رمان آناشید پارت ۱

4.2
(141)

 

آناشید:

 

مرکب از کلمه‌ی ترکی آنا به معنای مادر و کلمه‌ی فارسی شید به معنای خورشید . دختر زیباروی مادر ، مایه دلگرمی و روشنایی زندگی مادر.

 

آناشید شایگان دختر کم سن و سالی که به دام امیرحسین کُهبُد، برادر کوچک‌تر حاج امیرحافظ کُهبُد می‌افتد و داستان از جایی شروع می‌شود که آناشید نطفه‌ای در رحم دارد و او مانده و مردی که…

 

به نام خدا

#part1

آنــــــاشــ❤‍🔥ــــــید

 

 

‍ ‍ ‍‍  – بخواب رو تخت تا دکتر معاینه‌ات کنه دخترجون!

 

بغض کرده سربالا انداخت و نگاهش را دزدید. از او می‌ترسید، از هرکسی که نام کُهبد را داشت می‌ترسید.

 

صدای “لاا اله الا الله” گفتنش به گوشش رسید :

 

_ بیا بخواب اون روی منو بالا نیار بچه!

 

آرام نالید :

 

_ من که خودم گفتم حامله‌ام حاجی … شما باور نمی‌کنی!

 

امیرحسین کثافت هم حاجی صدایش می‌زد و او هربار در ذهنش مردی شصت ساله را تجسم می‌کرد اما تصوراتش کجا و این مرد جوان و خوش پوش کجا؟ حاج امیرحافظ کُهبد مردی که مقابلش ایستاده بود، حداکثر سی و‌ دو سه سال سن داشت!

 

جلوتر آمد و بدون این‌که نگاهش کند غرید:

 

_ تو گفتی حامله‌ای و من باید اعتماد کنم؟

 

زیر گریه زد.

 

– به جون مامانم، به ارواح خاک بابام من حاملم حاجی … دوماهشه!

 

با خشم داد زد :

 

_ اون وقت از کجا مطمئنی؟

 

از خجالت سرخ شد :

 

– مطمئنم دیگه حاج آقا!

 

یک‌ باره از کوره در رفت و بلندتر فریاد کشید :

 

_ برادر من دو ماه پیش از ایران رفته و حالا یه دختربچه با شکم بالا اومده میاد و می‌گه ازش حامله‌ام! چطوری باید باور کنم لعنتی؟

 

این‌بار بی توجه به این‌که چه کسی جلویش ایستاده خشمگین‌تر از خودش جوابش را داد:

 

– می‌گم حامله‌ام چون آخرین بار اون برادر بی شرفت مست بود و هرکار خواست باهام کرد! می‌گم حامله‌ام چون دوماهه عقب انداختم! بسه؟! قانع شدی حاج امیرحافظ کُهبد؟

 

#part2

آنــــــاشــ❤‍🔥ــــــید

 

امیرحافظ اخم کرد‌. خواست دوباره صدایش را بالا ببرد که پرستاری سمتش رفت.

 

– آقا، آروم‌تر لطفاً این‌جا مریض خوابیده.

 

امیرحافظ دست مشت شده از عصبانیتش را پایین آورد. نه مستقیم به پرستار نگاه کرد و نه به دختر مقابلش. با لحن آرام‌تری گفت:

 

– برو دختر جان، برو تو اتاق سونوگرافی از نوبتت گذشته.

 

آناشید با فین فین بینی‌اش را بالا کشید.

 

– من سونوگرافی رفتم.

 

امیرحافظ نگاهی به مردمی که در سالن انتظار نشسته بودند و نگاهشان می‌کرد کرد.

 

– نمی‌خوام باز صدامو بالا ببرم‌. بیا برو بچه‌جان.

 

آناشید سمت اتاق رفت و امیرحافظ دنبالش راهی شد.

آناشید از شدت خجالت سرخ شد. روی یک پاشنه چرخید. به تته و پته افتاده بود.

 

– حاج آقا می‌شه… می‌شه شما… نیاید؟

 

سر بالا انداخت و تسبیحش را در جیب کتش گذاشت.

 

– نه‌ خیر نمی‌شه. برو.

 

آناشید داخل رفت و روی تخت خوابید.

 

دکتر با بی‌حوصلگی چپ چپی نگاهش کرد.

 

– دخترم از روی لباس که نمی‌تونم سونو کنم.

مانتوتو بزن بالا.

 

اشک‌هایش بند نمی‌آمد. مانتو را بالا زد.

دکتر نچی‌ کرد.

 

– دکمه‌ی جینت رو باز کن و یه کم هم لباس زیرت رو بده پایین.

 

خجالتش از دکتر که مردی میانسال بود، نبود.

خجالتش از حاج امیرحافظ بود. مردی که کنار تختش ایستاده بود و فقط یک ساعت بود که او را می‌شناخت و حالا نمی‌دانست با اثبات حاملگی‌اش قرار است چه بر سر زندگی‌اش بیاید

 

#part3

آنــــــاشــ❤‍🔥ــــــید

 

 

دکتر سونوگرافی را انجام داد. درحالی که با صدای آرام گریه می‌کرد، دست مقابل دهانش گذاشت. نگاهش را از مانیتور و موجود کوچکی که به آرامی حرکت می‌کرد جدا کرد و به حاج امیرحافظ نگاه کرد.

صورت مرد غریبه کبود شده بود. گردنش نبض گرفته بود. رگ‌های پیشانی‌اش بیرون زده بود.

دست روی قلبش گذاشت و آرام زمزمه کرد:

 

– یا خدا!

 

دکتر که کارش را انجام داد دستمالی روی شکم او گذاشت و گفت:

 

– تبریک می‌گم، جنین نه هفتشه! قلبش تشکیل شده و کاملاً سالمه.

 

آناشید می‌دانست که جنین سالم است. روز قبل سونوگرافی رفته بود و دنیا روی سرش خراب شده بود.

 

دکتر اشاره به صورت امیرحافظ کرد.

 

– بابای کوچولو از خوش‌حالی شوکه شدن گویا.

 

آناشید لبش را محکم گاز گرفت و امیرحافظ طوری چرخید که صدای مهره‌های گردنش را شنید.

آناشید با مِن و مِن گفت:

 

– آقای دکتر شما دکتری رو می‌شناسید که بچه رو سقط… سقط کنه؟

 

دکتر صدایش را بالا برد:

 

– یعنی چی خانوم؟ مگه سقط کردن بچه الکیه؟ قتله این کار، دکتری هم که این کارو انجام بده دکتر نیست جلاده.

 

پره‌های بینی امیرحافظ از شدت خشم و حرص باز و بسته می‌شد. اعتقاداتش اجازه نمی‌داد تا دست دخترک را بگیرد و دنبال خودش بکشد.

اما سر آستین مانتویش را گرفت و گفت:

 

– چرت نگو دختر جان، بیا بیرون درموردش حرف می‌زنیم.

 

#part4

آنــــــاشــ❤‍🔥ــــــید

 

از روی تخت پایین رفت و خجالت زده دنبال مردی که آستینش را رها نکرده بود راه افتاد‌.

همان‌طور از سالن خارج شدند و به محوطه رسیدند.

 

امیرحافظ عصبانی بود‌. نمی‌دانست باید چه کار کند. شک داشت که دخترک راست می‌گوید یا نه. نمی‌توانست به راحتی حرف و ادعایش را بپذیرد و قبول کند که برادرش چنین آدمی‌ست!

امیرحسین را این‌گونه نمی‌شناخت.

 

آناشید آرام و بغضی صدایش زد:

 

– حاج آقا؟

 

سمتش چرخید و متوجه شد هنوز دست او را رها نکرده. بدون این‌که به صورتش چشم بیندازد، دستش را رها کرد. کمی فاصله گرفت و گفت:

 

– بچه رو سقط نکن دخترجان!

 

آناشید با ترس نگاهش کرد.

 

– سقط نکنم؟ مگه می‌شه حاج آقا؟! من یه دخترم با شناسنامه‌ی سفید! اگر مامانم بفهمه می‌میره. اگر داداشم بفهمه…

 

میان حرفش پرید. هنوز هم نگاهش نمی‌کرد. اصلاً نمی‌توانست به دختری نامحرم نگاه کند. اما با لحنی که عصبانیت در آن کاملاً هویدا بود توپید:

 

– عه داداش هم داری؟ نگران غیرتی شدنشی؟ اون موقعی که داشتی… داشتی

 

مکث کرد و دستی روی ته ریش‌هایش کشید:

 

– استغفرالله ربی و اتوب و الیه. دختر خانوم باید زودتر فکری می‌کردی که این رسوایی به بار نیاد. حالا که راه افتادی توی بازار و حیثیت من رو تو پاساژ طلافروشا بردی، انتظار داری وایسم و شاهد کشتن یه طفل بی گناه باشم؟

 

#part5

آنــــــاشــ❤‍🔥ــــــید

 

 

دوباره اشک ریخت و آرام دستش را روی شکمش گذاشت‌.

 

– الان چیزی مشخص نیست ولی چندوقت دیگه که شکمم بیاد بالا، اون‌وقت چی‌کار کنم؟ اگر داداشم بفهمه سرمو گوش تا گوش می‌بره.

 

دست‌هایش را مشت کرد. می‌خواست خودش را کنترل کند مبادا خشمش را بر سر دختر خالی کند. گفت:

 

– حالا که پای من رو به این قضیه باز کردی دختر خانوم، وظیفه‌ی شرعی و انسانی‌م مانع می‌شه که بذارم چنین کاری بکنی. اون نطفه‌ چه حروم باشه و چه حلال

 

آناشید جمله‌اش را برید. برخلاف امیرحافظ که فاصله گرفته و سر پایین انداخته بود، آناشید قدمی نزدیک‌تر شد و خیره نگاهش کرد.

 

– به‌خدا حلاله. نمی‌خوامش درست، ولی حلاله.

 

هق هق کرد. امیرحافظ نمی‌خواست دل برای او بسوزاند اما حقیقت این بود که نسبت به دخترک احساس ترحم داشت.

به صحت حرف‌هایش مطمئن نبود اما چیزی درونش می‌گفت که این دختر دروغ نمی‌‌گوید!

 

– امیر… امیرحسین… فهمید که من… من به پول… احتیاج دارم. گفت… گفت صیغه‌م شو تا پولی که… احتیاج داری رو… به عنوان مهریه بهت… بهت بدم. منو‌..‌. صیغه کرد. مهلت صیغه‌ی شیش ماهمون، سه روز پیش تموم‌ شد.

باور کنید من… من دختر بدی نیستم حاج امیرحافظ. نمی‌دونستم بازیم… بازیم داده. گفت دوستم داره و منِ احمق… باور کردم. اگه‌ داداشم بفهمه که… به‌خاطرش چی کار کردم…!

 

ادامه نداد. نمی‌خواست بیش از این وارد جزئیات شود و سفره‌ی دلش را برای او باز کند.

 

امیرحافظ نمی‌خواست بی‌گدار به آب بزند. باید مطمئن‌تر می‌شد.

سر بالا گرفت و فقط برای یک لحظه چشمش به او افتاد و دوباره سر پایین انداخت و گفت:

 

– باید بریم تا از جنین آزمایش DNA بگیرن و مطمئن بشم پدرش امیرحسینه.

 

بند دل آناشید پاره شد و پرسید:

 

– بعدش که مطمئن شدید چی؟ قراره چی‌کار کنم با بچه‌ای که گفتید پدرش دو ماه پیش از ایران رفته؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 141

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

قاصدک جان از همین اول کار با نویسنده اتمام حجت کن بعد از چن پارت بازی در نیاره پارتا رو کوتاهتر کنه یا دیر پارت بده دیگه اعصاب اینو ندارم😅

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x