رمان آسمان دیشب آسمان امشب پارت 6

 

 

اخم کردم و بعد از او پياده شدم. سالن بزرگي بود، با ستون هاي عريض. بوي نم مي داد و خيلي تاريک بود. دوباره خميازه کشيدم. جلالي به سمت چپ، جايي که فقط تاريکي اش پيدا بود، به راه افتاد. من و کبيري هم با چند گام فاصله به دنبالش رفتيم. اين فاصله هاي نزديک، ناراحت کننده بود. آسانسور؟ واقعا اميدوار نبودم بتوانم حضور دو نفر را در يک آسانسور تحمل کنم. قبل از همه وارد شدم. حتي آسانسور هم تاريک تر از حد معمول به نظر مي رسيد. بوي بدي هم مي داد. زن چشم سبز وارد شد و دکمه ي منفي چهار را فشار داد. منفي چهار! در بسته شد. عدم حضور جلالي در آسانسور، احساس بهتري بود. چرخيدم و به آينه، به چهره ي خودم، خيره شدم. زير چشمانم هاله ي سياهي ديده مي شد و رنگم خيلي پريده بود. به سرفه افتادم. اگر در خانه بودم، کيانا برايم قرص مسکني مي آورد تا شايد سردرد و گلو دردم بهتر شود. آسانسور متوقف شد. کبيري قبل از اين که بازويم را بگيرد، مکث کرد. کمي خودم را عقب کشيدم و خارج شدم. دو زن چادري که يکي مقنعه ي مشکي و ديگري مقنعه ي سرمه اي رنگي به سر داشت، بيرون آسانسور ايستاده بودند. نفسم را با صدا بيرون دادم. باز هم دو چهره ي نا آشنا و باز هم حس بد نزديکي به آدم ها وجودم را پر کرد.

گفتم:

ـ فقط به من دست نزديد. هم پا دارم، هم گوش و هم چشم. فقط بگيد کجا بايد برم؟

چشمان متعجب آن دو، متوجه پشت سرم، جايي که کبيري ايستاده بود، شد. حرکت کبيري را نديدم، ولي زني که مقنعه ي سرمه اي به سر داشت و کوتاه قدتر از آن يکي به نظر مي رسيد، داخل راهروي بلند مقابلم به راه افتاد. پشت سرش حرکت کردم. صداي قدم هاي خفه ي دو نفر را به وضوح از پشت سرم مي شنيدم. بعد از دو دقيقه چرخيدن در راهروهاي تو در تويي که هر کدام تاريک تر از ديگري به نظر مي رسيد، زن مقابل در آهني ايستاد. با کليدي که از جيب راست مانتوي بلندش بيرون آورده بود، در را باز کرد.

صداي نا آشنايي از پشت سرم گفت:

ـ برو تو.

به فضاي سياه داخل اتاق خيره شدم. احتمالا آخرين چيزي که در اين جهان مي توانست مرا بترساند، همان تاريکي بود. من با تاريکي آسمان بزرگ شده بودم. وارد شدم. در با صداي خفه اي پشت سرم بسته شد. نفسم را با صدا بيرون دادم. بي هيچ دليلي گونه ام سوخت.

انتظار براي عادت کردن چشمانم به تاريکي فضاي اطرافم، بي فايده بود. آن جا هيچ نوري نبود. سياهي مطلق. هر چيزي برايم تداعي کننده ي بخشي از آسمان بود. سياهي آن جا مرا بي اختيار به ياد ماده ي تاريک مي انداخت. بايد در مورد تحقيقاتي که در ايتاليا به روي ماده ي تاريک انجام مي شد، از سعيد يا شايد رابرت سوالاتي مي پرسيدم. اطلاعات آن دو احتمالا بيشتر از من بود. قدمي به جلو برداشتم. چيزي نبود. يک قدم ديگر. باز هم هيچ چيز.

گفتم:

ـ کسي اين جاست؟

تنها چيزي که شنيدم، برگشت سريع صداي خودم بود. آن جا نمي توانست خيلي بزرگ باشد. دو قدم و نيم به عقب برداشتم. با برخورد پشتم به چيزي، متوقف شدم. در بود. مي توانستم جنس سردش را زير دستانم احساس کنم. دستم را روي در کشيدم و به ديواري زبر رسيدم. ديوار را ادامه دادم. دو قدم جلوتر، به کنج ديوار رسيدم. چهار قدم ديگر و باز کنجي ديگر و باز هم بعد از چهار قدم به کنج رسيدم. يک اتاق حدودا شانزده متري، با دري آهني و سرد، بدون هيچ پنجره يا روزن نوري، همراه با ديواري زبر. آن جا حتي يک صندلي يا سکوي بلندي نداشت. هواي اتاق سنگين بود و خيلي سرد. بوي تعفن مي داد. حتي نمي خواستم در مورد نشستن روي زمين فکر کنم. شروع کردم به قدم زدن. فکر کردن در مورد اتفاقي که مرا به اين جا، به اين اتاق تاريک و سرد رسانده بود، واقعا بيهوده بود. من دقيقا مي دانستم دليل حضورم چيست، اما تنها چيزي که درک نمي کردم، چرايي اش بود. حامد و کيانا بارها و بارها تذکر داده بودند که اين ارتباطاتم با ناسا و سازمان فضايي درست نيست. در ارتباط با صالحي، قرار بود رابطه ام با ناسا ناديده گرفته شود، اما چرا حالا اين جا بودم؟

سوزش گلو و سردردم هر لحظه بيشتر مي شد. حتي يک فنجان قهوه ي غليظ يا يک ليوان نسکافه ي بزرگ هم مي توانست اين سوزش و درد را تخفيف دهد. واضح بود درخواست چنين چيزهايي، بي نتيجه است. بعد از يک ساعت، دچار سرگيجه شدم. اين حرکت مدام و يک نواخت، در اتاقي کوچک و محدود، حس بدي داشت. ايستادم و به کنج تکيه دادم. سعي کردم با حرکت يک نواخت و دايره وار انگشتانم، روي شقيقه ام، درد سرم را کاهش بدهم، ولي بي فايده بود. خستگي را در تک تک عضلات ماهيچه ي پايم احساس مي کردم. انکار کردن نتيجه اي نداشت. سرما خورده بودم و سرماي اين اتاق تاريک، بيشتر از چيزي که انتظارش را داشتم، آزار دهنده بود.

بعد از گذشت سه ساعت از ورودم به اتاق تاريک، مقاومت در مقابل نشستن روي زمين واقعا سخت بود. کنج ديوار نشستم. سرمايي که از زمين بالا مي آمد و در وجودم مي پيچيد، باعث شد به لرزه بيفتم. پاهايم را در آغوش کشيدم. گرما را به راحتي تحمل مي کردم، ولي سرما را نه. چشمانم را بستم. بدترين کاري که مي توانستم انجام دهم، خوابيدن بود. ميان دانستن و عمل کردن، به اندازه ي صدها هزار سال نوري فاصله بود. خوابيدن اشتباه بود، ولي خوابيدم.

با پيچيده شدن صداي باز شدن در، ميان ديوارهاي آن اتاق شانزده متري. چشمانم را به زحمت باز کردم و خيلي زود از اين حرکت پشيمان شدم. نوري که از در به داخل اتاق مي آمد، خيلي شديدتر از انتظارم بود. چشمانم را باز کردم. تلاش براي بلند شدن از روي زمين نه تنها سخت، بلکه درد آور بود. نفسم را با صدا بيرون دادم.

ـ بيا بيرون.

لرزيدم. تمام عضلات بدنم سخت و منقبض شده بود. بيشتر از پنج دقيقه طول کشيد تا توانستم از جا بلند شوم و صاف بايستم. گلويم مي سوخت و نمي توانستم در مقابل سرفه هاي خشکي که گلويم را بيشتر از قبل آزار مي داد، مقاومت کنم. شدت درد سرم دو برابر شده بود. نمي توانستم درست چشمانم را باز نگه دارم. پنج قدم به جلو برداشتم و بعد حس تعادل دوباره به وجودم بازگشت. چشمانم را بستم و چهار نفس عميق کشيدم. هواي بيرون اتاق تازه تر و حداقل پنج درجه گرم تر بود. کش و قوسي به بدنم دادم. نمي دانستم چند دقيقه يا حتي چند ساعت، در همان حال، گوشه ي اتاق سرد، روي زمين، به حالت نشسته خوابيده بودم. بيرون اتاق حس بهتري داشت. به چهره ي نا آشناي دو زن چادري که مقابلم ايستاده بودند، خيره شدم. اميدوار بودم در مورد لمس نشدن، نيازي به توضيح نداشته باشند.

زني که سفيدي پوست چهره اش به شدت به چشم مي آمد گفت:

ـ راه بيفت.

پشت سرش به راه افتادم. براي قدم برداشتن، از تمام انرژي ام استفاده مي کردم. حدس مي زدم براي بازخواست شدن بُرده مي شوم. شايد آن جا مي توانستم تقاضاي يک ليوان نسکافه ي داغ داشته باشم. از چند راهرو که گذشتيم، احساس کردم دقيقا مسيري که از آسانسور به اتاق را طي کرده بوديم را بر مي گرديم. حدسم درست بود. سوار آسانسور شديم. گوشه ي اتاقک ايستادم و چشمانم را بستم. داشتم تصميم مي گرفتم فکر کردن به چه چيزي مي تواند تحمل حضور دو نفر غريبه را در آن فضاي کوچک و تنگ راحت تر کند که آسانسور متوقف شد. بعد از آن دو، خارج شدم. دوباره وارد همان سالن بزرگ با ستون هاي عريض شده بوديم. نمي توانستم بوي نم شديد آن فضا را احساس کنم. چند قدم جلوتر، يک ون سفيد با شيشه هاي دودي، متوقف شده بود. سوار شدم. سوال کردن در مورد مقصد بي فايده بود. ترجيح مي دادم انرژي ام را براي سوال هايي که بدون هيچ شک و ترديدي بي جواب مي ماند، صرف نکنم. فقط همان زن که چهره اي به شدت سفيد داشت، سوار شد. باز هم گوشه اي دور از دسترس را براي نشستن انتخاب کردم. اين که زن جايي نزديک در نشست، خوب بود. دست راستم را روي پشتي صندلي گذاشتم و سرم را به روي دستم تکيه دادم. چشمانم را بستم. نيازي به خواب نداشتم، ولي نياز داشتم چشمانم را ببندم. همين باز نگه داشتن چشم ها، انرژي باور نکردني اي را از من مي گرفت.

با اطمينان مي توانستم بگويم، بيشتر از دو ساعت گذشته بود که ون کامل متوقف شد و زن در را باز کرد.

ـ پياده شو.

منتظر شدم او پياده شود. زيادي به در نزديک بود. انتظار بي فايده بود. با حفظ فاصله از او که با اخم نگاهم مي کرد، پياده شدم. با تعجب اول به دانه هاي درشت برف خيره شدم و بعد به آسمان. شب نبود، ولي با ابرهاي خاکستري که آسمان را پوشانده بودند، اجازه نمي داد حدس درستي در مورد اين که چه زماني از روز است، بزنم. نکته ي عجيب تر، فضاي اطرافم بود. آن جا آن قدر آشنا بود، که حتي نيازي به فکر کردن در موردش نداشته باشم. ون انتهاي کوچه اي توقف کرده بود، که برج پارميس در آن قرار داشت. مرا برگردانده بودند؟ چرا؟ به سمت زن چرخيدم. کيف و موبايلم را به سمتم گرفت.

گفت:

ـ مي توني بري.

واقعا نيازي به گفتن چنين جمله اي نبود تا درک کنم مي توانم به خانه بروم. با گرفتن کيف و موبايلم، در را بست و لحظه اي بعد ون به راه افتاد. به جاي خالي پلاکش خيره شدم. ون در پيچ خيابان ناپديد شد. به کوچه ي خلوت خيره شدم. به جز زن جواني که ميان کوچه ايستاده بود و با موبايلش حرف مي زد، کس ديگري ديده نمي شد. با گام هاي کوتاه و خسته، به راه افتادم. بايد با صالحي حرف مي زدم، اما بعد از گرفتن يک دوش و خوردن نسکافه اي که سوزش گلويم را تسکين دهد.

با وارد شدن به لابي، سرايدار کچل از جا بلند شد. بر خلاف هميشه، هيچ لبخندي بر لب نداشت.

ـ خانم مجد؟

بي توجه به سمت آسانسور رفتم. هر کار واجبي که داشت، مي توانست به کيانا بگويد. پيشاني ام را به آينه تکيه دادم و چشمانم را بستم.

با وارد شدن به خانه، کيفم را روي زمين انداختم و موبايلم را روي ميز گذاشتم. مستقيم به سمت حمام رفتم. وان را از آب داغ پر کردم و لباس هايم را گوشه اي روي کف سراميکي و سفيد حمام انداختم. وارد وان شدم. صداي به هم خوردن در را شنيدم و فرياد بلند کيانا که نامم را بلند صدا مي زد. سرم را زير آب بردم. حس خوبي بود.

سرم را از زير آب بيرون آوردم و صداي وحيد در گوشم پيچيد. سر کيانا داد مي زد.

ـ آروم باش، چرا اين طوري مي کني؟ حسن که گفت برگشته، کيف و موبايلش هم که اين جاست حتما رفته … کجا داري ميري؟

صدايش واقعا عصبي بود. چند لحظه بعد در حمام با شدت باز شد. آن قدر شديد، که با برخورد به ديوار دوباره برگشت. دست کيانا بود که مانع از بسته شدن دوباره ي در شد. با دقت به چهره اش خيره شدم. چشمانش کاملا قرمز بود. رنگ به چهره نداشت. صورتش خيس بود. گريه کرده بود.

به آرامي صدايش کردم.

ـ کيانا؟

چنان ناگهاني و به دور از انتظار با صداي بلند گريه کرد، که شگفت زده صاف نشستم. دست وحيد را ديدم که بازويش را گرفت.

ـ سارا خانم شما حالتون خوبه؟

وحيد سعي داشت کيانا را به سمت خود بکشد، اما کيانا از جايش تکان نمي خورد.

گفتم:

ـ کيانا اون در رو ببند يخ کردم.

دست وحيد را به سختي پس زد و از جا بلند شد. وارد حمام شد و در را بست. جلو آمد. نگاهش را ديدم که سر تا پايم را با دقت از نظر مي گذراند. مي دانستم به چه چيز فکر مي کند.

گفتم:

ـ من خوبم، فقط فکر کنم بدجوري سرما خوردم.

هر دو دستش را جلوي صورتش گرفت و با صدايي که پشت دستانش خفه شده بود، دوباره گريه کرد. نگرانم بود. دلم مي خواست چيزي بگويم، چيزي که آرامش کند، چيزي که باعث شود تا آن اندازه خودش را زجر ندهد، اما واقعا نمي دانستم چه بايد بگويم. چند دقيقه طول کشيد تا آرام شد. نزديک تر آمد و به سمتم خم شد.

با صداي لرزان گفت:

ـ بلند شو، اين طوري بدتر ميشي. اجازه بده کمکت کنم.

اگر مي توانستم حضور دستش را روي بدنم تحمل کنم، از کمکش فوق العاده خوشحالم مي شدم. سرم را به علامت منفي تکام دادم و به سختي از جا بلند شدم. کمک کرد حوله را به تن کنم. قبل از من بيرون رفت. وارد اتاق که شدم، در را بسته بود و داشت با عجله از داخل کمد، لباس بيرون مي آورد. لبه ي تخت نشستم.

صداي حامد را شنيدم که گفت:

ـ برگشته؟ حالش چطوره؟ کجاست؟

من ناخواسته همه را ناراحت و نگران خودم کرده بودم، حتي وحيد. تصور کردن نگراني او، کسي که هميشه با حضورم اخم عميقي روي پيشاني اش جاي مي گرفت، واقعا سخت بود. حامد، کيانا، وحيد و … علي رضا! او خبر داشت؟

کيانا مقابلم قرار گرفت و با احتياط گره بندهاي حوله را باز کرد. به لرزه افتادم. به خاطر سرماي هوا بود يا فکر علي رضا؟ سوزش جاي بوسه اش هنگام فکر کردن به او، از سوزش بي امان گلويم بيشتر بود.

با صداي گرفته گفتم:

ـ علي رضا، چيزي مي دونه؟

تبسمي محو و به دور از انتظار روي لبان بي رنگ کيانا ظاهر شد. از جا بلند شدم.

گفت:

ـ الان پيداش ميشه.

ترجيح مي دادم چيزي در مورد اين موضوع نمي فهميد. با کمک کيانا، که تمام تلاشش را براي لمس نکردنم انجام مي داد، لباس پوشيدم. ساق پشمي و تونيک بافت يقه اسکي. مي ديدم که با چه دقتي به بدنم نگاه مي کند. من که گفته بودم خوبم، پس انتظار ديدن چه چيزي را داشت؟ موهايم را با دقت و حوصله خشک کرد. دراز کشيدم و چشمانم را بستم. خوابم نمي آمد، ولي ديگر حتي براي باز نگه داشتن چشمانم هيچ انرژي نداشتم.

صداي باز شدن در را شنيدم و بعد صداي نگران حامد.

ـ سارا؟ خوبي؟ چه اتفاقي افتاد؟ کيانا چي شده؟ حالش چطوره؟ چرا اين طوري شده؟

کيانا گفت:

ـ آروم باش حامد، حالش خوبه. جاي نگراني نيست، فقط خيلي خسته ست. سرما خورده، بايد استراحت کنه.

ـ چي گفت؟ اذيتش کرده بودن؟

کاش آرام مي شدند. من که گفته بودم خوبم. باور کردن اين کلام نمي توانست خيلي سخت باشد.

ـ نه، نگران نباش. من چيزي نديدم، ولي بعيد مي دونم. چيزي نگفت فقط … فقط پرسيد علي رضا چيزي مي دونه يا نه.

مي توانستم وقتي جمله ي آخر را بر زبان مي آورد، لبخند بزرگي را بر لبان بي رنگش تصور کنم. پتو را محکم تر به دور خودم پيچيدم.

حامد گفت:

ـ اگه تا الان سکته نکرده باشه واقعا شانس آورديم.

شنيدم که نفسش را با صدا بيرون داد. يعني علي رضا تا آن اندازه نگرانم شده بود؟

کيانا گفت:

ـ بريم بيرون، بايد استراحت کنه.

کاش مي خواستم برايم يک نسکافه يا حداقل يک ليوان آب داغ بياورند. درست قبل شنيدن صداي بسته شدن در، کسي دستش را بي وقفه روي زنگ گذاشت. لبخند زدم. بدون هيچ ترديدي علي رضا بود. کاش توان داشتم و مي توانستم خودم در را به رويش باز کنم.

صداي بلندش را شنيدم که گفت:

ـ کجاست؟

حامد گفت:

ـ آروم باش پسر، چرا …

دو ثانيه ي بعد صداي باز شدن در را شنيدم. چشمانم را به زحمت باز کردم. ميان چهارچوب در ايستاده بود. قدمي به جلو برداشت. چرخيد و در را به روي چهره هاي متعجب کيانا، وحيد و حامد بست. ديدم که نفس عميقي کشيد و با لبخندي محو و قدم هايي آرام جلو آمد. اول لبه ي تخت نشست. براي چند لحظه به همان نيمه ي چهره ام که از زير پتو بيرون بود خيره شد.

دستش را بالا آورد و گفت:

ـ مي خوام لمست کنم.

چشمانم را بستم. لحظه اي بعد، دستش را روي گونه ام احساس کردم. چقدر خوب بود که حضور داشت. گرماي دستش خوب بود. احساس کردم انرژي پيدا کردم.

گفتم:

ـ خوبم.

انگشتانش را به آرامي روي گونه ام به حرکت در آورد و گفت:

ـ آره، فقط يه کوچولو تب داري.

ـ سرما خوردم.

ـ نظرت در مورد نسکافه چيه؟

نسکافه، فوق العاده بود. نمي توانستم بيشتر از آن سوزش گلويم را تحمل کنم.

ـ عاليه.

ـ سارا؟

چشمانم را باز کردم. به چشمانش خيره شدم. من شيفته ي رنگ و نور چشمانش بودم.

نفسش را با صدا بيرون داد و گفت:

ـ خوشحالم که اين جايي. الان بر مي گردم.

دستش را از روي گونه ام برداشت. کاش اين کار را نمي کرد. حضور دستانش روي گونه ام، مثل وصل شدن به منبع انرژي بي پايان بود. از جا بلند شد و اتاق را ترک کرد. چشمانم را بستم.

حضور دستي را روي پيشاني ام احساس کردم. بي حس و حال دستش را پس زدم و بيشتر از قبل در خودم جمع شدم. گرم بود، ولي نمي خواستم پتو را از خودم جدا کنم. دستانم را به دور گردن بابا حلقه کردم.

صداي نا آشنايي گفت:

ـ تبش خيلي بالاست. مطمئنيد آسيب خاصي نديده؟ مثل يه زخم. چيز خاصي خورده؟

حامد گفت:

ـ نمي دونيم دکتر. حالش خيلي بده؟

ـ بهتره ببريمش بيمارستان. من نگرانم تشنج کنه.

تکاني خوردم. بيمارستان نه. آن جا پر بود از آدم هاي غريبه و دکترهايي که با اجازه و بي اجازه به من دست مي زدند. بابا بوسه اي روي گونه ام نشاند. گونه ام سوخت. علي رضا خم شد و گونه ام را به نرمي بوسيد. گونه ام سوخت.

حامد گفت:

ـ تا وقتي که واقعا مجبور نشديم، ترجيح ميدم در مورد گزينه هاي ديگه فکر کنم.

ـ بايد کامل معاينش کنم.

کسي نفسش را با صدا بيرون داد. فاصله ي خورشيد تا مرکز کهکشان راه شيري، سي هزار سال نوري و قطر کهکشان، حدود صد هزار سال نوري است.

کيانا با صداي خش داري گفت:

ـ دکتر حبيبي اون مشکلي نداره. نه زخم و نه حتي جاي کبودي، فقط … ظاهرا کف پاهاش مشکل داره.

هر سال برابر است با سي و شش هزار و پانصد و بيست و پنج روز، که هر روز معادل هشتاد و شش هزار و چهارصد ثانيه است، که با احتساب تعريف سرعت نور، به اندازه ي دويست و نود و نه ميليون و هفتصد و نود و دو هزار و چهارصد و پنجاه و هشت متر بر ثانيه، مسافت هر سال نوري، معادل، نه کوادريليون و چهارصد و شصت تريليون و هفتصد و سي ميليارد و چهارصد و هفتاد و دو ميليون و پانصد و هشتاد هزار و هشتصد متر خواهد بود.

پتو از روي پاهايم کنار رفت. حس سرما باعث شد زانوهايم را خيلي سريع تا کنم. کسي مچ پايم را گرفت. مثل يک شوک بود. دست حلقه شده به دور مچ پايم را با حرکت سريعي که به پايم دادم، پس زدم.

ـ اين طوري که نميشه. من چطوري مي تونم اين خانم رو معاينه کنم؟

ـ من اين کارو مي کنم.

صداي قاطع علي رضا بود. تخت تکاني خورد و صداي علي رضا در گوشم پيچيد.

ـ سارا؟ منم، مي دونم صداي من رو مي شنوي.

حرکت نرم انگشتش را روي پيشاني ام احساس کردم. مي خواستم چشمانم را باز کنم. بي فايده بود.

چند تار مويي که به روي پيشاني ام افتاده بود را، به نرمي پشت گوشم زد و ادامه داد:

ـ مي خوام معاينت کنم، پس لطفا آروم باش. چند دقيقه ديگه حالت بهتر ميشه، قول ميدم.

تخت تکاني خورد و چند لحظه بعد، دوباره صداي علي رضا را شنيدم که گفت:

ـ سارا اين دست منه.

دستش به آرامي دور مچ پاي چپم حلقه شد. پايم را کشيد. حرارت دستانش آشنا بود. مثل حرارت دستان بابا.

ـ نه، پاش مشکل خاصي نداره، فقط کمي ورم کرده و ملتهب به نظر مي رسه. استراحت کنه درست مي شه.

علي رضا گفت:

ـ خيلي داغه.

خيلي آرام اين حرف را بر زبان آورد، ولي من به خوبي شنيدم. جاي بوسه اش مي سوخت. گريه کردم وقتي شنيدم که گفت:

ـ تو دختر پدرتي.

نه، نه، نه. تا جايي که مي توانستم خودم را جمع کردم. گلويم مي سوخت. چيزي راه گلويم را بست. پتو را کنار زدم. بايد مي رفتم، جايي که آرام بگيرم. ستاره ها. وقتي مي آمدم هوا صاف و بي ابر بود. مي توانستم بروم پشت بام و رصد کنم. نيم خيز شدم. کسي گفت:

ـ چطوري انتظار داري وقتي اين قدر شبيه خودته، قبولش کنم؟

داشتم خفه مي شدم. بايد نفس مي کشيدم. دستم را به روي گلويم گذاشتم.

ـ سارا بلند نشو، بايد استراحت کني.

صداي کيانا بود. از جا بلند شدم. کسي بازويم را گرفت. حرارت دستانش چقدر خوب و آشنا بود. سرم را چرخاندم. انگار همه چيز را از پشت پرده اي تار و نامفهوم مي ديدم. به دستي که بازويم را گرفته بود خيره شدم و دست را تا رسيدن به چهره ي صاحبش دنبال کردم. علي رضا بود.

ـ چيزي مي خواي؟

کف پاهايم دردناک بود. هوا خيلي گرم بود. نفسم را با صدا بيرون دادم. به سرفه افتادم.

هر دو دستم را به روي گلويم گذاشتم و گفتم:

ـ نمي تونم … نفس بکشم.

سوزش گلويم را هر کلمه، هر نفس، بيشتر مي کرد. به چهره اش خيره شدم. اين چهره ي نگران و رنگ پريده ي دکتر علي رضا زماني بود، يا چهره ي استاد محمدرضا مجد که با لبخند نگاهم مي کرد؟ قدمي به سمتش برداشتم. دلتنگش بودم. دستانم را به دور کمرش حلقه کردم. سرم را روي سينه اش گذاشتم. قلبش ضربان نداشت.

ـ سارا؟

صداي علي رضا بود. چشمانم را بستم و همه چيز آرام شد. راحت نفس مي کشيدم، کف پاهايم نمي سوخت، عضلات بدنم دردناک نبود، حس بدي در گلويم نداشتم. سبک بودم، آن قدر سبک، که هيچ چيز مرا به اين زمين پيوند نمي داد. خورشيد، سحابي حلقه (بيست و هشت)، زحل، کهکشان راه شيري (بيست و نه)، سياه چاله، ماه تريتون سياره ي نپتون (سي) همه چيز زيبا بود، دردناک نبود، هيچ چيز بدي وجود نداشت.

سوزش ملايمي را روي دستم احساس مي کردم. چشمانم را باز کردم. علي رضا لبخند زد. گوشه ي لبم بالا رفت. حس بهتري داشتم، فقط به چند دقيقه زمان بيشتر براي فعال شدن ذهن خاموشم نياز داشتم.

ـ چطوري خانمي؟ نسکافت يخ کرد. نمي خواي بلند بشي؟

نسکافه، پيشنهاد خوبي بود. نيم خيز شدم. حامد کمي دورتر ايستاده بود. سعي کردم به چهره ي رنگ پريده اش لبخند بزنم. اين بار هم فقط گوشه ي لبم بالا رفت. احساس مي کردم کتک مفصلي خوردم. حضور علي رضا کافي بود تا انرژي لازم را براي گرفتن ليوان نسکافه داشته باشم، اما با اخم ليوان را از مقابل دستم کنار کشيد. ليوان را به لبم نزديک کرد.

حامد روي صندلي کوتاه مقابل ميز توالت رو به من نشست و گفت:

ـ اگه فقط چهار، پنج ساعت ديرتر مي رسيدي، اين طوري نمي شد.

مي دانستم دقيقا در مورد چه چيزي صحبت مي کند. حالا وقت دانستن بود، وقت سوال کردن. سوالاتم اين جا بي جواب نمي ماند.

ـ اين چند ساعت چطوري مي تونست …

از گرفتگي صداي خودم متعجب شدم. گلويم به سوزش افتاد. جرعه اي ديگر از نسکافه را نوشيدم و به چهره ي بي رنگ حامد خيره شدم. از وحيد و کيانا خبري نبود. نمي دانستم کجا رفتند. من همه را نگران و پريشان کرده بودم.

حامد کمي به جلو خم شد و گفت:

ـ سه شب پيش آراد مهرگان بهم زنگ زد.

سه شب پيش؟! شب يلدا، درست زماني که من و علي رضا در ميان آشپزخانه ي شلوغ خانه اش مي رقصيديم. آراد؟! بي اختيار نگاهم به سمت علي رضا کشيده شد. نگاهش به ليوان بود. فکش منقبض شده بود.

حامد بي توجه ادامه داد:

ـ گفت يه چيزهايي در مورد بر کنار شدن حاج آقا صالحي شنيده.

بر کنار شدن صالحي؟

ـ نمي دونم اون چطور فهميده که بين تو و اين صالحي يه قول و قرارهايي هست، ولي گفت بهتره چند روزي تو رو از تهران دور کنيم تا خيلي در دسترس نباشي. صبحش با ملکي حرف زدم، گفت قطعي نيست، ولي تقربيا حرف آراد رو تاييد کرد.

سامان ملکي! آراد مهرگان! شقيقه هايم به تپش افتاد. ليوان را از دست علي رضا گرفتم و بي توجه به داغي نسکافه، باقي مانده اش را يک نفس سر کشيدم.

پرسيدم:

ـ بر کنارش کردن؟

سوال مهمي بود.

نفسش را با صدا بيرون داد و گفت:

ـ نه، ولي همين شايعه باعث شد بيان سراغت. هيچ کدوممون انتظار نداشتيم اين قدر زود برگردي. خيالمون از طرف تو راحت بود، ولي ديروز بعد از ظهر که حسن زنگ زد به کيانا و گفت با سه نفر درگير شدي و اون ها بردنت، فهميدم چقدر اشتباه کردم، بايد بهت مي گفتم.

علي رضا گفت:

ـ وقتي ديدم موبايلت خاموشه، زنگ زدم به کيانا، داشت از نگراني سکته مي کرد.

ـ خيلي طول کشيد تا از طريق ملکي، حاجي رو پيدا کردم و گفتم بردنت. بهم اطمينان داد خيلي زود بر مي گردي.

صداي زنگ در بلند شد. علي رضا نيم نگاهي به حامد انداخت و احتمالا بعد از اين که اطمينان پيدا کرد او قصد بلند شدن ندارد، از جا بلند شد و اتاق را ترک کرد.

حامد صاف نشست و محکم گفت:

ـ کيانا از وقتي شنيد تو رو بردن، فقط گريه مي کرد. اين دکتره هم که رسما زده بود به سرش، کم مونده بود بگيره من رو بزنه.

حامد خيلي در مورد علي رضا اغراق مي کرد. علي رضا امکان نداشت چنين کاري کند.

صداي خنده ي کيانا را شنيدم که مي گفت:

ـ اي بابا، آقا علي رضا چرا شما؟ من مي تونم، اجازه بديد.

علي رضا با کاسه اي در دست وارد شد. کيانا پشت سرش بود و وحيد را ديدم که ميان چهارچوب در متوقف شد. سعي کردم لبخند بزنم، ولي بي فايده بود. دلم مي خواست بي هيچ حرکتي، دراز بکشم.

علي رضا لبه ي تخت نشست. به مايع غليظ و شيري رنگ درون کاسه خيره ماندم. سوپ. هيچ ميلي به غذا نداشتم. سرم را تکان دادم و قبل از اين که دراز بکشم، علي رضا بازويم را محکم گرفت. فشار دستش روي بازويم دردناک بود. با اخم سرم را بالا گرفتم و به چشمانش خيره شدم.

اخم کرد و محکم گفت:

ـ تا تموم نشدن غذات امکان نداره اجازه بدم بخوابي، پس دختر خوبي باش و به حرفم گوش کن.

ـ دستم درد گرفت.

فشار انگشتانش را کم کرد و با همان اخم و جديدت گفت:

ـ اشکالي نداره. درست بشين.

با اخم صاف نسشتم و به پشتي تخت تکيه دادم. علي رضا قاشقي پر شده از سوپ را به دهانم گذاشت. نمي توانستم بويش را احساس کنم و طعم چنداني هم نداشت، اما گرما و حلاوت سوپ هنگام گذشتن از گلويم، حس خوبي داشت. قاشق بعدي سوپ را با ميل بيشتري فرو دادم.

حامد گفت:

ـ خيلي خوبه، مي بينم خيلي راحت با هم کنار اومديد.

با چنان اخمي به علي رضا خيره شده بود که جا خوردم!

علي رضا قاشق را مقابل دهانم گرفت و گفت:

ـ آقا حامد ميشه توي يه موقعيت بهتر و البته تنها با هم در مورد اين موضوع صحبت کنيم؟

قاشق را به دهان گذاشتم. کيانا دستش را روي شانه ي حامد گذاشت و آهسته، خيلي آهسته، چيزي گفت که نشنيدم، اما حامد سرش را تکان داد و دوباره با اخم به پشت سر علي رضا خيره شد.

با صداي خش داري رو به علي رضا گفتم:

ـ بسه، ميشه بخوابم؟

به چشمانم خيره شد و محکم گفت:

ـ نه، اول غذات رو تموم مي کني بعد.

دوباره قاشق پر شده از سوپ بي رنگ و بي مزه را مقابلم گرفت. به چهره اش خيره شدم. خسته به نظر مي رسيد. به چشمان خمار از خستگي اش خيره شدم و دهانم را باز کردم. لبخند زد. حامد از جا بلند شد و اتاق را ترک کرد. ناراحت بود. نمي خواستم ناراحت باشد.

رو به کيانا گفتم:

ـ دفتر مجله رو که جمع نکردن؟

کيانا با لبخند به جاي حامد نشست و گفت:

ـ نه، حامد و آراد جلوشون رو گرفتن.

علي رضا گفت:

ـ کيانا خانم ميشه لطفا يه ليوان پرتقال و قرص هاي سارا رو بياريد؟

کيانا خيلي سريع با لبخند از جا بلند شد و بيرون رفت. علي رضا سرش را به سمت در خروجي چرخاند. وحيد لبخندي کمرنگ بر لب آورد و دور شد.

ـ وقتي بهتر شدي بايد مفصل در مورد اين موضوع حرف بزنيم، ولي براي الان …

قاشق را رها کرد. دستش را بالا آورد و نشانم داد. با پشت انگشتانش گونه ام را نوازش کرد. نمي توانستم نگاهم را از چشمان خمار شده اش بردارم. چشمانش پر بود از نور و رنگ. دستش به زير چانه ام کشيده شد. من شيفته ي چشمانش بودم. دوباره نگاهي به عقب انداخت. چانه ام را ميان دستش گرفت. خيلي نرم و آرام، در حالي که نگاهش ميان چشمان و لبانم حرکت مي کرد، به سمتم خم شد. به لبانش خيره شدم. تبسمي محو را روي خود جاي داده بودند. براي دو ثانيه ي کوتاه، خيلي کوتاه، لبانش روي لبانم قرار کرد.

نفسم بند آمد. با شکوه بود، درست به مانند يک تولد. با شکوه بود، درست مثل آسماني صاف و بي ابر. ميلي ناخودآگاه براي کشيدن پتو به روي صورتم داشتم. خودش را عقب کشيد. به قاشق درون کاسه ي سوپ خيره شدم. نمي خواستم، نمي توانستم به چهره اش، به چشمانش نگاه کنم.

کيانا کنارمان ايستاد و بشقاب را به دست علي رضا داد. به ليوان آب پرتقال و پنج ورق قرص درون بشقاب خيره شدم. لبانم آتش گرفت، گونه ام سوخت، نفسم را با صدا بيرون دادم. سريع و بي مخالفت، قرص ها را با آب پرتقالي که از طعمش به شدت بدم مي آمد، فرو دادم و گفتم:

ـ مي خوام استراحت کنم.

کيانا قبل از علي رضا بيرون رفت. علي رضا براي چند لحظه انگشتانم را بي اجازه و بي اخطار قبلي، ميان انگشتانش گرفت و فشار ملايمي به انگشتانم وارد کرد. بي هيچ حرفي اتاق را ترک کرد و در را پشت سرش بست.

صاف روي تخت دراز کشيدم و به سقف خيره ماندم. علي رضا مرا بوسيد. علي رضا. “لعنتي” کاش اين کلمه در ذهنم تکرار نمي شد، اما بوسه اش خوشايند بود. لبخند زدم. لبانم آتش گرفت، گونه ام سوخت.

سه روز استراحت مطلق، خيلي هم بد نبود. سردردها و تپش هاي تند شقيقه ام، بعد از يک روز کامل خوب شد، اما سرفه ها آزارم مي داد. هنوز گلويم مي سوخت و حق خوردن هيچ چيز جز سوپ را نداشتم. حامد، کيانا و علي رضا چنان سخت و محکم مقابل هر خواسته ام مقاومت مي کردند، که شگفت زده شده بودم. حامد کليد دفتر را از کيفم برداشت و گفت دستور داده است هيچ کس حق باز کردن در را به روي من ندارد، پس حتي فکر نزديک شدن به دفتر هم نبايد به سرم بزند. در اين سه روز، بعد از ساعت نه به ديدنم مي آمد، حالم را مي پرسيد، وضعيت دفتر را گزارش مي داد و بعد از کلي سفارش به کيانا درباره ي به موقع دادن داروها و تقويت کردنم، مي رفت و البته چشم غره رفتن و اخم کردن به علي رضا را از ياد نمي برد.

کيانا، سه روز فوق العاده شلوغ را پشت سر گذاشت. مي ديدم که چطور هم به کارهاي دفتر مي رسد، هم مراقب حال من است و هم نگران و دلواپس کوچک ترين حرکات وحيد.

ـ کيانا من خوبم، اگه چيزي احتياج داشتم خبرت مي کنم.

ـ باشه، پس نگران نباشم؟ بهم زنگ مي زني؟

بالش به محکم و با حرص به طرفش پرت کردم و گفتم:

ـ برو خسته ام کردي.

کار واقعا بيهوده اي بود. دعوا کردن با کيانا در اين مورد بي فايده بود. او بي توجه به خشم و عصبانيتم کار خودش را مي کرد. هر نيم ساعت يک بار حضورش را بالاي سرم احساس مي کردم. به چهره اش خيره شدم. وقتي لبخند مي زد، زيبا مي شد. هيچ وقت نگفته بودم، نه به او، نه به حامد و نه حتي به هيچ کس ديگري، اما کارهايي که برايم انجام مي داد، ارزشمند بود. نفسم را با صدا بيرون دادم.

و علي رضا؛ تقريبا هر ده دقيقه يک بار زنگ مي زد و حالم را مي پرسيد. حواسم بود که بيشتر تماس هايي هم که به کيانا مي شد، از طرف علي رضا است. نمي فهميدم. من حالم خوب بود. اگر مجبور نمي شدم هر پنج دقيقه يک بار اين موضوع را به کسي توضيح دهم، حال بهتري پيدا مي کردم. اين نگراني کلافه ام مي کرد. علي رضا صبح قبل از رفتن به مطب به سراغم مي آمد و بعد از تمام شدن کارش هم پيدايش مي شد. مي آمد و باز حالم را مي پرسيد، دستش را روي پيشاني ام مي گذاشت و دماي بدنم را چک مي کرد. دستم را بي بهانه مي گرفت و تمام اين تماس ها را با اجازه انجام مي داد. حس خوبي بود. علي رضا حتي از حامد هم سخت گيرتر بود. حتي براي رفتن به دستشويي هم بايد کامل توضيح مي دادم تا به بلند شدنم از روي تخت رضايت دهد.

دستش را پس زدم و گفتم:

ـ تمومش کن علي رضا، کلافه شدم.

دوباره ليوان را مقابل صورتم گرفت و گفت:

ـ باشه، فقط همين يه ليوان آب سيب رو بخور قول ميدم که …

ليوان را با حرص از ميان انگشتانش بيرون کشيدم و روي ميز کنار تخت گذاشتم.

ـ تمومش کن علي رضا. شما دو تا خفم کرديد. از هر چي آب ميوه ست حالم به هم مي خوره.

پتو را کنار زدم و از تخت پايين آمدم. واقعا حالم خوب بود، فقط کمي سوزش گلو داشتم و هنوز صدايم گرفته بود و گاهي هم سرفه مي کردم. به سمت حمام رفتم. خيلي سريع مقابلم ايستاد و با اخم نگاهم کرد.

به چشمانش زل زدم و با اخم عميقي گفتم:

ـ بسه، خسته شدم. الان مي خوام يه دوش آب داغ بگيرم، يه ليوان نسکافه ي بزرگ بخورم، براي خودم سفارش يه پيتزاي پپروني بدم و بعد حاضر بشم و برم دفتر. خب، حالا مي خوام ببينم کي مي تونه جلوي من رو بگيره؟

انتظار هر چيزي را داشتم جز ديدن آن لبخند محو که به آرامي تمام صورتش را پر کرد.

زير لب گفت:

ـ لجباز.

نگاهم به کيانا افتاد که کمي دورتر با چهره اي بي رنگ نگاهم مي کرد. نگران بود. چيزي که مي خواستم، نگراني ديگران نبود. چرا دست از اين همه نگراني بر نمي داشتند؟ درک خوب بودن زندگي ام نمي توانست براي ديگران تا اين اندازه که نسبت به آن عکس العمل نشان مي دادند، سخت باشد. به چشمان علي رضا خيره شدم. حداقل در چشمان او اين نگراني را نمي ديدم. شيطنت و سرخوشي از چشمان و تمام صورتش پيدا بود. نفسم را با صدا بيرون دادم و از کنارش براي رفتن به حمام گذشتم. چنان سريع عکس العمل نشان داد که کمي متعجب شدم. قبل از اين که دستم به دستگيره ي در برسد، دستش روي دستگيره ثابت ماند. دستم را عقب کشيدم. با خشم نگاهش کردم. حق نداشت در کارهاي من دخالت کند. از ديدن دست ديگرش که به روي ديوار ستون شده است، اخم ميان ابروانم بيشتر شد. ميان دستان علي رضا و ديوار گير افتاده بودم.

ـ دستت رو بردار.

سرش را کمي به سمت راست کج کرد و گفت:

ـ اگه برندارم مي خواي من رو بزني؟

چطور مي توانستم با وجود آن لبخندي که روي لبانش جاي داشت، نفس هاي منظم، عميق و خوش بويي که روي صورتم مي نشست و سوزش گونه و لبانم، به او آسيبي برسانم؟ به گردنش خيره شدم. هنوز سرخي و التهاب آن ضربه اي که در شمال به گردنش وارد کرده بودم را، مي توانستم خيلي خوب به ياد آوردم.

لبخندش گشادتر شد و رو به کيانا گفت:

ـ کيانا خانم فکر کنم آقا وحيد برگشته و احتمالا دلش چايي مي خواد. شما راحت باشيد، من مواظب سارا هستم که يه وقت خدايي نکرده حالش بد نشه. شما با خيال راحت به شوهرتون برسيد.

ديدم که کيانا سه بار دهانش را باز کرد و بست. نگاهش چندين بار ميان من و علي رضا و حصار دستانش چرخيد و در نهايت با کلام علي رضا لبخند زد.

ـ کيانا خانم مي دونيد که مي تونيد به من اعتماد کنيد. نگران من هم نباشيد، مي تونم مواظب خودم باشم.

نفسم را با صدا بيرون دادم. “مي تونم مواظب خودم باشم.” از اين حرف چه برداشتي مي توانستم داشته باشم؟

کيانا با لبخند قدمي به عقب گذاشت و گفت:

ـ باشه من نيم ساعت ديگه بر …

نه، کيانا مي خواست برود.

داد زدم:

ـ کجا؟ نخير، حق رفتن نداري. علي رضا دستت رو بردار.

کيانا خشک شد.

علي رضا با لبخند گفت:

ـ پس هنوز حالت خوب نشده؟ مي توني برگردي توي تخت يا کمکت کنم؟

و رو به کيانا ادامه داد:

ـ شما بفرماييد، آقا وحيد منتظرتون هستن. راستي مي خواستم شما و آقا وحيد رو براي فردا شب به رستوران دعوت کنم.

لبخند کيانا پر رنگ تر شد و گفت:

ـ ممنون، مزاحمتون نمي شيم.

اين ها قصد جانم را کرده بودند؟ با هم قرار بيرون رفتن و رستوران را مي گذاشتند و مي خواستند مرا مجبور کنند تنها، تمام روز را، در تخت دراز بکشم و سوپ و آب ميوه و آن قرص هاي رنگارنگ را بخورم؟

ـ ميام خدمتتون با هم صحبت مي کنيم.

کيانا با همان لبخند دوباره قدمي به عقب برداشت و بي آن که نيم نگاهي هم به من بيندازد، چرخيد و رفت. دوباره بلند صدايش زدم. بي فايده بود. او حتي به من نگاه کوتاهي هم نينداخت!

مستقيم به چشمان علي رضا خيره شدم. اخم کردم و دندان هايم را به هم فشار دادم.

با لبخند گفت:

ـ اين طوري نمي توني من رو بترسوني.

حرکت ناخودآگاهش را با گوشه ي چشم ديدم. دستش از گرفتن دستگيره خسته شده بود. خيلي آرام دستگيره را رها کرد و کف دستش را روي ديوار گذاشت. هنوز ميان حصار دستانش ايستاده بودم. لبخند زدم.

لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:

ـ اين طوري بهتر شد.

سرش را نزديک تر آورد. لبانم سوخت، شقيقه هايم به تپش افتاد. بوي عطر تلخ و بوي نفس هايش مشامم را پر کرده بود.

آهسته گفت:

ـ مي تونم ببوسمت؟

به چشمانش خيره شدم. خيره شده بود به چشمانم. دستم آرام به روي دستگيره قرار گرفت. نگاهش حتي براي يک درجه هم تغيير نکرد. اصلا متوجه حرکت دستم نشده بود. او واقعا قصد بوسيدنم را نداشت، چون هيچ جديتي را در نگاه و کلامش نمي خواندم. سرش را جلوتر آورد. کاملا آماده بودم. عکس العمل هاي من سريع تر از انتظار او بود، شکي نداشتم. نگاهش جدي شد. دستگيره را بي صدا پايين دادم.

ـ سارا؟

خيلي آرام صدايم زد. لبخندم عميق تر شد. تعجب را در نگاهش ديدم. دوباره صدايم زد. صدايش کمي متعجب و در عين حال جدي بود. در را کامل باز کردم. چرخيدم و وارد حمام شدم. در را براي بسته شدن به سمت چهارچوب هدايت کردم. همه چيز خيلي سريع، در کمتر از دو ثانيه اتفاق افتاد. باز کردن در و وارد شدنم، حتي قرار گرفتن پاي علي رضا ميان چهارچوب و وارد شدنش. قدمي به عقب برداشتم. در را بست و با لبخند به در تکيه داد. اخم کردم. با صدا خنديد. صدايش در فضاي نه چندان بزرگ حمام پيچيد.

دست به سينه نگاهم را به چشمانش دوختم و گفتم:

ـ برو بيرون.

لبخند زنان نگاه کلي به حمام انداخت و گفت:

ـ من اين جا فوق العاده راحتم.

ـ مي خوام دوش بگيرم.

انگشت اشاره اش را به سمتم گرفت و جدي گفت:

ـ باشه، ولي امکان نداره اجازه بدم بري دفتر.

کلافه ام مي کرد. ديوانه ام مي کرد.

يک قدم به سمتش برداشتم و گفتم:

ـ اين که من چي کار مي کنم به هيچ کس …

حرکت ناگهاني دستش را ديدم. دستش را بالا آورد و روي دهانم گذاشت. تکان نخوردم، حتي پلک نزدم. او را آن قدر مي شناختم، که بدانم قصد صدمه زدن به من را ندارد. خيلي راحت مي توانستم به خاطر اين کار دستش را بشکنم، ولي من هم نمي خواستم او صدمه ببيند. نيم قدم به جلو برداشت و حضور دستش را روي کمرم احساس کردم. مرا به سمت خود کشيد. دستش را به نرمي از روي لبانم به سمت گردنم کشيد. گرماي دستانش خوب بود. نفس هايش به صورتم مي خورد.

گفت:

 

ـ وقتي اِنقدر به من نزديکي، وقتي هيچ مقاومتي نمي کني، از حرفي که به کيانا زدم پشيمون ميشم.

به چشمانش خيره شدم. نور و رنگ. نفسم را بي صدا بيرون دادم. دستش را به نرمي پشت گردنم برد. نرم نوک انگشتانش را روي گردنم مي کشيد. چرا عقب نمي رفتم؟ چرا مقاومت نمي کردم؟ چرا اجازه مي دادم؟ اين حس خوبي بود. علي رضا خوب بود. باور کردن اين موضوع که او هم يک آدم است، سخت بود. سرش را به آرامي نزديک آورد و گونه ام را بوسيد. مي خواستم دوباره به چشمانش نگاه کنم، که باز هم بوسه اي ديگر روي گونه ام نشاند. کمي خود را عقب کشيدم. يک بوسه ي ديگر روي گونه ام و لحظه اي بعد لبانش روي گردنم قرار گرفت. نفسم بند آمد. فشار دستش را روي گردن و کمرم احساس کردم. دستم را روي سينه اش گذاشتم و کمي او را به عقب هل دادم. نمي توانستم نفس بکشم. فشار دستش بيشتر شد. نه، چرا تمامش نمي کرد؟ حس خوبم داشت از بين مي رفت. نمي توانستم بيشتر از آن گرماي بدنش را تحمل کنم. جاي دستانش، جاي بوسه هايش مي سوخت. باز لبانش را روي گردنم گذاشت. مي خواستم دور شوم.

ـ بسه علي رضا، تمومش کن.

ـ باشه، فقط يکي ديگه، قول ميدم آخريش باشه.

آهسته و کشدار اين جمله را زير گوشم گفت و بعد چند سانتي متر پايين تر از لاله ي گوشم را بوسيد. لرزيدم. چند ثانيه ي طول کشيد تا لبانش را از روي گردنم برداشت. با کف دستم فشار ديگري به سينه اش وارد کردم و او خيلي راحت رهايم کرد. دو قدم به عقب برداشتم و چند نفس عميق کشيدم. دلم مي خواست داد بزنم. دلم مي خواست بزنمش. دلم مي خواست گرماي دستش را احساس کنم.

قدمي به جلو گذاشت و گفت:

ـ سارا متاسفم، من نمي خواستم …

دستم را بالا بردم و گفتم:

ـ هيچي نگو، باشه؟ فقط … فقط …

نمي دانستم واقعا چه مي خواهم. دوباره قدمي به سمتم برداشت. دستش را بالا برد و نشانم داد.

آرام گفت:

ـ مي خوام دستت رو بگيرم. باشه؟

به نرمي انگشتانم را ميان انگشتانش گرفت و ادامه داد:

ـ کار اشتباهي بود، نتونستم به …

سکوت کرد. دستش را درون جيب شلوارش کرد و موبايلش را بيرون آورد. به صفحه ي موبايلش خيره شد و بعد از چند لحظه صداي ملودي آشناي موبايلش در فضاي حمام منعکس شد. لبخندي بر لب آورد و صفحه ي موبايلش را به سمتم گرفت. با ديدن عکس پارسا، بي اختيار گوشه ي لبم بالا رفت.

ـ پارسا باز چشم مامانت رو دور ديدي؟

صداي خفه اش را به راحتي مي شنيدم.

ـ اِ، دايي علي رضا؟! اگه باز هم اذيتم کني، به ماماني ميگم ديروز چه بلايي سر آشپرخونه ي نازنينش در آوردي.

علي رضا اخم کرد و من فکر کردم ديروز در آشپزخانه مشغول چه کاري بوده است؟

گفت:

ـ باز که شروع کردي؟ مگه قرار نشد برات اون بازي جديده رو بگيرم در عوض چيزي به مامان درسا جون نگي؟

سرم را به گوشي نزديک کردم. هنوز انگشتانم ميان انگشتانش بود.

پارسا گفت:

ـ اما تو که هنوز نگرفتي!

ـ باشه امروز مي گيريم.

ـ کجايي دايي؟ کي مياي؟

نگاه علي رضا را ديدم که نگاه کلي به حمام انداخت و گفت:

ـ يکي، دو ساعت ديگه راه ميفتم.

ـ هنوز مطبي؟ مگه قرار نبود زود بياي؟

ـ مطب نيستم، اومدم پيش سارا.

ـ پيش سارا جوني؟ سرما خوردگيش خوب شد؟

علي رضا به چشمانم خيره شد و گفت:

ـ چرا از خودش نمي پرسي؟ گوشي رو نگه دار.

گوشي را به سمت من گرفت. سرم را به علامت منفي تکان دادم. من حرفي نداشتم که به پارسا بزنم. گوشي را به دستم داد. نفسم را با صدا بيرون دادم و گوشي را به روي گوشم گذاشتم.

ـ الو؟

صداي پارسا در گوشم پيچيد.

ـ سلام سارا جون، چطوري؟ خوبي؟ دايي علي رضا چند روز پيش داشت به مامان درسا مي گفت حسابي سرما خوردي و حالت خيلي خوب نيست.

ـ من الان خوبم.

گفت:

ـ آره دايي علي رضا بهم گفت حالت بهتر شده. من اون روز که فهميدم سرما خوردي، به دايي گفتم مي خوام بيام عيادتت، ولي اجازه نداد، گفت وقتي خوب شدي يه روز من رو مياره پيشت.

چه بايد مي گفتم؟

ـ پارميس خوبه؟

صداي خنده اش را شنيدم و بعد از مکث کوتاهي گفت:

ـ آره خيلي خوبه، خيلي هم شيطونه. ديروز هي به شيکم مامانم لگد مي زد.

دوباره خنديد.

گفتم:

ـ راستي مجلت رو بده به دايي علي رضا تا برام بياره دفتر.

ـ عاليه! من خودم هم مي تونم بيام دفترت؟ خيلي دوست دارم اون جا رو ببينم.

با مکث کوتاهي گفتم:

ـ باشه بيا. کاري نداري؟

ـ نه، مرسي سارا جون، اميدوارم زود خوب بشي. من هم زود ميام دفترت. واي مامان درسا اومد!

صداي درسا را شنيدم که داد مي زد:

ـ باز داري با کي حرف مي زني پارسا؟ چند دفعه گفتم بدون اجازه ي من …

ارتباط قطع شد. گوشي را به دست علي رضا دادم.

با خنده گفت:

ـ مي بينم که برام داري يه رقيب سر سخت درست مي کني! از اين پارسا هر چي بگي بر مياد.

نفسم را با صدا بيرون دادم. اخم کردم و با مشت ضربه ي آرامي به بازويش زدم.

ـ برو بيرون مي خوام دوش بگيرم.

سرش را کمي به سمت راست خم کرد و در حالي که با لبخندي پر از شيطنت به چشمانم خيره شده بود گفت:

ـ نميشه اين جا بمونم؟

با حرص پايم را به زمين کوبيدم و داد زدم:

ـ علي رضا؟!

خنديد. هر دو دستش را به علامت تسليم بالا برد و بي هيچ حرف ديگري بيرون رفت. وقتي دوش آب را باز کردم، هنوز صداي خنده اش مي آمد.

موهاي خيسم را بالاي سرم جمع کردم و به طرف موبايلم رفتم.

ـ مي تونيم چند دقيقه با هم حرف بزنيم؟

ميان چهارچوب در ايستاده بود. جدي بود. موبايلم را از روي ميز برداشتم و لبه ي تخت نشستم. نگاهش را ديدم که براي لحظه اي روي تخت ثابت ماند و بعد سرش را به علامت منفي تکان داد.

ـ اين جا نه، بيا بريم توي هال بشينيم.

چرخيد و بيرون رفت. اين اتاق و اين تخت چه مشکلي داشت؟

پشت سرم وارد سالن شد. روي يکي از کوسن هاي بزرگ نشستم و ديگري را در آغوش گرفتم. سرم را رويش گذاشتم و به چشمانش خيره شدم.

مقابلم روي زمين نشست و گفت:

ـ چون اين چند روزه حالت خيلي خوب نبود، ترجيح داديم چيزي نپرسيم، ولي الان وقتشه که حرف بزني. اون روز کجا بردنت؟ چي شد؟

دقيقا مي دانستم در مورد کدام روز حرف مي زند.

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ چيز خاصي نشد. نمي دونم دقيقا کجا بردنم، ولي چند ساعتي من رو انداختن توي يه اتاق تاريک، بعد هم دوباره من رو برگردوندن.

اخم کرد و گفت:

ـ همين؟

کمي فکر کردم. تنها چيز ديگري که مي توانستم در موردش حرف بزنم، جزئيات بي اهميت ماجرا بود.

گفت:

ـ پس اين سرايدارتون چي مي گفت که با هم درگير شديد؟

ـ درگير؟ نه، يعني آره، يکيشون مي خواست بهم دست بزنه، من هم زدمش.

لبخندي گوشه ي لبش ظاهر شد، اما بعد از چند لحظه دوباره به اخم روي پيشاني اش تغيير حالت داد.

کمي جا به جا شد و گفت:

ـ اذيتت که نکردن؟ بهت دست زدن؟

سرم را به علامت منفي تکان دادم و گفتم:

ـ نه اذيتم کردن و نه بهم دست زدن، فقط …

به جلو خم شد. چرا اين قدر زود نگران مي شد؟

با مکث کوتاهي ادامه دادم:

ـ فقط اتاقي که توش بودم خيلي سرد بود، مجبور شدم چند ساعتي رو روي زمين سرد بشينم. فکر کنم به خاطر همون سرماخوردگيم بيشتر شد.

نفسش را با صدا بيرون داد و گفت:

ـ دقيقا که مي دوني براي چي تو رو بردن؟

چرخشي به چشمانم دادم وگفتم:

ـ البته که مي دونم.

ـ چه تصميمي داري؟

ـ هيچي، فقط بايد با صالحي حرف بزنم.

اخمش عميق شد و گفت:

ـ همين؟ نمي خواي دست از اين رابطه ها برداري؟

اخم کردم و صاف نشستم.

ـ ميشه بفرماييد منظورتون دقيقا از کلمه ي “اين رابطه ها” چي بود؟

کمي به سمتم خم شد و گفت:

ـ ارتباط با ناسا و البته اين آقاي صالحي و ملکي.

به چشمانش خيره شدم و گفتم:

ـ اون وقت چرا بايد اين کار رو بکنم؟

ـ چون نتيجش رو ديدي!

گوشه ي لبم کشيده شد و گفتم:

ـ بله. دقيقا منظورت از نتيجه، اين سرماخوردگي بود، درسته؟ نمي دونستم هر کي سرما مي خوره، يه ارتباطي با ناسا و سازمان فضايي داره!

ـ سارا من خيلي جدي دارم حرف مي زنم.

ـ مطمئن باش من از تو جدي ترم. توي مسائل کاري من دخالت نکن، من دقيقا مي دونم دارم چي کار مي کنم. ارتباطم با ناسا يا سازمان فضايي هيچ تداخلي با هم ندارن.

ـ پس چرا بردنت؟

کوسن را کنار زدم و گفتم:

ـ من با صالحي قول و قرار دارم و نگران هيچي نيستم. اين اتفاقي هم که افتاد، فقط يه سوءتفاهم بود.

پوزخند زد و گفت:

ـ سوءتفاهم؟! کيانا تمام مدت داشت گريه مي کرد، حامد نزديک بود سکته کنه، من هم که تکليفم مشخص بود، اون وقت تو داري از يه سوءتفاهم حرف مي زني؟!

ـ تکليفت مشخص بود يعني چي؟ تو چي؟ تو هم داشتي سکته مي کردي؟

پلک هايش را چندين بار به هم زد، دستانش را در هوا تکان داد و گفت:

ـ بحث رو عوض نکن. اصلا بگو ببينم تو و صالحي چه قول و قراري با هم داريد؟ اصلا چطوري به آدمي که نمي دوني کيه و چي کاره ست، اعتماد کردي؟

نفسم را با صدا بيرون دادم و از جا بلند شدم.

ـ وقتي چيزي رو نمي دوني، اِنقدر سريع در موردش قضاوت نکن.

به سمت آشپزخانه رفتم. کمي احساس سرما مي کردم. آن تي شرت و شلوار راحتي، خيلي براي هواي نيمه گرم خانه، مناسب نبود. چايساز را روشن کردم. حضورش را در آشپزخانه احساس مي کردم.

به سمتش چرخيدم، دست به سينه به کابينت تکيه دادم و گفتم:

ـ حاج سعيد صالحي يه زماني همکار پدرم بود. تو آمريکا فيريک درس مي داد، بعد از انقلاب برگشت. تا قبل جنگ درس مي داد و بعدش هم رفت جبهه. بعد از جنگ هم توي سازمان هاي مختلف کار کرد و دست آخر شد رئيس سازمان فضايي. اومد سراغم که باهاش کار کنم، قبول نکردم، گفتم مي خوام مجله ي خودم رو داشته باشم. بعد از يه مدت بهم خبر داد چون مرتب ميرم آمريکا و برمي گردم، چون با ناسا ارتباط دارم، ممکنه بيان سراغم و اذيتم کنند. اهميتي ندادم. يه روز اومدن سراغم و يه هفته ي تموم بازجويي شدم و بهم گفتن جاسوس.

پوزخندي روي لبم نشست و ادامه دادم:

ـ اصلا برام هيچ اهميتي نداشت، حتي به اندازه ي يه سر سوزن، چون من هيچ کار خلافي نکرده بودم. بعد از يه هفته، با وساطت صالحي آزادم کردند.

صداي قل قل آب توجهم را جلب کرد. چرخيدم و از داخل کابينت بالاي سرم، دو فنجان بيرون آوردم. خيلي وقت بود که مي دانستم جاي فنجان ها و ليوان ها و قاشق ها کجاست.

در حالي که با آب جوش فنجان ها را پر مي کردم، ادامه دادم:

ـ گفت از من و مجلم حمايت مي کنه، در عوض توي بعضي پروژه ها کمکش کنم. قبول کردم. حالا هر چند وقت يه دفعه يکي از زير دستاش رو با يه پروژه مي فرسته سراغم. سامان ملکي هم يکي از همين فرستاده هاست.

ـ اگه يه بار ديگه اين موضوع پيش بياد چي؟ اون وقت مي خواي چي کار کني؟

ـ منظورت چيه؟

ليوان چاي را مقابلش روي ميز گذاشتم و روبرويش سمت ديگر ميز نشستم.

آرنج هايش را روي ميز گذاشت، کمي به سمتم خم شد و گفت:

ـ وقتي فقط شايعه ي بر کناري صالحي مطرح شد، خيلي سريع اومدن سراغت و بردنت، حالا اگه اين شايعه يه روز به واقعيت تبديل بشه چي؟ اگه صالحي بر کنار بشه، اون وقت مي خواي چي کار کني؟

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ من قرار نيست کاري انجام بدم.

ـ اگه بردنت چي؟

جرعه اي از چاي نوشيدم. هنوز داغ بود.

گفتم:

ـ من قبلا اين تجربه رو داشتم، دليلي براي نگراني نيست.

ـ يعني چي؟ اين همه دليل براي نگراني. به فکر خودت نيستي، براي خودت مهم نيست ، باشه، قبول، ولي يه لحظه فکر حامد رو بکن، فکر کن اگه کيانا بفهمه چه حالي ميشه!

به چشمانش خيره شدم و گفتم:

ـ علي رضا چرا اِنقدر نيمه ي خالي ليوان رو مي بيني؟ چرا اِنقدر نگران يه سري پيش بيني هايي هستي که معلوم نيست درست باشه يا نه؟ گوش کن، قرار نيست اتفاق خيلي عجيب غريبي بيفته. من هيچ کار خلاف قانوني انجام ندادم. من نه اجير شده ي يه دولتم، نه چيزي از سياست سر در مي يارم و نه جاسوس بازي بلدم، من فقط يه محققم، همين. هيچ مدرک و دليلي هم وجود نداره که بشه باهاش به من اَنگ جاسوسي و خرابکاري زد.

کف دستم را مقابلش گرفتم و گفتم:

ـ ببين همه چيز من براي اون ها مثل همين کف دستي که مي بيني روشن و واضح و شفافه. من هيچ وقت چيزي رو مخفي نکردم و نخواهم کرد. نگران نيستم، چون کار اشتباهي نکردم.

ـ اگه حاج صالحي ازت حمايت نکرد چي؟

از جا بلند شدم، از داخل يخچال بسته ي شکلات تلخي را بيرون آوردم و گفتم:

ـ هر وقت اون اتفاق افتاد در موردش فکر مي کنم و اگه لازم شد نگران ميشم يا يه کاري مي کنم. تو واقعا از من انتظار داري از همين الان در مورد چيزي نگران باشم که احتمال داره شايد توي آينده اتفاق بيفته يا نه؟ به نظرم خيلي احمقانه است! چرا به اين فکر نمي کني که شايد اصلا اين اتفاق پيش نياد؟

ـ حاج صالحي تا ابد زنده نيست، تا ابد توي اون پست و مقام نمي مونه، تا ابد اعتبار نداره!

تکه اي از شکلات را به دهان گذاشتم و شروع کردم به جويدنش. مزه ي فوق العاده اي داشت، اما کمي گلويم را به سوزش مي انداخت.

نيمي از چايم را نوشيدم و رو به علي رضا که هنوز خيره نگاهم مي کرد گفتم:

ـ حاج صالحي رفت، خب يکي ديگه مياد به جاش. من هم قرار نيست تا ابد زنده باشم.

نفسش را با صدا بيرون داد و گفت:

ـ از دست اين کارهاي تو سارا!

ـ تو خيلي محافظه کاري.

دستانم را باز کردم و سرم را بالا گرفتم.

با لبخند ادامه دادم:

ـ آزاد باش، ببين، دنيا خيلي بزرگه.

سرم را خم کردم و به چشمانش خيره شدم.

ـ دنيا اون قدر بزرگه که حتي اگه بخوام هم نمي تونم جاي هيچ کس رو تنگ کنم.

سرش را به چپ و راست تکان داد و زير لب چيزي گفت که نشنيدم.

چايم را تمام کردم و قبل از اين که بلند شوم گفت:

ـ بشين، هنوز سوالام تموم نشده.

دوباره نشستم. سرش را بالا گرفت و به چشمانم خيره شد.

بعد از مکث طولاني گفت:

ـ حالا بگو چرا هنوز کادوهاي ما روي ميزه؟

نفسم را بيرون دادم و اخم کردم. در مورد کادوهاي تولدي که برايم خريده بودند، حرف مي زد. هر سه هديه هنوز روي ميز سالن قرار داشتند. از جا بلند شدم.

ـ نمي خواي جوابم رو بدي؟

ـ نه.

گفت:

ـ مي تونيم با هم بازشون کنيم. دوست دارم بدونم حامد و …

به اخم به سمتش چرخيدم و گفتم:

ـ تمومش کن، باشه؟ نمي خوام، هيچي نمي خوام. من حتي در موردشون کنجکاو هم نيستم.

ـ حتي در مورد هديه ي من؟

لبانم را به هم فشردم. گاهي که نگاهم به هديه ها مي افتاد، دلم مي خواست بدانم علي رضا چه چيزي را درون آن جعبه ي بزرگ گذاشته است؟ چرخيدم و فنجانم را خيلي سريع شستم.

ـ سارا؟

صدايش را چنان ناگهاني و به دور از انتظار درست از کنار گوشم شنيدم، که ليوان از دستم داخل سينک رها شد. با اخم به سمتش چرخيدم.

با لبخند گفت:

ـ من بايد برم. اگه نيم ساعت ديگه خونه نباشم، پارسا تمام خلاف هاي کرده و نکردم رو به مامانم و درسا لو ميده.

ـ تازه بايد براش سي دي بازي هم بگيري.

ضربه ي آرامي به پيشاني اش زد و گفت:

ـ واي خوب شد يادم انداختي وگرنه حتي جنازم رو هم نمي تونستي ببيني!

مکث کوتاهي کرد و بعد ادامه داد:

ـ سارا ميشه امروز از خير رفتن به شرکت بگذري و اين چند ساعت باقي مونده رو توي خونه خودت رو سرگرم کني؟

ـ علي رضا!

اعتراض پنهان در صدايم را ناديده گرفت و گفت:

ـ ساعت هشت شبه، مي خواي بري دفتر براي چي؟ قشنگ شامت رو بخور و بخواب تا فردا صبح سرحال باشي.

ـ حالا ببينم چي ميشه.

با خنده گفت:

ـ خيلي عاليه. بعد از تموم شدن بازجويي هاي مامان و درسا و البته آقا پارسا، زنگ مي زنم.

ـ باشه منتظرم.

لبخندش عميق شد، دستش را بالا آورد و گفت:

ـ مي خوام نوازشت کنم.

نوازش؟ او هميشه مي گفت مي خواهد لمسم کند. به نرمي گونه ام را براي چند ثانيه ي کوتاه نوازش کرد. با لبخندي عميق تر، قدمي به عقب برداشت و بدون بر زبان آوردن کلام ديگري، خانه را ترک کرد.

باز هم شام سوپ خوردم و چند ساعتي کتاب خواندم. بعد از تماس کوتاه علي رضا و احوال پرسي اش، خيلي سريع به خواب رفتم.

قلبم از شوق برگشتن به دفتر مجله، چنان تند و نامنظم مي زد، که شگفت زده ام کرده بود. در راهرو آقاي طاهري را ديدم. با ديدنم ايستاد و با لبخند سلام داد. سلام دادم.

ـ آقاي بينش مي گفت کسالت پيدا کرديد، رفع شده انشاا…؟

شايان بينش؟ او از کجا در مورد مريضي من خبر داشت؟ با جواب بله ي کوتاهي، آهسته و آرام از کنارش عبور کردم و به طبقه ي دوم پا گذاشتم. مهديس با لبخندي عميق در را باز کرد و حالم را پرسيد. کيانا را نديدم، اما حامد در دفترش مشغول صحبت کردن با تلفن بود. به سمتش رفتم. با ديدنم از پشت ديوارهاي شيشه اي اتاقش لبخند زد و با دست اشاره کرد که وارد شوم.

وارد اتاق که شدم، با لبخند به صندلي اشاره کرد و به مخاطبش سمت ديگر خط گفت:

ـ بله حاج آقا متوجه هستم، چشم، شما خودتون رو ناراحت نکنيد. خدا رو شکر که مسئله ي خاص ديگه اي پيش نيومد. درک مي کنم. البته، قدمتون روي چشم ما جا داره، اتفاقا همين الان رسيد. مي خوايد الان باهاشون صحبت کنيد؟ هر طور مايل هستيد. پس منتظرتون هستيم. خدانگهدار.

گوشي را سر جايش روي تلفن قرار داد و رو به من لبخند زد. حدس اين که مخاطب حامد چه کسي بوده است خيلي هم سخت نبود.

ـ صالحي بود؟

پشت ميزش نشست و گفت:

ـ آره. حالت رو مي پرسيد، قراره چند ساعت ديگه بياد اين جا.

نفسم را با صدا بيرون دادم. بهترين کار صحبت کردن با او بود. بايد درک درستي از موقعيتم پيدا مي کردم. در تاريکي که برايم درست کرده بودند، نمي توانستم درست قدم بردارم، درست تصميم بگيرم.

ـ خوبه.

حامد با لبخند به پشتي صندلي تکيه داد و گفت:

ـ خيلي خوب به نظر مي رسي.

ـ با اون همه سوپ و آب ميوه و قرص که کيانا و تو و علي رضا به خوردم داديد، بايد هم خوب باشم.

لبخند زد، اما لبخندش خيلي زود محو شد.

ـ اين علي رضا تا کجا قراره پيش بره؟

سوالش خيلي نامفهوم و گنگ بود.

کمي روي صندلي اش جا به جا شد و گفت:

ـ به نظرم خيلي به اين پسره رو دادي.

ـ مگه تو زميني شدن من رو نمي خواستي؟

ابروهاش بالا رفت و بعد از مکث کوتاهي گفت:

ـ پس اين آقا قراره فرشته خانم ما رو زميني کنه؟ سارا حواست بهش باشه، نمي خوام جريان محمد دوباره تکرار بشه.

ـ نميشه.

ـ از کجا اِنقدر مطمئني؟

چهره ي علي رضا را به ياد آوردم. موهاي گاهي پريشانش، چشماني که نور و رنگ داشت، لبخندها و خنده هاي گاه و بي گاهش، خال روي گردنش، چهره ي مردانه و … چهره ي مردانه و جذابش. او براي من جذاب بود! نفسم را با صدا بيرون دادم. علي رضا.

از جا بلند شدم و گفتم:

ـ من فقط مي دونم، همين. کلي کار دارم، بايد برم.

هنوز دستم به دستگيره نرسيده بود که گفت:

ـ مي دوني که مي توني با من در مورد هر چيزي صحبت کني و راحت باشي. سارا نگراني من رو در مورد علي رضا درک مي کني؟

با اخم به سمتش چرخيدم و گفتم:

ـ نه درک نمي کنم. اين که چند بار با هم رفتيم بيرون و چند باري هم اومده خونه، دليلي نميشه که نگران باشي. اون آدم مهمي نيست که …

کمي به جلو خم شد و گفت:

ـ حدود چهار، پنج ماهه که با هم آشنا شديد، سفر رفتيد، به خونه ات مياد، به خونه اش ميري، برات تولد مي گيره، سفرهاي ناگهانيت نگرانش مي کنه، وقتي گرفتنت داشت سکته مي کرد، باز هم بگم؟ اين سه روز هزار بار فقط به کيانا زنگ زده و حالت رو پرسيده، فکر کنم اگه کار و زندگي نداشت، از کنارت تکون نمي خورد و …

دستگيره را پايين کشيدم و گفتم:

ـ حامد، داري زيادي بزرگش مي کني! شايد اين چيزهايي که گفتي اتفاق افتاده، ولي نه با اين غلظت و شدتي که تو داري در موردشون تعريف مي کني.

ـ من مخالف حضور علي رضا نيستم، فقط نگران توام. اگه يه دفعه رفت چي؟

علي رضا برود؟ چرا؟ به دستم و دستگيره خيره شدم. او قبلا هم رفته بود. او دليلي براي ماندن نداشت. من آدم ها را درک نمي کردم. آدم ها هم مرا درک نمي کردند. علي رضا آدم بود، ولي او فرق داشت. بود و نبودش چيزي را عوض مي کرد؟ از اتاق خارج شدم. علي رضا بدون شک فرق داشت، متفاوت بود. نبود؟

حس خوبي بود، برگشتن به دفتر کارم، نشستن پشت ميز آشنا و کار کردن با لپ تاپي که حامد و علي رضا حضورش را در خانه ممنوع کرده بودند و کيانا هم به هيچ کدام از دعواها، غرغرها و دستورهايم براي آوردنش به خانه گوش نکرده بود. همه چيز فوق العاده به نظر مي رسد. ميلي به خوردن نهار نداشتم و اصرارهاي کيانا و اخم هاي حامد را ناديده گرفتم. خواندن آن مقاله هاي هيجان انگيز و اطلاعت تازه از نجوم و ستاره ها، ديوانه کننده بود و خواندن مقاله ها و ديدن عکس هاي انتخابي براي شماره ي بعدي مجله، جالب. انتظار داشتم مقاله ي حسام شفيعي را در ميان ليست طولاني مقاله هاي قرار گرفته در پوشه جديدي که کيانا روي صفحه لپ تاپم گذاشته بود، ببينم، اما هيچ مقاله اي با نام او نبود. احتمالا درگير سخت گيري هاي خانم محمدي شده بود. از پيشرفت قابل توجهي که در مقاله اش ديده بودم، حدس زدن در مورد پتانسيل بالايي که داشت، خيلي هم سخت نبود. محمدي مي توانست با اخم و قاطعيت کلام و سخت گيري هاي زبان زدش، اين پتانسيل را به جوشش وا دارد.

چند ضربه به در خورد و چند لحظه بعد، در بي صدا باز شد. نگاهم را از صفحه ي لپ تاپم گرفتم و بدون بلند کردن سر، به کسي که بي صدا وارد اتاق شده بود، خيره شدم. نگاهم به روي تسبيح سبز رنگ حاج سعيد صالحي ثابت ماند. کمي چهره اش رنگ پريده به نظر مي رسيد و بر خلاف هميشه، نگاهش مستقيم به روي صورتم ثابت مانده بود. با دست اشاره ي کوتاهي به مبل کردم. نه او حرفي زد و نه من چيزي گفتم. با گام هاي هميشه محکم و کوتاهش، جلو آمد و نشست. آرامش خاصي در تک تک حرکات و رفتارش جريان داشت، که در هيچ کس ديگري نديده بودم. لپ تاپم را بستم و کمي به سمتش خم شدم. هنوز داشت خيره نگاهم مي کرد. لبخندي محو روي لبان خوش ترکيبش جريان داشت. گونه اش کمي گلگون شد و چشمانش مثل خيلي آدم هاي ديگر ستاره نداشت. نور و رنگ نداشت.

دوباره چند ضربه ي آرام به در خورد و مهديس با سيني اي که حاوي دو فنجان سفيد بود، وارد اتاق شد. بوي چاي در فضاي اتاق پيچيد. به روسري مهديس خيره شدم. حتي يک تار مويش هم پيدا نبود. فنجاني مقابل صالحي و فنجاني مقابل من گذاشت و سريع بيرون رفت.

نگاهش را به تسبيحي که در ميان انگشتانش مي چرخاند انداخت و گفت:

ـ شايد بهتر باشه در مورد ناسا تجديد نظر کني، اين موضوع همه رو نگران کرد که شايد …

ـ مي دوني که چنين کاري نمي کنم.

ـ دخترم لجبازي نکن.

از جا بلند شدم و گفتم:

ـ لجبازي نمي کنم.

سرش را بلند کرد، اما نگاهش به من نبود.

ـ محمدرضا براي من مثل يه برادر بود و مي دوني که تو رو به اندازه ي شريفه، دخترم، دوست دارم. نمي خوام هر روز با نگراني اين موضوع از خواب بيدار بشم که نکنه آسيبي ببيني.

مقابلش نشستم و گفتم:

ـ نگران اين موضوع نيستم، هيچ اتهامي به من وارد نيست.

ـ مي دوني بهت به عنوان يه جاسوس نگاه مي کنن؟

ـ آره، ولي خودشون هم مي دونن که اشتباه مي کنن.

حرکت نامنظم انگشتانش در ميان دانه هاي تسبيح کاملا ناخودآگاه بود.

گفتم:

ـ حاج سعيد صالحي داره مي ترسه؟

سرش را بلند کرد و به چشمانم خيره شد. انتظار داشتم اخم را ميان پيشاني اش ببينم، اما نگاهش سردرگم بود.

قاطع و محکم گفت:

ـ من فقط از خدام مي ترسم.

ـ به خاطر همين نگران نيستم. من خداي تو رو نمي شناسم، ولي همين که بهش اِنقدر ايمان داري، باورش داري، براي من کافيه.

ـ سارا دخترم اين کساني که داري باهاشون در ميفتي، آدم هاي …

سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم:

ـ من به کار هيچ کس کار ندارم. فکر مي کني خبر ندارم چطور تحت نظرم دارن؟ من چيزي براي پنهان کردن ندارم.

ـ اون ها نمي دونن که …

گوشه ي لبم بالا رفت و گفتم:

ـ خيلي هم خوب مي دونن.

از جا بلند شدم و ادامه دادم:

ـ حاج سعيد نگران نباش، هيچي نميشه. من مي دونم دارم چي کار مي کنم.

پشت ميزم نشستم. ديدم و شنيدم که نفسش را با صدا بيرون داد. حرکت انگشتانش ميان دانه هاي تسبيح منظم شد.

از جا بلند شد و گفت:

ـ فردا ملکي رو مي فرستم، چند تا پروژه ي جديد برات دارم.

سرم را به نشانه ي مواقفت تکان دادم. به سمت در رفت، در را باز کرد، ميان چهارچوب متوقف شد و بعد از مکث کوتاهي به سمتم چرخيد.

گفت:

ـ نمي خواي در مورد سامان تجديد نظر کني؟ پسر خوبيه، من از هر جهت تاييدش مي کنم.

به پشتي صندلي تکيه دادم و گفتم:

ـ اون رو تاييد مي کني، قبول، اما مي توني من رو هم تاييد کني؟ مي دوني که من براي اين چيزها ساخته نشدم.

سرش را به آرامي تکان داد و با لبخندي محو در اتاق را پشت سرش بست. آرام بودم، ولي دلم آسمان مي خواست. کاش آسمان امشب صاف بود. بايد سري به رصدخانه مي زدم. چهره ي آراد مهرگان در ذهنم نقش بست. نفسم را بي صدا بيرون دادم. او به حامد در مورد شايعه ي بر کناري سعيد صالحي خبر داده بود، احتمال خيلي کمي وجود داشت در مورد منبع خبري اش چيزي بروز دهد. سوال کردن از او بي فايده بود. به صفحه ي لپ تاپم خيره شدم. کيانا يک فايل ديگر درون پوشه گذاشته بود. حسام شفيعي. با کنجکاوي فايل را باز کردم. “کوتوله ها” نوشته ي حسام شفيعي. مي توانستم حدس بزنم موضوع مقاله اش چيست. کوتوله هاي قهوه اي (سي و يک) آن ها اجرام مورد علاقه ي من در آسمان بودند. پر از رمز و راز و پر از شگفتي و هيجان. بي شک خانم محمدي در انتخاب موضوع، کمکش کرده بود. شروع به خواندن کردم.

“کوتوله هاي قهوه اي، ستارگان کوچکي هستند که براي سوزاندن هيدروژن، جرم کافي ندارند. همچنين به علت فقدان گرماي کافي، در مرکز آن ها، همجوشي هسته اي هم صورت نمي گيرد. دماي سطحي يک کوتوله، با گذشت زمان کاهش مي يابد و به دماي سياره نزديک …”

با باز شدن ناگهاني در، از جا پريدم. با اخم به چهره ي خندان علي رضا خيره شدم. خيلي سريع در را بست و با گام هايي بلند فاصله ي در و ميز را پست سر گذاشت. کنارم ايستاد. به پشتي صندلي تکيه دادم. با حرکتي غير منتظره صندلي را به سمت خودش چرخاند. خم شد و صورتش را در چند سانتي متري چهره ام متوقف کرد. به چشمانش خيره شدم و به لبان خندانش. لبخندش عميق شد. بوي عطرش واقعا خوب بود.

ـ الان وقت شيطوني نيست، وگرنه مي خوردمت.

با اعتراض نامش را صدا زدم. به دندان هاي سفيدش خيره ماندم. گوشه ي لبِ به لبخند نشسته اش را به دندان گرفت. خيلي ناگهاني دهانش را باز کرد و من واقعا فکر کردم قصد گاز گرفتنم را دارد. سريع خودم را عقب کشيدم و صداي خنده اش بلند شد.

ـ شما که اِنقدر ترسو نبودي خانم! بلند شو بريم تا کار دست اون لب هاي خوشگلت ندادم.

تمام جمله اش را با همان خنده بيان کرد.

نفسم را با صدا بيرون دادم و به عقربه هاي ساعت مچي اش خيره شدم. ده دقيقه به هفت بود. من براي چهل و هشت ساعت ديگر، براي کار کردن بي وقفه، انرژي داشتم.

ـ کجا؟

ـ ديشب رو يادت رفت؟

من به غير از دسته کليدهاي خانه ام و گاهي وسايل شخصي ام، چيز ديگري را فراموش نمي کردم و البته که نمي توانستم با وجود سوزش هاي گاه و بي گاه گردنم، شب گذشته را فراموش کنم.

سرش را تکان داد، صاف ايستاد و گفت:

ـ با وحيد و کيانا قرار شام داريم.

به عکس هابل (سي و دو) از سحابي جبار (سي و سه) روي صفحه ي لپ تاپ خيره شدم و گفتم:

ـ من نميام.

دوباره صندلي ام را به سمت خودش برگرداند و گفت:

ـ و اون وقت چرا؟

با اخم گفتم:

ـ خيلي خوب مي دوني چرا.

ـ نه، نمي دونم. ميشه برام توضيح بدي تا بفهمم؟

به چشمانش خيره شدم و گفتم: من نمي تونم توي جمع …

دستاش را خيلي ناگهاني روي لبانم گذاشت و با اخم آشکاري گفت:

ـ هيس، نگو، نمي خوام بشنوم.

ـ اما تو که …

فشار دو انگشتي که روي لبانم بود را بيشتر کرد و با همان اخم گفت:

ـ ما قبلا با هم چندين بار به اون رستوران رفتيم، ما قبلا چندين بار با وحيد و کيانا شام خورديم، نمي فهمم وقتي من کنارتم، چي مي تونه ناراحتت کنه؟

انگشتانم را دور مچ دستش حلقه کردم و دستش را پايين کشيدم، به چشمانش خيره شدم و گفتم:

ـ اون ها فرق داشت.

احساس کردم لحظه اي کوتاه، خيلي کوتاه، از آن حالت جديتي که به خود گرفته بود بيرون آمد، اما آن حالت فقط براي لحظه اي کوتاه بود، چون دوباره اخم کرد و چهره اش حالت محکم چند لحظه قبل را به خود گرفت.

ـ اگه دقيقا بگي چه فرقي، شايد راضي بشم.

ـ اون موقع تنها بوديم.

پوزخندي گوشه ي لبش نشست و گفت:

ـ منطق تو خنده داره.

ـ کجاش خنده داره؟

کمي بيشتر خم شد، به چشمانم زل زد و گفت:

ـ ما چند دفعه به اون رستوران خلوت رفتيم؟

نيازي به فکر کردن نداشتم.

ـ چهار دفعه.

ـ و دقيقا هر بار که رفتيم، چند نفر اون جا بودند؟

ـ فقط من و تو بوديم.

سرش را به نشانه ي نفي کلامم تکان داد و گفت:

ـ اشتباه مي کني، اون جا هر بار حداقل چهار تا مشتري بوده و دو تا گارسون و يه صندوق دار.

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ که چي؟

ـ صبر کن، اول به من بگو چند بار با وحيد و کيانا شام خورديم؟

ـ اگه با شام شب تولد که حامد هم حضور داشت حساب کنيم، ميشه سه بار.

سرش را تکان داد و گفت:

ـ حالا چند لحظه دقيق فکر کن و بعد جواب بده، با من و کيانا و وحيد مياي بريم شام بخوريم و خوش بگذرونيم يا نه؟

به چشمانش خيره شدم. دلم مي خواست کنارشان باشم، دلم مي خواست کنارش باشم. من قبلا هم در آن رستوران شام خورده بودم، من قبلا هم کنار وحيد و کيانا شام خورده بودم، چرا اين بار نبايد چنين کاري مي کردم؟ صندلي را رو به ميز چرخاندم. صاف ايستاد. ديدم که قصد رفتن دارد.

با لبخند نگاهش کردم و اجازه دادم تا دستش روي دستگيره ي در قرار دهد بعد گفتم:

ـ بايد برم خونه دوش بگيرم و لباس عوض کنم.

با لبخند خيلي سريع چرخيد و گفت:

ـ اجازه نميدم دوش بگيري، چون هنوز سرماخوردگيت خوب نشده و طبق يه عادت بد، هيچ وقت موهات رو خشک نمي کني. ماشين داري؟

از جا بلند شدم و گفتم:

ـ آره.

شالم را از روي پشتي مبل برداشت و به سمتم پرتاب کرد و گفت:

ـ خوبه. وحيد ماشينش خراب شده، من ميرم دنبالش. تو و کيانا با هم بريد خونه و حاضر بشيد، ما هم تا يه ساعت ديگه ميايم.

در را باز کرد و ادامه داد:

ـ حسابي خوشگل کن، باشه؟ من به کيانا ميگم آماده بشه. مي بينمت.

مي دانست اعتراض خواهم کرد، به خاطر همين بي آن که منتظر شود، خيلي سريع اتاق را ترک کرد. من! کيانا را به خانه برسانم؟ علي رضا قصد داشت ديوانه ام کند؟ سرم را ميان دستانم گرفتم.

ـ من آمادم، بريم؟

کيانا بود. سرم را بلند کردم و با اخم به لبخندش خيره شدم. لبخندش آهسته آهسته محو شد.

قدمي به عقب گذاشت و گفت:

ـ زنگ مي زنم با آژانس …

از جا بلند شدم گفتم:

ـ فقط بايد پالتوم رو پيدا کنم، بعد مي ريم.

خيلي سريع دوباره لبخند روي لبانش نشست و از اتاق بيرون دويد. مي دانستم براي آوردن پالتو مي رود. نمي فهميدم چرا تا آن اندازه از حضور در کنارم خوشحال است؟!

تا رسيدن به خانه نه او حرفي زد و نه من. آن قدرها هم که فکر مي کردم، سخت و غير قابل تحمل نبود.

صرف نظر از شلوغي رستوران که به نظرم کمي غير عادي مي آمد، همه چيز خوب بود. شوخي هاي وحيد و علي رضا، اشک به چشمان کيانا آورده بود و من هم نمي توانستم لبخند نزنم و نخندم. کنار علي رضا نشسته بودم. گاهي با کنار زانويش ضربه اي آرام به پايم مي زد، با اخم نگاهش مي کردم، اما با لبخند به چشمانم خيره مي شد.

يک بار وحيد پرسيد:

ـ علي رضا چي کار مي کني که اين سارا خانم اخم مي کنه و بد اخلاق ميشه؟

علي رضا خنديد. بد اخلاق. شنيدن اين توصيف در مورد شخصيتم، خيلي برايم تازگي نداشت. قبلا بارها و بارها آن را از زبان حامد، کيانا و حتي خود علي رضا و خيلي آدم هاي ديگر شنيده بودم. به وحيد اخم کردم. دلم نمي خواست وحيد من را جلوي علي رضا بد اخلاق بخواند. وحيد در حالي که سعي مي کرد لبخندش را پنهان کند، مشغول به چنگال کشيدن سالاد شد.

علي رضا گفت:

ـ اختيار داريد وحيد خان، شما هيچ کجا نمي تونيد خوش اخلاق تر از سارا خانم ما پيدا کنيد.

به عليرضا هم اخم کردم. لحن کلامش طوري بود که احساس کردم در واقع تاييد صحبت وحيد است، نه جمله اي براي دفاع از من. اخمم او را با صدا خنداند.

شام خورديم و بعد از شام علي رضا اتومبيل را کنار کافي شاپي متوقف کرد. وحيد قبل از همه پياده شد. ترديد کيانا که پشت سر علي رضا نشسته بود را حس کردم، اما بعد از مکث کوتاهي، با صداي وحيد که او را مي خواند، با لبخند پياده شد. به علي رضا خيره شدم. لبخند کمرنگي بر لب داشت.

پنجره را پايين کشيد و گفت:

ـ وحيد، شما و کيانا خانم بريد بشينيد، ما هم چند دقيقه ديگه ميايم.

وحيد با لبخند نگاهش را از من گرفت و گفت:

ـ باشه. اين جا خيلي تاريکه، شيطوني نکنيد.

به وحيد اخم کردم. صداي خنده ي علي رضا و وحيد همزمان بالا رفت و ديدم که کيانا با آرنج، ضربه ي احتمالا نه چندان آرامي، به پهلوي وحيد زد. وحيد کمي به پهلو متمايل شد و چيزي زير لب گفت. کيانا کمي اخم کرد، اما لبخند محوي که گوشه ي لبش نشست را هم ديدم. وحيد دستش را دور بازوي کيانا حلقه کرد و با هم به سمت در ورودي کافي شاپ به راه افتادند. ديدم که سر کيانا به سمت بازوي وحيد کج شد. شيشه بالا رفت. به سمت علي رضا چرخيدم. با چهره اي کاملا جدي نگاهم مي کرد.

گفت:

 

4.3/5 - (6 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Par
Par
10 ماه قبل

خسته نباشی نویسنده میتونم بگم خیلی رمان جذاب و خاص و منحصر به فردیه من که عاشق این رمان و قلمتون شدم ♡

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x