ـ چيزي مي خواستي بگي؟
به انگشتانش که با ريتم آرام و منظمي روي فرمان ضرب گرفته بودند، خيره شدم و گفتم:
ـ اون تو احتمالا شلوغه.
اتومبيل را روشن کرد و با سرعت به راه افتاد.
ـ کجا مي ريم؟
سعي مي کردم به بيرون خيره نشوم. با داشتن آگاهي از اين که خيره شدن به بيرون چيزي جز سرگيجه نسيبم نخواهد کرد، نگاه کردن به خيابان و حدس احتمالي مقصد، کمي احمقانه به نظر مي رسيد.
خيلي عادي و معمولي گفت:
ـ مي رسونمت خونه و برمي گردم.
چرا؟ قرار بود امشب با کيانا و وحيد در کنار او باشم. چرا بايد به خانه برمي گشتم؟
ـ نمي خوام برگردم.
فقط يک حس بود، بدون قطعيت و هيچ اطميناني. احساس کردم لبخندي محو، براي لحظه اي کوتاه، به اندازه چند صدم ثانيه، گوشه ي لبش پيدا شد و بعد خيلي زود از بين رفت.
گفت:
ـ گفتي ممکنه شلوغ باشه.
ـ اما …
ـ اما چي؟
اتومبيل را کامل گوشه خيابان متوقف کرد و به سمتم چرخيد. به چشمانم خيره شد.
محکم گفت:
ـ جواب نميدي؟ اما چي؟
ـ مي تونستيم بريم خونه ي من و با هم يه نسکافه بخوريم.
لبخند محوي بر لب آورد و گفت:
ـ اگه کافي شاپ شلوغ بود، بهشون پيشنهاد ميدم بريم خونه ي تو. اين طوري بهتر نيست؟
سرم را به علامت منفي تکان دادم.
ـ لازم نيست تو حتما بياي داخل. اين کافي شاپ تازه افتتاح شده و خيلي شناخته شده نيست. از قصد اين جا رو انتخاب کردم که تو هم راحت باشي.
سرش را کمي به سمت راست کج کرد و گفت:
ـ بهت اجازه ميدم نسکافه ي من رو تو بخوري، قبول؟
انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم و گفتم:
ـ اگه نسکافش خوش مزه نباشه، من برمي گردم.
البته که درک مي کردم با هر بهانه اي مي خواهد من هم کنارشان حضور داشته باشم، من هم براي کنار او بودن به دنبال بهانه مي گشتم. نفسم گرفت، اول به خاطر اين که با شيطنت و خنده خم شد و نوک انگشتم را خيلي سريع و غير منتظره بوسيد و دوم براي چيزي که در ذهنم شکل گرفته بود. من براي با او بودن، به دنبال بهانه مي گشتم؟ نمي توانستم آدم بودنش را ناديده بگيرم و فراموش کنم. من براي بودن در کنار آدمي که مقابلم نشسته بود، لبخند مي زد و با کشف تازه ام برايم جاذبه داشت، بهانه مي خواستم، تا از ياد ببرم حضور در جمع آدم ها، ناراحت و کلافه ام مي کند.
وارد که شديم، نگاهم روي وحيد و کيانا ثابت ماند. چنان چهره هايشان به هم نزديک بود، که اگر صورت کيانا را درست و واضح رو به خودم نمي ديدم، مي توانستم با اطمينان بگويم در حال بوسيدن هم هستند. کيانا با ديدنمان صاف نشست و با تاخير طولاني که همراه شد با لبخند عميقي روي لبان هميشه سرخ کيانا، وحيد سرش را به سمت ما برگرداند.
علي رضا آرام با لحني که سرشار از خنده و شيطنت بود گفت:
ـ اين وحيد کارش خيلي درسته! به ما ميگه شيطوني نکنيم، اون وقت خودش ببين چطوري …
ساکت شد. لبم را گاز گرفتم تا لبخندم آشکار نشود. روبروي وحيد نشستم و بعد تازه متوجه فضاي اطرافم شدم. با آن موسيقي ملايم بدون کلام، فضاي نيمه تاريک کافي شاپ، خيلي آرام بخش به نظر مي رسيد. بوي قهوه و کارامل، در بوي عطر تلخ علي رضا مخلوط شده بود. قهوه اي، رنگ غالب فضا بود و ترکيب چوب و شيشه ي فضاي اطراف، خيلي سريع مرا به ياد ويلايي انداخت که تقريبا يک روز کامل را با علي رضا در آن گذرانده بودم. باز شوخي هاي وحيد و خنده هاي آرام کيانا شروع شد.
به دو مرد جوان و زني که پشت پيشخوان ايستاده بودند، خيره شدم. حالت موهاي هر سه نفرشان توجهم را جلب کرد. مرد جواني که کمي دورتر از آن دو نفر ايستاده بود، موهاي سياه بلندي داشت که پشت سرش جمع کرده بود. مقابل دستگاه سياه رنگي ايستاده بود و نگاهش به فنجان درون دستش بود. مايع غليط و تيره اي از داخل دستگاه به درون فنجان ريخته مي شد. گاهي لبخند مي زد و گاهي لبانش تکان مي خورد. احتمالا چيزي به آن زن و مردي که دو گام دورتر ايستاده بودند مي گفت. رنگ طلايي موهاي زن، از طلايي موهاي کيانا قشنگ تر بود. موهاي بيرون زده از شال کرم رنگش، تقريبا بيشتر چهره اش را پوشانده بود. رنگ کرم لبان برجسته اش، بعد از آن بيني سر بالا و خوش حالت، توجهم را جلب کرد. نمي دانستم به خاطر حالت بالا آمده ي موهاي مردي که مقابلش ايستاده بود آن قدر کوتاه به نظر مي رسيد، يا علت ديگري داشت. مطمئن نبودم ترکيب نقره اي و سياه رنگ موهاي مرد طبيعي باشد. مرد نگاهي به طرف ما انداخت و لحظه اي بعد دست در دست زن از پشت پيشخوان خارج شدند. با فاصله ي دو ميز از ما ايستادند. شنيدم، اما متوجه نشدم علي رضا چه گفت که وحيد خيلي ناگهاني و بلند خنديد. صداي خنده ي کيانا را هم شنيدم. زن کفش هاي پاشنه بلندي به پا داشت، اما مرد واقعا قد بلندي داشت. مرد صندلي را از پشت ميز به بيرون کشيد و زن با لبخند روي صندلي نشست. مرد چيزي گفت که نتوانستم در ميان صداي خنده ي علي رضا و وحيد بشنوم. مرد چرخيد و آن چند قدم فاصله تا ميز ما را در حالي پشت سر گذاشت که نگاهش را به چشمانم دوخته بود. آبي چشمانش شگفت زده ام کرد.
ايستاد و با لبخندي که سفيدي دندان هايش را به نمايش مي گذاشت گفت:
ـ خيلي خوش اومديد.
نگاهش مستقيم به روي من بود. عطرش بوي تندي مي داد و از جلو خيلي بلند قامت تر به نظر مي رسيد.
لبخندش عميق تر شد و گفت:
ـ چي ميل داريد؟
ـ سارا؟
صداي علي رضا را خيلي آرام از کنار گوشم شنيدم و بعد دستش را ديدم که از کنار سرم گذشت و روي شانه ام قرار گرفت. او نامم را براي گرفتن اجازه خوانده بود.
گفتم:
ـ نسکافه دو تا، يکي براي من و يکي براي علي رضا. البته قراره جفتش رو من بخورم، پس دو تا نسکافه فقط براي خودم.
صاف روي صندلي جا به جا شدم و شنيدم:
ـ خيلي عاليه. مي تونم بهتون پيشنهاد يه چيز غليظ تر و …
به وحيد خيره شدم. نگاهش مستقيم به چشمانم دوخته شده بود. گوشه ي لبش به نرمي بالا رفت.
ميان حرفش گفتم:
ـ من فقط نسکافه مي خورم. پشنهادت رو به … به دوستام بده.
دوستانم؟! من داشتم اين حرف را در مورد وحيد و کيانا مي زدم؟ اين براي من زياده روي بود. روي صندلي جا به جا شدم و به دست علي رضا خيره ماندم. به نگاه خيره ي وحيد به چشمانم، به نگاه کيانا به دست علي رضا و شانه ي من.
نفسم را با صدا بيرون دادم و با اخم رو به مرد جوان گفتم:
ـ نسکافه هاي من چي شده؟
“لعنتي” من مي خواستم امشب هر چه زودتر تمام شود. از اين کلمه ي “لعنتي” خوشم آمده بود. کاربردهاي زيادي در زندگي من داشت. مي توانستم در مورد هر بخش از زندگي ام آن را به کار ببرم جز آسمانم، جز دفتر مجله ام، جز … به انگشتان علي رضا خيره شدم.
ـ سارا؟
ـ لعنتي.
در گوشم گفت:
ـ آروم تر.
سرم را تکان دادم. به مرد بلند قامت خيره شدم. داشت به سمت پيشخوان مي رفت.
سرم را به سمت علي رضا برگرداندم و آرام گفتم:
ـ ميشه دستت رو برداري؟
اخم کرد و او هم آرام گفت:
ـ نه تا وقتي که اين جا هستيم و اون پسره بهت نخ ميده.
“اون پسره بهت نخ ميده.” با سردرگمي به چشمانش خيره شدم.
ـ خب علي رضا نظرت در مورد يه سفر چهار نفره چيه؟
با صداي بلند وحيد، هر دو به سمت او چرخيدم. سفر چهار نفره؟ برخورد آرنج کيانا را با پهلوي وحيد ديدم.
وحيد خيلي سريع به پهلو روي کيانا خم شد و بلند گفت:
ـ آي، چي کار مي کني عزيزم؟
ـ وحيد!
کيانا پر حرص صدايش زد و وحيد هم با لبخند و لحن کش داري گفت:
ـ جونـــم؟
کيانا با اخم و لبخند، مشتي به بازوي وحيد کوبيد و وحيد رو به علي رضا و من گفت:
ـ چه اشکالي داره عزيزم؟ حالا که شما دو تا … خب … مي دونيد که …
انگشت اشاره ي هر دو دستش را بالا آرود و در هوا خطوطي نامفهوم رسم کرد.
ـ با هم … يه جورايي … هستيد، شايد بتونيم بريم يه سفر دسته جمعي و کمي خوش بگذرونيم، مثل دو تا زوج.
دستش را دور شانه ي کيانا انداخت و او را به خود نزديک کرد. اخم کيانا را به وضوح ديدم. نگاهش مستقيم به روي من بود.
وحيد ادامه داد:
ـ من و خانومم، تو و سارا. پيشنهاد خيلي خوبيه، اين طور نيست؟ نظرتون در مورد شمال چطوره؟
با گوشه ي چشم به علي رضا خيره شدم. او هم درست همين کار را مي کرد. شمال؟ ما! من و علي رضا از آن جا يک خاطره ي مشترک داشتيم. قرمزي و تورم گلويش به يادم آمد. بي اختيار نگاهم به سمت گلويش کشيده شد. لبخندش را ديدم.
ـ البته الان خيلي فصل خوبي براي شمال نيست، با اين بارون و برف احتمالا همش بايد توي ويلا بمونيم. در مورد کيش چي فکر مي کنيد؟ الان فکر کنم هواي فوق العاده اي داره.
کيش؟
دستي فنجان بلند نسکافه را مقابلم گذاشت. بوي تند عطرش در مشامم پيچيد. سرم را بلند نکردم. فشار دست علي رضا را روي شانه ام احساس کردم. فنجان بعدي مقابل وحيد و بعدي مقابل کيانا قرار گرفت. نگاهم روي فنجان آخر ثابت ماند. دستي بزرگ آن را از دورن سيني برداشت. دست و فنجان هر دو از مقابلم صورتم عبور کردند. فنجان مقابل علي رضا قرار گرفت. علي رضا با دست ديگرش، گوشه ي نعلبکي را گرفت و فنجان را کمي جا به جا کرد.
ـ حق نداري بهش دست بزني.
حرکت کيانا را به ياد آوردم. نرم آرنجم را به سينه ي علي رضا کوبيدم.
ـ آخ.
کيانا و وحيد با صدا خنديدند.
ـ سارا، به جون خودم فقط مي خواستم مواظبش باشم کسي بهش دست نزنه.
مي خنديد و سعي داشت با آن لحن و صداي گرفته نشان دهد درد دارد. لبخند زدم.
باز هم شوخي هاي علي رضا و وحيد. باز هم نگاه هاي خيره و کنجکاو کيانا به من و علي رضا که خيلي وقت پيش دستش را از روي شانه ام برداشته بود و سنگيني نگاهي که برايم عجيب بود، ولي به راحتي مي توانستم ناديده اش بگيرم.
ساعت از دوازده گذشته بود که علي رضا اتومبيل را مقابل برج پارميس متوقف کرد. يک خداحافظي چند دقيقه اي و بعد دور شدن اتومبيل علي رضا و وارد شدن به لابي. سرايدار کچل با لبخند از جا بلند شد و کليد خانه را به سمتم گرفت. سرم را به علامت منفي تکان دادم. اين بار مطمئن بودم کليد را در کيفم گذاشته ام و به راحتي مي توانستم پيدايش کنم. کليد را از کيفم بيرون آوردم و در هوا تکانش دادم. سرايدار لبخند زد و سر جايش نشست.
داخل آسانسور، کيانا با چشمان بسته و لبخند کمرنگي که به لب داشت، سرش را به شانه ي وحيد تکيه داد. وحيد هم سرش را به ديواره ي فلزي آسانسور تکيه داده و چشمان او هم بسته بودند. “دوستانم” من خيلي چيزها را ناديده گرفته بودم. دوست. من هيچ وقت هيچ دوستي نداشتم، البته به جز حامد و … نفسم را با صدا بيرون دادم. عليرضا هم “دوستم” بود. مگر نه اين که هر بار با موبايلم تماس مي گرفت، همين نام روي صفحه ي گوشي ام ظاهر مي شد؟
پالتويم را آويزان کردم و به سمت اتاق خواب رفتم. سريع لباس عوض کردم و پشت پنجره ي اتاق رفتم. هوا ابري بود و دانه هاي ريز برف، زير نور کمرنگ شهر پيدا بود. دلم براي ديد زدن آسمان، از پشت تلسکوپ، تنگ شده بود. اين روزها آسمان هميشه پر از ابرهاي خاکستري بود. لبه ي تخت نشستم و قبل از اين که فرصتي براي دراز کشيدن داشته باشم، کسي دستش را روي زنگ گذاشت و بر نداشت. عليرضا! با لبخند به سمت در رفتم. در را باز کردم و ديدمش که با لبخند آن جا ايستاده است.
ابروهاش را بالا داد و گفت:
ـ با اين لباس ها خيلي جذاب شدي.
تي شرت گشاد و شلوارکي سفيد به تن داشتم.
ادامه داد:
ـ يادم افتاد بهت شب بخير نگفتم، اومدم بگم، شب بخير.
دست به سينه ايستادم و گفتم:
ـ شب شما هم بخير آقا.
دستش را در هوا تکان داد و به سمت آسانسور به راه افتاد. داشت مي رفت. ديوانه! فقط آمده بود بگويد شب بخير؟ از حرکاتش خنده ام گرفته بود. ديوانه!
گفتم:
ـ دلم بد جوري يه چاي سبز مي خواد. شنيدم خيلي خوب چاي سبز درست مي کني!
به سمتم چرخيد، انگشت اشاره اش را به سمتم نشانه رفت و با لحن خيلي جدي گفت:
ـ تازگي ها خيلي شيطون شدي، يه وقت فکر نکني حواسم بهت نيست!
با چند گام بلند وارد خانه شد و در را بي صدا بست. روي مبل نشستم. اورکت قهوه اي رنگش را درآورد و به روي من پرت کرد. نيم خيز شدم و با اخم نگاهش کردم.
ـ علي رضا اين چه کاريه؟
با خنده پا تند کرد و وارد آشپزخانه شد. دست به سينه سرم را به پشتي مبل تکيه دادم و چشمانم را بستم. کمي احساس خستگي مي کردم.
گفت:
ـ داره برف مياد.
ـ آره اين چند روزه هوا هميشه گرفته ست. توي اين هوا که نمي تونم آسمون رو ببينم. دو هفته ست که کوه هم نمي ريم.
صداي باز و بسته شدن در کابينت را شنيدم.
ـ موهات هنوز نم داره؟
ـ نه خشک شده.
ـ چرا به حرفم گوش نکردي و رفتي حموم؟
صدايش از نزديک به گوش مي رسيد. چشم باز کردم. کنارم نشست.
چشمانم را بستم و گفتم:
ـ من قراره به هر حرفي که زدي گوش کنم؟
ـ نه، ولي تو هنوز صدات گرفته، هنوز سرماخوردگيت خوب نشده. توي اين هواي سرد درست وقتي رفتي حموم، که قرار بود از خونه بري بيرون. حداقل مي تونستي موهات رو …
ـ شدي مثل حامد که به جونم غرغر مي کنه.
ـ چشمات رو باز کن و با من حرف بزن.
کاملا جدي بود.
ـ خستم.
بازويم را گرفت. دستش را با حرکت سريع پس زدم و صاف نشستم. به چشمانش خيره شدم و اخم کردم.
گفتم:
ـ چند بار بهت گفتم اين طوري به من دست …
ـ سارا؟
نفسم از طرز صدا زدن نامم گرفت. دستش را بالا آورد. به دستش خيره شدم. دستش را به نرمي روي گونه ام کشيد. باز آتش گرفتم، باز سوختم.
گفت:
ـ امشب خيلي خوشگل شده بودي.
کمي خود را عقب کشيدم. بي صدا، بي لبخند، از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت. به سقف خيره شدم.
شب خوبي بود. با علي رضا چاي سبز نوشيديم و حرف زديم و حرف زديم. کج رو به او نشسته و سرم را به پشتي کوتاه مبل تکيه زده بودم که خوابم برد.
صبح با صداي زنگ موبايلم از خواب بيدار شدم. روي همان مبل دراز کشيده و پاهايم را درون شکم جمع کرده بودم. بالشي زير سرم بود و پتويي رويم.
“چرا زحل اين جوريه؟” اين نام اولين مقاله ي شماره ي جديد مجله بود. يک مقدمه ي کوتاه که من نوشتم و بعد مقاله ي اصلي پارسا. خانم محمدي هم چند عکس براي مقاله پيدا کرد و در نهايت “چرا زحل اين جوريه؟” مقاله ي فوق العاده متفاوتي شد، که حتي خانم محمدي سخت گير هم با لبخند آن را تاييد کرد.
تا روزي که نسخه ي نهايي شماره ي جديد مجله آماده نشده بود، در مورد چاپ شدن مقاله ي پارسا، نه با علي رضا حرفي زدم و نه موضوع را با خودش مطرح کردم. پارسا دو بار همراه علي رضا به دفتر مجله آمد. فقط پنج دقيقه ي اول که در دفتر من نشسته بود، خيلي آرام و ساکت به نظر مي رسيد و مردانه لبخند مي زد. از مهديس خواستم تا او را به طبقه ي پايين ببرد و نيم ساعت بعد وقتي بالا آمدند، پارسا اسم تمام کارکنان مجله را مي دانست. مي دانست خانم احمدي دو دختر هم سن و سال خودش دارد و پسر آقاي طاهري تا سه روز ديگر يک ساله مي شود. آهسته نزديک آمد و گفت فهميده است آقاي بينش عاشق مهديس است و پسر جواني که همه حسام صدايش مي زدند، مرتب در مورد من و حالم مي پرسيد.
بار دوم، من از علي رضا خواستم پارسا را با خود به دفتر مجله بياورد. وقتي صفحه ي مربوط به مقاله ي پارسا را باز کردم و شماره ي جديد مجله را به دستش دادم، اول کمي با تعجب و شگفتي به من و علي رضا خيره شد، بعد شروع کرد به خواندن مقاله. چندين و چند بار سرش را بلند کرد و با چشماني که گرد شده بود، به من خيره شد.
علي رضا کمي به سمتم خم شد و آهسته پرسيد:
ـ چي دادي بخونه که قيافه اش اين طوري شده؟
او هنوز خبر نداشت.
ـ مقالش رو چاپ کردم. پارسا، الان مقالت به انگليسي و فرانسه هم ترجمه شده و توي کل کشور فرانـ …
ـ سارا جونم عاشقتم.
جلو مي آمد تا بغلم کند.
ـ پارسا!
صداي اعتراض علي رضا بود، اما پارسا بي توجه همان دو گام باقي مانده را بلند طي کرد. دستانش را به دور کمرم حلقه کرد و سرش را روي سينه ام گذاشت. خيلي کوتاه تر از من نبود. دستانم را بالا گرفتم، نفسم را حبس کردم و تمام تلاشم را براي پس نزدنش، براي عقب نرفتن، به کار بردم. حس بدي بود، آزار دهنده و غير قابل تحمل. به لرزه افتادم. علي رضا خيلي سريع جلو آمد، شانه ي پارسا را گرفت و او را به عقب کشيد. تمام زماني که در آغوش پارسا بودم، بيشتر از سه ثانيه طول نکشيد.
ـ پارسا من چي بهت گفته بودم؟ چند بار بهت گفتم حق نداري به سارا دست بزني؟ باز هم مي خواي …
به چهره ي بي رنگ شده ي پارسا خيره شدم. علي رضا خيلي محکم و جدي و کمي هم خشن به نظر مي رسيد. هنوز مي لرزيدم و نمي توانستم ريتم آرام نفس هايم را پيدا کنم.
گفتم:
ـ علي رضا تمومش کن. پارسا اشکال نداره. بگو ببينم چطور بود؟ خوشت اومد؟ عکس هاش رو خانم محمدي انتخاب کرد و من هم مقاله ي اولش رو نوشتم.
پارسا به زحمت لبخندي بر لب آورد و گفت:
ـ خيلي خوب بود، مرسي سارا جون.
ـ اگه بخواي مي توني اون مجله رو براي خودت برداري. در ضمن مي توني از مهديس بخواي يکي ديگه هم بهت بده، تا اگه خواستي به دوستات بدي.
مجله را به سينه چسباند و به سمت در رفت.
گفتم:
ـ ميشه از کيانا بخواي برام يه نوشيدني شيرين بياره؟
سرش را تکان داد و بيرون رفت.
علي رضا دستش را بالا گرفت و محکم گفت:
ـ مي خوام بهت دست بزنم.
دو قدم به عقب برداشتم و گفتم:
ـ الان نه. من فقط يه دقيقه نياز دارم که آروم بشم.
رو صندلي نشستم و به صفحه ي لپ تاپم خيره شدم. عکس کهکشان بچه قورباغه (سي و چهار) بود.
ـ ميشه سه دقيقه تنهام بذاري و البته مواظب باشي کيانا نياد داخل؟
ـ سارا اجازه بده، من مي تونم آرومت کنم.
ـ نه نمي خوام، فقط مي خوام تنها باشم.
ديدم که با ترديد اتاق را ترک کرد. نمي توانستم جلوي لرزش بدنم را بگيرم. کفش هايم را درآوردم و پاهايم را روي صندلي، درون سينه جمع کردم. اگر مي توانستم درست نفس بکشم، حس بهتري پيدا مي کردم، اما نمي توانستم. به موهايم چنگ زدم و بيشتر در خود فرو رفتم. پيشاني ام را به زانويم فشار دادم و لبم را گاز گرفتم تا صداي گريه ام از اتاق بيرون نرود. هيچ وقت، هيچ کس، گريه ام را نديده بود. الان هم نبايد مي ديد، نبايد مي شنيد.
HE1523-0901 قديمي ترين ستاره ي کشف شده در کهکشان راه شيري است، که سني معادل سيزده و شش دهم بيليون سال دارد (سي و پنج). عمر اين ستاره تقريبا به قدمت جهان است که با استفاده از اشعه ي ماوراي بنفش طيف سنج بزرگ، براي اندازه گيري حجم برليم دو ستاره ي خوشه دي کروي، تخمين زده شده.
کهکشان بچه قورباغه، يک کهکشان شکسته ي مارپيچي ميله اي است، که در چهارصد ميليون سال نوري از زمين و در صورت فلکي اژدهاي شمالي (سي و شش) قرار گرفته. ويژگي اصلي اين کهکشان، دنباله اي از ستاره ها مي باشد، که در حدود دويست و هشتاد هزار سال نوري، طول دارد.
چرا ستاره ها هم نمي توانستند آرامم کنند؟
ـ مي خوام بهت دست بزنم.
علي رضا بود. نفسم بند آمد و براي لحظه اي خيلي کوتاه، از شوک شنيدن صدايش، لرزش بدنم متوقف شد. به زحمت در مقابل بلند کردن سر و نگاه کردن به چهره اش مقاومت کردم. نمي خواستم او صورت خيسم را ببيند، اگر چه مسلما آن قدرها هم بي صدا گريه نکرده بودم.
بدنم دوباره به لرزش افتاد و او ادامه داد:
ـ اين يه درخواست نبود، فقط خواستم بدوني که دارم بهت دست مي زنم.
بازويم را گرفت و به سمت خود کشيد. مجبور شدم سرم را کمي بلند کنم. صورتم را ميان دستانش گرفت و کمي خم شد. چهره اش مقابل چهره ام قرار گرفت. لبخند کمرنگي بر لب داشت. به چشمانش خيره شدم. حرکت آرام انگشتش را روي صورتم، براي پاک کردن اشک هايم، احساس کردم. چشمانش آسمان داشت. محو آسمان شدم.
گفت:
ـ هي خانمي، مي دونستي من ديوونه ي اون چشماتم؟ چشمات آسمونه.
چشمان من يا چشمان او؟
ـ مياي بغلم؟
سرم را به علامت منفي تکان دادم.
با لبخند گفت:
ـ ولي مي خوام مجبورت کنم با من برقصي.
هر دو بازويم را گرفت و به سمت خود کشيد. پاهايم را روي زمين گذاشتم. با يک فشار کوچک ديگر، از جا بلند شدم. دست راستش را روي پهلويم گذاشت و انگشتان دست راستم را ميان انگشتان دست چپش گرفت و نرم شروع کرد به حرکت کردن. در جا ايستاده بود. کمي به سمت چپ و کمي به سمت راست متمايل شد. با فشار دستش روي پهلويم، با او همراه شدم. کمي به سمت چپ و کمي به سمت راست. به لوزي هاي خاکستري ژيله اش خيره شدم.
گفت:
ـ تا حالا صداي قلب من رو شنيدي؟
سرم را بلند کردم و به چشمانش خيره شدم.
لبخند زد و ادامه داد:
ـ ببين وقتي اِنقدر بهت نزديکم، وقتي مي بينم غمگيني، وقتي چشمات اين قدر پره، قلبم چطوري بي تاب ميشه.
“قلبم چطوري بي تاب ميشه.” اين جمله چندين و چند بار در ذهنم تکرار شد. سرم را روي قفسه ي سينه اش گذاشتم. ضربان قلبش تند و منظم بود. چشمانم را بستم و دقيق تر گوش دادم. کوبش قلبش صداي خوبي داشت. لرزش خفيف سينه اش را به سختي، ولي حس مي کردم.
نمي دانم چند دقيقه در همان حال رقصيديم و من به صداي کوبش قلبش که هر دقيقه آرام تر مي شد گوش دادم، اما با صداي چند ضربه اي که به در خورد، خود را عقب کشيدم و علي رضا دستش را از روي کمرم برداشت. به کيانا خيره شدم که با ليوان بزرگي در دست، ميان چهارچوب اتاق ايستاد. لحظه اي نگاهش ميان من و علي رضا به حرکت در آمد و در نهايت با لبخند، قدمي جلو گذاشت. پارسا را ديدم که پشت سرش وارد اتاق شد. بوي نسکافه در اتاق پيچيد. نفس عميقي کشيدم.
کيانا ليوان را روي ميز گذاشت و پارسا گفت:
ـ سارا جون چرا کفش هات رو در آوردي؟
نگاه کيانا خيلي سريع به روي پاهايم ثابت ماند و اخم کوچکي ميان ابروان خوش حالتش نشست. کمي رنگ پريده به نظر مي رسيد. قدمي به عقب گذاشتم و روي صندلي نشستم.
علي رضا گفت:
ـ پارسا آماده اي؟ بريم؟
پارسا دو مجله اي که در دست داشت را کمي بالا گرفت و گفت:
ـ آره، مهديس يه …
علي رضا با اخم کمرنگي حرفش را تصحيح کرد:
ـ مهديس خانم.
ـ بله، مهديس خانم يه مجله ي ديگه هم بهم داد. گفت اگه سارا جون اجازه بده، مي تونم باز هم از اين مجله داشته باشم.
لنگه ي چپ کفشم را به پا کردم و گفتم:
ـ البته که مي توني.
پارسا خيلي سريع اتاق را ترک کرد.
علي رضا گفت:
ـ الان هر چي مجله داريد رو مي خواد برداره. کيانا خانم شما خوبيد؟ رنگتون خيلي پريده!
کيانا خيلي سريع گفت:
ـ خيلي خوبم. من برم ببينم پارسا چي کار مي کنه.
و اتاق را ترک کرد. علي رضا قدمي نزديک آمد و دست به سينه به ميز تکيه داد. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
گفت:
ـ با وحيد مشکلي پيدا کرده؟ خيلي خوب به نظر نمي رسيد.
شانه بالا انداختم.
ـ يکي، دو روزه اين طوريه.
ـ تو ازش نپرسيدي چي شده؟
سرم را به علامت منفي تکان دادم.
دستش را بلند کرد، نرم انگشتش را روي صورتم کشيد و گفت:
ـ من اگه جاي تو بودم، مي پرسيدم. تا پارسا بيشتر از اين همه جا رو به هم نريخته، بريم.
نفسش را با صدا بيرون داد و با مکث طولاني، در حالي که به چشمانم خيره مانده بود گفت:
ـ بايد چند روزي با بابام برم سفر. در واقع يه هفته نيستم. فکر کنم دلم حسابي برات تنگ بشه.
دلتنگم مي شد؟ علي رضا! امکان داشت دلتنگش شوم؟
لبخند زد و گفت:
ـ فکر کنم اگه يه بار ديگه اون طوري ببينمت، مي تونم خيلي راحت کسي که باعثش شده رو نيست و نابود کنم.
ـ تو که نمي خواي پارسا رو دعوا کني؟
با صدا خنديد و با ابروهايي بالا رفته گفت:
ـ بايد حواسم حسابي به اين آقا پارسا باشه، ظاهرا شده رقيب! ديگه واقعا بايد بريم، چون درسا من رو مي کشه. خبر نداره اجازه ي پارسا رو از مدرسه گرفتم و آوردمش اين جا.
دوباره گونه ام را نوازش کرد و با لبخند اتاق را ترک کرد. چند لحظه به چهارچوب خالي در خيره شدم. رقص خوبي بود. آرام بودم.
روي کوسن هاي بزرگ داخل سالن نشسته بودم و با علي رضا حرف مي زدم که در خانه با سر و صداي غير عادي باز شد. داشت چمدان کوچکي را براي اين سفر آماده مي کرد. با تعجب به کيانا خيره شدم. بي آن که حتي نيم نگاهي هم به من بيندازد، از مقابل سالن گذشت و به آشپزخانه رفت. خيلي محکم قدم برمي داشت. اين طور قدم زدن، از لطافت و نرمي کيانا که در هر حرکت کوچکي از بدنش پيدا بود، تعجب آور بود.
ـ سارا حواست با منه؟
ـ آره، فقط، کيانا همين الان اومد بالا.
ـ سلام من رو بهش برسون.
ديدمش که از آشپزخانه خارج شد و پالتو و شالم را با حرصي که از تمام حرکاتش پيدا بود، برداشت و به سمت اتاق خوابم رفت.
گفتم:
ـ عجيب شده.
ـ يعني چطوري؟
ـ عصبانيه، شايد هم ناراحت.
ـ چرا ازش نمي پرسي چي شده؟
ـ آخه …
علي رضا گفت:
ـ من بايد لباس بپوشم، پس مجبورم چند دقيقه اي قطع کنم. مي توني تا اون موقع ازش بپرسي چه اتفاقي افتاده. مطمئنم الان دوست داره با يه نفر حرف بزنه و بگه چي شده. من هم ده دقيقه، يه ربع ديگه زنگ مي زنم تا دوباره حرف بزنيم. باشه؟
کيانا از اتاق بيرون آمد. به چشمان قرمزش خيره شدم.
گفتم:
ـ باشه. علي رضا فکر کنم گريه کرده.
ـ من ده دقيقه ديگه زنگ مي زنم.
گوشي را قطع کردم و کيانا را صدا زدم.
ميان حال ايستاد و با خشم گفت:
ـ چيه؟
از تندي کلامش شگفت زده شدم. انگار خودش هم متوجه اين تندي شد.
نفس عميقي کشيد و گفت:
ـ چيزي شده؟ چيزي مي خواي سارا؟
ـ نه فقط … يه لحظه مياي اين جا؟
بعد از مکث کوتاهي به سمتم آمد. مقابلم ايستاد. با دست به زمين اشاره کردم. با ترديد روي يکي از کوسن ها نشست و به صورتم خيره شد.
به چشمانش خيره شدم و گفتم:
ـ چرا گريه کردي؟
تنها چيزي که براي روان شدن اشک هايش لازم داشت، همين سوال ساده ي من بود. دانه هاي درشت اشک چنان با سرعت از گونه هايش پايين مي آمدند، که برايم تعجب آور بود. آن قدر خيره به اشک هايش نگاه کردم، تا بالاخره کمي آرام شد.
با انگشت اشک روي گونه اش را پاک کرد و گفت:
ـ با وحيد دعوام شد.
ابروهايم بالا رفت. با فاکتور گرفتن بحث آن روزشان در دفتر و عصبانيت وحيد به خاطر سفر، آن دو چنان از در کنار هم بودن خوشبخت و راضي به نظر مي رسيدند، که شنيدن اين حرف، بيش از اندازه غافلگير کننده بود. نيازي به پرسيدن سوال بيشتر نبود.
ـ وقتي بهش گفتم بوي بدي ميده، خيلي ناراحت شد. نه اين که واقعا بد بو باشه، آخه مثل هميشه از همون عطري زده بود که من عاشقشم.
درک نمي کردم. حرف هايش گيجم کرد.
ـ ناراحت شد، بعد گفت من عوض شدم. فکر مي کنه من ديگه عاشقش نيستم. باهام دعوا کرد.
نمي دانستم چه بگويم، فقط به دانه هاي درشت اشک هايش خيره نگاه مي کردم.
ادامه داد:
ـ من عاشقشم، ولي … من هر روز دارم اين رو بهش مي گم، ولي چرا قبول نمي کنه؟ من از وقتي اولين بار تو آسانسور ديدمش عاشقش شدم. خودش هم اين رو مي دونه، ولي …
هق هق مي کرد. گريه هايش ناراحت و عصبي ام مي کرد. کاش کمي آرام تر مي شد. واقعا نمي دانستم چقدر مي توانم گريه هايش را تحمل کنم و داد نزنم و از خانه بيرونش نکنم. يکي از کوسن ها را در آغوش گرفت و براي چند دقيقه ي نه چندان کوتاه، صورتش را درون آن فرو کرد. نمي دانستم بايد نگران تکان هاي سخت و بي وقفه ي شانه اش از شدت گريه هاي بي صدا باشم، يا کم آوردن نفس در آن حالتي که براي من هم خفقان آور به نظر مي آمد.
درست قبل از اين که براي برخاستن از مقابلش اقدامي انجام دهم، سرش را بلند کرد. چشمانش باد کرده و کاملا قرمز بود. رنگي به چهره نداشت و کمي هم مي لرزيد. موبايلم را از روي زمين برداشتم. مي خواستم با علي رضا حرف بزنم. واقعا نمي دانستم چه بايد بکنم. من هيچ وقت تجربه ي آرام کردن کسي که چند دقيقه قبل با شوهرش دعوا کرده بود را نداشتم. من هيچ وقت تجربه ي آرام کردن هيچ آدمي را نداشتم.
ـ من حاملم.
صداي گريه اش دو برابر شد. چند لحظه به صفحه ي سياه موبايلم خيره شدم. کيانا گفت: “من حاملم.” حامله يعني باردار بود، يعني يک بچه در شکم داشت. بچه، يک آدم ديگر، موجودي فوق العاده کوچک. يک تولد در راه بود. من تنها تجربه ي تولدهاي باشکوه آسماني را داشتم، نه حتي حضور يک آدم، در وجود آدمي ديگر. چند دقيقه در همان حالت تجربه ي تولد LKCa15b را در خاطرم مرور کردم و بعد موبايل در دستم شروع کرد به لرزيدن. به نام “دوستم” روي صفحه اي که حالا سياه نبود خيره شدم و با تاخير آن را به روي گوشم گذاشتم.
ـ سارا چيزي شده بود؟ با کيانا حرف زدي؟
نفسم را با صدا بيرون دادم و گفتم:
ـ من حاملم.
آن قدر ناخودآگاه جمله اي که کيانا بر زبان آورده بود را براي علي رضا تکرار کردم، که بر زبان آوردنش باعث شد براي لحظه اي خيلي کوتاه، تمام وجودم به لرزه افتد. انگار تازه آن جمله را درک کرده بودم. کيانا حامله بود؟!
ـ چي؟! سارا چي گفتي؟! تو … تو حامله اي؟!
داد مي زد، به معناي واقعي کلمه داد مي زد. چيزي در وجودم با آن فرياد بلند تکان خورد و آن احساس گيج کننده و عجيبي که باعث شده بود چند دقيقه ي طولاني به صفحه ي سياه و تاريک موبايل خيره شوم، خيلي زود از ميان رفت.
بلند گفتم:
ـ چرا داد مي زني؟ کر که نيستم، مي شنوم چي ميگي.
باز هم داد زد:
ـ سارا … سارا تو خودت شنيدي چي گفتي؟!
ـ گفتم که کر نيستم و مي شنوم.
ـ تو چه غلطي کردي سارا؟!
علي رضا بود که اين طور داد مي زد؟ علي رضا بود که از من مي پرسيد چه غلطي کرده ام؟ نمي دانستم جواب سوالم بايد مثبت باشد يا منفي.
با اخم و با همان بلندي داد زدم:
ـ با من درست حرف بزن.
ـ من … من … من دارم براي لمس کردن تو جون … سارا تو حامله اي؟!
صداي بلندش با هر کلمه اي که به زبان مي آورد، آرام و آرام و آرام تر مي شد و در تنهايت چيزي که از کلمه ي آخر شنيدم، جز يک زمزمه ي آرام نبود. صداي قهقهه ي کيانا، اجازه ي تفکر در مورد مفهوم جمله اي که بر زبان آورده بود را، از من گرفت. اطمينان داشتم اين دعوا به شدت روي اعصابش اثر منفي گذاشته است که اين طور با صورتي که غرق اشک است، بلند مي خندد.
ـ سارا اون جا چه خبره؟
صداي گرفته ي علي رضا متعجبم کرد.
کيانا دستش را در هوا تکان داد و گفت:
ـ بهش بگو من حاملم، نه تو. الان بيچاره سکته مي کنه!
دوباره به مکالمه ام با علي رضا فکر کردم. لبخند زدم. حق داد زدن بر سرم را نداشت، اما درک مي کردم حرفي که ناخودآگاه بر زبان آورده بودم، شگفت زده اش کرده باشد.
گفتم:
ـ کيانا حامله ست. من الان بايد چي کار کنم ؟
ـ يعني تو حامله نيستي؟
سوالش باعث شد بلرزم. من! حامله! حتي تصور اين موضوع وحشتناک بود!
داد زدم:
ـ علي رضا؟!
نفسش را با صدا بيرون داد و با خنده گفت:
ـ جونم؟
ـ ديوونه!
دوباره صداي نفس عميقش را شنيدم. به چهره ي کيانا خيره شدم. قيافه ي احمقانه اي پيدا کرده بود. چشمانش خيس اشک بود و لبانش مي خنديد.
علي رضا گفت:
ـ از طرف من به کيانا تبريک بگو.
از جا بلند شدم و گفتم:
ـ با وحيد دعواشون شده.
ـ چرا؟
ـ نمي دونم چرا؛ يعني نفهميدم چون بوي بدي ميده يا چون کيانا توي آسانسور عاشق خودش و بوي عطرش شده.
با صدا خنديد و گفت:
ـ چيز مهمي نيست. ميشه گوشي رو بدي به کيانا و بعد بري براش آب بياري؟
ـ من؟!
گفت:
ـ آره، بايد با کيانا حرف بزنم.
با اخم به کيانا خيره شدم. لبخندش کمي، فقط کمي، محو شده بود و چشمانش مثل چند لحظه قبل خيس به نظر نمي رسيد. گوشي را به سمتش گرفتم. با تعجب گوشي را از دستم گرفت. ترجيح مي دادم به جاي بردن يک ليوان آب براي کيانا، براي خودم يک ليوان نسکافه ي داغ درست کنم.
ليوان آب را مقابلش گذاشتم و روي کوسن ها نشستم. هنوز بعد از گذشت پنج دقيقه، با علي رضا حرف مي زد. دلم مي خواست بدانم علي رضا چه مي گويد که او را اين طور آرام کرده و لبخندي محو روي لبانش نشانده است. جرعه اي از نسکافه داغ را نوشيدم.
کيانا نفسش را با صدا بيرون داد و گفت:
ـ ممنون آقا علي رضا. البته که اين جاست.
نگاهش از چهره ي من، به سمت ليوان کشيده شد و بعد لبخندش عميق تر شد.
ـ آره، نه يعني نمي دونم، اگه نتونه چي؟ باشه باز هم متشکرم، پس من منتظر خبر شما مي مونم.
گوشي تلفن را با همان لبخند عميق به دستم داد. با اخم گوشي را گرفتم و از جا بلند شدم.
به سمت اتاق رفتم و گفتم:
ـ علي رضا اين چرا اين طوريه؟
ـ عزيزم چيز مهمي نيست اون فقط کمي حساس تر از قبل شده.
روي تخت نشستم و گفتم:
ـ يعني چي؟
با مکث کوتاهي گفت:
ـ کيانا دو ماهه بارداره، ولي چيزي به وحيد نگفته. حساسيت هاي دوران بارداريش باعث شده با وحيد دعواش بشه.
به صداي نفس هاي منظمش گوش کردم.
ادامه داد:
ـ مي تونم خواهش کنم اجازه بدي کيانا امشب اون جا بخوابه؟
ـ چي؟!
ـ داد نزن سارا، فقط چند دقيقه به من گوش بده. کيانا به خاطر تو تا الان اين موضوع رو از وحيد مخفي کرده.
اخمم عميق تر شد.
گفت:
ـ اون به شدت از اين نگرانه که وحيد به خاطر بارداريش اون رو از کار کردن و البته کمک کردن به تو منع کنه.
به در نيمه باز اتاق خيره شدم و گفتم:
ـ اين نمي تونه خيلي مهم باشه.
ـ براي کي؟ براي تو يا براي کيانا و وحيد؟
شانه بالا انداختم.
ـ چه فرقي مي کنه؟
با مکث کوتاهي گفت:
ـ الان واقعا بايد برم، ولي ميام و در موردش حرف مي زنيم. فقط اجازه بده کيانا شب اون جا بمونه.
ـ باشه ولي …
ـ مرسي و يه چيز ديگه اين که، چيزي در اين مورد به وحيد نگو، کيانا بايد خودش اين موضوع رو بهش بگه.
از جا بلند شدم و از ميان در به او که هنوز روي کوسن هاي داخل سالن نشسته بود، خيره شدم. به نقطه اي خيره شده بود و لبخند مي زد. نگاه خيره ام روي دستش ثابت ماند. دست راستش را روي شکمش گذاشته بود و آرام شکم خود را نوازش مي کرد.
ـ علي رضا اگه حالش بد بشه چي؟
خنديد و گفت:
ـ نگران نباش اون حالش خوبه. اگر هم اتفاقي افتاد، مي توني از وحيد کمک بگيري.
ـ من الان چي کارش کنم؟
دوباره خنديد.
ـ سارا جان عزيزم به من گوش بده، اصلا لازم نيست نگران چيزي باشي. شام خوردي؟
ـ آره.
ـ خوبه، دير وقته، برو بخواب.
در را بستم و گفتم:
ـ ميشه بهش بگي بره پيش وحيد؟ آخه اون … آخه اون حامله ست، من نمي دونم چي کار کنم. اون ممکنه … علي رضا بگو بره، نمي خوام اين جا باشه.
ـ سارا!
متعجب بود.
ـ به من ميگي چرا نمي خواي کيانا اون جا بمونه؟ اون که به تو کاري نداره.
ـ ميشه نري؟ ميشه بياي اين جا؟
ـ حرف بزن سارا، بگو به چي فکر مي کني؟
ـ علي رضا اون حامله ست.
ـ آره اين رو مي دونم، فقط نمي دونم تو چرا اين طوري رفتار مي کني؟
ـ آخه … نمي دونم، بعد حرف مي زنيم.
با مکث طولاني نفسش را با صدا بيرون داد و گفت:
ـ باشه. من خيلي زود برمي گردم. هر اتفاقي افتاد، هر ساعتي بود مهم نيست، فقط به من زنگ بزن. باشه؟
اخم کردم و گفتم:
ـ من مي تونم از خودم مراقبت کنم.
ـ البته که مي توني، ولي … باشه بي خيال مي بينمت.
گوشي را روي تخت انداختم. دراز کشيدم. علي رضا، حس خوبي بود. رفت، حس خوبي نبود. آسمان، حس خوبي بود. آدم ها، حس خوبي نبود. بچه ي کيانا هم نمي توانست حس خوبي باشد. چشمانم را بستم. کسي در زد. پلک هايم را به هم فشار دادم.
ـ سارا؟
صداي باز شدم در را شنيدم.
ـ چيزي مي خوري برات بيارم؟
ـ نه، مي خوام بخوابم، مي خوام تنها باشم.
ـ من مي تونم بمونم؟
چرا نمي رفت؟ مي خواستم تنها باشم.
ـ مشکلي نيست، فقط …
چشمانم را باز کردم و به شکمش خيره شدم. اصلا بزرگ نبود.
ـ اون چطوريه؟ منظورم اينه که … مهم نيست، مي توني بري.
چشمانم را دوباره بستم. صداي بسته شدن در را نشنيدم، در عوض تخت تکان خورد.
کيانا گفت:
ـ اون هنوز خيلي کوچولوئه، من هنوز نمي تونم حسش کنم، فقط خيلي خوشحالم که هست.
تکاني خوردم و پاهايم را درون شکم جمع کردم.
ـ وقتي کمي بزرگ تر بشه، اون هم همين طوري تو شيکمم خودش را جمع مي کنه.
نمي دانستم چه حسي دارم. گيج شده بودم. چيزي که مرتب در ذهنم تداعي مي شد، تصاوير باشکوه تولد يک ستاره بود. درسا باردار بود، کيانا باردار بود.
ـ تنهام بذار مي خوام … برو بيرون.
نيمه شب که بيدار شدم، کيانا روي همان چند کوسن به خواب فرو رفته بود. کمي دورتر روي مبل نشستم و به چهره اش خيره شدم. لبخند محوي بر لب داشت. او از داشتن يک بچه خوشحال بود. چرا؟ نمي فهميدم. چرا بايد از جاي دادن يک موجود ديگر در درون خود خوشحال باشد؟ به پهلو غلت زد و کمي خود را جمع کرد. برجستگي شکم زن ها، چيز جالب توجهي برايم نبود. بچه ها براي من چيزي بيشتر از آن موجودات کوچکي نبودند که گاهي آن ها را از پشت شيشه هاي بالا کشيده شده ي پنجره ي اتومبيلم در آغوش يک زن، در آغوش يک مرد، درون اتومبيل کناري يا در پياده رو مي ديدم. صداي آرام نفس هاي عميق و منظمش را مي شنيدم. کيانا باردار بود. نفسم را با صدا بيرون دادم و به اتاق خواب خودم برگشتم.
آخر هفته ي خوبي بود. روز پنج شنبه چند ساعت تمرين با پوريا داشتم که در نهايت با يک ليوان بزرگ چاي و بيسکويت و صحبت هايش در مورد نامزد جديد و دخترش به پايان رسيد. جمعه هم با برنامه ي سبکي، چند متر دورتر از گروه همراه شدم. برف سنگين جمعه شب، اگر چه مسير برگشت از کوه را سخت کرد، اما براي شب شنبه و يک شنبه، هوايي صاف و بدون ابر و آلودگي را به همراه آورد و اين خيلي خوب بود. تمام آن دو شب را تا روشن شدن هوا، در رصدخانه به سر بردم. آراد مهرگان تنها يک بار جلو آمد و حالم را پرسيد. از صالحي خبر گرفت و جواب سوالم را در مورد ارتباطش با صالحي و نحوه ي خبردار شدنش از شايعه ي بر کناري او بي پاسخ گذاشت و دور شد. نمي خواست متوجه حضور و توجهش باشم، ولي مي ديدم که دورتر مي ايستد و نگاهم مي کند.
آسمان بي ابر، آسمان به دور از آلودگي و غبار، مثل هميشه فوق العاده بود. چطور مي توانستم آن شکوه و عظمت نفس گير را توصيف کنم؟
حامد با دليل و بي دليل لبخند مي زد. سخت گيري ها و غرغرهاي هميشگي اش را داشت، اما به سختي مي توانست آن لبخند را از لبانش محو کند.
ـ حامد چي شده؟
لبخندش عميق تر شد و گفت:
ـ قرار بود اتفاقي بيفته؟
سرم را به علامت منفي تکان دادم و گفتم:
ـ نه قرار نبود، ولي مسلما يه چيزي شده.
کمي روي صندلي اش جا به جا شد و گفت:
ـ اگه لازم باشه، به وقتش متوجه ميشي، ولي هنوز چيزي نشده.
ـ پس بايد منتظر خبرهايي باشم؟
و باز لبخندش عمق پيدا کرد.
ـ شنيدم دکتر رفته سفر.
از حالت جدي اي که ناگهان به چهره اش داد، مشخص بود کاملا قصد منحرف کردن ذهنم را دارد.
از جا بلند شدم و گفتم:
ـ من قبلا تجربه ي اين لبخندها رو از تو داشتم و مي دونم که بايد منتظر يه خبر باشم، اما مطمئنم چيز خوبي براي من نيست.
ـ سارا اِنقدر منفي به …
سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم:
ـ حامد تمومش کن، من مي دونم چطور بايد به هر چيزي نگاه کنم.
به سمت در رفتم.
گفت:
ـ شايد ازدواج کنم.
ايستادم، نه، خشک شدم! حامد! ازدواج کند. کيانا! بچه دار شود. به دستگيره ي در خيره ماندم. حامد مي خواست ازدواج کند؟ به آرامي چرخيدم و به چشمانش خيره شدم. چشمانش برق مي زد. چشمان او هيچ وقت ستاره نداشت، ولي چرا حالا برق مي زد؟ نفسم را با صدا بيرون دادم و از اتاق خارج شدم.
از ديدن وحيد در کنار کيانا، متعجب شدم. ميان سالن ايستادم و نگاهشان کردم. گوشه اي ايستاده بودند. وحيد گونه ي کيانا را نوازش مي کرد و کيانا با لبخندي زيبا بر روي لبان هميشه سرخش، به چشمان او خيره شده بود. نگاهم روي دست وحيد و کيانا ثابت ماند. دست وحيد روي شکم کيانا بود و دست کيانا روي دست وحيد. وحيد مي دانست. وحيد هم خوشحال بود. سرم را برگرداندم. مهديس دست به سينه، بازويش را به چهارچوب در ورودي واحد تکيه داده بود و با لبخند به چهره ي شايان بينش خيره نگاه مي کرد. شايان بينش به چشمانش نگاه مي کرد و به آرامي چيزي مي گفت. پارسا در مورد شايان و مهديس چيزهايي گفته بود. سرم را برگرداندم. حامد با لبخند داشت با تلفن صحبت مي کرد. اين جا چه خبر بود؟ اين جا دفتر کار بود يا …
داد زدم:
ـ مهديس؟
صاف ايستاد. به سمت کيانا و وحيد برگشتم.
داد زدم:
ـ کيانا؟
داد زدم:
ـ حامد؟
ـ همين الان بيايد اتاق من.
وحيد با اخم گفت:
ـ سارا خانم بايد با هم در مورد …
با اخم محکم و قاطع گفتم:
ـ از دفتر من برو بيرون. آقاي شايان بينش شما نمي خوايد تشريف ببريد سر کارتون؟
بي آن که منتظر عکس العملي از جانب وحيد و شايان باشم، با گام هاي محکم به سمت اتاقم رفتم. وارد شدم و در را محکم بستم.
اول مهديس وارد شد و پشت سرش کيانا. هر دو رنگ پريده بودند. حامد با تاخير کوتاهي وارد شد.
پشت ميز نشستم و گفتم:
ـ مهديس اگه يه بار ديگه اين شايان بينش رو بالا ببينم، مهم نيست به چه دليلي، هر دوتون اخراجيد. کيانا به وحيد بگو حق نداره پاش رو توي اين دفتر بذاره، اگه وحيد رو اين جا ببينم، کيانا هم تو و هم مهديس اخراجيد. حامد خان شما هم عشق و عاشقيتون رو براي بيرون از محل کار نگه داريد.
حامد اخم کرد و گفت:
ـ سارا داري چي کار مي کني؟
ـ حامد خان اين جا محل کاره؟
ـ البته که …
ـ پس شما اين جا چه غلطي مي کنيد؟ کار مي کنيد يا قرار عاشقانه مي ذاريد؟
حامد از جا بلند شد و گفت:
ـ اول بايد يه نگاهي به رفتار خودت بندازي. اين دکتره، علي رضا، اين جا چه غلطي مي کنه؟
علي رضا.
نفسم را با صدا بيرون دادم و گفتم:
ـ در مورد چي حرف مي زني؟ علي رضا چه ربطي به اين موضوع داره؟
حامد رو به کيانا و مهديس کرد و با اشاره ي سرش هر دو خيلي سريع از اتاق خارج شدند.
حامد دستش را روي ميز گذاشت و به سمتم خم شد.
ـ من اين قدر احمق به نظر مي رسم سارا؟ يعني نمي تونم ببينم چي بين شما دو تا مي گذره؟
با اخم بلند گفتم:
ـ نخير، ظاهرا شما بيشتر از همه مي فهميد، چون من درک و بينش شما رو ندارم که ببينم چه خبره.
پوزخندي زد و گفت:
ـ تو عاشقش شدي.
به چشمانش، به تک تک اعضاي چهره اش خيره شدم. شوخي مي کرد، پس چرا چهره اش تا اين اندازه جدي به نظر مي رسيد؟ دلم مي خواست بخندم. عشق؟!
سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم:
ـ تو من رو اين طوري مي شناسي حامد؟
جا خورد. به آرامي صاف ايستاد و چشمانش را ديدم که چطور از نگاه کردن به چشمانم گريزان است.
ـ برو بيرون نمي خوام ببينمت.
ـ سارا گوش …
داد زدم:
ـ برو بيرون.
بي هيچ حرفي بيرون رفت. سريع شماره ي “دوستم” را گرفتم. موبايلش خاموش بود. کيف و موبايلم را برداشتم و بي توجه به تمام آن برنامه ريزي هاي دقيق براي انجام کارهايم، از دفتر بيرون رفتم. مستقيم به سمت رصدخانه رفتم.
مسعود سعيدي به استقبالم آمد. کلافه، حتي جواب سلامش را ندادم و از محوطه ي نيمه تاريک رصدخانه عبور کردم. آراد مهرگان داخل ساختمان با ديدنم متوقف شد و دهانش را براي گفتن حرفي باز کرد. حتي حوصله ي شنيدن صدايش را نداشتم. بي توجه از پله ها بالا دويدم. دلم آسمان مي خواست. مي دانستم برف مي آيد، مي دانستم اين وقت روز نمي توانم هيچ ستاره اي ببينم، مي دانستم غلظت آلودگي هوا بالاست، اما دلم مي خواست وقتي از پشت تلسکوپ به آسمان خيره مي شوم، تا عمق آسمان، تا آخرين ستاره و سياره ي اين کهکشان را ببينم و آرام شوم. حامد مي خواست ازدواج کند، کيانا داشت بچه دار مي شد، مهديس عاشق شده بود.
به آسمان ابري، به آسمان برفي، به آسمان آلوده، به آسمان بي ستاره خيره شدم. پنج دقيقه، ده دقيقه، يک ساعت.
ـ نمي خواي تمومش کني؟
صداي آراد مهرگان بود. درست پشت سرم ايستاده بود. مي توانستم به راحتي حضورش را احساس کنم.
گفتم:
ـ نه.
ـ اين جا خيلي سرد شده، دفتر من گرمه، مي تونيم با هم يه ليوان چاي بخوريم.
ـ من قهوه مي خوام، يه قهوه ي غليظ و تلخ.
جلوتر از او سالن را ترک کردم و از پله ها پايين رفتم. وارد دفترش شدم. دفترش اين بار بوي چوب مي داد. چند نفس عميق کشيدم و روي مبل نشستم. کفش هايم را در آوردم و پاهايم را زير بدنم قرار دادم.
مقابلم نشست و گفت:
ـ به هم ريخته به نظر …
ـ موضوعي نيست که ارتباطي به تو داشته باشه.
سرش را تکان داد و گفت:
ـ اگه در موردش حرف بزني شايد …
ـ شنيدي چي گفتم؟
ـ آره، ولي …
ـ خوبه که شنيدي.
به کتابخانه اش خيره شدم. از ديدن ديوان حافظ ميان کتاب هاي ستاره شناسي اش، متعجب شدم.
انگار مسير نگاهم را دنبال کرده بود، پرسيد:
ـ شعر دوست داري؟
ـ نه، من فقط ستاره ها و سياره ها رو دوست دارم.
ـ از ونوس چه انتظار ديگه اي ميشه داشت؟ ولي من دارم در مورد سارا مجد حرف مي زنم.
با گوشه ي چشم نگاهش کردم و گفتم:
ـ احتمالا من رو با يه بيمار رواني اشتباه نگرفتي که اين طوري داري سوال مي پرسي؟
با لبخند کمرنگي گفت:
ـ سارا منظورم رو بد متوجه شدي.
ـ مهم نيست.
ـ چرا نميگي چي اِنقدر ناراحتت کرده؟
ـ من ناراحت نيستم، اصلا چيزي نمي تونه من رو ناراحت کنه.
ناراحت نبودم، فقط نمي دانستم چه حسي دارم. فقط گيج بودم، فقط سردرگم بودم. نمي توانستم درست فکر کنم. انگار همه چيز به هم ريخته بود، فکرم، احساسم. چرا علي رضا نبود؟ علي رضا. نفسم را بي صدا بيرون دادم. چرا علي رضا نبود؟ چرا بايد به اين سفر مي رفت؟ بايد با او حرف مي زدم. بايد به او مي گفتم وحيد از موضوع بارداري کيانا با خبر شده است و خوشحال به نظر مي رسد. بايد مي فهميد حامد دوباره قصد ازدواج دارد. نمي دانستم در مورد احساس ميان شايان و مهديس حدس زده است يا نه. از جا بلند شدم. کفش هايم را به پا کردم و بي توجه به آراد و صدا زدن هايش، بي توجه به مسعود سعيدي و بوي آن قهوه ي غليط و تلخ درون سيني در دستش، از دفتر و از رصدخانه بيرون رفتم.
تماس گرفتن با علي رضا بي فايده بود. تلفنش خاموش بود. چرا؟ مگر نگفته بود هر اتفاقي که افتاد، هر ساعت از روز مي توانم با او تماس بگيرم؟ پس چرا موبايلش را خاموش کرده بود؟
هفته ي بدي بود. انگار هيچ چيز نمي خواست درست پيش برود. آلودگي هوا، آسمانم را تار کرده بود. تمام گروه تصميم گرفته بودند با هم مريض شوند، با هم کارشان را درست انجام ندهند، با هم عاشق بشوند، با هم مشکل خانوادگي پيدا کنند. مقاله هاي احمقانه و پر از اشکال، ترجمه هاي غلط، عکس هاي افتضاح.
کيانا دو روز مرخصي گرفت. پيدا کردن مهديس، در آن واحد هفتاد و پنج متري، سخت شده بود. حامد هم يا مشغول صحبت با تلفن بود يا از دفتر بيرون رفته بود. پروژه ي سنگيني هم که صالحي از طريق سامان ملکي برايم فرستاده بود، دو روز کامل وقتم را به خود اختصاص داد. انگار کارمندان صالحي هم قصد آزارم را داشتند که از همان ابتداي کار، از اعداد و ارقام غلط و محاسبات اشتباه استفاده کرده بودند. پوشه ي خاکستري رنگ را روي ميز مقابل سامان ملکي پرتاب کردم و حرص و خشم اين چند روزه را با داد و فرياد از وجودم بيرون فرستادم. در آن ده دقيقه اي که از کارمندان زير دست صالحي، به خاطر اشتباهات احمقانه و بچگانه شان شکايت مي کردم، او بي هيچ کلامي، بر خلاف هميشه، به چشمانم خيره شده بود و مي توانستم تعجب و شگفتي را در تک تک اعضاي چهره اش بخوانم. او هم با نگاه خيره و سنگينش قصد آزارم را داشت. اين آدم ها انگار تنها براي آزار دادن من نزديک مي آمدند.
و اگر علي رضا را مي ديدم، خيلي سريع دو مشت محکم به سينه اش مي کوبيدم و وقتي نفسش بند آمد، مشت ديگري حواله ي صورت جذاب و مردانه اش مي کردم. صبح پنج شنبه زنگ زد و حالم را پرسيد. چند دقيقه با هم صحبت کرديم و از وحيد و کيانا سوال کرد. شنبه موبايلش را خاموش کرد و بعد آن قدر از نبودش، از رفتنش، از خاموش بودن موبايلش عصباني و خشمگين و کلافه بودم، که ديگر به هيچ کدام از تماس هايش پاسخي ندادم و پيغام هايش را پاک کردم.
پنج شنبه و تمرين با پوريا واقعا بد بود. نمي توانستم تمرکز کنم و پوريا هم انگار فکرش درگير چيز ديگري بود. زودتر از هميشه، بدون نوشيدن يک ليوان نسکافه و گوش کردن به صحبت هايش، باشگاه را ترک کردم و مستقيم به سمت رصدخانه رفتم. هوا هنوز روشن بود. مقابل رصدخانه پارک کردم و به آسمان خيره شدم. دانه هاي ريز برف به آرامي روي شيشه ي اتومبيل مي نشست و خيلي زود محو مي شد. من آسمان مي خواستم، من آرامش مي خواستم. ضربه ي محکمي به فرمان کوبيدم. “لعنتي، لعنتي، لعنتي.”
درست قبل از روشن کردن اتومبيل، کيوان تماس گرفت. وضعيت جاده ها با آن برف سنگين، اصلا مناسب نبود. حدس جملات بعدي اش چندان سخت به نظر نمي رسيد. اگر وضعيت جاده ها مناسب نبود، پس بالاي کوه احتمالا وضعيت افتضاح بود. تنها چيزي که براي اين هفته ي افتضاح کم داشتم، همين بود. ماندن آن جا، خيلي احمقانه به نظر مي رسيد. به سمت خانه حرکت کردم. در راه علي رضا دو بار تماس گرفت، جوابش را ندادم. يک پيغام فرستاد، هيچ تمايلي براي خواندنش نداشتم.
به هم ريختگي خانه شگفت زده ام کرد. انتظار بي جايي بود که بخواهم خانه ام را مثل هميشه مرتب ببينم؟ کيانا با وحيد و بچه اش سرگرم شده بود. پالتو و شالم را روي زمين انداختم و مستقيم به سمت اتاق خوابم رفتم. روي تخت دراز کشيدم. پلک هايم را به هم فشار دادم و تا جايي که مي توانستم در خودم جمع شدم. “لعنتي” باز هم صداي ملودي آشناي موبايلم فضاي اتاق را پر کرد. از جيب شلوارم موبايل را بيرون آوردم. “دوستم” بود.
ـ چي ميگي؟
ـ سارا؟
ـ حوصلت رو ندارم.
ـ سارا کجايي؟
صدايش خوب بود.
گفتم:
ـ خونه.
ـ چي شده؟
ـ هيچي.
بلند گفت:
ـ آخه لعنتي يه حرفي بزن ببينم چه مرگته که اين طوري مي کني؟ چرا جوابم رو نميدي؟ چي شده؟ کار بدي کردم؟
ـ چرا رفتي؟
ـ سارا من که گفته بودم کار دارم و يک هفته نيستم.
داد زدم:
ـ از کي تا حالا يک هفته شده هشت روز؟
آرام گفت:
ـ سارا جان، عزيزم، من دارم برمي گردم، چند ساعت ديگه مي رسم.
ـ نمي خوام، اصلا نيا.
گوشي را قطع کردم. “لعنتي” بي صدا گريه کردم. چرا همه چيز به هم ريخته بود؟
کسي دستش را روي زنگ گذاشته بود و برنمي داشت. علي رضا. نيم خيز شدم و به ساعت موبايلم خيره شدم. چهار و چهل و سه دقيقه بود. او اين وقت شب اين جا چه مي کرد؟ دوباره صاف دراز کشيدم و چشمانم را بستم. انگار قصد رفتن نداشت.
در ميان تاريکي هال به سمت در رفتم، فقط مي خواستم در را باز کنم تا بلکه دست از زنگ زدن بردارد و اجازه بدهد دوباره بخوابم. در را باز کردم. اگر زمان ديگري از روز بود، از ديدن آن اخم عميق ميان ابروان و روي پيشاني اش بايد متعجب مي شدم، اما ذهنم هنوز خواب بود. چرخيدم و دو گام بيشتر دور نشده بودم که بازويم را گرفت. با اخم به سمتش چرخيدم. بازويم را رها کرد. کامل وارد خانه شد و در را بي صدا بست.
ـ سارا؟
به سمت اتاق خواب به راه افتادم و گفتم:
ـ خوابم مياد.
ـ سارا مي خوام لمست کنم.
ـ نه.
وارد اتاق شدم و خودم را روي تخت پرت کردم. ذهنم خواب بود. چشمانم را بستم. بايد يکي، دو ساعت ديگر مي خوابيدم، ولي ذهنم هر لحظه فعال تر مي شد. بوي عطر تلخش مشامم را پر کرده بود. علي رضا اين جا بود. بعد از هشت روز و نه شب برگشته بود. مشتم را به تخت کوبيدم و چشمانم را باز کردم. لبه ي تخت، کمي دورتر، با لبخند کمرنگي بر لب نشسته بود. در تاريکي اتاق چهره اش خيلي واضح نبود.
گفت:
ـ حرف بزنيم؟
ـ نه … آخه من … بيشعور.
چندين و چند بار در همان حالت دراز کش به ملافه هاي مشت زدم، اما نگاهم را از نگاهش جدا نکردم. آن قدر به اين کارم ادامه دادم تا انگشتانش را به دور مچ دستانم حلقه کرد. چشمانم را بستم و چند نفس عميق کشيدم. حرکت تخت و بعد گرماي نفس هاي نامنظمش را روي صورتم احساس کردم.
ـ سارا به من نگاه کن.
خيلي نزديک بود. لبانم، گونه ام، گردنم سوخت. جاي بوسه هايش سوخت.
داد زدم:
ـ نمي خوام، برو بيرون.
آرام گفت:
ـ سارا ساعت پنج صبحه، ميشه آروم تر حرف بزنيم؟
اول چشم راستم را باز کردم. نگاهم روي لبخندش ثابت ماند. خيلي نزديک بود. چشم چپم را باز کردم. نزديک تر از چند لحظه ي قبل به نظر مي رسيد. داغي نفس هايش صورتم را مي سوزاند.
ـ اگه بهم بگي دقيقا داري به چي فکر مي کني، مسلما احساس خيلي بهتري پيدا مي کني.
ـ به اين فکر مي کنم که تو الان خيلي نزديکي.
لبخندش عميق تر شد و گفت:
ـ اين موضوع نمي تونه خيلي ناراحت کننده باشه.
سرش را به علامت منفي تکان دادم.
مچ دستانم را به نرمي رها کرد و گفت:
ـ خوبه. ببخشيد از خواب بيدارت کردم، ولي نگرانت بودم. تو چرا لباس خواب نپوشيدي؟
يک پليور سبز و شلوار جين به تن داشتم. نمي توانستم در آن تاريکي، رنگ پليورش را تشخيص دهم. به آرامي يقه ي پيراهن مردانه اش را که از يقه ي هفت مانند پليورش بيرون زده بود را، ميان دو انگشت شصت و اشاره ي دست راستم گرفتم و به گردنش خيره شدم. کاش اتاق کمي روشن بود تا مي توانستم آن خال روي گردنش را ببينم.
گفتم:
ـ کارهاي مجله اصلا درست پيش نميره، ديروز تمرين خيلي بد بود، نتونستم برم رصدخونه، چون هوا ابري و آلوده بود، موبايلت خاموش بود، برنامه ي کوه امروز کنسل شده، کيانا حامله ست وحيد مي دونه و به نظرم خوشحال شده، مهديس و شايان عاشق هم شدند و حامد مي خواد ازدواج کنه.
چند لحظه طول کشيد تا دوباره گرماي نفس هايش را روي صورتم احساس کردم. به نرمي گونه ام را نوازش کرد.
انگشت اشاره اش را روي لب پايينم کشيد و گفت:
ـ منم دلم برات تنگ شده بود.
دستش به آرامي پشت گردنم قرار گرفت و صورتش را نزديک تر آورد. لبانش را براي چند ثانيه ي کوتاه، روي لبانم قرار داد. تمام عضلات شکمم در هم پيچيد.
سرش را به آرامي عقب برد و گفت:
ـ به نظر من همه چيز داره درست پيش ميره.
با اخم به چشمانش خيره شدم. با صدا خنديد و دوباره خم شد. يک بوسه ي ديگر، اين بار کمي سخت و خشن از گونه ام گرفت.
ـ سارا جان، همه چيز هميشه درست اون جوري پيش نميره که ما مي خوايم.
ـ مي دونم، ولي …
ـ حالا که امروز تو نميري کوه و من هم قصد خونه رفتن ندارم، حالا که تو رو زود از خواب بيدار کردم و خودم از بي خوابي رو به بي هوش شدنم …
با حرکتي سريع، حرکت غير منتظره اي به بدنش داد و کنارم روي تخت دراز کشيد و ادامه داد:
ـ بيا بخوابيم.
قصد بلند شدن داشتم، اما دستش را روي قفسه ي سينه ام گذاشت و گفت:
ـ بخواب.
به چهره اش خيره شدم. نيمي از صورتش داخل بالش فرو رفته و پيدا نبود. چشمانش بسته بود.
ـ علي رضا واقعا مي خواي اين جا بخوابي؟
ـ اشکالي داره؟
خواب آلودگي صدايش تعجب آور بود. او تا چند لحظه ي قبل شاد و سرحال صحبت مي کرد.
نفسم را با صدا بيرون دادم و گفتم:
ـ نه.
آستين دستش را گرفتم و بازو و آرنجش را از روي قفسه ي سينه ام برداشتم. دستش را به زير بالش برد. به چشمان بسته اش خيره شدم.
ـ خوابيدي؟
لبخندي بر لب آورد و گفت:
ـ اگه اِنقدر بهم ناخونک نزني، آره.
با مشت آرام به پشت بازويش کوبيدم و گفتم:
ـ بد جنس.
ـ من يا تو؟ هي صدام مي کني، هي بهم دست مي زني، انتظار داري خوابم ببره؟
ـ اصلا من ميرم.
قبل از اين که تکاني به خود بدهم، دوباره خيلي سريع دستش را به دور بازويم حلقه کرد و سرش را، نيمي روي بازوي من و نيمي ديگر روي بالش قرار داد و گفت:
ـ من اون طوري خيالم راحت نيست، خوابم نمي بره. بگير بخواب دختر، اِنقدر من رو اذيت نکن. به آبجي درسا ميگم دعوات کنه.
و خوابيد، واقعا خوابيد. انتظارش را نداشتم اين قدر زود به خواب برود.
با صداي شکستن چيزي هوشيار شدم. چشمانم را باز کردم و سرم را کمي بالا گرفتم. کيانا ميان چهارچوب در ايستاده بود. بوي نسکافه تمام اتاق را پر کرد. هر دو دستش را روي دهان گذاشته و با چشماني گرد شده خيره نگاهم مي کرد. چشمانم را بستم و به ياد آوردم جمعه است و ديروز کيوان برنامه ي کوه را کنسل کرده است، پس مي توانستم با خيالي آسوده، بي آن که نگران بر هم خوردن برنامه هايم باشم، باز هم بخوابم. حرکت نا محسوسي را کنار خود احساس کردم. غلت زدم و پتو را بيشتر به دور خودم جمع کردم. به نيم رخ علي رضا خيره شدم. به پشت خوابيده و موهايش آشفته، روي پيشاني بلندش ريخته بود. دستش زير بالش بود. نگاهم از روي آرنجش به سمت بازويش کشيده شد. بازوي بزرگ و عضلاني اي داشت. به پشت گردن و سرشانه هاي لختش خيره شدم. سرم را برگرداندم و به کيانا خيره شدم.
سريع دستانش را انداخت و خيلي تند و سريع و بي وقفه گفت:
ـ ببخشيد، نمي دونستم خونه اي، فکر مي کردم رفتي کوه. هوس نسکافه کردم، داشتم ميومدم لباس هات رو … اوه، خداي من، سارا … وحيد کارم داره من بايد برم.
رفت. چشمانم را بستم و نفسم را با صدا بيرون دادم.
ـ کيانا بود؟
به نيم رخ و چشمان بسته اش خيره شدم.
ـ آره.
ـ ساعت چنده؟
ـ نمي دونم.
ـ بگير بخواب بعد در موردش حرف مي زنيم.
از نفس هاي عميق و منظمش متوجه شدم خيلي زود دوباره به خواب رفته است. چشمانم را بستم. کمي جا به جا شدم و پاهايم را درون شکم جمع کردم. خوابم برد.
با تکان هاي تخت بيدار شدم. اين اولين بار بود که اين طور از خواب بيدار مي شدم. عجيب بود. چشم باز کردم و ديدمش. با بالا تنه اي لخت کنارم نشسته بود و داشت با دست موهاي پريشانش را مرتب مي کرد. با ديدن چشمان بازم لبخند زد. لبخندش واقعي نبود.
ـ صبح بخير.
اين لبخندهاي مصنوعي کلافه ام مي کرد. خيلي سريع از سمت ديگر تخت پايين آمد و خم شد، پيراهن مردانه ي سفيد و پليور کرم رنگش را از روي زمين برداشت، پليورش را روي تخت انداخت و پيراهن مردانه اش را به تن کرد.
گفت:
ـ صبح خواب مي ديدم يا واقعا کيانا اين جا بود؟
چند لحظه طول کشيد تا توانستم نگاهم را از بالا تنه ي لخت و عضلاني اش بگيرم و به در ورودي اتاق خيره شوم. کيانا چند ساعت قبل آن جا ايستاده بود و چه ديده بود؟ من که زير پتو بودم، علي رضا که کنارم روي تخت با بالا تنه ي لخت خوابيده بود. سرم را تکان دادم و نيم خير شدم. پيراهنش را داخل شلوار داد و کمربندش را بست.
ـ متاسفم، ظاهرا خرابکاري کردم.
کامل نشستم و به زمين خيره شدم. کمي بوي نسکافه مي آمد، ولي بر خلاف انتظارم، نه از تکه هاي شکسته ي ليوان خبري بود و نه از نسکافه ي ريخته شده کف اتاق.
گفت:
ـ فکر کنم بايد برم.
شانه بالا انداختم و از تخت پايين آمدم. کيانا براي جمع کردن ليوان شکسته برگشته بود . “لعنتي” اميدوار بودم کيانا حداقل امروز چيزي به حامد نگويد. حامد! احتمالا يا من را مي کشت يا علي رضا را. حامد.
به سمت حمام رفتم و گفتم:
ـ حامد داره ازدواج مي کنه.
ـ سارا؟
حالم خوب نبود، حالم بد بود. بايد کاري مي کردم.
ـ مي خوام دوش بگيرم.
ـ احتمالا بهتره وقتي حامد اين جا مياد، دم دستش نباشم، پس الان حرف بزنيم.
ايستادم و چرخيدم. دو قدم دورتر کنار تخت ايستاده بود. پليورش هنوز روي تخت افتاده بود.
گفتم:
ـ من که ديشب همه چيز رو گفتم.
از اتاق بيرون رفتم. دلم نوشيدني داغ مي خواست.
گفت:
ـ نه فقط گفتي چه اتفاقي افتاده، ولي نگفتي در موردش چي فکر مي کني.
وارد آشپزخانه شدم و گفتم:
ـ خيلي مهمه، اين که در مورد اتفاق هاي اطرافم چي فکر مي کنم؟
ـ براي من خيلي مهمه.
با اخم به سمتش چرخيدم و گفتم:
ـ من نمي خوام در موردشون فکر کنم. اصلا عاشق شدن، ازدواج کردن و بچه دار شدن ديگران به من ارتباطي نداره.
ـ ولي اين رو مي دوني که توي زندگيت تاثير مي ذاره.
سرم را با شدت تکان دادم و گفتم:
ـ نه اشتباه مي کني.
قدمي به سمتم برداشت و گفت:
ـ پس چرا ناراحتي؟
ـ ناراحت نيستم.
باز هم قدم ديگري به سمتم برداشت. دستش را بلند کرد و خيلي آرام بازويم را گرفت. مرا به سمت خود کشيد. به سمتش رفتم. خيلي نزديک بود. با فشار آهسته و نرم دستش، سرم را روي سينه اش گذاشتم. ضربان قلبش آرام و منظم بود.
گفت:
ـ گوش کن چي ميگم، از اين به بعد نبايد از کيانا انتظار داشته باشي مثل قبل اين جا بياد و توي کارها کمکت کنه، حتي اگر خودش بخواد وحيد اين اجازه رو بهش نمي ده. حامد مي خواد ازدواج کنه، پس از اون هم نمي توني انتظار داشته باشي مثل گذشته برات وقت بذاره.
ـ من هيچ وقت از اون ها اين چيزها رو نخواسته بودم. حامد و کيانا خودشون وارد زندگيم شدن.
ـ براي کمک کردن به تو بوده.
ـ من کمکي نخواستم.
ـ وقتي نباشن، متوجه ميشي چقدر ناخودآگاه زندگيت به اون ها وابسته شده.
حرکت آرام دستش را روي موهايم احساس مي کردم. دستم را روي سينه اش گذاشتم و به آرامي عقب رفتم.
دستش را به دور کمرم حلقه کرد. سرم را بالا گرفتم و به چشمانش خیره شدم. آسمان چشمانش آرام بود، بدون هیچ ابر و بارانی، بدون هیچ ابر و برفی، بدون هیچ آلودگی.
گفت:
ـ نظرت چیه زنگ بزنم به وحید و اگه برنامه ی خاصی نداشتن، ما بریم خونه شون مهمونی؟
سعی کردم خود را عقب بکشم، اما اجازه نداد. سرم را به علامت منفی تکان دادم. رفتن به خانه ی کیانا، کیانایی که حامله بود، اصلا خوب به نظر نمی رسید.
ـ این قدر سخت نگیر، می ریم حال کیانا رو می پرسیم و بهشون تبریک می گیم.
ـ علی رضا من نمی خوام بیام.
من هیچ وقت پا به خانه ی کیانا نگذاشته بودم.
گونه ام را نوازش کرد و گفت:
ـ باشه، پس شاید اون ها قبول کنند که بیان بالا و دور هم باشیم! من امروز می خوام تمام مدت پیش تو باشم، باید برنامه ریزی کنیم.
او می خواست تمام روز را این جا، کنار من بماند. نگاهم به سمت ساعت کشیده شد. ساعت هفت دقیقه به یازده بود.
ـ باشه فقط … فقط … ولم کن.
خیلی سریع خودم را عقب کشیدم و بی آن که حتی نگاهش کنم، به سمت اتاق رفتم. باید دوش می گرفتم و آرام می شدم. آرام بودم. علی رضا این جا بود. باید دوش می گرفتم و کمی متمرکز می شدم. باید برای حضور کیانای حامله، برای حضور وحیدِ پدر، آماده می شدم.
داخل وان دراز کشیدم و چشمانم را بستم. در ذهنم به دنبال عکسی برای جلد شماره جدید مجله می گشتم و مطلب قابل قبول و کمی شاید هیجان انگیز. شاید بهتر بود در این رابطه با سعید یا رابرت در آمریکا صحبت می کردم. پیشنهادهای سعید همیشه پر از هیجان و کشش بود و رابرت هم با مطرح کردن مفاهیم عمیق نهفته در یک موضوع ساده و به ظاهر پیش پا افتاده، متعجبم می کرد. یک نگاهی کلی به نزدیک ترین کهکشان ها، یا شاید هم نگاهی متفاوت به شهاب سنگ ها و سامانه های خورشیدی. داشتم در مورد فیزیک کوانتوم و ارتباطش با ماده تاریک فکر می کردم که کسی چند ضربه ی آرام به در زد.
ـ سارا … چیزه … وحید و کیانا دو ساعت دیگه میان بالا، من میرم یه سر بیرون، مشکلی که نیست؟
کجا می رفت؟
ـ نه، فقط … کجا میری؟
با مکث کوتاهی جواب داد:
ـ میرم چند تا چیز از … بی خیال دختر، وقتی لباس پوشیدی بهم زنگ بزن برگردم، من همین اطراف می چرخم.
ـ علی رضا؟ علی رضا؟
صدایش کردم، اما رفته بود.
علی رضا برای باز کردن در رفت و من چند گام دورتر ایستادم و به ورودشان خیره شدم. با باز شدن در، وحید دستش را از دور شانه های کیانا برداشت و نرم به دور کمرش پیچید. نگاهم به روی شکم کیانا ثابت بود. نفسم را با صدا بیرون دادم. واقعا انتظار دیدن چه چیزی را داشتم؟ یک برآمدگی بزرگ؟ وحید و علی رضا با هم دست دادند و علی رضا با لبخند به کیانا تبریک گفت. اخم وحید، وقتی نگاهش به روی صورتم ثابت ماند، متعجبم کرد. چرا اخم کرد؟ مگر نه این که تا چند روز پیش با دیدنم مودبانه لبخند می زد؟!
بی هیچ حرفی روی مبل مقابل کیانا و وحید نشستم. علی رضا کمی دورتر روی مبل تکی نشست. خیره نگاهش کردم. چرا آن جا نشسته بود؟ مگر نه این که همیشه در حضور کیانا و وحید و حتی در حضور حامد، در کنار من می نشست؟ اخم کردم و از جا بلند شدم.
علی رضا با لبخند سرش را به سمتم چرخاند و گفت:
ـ برای کیانا خانم آب میوه ی طبیعی گرفتم، توی یخچاله.
سرش را برگرداند و رو به وحید پرسید:
ـ وحید شما چی می خوری؟
ـ چای خوبه.
علی رضا دوباره سرش را به سمتم برگرداند و گفت:
ـ من هم چایی می خورم.
چند لحظه شوکه شده و متعجب به نیم رخش خیره شدم! واقعا تصور کرده بود برای آوردن نوشیدنی از جا بلند شدم؟! چرا داشت این کار را با من می کرد؟ اخم کردم. انگار تنها کیانا متوجه حالتم شد.
ـ سارا جان زحمت نکش بشین، من الان …
و در همان حالت نیم خیزی که برای بلند شدن به خود گرفته بود، دست وحید را دیدم که بازویش را گرفت و او را سر جایش نشاند. من حتی اخم محو نشسته میان ابروان وحید را هم دیدم. سرم را تکان دادم و به سمت آشپزخانه رفتم.
صدای اعتراض کیانا را شنیدم.
ـ چی کار می کنی وحید؟
وحید گفت:
ـ آروم باش عزیزم، نمی خوام صدامون رو بشنوه.
ـ چیزی نیست کیانا خانم، الان میاد نگرانش نباشید. اون باید یاد بگیره، باید بزرگ بشه. تا کی می خواید مثل یه بچه مراقبش باشید؟
از شنیدن صدای علی رضا شوکه شدم! این علی رضا بود که به من می گفت بچه؟ این ها بازی علی رضا بود؟ او در مورد من چه فکری کرده بود؟
کیانا با صدای آرام تری گفت:
ـ چرا اذیتش می کنی؟ گناه داره!
علی رضا گفت:
ـ وقتی شما و آقا حامد مثل یه شکستنی باهاش برخورد می کردید، گناه نداشت؟ من اذیتش نمی کنم کیانا خانم، دارم کمکش می کنم، دارم کمکش می کنم مستقل باشه. شما و حامد خان سال هاست با سارا مثل یه بچه ی لوس دو ساله برخورد کردید، مراقبش بودید، کمکش کردید، ولی فراموش کردید سارا یه روز بزرگ میشه و یه روز شما نمی تونید مراقبش باشید!
ـ من می تونم مواظبش باشم.
وحید گفت:
ـ کیانا جان عزیزم واقع بین باش! تا کی می خوای مراقبش باشی؟ تا کی قراره مثل یه بچه تر و خشکش کنی؟
ـ وحید می دونی که برام مهم نیست، تا هر وقت که بخواد پیشش می مونم.
بغض صدای کیانا شگفت زده ام کرد! علی رضا با صدای آرام چیزی گفت که نشنیدم.
وحید گفت:
ـ عزیزم آروم باش، الان برمی گرده.
ـ من سارا رو مثل یه خواهر دوست دارم. بهش نگفتم، ولی اون تمام خانواده ی منه.
ـ پس من چی کیانا؟ من کی هستم؟
کیانا با صدایی گرفته گفت:
ـ می دونی که منظورم چیه، پس چرا با این حرف هات آزارم میدی؟
ـ نه نمی خوام آزارت بدم، فقط دارم بهت یادآوری می کنم.
کسی بازویم را گرفت. حرارت آشنای دستان علی رضا بود.
کیانا گفت:
ـ من هیچ وقت خانواده ای نداشتم، سارا برای من خیلی عزیزه، می فهمی وحید؟ می دونم اون تلخه، بد اخلاقه، گاهی خیلی غیر قابل تحمل میشه، ولی مهم نیست، واقعا برام اهمیتی نداره. اون مثل خواهرم می مونه، مثل … اون برای من یه خانواده ی دیگه ست. تو … تو برام عزیزی، خیلی عزیز. می دونی که عاشقتم، می دونی چقدر دوست دارم، ولی فرق می کنه. وحید من نمی خوام سارا ناراحت …
صدای هق هق گریه ای که سعی در خفه کردنش را داشت، خیلی واضح به گوشم می رسید. پیشانی ام را به دیوار چسباندم و چشمانم را بستم.
ـ سارا، اگه بخوای می تونم بهشون بگم …
دستش را پس زدم و گفت:
ـ برو بیرون می خوام چند دقیقه تنها باشم، سه دقیقه دیگه میام.
ـ باشه اجازه بده …
صاف ایستادم و به سمتش چرخیدم.
به چشمانش خیره شدم و محکم گفتم:
ـ علی رضا دقیقا شنیدی چی گفتم؟ برو بیرون می خوام چند دقیقه تنها باشم، سه دقیقه دیگه میام. باشه؟
نفسش را با صدا بیرون داد و بی هیچ حرف دیگری بیرون رفت. دو قدم به سمت راست برداشتم و به موهای خوش رنگ کیانا خیره شدم. از آن نقطه ی آشپزخانه، هال به خوبی پیدا بود. کیانا سرش را روی سینه ی وحید گذاشته بود و من لرزش شانه هایش را احساس می کردم. وحید آهسته چیزی در گوشش می گفت و نرم به روی موهایش دست می کشید. اخم کردم. من برای کیانا مثل یک خواهر بودم؟! مثل یک خانواده؟! من؟! انگشتانم را مشت کردم. من چه وقت خواهر خواسته بودم؟ چه وقت طلب یک خانواده را کرده بودم؟ من فقط یک پدر داشتم، استاد محمدرضا مجد. من تنها دختر او بودم. من خانواده نمی خواستم، من خواهر نمی خواستم، من هیچ چیز نمی خواستم، من فقط آسمان می خواستم.
چند نفس عمیق کشیدم. به سمت یخچال چرخیدم. یک لیوان آب پرتقال برای کیانا، دو لیوان چای، یکی برای علی رضا و دیگری برای وحید و یک لیوان بزرگ نسکافه ی آماده، برای خودم.
سینی را روی میز گذاشتم و لیوان نسکافه ام را برداشتم. لیوان داغ بود، اما اهمیت چندانی نداشت. به حرکت نرم مایع درون لیوان خیره شدم و نفس عمیقی کشیدم. وحید داشت با خنده خاطره ای تعریف می کرد و گاهی صدای خنده ی کیانا و علی رضا را می شنیدم. نه نگاهشان می کردم و نه به حرف هایشان گوش می دادم. تنها چیزی که خواهانش بودم، تمام شدن این میهمانی مسخره و احمقانه بود.
با بی میلی تمام کنار علی رضا و روبروی کیانا نشستم و چند قاشق بیشتر از قرمه سبزی سفارشی علی رضا را نخوردم. خاطرات وحید، خنده های کیانا و حتی لمس شدن های بی اجازه از طرف علی رضا، نتوانست سکوتم را به صدا در آورد. کیانا سردرد را بهانه کرد و خیلی سریع خداحافظی کردند.
با بسته شدن در، به سرعت به سمت اتاق خوابم رفتم. پالتو و شالم را از داخل کمد بیرون کشیدم. علی رضا را دیدم که به سمتم می آمد. بی توجه به حضورش، دستم را داخل آستین چپ پالتو فرو کردم و با کشیده شدن پالتو، با اخم و خشم به سمتش چرخیدم. انگشت اشاره ام را به سمت صورتش گرفتم.
به چشمانش خیره شدم و گفتم:
ـ اگه بهم دست بزنی زنده نمی ذارمت.
اخمش عمیق تر شد و محکم گفت:
ـ مثلا می خوای چی کار کنی؟
دستم را بالا آوردم. انتظار دیدن عکس العملی را از طرف او داشتم، ولی صاف ایستاده بود و فقط نگاهم می کرد. من می خواستم او را بزنم؟ من می خواستم به او آسیب بزنم؟ تصویر گردن قرمز و متورمش در مقابل چشمانم جان گرفت. انگشتانم را مشت کردم و قبل از این که دستم را بیندازم، انگشتانش به دور مچ دستم پیچید. دستش را پس زدم، ولی فشار انگشتانش را بیشتر کرد. مرا به سمت خود کشید. از خشونت نهفته در تک تک حرکاتش شگفت زده شدم! علی رضا؟! نفسم بند آمد. با برخورد به سینه اش، متوقف شدم. دستش را محکم به دور کمرم حلقه کرد و به چشمانم خیره شد. فشار دستش آزار دهنده بود. می توانستم به راحتی از خودم دفاع کنم، اما نگاه خیره ی پر از آسمانش اجازه ی این کار را از من می گرفت. تکانی به خودم دادم. قصد رها کردنم را نداشت.
ـ ولم کن.
ـ نه، نه تا وقتی که به حرف هام گوش نکردی.
ـ داری اذیتم می کنی.
ـ اهمیتی نداره، این تلافی اذیت های توئه.
خشم صدایش هیچ تناسبی با نگاه گرم و مهربانش نداشت و این گیجم می کرد. اگر عصبانی بود، پس چرا آن طور نگاهم می کرد؟
گفت:
ـ گوش میدی یا …
ـ نه تو گوش بده و به خاطر بسپار! من بچه نیستم، من بازیچه نیستم، اگه یه بار دیگه بفهمم داری با من بازی می کنی، اون وقت بلایی سرت میارم که … که …
صورتش را به صورتم نزدیک کرد. آن قدر نزدیک که باز لبانم به سوزش افتاد. نفس های منظمش به صورتم می خورد.
بلندتر از حد معمول گفت:
ـ که چی؟ چی کار می خوای بکنی؟ می خوای من رو مثل محمد بزنی؟ یا باهام مثل کیانا بد اخلاقی کنی و مثل حامد با من هم …