ستاره ها برات جذاب ترن یا سیاره ها؟ شاید هم خورشید.

گوشه ی لبانم بالا رفت. جذاب؟! تک تک آن نقاط نورانی و تاریک آسمان، در منتهای جذابیت و کشش برای من قرار داشتند، اما می دانستم، چیزی بود که شیفتگی و کنجکاوی ام در موردش انتهایی نداشت. برای دانستنش هر چیزی را فدا می کردم. او کمی، فقط کمی بیشتر از بی نهایت، برایم زیبا بود.

ـ من بهش میگم آغاز.

چیزی از روی پایم برداشته شد. احتمالا آن دستمال خونی.

ـ خب بگو ببینم این آغازی که در موردش حرف می زنی، چیه؟ یه ماده یا یه تئوری؟ من تا حالا چیزی در موردش نشنیدم.

لبخند زدم. سعی کردم به ساده ترین شکل ممکنه، برایش در مورد تئوری آغاز توضیحی پیدا کنم.

ـ همه چیز از یه حجم عظیم، توی یه اندازه ی کوچیک شروع شده. نه بذار این طوری توضیح بدم …

بی آن که چشمانم را باز کنم، دستم را مشت کردم و بالا گرفتم.

گفتم:

ـ همه چیز از یه جسمی به این اندازه شروع شد که تمام دنیا توش جا شده بود. فکر کن تمام دنیا توی کف دست جا می شده! بعد یه انفجار صورت می گیره و این حجم شروع می کنه به بزرگ شدن.

همزمان انگشتانم را از هم باز کردم و ادامه دادم:

ـ یه کتاب رو تصور کن که آروم آروم باز میشه. جهان و کهکشان ها هم همین طوری هستن. باز میشن، بزرگ میشن، کهکشان های جدید، ستاره ها و سیاره ها و سیاه چاله های جدید. مثل یه درخت سیب می مونه. توی هسته ی سیب، هزاران هزار درخت دیگه ی سیب وجود داره. یه هسته ی سیب، تبدیل میشه به یه درخت سیب و بعد داخل میوه ی اون درخت، چند تا هسته هست که اون هسته ها به نوبه ی خودشون، هزاران هزار درخت رو توی خودشون جا دادن. کهکشان هم هر ثانیه بزرگ و بزرگ تر میشه و بعد … چند تا تئوری وجود داره، اما من فکر می کنم اون کتاب قراره یه دفعه بسته بشه. همه چیز دوباره میشه اون هسته ی اولیه.

انگشتان باز شده ام را بالا گرفتم و مشت کردم. با پیچیده شدن انگشتانش به دور دست مشت شده ام، صاف نشستم و چشمانم را باز کردم.

گفتم:

ـ ولم می کنی یا …

انگشتانش به آرامی از هم باز شدند و دستش را عقب کشید.

گفت:

ـ محمد چی کارت کرد که دوست نداری بهت دست بزنم؟ اون بهت تجا …

کلامش را نیمه کاره رها کرد. به زانویم خیره شدم. به جای زخم، باند کوچکی روی زانویم دیده می شد. چیزی را درون کیسه انداخت و از جا بلند شد. نگاهش کردم. کمی رنگ پریده به نظر می رسید.

دوباره نشست و گفت:

ـ نمی خوای جوابم رو بدی؟

به چشمانش خیره شدم و گفتم:

ـ چرا جملت رو کامل نکردی؟ می خواستی بپرسی بهم تجاوز کرد؟ درسته؟

هیچ نگفت، فقط نگاهم کرد. حتی پلک هم نزد.

لبخند زدم و گفتم:

ـ سعی کرد، تمام تلاش خودش رو کرد، ولی بلایی به سرش آوردم که تا عمر داره یادش نره.

نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ اما فکر کنم تو بیشتر از اون صدمه دیدی.

کمی خم شدم و با مشت به شانه اش کوبیدم. عصبانی بودم. مچ دستم را گرفت. دست راستم را جلو بردم. مچ دستم راستم را هم گرفت.

ـ آروم باش. من این رو نگفتم که ناراحت بشی، فقط … سارا تمومش کن.

داد زدم:

ـ تو ولم کن.

خیلی سریع هر دو دستش را عقب زدم. با لگد ضربه ی آرامی به پایش زدم و خود را بیشتر عقب کشیدم.

از جا بلند شد و گفت:

ـ من میرم.

داد زدم:

ـ نه.

با فاصله ی دورتری نشست و فقط نگاهم کرد. چند نفس عمیق کشیدم. محمد قرار نبود ارزشی، حتی به اندازه ی فکر کردن، برایم داشته باشد. چیزی که اتفاق افتاد، یک خاطره ی دور بود، همین. نباید کنترلم را از دست می دادم. چشمانم را برای چند ثانیه بستم.

گفت:

ـ امشب مراسم حنابندون دختر خاله ام بود، نیلوفر. فردا هم عروسیشه. شوهرش همکار و دوست خودمه، مهران.

مکث کرد. نیلوفر و مهران. مراسم حنابندان. آخرین باری که در چنین مراسمی بودم را نمی توانستم درست به خاطر بیاورم. چند سال داشتم؟ هفت سال یا هشت سال؟ عروسی دختر حامد بود، ستاره. همه بودیم. یک خانواده ی خوشبخت چهار نفره؟ نه، فقط چهار نفر که با هم به مراسم حنابندان ستاره و شاهین رفته بودیم، همین.

ادامه داد:

ـ تمام این هفته داشتم تنبیهت می کردم. فکر می کردم اگه زنگ نزنم، اگه سراغت رو نگیرم، دلت برام تنگ میشه و حالم رو می پرسی، ولی تو حتی یه بار هم زنگ نزدی.

چشمانم را باز کردم و به لبخندش خیره شدم. نفسم را با صدا بیرون دادم و آهسته از جا بلند شدم.

ـ میرم شلوارم رو عوض کنم و دستم رو بشورم. چایی می خوام با شکلات. کیانا همیشه شکلات ها رو می ذاره تو یخچال.

شلوارم را عوض کردم و مقابل میز توالت نشستم. گیره ی موهام را باز کردم و به آینه زل زدم. داشت تنبیه ام می کرد؟ چون با او تماس نگرفته بودم، به دیدنم نمی آمد؟ مهم نبود، ولی مهم بود. وقتی حضور داشت، حس متفاوتی بود. چرا وقتی گفت می رود، سرش داد زدم و اجازه ندادم؟ شانه را چند بار به روی موهایم کشیدم و قبل از این که موهایم را جمع کنم، صدایش را شنیدم.

گفت:

ـ موهات رو جمع نکن.

نگاهش کردم. دست به سینه، بازویش را به چهارچوب در اتاق تکیه داده بود و خیلی جدی نگاهم می کرد. پرسیدم:

ـ چرا؟

ـ می خوام یادم بمونه لجبازی.

موهایم را با گیره جمع کردم، از جا بلند شدم و گفتم:

ـ فرقی نمی کنه، این طوری هم یادت می مونه. من …

باز صدای خنده ی بلندش، ساکتم کرد. گاهی دلم می خواست با خنده اش، بخندم.

ـ آخ که بعضی وقت ها دوست دارم بغلت کنم و اِنقدر فشارت بدم که دادت در بیاد.

اخم کردم و او هنوز می خندید.

چای و شکلات خوردیم و برایم از خواهر و خواهر زاده اش حرف زد. از اختلاف سنی دوازده سال با خواهرش گفت و نفرتی که از شوهر خواهرش داشت.

ـ دوازده سالم بود که درسا با کیوان ازدواج کرد. اگه بدونی من چقدر ازش بدم میومد. می خواستم سر به تنش نباشه! درسا رو خیلی دوست داشتم و اصلا نمی تونستم کیوان رو کنارش تصور کنم. باورت میشه تا دو سال با کیوان حرف نمی زدم؟ من حتی یه بار هم خونه شون نرفته بودم، تا این که بعد از دو سال درسا حامله شد.

بی صدا خندید و گفت:

ـ رفتم خونه شون تا کیوان رو بکشم! باورت میشه واقعا به قصد کشت کیوان رفته بودم؟ وقتی رسیدم، دیدم کیوان چطوری مثل یه پروانه دور درسا می گرده، چطوری مواظبشه. راستش یه جوری شدم. فکر نمی کردم کیوان اِنقدر به درسا علاقه داشته باشه. خیلی طول کشید تا واقعا از کیوان خوشم بیاد، اگر چه الان مثل یه برادر بزرگ تر و یه دوست می مونه. پارسا که به دنیا اومد، هر روز خونه شون بودم. پارسا شده بود اسباب بازی جدیدم. الان هم تقریبا هر روز می بینمش و یکی، دو ساعتی با هم هستیم. درسا و مامان میگن عین خودمه. ظاهرا زیادی حلال زاده ست.

خندید و من فکر کردم یک خانواده. یک خانواده ی خوشبخت، باید وقتی به یاد هم می افتند، لبخند بزنند.

ساعت از یازده گذشته بود که شب بخیری گفت و رفت. ساعت خوبی بود. به پهلو روی تخت دراز کشیدم و پاهایم را درون شکمم جمع کردم. در تاریک و روشن اتاق، به کاغذ دیواری های برجسته و سفید خیره ماندم. فردا باید با او تماس می گرفتم و حالش را می پرسیدم. چشمانم را بستم. خسته بودم.

نفس راحتی کشیدم. کیانا برگشته بود، برگشتنش خوب بود. این موضوع را نه به خودش گفتم، نه به حامد و نه حتی به علی رضا. حالا نگران فایل هایی نبودم که نمی توانستم پیدایشان کنم، حتی نگران لباس های کثیف داخل حمام و یخچال خالی ام هم نبودم.

تمام روز می دیدم که چطور با تردید و کمی نگرانی نگاهم می کند. چند باری هم از میان کرکره های باز، دیدم که به سمت اتاق حامد رفت و برگشت. برای صحبت کردن با حامد تردید داشت. در این که موضوع صحبتش من بودم، تردیدی وجود نداشت، اما چه می خواست به حامد بگوید؟ در مورد ظرف های شسته شده می خواست حرف بزند، یا آن کوه لباس داخل حمام؟ شاید هم در مورد علی رضا می گفت.

سرم را که بلند کردم، کیانا مقابل میز ایستاده بود و لبخند می زد. شماره جدید مجله در دستش بود. دستم را دراز کردم، اما دستش را عقب کشید. با اخم نگاهش کردم.

چهره ی جدی ای به خود گرفت و گفت:

ـ دکتر دیشب خیلی خوش تیپ به نظر می رسید.

علی رضا؟! باید با او تماس می گرفتم و حالش را می پرسیدم.

گفت:

ـ اون روز از دست وحید که ناراحت نشدی؟ منظور خاصی نداشت، فقط خیلی عصبانی بود. چند بار گفته بود بریم سفر، اما من نمی خواستم تنها بمونی، منتظر یه فرصت مناسب بودم.

با اخم گفتم:

ـ من می تونم از پس دو تا ظرف و چند تیکه لباس بر بیام.

ـ خودت ظرف ها رو شستی؟

ـ با علی رضا.

لبخند زد و گفت:

ـ نرفته بودی کوه؟

دستم را دوباره به سمتش دراز کردم. مجله را به دستم داد.

به عکس سحابی خرچنگ (هفده) جلد مجله خیره شدم و گفتم:

ـ نتونستم کولم رو پیدا کنم.

ـ تو حموم، زیر لباس ها بود. برات سوغاتی آوردم.

با مکث کوتاهی سرم را بالا گرفتم و به چشمانش خیره شدم. لبخند سرخ همیشگی را بر لب داشت. نمی دانستم تصور من است، یا واقعا زیباتر از همیشه به نظر می رسید؟

پرسیدم:

ـ خوش گذشت؟ کجا رفتید؟

چند بار پشت سر هم پلک زد و بعد از این که دوباره دهانش را برای گفتن حرفی باز کرد و دوباره بست، نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ رفتیم یزد و کرمان. خیلی خوش گذشت.

یزد، کرمان. هوای صاف و بدون ابر آن جا را می خواستم. تهران این روزها ابری بود و آلوده. من آسمانی صاف و بدون ابر می خواستم.

با دومین بوق، علی رضا گوشی را برداشت.

ـ سارا؟!

متعجب بود.

گفتم:

ـ حالت چطوره؟

ـ سارا؟! خوبم. چیزی شده؟

شانه بالا انداختم و شماره جدید مجله را داخل کشوی سمت راست، روی شماره ی قدیمی گذاشتم.

ـ نه چیزی نشده، فقط زنگ زدم حالت رو بپرسم، همین.

ـ مطمئنی؟

به حامد و مرد کوتاه قدی که در دفترش حضور داشت، خیره شدم. با هم دست دادند و حامد با لبخند به صندلی مقابل میزش اشاره کرد.

گفتم:

ـ آره. من باید برم.

گوشی را روی میز انداختم و از اتاق خارج شدم. بی آن که در بزنم، وارد دفتر حامد شدم. حامد اخم کرد و مردی که پشت به در، روی صندلی نشسته بود، سرش را به طرفم برگرداند و لبخند زد. سعید صالحی، با همان آرامش همیشگی از جا بلند شد و تسبیح سبز رنگش را داخل جیب سمت چپ کتش قرار داد.

ـ سارا خانم، خوبی دخترم؟

ـ چرا اول نیومدی دفتر من؟

ـ سارا!

صدای اعتراض حامد بود. بی توجه مقابلش نشستم و به چشمان سیاهش خیره شدم.

سعید صالحی با لبخند گفت:

ـ راستش امروز برای امر خیری اومده بودم با آقای نجفی صحبت کنم، ولی حالا که شما هم این جا تشریف داری …

با مکث کوتاهی رو به حامد ادامه داد:

ـ این پسر ما، آقا سامان، ظاهرا خیلی از سارا خانم خوشش اومده. گفتم امر خیره، پیش قدم شدم. اومدم اول با شما حرف بزنم تا شما لطف کنید و نظر سارا خانم رو بپرسید.

به دهان خوش ترکیب حاج سعید صالحی خیره شدم. می توانستم سنگینی نگاه حامد را به روی خودم احساس کنم. نمی خواستم باور کنم یا نمی توانستم؟

گفتم:

ـ این یعنی چی؟

حامد بود که آب دهانش را با صدا فرو برد و سعید صالحی رو به من گفت:

ـ می خواست همراه خونوادش بیاد که …

ـ خواستگاری؟

انگار صدایم از انتهای چاهی بیرون می آمد. خواستگاری؟ دلم می خواست گریه کنم. دلم می خواست بخندم. خواستگاری از من؟ از جا بلند شدم و بی هیچ حرف دیگری، از اتاق خارج شدم. فقط موبایل و سوییچ ماشین را برداشتم و از دفتر بیرون رفتم.

گاز دادم. سامان ملکی چه تفکری در مورد من داشت؟ خواستگاری؟ ازدواج؟ من؟ چیزی روی سینه ام سنگینی می کرد. چرا این روز به پایان نمی رسید؟ گاز دادم. تحمل این شهر و آدم هایش سخت تر از هر زمان دیگری شده بود. وارد اتوبان شدم. سامان ملکی؟ همان پسر چشم یشمی؟ به یاد انگشتر عقیقی افتادم که در انگشت دوم دست راستش قرار داشت. من خودکار را به سمتش پرتاب کرده بودم. او به من می گفت خواهر، به من گفته بود خواهر و سعید صالحی را فرستاده بود تا از من خواستگاری کند؟!

این آدم ها، این آدم ها، این آدم ها. فرشته بودن، آسمانی بودن، برای من بهترین بود. علی رضا به من گفته بود دختر آسمانی من. نمی توانستم درست فکر کنم. نمی توانستم تمرکز کنم. کلافه دو ضربه ی محکم به فرمان زدم. او می خواست مرا از چه کسی خواستگاری کند؟ از حامد؟ او فقط دوست پدرم بود، دوستم بود. از محمدرضا مجد؟ او که مرده بود. از کیانا؟ دلم می خواست بخندم. از چه کسی؟ از کدام خانواده؟ دلم می خواست گریه کنم. نمی توانستم درست فکر کنم. ضبط را روشن کردم و صدایش را تا انتها زیاد کردم. مردی با صدای بم و زیبایی می خواند. به کلماتی که نمی فهمیدمشان گوش دادم. تا رسیدن به کاروان سرای زین الدین در یزد (هجده) حتی برای یک لحظه هم اتومبیل را متوقف نکردم.

حال خوبی بود. آسمان صاف بود و بدون ابر. نه از آلودگی خبری بود و نه از نور چراغ های روشن شهر. سه روز را در یزد گذراندم. موبایلم را خاموش کردم. نه به مهمانخانه رفتم و نه هتل. روزها را در ماشین می خوابیدم و شب ها بعد از اجازه ای که به سختی توانستم از مسئول کاروان سرا کسب کنم، روی سقف رصد می کردم.

ساعت از دو ظهر گذشته بود که اتومبیل را در پارکینگ خانه پارک کردم و به لابی رفتم. کلید خانه را همراه نداشتم و می دانستم این وقت روز نمی توانم کیانا را در خانه پیدا کنم. سرایدار کچل با دیدنم از جا بلند شد و مثل همیشه لبخند زد.

یک لیوان نسکافه ی بزرگ و بعد دوش آب داغی که بیشتر از دو ساعت طول کشید. یک ساعت و چهل پنج دقیقه اش را در وان به خواب رفته بودم. موبایلم را به شارژ زدم و روشن کردم. صدای تق کوتاهی، نشان از رسیدن یک پیغام جدید را شنیدم، اما بی توجه به سراغ کمد لباس هایی رفتم، که بعد از حضور کیانا، مثل همیشه مرتب به نظر می رسید. بلوز و شلوار راحتی سفیدی را به تن کردم. قبل از این که اتاق را ترک کنم، صدای ملودی آشنای موبایل در گوشم پیچید.

از دیدن نام “دوستم” روی صفحه موبایل، تعجب کردم.

ـ سلام.

ـ کجایی؟

سوالش را خیلی محکم و جدی پرسیده بود.

ـ خونه. چیزی …

میان کلامم گفت:

ـ باشه .

قطع کرد. شگفت زده، برای لحظه ای به صفحه ی سیاه موبایلم خیره شدم. قطع کرد؟! شانه بالا انداختم. فقط می خواست بداند کجا هستم؟

گرسنه بودم. چند دقیقه مقابل یخچال، به ظرف های مستطیل شکل و برچسب های رویشان خیره شدم. سالاد ماکارانی، انتخاب خوبی به نظر می رسید.

ظرف و چنگال کثیف را داخل سینک گذاشتم و دو قدم دور شدم. قرار نبود کیانا و حامد همیشه در زندگی من حضور داشته باشند. چرخیدم و مقابل سینک ایستادم. اسکاچ را برداشتم و کمی مایع ظرفشویی به رویش ریختم. من نمی توانستم و نباید به کسی وابسته می بودم. ظرف و چنگالم را شستم و به سمت اتاق خواب رفتم. این قدمی به جلو بود.

در زدند. حامد و کیانا نبودند، چون هر دو کلید داشتند. سرایدار کچل هم نبود. او بهتر از هر کسی می دانست باید به سراغ کیانا برود، نه من. کسی که در می زد، من را نمی شناخت، پس من هم نمی شناختمش و لازم به باز کردن در نبود. وارد اتاق که شدم، صدای زنگ موبایلم بلند شد. باز هم “دوستم” بود.

تا ارتباط برقرار شد گفت:

ـ مگه به من نگفتی خونه ای؟ پس چرا درو باز نمی کنی؟

علی رضا؟! او این وقت روز این جا چه کار می کرد؟

در حالی که به سمت در می رفتم گفتم:

ـ تو این جا چی کار می کنی؟

ـ اومدم دعوا.

ـ ولی من واقعا خستم و حوصله ی دعوا رو ندارم. بهتره بذاریش برای یه وقت بهتر.

ـ پس میشه بگی این سه روز کجا بودی که من مُردم از نگرانی و دلواپسی؟

در را باز کردم و گفتم:

ـ رفته بودم یزد.

اخم کرد و گوشی موبایل را داخل جیب کت مردانه اش گذاشت.

ـ پس چرا موبایلت رو خاموش کردی؟

قدمی به عقب برداشتم، چرخیدم و گفتم:

ـ برای این که کسی مزاحمم نشه، خاموش کرده بودم.

ـ می خوام بهت دست بزنم.

قبل از این که فرصتی برای اعتراض داشته باشم، انگشتانش به دور بازویم حلقه شد و مرا کمی به سمت عقب کشید. با اخم به سمتش چرخیدم.

گفت:

ـ دیوونه شدم این سه روز. روزی هزار بار به گوشیت، به خونه زنگ می زدم که شاید از جایی که هیچکس خبر نداشت کجاست برگردی. کیانا رو کلافه کردم اِنقدر که زنگ زدم و سراغت رو گرفتم.

ـ من فقط رفته بودم یزد. نیازی نبود اِنقدر نگران …

ـ هیچی نگو که از دستت بد جوری عصبانیم. تو اصلا یک دقیقه به من فکر کردی؟ من به جهنم، چرا به کیانا یا حامد نگفتی کجا می خوای بری؟

سعی کردم بازویم را از میان انگشتانش بیرون بکشم. بازویم می سوخت.

گفتم:

ـ قصد رفتن نداشتم، یه دفعه تصمیم گرفتم. کیانا و حامد که می دونن من یه دفعه … میشه دستم رو ول کنی؟ داری اذیتم می کنی.

خیلی سریع دستش را عقب کشید.

ادامه دادم:

ـ رفتم یزد رصد. کیانا و حامد می دونن بعضی وقت ها یه دفعه برنامه ی سفر و رصد می چینم.

ـ من به اون دو تا کار ندارم، ولی … موبایلت رو هیچ وقت خاموش نکن.

به سمت اتاق رفتم و گفتم:

ـ باشه.

روی تخت نشستم. وارد اتاق شد و با فاصله ی زیادی گوشه ی دیگر تخت نشست.

ـ دیگه هیچ وقت بی خبر نرو، واقعا نگرانت شده بودم.

سرم را تکان دادم و دراز کشیدم. پتو را به رویم کشید.

گفت:

ـ می خوام دستت رو بگیرم.

چشمانم را بستم و انگشتان دست راستم را میان دستش گرفت. لبخند زدم. خوابم برد.

بیدار که شدم، هنوز لبه ی تخت نشسته بود و انگشتان دست راستم میان دستش بود. با دیدن چشمان بازم، لبخند زد. انگشتانم را از میان دستش بیرون کشیدم و خودم را جمع کردم. چشمانم را بستم. به چند دقیقه وقت برای بیدار شدن و هوشیاری کامل نیاز داشتم.

ـ ساعت خواب خانمی. نمی خوای بیدار بشی؟

خمیازه کشیدم و کمی جا به جا شدم.

پرسید:

ـ نسکافه؟

سریع جواب دادم:

ـ چایی می خوام. از همون چای سبزی که اون روز برام درست کردی.

صدای خنده اش را شنیدم و تکان تخت را هنگام بلند شدنش احساس کردم. خمیازه کشیدم.

گفت:

ـ بیداری خانمی؟

خانمی؟ حس خوبی داشتم وقتی این طور صدایم می زد. چشمانم را باز کردم. با لیوانی در دست وارد اتاق شد و دوباره لبه ی تخت نشست. دستم را به سمت لیوان دراز کردم. با اخم دستش را عقب کشید. نشستم و تکیه دادم. این بار با لبخند لیوان را به دستم داد. لیوان را زیر بینی ام گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. بوی چای سبز و تلخی عطرش در مشامم پیچید.

گفت:

ـ یزد چی کار کردی؟ خوش گذشت؟

به چشمانش خیره شدم. این روزها ستاره های چشمانش می درخشیدند.

کمی از چای را مزه کردم و گفتم:

ـ تو چرا هنوز اینجایی؟

به پیراهنش خیره شدم. دقیقا به خاطر داشتم، وقتی آن طور عصبانی و با اخم وارد خانه شد، پیراهن مردانه ی سرمه ای رنگ به تن داشت و شلوار سیاه، اما چیزی که در آن لحظه به تن داشت، شلوار جین تیره و پیراهن اسپرت چهار خانه بود. ظاهرا از پیراهن های چهار خانه خوشش می آمد. دستش را به طرف دستم دراز کرد. دستم را عقب کشیدم.

نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ دارم با چند تا از دوستام و دوست دخترهاشون میرم بیرون. یه سر رفتم خونه لباس عوض کردم و برگشتم.

سرم را تکان دادم و جرعه ی دیگری از چای را نوشیدم. طعم خوبی داشت.

پرسید:

 

 

ـ میای؟

با تعجب به چشمانش خیره شدم. امیدوار بودم منظورش همراهی با او و دوستان و دوست دخترانشان نبوده باشد.

ـ یکی، دو ساعت بیشتر طول نمی کشه. می ریم فرحزاد شام می خوریم و بر می گردیم.

من تحمل حضور چهار نفر بیشتر را کنارم نداشتم و او می خواست با دوستان و دوست دخترانشان برویم فرحزاد؟ فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم.

سرش را تکان داد و گفت:

ـ درک می کنم که چرا نمیای، ولی درک نمی کنم چرا این قدر در مقابل بعضی چیزها مقاومت می کنی!

لیوان را به دستش دادم و از سمت دیگر تخت پایین آمدم. به سراغ کمد لباس هایم رفتم. برای یک دقیقه بی هدف به لباس ها خیره شدم. شلوارها سمت راست کمد قرار داشتند، شال ها را کنارشان آویزان کرده بود.

ـ سارا؟

صدایش خیلی نزدیک بود. انگار نامم را در گنار گوشم صدا می زد.

به قرمزی شالی خیره شدم و گفتم:

ـ شلوغی اذیتم می کنه و گاهی خارج از حد تحمل منه.

ـ متوجه این موضوع شدم، ولی چرا؟

شانه بالا انداختم.

پرسید:

ـ پس چطوری میری بیرون؟

ـ تو ماشین احساس آرامش می کنم.

شنیدم که نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ فردا شب با هم می ریم رستوران. یه جای فوق العاده خلوت و قشنگ. باشه؟

ـ باشه.

ـ من دیگه میرم.

چرخیدم. فاصله اش کمتر از یک قدم بود. لبخند زد.

ـ می خوام لمست کنم.

دستش را بالا آورد و با پشت انگشتانش، برای چند ثانیه، گونه ام را نوازش کرد. لبخندش محوتر شد. دیدم که نگاهش را از لبانم گرفت و قدمی عقب گذاشت.

ـ می بینمت.

قدم دیگری به عقب برداشت و چرخید. خیلی زود صدای بسته شدن در خروجی را شنیدم.

برای رفتن به رصدخانه آماده می شدم، که نگاهم از پنجره به آسمان افتاد. باران می بارید. مانتویم را گوشه ای روی زمین پرت کردم و به سمت لپ تاپم رفتم. از ابر و باران، از ابر و برف، از ابر و هر چیز دیگری متنفر بودم. باز هم هوای آسمانم و ستاره هایش را داشتم. دلتنگشان بودم. دلتنگ بودم. مطمئن نبودم دلتنگ چه چیز هستم، فقط دلتنگ بودم.

فردا شب با علی رضا به رستوران رفتیم. خلوت بود، ولی نه در حد تحمل من. دختر و پسر جوانی گوشه دیگر رستوران چوبی نشسته بودند و حرف می زدند. دختر شال صورتی رنگ بر سر داشت. نگاه پسر را می دیدم که هر چند دقیقه یک بار، روی برجستگی صورتی لبانش ثابت می ماند. کمی دورتر، دو زن بی هیچ حرف مقابل هم نشسته بودند و به غذای دست نخورده شان نگاه می کردند. دو مرد جوان و قد بلند هم به مشتری های رستوران سرویس می دادند. یکی موهای خرمایی رنگ داشت و دیگری سبزه بود با چشمانی یشمی رنگ. بی اختیار یاد سامان ملکی ذهنم را پر کرد. علی رضا با صدا می خندید و من خوش حال بودم. این که آن آدم ها از من دور بودند را می توانستم تحمل کنم.

از خانواده اش گفت. مادرش سودابه، پدرش محمدرضا، خواهرش درسا، از کیوان و پارسا گفت. پرسید از پدرم. گفتم:

ـ تو دانشگاه فیزیک درس می داد، عاشق نجوم بود و من این عشق رو ازش به ارث بردم.

ـ از اون دخترای بابایی هستی، آره؟

با چنگال سالادم را به هم زدم و گفتم:

ـ از وقتی یاد گرفتم چطوری باید دو رو با دو جمع کنم، سر تمام کلاس هاش می نشستم. همیشه باهاش بودم؛ مسافرت، جلسه، کلاس، فرقی نمی کرد، هر چیزی رو که بلدم، اون یادم داده.

ـ پس مامانت چی؟ اون کجای …

چنگال را روی میز کوبیدم. چنگال با ضربه به لیوان برخورد کرد. لیوان شکست و چنگال با صدا روی کف چوبی رستوران افتاد.

انگشت اشاره ام را مقابل صورتش گرفتم، به چشمانش زل زدم و گفتم:

ـ دیگه هیچ وقت این اسم رو جلوی من به زبون نیار، فهمیدی؟

ـ چرا عصبانی میشی؟ آروم تر هم حرف بزنی متوجه منظورت میشم.

ـ دوست دارم. اصلا به تو …

ـ هیس، ساکت.

آرامش و نرمی صدایش ساکتم کرد. نمی فهمید، درک نمی کرد. بلند شد. به آرامی کنارم قرار گرفت.

سرش را خم کرد و نزدیک گوشم گفت:

ـ اجازه دارم لمست کنم؟

و بازویم را گرفت و کشید. از جا بلند شدم. مرد جوان بلند قامت، که پوستی سبزه داشت با چشمانی یشمی رنگ، جلو آمد.

علی رضا بی آن که بازویم را رها کند گفت:

ـ لطفا یه میز دیگه آماده کنید.

مرد به روی من لبخند زد.

رو به علی رضا گفتم:

ـ می خوام برم.

علی رضا برای چند لحظه به چشمانم خیره شد و رو به مرد گفت:

ـ صورتحساب رو لطف می کنید؟

بازویم را رها کرد و از داخل جیب شلوارش، کیف پول چرمی قهوه ای رنگش را بیرون کشید. نگاهم مسیر نگاه پسر جوان را دنبال کرد. نگاهش روی لبان صورتی دختر ثابت مانده بود. به دستانشان خیره شدم.

ـ کجا دوست داری بریم؟

قبل از او، با گام های بلند رستوران را ترک کردم. خیابان شلوغ بود. سرم را پایین انداختم و بی توجه به او که صدایم می زد، به سمت اتومبیل رفتم. هنوز یک قدم از اتومبیلش فاصله داشتم، که صدای باز شدن در را شنیدم. سوار شدم و سرم را میان دستانم گرفتم. احساس خفگی می کردم. این روزها چرا این قدر دلم می خواست بخندم؟ چرا دلم می خواست گریه کنم؟

ـ آروم باش، چیزی نیست.

حضور دستش را روی کمرم احساس کردم.

غریدم:

ـ به من دست نزن.

دستش با تاخیر از روی کمرم برداشته شد و اتومبیل را به راه انداخت. با چشمان بسته، صاف نشستم. باید آرام می شدم. نباید فکر می کردم، نباید به کلمه ای که علی رضا چند دقیقه قبل، در رستوران به زبان آورده بود، به شلوغی خیابان، به حضور دستش روی کمرم، فکر می کردم.

زیر لب نام هایی که در آن دفترچه ی آبی رنگ نوشته بودم را زمزمه کردم. ترتیبشان را حفظ بودم. خورشید (نوزده) SUN. اولین سیاره ای که در موردش یاد گرفته بودم. خورشید یکی از ستارگان کهکشان راه شیری و تنها ستاره سامانه خورشیدی که در مرکز آن قرار دارد. کره ی کاملی که از پلاسمای داغ ساخته شده و میدان مغناطیسی قوی در میانه ی آن قرار دارد. قطری نزدیک به یک میلیون و سیصد و نود و دو هزار کیلومتر دارد. قطر خورشید نزدیک به صد و نه برابر قطر زمین و جرم آن سیصد و سی هزار برابر جرم زمین، برابر با دو ضرب در هزار و سی کیلوگرم است. می توانستم تک تک عکس هایی که از آن دیده بودم را به خاطر بیاورم. MOON. ماه (بیست) تنها قمر طبیعی سیاره زمین و از میان صد و هفتاد و سه ماه موجود در منظومه ی شمسی، ماه پنجمین قمر طبیعی بزرگ در کل منظومه است. قطر کره ی ماه، یک چهارم کره زمین است و هیچ سیاره ی دیگری در منظومه خورشیدی، نسبت به اندازه خود، ماهی به این بزرگی ندارد. بعدی EARTH بود. زمین (بیست و یک). سومین سیاره منظومه خورشیدی، که در فاصله صد و پنجاه میلیون کیلومتری از سیاره خورشید قرار دارد. این سیاره، از نظر بزرگی، پنجمین سیاره ی منظومه خورشیدی است. زمین جزو سیارات داخلی منظومه خورشیدی به شمار می آید. از پیدایش زمین، نزدیک به چهار میلیارد و پانصد و چهل میلیون سال می گذرد. چیزی که به یاد آوردم، آخرین تصاویر ناسا از زمین بود. نفس گیر بود و شگفت آور. منظومه ی شمسی (بیست و دو) چهارمین نامی بود که در دفترم یادداشت کرده بودم. سامانه ای که با فروپاشی یک ابر مولکولی غول پیکر، در حدود چهار و شش دهم میلیارد سال پیش، به وجود آمده است. بیشتر جرم این سامانه، در خورشید متمرکز شده است. هشت سیاره و چهار سیاره کوتوله، دور خورشید می چرخند، که همه آن ها، روی یک دیسک تقریبا مسطح به نام دایره البروج قرار دارند. سامانه ی خورشیدی، اجرام بسیار کوچک تر از سیارات را هم در خود جای داده و کمربند سیارکی که بین مریخ و مشتری نهفته است، به طور عمده از سنگ و فلز ساخته …

ـ میشه بلندتر حرف بزنی تا من هم بشنوم؟

با گوشه ی چشم به نیمرخش خیره شدم.

بی آن که نگاهم کند گفت:

ـ من نمی خوام ناراحتت کنم، ولی خیلی چیزها در مورد تو وجود داره که در موردش چیزی نمی دونم، همین باعث میشه گاهی باعث ناراحتی تو بشم.

ـ من همیشه به سوال های تو جواب دادم.

ـ نه این کارو نکردی، من هنوز جوابی برای سوالی که در مورد … جواب سوالی که توی رستوران پرسیدم رو ندادی.

لب پایینم را گاز گرفتم و گفتم:

ـ نمی خوام در موردش حرف بزنم.

نفسش را با صدا بیرون داد و پرسید:

ـ چرا؟ چون اون هم ناراحتت کرده؟

ـ آره. میشه تمومش کنی؟

ـ نه نمیشه. در موردش حرف بزن، هر چی دوست داری بگو.

با صدای بلند گفتم:

ـ نمی خوام. این موضوع به تو ربطی نداره، چرا تو زندگی من دخالت می کنی؟ من فقط می خوام برم خونه، همین. اگه نمی تونی من رو برسونی، همین جا پیادم کن.

خیلی سرد گفت:

ـ اول یه نگاهی به اطرافت بنداز و بعد حرف بزن.

چشمانم را باز کردم. پشت ترافیک پارک وی اتومبیل را متوقف کرده بود. به آدم هایی که در پیاده رو بودند خیره شدم. شلوغ بود. کمی به سمتش چرخیدم و به نیم رخ سخت و پیشانی چروک خورده اش خیره شدم. چرا اخم کرده بود؟ من لبخند ها و صدای خنده های آشنایش را دوسـ … من از صدای خنده ها و دیدن لبخند روی لبانش، خوشم می آمد.

پاهایم را درون شکم جمع کردم و به پهلو شدم. تا زمانی که اتومبیل را متوقف و خاموش کند، در همان حالت به چهره اش، به آن خال روی گردنش خیره شدم. نه حرفی زد و نه حتی برای یک لحظه نگاهم کرد. موبایلش را از روی داشبورد برداشت. اخم کردم. منتظر بود پیاده شوم. او می رفت و بر نمی گشت. اهمیت نداشت، می دانستم روزی می رود و بر نمی گردد. اهمیت نداشت، ولی اهمیت داشت. نفسم را با صدا بیرون دادم. من می دانستم چطور آدم ها را از زندگی و ذهنم بیرون کنم، ولی هیچ وقت یاد نگرفته بودم چطور می شود کسی را نگه داشت! نمی دانستم چطوری بگویم نرو و برگرد. صاف نشستم. صدای خنده هایش خوب بود. خال روی گردن و آن خال بالای ابرویش خوب بود. نفسم را با صدا بیرون دادم و چرخیدم. در را باز کردم. چای سبز را خیلی خوب درست می کرد. من از تغییر متنفر بودم. او چطور وارد زندگی ام شده بود که حضورش تغییر نبود، ولی رفتنش سیاه بود، مثل یک سیاه چاله؟

پیاده شدم. انتظار بی جایی بود که چیزی بگوید. در را بستم و با گام هایی بلند و محکم به سمت لابی حرکت کردم. صدای خفه و آرام روشن شدن اتومبیلش را شنیدم. ایستادم. آدم ها، آدم ها، آدم ها. دلم می خواست گریه کنم. شنیدم که رفت. دو گام باقی مانده تا در ورودی را بلند و سریع طی کردم. باز هم کلید نداشتم. سرایدار کچل با لبخند از جا بلند شد. روی گونه اش خال بزرگ و قهوه ای رنگ داشت. چطور تا آن لحظه متوجه آن نشده بودم؟ بالا رفتم. مانتو و شالم را روی زمین مقابل در انداختم و به سمت اتاق خواب رفتم. رو تخت به پهلو دراز کشیدم و پاهایم را درون شکم جمع کردم. پلک هایم را سخت به هم فشار دادم. چیزی راه گلویم را بسته بود و اجازه نمی داد درست نفس بکشم. گریه کردم. شنیدم که رفت، ولی ندیدم.

بعد از سه بوق جواب داد:

ـ بله؟

کیف لپ تاپم را برداشتم و در خانه را باز کردم.

ـ صبح بخیر.

ـ صبح بخیر.

نفس نفس می زد. عمیق و نامنظم. منتظر شدم چیزی بگوید، ولی حرفی نزد.

گفتم:

ـ داری می دویی؟

شنیدم که نفس عمیقی کشید، ولی ندیدم.

گفتم:

ـ فقط زنگ زدم که حالت رو بپرسم.

آرام، ولی عمیق نفس می کشید. در را بستم. چرخیدم و دکمه ی آسانسور را فشار دادم.

با مکث طولانی گفت:

ـ خوبم، ممنون.

آسانسور ایستاد. سوار شدم. سکوت طولانی شده بود.

ـ خوبه.

خیلی سریع گفت:

ـ کاری نداری؟ باید برم دوش بگیرم.

آسانسور یک طبقه پایین تر ایستاد. درها باز شدند. وحید دستش را به دور کمر کیانا حلقه کرده بود. داشتند همدیگر را می بوسیدند.

گفتم:

ـ نه.

وحید سرش را عقب برد و با اخم نگاهم کرد. کیانا دو قدم به عقب برداشت. نگاهش متوجه وحید بود. گوشه لبانم بالا رفت. علی رضا ارتباط را قطع کرده بود.

گفتم:

ـ صبح بخیر.

دوباره دکمه ی لابی را فشار دادم. در بی صدا بسته شد. به صفحه ی خاموش موبایلم خیره شدم. موبایل را داخل جیب مانتویم گذاشتم و تا متوقف شدن آسانسور، چشمانم را بستم. از لابی که خارج شدم، باران می بارید و هوا سرد بود.

زیر لب زمزمه کردم:

ـ لعنتی، لعنتی.

دو روز باران بارید. تمام آن دو روز را در دفتر گذراندم. همه چیز خیلی ساکت و آرام به نظر می رسید و این برای من خوب بود. خوب نبود. “دوستم” نمی خواست با من تماس بگیرد و قرار نبود به دیدنم بیاید و برایم نسکافه بگیرد. حامد این روزها ساکت تر از همیشه به نظر می رسید و بیشتر روز را مشغول صحبت با تلفن بود. از کیانا پرسیدم خبر دارد حامد با چه کسی حرف می زند و او فقط شانه بالا انداخت. کیانا هم آرام بود، ساکت بود. گاهی دلم می خواست فریاد بزنم، شاید این سکوت کر کننده قابل تحمل تر شود.

اتومبیل را جای همیشگی پارک کردم. کسی مقابل در ایستاده بود. سویی شرت و شلوار جین قهوه ای به تن داشت. پیاده شدم. در باز شد و او وارد شد. قبل از این که در کامل بسته شود، با دست متوقفش کردم و وارد شدم. روی پله ی سوم ایستاد و چرخید. چیزی که توجه ام را جلب کرد، چشمانش بود. رنگ تیره ای داشت، اما نه سیاه بود و نه قهوه ای. لبخند زد. موهای نیمه بلندش را با کش پشت سرش جمع کرده بود. پایم را که روی پله ی اول گذاشتم، خود را کنار کشید. با عجله پله ها را دو تا یکی بالا رفتم. از مقابل در واحد یک گذشتم. همهمه ای از در نیمه باز به گوش می رسید. مقابل در واحد دو ایستادم و مهدیس با لبخند در را باز کرد. لبخندش محو شد و دوباره شکل گرفت. سلام داد. زیر لب سلامی گفتم و به دفتر خالی حامد خیره شدم. عجیب و غریب شده بود. میان سالن متوقف شدم. در دفترم باز بود و کیانا را دیدم که پشت به من ایستاده است. جلوتر رفتم.

ـ خیلی زیاد، این یکی از نقاطه ضعفشه، ولی … خیلی دست و دلبازه، خیلی دقیق و نکته سنجه. امکان نداره چیزی رو فراموش کنه، البته این اصلا در مورد وسایلش صادق نیست. تا الان حدود بیست تا دسته کلید گم کرده، ولی موبایلش رو هیچ وقت جا نمی ذاره. مغروره و خودخواه، ولی به شدت دوست داشتنی! نمی دونم چی تو وجودشه که با تمام بد اخلاقی هاش همه خیلی زود مجذوبش میشن …

میان مکث کوتاه کیانا، به علی رضا خیره شدم که دست به سینه به میز تکیه داده بود و با لبخند نگاهم می کرد. بی اختیار اخم کردم. او این جا چه کار می کرد؟ او رفته بود. شنیدم که رفت.

کیانا ادامه داد:

ـ گاهی بد اخلاقی می کنه، ولی خیلی مهربونه، فقط باید بلد باشید چطوری میشه باهاش کنار اومد. به ظاهرش نگاه نکنید، اون خیلی حساس و زود رنجه. هر چیزی خوشحالش نمی کنه. نه، شاید بهتره بگم فقط یه چیز خوشحالش می کنه، اون هم آسمونه. از آدم ها اصلا خوشش نمیاد و شلوغی رو دوست نداره. وقتی شونزده سالش بود، پدرش فوت کرد و بعد از اون تا چهار سال تنها توی خونه ی قدیمی که برای مادربزرگش بود زندگی می کرد، تا این که حامد تونست راضیش کنه یه خونه ی دیگه بگیره و همون موقع بود که من باهاش آشنا شدم. نمی دونم چطوری توی اون خونه دووم آورده. من هیچ وقت اون خونه رو ندیدم، ولی حامد گاهی تعریف می کنه که اون خونه ی خیلی بزرگ و قدیمی ای بوده. حتی حامد هم جرات نداشته یه شب تنها توی اون خونه بمونه، ولی سارا …

قدمی جلو گذاشتم و گفتم:

ـ ولی من چهار سال تنها توی اون خونه زندگی کردم و حتی برای یک لحظه هم نترسیدم.

علی رضا صاف ایستاد و کیانا با رنگی پریده به سمتم چرخید.

بی آن که به هیچ کدامشان نگاهی بیندازم گفتم:

ـ کیانا من خودم می تونم بقیه ی اطلاعات رو به آقای دکتر بدم، تو می تونی بری و البته در رو هم پشت سرت ببندی.

پشت میز نشستم و لپ تاپ را از داخل کیف مخصوصش بیرون آوردم. کیانا بیرون رفت و در را بست. علی رضا را دیدم که روی مبل نشست. سرم را بالا گرفتم و به چشمانش زل زدم.

لبخند کمرنگی بر لب آورد و گفت:

ـ سلام.

گفتم:

ـ سلام. خوبی؟

ـ از احوال پرسی های شما که خیلی خوبم.

دستش را به طرفم دراز کرد و لبخند زد. به دستش خیره شدم. انگشتانش را تکان داد و خندید. می خواستم دستم را در دستش بگذارم؟

گفت:

ـ حوصله داری بریم کمی بگردیم؟

ـ الان؟! من تازه اومدم دفتر.

شانه بالا انداخت و گفت:

ـ مهم نیست، امروز مرخصی می گیری.

سرم را به علامت منفی تکان دادم. از جا بلند شد. باز هم داشت می رفت؟ با چند گام بلند میز را دور زد و کنارم ایستاد. خم شد و به چشمانم خیره شد.

ـ باشه. بعد از ظهر می بینمت.

دستش را بالا آورد و گفت:

ـ اجازه دارم؟

و بی آن که منتظر جوابی از جانب من باشد، انگشت اشاره اش را روی گونه ام کشید. چشمانم را بستم. حس خوبی بود. لمس شدن، حرارت و گرمای انگشتش حس خوبی بود و من انتظارش را نداشتم. لرزیدم. انگشتش روی لب پایینم کشیده شد و حرارت نفسش را روی صورتم احساس کردم. دستش را عقب کشید. چشمانم را باز کردم.

دو قدم به عقب برداشت و گفت:

ـ قبل از این که بری خونه، باهام تماس بگیر.

چرخید و رفت. رفت، ولی باز هم می دیدمش. نفس راحتی کشیدم و لپ تاپم را روشن کردم.

کسی در زد. سرم را بالا گرفتم.

کیانا میان چهارچوب ایستاد و گفت:

ـ آقای شفیعی این جا هستن.

حسام شفیعی، فوق لیسانس هوا فضا. برای استخدام آمده بود. دیروز در موردش از حامد شنیده بودم. فقط درک نمی کردم چرا این جا را برای کار انتخاب کرده است؟

ـ بگو بیاد.

کیانا بیرون رفت و حسام شفیعی وارد اتاق شد. نگاهم روی چشمانش ثابت ماند. در نور اتاق، رنگ سرمه ای چشمانش به خوبی پیدا بود. چشمانش پر بود از نور. فقط سرش را تکان داد و بی تعارف روی مبل نشست.

به صفحه ی لپ تاپم خیره شدم و گفتم:

ـ می شنوم.

ـ من قرار بود با آقای نجفی یا ونوس مصاحبه داشته باشم، ولی الان نمی دونم برای چی این جا خدمت شما هستم خانم مجد!

گر چه خیلی جدی و مودبانه صحبت می کرد، اما حالت تمسخر آمیز صدا و لحنش را نمی توانستم نادیده بگیرم.

بی آن که نگاهش کنم گفتم:

ـ قرار مصاحبه داشتید، برای شما چه فرقی می کنه که با کی انجامش بدید؟

ـ آقای نجفی تا حدودی در جریان توانایی های من هستن و من واقعا می خوام این جا کار کنم.

ـ چرا؟ این جا فقط یه دفتر مجله ی معمولیه.

پوزخند زد، از جا بلند شد و گفت:

ـ من وقت نذاشتم که بیام این جا و با کسی که فرق بین معمولی و فوق العاده رو نمی دونه مصاحبه کنم.

معمولی و فوق العاده تعبیر جالبی بود.

محکم و قاطع گفتم:

ـ بشین سر جات. تا وقتی بهت اجازه ندادم، حق رفتن نداری، همون طور که حق اومدن نداشتی.

ـ وقتی بر می گردم که با یه آدم درست و حسابی بتونم حرف بزنم، نه یه …

میان حرفش پریدم و با اخم گفتم:

ـ هیچ کدوم از آدم ها درست و حسابی نیستن، پس وقت خودت رو داری تلف می کنی. حالا بگو ببینم چرا این جا به نظرت فوق العاده ست؟

روی کلمه ی فوق العاده تاکید کردم.

ـ فکر نکنم چیزی در مورد نجوم بدونید.

ـ این چه ارتباطی با سوال من داره؟

بی آن که سرم را بلند کنم به چشمانش خیره ماندم. چشمانش شبیه آسمان بود. سه بار کلمه ی “لعنتی” در ذهنم تکرار شد.

نشست و گفت:

ـ اگه کمی در مورد نجوم می دونستید، به خودتون افتخار می کردید که با یه نابغه مثل ونوس کار می کنید.

نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:

ـ نابغه؟ ونوس؟ خنده داره! احتمالا مشکل دارید که این طور در مورد …

سرم را بالا گرفتم. به سمت میز خم شد. اخم کرده و پیشانی بلندش چین خورده بود.

ـ برای قضاوت کردن در مورد ونوس، خیلی بی تجربه و بچه به نظر می رسید. من دارم الکی وقت و انرژی خودم رو صرف کسی می کنم که درک درستی از چیزی که میگم نداره.

ـ باشه، من الان دارم از شما می پرسم درک درست یعنی چی؟

اخمش عمیق تر شد و گفت:

ـ درک درست اینه که عاشق آسمون و ستاره ها باشی، بعد ونوس رو بشناسی. یه نابغه که هنوز این جاست. کسی که …

با حرکت دست کلامش را قطع کردم و گفتم:

ـ فهمیدم، حالا بگو ببینم تو درک درست رو داری؟

ـ اگه نداشتم که هزار تا پارتی جور نمی کردم تا فقط آدرس و شماره این جا رو از چاپخونه بگیرم و سه ماه، روزی شصت دفعه برای گرفتن یه قرار ملاقات و مصاحبه زنگ نمی زدم. اگه من هم جای ونوس بودم، حتما این قدر سفت و سخت خودم رو قایم می کردم.

از جا بلند شد و قبل از این که دستش دستگیره ی فلزی در را لمس کند گفتم:

ـ استخدامی. از فردا ساعت هشت و نیم باید این جا باشی.

به سمتم چرخید.

به صفحه ی لپ تاپم خیره شدم و ادامه دادم:

ـ فردا به صورت رسمی به بقیه ی گروه معرفی میشی و احتمالا نباید نگران راز داری خصوصا در مورد مکان شرکت باشم.

ـ و در مورد ونوس؟

ـ اولین مقالت در مورد خورشیده، که مسلما هیچ وقت چاپ نمیشه. اگه اِنقدر که از یه مهندس هوا فضا انتظار دارم خوب نباشه، خیلی به موندن و ادامه ی این همکاری امیدوار نباش.

ـ و در مورد ونوس؟ من می خوام ببنمش.

کلافه ام کرده بود. چرا نمی رفت؟ نفسم را با صدا بیرون دادم و به چشمانش خیره شدم. چشمانش آسمان بود.

پرسیدم:

ـ این فرقی هم توی مقاله ای که قراره بنویسی ایجاد می کنه؟

ـ برام خیلی مهمه که ونوس کارم رو بخونه و تاییدش کنه.

ـ مطمئن باش می خونمش.

ـ من می خوام ونوس …

کلافه ام کرده بود. در هر جمله اش یک بار نام ونوس را بر زبان می آورد.

مشتم را آرام روی میز کوبیدم و گفتم:

ـ وقتی داری این جا کار می کنی، باید یه چیزهایی رو خوب به خاطر داشته باشی. مهم نیست بیرون از این ساختمون من رو چی صدا می زنن، ونوس یا هر چیز دیگه ای، ولی وقتی این جا هستی باید خیلی خوب بدونی من این اسم رو فقط پایان هر مقاله می نویسم، پس تو و هیچکس دیگه ای نباید من رو با این اسم صدا بزنید.

دهانش باز مانده بود و چشمانش در گردترین حالت ممکنه قرار داشت.

بلند گفتم:

ـ برو بیرون و تا وقتی مقالت رو ننوشتی نمی خوام ببینمت.

از جا بلند شد. صفحه ی جدید ورد را باز کردم و نام IC1805 را تایپ کردم. عکس شماره ی بعدی مجله، قرار بود عکس رنگی از سحابی قلب (بیست و سه) باشد.

داخل ماشین نشستم و به “دوستم” زنگ زدم. جواب نداد. کیانا را دیدم که دوان دوان از ساختمان خارج شد و سوار آزرای آشنای وحید شد. دیدم که خم شد و همدیگر را بوسیدند. چشمانم را بستم. صدای ملودی آشنای موبایلم در فضای بسته ی ماشین پیچید. بی آن که چشمانم را باز کنم جواب دادم.

ـ بله؟

ـ سلام خانمی. خوبی؟ چرا چشمات رو بستی؟

چشمانم را باز کردم و دیدمش. چند قدم بیشتر از ماشین فاصله نداشت. لبخند می زد. برایش دستی تکان دادم.

گفت:

ـ یه سورپرایز خیلی خوب برات دارم، به شرطی که سعی نکنی دوباره با مشت و لگد بیفتی به جونم.

لحن کلامش باعث شد لبخند بزنم.

در سمت کمک راننده را باز کرد و گفت:

ـ آخه دستت خیلی سنگینه.

لبخندم عمیق تر شد. گوشی را داخل جیب کت اسپرت کرم رنگش انداخت.

ـ آتیش کن بریم سمت خونه.

اتومبیل را روشن کردم و گفتم:

ـ جریان این سورپرایز چیه؟

چهره ی جدی به خود گرفت و گفت:

ـ با کیانا کلی حرف زدم، اصلا با این قضیه موافق نبود، ولی من خواستم امتحان کنم.

ـ هنوز به سوالم جواب ندادی.

وارد اتوبان شدم و گاز دادم. شنیدم که نفسش را با صدا بیرون داد.

با مکث طولانی گفت:

ـ میشه بهم یه قولی بدی؟

با گوشه ی چشم نگاهش کردم. نگران بود؟ چرا؟

ادامه داد:

ـ میشه فقط همین یه امشب رو با بعضی چیزها کنار بیای؟

ـ دقیقا با چی باید کنار بیام؟

جوابم را نداد. تا رسیدن به برج پارمیس، نه او حرفی زد و نه من.

کلید را در قفل چرخاندم و در را باز کردم. چراغ ها روشن بودند. به حامد و لبخندش خیره شدم. شلوار مشکی و پیراهن مردانه ی سفید رنگی به تن داشت. لبخند بر لب داشت و از همان فاصله ی چهار قدمی بینمان هم می توانستم بوی عطر آشنایش را استشمام کنم. قدمی به داخل گذاشتم و بوی گل متوقفم کرد. به دسته گل بزرگی از گل های صورتی و بنفش خیره شدم که داخل گلدان روی میز گذاشته شده بود. هیچ وقت نام گل ها برایم جذابیتی نداشت. به کیانا خیره شدم و وحید. کمی دورتر نزدیک هم ایستاده بودند. اولین بار بود که می دیدم وحید وقت نگاه کردن به من لبخند می زند. پیراهن مردانه ی کرم و شلواری قهوه ای به تن داشت. نگاهم روی کیانا ثابت ماند. بلوز و دامن کرم قهوه ای به تن داشت. سفیدی پاهای کشیده اش، توجه ام را جلب کرد و صندل های پاشنه بلند قهوه ای رنگش. قدمی به عقب برداشتم. چشمانم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم.

ـ سارا، تولدت مبارک.

تولدم مبارک؟ امروز دوازدهم آبان ماه بود. صدای علی رضا چندین و چند بار در ذهنم تکرار شد. امروز بیست و ششمین سالگرد تولدم بود. علی رضا برایم تولد گرفته بود. چشمانم را باز کردم. سرم را پایین انداختم و بی توجه به علی رضا و صدا زدن هایش، به سمت اتاق خوابم رفتم. در را بستم و امیدوار بودم هیچکس قصد وارد شدن به اتاقم را نداشته باشد. موبایل را روی تخت انداختم و سریع به سمت حمام رفتم.

داشتم آتش می گرفتم. داشتم می سوختم. با مانتو و روسری زیر دوش ایستادم و شیر آب سرد را تا انتها باز کردم. سردی آب باعث شد بلرزم. کسی در زد.

گفتم:

ـ یک ربع دیگه میام.

ـ سارا نمی خواستم اذیت بشی. حامد داره میره.

با خشم دو قدم به سمت در برداشتم. در را باز کردم و با اخم به چهره ی بی رنگ علی رضا خیره شدم.

از میان دندان های به هم فشرده ام گفتم:

ـ وقتی گفتم میام، دقیقا منظورم این بود که میام. حامد نمی تونه یه ربع صبر کنه یا می خواد …

ـ سارا؟

دوباره لرزیدم. نه از سردی ای که پوستم را به سوزش انداخته بود و نه از آتشی که وجودم را می سوزاند، آن طور که علی رضا صدایم زد، لرزیدم. نگاهش سر تا پایم را از نظر گذراند.

دستش را بالا آورد و گفت:

ـ متاسفم، نمی خواستم این طوری بشه. نمی خواستم ناراحت بشی. کیانا بهم هشدار داده بود، ولی بهش گوش نکردم. می تونم لمست کنم؟

و دوباره بی آن که اجازه ی لفظی ام را داشته باشد، دستش را روی گونه ام کشید.

ـ به حامد و کیانا میگم برن تا …

نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:

ـ بگو صبر کنن. یه دوش می گیرم و زود میام.

هنوز انگشتانش به نرمی روی پوست صورتم کشیده می شد. سردی پوستم رو به گرمی گذاشت و آتش درونم آرام تر شد. لبخند زد. به زحمت لبخندی روی لبم آوردم.

ـ باشه. می خوای از کیانا بخوام بیاد کمکت؟

ـ نه زود میام.

دستش را انداخت. نفسم را در سینه حبس کردم. قدمی عقب گذاشت. در را بستم و شالم را کف حمام انداختم.

حامد، کیانا، وحید و علی رضا. این اولین باری بود که چهار نفر همزمان در خانه ام حضور داشتند. تحمل حضورشان تا آن اندازه نزدیک، سخت بود. فقط امیدوار بودم بتوانم حضورشان را تحمل کنم، اما … تولدم، سالگرد روزی که به دنیا آمده بودم، نه تنها امیدوار نبودم بتوانم این شب را تحمل کنم، بلکه اطمینان داشتم ساعات زجر آوری را پیش رو خواهم داشت. علی رضا از سورپرایز حرف زده بود، از پیشنهادی که کیانا مخالفش بود. کیانا می دانست، کیانا می دانست من خاطرات خوبی از این روز ندارم. می دانست حتی فکر کردن در مورد این بیست و چهار ساعت عذابم می دهد، دیوانه ام می کند. حامد چرا قبول کرده بود بیاید؟ علی رضا چطور او را راضی کرده بود؟ اگر علی رضا در مورد سورپرایز و قول و کنار آمدن چیزی نگفته بود، خیلی راحت همه چیز را به هم می ریختم و با داد و بیداد همه را بیرون می کردم، ولی او با نگرانی گفته بود. من حتی از دلیل این همه کنار آمدن و دم نزدن هم اطمینان نداشتم.

یک ربع بعد، برای بیرون رفتن از اتاق آماده بودم. مقابل آینه ایستادم و به خودم خیره شدم. شلوار جین سفید و بلوزی سفید، سرمه ای. صندلی های سرمه ای به پا داشتم و موهایم را بر خلاف همیشه باز گذاشته بودم. آن سه سانتی متر کوتاهی سمت چپ، بیشتر از همیشه به چشم می آمد. درست قبل از خارج شدن از اتاق، گیره را از روی میز توالت برداشتم و موهایم را بالای سرم جمع کردم.

در را که باز کردم، نگاهم روی چشمان خیره ی علی رضا ثابت ماند. لبخند خیلی آرام و نرم روی لبانش شکل گرفت و از جا بلند شد. لبخند حامد با دیدنم عمیق تر شد و با این که وحید مشغول گفتگویی آرام با کیانا بود، نگاهش را دیدم که برای لحظه ای سر تا پایم را برانداز کرد. چهره ی کیانا کمی متعجب به نظر می رسید، اما او هم لبخند می زد.

سنگینی نگاهشان ناراحتم می کرد. حضور در میان چهار نفر ناراحتم می کرد. نیاز به زمان داشتم. چند دقیقه که کمی آرام تر شوم. از پشت علی رضا رد شدم و به سمت آشپزخانه رفتم.

علی رضا گفت:

ـ چیزی می خوای؟

ـ می خوام برای خودم نسکافه درست کنم.

حتی نگاهش هم نکردم. وارد آشپزخانه شدم و به سمت چایساز رفتم.

شنیدم که گفت:

ـ آقا حامد چای میل دارید؟ شما چی آقا وحید؟ کیانا خانم؟

هر سه تقاضای چای کردند. دیدم، کیانا را دیدم که قصد بلند شدن از کنار وحید را داشت. دیدم، اشاره ی محو علی رضا را دیدم که او را به نشستن دعوت کرد و خودش از جا بلند شد. چشمانم را بستم و به صدای وز وز محو چایساز گوش دادم. واقعا نمی دانستم می توانم میان جمعشان بنشینم و آرام باشم؟

ـ خیلی خوشگل شدی. میشه برای ما هم چایی بریزی؟

چشمانم را باز نکردم، ولی می توانستم حضورش را احساس کنم. سمت راستم ایستاده بود و گرمای نفس هایش به صورتم می خورد.

ـ دقت کردی این وحید و کیانا چقدر به هم میان؟ نگاشون کن.

چشمانم را باز کردم و صدای خنده ی علی رضا بلند شد. نگاهشان کردم. وحید تقریبا سرش را در گردن کیانا فرو کرده بود. دستش را دیدم که به دور کمر کیانا حلقه شده و از همان فاصله هم می توانستم حرکت آرام و نوازش گونه ی انگشتانش را به روی پهلوی کیانا ببینم. نگاهم متوجه حامد شد. سرش را به طرف ما برگردانده و اخم کرده بود. صدای قل قل آب حواسم را متوجه خودش کرد. علی رضا کابینت کنار هود را باز کرد و چهار فنجان و یک لیوان روی کابینت مقابلم گذاشت.

فنجان ها را از آب جوش پر می کردم که گفت:

ـ ممنون که …

ـ چیزی نگو که کنترلم رو از دست بدم. دارم سعی می کنم با این سورپرایزت کنار بیام و خرابش نکنم.

ـ کیانا چیز زیادی به من نگفت، فقط مرتب تکرار می کرد بهترین عکس العمل تو اینه که از خونه بیرونمون کنی.

سرم را به سمتش برگرداندم و گفتم:

ـ شاید بهتر بود همین کارو می کردم.

لبخند زد و چشمانش را تنگ کرد.

ـ دلت میاد؟ من این همه زحمت کشیدم، مهمون دعوت کردم، شام سفارش دادم، گل و کیک و کادو برات خریدم، اون وقت …

شنیدن نام کیک و کادو، تمام عضلات بدنم را منقبض کرد.

ـ تمومش کن. من ازت نخواسته بودم برام تولد بگیری.

ـ ولی من دوست داشتم این کارو بکنم.

چایساز را روی اپن کوبیدم و تمام تلاشم را برای پایین نگه داشتن صدایم به کار بردم.

پرسیدم:

ـ چرا به حرف کیانا گوش نکردی؟ اون که من رو بهتر و بیشتر از تو می شناسه، می دونه مغرورم، خودخواهم، بد اخلاقم، ولی تو نمی دونی، حتما باید یه چیزی پیش بیاد که …

نگاه خیره ی علی رضا ساکتم کرد. مستقیم به چشمانم زل زده بود. او حتی پلک هم نمی زد. چشمانش! دوباره کلمه ی “لعنتی” در ذهنم تکرار شد.

کمی نزدیک تر شد و با آرام ترین صدای ممکنه گفت:

ـ اگه تو بخوای همین الان همشون رو بیرون می کنم، سفارش غذا رو کنسل می کنم، اصلا می تونم گل و کادو و کیک رو هم بندازم بیرون. سارا من فقط این کارو کردم تا لبخند بزنی، تا خوشحال بشی. نه به حرف حامد گوش کردم، نه به حرف کیانا، چون لبخند تو برام مهم تر از پیش بینی های اون ها بود.

دستش را بالا آورد و برای سه ثانیه ی کوتاه روی گونه ام کشید. نفسم حبس شد.

ادامه داد:

ـ چه بوی خوبی میدی.

قدمی به عقب برداشتم و انگشتان هر دو دستم را مشت کردم. لبانم را به هم فشردم و نفس عمیقی کشیدم. بوی عطر تلخش مشامم را پر کرد. لبخند زد.

با صدای بلند گفت:

ـ کیانا خانم کیک تو یخچاله؟ چطوره الان که داریم چای میاریم کیک رو هم بیاریم. فقط من نمی دونم پیش دستی ها کجان.

کیانا از جا بلند شد.

علی رضا سریع گفت:

ـ نه فقط بگید. شما امروز مهمون من هستید، بشینید خواهش می کنم.

کیانا برای نشستن و آمدن به آشپزخانه مردد و نگاهش میان من و علی رضا در رفت و آمد بود. وحید دستش را گرفت و کشید.

ـ پایین توی کابینت کناری یخچال. روی میز چنگال هست، از تو کشوی زیر گاز هم می تونید یه چاقوی بزرگ بردارید.

علی رضا با لبخند گفت:

ـ عالیه.

نمی توانست حرف هایم را درک کند، یا از عمد این طور بی تفاوت حرف هایم را نادیده می گرفت؟

تا زمان آمده شدن چهار فنجان چای و یک لیوان نسکافه، او پیش دستی و چنگال و چاقو را آماده کرد و روی اپن گذاشت. از کنار چایساز، سینی کوچک سفیدی را به دستم داد و همراه با پیش دستی ها از آشپزخانه خارج شد. صدای خنده ی آرام وحید را شنیدم، اما نشنیدم حامد چه گفت که صدای خنده ی علی رضا هم بلند شد. صدای خنده اش خوب بود. میان آشپزخانه ایستاده و گیج بودم. فقط باید با لیوان نسکافه ی خودم می رفتم یا با سینی چای به هال باز می گشتم؟

علی رضا با لبخند وارد شد، سینی را به دستم داد و گفت:

ـ برو که می خوام خوشحالت کنم. زود باش.

سینی را روی میز گذاشتم. لیوان نسکافه ام را برداشتم و روی دورترین مبل به کیانا و وحید نشستم. نزدیکی به حامد چندان خوشایند نبود. نگاهم روی علی رضا ثابت ماند. با لبخند کم نظیری از آشپزخانه خارج شد. کیک کوچکی که در دست داشت، باعث شد احساس کنم چیزی در وجودم فرو ریخت. کیک، تولد، آدم ها. لعنتی! دلم می خواست داد بزنم. به لبخند عمیق علی رضا خیره شدم. سنگینی نگاه حامد و کیانا را به روی خودم احساس می کردم. علی رضا آن ها را برای تولد من به دور هم جمع کرده بود. برای من تولد گرفته بود، کیک، کادو، گل.

به کیکی که روی میز مقابلم گذاشته بود خیره شدم و بی اختیار لبخند زدم. منظومه ی شمسی روی کیکم نقش بسته بود. خورشید، عطارد، زمین، زحل. همگی آن جا بودند. علی رضا کنارم ایستاد، خم شد و با دست به خورشید اشاره کرد.

ـ این که خورشیده، این باید تیر باشه و این یکی ناهید، زمین و بعدش مشتری. نه ببخشید، اول بهرامه بعد مشتری، کیوان، اورانوس، نپتون، اسم این آخری چی بود؟ صبر کن، آهان یادم اومد پلوتون.

آهسته گفتم:

ـ پلوتو.

علی رضا خیلی سریع گفت:

ـ منظورم پلوتو بود، درست گفتم دیگه.

ـ پلوتو دیگه به عنوان یه سیاره شناخته نمیشه.

ـ ای بابا، عجب بی سوادی بوده اون که …

ساکت شد. کیانا خندید، وحید هم خندید. با لبخند سرم را بلند کردم و به چشمان پر از رنگ و نورش خیره ماندم.

زیر لب گفتم:

ـ ممنون.

خیلی آرام گفتم. آن قدر آرام که به زحمت صدای خودم را شنیدم، اما او شنید.

آهسته گفت:

ـ خواهش می کنم عزیزم.

لبخندش عمیق تر شد. با چند سانتی متر فاصله کنارم نشست.

چاقو را به طرفم گرفت و گفت:

ـ من خورشید رو می خوام.

وحید کمی به جلو خم شد، با دقت به کیک نگاهی انداخت و گفت:

ـ خیلی زرنگی دکتر جان، اون بزرگ بزرگه رو انتخاب کردی. این مشتری بود دیگه، آره؟ چطوره مشتری من رو با خورشیدت عوض کنی؟

چاقو را گرفتم. سنگینی نگاه حامد را احساس می کردم. نگاهش میان من و علی رضا در رفت و آمد بود. نادیده گرفتن آن لبخندی که بر لب داشت واقعا سخت بود. چرا آن طور نگاهمان می کرد؟ چرا آن طور لبخند می زد؟

برش اول را من زدم و بعد کیانا با دقت مشغول بریدن کیک شد. پای حامد هم به بحث وحید و علی رضا باز شد. حامد نپتون و پولتو را می خواست. صدای خنده و صحبتشان یک لحظه قطع نمی شد . نگاه های حامد، لبخند علی رضا، کلام وحید و حرکات ظریف کیانا، هر لحظه نگاهم را به سمت یکی از آن ها می کشید. کیانا به زحمت کیک را تقسیم کرد. خورشید به علی رضا رسید. نپتون و پلوتو نسیب حامد شد. وحید با دلخوری و اخمی مصنوعی زمین، مشتری و بخشی از کیوان را قبول کرد. کیانا تیر و ناهید درون پیش دستی را به دستم داد و اورانوس و آن نیمه ی دیگر کیوان را درون بشقاب خودش قرار داد. تکه های باقی مانده ی درون ظرف، مدارها بودند که فکرم را به خود مشغول کردند.

حامد بعد از خوردن کیک، برای رفتن از جا بلند شد. اصرارهای علی رضا و کیانا نتوانست از رفتن منصرفش کند. ناراحت بود، ولی نمی دانستم چرا. این را از حالت ایستادن و نگاه فراری اش درک کردم. می رفت تا تنها باشد. همراه علی رضا تا دم در بدرقه اش کردم. علی رضا خیلی سریع خداحافظی کرد و دور شد. می دانستم می خواهد من و حامد را تنها بگذارد.

به چشمانش خیره شدم. نفسش را با صدا بیرون داد. از داخل جیب کتش جعبه ی کوچکی را بیرون کشید و به سمتم گرفت.

گفت:

ـ خواهش می کنم.

دهانم را برای تشکری که فقط یک کلمه ی “ممنون” آرام و زیر لبی بود باز کرده بودم. می دانست می خواهم چه بگویم، او مرا خوب می شناخت. مگر نه این که او اولین دوست دوران بچگی من بود؟ یک مرد جوان سی ساله، اولین دوست من، دختر بچه ی چهار ساله ای بود که تمام نگاهش به روی حرکات نرم دست پدرش برای نوشتن فرمول های ریاضی روی تخته سیاه مقابل چشمان گرد شده ی دانشجویان ثابت مانده بود. او مرا خوب می شناخت، شاید حتی بهتر از خودم.

جعبه را کف دستم گذاشت و با حرکت آرام سر قدمی به عقب برداشت. تا زمان بسته شدن در آسانسور، به چهره اش خیره شدم. خسته بود، غمگین بود، ناراحت بود. نگاه فراری اش باعث شد اخم کنم.

کیانا با صدای بلند به شوخی های علی رضا و وحید می خندید و من با دیدن لبخند علی رضا، گوشه لبانم بالا می رفت. بیشترین توجه ام روی حرکات وحید و کیانا بود. دست وحید که موهای کیانا را پشت گوشش می زد، یا وقتی که دستش را به دور کمر و شانه اش حلقه می کرد. حرکات کیانا برای نوازش صورت و بازوی وحید و آن بوسه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x